•شعر زمانه
چند شعر از محمد شمس لنگرودی
اشعار شمس لنگرودی، نمونهای از شعر معاصر فارسی است که با استفاده از زبان ساده و بیان شیوا، به موضوعات اجتماعی و انسانی میپردازد و در همان حال، از زیباییهای زبانی و ادبی بهره میبرد. در اینجا شاعر تواناییهای خود را در بیان مفهوم «دخترکشی» در ایران قرار داده است.
دخترم
سنتشان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدی
ملتی زنده به گور میشود.
ببین که چه آرام سر بر بالش میگذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام حلال میخورد.
تو فقط ایستاده بودی
و خوشدلانه نگاه میکردی
که به خانهات برگردی
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم
و خیل خیالهای خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر میزنند.
تو مثل مرغ حلالی به دام افتادی
مرغی حیران
که مضطربانه چهرهی صیادش را جستجو میکند
تو به دام افتادی
همچون خوشهی انگوری
که لگدکوب شد
و بدل به شراب حرام میشود.
کیانند اینان
پنهان بر پنجرهها، بامها
کیانند اینان در تاریکی
که با صدای پرندهی خانگی
پارس میکنند.
کشتندت دخترم
کشتندت
تا یک تن کم شود
اما تو چگونه این همه تکثیر میشوی.
آه ندای عزیز من
گل سرخی که بر گلوی تو روییده بود
باز شد
گسترده شد
و نقشهی ایران را در ترنم گلبرگهایش فرو پوشانید
و اینانی که ندا دادهاند
بلبلانند
میلیونها تن که گرد گلی نشسته
و نام تو را میخوانند.
یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز میخوانند نشنوی
یعنی پنجرهات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنوی
ببین که چه آرام سر بر بالش میگذارد
او که صید حلال میخورد
۲
آیا برای گرم کردن بازارشان
به آتشتان کشیدند؟
حتا باد ایستاده بود و نگاه میکرد که شعله فرو بنشیند
حتا شاخهها
از سوزاندن خود
تن زدند
کودکان اول ابتدایی
از هفت سالگی به عقب برگشتند
تا اعداد و حروفِ دروغ را نخوانند.
و به هنگامی که از مراسمتان بازگشتیم
دست نوشتههای مجسمهها بر کاغذ
بر پایهی شکستهی مرمری میلرزید
آنان
شرمناکِ سنگ بودنشان
سر به بیابانها، رفته بودند
حتما سراسر شب صدامان میکردی
اما عزیز دلم
زندگان
قادر نیستند که صدای تو را بشنوند
حتما سراسر شب
بر دریچه سنگینات کوفتی
و ما فقط صدای ریزش بارانی را میشنیدیم
که بر گل نامرئی میبارید
و بویی غریب
از گلهایی ناشناخته در شب میپیچید
با دست بسته نمیشود کاری کرد
شب چسبنده دست و دهانمان را فرو میبندد
و آنچه که میبینی رویاهای ماست
که مثل مهای برمیخیزد
بر سنگت فرو میریزد
با دست بسته نمیشود کاری کرد
اما هیچکس را توان بستن رویاهایمان نیست
رویاهایی که نیمهشبان قدم به خیابان میگذارند
در تلالوی پنهان خویش یکدیگر را میشناسند
از دیداری در سپیده فردا سخن میگویند
نظرها
نظری وجود ندارد.