داستان زمانه
محبوبه موسوی: «همه آن زنان»
یک روز عجیب در کوچهای از محلههای شهر آغاز میشود: همه زنان ناپدید شدهاند. مادرها، دخترها، عروسها و حتی معشوقها. مدارس دخترانه خالی، بیمارستانها بیپرستار و کوچهها ساکت. مردان گیج و سرگردان، به دنبال پاسخ میگردند. اکبرآقا، مرتضوی و دیگر همسایهها با خاطراتی از خشونتهای پنهان و نادیدهگرفتهشده مواجه میشوند. غیبت زنان، اعتراضی نمادین به جامعهای است که آنها را نادیده گرفته است. داستانی چندلایه از نابرابری، خشونت و اتحاد خاموش زنان که مردان را با واقعیتی تلخ روبرو میکند. زنان کجا رفتهاند؟ و آیا بازمیگردند؟
ماجرا از اینجا شروع شد که یک روز صبح، همه همسایههای یک کوچه همین که چشم باز کردند دیدند زنهایشان نیستند. نه اینکه از همان اول همه از حال هم با خبر باشند، نه! کمی طول کشید تا فهمیدند که مادرها دست دخترهایشان و مادربزرگها دست نوههای دخترشان را گرفتهاند و رفتهاند. تازهعروسها، خانه و زندگیشان را ول کرده و رفته بودند و عشاق جوان هم معشوقهایشان را. معلوم شد که مدارس دخترانه بهکل خالی و تعطیل شده و جز سرایدار مدرسه که آن هم بیهمسر مانده بود کسی در مدرسه نیست. هیچ اثری از زن در کوچه و خیابانها نبود. انگار بادی وزیده باشد و زنها یکباره سوار بر باد رفته باشند به جایی که مردها نمیدانستند کجاست.
اول از همه اکبر آقا بود که متوجه نبودِ فریبا شد. او بهخاطر کارش در ترهبار، نیمههای شب از خانه بیرون میزد و صبح حوالی هفت یا هشت که برمیگشت بیسر و صدا میرفت گوشهی هال روی کاناپهی چوبی سنتی که تازگی زنش از حراج بازار مبل خریده بود و رویش را گلیم فرش کرده بود میخوابید و مراقب بود تا زن و دخترش را بیدار نکند. اکبرآقا با اینکه ساعت یازده دوازده ظهر بیدار میشد زودتر از مردهایی که صبح زود رفته بودند سر کار از نبودِ فریبا و مائده، دخترش، در خانه خبردار شد. اول ونگ ونگ گربه بود که بیدارش کرد. روز قبل مائده بچه گربهای را از خیابان با خود به خانه آورده بود و مادرش که چشم دیدن بچهگربه را نداشت او را در حمام حبس کرد تا مائده مجبور شود بچه گربه را به همسایهای بدهد. نه دیشب که میرفت و نه سرِ صبح صدایی از بچهگربه نشنیده بود و برای همین فکر کرد بالاخره گربه از حبس حمامی درآمده اما ناگهان صدای زیر بچهگربه خانه را گذاشت روی سرش و اکبرآقا بلند شد در جایش نشست و از همانجا اول فریبا و بعد مائده را صدا کرد. هیچکدامشان جواب ندادند. نبودند. عجیب بود که مادر و دختر که همیشه کارد و پنیر بودند با هم جایی رفته باشند. این دو تا گرچه آبشان با هم در یک جوی نمیرفت ولی در کشمکش بین اکبر و مائده، باز، فریبا هوای مائده را داشت و رازهای دختر را پیش پدر فاش نمیکرد. اکبرآقا خمیازهای کشید و بلند شد رفت در حمام را باز کرد که دید نه بچه گربه که گربهی مادر بزرگی بر لبهی طاقچهی حمام است با سه توله و مشغول تر و خشک کردن آنهاست. اثری از بچه گربهی دیشبی نبود که شبیه همین گربهی مادر بود و تا اکبر در حمام را باز کرد به رویش میو کرد و انگار التماس که بچهاش را پس بیاورد. اکبر نگاهی به شیشهی شکستهی حمام کرد و لبهی طاقچهمانندش که گربهرو خوبی شده بود به کوچه. گیج و منگ در حمام را بست و از همان طبقهی دوم آقای مرتضوی، همسایهی پایینی، را صدا زد.
مرتضوی معمولاً شبها دیر به خانه میرسید و وقتی هم میرسید آنقدر بیدار میماند که نزدیک صبح میگرفت میخوابید تا حوالی ظهر که برود سر کار. روزنامهجاتی بود و سواد و اطلاعاتش همیشه احترام اکبرآقا را برمیانگیخت. برخلاف تصورش مرتضوی بیدار بود و آمد دم در و گفت که بله، بچهگربه را دیروز مائده آورده داده به زن او که گشنه تشنه نماند ولی امروز محبوبه در خانه نیست تا بداند با بچهگربه چه کرده. اکبر آقا، حواس پرت، تازه یادش آمد برای بچهگربه نبوده که مرتضوی را صدا کرده بلکه میخواسته از زن او سراغ زن و دخترش را بگیرد ولی زن مرتضوی هم خانه نبود و مرتضوی گفت خبر ندارد کجا رفته است و لابد هر جا رفته برمیگردد. زن و شوهر تنهایی بودند و تا بهحال هیچ همسایهای صدای بگو مگویشان را نشنیده بود گرچه اکبر میدانست بیبگو مگو نیستند. همینجور دست و رو نَشُسته و شکم خالی رفت توی کوچه که سری به نیسانش بزند بلکه دستش بیاید فریبا کجا گذاشته رفته بیخبر. دختره که همیشه کارش همین بود. از توی کوچه به دریچهی حمام نگاه کرد و دید که بله گربه بچههایش را از درخت توت کشانده آورده بالا و از آنجا پریده توی حمام او. لابد رد بچهاش را بو کشیده. وقتی که فریبا نبود کلاً بلاتکلیف و گیج میماند. فریبا بود که به او میگفت چه کار بکند و چهکار نکند. کجا بروند و چی بخرد یا نخرد. گرچه امر و نهیهایش خستهاش میکرد ولی حالا که نبود آن هم اینطور بیخبر انگار چیزی از دستش افتاده و شکسته باشد و کسی نیست به او بگوید خم شود و تکههایش را جمع کند. خودش را بیخودی سرگرم ماشینش کرد که دید آقای علیآبادی از سر کوچه با نان سنگکی در دست دارد سلانه سلانه میآید و زیر لب غرولند میکند. اکبرآقا سلام بلند بالایی به او داد ولی علیآبادی زیاد محل نگذاشت و جواب سربالایی داد و رد شد. همین که به در حیاطش رسید اکبر هم مچش را گرفت و خندهکنان گفت: «سرسنگین شدهای با ما؟!» علیآبادی سری تکان داد و از آنجا که مرد آدابدانِ ادارهجاتیِ قدیم بود سرخ شد و گفت: «ای اکبرآقا این چه حرفیه میزنی؟ از سر گرفتاریهای خودم است.» بعد سرش را بلند کرد و قد و بالای ساختمان خانهاش را برانداز کرد که مبادا کسی پشت پنجرهای فالگوش باشد و صدایش را آهسته کرد و گفت: «از صبح این پسره بلند شده اومده اینجا زنشو از من میخواد!» اکبر پرسید: «کی؟» علیآبادی با دستش اشارهای کرد که بابا، دامادم، همین تازه داماد! یک هفته نشده زنش را برده خانهی خودش نمیدانم چه بلایی سر دختره آورده که او هم گذاشته رفته نمیدانم به کجا و حالا آقا آمده زنش را از من میخواهد. بعد لندلندی کرد که چقدر به گوش دخترش خواند که این پسره به دردش نمیخورد ولی گوش نداد و مادرش هم نازش را کشید و این هم شد عاقبت عاشقی. اکبرآقا از دهانش درآمد که ای بابا، از مادرش بپرس. دخترها رازهایشان را به مادرهایشان میگویند که علیآبادی درآمد که مادرش هم خانه نیست. از صبح خبری از او ندارد و هر چه به دختر بزرگش زنگ میزند او هم جواب نمیدهد شوهرش هم در مأموریت است و دسترسی به تلفن ندارد. بعد نان را به درازا به سمت اکبر گرفت و تعارفکی کرد ولی قبل اینکه جواب اکبر را بشنود کلید را انداخت توی در. اکبر داشت میگفت: «قربون دستت، ما…» که علیآبادی پشت در ناپدید شد. اکبر بور شده ادامه داد: «عه! نه بابا ما سنگکخور نیستیم.» تازه وقتی درِ خانهی علیآبادی بسته شد، اکبر زیر لب خندید و با خودش فکر کرد پنج تا همسایه با هم یکجایی رفتهاند! آمد برود سراغ مرتضوی چیزی بپرسد که یادش رفت چه میخواسته بپرسد و راه افتاد به سمت نانوایی لواشی تا نان و پنیری بگیرد سق بزند که از دیشب تا به حال هیچی نخورده و این فریبا هم که… خدا خیرش دهد! فکر کرد سر راه سری هم به خانهی مادرزنش میزند و گرچه بعید بود فریبا آنجا رفته باشد ولی بد نبود سر و گوشی آب دهد شاید او چیزی بداند. بدیاش این بود که فریبا هیچوقت موبایل دست نمیگرفت و مائده هم که اصلاً به تلفن او جواب نمیداد. مادر فریبا در خانه نبود. چند باری زنگ زد و در سوز سرما معطل ماند اما خبری نشد که نشد. موبایلش هم در دسترس نبود. فکر کرد بیخود تا آنجا رفته است و فریبا هر جا که باشد حالاهاست که پیدایش شود. از سر کوچه که میآمد دید مرتضوی جلوی در حیاط ایستاده و چند تایی از همسایهها هم با او گپ میزنند. وقتی رسید متوجه شد که پسر کوچک حاج خانم آساره است که مدتها بود در آن کوچه آفتابی نمیشد یعنی درست از وقتی که مادرش با الم شنگه از خانه بیرونش کرد و گفت که پسرش میخواهد ارث او و دخترها را بالا بکشد و او و سهیلا، دختر بزرگترش را که معلم بود و مجرد مانده بود، از خانه بیرون بیندازد. پسر داشت سراغ مادر و خواهرش را از همسایهها میگرفت و میگفت از دیروز از آنها خبر ندارد و از صبح هر چه زنگ زده هیچکدامشان جواب تلفنشان را ندادهاند و حالا هم در را به رویش باز نمیکنند، انگار که خانه نیستند. اکبرآقا پوزخندی زد و رفت توی خانه و مرتضوی را هم صدا زد که بیاید. مرتضوی که پشت سرش آمد گفت: «اکبرآقا! فقط هم حاج خانم آساره و دخترش نیست که! حاج آقای نوری هم دارد دنبال زنش میگردد. اصلاً کل این کوچه دارن دنبال زن و دختراشون میگردن و معلوم نیست چی به چیه؟» که اکبرآقا خندید و گفت برای شما که بد نمیشود یک خبر به روزنامهتان اضافه میشود و نانتان میافتد توی روغن. این را که گفت مرتضوی نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و یادش آمد که باید زودتر بجنبد تا برسد سر کار.
*
مرتضوی که داشت میرفت سر کار متوجه تکاپویی شد که در محله راه افتاده بود. مردها پشت در مدرسهی دخترانه جمع شده بودند ولی کسی در مدرسه نبود جز سرایدار مدرسه که خانهاش همانجا بود و تازه او هم داشت برای بقیه توضیح میداد که زن و دختر خودش هم در خانه نیستند. در خیابان، مرتضوی چشمش به هیچ زنی نخورد و سوار تاکسی هم که شد تا خودش را به مترو برساند باز هم اثری از زنان ندید. ایستگاه مترو عبدلآباد سوت و کور بود و قطار که از راه رسید و سوار شدند نگاهی به سمت واگنهای زنان انداخت و دید که دراز به دراز خالی است. حالا دیگر دلش به شور افتاده بود و جز شمارهی محبوبه، زنش، که هر چند وقت یکبار میگرفت و جوابی نمیشنید شمارهی خواهرهای خودش را هم گرفت. هیچکس جواب نداد. شماره مادرش در شهری دور؛ جوابی نیامد. خواهرهای محبوبه. نه! خبری نبود. تا بالاخره شماره ناپدریاش را گرفت. ناپدری با صدایی خشدار گوشی را جواب داد با شرح مفصلی از ماوقع که مادر و خواهر مرتضوی از دیروز که از سر کار برگشته پیدایشان نیست و مرتضوی هم مصرانه میپرسید: «از دیروز یا امروز صبح؟» و ناپدری هم تأکید میکرد: «از دیروز… از دیروز.» فکر کرد نکند محبوبه هم از دیروز نبوده و او اینقدر حواسش پی خودش بوده که متوجه نشده؟! غرولندی که محبوبه همیشه نیمهشوخی- جدی به او میگفت که انگار اصلاً او را نمیبیند.
از قطار که پیاده شد متوجه شد بلبشویی جلوی بیمارستان تهرانکلینیک به پا شده است. مردم، یعنی در واقع مردها، جلوی کلینیک جمع شده بودند و میخواستند بدانند آیا کس و کارشان را اورژانسی به آنجا نیاوردهاند؟ دو سه خبرنگار مرد هم لابهلای جمعیت از سویی به سویی میدویدند و با مردم صحبت میکردند. مرتضوی دفترچهی یادداشتش را درآورد تا ستون روزنوشتش را همانجا توی خیابان از روی دیدهها و شنیدههایش دست بگیرد. مردی گفت هر بیمارستانی بوده از صبح سر زده ولی خبری نبوده. گفت، گوربابای زنش هر جا گورش را گم کرده بکند، نگران دختربچهی نوزادش است که او را هم توی این سرما با خودش برده. یکی دیگر پرید وسط حرف آن یکی که مراکز پزشک قانونی جوابگو نیستند و همه جا ناگهان آنقدر سرشان شلوغ شده که تصمیم گرفتهاند کلاً مراجعان را پشت در بگذارند و درهای بیمارستانها و مراکز را ببندند. مرتضوی پرسید که آیا در بیمارستانهایی که سر زده زنی را دیده؟ که مرد به فکر فرورفت و گفت حواسش آنقدر پرت بوده که یادش نیست ولی به نظرش آمد همهی کسانی که او با آنها کَلکل میکرده، مرد بودهاند. زنگ زد روزنامه تا به خانم یوسفی، منشی روزنامه، خبر دهد که برای جمع کردن گزارش روز کمی دیرتر میرسد ولی برخلاف تصورش آقای میرزابیگی گوشی را برداشت و گفت یوسفی هنوز نیامده است و پیامش را به رئیس میرساند. مرتضوی پرسید: «خانم رازقی چی؟» و از آنجا که رازقی دوستدختر میرزابیگی بود، جوش آورد و جواب داد که مرتضوی به او چه کار دارد؟ ولی ناگهان آرامتر شد و گله کرد که نه نیامده و به او هم خبر نداده و نکند مرتضوی از او باخبر باشد! که مرتضوی «خجالت بکشی» حوالهاش کرد و گوشی را قطع کرد. بعد ناگهان همانجا کنار جدول سرش گیج رفت و دستش را به تنهی درخت گرفت. ناگهان شهر در نظرش تیره و تار شد با مردانی که هر کدام به سویی میرفتند و برخی شلنگتختهانداز فحش میدادند، برخی سرشان را در دست گرفته و گوشهای ایستاده بودند و صدا، صداهای کلفت و زمخت مردانهای بود که در ذرات هوا بالا میرفت و بالا میرفت و درست روی سر او میافتاد. همانجا کنار جدول بر زمین افتاد. قبل از اینکه بیفتد دستش را به تنهی درخت گرفت تا تعادل از دست رفتهاش را کمی حفظ کند ولی دیگر چیزی نفهمید تا چشم که باز کرد دید روی تخت اورژانس است و پرستاری دارد فشارش را چک میکند. جوانکی بود انگار تازهکار، مایع سرم رفته بود زیر پوستش و جایش میسوخت. از او پرسید آیا همکاران دیگرش، خانمها، در درمانگاه هستند یا فقط مردها شیفتند؟ پرستار زیرلبی خندید و گفت: «همه رفتهاند مرخصی!…» خواست بپرسد بیمار زن… که پرستار دیگر رفته بود و او منتظر اتمامِ سرمش ماند تا بعد برود. خودش میدانست فقط یک لحظه تعادل گوش میانیاش بهم خورده و افتادنش ربطی به افت فشار نداشت ولی حالا که اینجا مانده بود، چشم و گوشش را باز کرد. مردی یک لحظه پشت پردهی تخت او سرک کشید و عقب رفت. در راهرو تقلای رفت و آمد بود. مردی که یکبار پشت پردهی او سرک کشیده بود دوباره که سر و کلهاش پیدا شد مرتضوی زود پرسید: دنبال کسی میگردد؟ که مرد جواب داد، بله حضرت آقا! اینجا بخش تزریق بانوان است که او خوابیده و بله!… او که نبوده، زنش هم مثل هر روز آمده دوز آمپولش را بزند که حالا نیست. مرتضوی که نیمخیز شده بود، دوباره سرش گیج رفت و گفت: وای و دوباره روی تخت افتاد. مرد با چشمهای گشادشده رفت.
حالا در ذهنش حرفهای محبوبه را مرور میکرد. چند روز پیش مائده، با پدرش اکبرآقا دعوای سختی کرده و تهدیدش کرده بود که از خانه میرود. اکبر هم سر به دنبالش گذاشته بود تا پایین پلهها که مائده هراسان در خانهی آنها را میزند و تا محبوبه در را باز میکند میگوید: «نجاتم بده محبوبه خانم، الانه که بکشدم!» بعد که مائده را میآورد توی خانه و اکبر را آرام میکند، فریبا میرسد و مائده را میبرد خانهی خواهر بزرگترش که مائده از او هم دل خوشی نداشت ولی برای فریبا چارهای نمانده بود. تا چند روز هم مائده در خانه آفتابی نمیشود تا اینکه محبوبه ناگهان خبردار میشود فریبا کمردرد بدی گرفته و نمیتواند از جایش تکان بخورد و برای همین مدام به خانهشان سر میزده و پخت و پزی اگر لازم داشته برایش انجام میداده. محبوبه میگفت کمردرد فریبا عجیب بود اصلاً حاضر نبود برود دکتر یا حتی ماساژ او را قبول کند. انگار نه دیسک کمر که از جایی افتاده بود یا تصادف کرده بود یا حتی شاید هم کتک خورده باشد! محبوبه حرفی نزد که اکبر توی خانه بوده یا نه و بگو مگویی با زنش داشته یا نداشته. داشت پیش خودش میگفت «این از این» که پرستار سررسید و سرمش را نگاه کرد. مرتضوی با اندک رمق باقیماندهاش از سرگیجه و تهوع گفت که نیاز به قرص بتاهستین دارد چون مشکل از گوش میانیاش است و خودش این را میداند. قرار شد دکتر بیاید و برایش نوار گوش و نوار مغز بنویسد.
دَوَران سر، افکارش را هم به چرخش درآورده بود. صبح که علیآبادی را دیده بود یاد شب عقدکنان دخترش افتاد و سینی پر از غذا و مخلفاتی را که زنش آورده بود دم خانهی آنها که «چرا دعوتشان را به مهمانی رد کرده و نیامدهاند؟» همانوقت، همان دم در، به مرتضوی که شوخی جدی پرسید طفلکی آقای علی آبادی را چرا تحویل نمیگیرید؟ و اینکه چقدر این مرد مظلوم است و از خیلی وقت یک لنگه پا جلوی در ایستاده تا مهمانها را راهنمایی کند. زن علی آبادی درآمد که حالایش را نبین که بازنشسته شده و مظلوم است. باید قبلاً میدیدیش چه آتشی به جان او و دخترها میانداخت! بعد دماغش را بالا کشیده و گفته بود دخترک راحت شد رفت خانهی بخت. وقتی مرتضوی سینی مخلفات را آورد خانه و تحویل محبوبه داد به خنده گفت که زن علیآبادی خیلی این پیرمرد را اذیت میکند و از محبوبه شنید که او هم خیلی اذیتشان کرده، میکند هنوز هم، به ظاهرش نگاه نکن!
مرتضوی را گذاشتند روی برانکارد و بردند برای نوار گوش و نوار مغز. در حالی که همهمهی سالن مثل حشراتی یکدست دنبالش کشیده میشد.
*
همسایهها روزی را که حاج خانم آساره توی کوچه الم شنگه به پا کرد به یاد داشتند. او با پیراهنی جر خورده از درز کمر تا زیر بغل خودش را دوان دوان رسانده بود دم خانهی خانم کمال که زن تنهایی بود و طبقات خانهاش را به دانشجوها اجاره میداد. حاج خانم آساره فریاد میزد: «شیرمو حلالت نمیکنم ناخلف! شیر خوردی و سینه گاز میگیری؟!» و بعد دستش را گذاشته بود روی زنگ خانهی کمال و از همانجا داد زد: «همسایه به دادم برس این پسر میخواد ما رو بکشه.» و تا توانسته بود به در مشت زده بود ولی از خانهی کمال جوابی بلند نشد. آقای نوری که انتهای کوچه مینشست و مرد مکه رفتهی متدینی بود به صدایش بیرون آمده بود و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد پیراهن پارهی زن بود که گفت: «خواهر خودتو بپوشون. خوبیت ندارد جلوی در و همسایه!» که خانم آساره بدتر لج کرد و همان یک بند درزی را هم که مانده بود گرفت جر داد تا بالا که یک تکه از سفیدی تنش بیرون افتاد و گفت: «حالا بیا نگا!… مرتیکه خجالت نمیکشی میگم پسره میخواد منو بکشه!» که در همین دم سهیلا دختر بزرگ آساره هم با موهای وز کرده جیغکشان زد به کوچه و پشت سرش هم برادرش با دسته هاونی در دست. نوری به همراه چند مرد گذری در کوچه هر طوری بود جلوی پسر را گرفتند و دسته هاون را از دستش بیرون کشیدند. زنها دور خانم آساره و دخترش را گرفتند و بردند به خانههایشان و آب قند و گلاب به حلقشان ریختند و کسی یاد خانم کمال نیفتاد که در را باز نکرد. آنجا بود که شنیدند پسر ارث پدرش را از آنها طلب میکند و مادر و دختر که جز آن خانهی کلنگی جایی را ندارند جلویش درآمدهاند که تا زندهاند نمیتواند از آن خانه بیرونشان کند. پسر هم بهزور آرام شد ولی بدجوری ترسید هم از کار خودش که همسایهها او را هاون به دست گرفته بودند و هم از هیاهوی مادرش که نگرانش کرد مبادا آب پاکی روی دستش بریزد و ریز و درشت کارهای خلافش را لو بدهد و در این صورت هیچجوری نمیشد جلوی مادره را بگیرد این بود که گردنش را کج کرد و رفت جلوی خانهای که مادر و خواهرش را پناه داده بودند و گفت: «کاریشان ندارم، تو را به خدا مادرم را صدا بزنید میخواهم حلالیت بگیرم. دست خودم نبود.» مادر هم از پنجره لنگه کفشی را پایین انداخت که عدل خورد توی سر نوری و از همان وقت نوری نه تنها با آساره که با همهی همسایهها سرسنگین بود تا امروز که قاطیشان شده بود چون زن او هم خانه نبود و اصلاً سابقه نداشته بود که زنش بدون اجازهی او حتی به مسجد برود.
بعد از ظهر همان روز بود که یکی از مستأجرهای خانم کمال وقتی به پاگرد طبقهی اول میرسد، متوجه بوی بدی میشود و میرود سراغ تک واحد صاحبخانه در آن طبقه و چون در خانهاش را باز میبیند و میرود داخل خون را میبیند که راه کشیده است به راهروی دم در و بعد خود کمال را که به پشت افتاده روی سرامیک کف هال و خط عمود چاقو گونه و لبش را تا نیمهراه چانه به دو نیم پاره کرده. انگار که فریاد دهان کمال با خط چاقو بریده شده و… مستأجر که جوانک کرمانی دانشجویی بود زده بود به کوچه و اول همسایهها و بعد پلیس را خبر کرده بود در حالی که خودش هم رنگ به چهره نداشت. یکی میگفت قتل همان موقعی بوده که کل کوچه درگیر خانوادهی آساره بوده و سر و صدا را نشنیدهاند.
حالا که مردها در کوچه جمع شده بودند و در ذهن به کار و کردارشان میاندیشند تا پیدا کنند چیزی را که زنهایشان را فراری داده بود و بعضی حرفهای مگو هم ناغافل از دهانشان درمیآمد، یادشان افتاد به روزی که خانم کمال را در خانهاش کشته یافتند. زنی بود مقتدر و تنها. از آنهایی که سن و سالشان معلوم نمیشود و یک زیبایی ماندگار مثل رد آرایش پاک شدهای، در چهره داشت.
به نظرشان رسید که از همان روز چیزی در دل زنهای آن کوچه تکان خورد؛ چیزی شبیه بیپناهی. چون کمال کسی را نداشت که پیگیر قتلش شود و انگار جنازهاش همیشه در گور باز مانده باشد، منتظر بودند که بالاخره روزی قاتلش پیدا شود و چه بسا انتظار داشتند خود اهالی کوچه پیگیر قتل شوند ولی از مردها چندان بخاری در نیامد و زنهایشان را هم از دخالت برحذر کردند.
*
حالا شب همان صبح بود و مرتضوی که نیمهشب با روزنامهای در بغل به خانه برمیگشت و نایلون داروهایش را دست به دست میکرد، دید که آن کوچهی همیشه خلوت در این ساعت شب انباشته از سایهی مردهای همسایه است که دور هم جمع شدهاند و نیامدن زنهایشان را به خانه با هم پیوند زدهاند. مرتضوی حرفشان را تأیید کرد. خبرهای شهر را از او گرفتند و اینکه هنوز سرنخی به دست نیامده است که زنها کجا رفتهاند و چطور موبایل هیچکدامشان در دسترس نیست. یکی از وسط کوچه پرسید: «زن تو برای چی رفته مرتضوی؟ شما که با هم خوب بودید؟» مرتضوی صدای خودش را شنید که اگر حتی یکیشان میماند ما الان اینجور به تقلا و فکر نیفتاده بودیم. بعد آمد که از کنار اکبرآقا بگذرد و برود داخل خانه که از ذهنش گذشت حتی اعتماد نکرده گربه را هم پیش من بگذارد.
نظرها
نظری وجود ندارد.