حکایت یک کارگر خدماتی
شیما ـ «اکبرجوجه» با طعم لرز. زیر باران ایستاده، با پوشش ویژه رستوران تابلویی در دست دارد و آن را تکان میدهد: «بفرمایید، غذا حاضر است.»

یک شب بارانی ماه بهمن است و هوا بسیار سرد. ساعت حدود یک ۱۱ شب است. در مسیر اتوبان تهران به ساوه. گاهی آنقدر باران شدت میگیرد که برفپاکنهای ماشین، با زحمت راه دید راننده را باز میکنند. بخاری ماشین روشن است. ما در چارچوب اتاق ماشین و امکاناتش از این هوای سرد و بارانی در امانیم. اما راننده با احتیاط و بسیار آرام میراند.
طعم تلخ
از لابلای بخار شیشهها میتوان چراغها و تابلوهای اطراف را دید. بیشتر چراغهای مجموعههای رفاهی مسیر است که خودنمایی میکنند. تابلوی رستورانها بزرگتر است و درخشانتر. بخشی از مسیر طی شده. از دور تابلوی بزرگ یک رستوران «اکبرجوجه» خودنمایی میکند. راننده گرسنه است؛ «شامی بخوریم تا بلکه هوا هم کمی بهتر شود». مسافران موافقاند. از همان فاصله، پسری جوان با یونیفرم ویژه رستوران تابلویی در دست دارد و آن را تکان میدهد؛ «بفرمایید، غذا حاضر است».
از ماشین که پیاده میشویم تازه متوجه میشویم که همراه این باران، سوز سردی دارد و گاهی رعد و برق هم شوکی به زمین وارد میکند. مسافرانی که توقف کردهاند، کاپشنهایشان را روی سر انداختهاند و با عجله وارد رستوران میشوند. پسرک جوان باید به ماشینها کمک کند پارک کنند. سر تا پایش خیس است. از موهای سرش آب چکه میکند و روی صورتش میغلتد. نه چتری با خود دارد و نه هیچ چیز دیگری که او را زیر باران و سرما در امان نگه دارد. از سرما میلرزد و به کارش ادامه میدهد.
داغ استثمار
به سمت ورودی رستوران میروم در راه سیگاری روشن کردهام. دنبالم میآید؛ «داداش داری یه نخ سیگار هم به من بدی؟» به او یک نخ سیگار میدهم و برایش روشن میکنم. با هم میایستیم و سیگار میکشیم. دودی که در این رطوبت تولید میشود چندین برابر است. گویی چندین نخ سیگار را یکباره دود میکنیم.
با او همکلام میشوم. ابتدا از سردی هوا در این روزها میگوید. بعد از کمی گفت و گو متوجه میشوم که او کارگر روزمزد رستوران است. کارش این است که تابلویی دستش بگیرد و ماشینهای عبوری را به سمت رستوران دعوت کند. آن دو نخ سیگاری که با هم میکشیم ما را بیشتر به هم نزدیک میکند تا بیشتر از خودش بگوید. سفره دلش باز میشود.
اهل میاندوآب است. چند ماهی است اینجا کار میکند. گرفتار اعتیاد شده است. دندانهایش ریختهاند و خبری از شر و شورِ جوانی در او نیست. سیگارمان به آخرش نزدیک شده. درخواستی از من دارد:
«یه لطفی در حقم میکنی؟ رفتی داخل به صاحب رستوران بگو بزار این پسره بیاد تو خشک شه یه کم خودشو گرم کنه بعدش بره بیرون. فقط تو رو خدا نگی خود من بهت گفتم. یه جوری بگو فکر کنه خودت دلت برام سوخته. نگی که خودش گفته. شاید به حرف مشتریهاش گوش بده».
اربابان سنگدل
عمیقا حرفش ناراحتم میکند. به او و رنجش فکر میکنم. به صاحبکار و بلایی که سر او میآورد. به اکبرجوجه که سراسر بازار غذایی ایران را در دست گرفته. به شخصی که مجموعه رستورانهایش آوازهای در تمام ایران برای او دست و پا کرده. به او میگویند «کارآفرین». این است کاری که آفریده؟ این جوان باید زیر این باران جرأت نکند از صاحبکارش بخواهد اجازه دهد چند دقیقهای خشک شود؟
یاد این جمله میافتم:
در جهان ما رنج انسانها را با عدد و رقم نشان میدهند. درحالی که ممکن است تمام جهان به اندازه یک نفر متحمل رنج نشده باشد.
والتر بنیامین
این «کمی کردن» رنج است که تفاوتها و جزئیات کیفی چنین رنجهایی را به فراموشی میسپارد.
وارد رستوران میشوم و موضوع را به صاحب رستوران میگویم. همانطور که گفته بود وانمود میکنم خودم دلم برای او سوخته؛ «جناب این شاگردتون دم در خیس شده مریض میشه. بزارین بیاد تو خودشو گرم کنه الان که مسافر زیاد نیست».
به میزش تکیه داده. سرش گرم حساب و کتاب است و با ماشینحساب ور میرود؛ «این پسره باز خودشیرینی کرد؟ »
میگویم او چیزی نگفته. ولی دلمان به حالش سوخت. مریض میشود و نمیتواند کار کند! به خاطر خودتان میگویم.
«الان جاشونو عوض میکنم. شما بشینید».
خداحافظی سخت
بعد از شام بیرون میآیم. پسرک را میبینم که همچنان تابلویی در دست دارد و آن را برای ماشینها تکان میدهد. اکنون کمی از شدت باران کم شده. اما او همچنان خیس است، میلرزد و کار میکند. یک سیگار دیگر به او میدهم. میگویم «پسر جان این کار به دردت نمیخوره با این وضعیت. خودت میدونی اینا بهت رحم نمیکنن. اگه میتونی به فکر یه کار دیگه یا یه جای دیگه باش.»
در جواب بیشتر از فشارهایی میگوید که او را به این سمت هول دادهاند؛ «پدرم خیلی وقت پیش مرده. مادرم با یه مرد دیگه ازدواج کرده که نمیزاره من باهاشون زندگی کنم. اینجا حداقل جای خواب و غذا میدن بهم».
از منظر خودش که فکر کنی حرفش درست است. اما میگویم «حداقل تو شهر خودت همین کارو بکن. کسی که آشنا باشه تو رو اینطوری اذیت نکنه. اینجوری دووم نمیآری».
«آره خودمم تو همین فکرم. باید از اینجا برم. شاید برگردم شهر خودمون برم شاگرد مکانیکی. فعلا که بیکاریه».
او را ترک میکنم درحالیکه در ذهنم وضعیتش را مرور میکنم و هیچ افق روشنی برای تغییر وضعیتش نمیبینم. به او و هزاران کارگر خدماتی دیگری فکر میکنم که همچون او به روشهای مختلف استثمار و تحقیر میشوند. به کسانی که در چرخه حاکمیت سود و انباشت، له میشوند و سرنوشتهایشان ناپید است. «در پسِ درهای بسته، در آن سوی دیوارهای سِتَبر.. در دلهای خسته و مغمومشان تنها امید تلخ و دوری از فردای آزادی که بسا هرگز نخواهد آمد».
نظرها
نظری وجود ندارد.