مرز بیمأمن: روایتی چندصدایی از مرزهای جغرافیایی و ذهنی
برومند نجفی در این مقاله، با نگاهی تحلیلی به رمان کُردی «مرز بیمأمن»، نقاط قوت و ضعف آن را بررسی میکند. او بر اهمیت شیوهی روایت، تعدد راویان و مفهوم مرز تأکید میکند، اما به برخی ضعفها در رابطهی علت و معلولی و شخصیتپردازی نیز اشاره میکند. به نظر نویسنده، مرز به عنوان یک راوی مداخلهگر، دائماً حضور خود را به خواننده یادآوری میکند و این حضور مداوم، یکی از نقاط قوت رمان است. در نهایت، او این رمان را اثری ارزشمند میداند که به ویژه در بخشهای روایی خود، خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد.

یک شهروند کرد ایرانی با نگاهی به انتهای افق. مرز چه معنایی دارد؟ (عکس: شاتراستاک)
❗️ این یادداشت میتواند داستان رمان را فاش کند.
پیش از هر چیز باید خاطر نشان کنم که اگرچه رمان «مرز بیمأمن» نوشتهی ژیار جهانفرد و با ترجمهی فواد مظفری (نشر باران/سوئد) به زبان کُردی نوشته شده است، اما نوشتهی من دربارهی ساختار رمان و ویژگیهای این رمان به زبان فارسی است. به این معنا که مثلا سبک و سیاق نوشتاری نویسنده در توصیفها و شکل روایت آن، اگر نوآوریای در زبان کُردی دارد، یا این که این شکل از روایت در زبان کُردی تازه و نو است، بر من پوشیده است. و باید دیگرانی که آشنا به ادبیات داستانی کُردی، سیر تحول آن، سبک و شیوههای به کار رفته در این زبان و... هستند، در مورد این ویژگیهای رمان «مرز بیمامن» نظر بدهند.
تکیه و تاکید من بر ترجمهی این رمان به زبان فارسی است.
روایت رمان
در کتاب «درآمدی بر تحلیل ساختاری روایتها» از رولان بارت به این ایده اشاره شده است که نحوهی روایت یک داستان مهمتر از موضوع داستان است. به عبارت دیگر، آنچه روایت میشود کم و بیش از پیش دانسته شده است، اما نحوهی روایت کردن، شیوهی ترکیب و بیان است که معنا و اثرگذاری را شکل میدهد. با این توصیفات، مهم نیست که نویسنده بر روی چه موضوعی دست میگذارد، بلکه شکل و شیوهی روایت ماجراست که سیر حوادث داستان را برای خواننده جذاب و گیرا جلوه میدهد یا خیر.
زمان روایت
یکی از ویژگیهای رمان «مرز بی مامن» شکل روایتگویی آن از نظر زمانی است. نویسنده با استفاده از شکستن خط زمان، روایت داستان را از زمان حال آغاز میکند، با استفاده از راویان متعدد به گذشته میرود و در نهایت پس از فراز و فرود بسیار به زمان حال بر میگردد.
استفاده از این شکل دایرهای روایت، رمان را از نظر خوانش جذاب و متنوع کرده است. بر خلاف شکل روایتهای کلاسیک که به شکل خطی است و در مسیر منطقی زمان حرکتمی کنند، نویسنده با شکستن این خط روایی، شیوهی دیگری را برای روایت ماجرا بر میگزیند.
ماجرا از زمانی آغاز میشود که تابوت به عنوان اولین راوی، وظیفهی پیشبرد داستان را بر عهده میگیرد.
روی دست مردم بالا و پایین میشدم، چند بار گذاشتندم زمین و دوباره برداشتندم. صبح علی الطلوع سوار یک آمبولانسم کردند.
ص ۱۱
پس از این، ما با مجموعهای از خرده روایتها با راویان پرشمار روبرو هستیم تا در نهایت و در انتهای رمان، تابوت دوباره نقش راوی را بر عهده میگیرد. خواننده در اینجا متوجه میشود که کل زمان منطقی داستان در بیست و چهار ساعت سپری شده است آنجا که تابوت میگوید:
این اولین بار نیست که جنازههای داخلم ویلان منتظر میمانند؛ شاید آخرین بار هم نباشد توی این آفتاب سوزان قصرشیرین از یخ لبالبم کردهاند. بیست و چهار ساعت میشود که مانند زائر طوافکننده به دور این درخت میچرخانندم.
ص ۲۲۳
در فاصلهی این بیست و چهار ساعت منطقی، اما رمان در یک بازهی زمانی چندین ساله در آمد و شد است و حوادث بسیاری را توصیف میکند تا بتواند از نقطهای که آغازیده است، دوباره در همان نقطه پایان یابد.
مکان روایت
سیر حوادث داستان به تفصیل در دو سوی مرز ایران و عراق و البته به شکل مختصر در ترکیه و یونان رخ میدهد.
تعدد راویان
از هوشمندیهای نویسنده رمان در این است که این نکتهی کلیدی در روایتپردازی را رعایت کرده است که مهمترین عامل در روایت، جلب توجه و برانگیختن کنجکاوی خواننده برای پیگیری ادامهی داستان است. تمهیدی که سابقهی آن به آغاز قصهگویی بشر بر میگردد و نمونهی شاخص آن در داستانهای هزار و یکشب است. جایی که شهرزاد هر شب بخشی از داستان را برای شهریار روایت میکند و در پایان شب و برآمدن صبح، داستان را ناتمام میگذارد تا بتواند یک شب دیگر شهریار را با قصههایش سرگرم کند.
در رمان مرز بیمامن بیشتر شخصیتهای کلیدی داستان چه شخصیتهای حقیقی مانند برزو، شیرین، نادر، اسرین، آزاد و... چه شخصیتهای بی جان مانند تابوت، تنبور، درخت و... و چه شخصیتهای انتزاعی مانند مرگ و مرز، همگی سهمی در روایت داستان دارند و این تنوع در تعداد راویان با کیفیتهای خاص خود، خرده روایتها را جذاب و خواننده را به دنبال کردن ادامهی داستان ترغیب میکند. و این نکته حائز اهمیت است که اکثر این خرده روایتها جز در یکی دو مورد مثلا روایت درخت و ماجراهای آخوند یا روایت نادر و اتفاقات سنندج بلند نیستند و همین کوتاه بودنها، ریتم و ضرب آهنگ داستان را بالا برده است.
راویان، چگونگی تغییر روایتها
اگر از این جملهی رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی، وام بگیرم که گفته است: «میاندیشم، پس هستم» باید گفت که حضور هر کسی و هر شیئی تنها زمانی تجلی پیدا میکند که به شکلی به سخن در بیاید و خود را روایت کند. به عبارت دیگر، ما وجود نداریم تا وقتی که سخنی نگفتهایم؛ من روایت میکنم، پس هستم.
در زندگی روزمره چه بسا با بسیار افراد در خیابان و محله و محل کار و... روبرو میشویم. یا در طول زندگی با دهها و صدها شئ برخورد میکنیم که از چشم و نگاه و توجه ما دور هستند.
اما همین که این افراد، یا اشیا شروع به سخن گفتن با ما کنند، بودن آنها آغاز میشود. تصور کنید که در طول زندگی چندین بار در یخچالی را باز کردهاید، پردهای را کنار زدهاید، از پنجرهای سر بیرون بردهاید، ماشینی را راندهاید، بر نیمکتی نشستهاید، یا از کنار درختی عبور کردهاید. هیچکدام از اینها تا وقتی که با شما وارد گفتوگویی، چه از جانب شما با آنها و چه از جانب آنها با شما، نشدهاند، حائز اهمیت و توجه نیستند. به عبارت دیگر بود و هستیای ندارند.
اما در این رمان به یکباره خواننده با راویانی مواجه میشودکه چه بسا تا پیش از این به آنها به عنوان شخصیتهای داستانی توجهی نکرده باشد. یک تابوت، یک تنبور، یک درخت، و حتی مفاهیمی مانند مرگ و مرز.
از ویژگیهای چشمگیر رمان «مرز بیمامن» سپردن نقشهای روایی به این اشیاء به ظاهر کم اهمیت یا مفاهیم مغفول مانده است.
و باید تاکید کنم یکی از نقاط قوت رمان در همینجاست. در همان اولین جملههای شروع رمان، مرز حضور همه جانبهی خود را به رخ میکشد. او چون شبحی هست و نیست. و همه جا در پرواز است. گاه جلوهی عینی پیدا میکند مثلا در مرز بین ایران و عراق و گاه در ذهن ما چنبره زده است تا باعث پیشداوریها و جداییها شود. «هرچند ذهن مرزهای زمان و مکان را در مینوردد و برخی از شما در اندیشهی پشت سر نهادن مناید، اما گریختن از چنگ من به این سادگی هم نیست.» آغاز رمان حضور این راوی در تمام طول رمان حس میشود تا جایی که تمام فصول چندگانه رمان در عنوان خود نام مرز را دارند: مرز طنین تابوت و تنبور، مرز طنین مرگ و ذهن و الی آخر.
من در اینجا قصد ندارم به راویانی با شخصیتهای حقیقی بپردازم. اما خاطر نشان میکنم که به درستی و با یک نگاه حرفهای، تمام شخصیتهای محوری رمان نقشی در روایتها دارند از جمله برزو، شیرین، اسرین، نادر، قدمخیر و...
توجه من بیشتر بر مرز به عنوان راوی مرکزی و نخ تسبیح بین رویدادهای داستان و چند تکنیک دیگر داستاننویسی است.
از جمله نکتههای جالب توجه در تغییر راوی هر بخش به بخش دیگر این است که نویسنده در پایان هر بخش مقدمهی لازم را برای این کار فراهم میکند. مثلا بخش اول که با روایت تابوت آغاز میشود به این شکل برای روایتگری از سوی تنبور، در بخش دوم، به پایان میرسد.
استاد رستم تنبورش را بوسید و بالای سر آزاد شروع کرد به مقام فانی فانی.
ص ۲۳
و با این مقدمهچینی فضا برای روایتگری تنبور در بخش دوم آغاز میشود. و همچنین این جملهها که در پایان بخش دوم فضا را برای راوی بعدی که درخت است، مهیا میکند.
... و چنین است که مرگ و زندگی از یک درخت میآیند، درختی که بر میدهد، درختی که سر فرو میآورد؛ درختی که بریده میشود، درختی که به گفتهی بانان ساز و راز میشود، درختی...
ص ۲۶
این شیوهی دست به دست شدن روایتها از یک راوی به راوی دیگر در بقیهی رمان هم ادامه پیدا میکند.
مسئلهی دیگر حضور همزمان دو یا چند راوی در یک بخش است. که این خود به تعدد صداها و تفاوت زاویهی دید در نگاه به رخدادها میانجامد. مثلا در ص ۲۵ از رمان ما همزمان دو راوی داریم. یکی تابوت و دیگری تنبور.
تن من با دستهای پینه بستهی استاد رستم، روح جدا شدهی آزاد را به جسد سردش نزدیکمی کند.
ص ۲۵
در اینجا راوی تنبور است و بلافاصله رشتهی روایت به دست تابوت میافتد.
با شنیدن صدای تنبور، دستهای سرد آزاد تکان کوچکی به خود دادند، مور مور شدند؛ ناخنهایش به میخهایم گرفت و...
همان
گاهی البته، شاید به گمان من، نویسنده در بعضی جملهها فراموش میکند که ضمایر را با راوی هماهنگ کند. مثلا در جایی که راوی درخت است و با چنین جملهای مواجه میشویم:
برخی از مردم هم موقعی که آخوند را پای درخت میدیدند.
ص ۳۴
که احتمالا میبایست اینطور میبود که:
برخی از مردم هم موقعی که آخوند را پای من میدیدند.
در صفحهی بعد هم چنین جملهی وجود دارد که
وقتی به لبهی سایهی درخت نزدیک شدند.
ص ۳۵
راوی جانبدار
در بخشهایی که مرگ داستان را روایت میکند، آشکارا دیده میشود که این راوی همدلی تمامی با شخصیتهای یک طرف ماجرا دارد و هر بار نوبت به روایت شخصیتهای طرف دیگر ماجرا میرسد جانب بیطرفی را از دست میدهد.
هر وقت بحث کشتن و گرفتن جان در میان باشد برای من فرقی ندارد، چه کسی باشد و از کدام سمت باشد. ناگفته نماند اگرچه با آمدن رژیم تازه سایهی سهمناک من سنگینتر شد و همه ایران را فرا گرفت، اما بعد از دو سال، در دالاهو روزیام را از بین نیروهای رژیم پیدا کردم و جان بسیاریشان را گرفتم.
ص ۵۸
از سیاق متن این گونه به نظر میآید که هرگاه مرگ از سوی رژیم اعمال شود با اکراه این کار را انجام میدهد و اما وقتی این مرگ بر عاملان رژیم فرو میآید، با ذوق روزی خود را میگیرد!
برخلاف ادعایی که مرگ میکند و خود را در روایت بی طرف نشان میدهد:
و حالا بیطرفانه بعضی حکایتها را روایت میکنم.
ص ۶۴
اما پیشتر همین مرگ به شکل کاریکاتورگونهای زخمی شدن احمد شاهینی را به ریشخند گرفته بود.
... هرچند زخم شاهینی کاری نبود ولی باعث شده بود هر بار دستشویی میرود، یادش بیفتد که با تیر شوان لطمه خورده است. حتی به مدت چند ماه رفع مزاجاش در اختیار خودش نبود و باید پوشک میشد.
ص ۶۳
مرز روایتگر چیرهدست
نمونهای از یک روایت جاندار از زبان مرز، مربوط به جایی است که یک اسب از مرز میخواهد رد شود اما پایش روی مین میرود. باید اذعان کرد هر جا که نویسنده از زبان راویان غیر جاندار مانند تابوت و تنبور و راویان انتزاعی مانند مرز، داستان را روایت میکند، قدرت نویسندگی او یک سر و گردن از بخشهای دیگر رمان بالاتر است. و هر جا روایت به دست اشخاص حقیقی مانند آزاد، حاجی حسینی، در بخشهایی از روایت نادر و اسرین میافتد، از این جانداری کاسته میشود. شاید یک دلیل آن باشد که نویسنده تلاش کرده تا تمام باورهای خود را در مورد همه چیز از زبان این اشخاص بگوید.
اما روایت مرز از زخمی شدن اسب بر اثر زخمهای ناشی از مین، با تلخی و زیبایی بسیار بازگو میشود.
آن شب تا صبح هر بار نفسی تازه میکرد و با زحمت بسیار بلند میشد و دوباره بعد از چند لحظه به زمین میافتاد، اما هر بار به امید راه افتادن این کار را میکرد و هر دفعه بعد از کمی تلوتلو خوردن، چند متر آن طرف تر به زمین میافتاد. موقع طلوع آفتاب تناش مانند تن خستهی یک نقاش که بعد از تلاش فراوان نقاشیاش را تکمیل کرده باشد، نیمه جان افتاده و به خواب رفته بود.
ص ۷۷
و یک توصیف زیبای دیگر از هیمنهی ویرانگر مرز؛
در بحبوحهی جنگ بودیم و به طرز شعفناکی غنی تر و قدرتمندتر شده بودم. من هم در این سالهای اخیر صاحب جاه و مقامی شدهام و به یاری مینها و جنگ افزارها جایگاهی جاودانه کسب کردهام تا دیگر کسی به راحتی در اندیشهی از میان برداشتن من نباشد.
همان
تعداد این دست توصیفات زیبا از زبان راویان چون مرگ و مرز بسیار است از جمله در ص ۸۱ و ۸۲.
رابطهی علت و معلولی
ساختن یک رابطهی علت و معلولی منطقی، که بتوان با تکیه بر آن چالشی را به وجود آورد و این چالش اساس یک روایت یا قصه را بر عهده بگیرد بسیار نکتهی حائز اهمیتی است. داستان از آنجا آغاز میشود که در مرز بین ایران و عراق، مرزبانی بنا بر قوانین اداری حاکم، پاسپورت آزاد، فرد متوفی، را برای انجام کارهای اداری از بازماندگان مطالبه میکند. طبیعی است و شاید ما به عنوان خواننده این انتظار را داشته باشیم که وقتی جنازهی یک غیر ایرانی را قرار است از مرز عبور دهند، اولین نکتهای که باید ذهن بازماندگان را به خود متوجه کند، کامل بودن اوراق شناسایی است.
این که این مسئله به این اهمیت از دید نه یک نفر از بازماندگان، بلکه از دید تمام بازماندگان مورد غفلت واقع شده باشد، باعث شده است که شالوده و اساس ساختن موقعیتِ گرفتار شدن تابوت و بازماندگان در لب مرز، از قوام و انسجام لازم و کافی برخوردار نباشد.
خواننده از خود و یا از نویسنده این سوال را میپرسد که چطور امکان دارد که همراهان یک غیر ایرانی در تمام مدت اقامت او در ایران، در طول زمان درمان و حتی آمادهسازی برای انتقال جسد او به کشور عراق، حتی یکبار اوراق شناسایی او را بررسی نکردهاند تا به گم شدن آن پی ببرند و در نتیجه برای حل این مشکل از قبل اقدامی کنند تا این گونه لب مرز گرفتار نشوند!
یا مثلا در همین بخش، مامور مرزبانی از بازماندگان میخواهد که جنازه را برای انگشتنگاری از زیر درختی که چند صد متر از اتاقک مرزبانی دور است، به لب پنجرهی اتاقک مرزبانی بیاورند. بازماندگان به جای این که تابوت را تا لب پنجرهی اتاقک آورده و آنجا جنازه را بیرون بیاورند، جنازه را همانجا در زیر درخت، از تابوت بیرون میآورند و فاصلهی بین درخت تا اتاقک را، با جنازهای بر سر و دوش طی میکنند. اگرچه میتوان حدس زد که ساختن این موقعیت در جهت تصویر کردن سرگشتگی و سرگردانی آزاد، حتی در قامت یک جنازه، بر دوش بازماندگان است، اما شیوهی بهتر آن بود که بازماندگان به احترام جنازه، تابوت را به کنار اتاقک مرزبانی بیاورند، تا هر وقت که نوبت آنها شد، جنازه را بیرون آورده و سپس انگشتنگاری کنند.
نویسنده برای تاکید بیشتر بر این سرگشتگی، به این اکتفا نکرده و دو نفر حامل جنازه را هفت هشت دقیقه معطل میکند که در این فاصله چندین بار جنازه را این دست و آن دست میکنند که بر زمین نیفتد.
اما موقعیت وقتی غریبتر میشود که متوجه میشویم دلیل این معطلی این است که دو تاجر که «فارسی حرف میزنند» هفت هشت دقیقه با سرگرد در مورد کار و بار تجاری گفتوگو میکنند. اینجا هم نویسنده برای نشان دادن اختلاف طبقاتی بین بازماندگان و تاجران ثروتمند، از زبان مراد و رو به مادرش میگوید:
اینها اصفهانیان، رییس ما هم تو پتروشیمی فارسی رو همین طوری حرف میزنه.
ص ۱۷
به گمان من وقتی در یک صف، دو نفر جنازهای را بر دوش حمل میکنند، طبیعی است که نفرات جلویی نوبت خود را به حاملان جنازه بدهند تا کار آنها زودتر راه بیفتد. یا حداقل در عرف و سنت ما اینگونه است که باید برای جنازه احترام قائل بود و نبایستی جنازه را در وضعیتی نگاه داشت که مورد بیاحترامی قرار بگیرد. این که چرا سرگرد مرزبانی و آن دو تاجر اصفهانی متوجه نکتهای به این سادگی و پیش پا افتادگی نشدهاند را یا باید به ضعف شخصیتی آنها نسبت داد، یا این که نویسنده خواسته باشد سرگرد و دو تاجر اصفهانی را در یک موقعیت توهینآمیز به تصویر بکشد.
آنطور که از داستان بر میآید، آزاد به واسطهی فعالیت در حوزهی زبان کردیِ خانقینی و ارتباط با فعالان کرد ایرانی، شخصیت بسیار مهم و البته خطرناکی از نظر جمهوری اسلامی برای تهییج و ترغیب مردم کرمانشاه و ایلام در جهت پیدا کردن هویت گمگشتهی خودشان است. تا آنجا که ادارهی اطلاعات جمهوری اسلامی و مشخصا حاجی حسینی ماموریت پیدا میکند تا آزاد را با تهدید و یا تطمیع به همکاری وادارد و در صورتی که آزاد همکاری را نپذیرفت، او را ترور کنند.
پس از این که آزاد این همکاری را رد میکند، اطلاعات جمهوری اسلامی در یک اقدام برنامهریزی شده تا پای ترور او پیش میروند، اما موفق نمیشوند.
در سالهای بعد آزاد دچار بیماری قلبی میشود و برای درمان و البته با «پرس و جوی زیاد»، قانع میشود که به کرمانشاه بیاید.
با یک حساب سرانگشتی، میتوان حدس زد که این کار نه تنها منطقی نیست بلکه سادهانگارانه به نظر میرسد. آزادی که آنقدر برای اطلاعات جمهوری اسلامی خطرناک است که حتی قرارگاه رمضان هم یک زمانی ماموریت ترور او را بر عهده داشته است، چطور به این راحتی قانع میشود وارد شهر کرمانشاهی شود که حاجی حسینی چون اجل معلق بر سر این شهر در پرواز است؟
نویسنده برای باورپذیر کردن تصمیم ورود آزاد به شهر کرمانشاه جهت معالجه و درمان بیماری قلبی، آورده است که:
آزاد هم دربارهی این قضیه پرس و جوی زیادی میکند و بعد از اطمینان از این که خطری تهدیدش نمیکند، رهسپار ایران میشود.
ص ۶۵
و
آزاد از طریق دوست و آشنا دکتر مرادی را در خیابان پارکینگ شهرداری در کرماشان پیدا کرده بود که متخصص قلب بود.
ص ۶۵
تا اینجای کار این میزان از سهلانگاری از سوی آزاد با آن میزان از خطر امنیتی آزاد برای کرمانشاه و جمهوری اسلامی همخوانی منطقی ندارد. حتی بعدها اسرین هم در لب مرز و به هنگام انتظار برای ورود تابوت آزاد، به این نکته اشاره میکند.
اسرین گفت: "آزاد خیلی کم حرف بود. کارهاش طبق قاعده بود. ولی نمیدونم چرا آخرش اینجوری گول خورد!"
ص ۸۵
این عدم انسجام رابطهی علت و معلولی ادامه پیدا میکند تا این که دست بر قضا، دکتر مرادی که با توصیهی دوست و آشنا به آزاد معرفی شده است، همکار یا مامور ادارهی اطلاعات از آب در میآید. درست همان روز و همان ساعتی که قرار شده است آزاد بیهوش شود و مورد عمل جراحی قرار گیرد:
ناگهان معاون ادارهی اطلاعات وارد شد! نامهای از جیب در آورد و گفت: "حاجی رسولی سلام رسونده و این نامه رو هم واسهت فرستاده. یه نامهس مثل اون پارسالیه."
ص ۶۵
در اینجا نویسنده به رابطهی نزدیک دکتر مرادی و ادارهی اطلاعات کرمانشاه اشاره میکند و برای این که این رابطه بیش از پیش به خواننده نشان داده شود در جملههای بعد هم به شکل دیگری مورد تاکید قرار میگیرد:
معاون اطلاعات زیاد آنجا نماند و موقع بیرون رفتن از در، دوباره سرش از پشت در داخل اتاق کشید و گفت: "موفق باشی هم دکتر و هم برادر! راستی برای اون قضیهی شکایت زنها هم دیگه لازم نیست بری دادگاه، حله..." همزمان با بستن در چشمکی به دکتر زد و رفت.
ص ۶۵
با توجه به آنچه رفت، به سختی میتوان باور کرد که از میان این همه شهر برای معالجهی بیماری، آزاد کرمانشاه را که خطرناکترین جا از نظر امنیتی برای اوست، و از میان این همه دکتر، دکتر مرادی نامی را انتخاب کند که احتمالا فساد اخلاقی دارد و برای همین هم با ادارهی اطلاعات همکاری میکند.
پشت سر هم رخ دادن این سهلانگاری و این همزمانیهای قضا و قدری، باعث میشود که خواننده حس کند همه چیز از پیش توسط نویسنده فراهم شده است تا بلایی سر آزاد بیاید.
مسئلهی دیگر این است که اگر دکتر مامور اطلاعات است یا با اطلاعات همکاری میکند، چه نیازی داشت که آزاد را پس از عمل جراحی و بعد از رفتن دستیارانش با آمپول هوا بکشد؟ آیا نمیشد خیلی راحت و در طی یکی از همین معاینههای معمولی و به یک بهانهی پزشکی ساده پیش از عمل جراحی، به آزاد آمپول هوا زد؟
قضا و قدر عامل بر هم زدن رابطهی علت و معلولی
در جایی از داستان، روایت به اتفاقها و زد و خوردهای سنندج میرسد و نیروهای حکومتی برای سرکوب کردها وارد شهر میشوند:
همان موقع بود که یکی از فرماندهان پادگان به آنها گفت که این سربازها افتاده بودند دست کوردهای این شهر که برای دولت عراق کار میکنند و این شکلی سر و تن و پاهایشان را از هم جدا کردهاند! محمد شاهینی رو به همرزمانش کرد و گفت: "اگه کورد این شکلی آدم میکشه، من دیگه کورد نیستم و به خون این شهدا قسم که تا شهر رو از ضد انقلاب پاک نکنم، از اینجا بیرون نمیرم."
ص ۶۰
به زعم نویسندهی داستان، این اتهامی است که به ناحق به کوردها زده شده است و این مسئله به هیچ وجه حقیقت ندارد. نویسنده برای اثبات بی گناهی کردها و باطل بودن این اتهام و برای نشان دادن این موضوع که بهتان زننده دچار عقوبت و کیفر خواهد شد، بلافاصله صحنهی این کیفر را میچیند:
همان روز صبح داخل خود پادگان یک هلیکوپتر بلند شد. شاید صد متری از زمین فاصله گرفته بود که به علت ایراد فنی دور خودش چرخید و در نهایت از همان ارتفاع سقوط کرد و کوبیده شد وسط جمع سربازها! پروانهاش به هر کس که گیر کرد تکه پارهاش کرد و همزمان سرنشینهایش هم سوختند.
ص ۶۰
رابطهی علت و معلولی؛ گویش کلهری یا زبان کردی
ماجراهای رمان به گونهای به تصویر کشیده شده است که آزاد به خاطر فعالیت در حوزهی زبان کردی و مشخصا لهجهی خانقینی، میتواند برای حکومت مرکزی و رژیم جمهوری اسلامی خطرناک به شمار آید.
اما در گفتوگوهای حاجی حسینی، تاکید او نه بر کلیت زبان کردی به عنوان یک تهدید برای فعال کردن گسلهای زبانی و قومی (به قول نویسنده اتنیکی)، بلکه تنها بر گویش خانقینی است. این طور گمان میرود که مشکل حاجی حسینی فقط به گویش کلهری/ خانقینی مربوط میشود:
حاجی حسینی گفت: "بزار رک و راست بهت بگم! این کوردی خانقینی، چه میدونم کلهریه ملهریه چه کوفتیه، این برای ما خط قرمزه."
ص ۵۰
یا
ما فقط میگیم بیخیال این لهجه خانقینی بشین که هیچ پیشینهای نداره. آخه هیچ آدم عاقلی میاد بچهشو با لهجهای آموزش بده که هیچ آخر و عاقبتی نداره!؟
ص ۵۰
مسئلهای که اینجا باعث ابهام و سردرگمی خواننده میشود این است که آیا حاجی حسینی و در ادامه، اطلاعات جمهوری اسلامی، تنها نگران گسترش گویش کلهری در کرمانشاه و ایلام هستند؟ و با بقیهی گویشهای زبان کردی مشکلی ندارند؟ اگر بر فرض آزاد قبول کند که روی گویش خانقینی کار نکند و مثلا روی گویش سورانی کار کند مشکل آنها با آزاد حل میشود؟ یا حتی اگر گویش سورانی را کنار بگذارد و بر گویش کرمانجی تاکید کند، مشکلی برای فعال شدن گسلهای زبانی و قومی وجود نخواهد داشت؟
به عبارت دیگر، برای آن کردی که میل و اشتیاق یافتن ریشههای خود را دارد، چه فرقی میکند که این ریشه از کجای این خاک سر بیرون بیاورد. اگر قرار بر نگرانی جمهوری اسلامی در مورد زبانی غیر از فارسی باشد، چه فرقی میکند که یک کرد از راه گویش کلهری ترغیب شود یا از راه گویش سورانی یا کرمانجی؟
با این استدلال که کُرد، با پی گرفتن زبان کردی، هویت خود را باز مییابد (ایدهای که به تکرار در رمان آمده است)، اصرار بیش از حد حاجی حسینی بر ضدیت و مبارزه تنها با گویش کلهری/ خانقینی و نمایندهی این گویش یعنی آزاد، بیشتر به یک جنگ و ستیز محلی فرو کاسته میشود.
دربارهی مفهوم مرز در رمان
مفهوم مرز و شیوههای بروز و ظهور آن، همانطور که از نام رمان بر میآید، مهمترین دغدغهی نویسندهی رمان است. مرز در این رمان هم جلوههای عینی دارد و هم ذهنی. گاه خود را در شکل سیم خاردار و دیوار و خاک بین دو کشور نشان میدهد و ممکن است دریا و اقیانوسی باشد و گاه به شکل ذهنی است که زمان را از مکان جدا میکند و در اندیشهی اشخاص در حال آمد و شد در میان افکار و باورها و عقاید مختلف است.
مرز به عنوان تم و انگارهی اصلی رمان، هم در بخشهایی که خود راوی است، شروع به بیان و شرح چیستی و ماهیت خود میکند، و هم گاه و بیگاه در روایتهای دیگران وارد میشود، عرض اندامی میکند، حضور دائمی خود را به رخ میکشد و دیگر بار روایت را به راوی اصلی آن بخش واگذار میکند.
به عنوان مثال در ص ۱۶۲ مرز شروع روایت را به دست میگیرد، بعد از توصیف خود و گوشزد کردن به خواننده که من همه جا و در همه زمانها هستم، روایت را به اسرین میسپارد. بعد دوباره در ص ۱۶۳ باز میگردد و خود را نشان میدهد و دوباره به اسرین اجازه میدهد که روایت را از سر بگیرد.
این حضور مداخلهگر مرز به عنوان راوی در روایت دیگران، بار دیگر در ص ۱۸۲ اتفاق میافتد، جایی که اسرین و نادر سوار بر قایق به عنوان پناهجو در حال رفتن از مرز ترکیه به یونان هستند.
تفرعن و خودبزرگبینی مرز چنان عمیق و گسترده است که این اجازه را به خواننده نمیدهد که گاهی او را فراموش کند. و هر بار که خواننده از او کمی فاصله میگیرد او خود را به میانه انداخته و یاد آور میشود که حضورش ابدی است.
من فقط در خشکیها تعریف نمیشوم، حتی در آبها هم حضور دارم، در همان آب هایی که اسم آزاد بر آن گذاشتهاند.
ص ۱۸۲
مرز؛ خودی و غیر خودی
از سیر داستان چنین بر میآید که برای اشخاص داستان، مرزها تنها مرزهای ساخته بین خودی و غیر خودی است. از همان بخشهای اول داستان در برخورد سرد و بی روح سرگرد مرزبانی با بازماندگان، و حضور دو تاجر اصفهانی که فارسی را به یکمدلی حرف میزنند. (ص ۱۷) و یا در بخش روایت از زبان درخت که در آنجا:
حیدر از جنگ ما بین کورد و ایران صحبت میکرد و میگفت: "شوکت خانم پشت تنهی یک درخت بلوط کمین گرفته بود و مثل برگ درخت آدم میانداخت زمین."
ص ۳۴
نویسنده اما از جدایی و مرزی که بین دو حزب کردی در دههی ۹۰ میلادی اتفاق افتاده است تنها با گفتن چند جمله عبور میکند.
به نظر میرسد مرزی که از جانب بیگانگان تحمیل شود، بیشتر قابل درک و درنگ باشد اما مرزی که از جانب برادر کشیده شود زخم عمیق تری در پی خواهد داشت.
به گمان من اگر نویسنده بر این بخش از داستان تمرکز بیشتری میکرد و مرزهایی را که بین برادران و بر اثر قدرت طلبیها و طمعهای سیاسی و اقتصادی به وجود آمده و کشتههایی بر جا گذاشته، بیشتر واکاوی میکرد، معنا و مفهوم همه جانبهی مرز مجال بیشتری برای تجزیه و تحلیل پیدا میکرد.
مرز اگر مرز است و باعث جدایی و ما قصد نکوهش و عبور از آن را داریم، فرقی نمیکند که عامل این مرز بیگانه باشد یا برادر.
البته ناگفته پیداست که همدلی نویسنده با دوسوی این مرز برادرکشی، مانع از پرداختن بیشتر این بعد و سویهی مرز شده است. اما به لحاظ داستانی و برای غنای بیشتر رمان، این بخش میتوانست بیشتر از آنچه که الان در رمان آمده است، موضوع و سوژهی داستاننویسی شود.
در مورد مسائل زبانی و تاریخی و سیاسی مطرح شده در داستان، اگرچه میتوان گفت و شنید، اما امیدوارم دوستان دیگری به آن بپردازند.
سخن آغازین را باید در پایان بگویم. آیا این رمان ارزش خواندن دارد؟ بدون شک. بخصوص در روایتهای درخشان تابوت و تنبور و مرگ و مرز.
نظرها
نظری وجود ندارد.