متافیزیک، حلقۀ وین و فلسفۀ تحلیلیِ متأخر
سروش دباغ − فلسفۀ حلقه وین را با چند عنوان مختلف نام گذاری میکنند: فلسفه علمی، نگاه علمی به جهان، پوزیتیویسم منطقی، تجربه گرایی منطقی.
این مقاله در ادامۀ مقالات " فلسفه تحلیلی چیست؟" و "فلسفه تحلیلی و متافیزیکی اندیشی" است که پیش از این در سایت رادیو زمانه منتشر شدهاند. در آن مقالات، حدود و ثغور فلسفه تحلیلی، تعریف فلسفۀ تحلیلی بر اساس جغرافیا، ریشههای اتریشی- انگلیسی فلسفۀ تحلیلی و تلقی آبای فیلسوفان تحلیلی از متافیزیکیاندیشی به بحثگذاشته شد.
در ادامه، مقوماتِ فلسفۀ حلقه وین و تلقی اعضای این حلقه از متافیزیکی اندیشی، اقبالِ به مباحث متافیزیکی در نیمۀ دوم قرن بیستم در سنت تحلیلی، همچنین « چرخش زبانی» و اهمیت «اصل بافت» فرگه در پیداییِ فلسفه تحلیلی به بحث گذاشته میشود.
فلسفۀ حلقه وین را با چند عنوان مختلف نام گذاری میکنند:
۱. فلسفه علمی[1]
۲. نگاه علمی به جهان[2]
۳. پوزیتیویسم منطقی
۴. تجربه گرایی منطقی[3]
بر مبنای این عناوین میتوان توضیح داد که چگونه نقد متاقیزیک نزد اعضای حلقۀ وین از منظرهای مختلف بسط یافته است. سه آموزۀ محوریِ پوزیتیوستهای منطقی در نقد متاقیزیک، که از آبای فلسفۀ تحلیلی وام گرفته بودند، به قرار زیر است:
۱.منطق جدید که فرگه و راسل آن را بسط داده بودند.
۲. آموزههای رساله دربارۀ بی معنایی تمام ضرورتها و بسط آن.[4] مطابق با آموزههای رساله، تمام ضرورتها همانگویی[5] هستند و نسبت به عالم خارج افاده معنا و معرفت نمیکنند. به عنوان مثال، ویتگنشتاین در فقرۀ۶.۳۷۵ میگوید: « تنها ضرورتی که وجود دارد، ضرورت منطقی است». در فقراتی دیگر نیز به بیان این اصل میپردازد که تنها ضرورتهای منطقی از لحاظ فلسفی قابل دفاع هستند. با توجه به اینکه منطق در رساله فاقد معنا و یکسره همان گویی است، میتوان نتیجه گرفت که تنها ضرورتهای موجود همان گویانه یا بی معنا هستند. این اصل، صورتبندی دیگری از نقد حلقۀ وین بر گزارههای ترکیبی- پیشینی به روایت کانت است.
۳. نظریه تصویری معنا[6]. تئوری معناداری حلقه وین یا اصل تحقیق پذیری[7] برگرفته از نظریۀ تصویری معنا در رساله است. بر اساس اصل تحقیق پذیری، تنها اموری معنادار هستند که علی الاصول در عالم خارج تحقیق پذیر باشند.
با قرار دادن این سه اصل در کنار یکدیگر میتوان رأی فیلسوفان حلقه وین دربارۀ نقد متافیزیک را به روشنی فهمید. به عنوان مثال، مطابق با نظر حلقۀ وین دربارۀ معناداری، دست کم برخی از جملات هایدگر نظیر «هیچ میهیچد» فاقد معنا یا مهمل است. ایشان اینگونه دعاویِ متافیزیکی را نوعی شعر میانگاشتند که نه ابطال پذیر است و نه اثبات پذیر. در نتیجه، این دعاوی، مهمل یا بی معنا هستند؛ هر چند میتوانند انسان را از نظر عاطفی برانگیزانند. در عین حال باید توجه داشت که نظر حلقۀ وین دربارۀ متافیزیک، منحصر به مراحل آغازین پیدایی فلسفه تحلیلی است. بعضی از فیلسوفان از جمله کارنپ و اِیر بر این باور بودند که تنها از منظری پوزیتیویستی میتوان متافیزیک را اینچنین نقد کرد؛ هر چند کسانی نظیر هانس گلاک رأی حلقۀ وین دربارۀ متافیزیک را همزمان متاثر از نیچه و نقد وی بر متافیزیک میدانند.
در آغاز پیدایی فلسفۀ تحلیلی، باور به آرا ضد متافیزیکی، منحصر به حلقۀ وین نبود و عدهای از فیلسوفان آکسفورد[8] نیز چنین میاندیشیدند. علاوه بر این، میتوان از رأی راسل دربارۀ نقد متافیزیک یاد کرد. راسل اگر چه پارهای از آرای حلقه وین را بر نمیتابید، در عین حال با مطرح کردن «نظریه انواع»[9]، به گونهای به نقد متافیزیک پرداخت. اگر نقد متافیزیک را به معنای نگاه دلالت شناسانه و زبانی به مدعیات متافیزیکی بدانیم، راسل نیز از جمله منتقدان متافیزیکیاندیشی است؛ هر چند نظریه انواع، مستلزم ردّ هر گونه ادعای متافیزیکی نیست. راسل دربارۀ جدایی علم از فلسفه، طرح فلسفه به عنوان منطقِ علم و تاکید بر پیراستنِ زبان فلسفه از ابهام، با پوزیتیوستهای منطقی همدل بود؛ اما بر خلاف آنها، دعاوی متافیزیکی را یکسره باطل نمیدانست و در پارهای از نظریات خود، از قبیل باور به وجود کلیات[10]، متافیزیکاندیش بود. بنابر رأی برخی از شارحان، ادعای همریختیِ میان زبان و جهان در رساله ویتگنشتاین از لوازم منطقیِ نظریه اتمیسم منطقی [11] راسل است. بنابر این، آرای راسل، به همان معنا که در مورد رساله توضیح داده شد، متافیزیکی است.
به منظور درک موضع فلسفۀ تحلیلی درباره متافیزیک در آغاز پیدایی آن، به بررسی آرای فرگه، مور، ویتگنشتاین، راسل و حلقه وین پرداختیم و دیدیم که از نظر تاریخی، رأی حلقه وین دربارۀ متافیزیک الزاما رأی همه پیشگامان فلسفه تحلیلی نبوده است. در دهههای آغازین فلسفه تحلیلی، فیلسوفان با تکیۀ صرف بر بحثهای زبانی، متافیزیک را نقد میکردند؛ در این دوره به مغالطه اقنوم سازی[12] بسیار توجه میشد. تحلیل و پالایش منطقی یا مفهومی زبان، در دستور کار بسیاری از فیلسوفان آن دوره، نظیر ویتگنشتاین - در هر دو دورۀ فلسفه ورزی -، اعضای حلقه وین و کسانی مانند آستین و رایل در سنت آکسفورد قرار داشت. هر چند این دوره در شکل گیری و جهت گیری فلسفه تحلیلی اهمیت بسیار دارد، مسائل فلسفی و روشهای پاسخ گویی به آنها در دهههای بعد محدود به مسائل و روشهای این دوره باقی نمیماند و برای دستیابی به تصویری دقیق تر از فلسفۀ تحلیلی و نسبت آموزههای آن با نقد متافیزیک، باید مسیر آنرا تا دهۀ ۱۹۵۰ و ظهور کواین پی گرفت. کواین با نقد پوزیتیویسم و طرح وجود شناسیِ طبیعت گرایانه خویش، مسئلهای متفاوت را در دستور کار فلسفه تحلیلی قرار دارد و با روشی متفاوت در پی پاسخ گویی بدان بر آمد.
کواین در سال ۱۹۵۰ مقاله مهم «دو حکم جزمی تجربه گرایی» را نوشت و به نقد آرای حلقه وین و تجربه گرایی پرداخت و تلقی طبیعتگرایانهای از هستی به دست داد.[13] نکتۀ اصلی بحث کواین این است که میتوان تلقی ای متفاوت از قرائت حلقه وین و تجربهگرایان از انتولوژی داشت. به باور کواین، اعضای حلقه وین درنقد متافیزیک، ذهن خود را صرفا معطوف به کشف انواع مغالطات اقنوم سوزی کردهاند. بعد از کواین، برخی از فیلسوفان به اقتفای وی، به نقد آرای حلقه وین پرداختند. کواین و برخی دیگر از فیلسوفان تحلیلی نظیر کریپکی، در باور به فایده مند بودنِ هر گونه تلاش برای پیراستن تفکر فلسفی از مغالطاتی از این دست با حلقه وین همدل بودند، اما تقلیل و کم اهمیت انگاشتنِ تمام سؤالهای متافیزیکی و وجودشناختی در تاریخ اندیشه را نیز نمیپذیرفتند. به عقیده برخی از ناقدان، اعضای حلقه وین تنها یک تلقی ممکن از متافیزیک و وجودشناسی را در نظر داشتند، در عین حال میتوان دیگر تلقیهای ممکن و متصور از متافیزیک را مد نظر قرار داد. به نزد ایشان، بررسی نسبت میانِ واژگان و مدلول آنها در عالم خارج، فرعِ بر بررسی اشیا و چگونگیِ قرار گرفتن آنها در عالم است. پرسش از چگونگی قرار گرفتن اشیاء در عالم خارج، به رغم ترک موضع استعلایی، همچنان پرسشی متافیزیکی است؛ هر چند همزمان همۀ پیش فرضهای یک نگاه تحلیلی را در بر دارد. کواین و فیلسوفان متاثر از وی بر این باور بودند که میتوان دربارۀ وجودشناسی نیز بحثهای طبیعت گرایانه کرد و بهتر است به جای سخن گفتن از از واژگان، از اشیاء سخن بگوییم. از نظر قائلان به وجودشناسیِ طبیعت گرایانه، [14] این سنخ پرسشها صبغۀ فلسفی دارند و نفی و طرد هر گونه متافیزیکی اندیشی خطاست.
از ۱۹۵۰ به بعد و در پی مقالات کواین، تلقی طبیعت گرایانه از وجودشناسی در دستور کار فیلسوفان تحلیلی قرار گرفت. در این تلقی جدید، فیلسوفان میکوشند به دو پرسش محوری پاسخ گویند: «اساسا چه انواعی از اشیاء وجود دارند؟ » − که پرسشی وجودشناسانه است − و همچنین پرسشِ «طبیعت یا ذات این انواع چیست؟».
از دهه ۱۹۷۰ به بعد، کریپکی پروژۀ فلسفی کواین را با بحث ازضرورتهای پسینی[15] و احیای نوعی از ذات گرایی[16] ادامه میدهد. او میکوشد بر خلاف تعاریف توصیفی[17] که فیلسوفانی چون راسل مطرح کرده اند، رویکردی ذات گرایانه به مسئله معنا[18] و دلالت [19]داشته باشد. به باور کریپکی، ارتباط دلالت شناسانه میان واژگان زبانی و نحوۀ ارجاع آنها به عالم خارج، کاملا ذاتی است. وی معتقد است ما یک خصوصیت مشخص در شیئ را درک میکنیم و این واژه به این خصوصیت ذاتی شیئ در خارج دلالت میکند. احیای ذات گرایی توسط کریپکی به نوعی پاسخی به دومین پرسش کواین است و میتوان آنرا آغاز مرحله دوم تفکر در فلسفۀ تحلیلی دانست.
هیلاری پاتنم معتقد است در ابتدای پیداییِ فلسفه تحلیلی، و به طور مشخص در دورۀ غلبه پوزیتیویسم منطقی، فلسفه تحلیلی موضعی ضد متافیزیکی داشته است؛ با این حال اخیرا این فلسفه تبدیل به جنبشی همدل با متافیزیک شده است. همچنین، هانس گلاک معتقد است خصومت نسبت به متافیزیک، خصوصیت غالب فلسفۀ تحلیلی چه در آغازپیدایش آن و چه در حال حاضر نیست و نمیتوان آنرا وجه ممیزۀ این فلسفه دانست، هر چند میتواند خصوصیت اندیشۀ برخی از نمایندگان مهم این سنت فلسفی باشد؛ در این مورد میتوان به طور خاص به پوزیتیویستهای منطقی اشاره کرد. اما پیشگامان فلسفۀ تحلیلی و جریان غالبِ پس از دهۀ پنجاه، متافیزیک را به طور کامل نفی و طرد نکردهاند و اندیشه کثیری از آنها واجد سویههای متافیزیکی است. در عین حال باید عنایت داشت که این نحوه از متافیزیکی اندیشی به معنای رجعت به سنتهای متافیزیکی گدشته نیست. به عنوان مثال، کواین کاملا تجربه گراست و به هیچ وجه تفکیک میان گزارههای تحلیلی و ترکیبی را که نسب نامه کانتی دارد، نمیپذیرد. اما این فیلسوفان تحلیلی، نقد متافیزیک را به اقتفای بحثهای زبانی به صورتی که حلقۀ وین در دستور کار خود قرار داده، درست نمیدانند و نگاه به متافیزیک و وجودشناسی را به نحو دیگری صورتبندی میکنند.
در نتیجه نمیتوان نقد و رد متافیزیک را خصوصیت مشترک در میان تمامِ فیسوفان تحلیلی و آموزههای فلسفی آنها دانست.
چرخش زبانی
بنابر نظر رورتی، عموم فیلسوفان تحلیلی، علاوه بر نقد متافیزیک، به تحلیل منطقی و مفهومی زبان پرداختهاند. وی در ۱۹۶۸ از این نحله فلسفی با عنوان نحلۀ چرخش زبانی[20] یاد میکند و معتقد است میتوان این تلقی را وجه مشترک میان فیلسوفان تحلیلی دانست.
مطابق با رأی دامت، فلسفۀ زبان که همان نقطه کانونی و محوری چرخش زبانی است، به یک معنا در مقابل فلسفۀ اندیشه[21] قرار میگیرد؛ که اولی متعلق است به سنت تحلیلی و دومی به سنت پدیدارشناسی. در سنت پدیدار شناسی مسئله اصلی حدود و ثغور اندیشه است، اما سنت تحلیلی به جای اندیشه به زبان میپردازد.
یکی از تلقیهای رایج دربارۀ زبان و نحوۀ پیدایی معانی واژگان در سنت تحلیلی مبتنی بر آراء فرگه و خصوصا نقد او بر روانشنایی گرایی[22] است. بر اساس این تلقی، چرخش زبانی، قوام بخش فلسفۀ تحلیلی و شرط تکوین آن است که دامت آنرا در پنج مدعایِ اصلی صورتبندی میکند. وی در کتاب سرچشمههای فلسفه تحلیلی، «اصل بافت»[23] فرگه را سرآغاز چرخش زبانی و قوام بخش فلسفۀ تحلیلی میداند. از نظر دامت، اصل بافت، اهمیت فراوانی دارد و سرآغاز رویکرد تحلیلی به فلسفه است. هانس گلاک به بررسی این تلقی میپردازد تا روشن سازد آیا چرخش زبانی میتواند خصوصیتِ معرف فلسفه تحلیلی باشد؟ گلاک این ایده را به لحاظ منطقی در قالب پنج اصل زیر بازسازی کرده و آنرا مورد بررسی قرار میدهد:
۱.وظیفۀ اصلی فلسفه، تحلیل ساختار اندیشه است.
۲.ساختار اندیشه باید متمایز از ساختار تفکر باشد.
۳. تنها راه درست تحلیل ساختار اندیشه، تحلیلِ ساختارِ بیان زبانیِ اندیشه است.
۴.در نتیجه فلسفۀ زبان، بنیان فلسفه است.
۵.امر محوری برای چرخش زبانی عبارت است از زمینه گرایی[24]، بدین معنا که جمله به لحاظ دلالت شناختی مقدم بر اجزای خود است.
این اصول پنج گانه که از پی یکدیگر میآیند و هر یک مقدمۀ اصل بعدی است، از نظر دامت بیانگر چگونگی عدول از فلسفۀ اندیشه به فلسفۀ زبان است.
اصل بافت فرگه عبارت است از اینکه معنای یک واژه تنها به مثابه جزئی از یک کل یا در یک سیاق قابل فهم است. آنچه در فهم مقدم است، سیاق است نه یک اتم منفرد یا یک شیئ زبانی یا یک واژۀ مستقل از متن. به عنوان مثال، واژه «قرمز»، تنها در جملههایی از قبیل « کیف قرمز است» فهمیده میشود. اصل بافت فرگه در طول زمان دچار تحولات شده و دیگر فیلسوفان نیز این اصل را با صورت بندیهای متفاوتی ارائه کردهاند.[25]
اصل بافت هم عنان با زمینه گرایی است. بسط منطقیِ زمینه گراییِ فرگه به مثابه یک اصل دلالت شناختی، به کل گرایی دلالت شناختیِ[26] کواین انجامید. کل گرایی دلالت شناختی، اصل بافت را در سیاقی وسیع تر و با لحاظ کردنِ تمام امکانهای منطقیِ یک رابطۀ کل گرایانه صورتبندی میکند. از نظر کواین، معنای یک مدعا تنها در صورت قرار دادنِ آن در شبکه یا زنجیرهای از گزارهها و مفاهیم ممکن است. به همین دلیل، وی تفکیک میان گزارههای ترکیبی و تحلیلی را موجه نمیدانست. کواین ذهن را به محکمهای تشبیه میکند که برای درک یک امر، همۀ شواهد موجود را فرا میخواند. اگر تفکیک میان چرخش زبانی و چرخش طبیعت گرایانه در فلسفۀ تحلیلی دارای اهمیت باشد، آنگاه سرآمدترین فیلسوف در چرخش زبانی، ویتگنشتاین، و در چرخش طبیعت گرایانه، کواین خواهند بود. فلسفۀ علم محور کواین از مهمترین و معتبرترین گرایشهای تحلیلی در قرن بیستم است.
هانس گلاک، به رغم پذیرش اهمیت فراوانِ نقش اصل بافت و چرخش زبانی در تکوین فلسفۀ تحلیلی، آنرا به عنوان خصوصیت منحصر به فرد و مشترک در میان تمام فیلسوفان تحلیلی نمیپذیرد. به باور او، از نظر تاریخی، اصل بافت، پیش از فرگه نیز به شکلی متفاوت مطرح شده بود.[27]
نقد روانشناسیگرایی و تفکیک میان علم و فلسفه به روایت فیلسوفان تحلیلی را در جستاری دیگر پی خواهیم گرفت.
پانویسها
[1] Scientific philosophy
[2] Scientific Worldview
«نگاه علمی به جهان» نام بیانیهای است که اعضای مهم حلقۀ وین در ۱۹۲۲ منتشر کردند. آنها در مانیفست خود به بیان چگونگیِ تبیین عالم از منظر خویش پرداختند. بیانیه ۱۹۲۲ در واقع از انگیزه های سیاسی- اجتماعیِ فیلسوفان حلقه وین پرده بر می گیرد.
[3] Logical empiricism
[4]رساله منطقی- فلسفی بیش از هر اثر دیگر بر آراء اعضای حلقه وین تاثیر گداشته است. اعضای حلقه وین بیش از هر چیز تحت تاثیر صبغۀ ضد متافیزیکیِ اثر ویتگنشتاین قرار گرفتند؛ اگر چه از توضیحات وی دربارۀ منطق و ریاضیات هم بهره بردند.
[5] tautology
[6] Picture theory of meaning
[7]Verifiability principle
[8]مراد از فیلسوفان آکسفورد، فیلسوفانی اند که در دهه های چهارم و پنجم قرن بیستم در دانشگاه آکسفورد فعالیت می کردند. فیلسوفانی که به« زبان روزمره» و تطور معانی واژگان در آن عنایت تام داشتند و در این باب نظریه پردازی می کردند. از جمله فیلسوفان مشهور آکسفوردی می توان به جان آستین و گیلبرت رایل اشاره کرد.
[9]Theory of Type
طبق این نظریه باید گزاره های درست ساخت را از گزاره های قابل صدق و کدب یا معنادار تفکیک کرد. در نتیجه هر جمله درست ساختی الزاما افاده معنا نمی کند . به عنوان مثال، راسل در مقاله «در باب دلالت»، « ساختار منطقی جمله» را از « ساختار طبیعی» آن تفکیک می کند. راسل با تحلیل جمله «پادشاه کنونی فرانسه تاس است»، نشان می دهد که چگونه چنین جمله ای درست ساختی هیچ معنای محصلی ندارد. به زبانی ساده، تحلیل راسل بیان می کند که اگر ما فهرستی از همۀ افراد تاس و همۀ افراد غیر تاس کنونی تهیه کنیم، پادشاه کنونی فرانسه در هیچ یک از این دو فهرست قرار ندارد، به این دلیل که نظام سیاسی کنونیِ فرانسه پادشاهی نیست. این اشتباه نتیجه عدم تفطن به این واقعیت است که «پادشاه کنونی فرانسه» که در ساختار منطقی جمله، شأن محمولی دارد، به جای موضوع نشسته است. طبق ساختا ر منطقی جمله، یک «ایکس» در مقام موضوع جمله وجود دارد که می توان هم زمان دو صفت پادشاهی و تاس بودن را در مقام محمول جمله به وی نسبت داد.چنین گزاره ای که «ترکیب عطفی» دارد، وقتی صادق خواهد بود که همزمان همه مؤلفه های آن صادق باشند. حال، از آنجا که هیچ « ایکسی» در جهان خارج وجود ندارد که پادشاه کنونی فرانسه باشد، جمله فوق کادب است. می توان گفت که راسل، پیش از ویتگنشتاین، به بحث از بی معنایی یا مهمل بودنِ پاره ای از گزارهها توجه داشته است.
[10] universals
[11] Logical atomism
[12]Reification fallacy
اقنوم سازی به معنایِ هویت بخشیِ انضمامی و عینی به امورِ انتزاعیِ زبانی است.
[13]‘ Two Dogmas of Empiricism’
این مقاله با ترجمه منوچهر بدیعی در مجله ارغنون، شماره ۸-۷، ویژه فلسفه تحلیلی به چاپ رسیده است.
[14]naturalistic ontology
[15] analytic a-posteriori
[16]essentialism
[17] descriptive definition
[18] meaning
[19] denotation
[20] Linguistic Turn
[21]Philosophy of thought
[22]psychologism
[23] Context Principle
[24] contextualism
[25] نقدهایی بر اصل بافت فرگه وارد شده و صورت های منقح تری از آن ارائه شده است. از جمله نقدهای وارد بر آن این است که اصل بافت دچار دور است. به نظر می رسد این مشکل را می توان در یک متن و سیاق وسعت یافته تر نظیر بازی زبانیِ ویتگنشتاین و با تاکید بر نقشِ « ورزیدن» در تکوین معنا، حل کرد.
[26] Sematic holism
در فلسفۀ تحلیلی از دو نوع کل گرایی سخن گفته می شود: کل گرایی وجودشناختی و کل گرایی دلالت شناختی. در کل گرایی وجودشناختی، کوچک ترین واحد انتولوژیک در جهان خارج، در اساس مجموعه ای است متشکل از چینش و روابط میان چند جزء و نه یک اتم منفرد مانند موناد های لایب نیتس. ویتگنشتاین در رساله از کل گراییِ انتولوژیک آغاز می کند. کل گراییِ دلالت شناختیِ کواین را می توان نقدی هم بر رساله و هم بر حلقه وین دانست.
[27] به عنوان مثال، جرمی بنتام، سالها پیش از فرگه در نظریۀ معناداری خود، صورتبندی خاصی از وابسته به سیاق بودن معنا را طرح کرده بود.
نظرها
رضا
جناب دباغ خیلی متشکرم از شما به خاطر این مقالات مفید. فیلسوفان قاره ای معمولا فلسفه تحلیلی را به سطحی بودن متهم می کنند، در سایت فرهنگ امروز مقاله ای می خواندم که در آن ادعا شده بود که فلسفه تحلیلی به خاطر همین نگاه سطحی اش امروزه مرده است. فیلسوف تحلیلی چون پوپر هگل را به لحاظ کلی گویی های متافیزیکی اش شارلاتان معرفی می کند و از طرف دیگر هگلی ها پوپر را سطحی نگر می خوانند. لطفا مقاله ای هم به این نزاع ها و ریشه های آن ها اختصاص دهید.