• داستان زمانه
پیمان یاریان: کتابسوزان
از رمان «کتابسوزان»
زنی سالمند که با عصایی از چوب بلوط، آرام راه میرفت، ایستاد و گفت: «ژاله بیدار شدی؟» میدان ژاله گفت: «آره الان بیدار شدم. شما؟». «من هستم مرضیه.» میدان ژاله به خواندن افتاد...
مصدق با هیاهویی عجیب از خواب پرید. او سالها است که در احمدآباد در تنهایی و غم طاقتفرسایی خوابیده است. کفن سفید را کاملاٌ دور خود پیچید و گفت: «لای قبر را چه کسی کنار زده است؟» او بیرون که آمد گفت: «لای در را چه کسی باز گذاشته است؟» او از حیاط خانهی قدیمی خود بیرون که آمد گفت: «ایران را چه کسی غارت کرده است؟» زیرا تا چشم کار میکرد بیابان بود و بیابان. دستانش را سایهی چشمان پیر و خستهاش کرد و گفت: «دیگر اثری از باغ و باغبات نیست.»
مصدق به راه افتاد. رفت تا معنای آن هیاهوی ناشناخته را بیابد. میدان ژاله به حرکت در آمد. زنی سالمند که با عصایی از چوب بلوط، آرام راه میرفت، ایستاد و گفت: «ژاله بیدار شدی؟» میدان ژاله گفت: «آره الان بیدار شدم. شما؟». «من هستم مرضیه.» میدان ژاله به خواندن افتاد: «امشب شب مهتابه، حبیبم رو میخوام. حبیبم اگر خواب طبیبم رو میخوام. گویی فلانی آمده، آن یار جانی آمده. مست است و هوشیارش کنید. خواب است و بیدارش کنید...»، «چیه مرضیهی خوش صدا؟» مرضیه که قلوپ قلوپ اشک میریخت گفت: «ژاله نگو و نخوان دلم خون است.» میدان ژاله از تیرهایی که خورده بود هنوز داشت درد میکشید با صدایی شبیه به ناله پرسید: «چرا مرضیه؟ من چهل ساله خواب هستم.» مرضیه گفت: «دیگر کسی شاد باش و دیر زی نیست. همهجا مرگ و نیستی و نفرت و کین و دشمنی است. جوانان بیکار و بیمار و معتاد و دردآلود و بیآیندهاند.» میدان ژاله درد خود را فراموش کرد و گفت: «آنانی که با مشت گرهکرده بر شاه جهیدند، امروز در زیر خاک و یا با خروارها درد، دست به گریبانند. دیگر در این سرزمین نه حبیبی هست و نه طبیبی. نه مستی هست و نه هوشیاری. خواب است و بگذار بخوابد چون اگر بیدار شود دق میکند.» و هزاران هزار نفر در طول این سالها دق مرگ شده بودند.
با صدای نویسنده بشنوید:
رضا در مصاحبه با سیانان گفت: «امروز بر ایرانیان فشار زیادی تحمیل شده است. و دلیل آن را تنها از ناحیهی تحریمها نمیتوان بررسی کرد، بلکه در فشاری که خود رژیم از بدو پیدایش خود، تاکنون بر جان و مال و نوع زندگی و نوع رفتار، خلاصه دگرگونیای به وجود آورده که اکنون مردم تاب و توان خود را از دست دادهاند.» شاه در طول این سالها اصلاً نخوابیده است. او بیدار است. حسن صباح هم بیدار است. کوروش هم بیدار است. داریوش هم بیدار است. کاوه آهنگر گوشهای نشسته است و دارد چکش خود را صیقل میدهد. صادق هدایت پرسید: «این بار برای کدام دیوانهبازی داری خودت را آماده میکنی؟» کاوه آهنگر دژم و گرفته و با پوزخندی زهرآگین بر لب گفت: «اگر در گذشته قارقار کلاغی در دل دشت و کوه میشنیدی، زیبایی دلپسندی داشت و شومی آن را نادیده میگرفتی. آن وقتها قار قاری ساده بود و بس. امروز قارقارهایی که شبانهروز میشنویم، مرگ و نیستی و نابودی به دنبال دارد. این قارقار کجا و آن کجا؟» هدایت گفت: «خرافات و جهل و بیسوادی و آویزان به دودول این امام و آن پیغمبر و آن منجی کجاندیش سرزمین آریایی را سوزاند.» یزدگرد سوم با انبوهی از طلا و جواهرات بیرون آمد و گفت: «به کوه چکچک در یزد بروید. تنها کاری که پس از حملهی اسکندر توان انجامش را داشتم، نجات آتش چندین و چند هزار ساله بود.» و سیمرغ همراه با فروغ و سیمین و احمد کسروی در کوه چکچک و در کنار آتش چند هزار ساله پناه گرفتهاند. مغ جوان و زیرکی که در آنجا بود و کلاه سفیدی برسر داشت گفت: «شنیدهام پیر الموت هم میخواهد به اینجا بیاید.» حسن صباح در راه اصفهان است. برای این که کسی او را شناسایی نکند لباس مندرس پوشیده است. ولی همین که طرز پوشیدن لباس روستاییهای اطراف قلعه الموت را دید، متوجه شد که لباسهایش آنقدر تابلوست که هر کسی میتواند او را به راحتی شناسایی کند. پیکاسو در اتوبوسی بود که داشت به سمت کوه الموت میرفت. به محض دیدن حسن صباح گفت: «عجب چهرهای دارید. من اجازه دارم پرتره شما را بکشم؟» حسن صباح اما اشاره خیلی آرام، با همان چشمهایی که هیچکس جرأت خیره شدن به آن را نداشت گفت: «به جایی خلوت برویم.» پیکاسو پرسید: «شما جای خاصی را سراغ دارید؟» حسن صباح با تکان دادن سر جواب او را داد. از اتوبوس که پیاده شدند پیکاسو دست به کار شد. بوم و رنگ را آماده کرد و حسن صباح را روبهروی خود بر تخته سنگی نشاند و از او خواست که به افق خیره شود. حسن صباح خندید. پیکاسو پرسید: «حرف من خندهدار بود؟» پیر الموت گفت: «دشمن را در افق نباید جست. دشمن همیشه در دو قدمی است. در بین دوستان، فامیل و یا هر کسی که نمیتوانی تصورش را بکنی.»
پیکاسو تابلویی از حسن صباح با انبوهی از دشمنان دوستنما کشید و آن را برای موزهی ونگوگ در آمستردام فرستاد. مردم برای دیدن آن تابلو صف بستند. رامبراند گفت: «آفرین کوتولهی بدقواره. چیز خوبی کشیدهای.» ارنست همینگوی از قطار پاریس_آمستردام پیاده شد و یکراست رفت تابلو حسن صباح را در موزه ونگوگ ببیند. «آه عجب چهرهی مردانه و خشنی؟!»، مادام توسو گفت: «از این مرد به ظاهر خشن لطفاٌ مجسمهای بسازید. پولساز است.» و سپس رو کرد به همینگوی و پرسید: «تو باید به تهران بروی. آمدهای اینجا چه کار؟» همینگوی مدادش را پشت گوش گذاشت و گفت: «حوصلهی چرندیات رهبر فرزانه را ندارم. من را در قرن بیست برای شنیدن حرفهای گاندی به هند دعوت کردند. اما نرفتم. حالا بروم شاهد سوختن کتابهایم باشم.»
کتابها را در هر سوی میدان آزادی میشود پیدا کرد. احمد محمود خسته از رنج سفر گوشهای نشست و به مردمی خستهتر از خود خیره شد. داستایوسکی دست روی شانهاش گذاشت و پرسید: «شراب خوب دارم.» احمد محمود نیمخندی بر لبانش نشست و گفت: «شراب پوتین اگر باشد من نمینوشم.» هر دو خندیدند. دکارت از آن سوی میدان تاخت و آمد کنارشان نشست و گفت: «به من هم پیکی بدهید لطفاٌ.» شب که شد همه زیر کلهی تاس پر نور لنین کتاب تروتسکی را ورق میزدند. استالین با خشم و نفرت کنار چرچیل نشست و گفت: «آخ شماها نگذاشتید حق این تروتسکی بیوجدان را کف دستش بگذارم.» چرچیل کلاهش را از سر برداشت. استالین گفت: «پس این تو بودی که با برداشتن کلاه از سر به همچین جانورهایی میدان دادی؟»
از همین نویسنده:
پیمان یاریان
پیمان یاریان، نویسنده ایرانی ساکن هلند، در سال ۱۳۵۰ در شهر سنندج به دنیا آمده است. او به عنوان روزنامهنگار در هفته نامههای محلی چون کرفتو، گروس و دیدگاه در بخش فرهنگ و ادب فعالیت داشته است و همچنین در ویژهنامههای روزنامههایی از جمله شرق، جام جم و نیز اعتماد در ارتباط با ادبیات و تاریخ همکاری میکرده است. از او تا پیش از مهاجرت پنج عنوان کتاب در ایران به چاپ رسیده است.
در چهارمین دوره از «نمایشگاه کتاب تهران بدون سانسور» در آمستردام، مجموعه داستان «کلاغها»، رمان «کتاب سوزان» و یک مجموعه داستان هلندی از پیمان یاریان رونمایی شد. او اکنون در هفتهنامه شهر «زایست» هلند فعالیت دارد و به سه زبان، کردی، فارسی و هلندی قلم میزند.
نظرها
نظری وجود ندارد.