چند قطعه دربارۀ رمان «رؤیاهای آبی» نوشته مسعود نقرهکار
پیچ وخمهای موزه تیمارستانهای معاصر
رویاهای آبی نوشته مسعود نقرهکار چگونه با تمرکز بر تیمارستان، شرحی از ادبیات، سیاست، اجتماع، مذهب و مسائلی انتزاعی چون مرگ و عشق به دست میدهد؟ روزبه جورکش در پی یافتن پاسخ برآمده.
سوزان سانتاگ در جستار «سیمای والتر بنیامین» که در آن به شرح و تفسیر افکار این فیلسوف میپردازد، مینویسد: «بنیامین که همواره کار میکند، و همواره میکوشد بیشتر کار کند. در خصوصِ فعالیت روزانۀ نویسنده خیلی فکر کرده است... یک فرد مالیخولیایی چگونه میتواند قهرمانِ اراده شود؟ از طریق این واقعیت که کار میتواند تبدیل به مادۀ مخدر شود ـ به یک مجبوریت. در واقع بهترین معتادان از میان افراد مالیخولیایی برمیخیزند، زیرا تجربۀ واقعیِ اعتیاد همواره منحصر به فرد است»[۱]
بنیامین در جستار «سورئالیسم؛ واپسین عکس فوری از اندیشهگران اروپایی»، معتقد است که بهترین معتادان از میان افراد مالیخولیایی برمیخیزند، زیرا تجربۀ واقعیِ اعتیاد همواره منحصر به فرد است.[۲] اما یک اختلال روانی چگونه میتواند موجب شکوفایی اندیشه و اندیشۀ شکوفا چگونه در اثر یک اختلال روانی به دست خواهد آمد؟ آیا میتوان با بنیامین و سپس سانتاگ موافق بود که قهرمان اراده از معبر مالیخولیا یا از چنین اتمسفری گذر کند؟
در رمان رؤیاهای آبی، میتوانیم سرنخهای ایجاد یا کلاژ تفکری خاص را پی گرفت اما از یک رهگذری کاملاً روانکاوانه. هیلاری (شخصیت دیوانه)، در هر مقدمه با تکذیب و انکار بر بیماری روانیِ خویش (اسکیزوفرنی)، قصدِ گشایش فضایی برای تفکر خود دارد. این نوشتار درصدد است نشان دهد که گفتوگوی مصاحبهگر (مسعود) با شاعر دیوانه (هیلاری)، چگونه بهواسطه «مکان» ـ تیمارستان ـ قادر است دست به بازنمایی وضعیت مشوش فکریِ جهان امروز و خصوصاً تاریخ معاصر ایران بزند؟
دو
رمان رؤیاهای آبی با عنوان فرعیِ مصاحبه با یک شاعر دیوانه، تألیفِ مسعود نقرهکار است. این کتاب اولینبار در زمستان ۱۳۹۷، توسط انتشارات فروغ به چاپ رسیده و دارای هفده فصل است. نقرهکار پزشک و متولد ۱۳۳۲ (تهران) میباشد و از نیمۀ دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ کوششهای نوشتاری و بعدها فعالیت سیاسی خود را شروع کرد. وی با چاپ مقالات ادبی، اجتماعی و نیز سیاسی در ایران و خارج از ایران بهعنوان نویسندهای پرکار و جدی شناخته میشود که علاوهبر تألیفاتی در حوزه روانشناسی و پزشکی، با انتشار مجموعۀ پنججلدی «بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، بررسی تاریخی ـ تحلیلی کانون نویسندگان ایران» و «مقدمهای بر کشتار دگراندیشان در ایران»، در حوزه مطالعات روشنفکری نیز خود را به عنوان پژوهشگری جدی معرفی کرد. از او تاکنون چند مجموعهداستان و رمان منتشر شده است که از مهمترینِ آنها میتوان به «بچههای اعماق»، «نوعی از زندگی» و «هذیانهای زندگی» اشاره کرد.
رمان رؤیاهای آبی، مصاحبههای روانشناس داستاننویس به اسم مسعود با بیماری روانی به نام هیلاری در فلوریدای آمریکاست. به یک معنا میتوان این رمان را مناظره و گاه تلاقیِ دو ذهن سالم و پریشان دانست که دربارۀ موضوعات مختلفی از جمله سیاستهای آمریکا در خاورمیانه، تفاوتهای جهان شعر و داستان، قدرتگرفتن نیروهای مذهبی در ایران و مفاهیمی انتزاعی چون مرگ، عشق و رنج گفتوگو میکنند. نقرهکار در این رمان طبعاً به بیماریِ اسکیزوفرنی و ابعاد آن نمیپردازد، اما بازنمایی این اختلال روانی در شخصیتِ هیلاری را بهخوبی توصیف کرده و توانسته با استفادۀ منطقی (نه اغراقآمیز) از فضای تیمارستان، از اعماق این اختلال روانی، تحلیل خود را نسبت به جهان و انسانِ معاصر به دست دهد. بهطوری که خواننده به تدریج درمییابد که جنون چگونه به تفکر راه مییابد و خیالات شخصی چگونه در نسبت با امر اجتماعی پیوند برقرار میکند.
سه
در نخستین مواجهه، خواننده میکوشد که خود را در یک تیمارستان تصور کند که گویی از نزدیکِ نظارهگر مصاحبه یک داستاننویس و شاعر است. اما خواننده به مکانی پرتاب میشود که اطلاعات مشخصی از آن ندارد. جایی که فقط اسم آن مشخص است بیهیچ آدرس دیگری. مکانی بیهویت اما کاملاً آشنا. مسعود (مصاحبهگر) در ابتدا سعی میکند که در همپوشانی اخلاق و قانون، اطلاعات تیمارستان را منتقل نکند جز همان اسم:
«اینجا تیمارستانِ ”رؤیاهای آبی”ست. این تیمارستان آدرس ندارد، اگر هم داشته باشد من حق ندارم به شما آدرس آن را بدهم. نام و نشان واقعی بیماران هم نمیباید برده شود، یعنی من حق ندارم نام و نشان واقعی آنها را به شما بگویم. اما مطمئن باشید تیمارستان و شاعری که با من به گفتوگو مینشیند، واقعیتر از آدرس و نام و نشان تیمارستان، و نام و نشان بیماران است» (ص۹).
اما واقعیبودن در رمان از کجا نشأت میگیرد؟ به تعبیر دیگر میتوان گفت، چرا نویسنده همهچیز را لو میدهد و پیچشهایی برای برانگیختن حسِ کنجکاویِ کارآگاهگونه برای مخاطب ایجاد نمیکند؟ به این پرسش میتوان از این ساحت پاسخ داد که نویسنده ملزم به همراه ساختنِ خواننده دارد و این همراهی جز از مسیر ارائۀ یک گزارش اولیه ممکن نیست. به معنای دیگر، لازمۀ حضور در تیمارستان، معرفت به حضور در آن است نه صرفِ حضور. بیماران روانی که در تیمارستان «حضور» دارند یا به تعبیری بستری هستند، به حضورِ خود در «مکان» سواد ندارند. بنابراین نویسنده برای درک مخاطب از «واقعیت» تیمارستان، مجبور است اوی مخاطب را به محوطه تیمارستان سوق دهد. حضور یک داستاننویس که پزشکی نیز خوانده در تیمارستان میتواند یک موقعیتِ نابِ ادبی بسازد اما در سراسر رمان میبینیم که نویسنده به حضور خود بهعنوان یک پزشک وقعی نمینهد و سعی میکند در مقام یک شخصیتِ کاملاً فرهنگی ظاهر شود. حضور وی بهعنوان یکی از اعضاء کادر درمان امکانات ایجاد یک «وضعیت» را میگیرد و شاید گفتوگوها محدود به مسائل انتزاعی شود و اینگونه دست مسعود و هیلاری برای ابراز دیدگاههای دیگر بسته میماند.
هیلاری زنی حدوداً پنجاهساله در فلوریدای آمریکاست که مدتهاست به دلیل ابتلا به اسکیزوفرنی، در تیمارستان تحتمراقبت است. عاشق پرندگان خصوصاً کاردینالی قرمزرنگ است و در مکالماتی خیالی روزها را با او میگذراند. شخصیتِ هیلاری و چگونگی دنیای ذهنی او، بخشهایی از تاریخ سیاسی و اجتماعی معاصر را یادآور میشود. همین روانگسیختگی و عادات و تفکرات اوست که دستاوردهای زبانیِ جدیدی برای داستان به همراه میآورد. زبانِ او که گاه بهسان یک تحلیلگر مسائل سیاسی عمل میکند، گاه بهسانِ یک روشنفکر لائیک و گاه متفکری خداناباور. اما تنها عنصری که در او همواره و دائم درحال جوشش است، شعر و بهطور کلی ادبیات است. نمونههای ادبی زیادی مثال میزند، سعی میکند به تفاوتها و برتریهای شعر بر داستان اشاره کند و بازتاب مفاهیمی چون، مرگ و عشق را در شعر توضیح دهد. او حتی در مکالمه خیالی خود با کاردینال قرمز نیز از زبانی شاعرانه بهره میگیرد:
«از آن روزی که زندگیات را به بال خیال آراستی و به تماشای من نشستی و برایم آواز خواندی تا دیوانهای را شاد کنی، انسان شدی کاردینالِ زیبای من، انسان، انسانی که معنای خیال و پرواز را میفهمد. مرا ببخش که گاه نسنجیده و پرخاشگرانه با تو سخن میگویم و رفتار میکنم. وقتی نام تو کاردینال های نوحهسرا و مدیحهخوانِ کلیساها را به یاد من میآورند، عصبانی میشوم عزیزم، نه از دستِ تو، از دست خالق ابلهی عصبانی میشوم که میتواند دو موجود همنام اما با جهانی متفاوت خلق کند. مرا ببخش پرندۀ محبوبِ من» (ص۶).
هیلاری تقریباً سی سال از عمر خویش را که گرفتار اسکیزوفرنی بوده است را صرف نوشتن داستان و سرودن شعر کرده اما آنها را جایی منتشر نکرده. همیشه شعر را بر داستان ارجح و برتر میدانسته اما آثار بسیاری از داستاننویسان چیرهدست را خوانده و در این داستان نیز سعی میشود که تکههایی از خواندههایش آورده شود. اما هیلاری چگونه «وضع موجود» را ترسیم و بهسان یک جوکر عمل میکند؟ نقرهکار بیاینکه سعی کند مدام به بیماریِ اسکیزوفرنی نقب بزند و این عارضه را خواننده تشریح کند، میکوشد که از خلال روانگسیختگی و شکافِ ذهنی هیلاری و کارکرد ذهنِ سالم خود، موضوعات مهمی را مطرح کند. به همین دلیل سعی میکند ابتدا برای هیلاری واژه دیوانه را در ادبیات کلاسیک ایران تبیین کند تا قرابت بیشتری با او برقرار کند. زمانی که هیلاری از مسعود میپرسد:«دیوانه یعنی چی؟»، مسعود سعی میکند از دریچه افسانههای ایرانی آن را تعریف کند:«دیوانه یعنی شبیه دیو، دیوگونه یا بسان دیو. در افسانههای ایرانی دیو نماد نادرستی، زشتی و پلیدی و وارونهکاری و کارهای عجیب و غریب است، و دیوانه یعنی کسی که شبیه دیو است و کارهای نادرست و غیرعادی و خلافِ دیگران میکند» (ص۲۱). از این نقطه است که هیلاری از مسعود میخواهد او را از این به بعد «شاعرِ دیوانه» صدا بزند.
چهار
فروید اصطلاح ایگو (ego) یا «خود» را برای نامیدن بخشی از روان به کار میبرد که اصل واقعیت بر آن غالب است و قلمرو «آگاهی و اندیشهورزی» آدمیست. یکی از خصوصیات اکثر اختلالات اسکیزوفرنیک از بین رفتن مرزهای ایگو است. این عارضه ممکن است سبب شود که بیمار احساس کند قادر به خواندن افکار دیگران است. هیلاری اما از مرز دیگری از ایگو گذر میکند که در آن علاوهبر شناخت بیماریاش ، سعی در اثبات یک نوع از «خود» بودن است. این روند به او اجازه اندیشهورزی میدهد و امکان ابراز آنها را نیز برقرار میسازد. اما همانطور که در ابتدای این نوشتار توضیح داده شد، نویسنده سعی دارد با ایجاد توهمات و هذیانهای شخصیِ هیلاری، جهانِ سیاسی معاصر (به ویژه سیاست آمریکا) را ترسیم کند. خصوصاً اینکه یکی از علائم بیماری اسکیزوفرنی توهمات شنیداری و مکالمات خیالی است. به همین دلیل، چندین و چندبار زن را در تیمارستان مشغول صحبت با سیاستمداران میبینیم که همواره با نوعی کینه و بخل به آنها میپردازد. «شما که میگفتید حکومت نباید موروثی باشد، پس چی شد؟ حتمی بعد از این پسر نوبتِ آن یکی خواهد شد، و بعد هم نوهها، ها آقای بوش؟ چی گفتید؟ پسرتان لیاقت داشت، شوخی نکن مرد. اگر اسم و رسم و پول تو و پشتیبانی ارتش و سازمان سیا و اف.بی.آی و دیوان عالی و میلیاردرها و مردم نادان نبود، او رئیس جمهور نمیشد. پسر شما یک پیتزافروشی را نمیتواند بچرخاند چه برسد یک مملکت را. وقتی پای شهرت و پول و قدرت و کتاب مقدس در میان باشد لیاقت و تواناییداشتن یعنی کشک و دموکراسی بی دموکراسی» (ص ۲۳). و هنگامی که مصاحبهگر از او میخواهد تلقی خودش را از سیاست بیان کند، سریع در حرف او میپرد و میگوید:
«ببین سیاست یه مثلثه، یه رأس اون یبوست هست، و دو رأس دیگهاش دو تا سیفون بزرگ. میدونم تو دلت منو مسخره میکنی یا میگی چقدر من بیادب هستم، مهم نیست؛ من همینم، خودسانسوریام بَلَد نیستم. تو نظر و تلقی منو خواستی منم گفتم، اینجام مثه مملکت تو نیست، هرکی آزاده نظر و تلقیشو درباره هرچی که دوست داره یا دوست نداره بگه» (ص ۲۵-۲۶).
مسعود که یک پزشک و داستاننویس ایرانی است و به آن تیمارستان جهت مصاحبه با هیلاری رفته است، به مرور سعی میکند که ساختار قدرت سیاسی و اجتماعی در ایران را نیز برای هیلاری که کم و بیش با تاریخ ایران معاصر ایران آشناست بازگو کند. او میکوشد که به فراخور پاسخهای هیلاری یا سؤالاتی که هیلاری میدهد، شرحی از وقایع ایران نیز به دست دهد. هیلاری از مسعود میپرسد:«مملکت تو اصلاً سیاستمدار داره؟» و مسعود پاسخ میدهد:«آره، اما سادهلوحتر، قدرتطلبتر، دیکتاتورتر». «مگه مُلا میتونه سیاستمدار بشه؟» و داستاننویس پاسخ میدهد:«میبینید که نه فقط سیاستمدار بلکه رهبر سیاسی نیز شدهاند، رئیسجمهور، نخستوزیر و...» (ص۳۱). یا در جای دیگری به عدم آزادی همجنسگرایی در ایران اشاره میشود. «اوه راستی گفتم همجنسگرا، یادِ مملکتت افتادم، اونجا با همجنسگراها چیکار میکنن؟» و مسعود میگوید:«اعدام». یا چندبار از زبانِ هیلاری میخوانیم:«نمیدونم چرا یاد خمینی افتادم، من اصلاً تا قبل از گروگانگیری و جنگ ایران و عراق، خیلی درباره ایران نمیدونستم، باور کن. خمینی کشور شما رو معروف کرد. میباید از او سپاسگزار باشین، معروفشدن کار سادهای نیست، مهم نیست به بدنامی معروف باشی یا خوشنامی، مهم معروف شدنه، تو آمریکا که اینجوریه» (ص۳۲). یا در جای دیگر:«تا یادم نرفته بذار یه چیزی رو به تو بگم. مقالهای خوندم، نمیدونم کجا، شاید نیویورکتایمز، که خمینی گفته اقتصاد مال خره. البته اون مقاله علیه خمینی بود امّا من خیلی از خمینی خوشم اومد، فکر نمیکردم این آدمی که حتمی بچهها خیی دوسش دارن، چون شبیه دایناسورهاست، اقتصاد هم حالیش بشه. هیچ فکر کردی منظور خمینی چیه؟ اون میخواد بگه مسائل اقتصادی رو فقط حزب خران، یعنی حزب دموکرات آمریکا میتونه بفهمه و حل کنه، و این نشون میده که خمینی از جورج.دبلیو، که جای اَلگور رو تو کاخ سفید غصب کرد، با شعورتر و سیاسیتر هست» (ص ۳۷).
پنج
برگردیم به سؤال اصلی نوشتار: این رمان چگونه با تمرکز بر مکان (تیمارستان)، میتواند یک وضعیت و شرحی از ادبیات، سیاست، اجتماع، مذهب و مسائلی انتزاعی چون مرگ و عشق به دست دهد؟ نویسنده با تکیه بر خلق موقعیتهای دراماتیک سعی در نزدیکی با شاعرِ دیوانه را دارد و در میانه جنون زن، سراغ او میرود. گویی از قلمروی جنونآمیز به قلمروی غیرجنونآمیز در حرکت است. تنها به واسطۀ این میانجی است که اندیشهورزیِ داستاننویس و شاعر دیوانه را شاهد خواهیم بود. البته این میانجی پرسشهای بنیادین مسعود است. برای مثال هنگامی که از هیلاری راجع به مرگ میپرسد و هیلاری پاسخ میدهد:«من فکر میکنم که ما نمودهای مرگ روبهرو هستیم، نه خود مرگ، فکر میکنی درست فکر میکنم؟»، «ببین جنازهها بیش از هرچیز واقعیبودن مرگ رو به رخ آدم میکشن، تکنولوژی و رسانهها کارشون تکثیر جنازهست. جنازۀ افتاده تو دورترین دهاتهای دنیا رو تو همه دنیا پخش میکنه و تا تو اتاقخوابِ آدم میاره، و همینطور واقعیتِ مرگ رو. و ترس و ترس از مرگ رو. همین کارا باعث میشن کابوس و خیال مرگ عزیزان همیشه با انسان باشه. این تکنولوژی و مناسبات و روابطی که ساخته انسان هست، خودِ انسان رو بیچاره خواهد کرد. خیلی سخت خواهد شد که انسان بتونه زندگی رو از درون واقعیتِ مرگ بیرون بکشه و ادامه بده» (ص۴۵). یا در جایی تلقی خود را از ادبیات ارائه میدهد:
«من فکر میکنم ادبیات و شعر روی آدما زیاد تأثیر نمیذارن، منظورم بهترشدن آدماست. آدمای دوره شکسپیر و گوته با آدمای امروز فرقی نکردن، همانی هستن که بودن. بگذریم، بهتره بریم سرِ تعریف ادبیات. ببین واقعیت توی کلۀ همۀ آدما منعکس میشه، بعضی آدما امّا عینکهایی به چشم دارن که بُعدهای مختلف واقعیت رو با اون میبینن و توی کلهشون منعکس میکنن، این عینکها البته نامرئی هستن، بعدش اون چیزایی رو که دیدن توی مغزشون راست و ریس میکنن و اینور اونورشون میکنن و میارن روی کاغذ. یا جاهای دیگه. این عینک خرید و فروش نمیشه. بذار اینجوری بگم که ادبیات بازتاب واقعیت هست توی کلۀ اهل ادب، و تغییرِ دلخواهانه و خیالپردازانۀ این واقعیت و رها کردنش روی کاغذ و زبان یا هر چیزِ دیگر» (ص۵۲).
هیلاری یک شاهد است. شاهد زوال و سقوط جهان و انسان معاصر. او حتی شاهد خودش است. شاهدِ مرگ و زندگیاش با پذیرش تمام عارضههایش. شاهدی که خود سندِ مرگاش را امضاء و اعلام میکند:«حتمی خبر مرگم رو به شما دادن جناب داستاننویس، دیروز تمام کردم، دیشب جنازهام را با حضور خودم و در کمال احترام تشییع شد و امروز پیش از اینکه اینجا بیام، جنازه به خاک سپرده شد. جای شما خالی بود جناب داستاننویس» (ص ۶۷).
شش
هنوز هم میتوان موافق آن گزارۀ فوکو در تاریخ جنون بود:«بیداری حاصل از تکامل بیچون و چرای عقل، که پیچوخمهای سرزمین جنون را میپیماید و سرانجام رخ مینماید. دیرتر از راه میرسد اما حقیقی که به آن منتهی میشود، استوارتر و پایدارتر است» [۳]. اما بهراستی شاعر دیوانه و داستاننویس عاقل هر دو رویِ یک سکه نیستند؟
یادداشتها:
۱. برای مطالعه این جستار میتوانید رجوع به ضمیمۀ کتاب خیابان یک طرفه با ترجمۀ حمید فرازنده، نشر مرکز.
۲. برای درک بهتر ایدۀ بنیامین میتوانید رجوع کنید به جستار بنیامین با عنوان «سورئالیسم؛ واپسین عکس فوری از اندیشهگران اروپایی» در کتاب نشانهای به رهایی، ترجمۀ بابک احمدی، نشر مرکز.
۳. میشل فوکو، تاریخ جنون، ترجمۀ فاطمه ولیانی، انتشارات هرمس: ص ۱۶۸.
بیشتر بخوانید:
نظرها
عظیمی
نحوه و شیوه معرفی و نقد کتاب با قلم این نویسنده خیلی خوب است. امکانش هست من آدرس ایمیل آقای جورکش رو داشته باشم؟ عظیمی از پراگ