دو ایدئولوگ
رضا جاسکی − پوپر و سروش به عنوان ایدئولوگهای دو نظام متفاوت وجوه مشترک زیادی دارند. این مقاله شیوه آوازهیابی و آوازهگری آنان را بررسی میکند، آن هم در ارتباط با بحثی درباره لیبرالیسم.
پوپر و سروش به عنوان ایدئولوگهای دو نظام متفاوت وجوه مشترک زیادی دارند. این مقاله شیوه آوازهیابی و آوازهگری آنان را بررسی میکند، آن هم در ارتباط با بحثی درباره لیبرالیسم.
یکی از موضوعات مهم مباحث سیاسی چپ، نحوه برخورد ان با انواع مختلف لیبرالیسم در ایران است. از آنجا که در ابتدای انقلاب، چپ مارکسیستی و رادیکالهای مذهبی حملات تندی را متوجه نیروهای ملی تحت عنوان «لیبرالیسم، جادهصافکن امپریالیسم» نمودند، پرسشی که امروز دوباره در ذهنها تداعی میگردد این است: آیا چپ با حمله به نئولیبرالیسم، دوباره گرفتار همان بلایای سابق نگشته است؟ − پرسشی بسیار مهم که همه باید در مورد آن تأمل نمایند. از این رو، این نوشته نگاه کوتاهی به افکار دو ایدئولوگ در عرصه سیاست دارد.
آقای محمد قوچانی، سردبیر فصلنامه سیاستنامه در پاییز ۹۸، در مقاله جامع، صریح و آموزشدهندهای تحت عنوان «احیاگران لیبرالیسم» به شکلگیری لیبرالیسم جدید در ایران پرداخت. هدف قوچانی در این مقاله تثبیت این موضوع است که نئولیبرالیسم ایرانی «احیای لیبرالیسم» کلاسیک است و نه لیبرتارینیسم. او در دیباچه مقاله طولانی خود میگوید: «بدین معنا نئولیبرالیسم نه یک ناسزای سیاسی که احیای لیبرالیسم است که با بازیابی آرای امانوئل کانت، آدام اسمیت، توماس هابز، جان لاک و شارل مونتسکیو در پایان قرن بیستم دوباره به سرچشمه آزادیخواهی بازگشت و نشان داده شد که لیبرالیسم نسبتی با انترناسیونالیسم و جهانوطنی ندارد. » (محمد قوچانی، احیاگران لیبرالیسم، سیاستنامه شماره ۱۲)
اما چرا نئولیبرالیسم ایرانی متفاوت از دیگر نئولیبرالهاست؟ پاسخ قوچانی چنین است: پوپر-فولادوند، هایک-غنینژاد و هگل-طباطبایی. قوچانی سه نفر از همکاران خود در سیاستنامه، یعنی عزتالله فولادوند، موسی غنینژاد و سید جواد طباطبایی را به عنوان قهرمانان احیاگری لیبرالیسم در ایران نام میبرد. دو نفر اولی، ادامهدهندگان راه پوپر و هایک در ایران و طباطبایی آزادکننده هگل از کمند مارکسیستها و گزند یک پدر نئولیبرال دیگر، یعنی پوپر، در ایران میباشد. بنابراین بایستی از سیر افکار پوپر و نحوه راه یافتن آن به ایران آغاز کرد.
۱
اگر از چپگرایان بخواهند از یک روشنفکر لیبرال معروف نیم قرن اخیر ایران نام ببرند، شاید نام زنده یاد مصطفی رحیمی بلافاصله به ذهن آنها خطور کند، نویسنده و مترجمی معروف که در اوج روزهای انقلاب جرأت دفاع از جمهوریخواهی و مخالفت آشکار با ولایت فقیه خمینی را داشت. او در نامه «چرا با جمهوری اسلامی مخالفم» به مصاف خمینی رفت. رحیمی سابقه ترجمه آثار برشت، ژان پل سارتر، کامو، دوبوار، شکسپیر، سالینجر. . . . را درکارنامه فعالیتهای فرهنگی خود داشت. در تبلیغ اگزیستانسیالیسم کوشید و تحقیقات و آثار بسیار باارزش و بیاد ماندنی از خود باقی گذاشت. در زمان انقلاب اگرچه او در کنار لیبرالهای معروف دیگری چون بازرگان قرار داده میشد، اما آن دو تفاوت زیادی با یکدیگر داشتند.
تا سال ۱۳۵۰ هیچ اثر قابل توجهی از پوپر به فارسی ترجمه نشده بود. اولین کتابی که فارسیزبانان با آن آشنا گشتند، «فقر تاریخیگری» با ترجمه زنده یاد احمد آرام بود. سپس زنده یاد هوشنگ وزیری که آخرین سردبیر روزنامه ایندگان در ایران بود و سابقهای سوسیالیستی داشت (مترجم برخی از آثار لئون تروتسکی و ارنست مندل)، در سال ۱۳۵۱ کتاب بحث هربرت مارکوزه با کارل پوپر در مورد «انقلاب یا اصلاح» را به فارسی منتشر کرد. این کتاب هر چند متن بحث مهمی بود، اما بیشتر به خاطر محبوبیت هربرت مارکوزه در طی جنبش ۶۸ به میز کتابفروشیها رسید، اگرچه بعدها هوشنگ وزیری قبل از مرگ ناگهانیاش گفت که طرفدار اصلاح بود، ولی با توجه به دیگر آثار وی نمیتوان او را طرفدار نظرات پوپر تلقی نمود. هوشنگ وزیری در آن زمان در زمره روشنفکران جامعه سوسیالیستهای ایران قرار داشت. کتاب «حدسها و ابطالها» چند سال پس از انقلاب در سال ۱۳۶۳ به ترجمه احمد آرام به چاپ رسید. کتاب سیاسی پوپر یعنی «جامعه باز و دشمنان آن» که از نظر قوچانی از مهمترین آثار اوست در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسید. احمد آرام پس از آن چند کتاب فلسفه علم پوپر را پس از آن ترجمه کرد. اقای خسرو ناقد، از روشنفکران پروپا قرص طرفدار پوپر نیز کتاب «ناکجااباد و خشونت» را در ایران منتشر کرده و آقای حسین کمالی نیز یکی دیگر از مترجمان آثار اوست.
بنابراین اگرچه پوپر کتاب مهم سیاسی خود را در انتهای جنگ دوم جهانی، ۱۹۴۵، با کمک هایک منتشر کرد اما سالها طول کشید تا این کتاب راه خود را به خانه علاقمندان فارسیزبانش یافت. نکته آنکه روشنفکران مذهبی، اعم از روحانی و غیر روحانی، و از همه مهمتر ایدئولوگهای جمهوری اسلامی بودند که از مبلغین پر و پا قرص پوپر در ایران گشتند. اما دلیل اصلی چه بود؟ مبارزه ایدئولوژیک با مارکسیسم.
بنا به گفته آقای سروش دباغ و محمد قوچانی و نیز اعتراف آقای عبدالکریم سروش، علت اصلی ورود پوپر به ایران کمک به اسلام انقلابی در مقابل مارکسیسم بود که رقیب اصلیاش در صحنه سیاسی کشور محسوب میشد.
به گفته قوچانی، سالها قبل از سروش، احتمالاً مطهری از طریق احمد آرام اولین مترجم آثار پوپر با نظرات او آشنا میشود. او در کتابی به نام «بحثی در باره مرجعیت و روحانیت» که بعد از مرگ بروجردی در مورد «اینده نهاد مرجعیت و روحانیت پس از وفات ایتالله بروجردی» منتشر شد از پوپر ناممیبرد. جالب آنکه نویسندگان متعددی از جمله مهدی بازرگان در نوشتن کتاب مزبور مشارکت داشتند، اما این ایدئولوگ جمهوری اسلامی بود که نام پوپر را وارد مجادلات ایدئولوژیک کرد. پوپر در کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» از جمله مطرح میکند، افلاطون با طرح این مسئله که چه کسانی باید بر جامعه حکومت کنند، اذهان مردم را از مسئله اصلی که چگونه باید نهادها و سازماندهی جامعه را به گونهای شکل داد که حاکمان بد نتوانند مایه خسارات فراوان گردند، منحرف ساخت. از نظر مطهری پس از مرگ بروجردی امکانی برای مدرنیزه کردن حوزه فراهم شده بود. اگر روحانیت میتوانست این کار را به خوبی انجام دهد، مهم نبود چه کسی سکان رهبری را در دست بگیرد. از این جهت میتوان گفت که در نوشته مطهری مسئله اسلام و مارکسیسم مطرح نبود. اما مطهری شاگرد جوانی داشت که نامش بسیار پراوازهتر از معلمش گشت: عبدالکریم سروش.
سروش در مصاحبه با رضا خجسته رحیمی در مورد پوپر، نحوه آشنایی خود با او و اهمیت آثارش را توضیح میدهد. او در مورد کتاب «جامعه باز» پوپر، البته با ارجاع به برتراند راسل میگوید: «هر سطر این کتاب به ما چیزی میاموزد» و نیز اضافه میکند که در این کتاب، پوپر به نقاط ضعف مارکسیسم حمله نکرده بود، بلکه به نقاط قوت آن حمله برده بود. . . مارکسیسم بعد از حمله پوپر در «جامعه باز و دشمنان آن» دیگر در این جامعه [منظور سروش جامعه غرب است] کمر راست نکرد. » او همچنین اذعان میکند که با توجه به آنکه فلسفه اسلامی را نزد استادان اسلامی از جمله طباطبایی و مطهری خوانده بود، «مذاق ضداستالینی و ضدمارکسیستی» یافته بود. صریحاً میگوید: «آن وقتها در فکر این نبودم که لیبرالیسم را مثلاً به جای مارکسیسم بنشانم. توجهم بیشتر معطوف به شکستن فلسفه مارکس بود. »
سروش با چنین درکی به عنوان یکی از ایدئولوگهای جمهوری اسلامی بنا به گفته قوچانی، مفاهیم کلیدی نظرات پوپر «مانند «ابطالپذیری» را در نقد روشنفکری مارکسیستی حتی وارد کتابهای درسی معارف اسلامی در دبیرستانهای ایران کرد. در آن زمان او از مؤلفان یا مشاوران تألیف کتابهای درسی بود و تا سالها پس از حذف نسبیاش از حاکمیت، میراث او در کتابهای درسی برجا مانده بود. » (قوچانی، احیاگران لیبرالیسم) و جالبتر آنکه در کتاب «علم چیست؟ فلسفه چیست؟» سروش، مقالهای به نام «کشکول و فانوس» را ضمیمه کتاب خود نمود که باز بنا به گفته قوچانی، شیخ صادق لاریجانی، مترجم آن بوده است. یکی دیگر از براداران لاریجانی، مقاله دیگری از پوپر به نام «فلسفه را چگونه ببینیم» در یک فصلنامه ادبی به چاپ رساند.
بنابراین میتوان گفت که در آن زمان، این لیبرالهای متعارف ایرانی نبودند که پوپر را وارد ایران نمودند، بلکه اسلامیستهایی که خطر مارکسیسم را بسیار جدی میپنداشتند، وی را وارد صحنه سیاسی ایران نمودند. زمانی که این خطر رفع شد و همه نیروهای چپ قلع و قمع گشتند، جنگ به پایان رسید و در نهایت «سوسیالیسم واقعاً موجود» هم در هم پاشید، ورق برگشت. شیخ صادق لاریجانی از منتقدین اصلی سروش گشت و حتی نام لاریجانی از مقاله «کشکول و فانوس» حذف شد. ماهنامه کیان که همه اصلاحطلبان را به دور خود جمع نموده بود، در سال ۱۳۷۱ یکی از مترجمان پوپر، حسین کمالی، را برای مصاحبه با او میفرستد پوپر از انتشار کتاب «جامعه باز» تعجب میکند و میپرسد «ایا چاپ چنین کتابی در کشور شما با ممانعت یا حتی آثار سیاسی برای مترجم و ناشر روبهرو نمیشود؟ »
البته باید افزود، از همان ابتدا طرفداران مذهبی هایدگر از جمله دکتر رضا داوری از مخالفین ورود پوپر به صحنه سیاست ایران بودند، اما تا زمانی که خطر چپ همچنان باقی و خمینی در قید حیات بود، و نیروهای دیگری چون براداران لاریجانی در حمایت از خط پوپر بودند صدای آنها بازتاب زیادی نزد مقامات اصلی کشور نداشتند.
۲
به هنگام شکلگیری فاشیسم، توضیح ریشههای این پدیده به یکی از مشغلههای فکری روشنفکران به ویژه روشنفکران آلمانی و اتریشی بدل گشت. مارکسیستهای مکتب فرانفکفورت در درجه اول نه بر اقتصاد و سیاست بلکه بر فرهنگ و ایدئولوژی تأکید کردند. دو تفسیر از فاشیسم شکل گرفت. در این دو تفسیر هم طرفداران انقلاب و هم مخالفین آن شریک بودند. یک گروه فاشیسم را عمدتا یک پدیده خردگریز و درواقع شورش مخالفین مدرنیته و عقل بر علیه آن ارزیابی نمودند. در این جبهه هم کارل پوپر و هم گئورگ لوکاچ قرار داشتند. کارل پوپر چند سال قبل از لوکاچ در کتاب «جامعه باز» نیز فاشیسم را یک پدیده خردگریز ارزیابی نمود. لوکاچ در کتاب «ویرانی عقل» به این موضوع پرداخت. کتابی که او برخی از روشنفکران پساهگلی، نیچه، هایدگر و بسیاری دیگر را به کاشتن بذر خردستیزی در اندیشه فلسفی و جاده صافکن امپریالیسم و فاشیسم متهم نمود.
در جبهه دوم، مکتب فرانکفورت قرار داشت که فاشیسم را پیروزی سوءاستفاده عقلانی میپنداشت. لیبرالیسم و فاشیسم هر دو نماینده نظام سرمایهداری بودند، اما به هنگام بحران اقتصادی، همنواختی لیبرالیسم و منافع اقتصادی از هم فروپاشید. جالب آنکه تحلیل فردریش فون هایک نیز نه بر خردستیزی بلکه سوءاستفاده عقلی قرار داشت. ادورنو و هورکهایمر پاسخ به این پرسش را در برابر خود قرار دادند: «چرا به جای ورود به یک وضعیت انسانی، انسانیت تا حد یک نوع جدید از بربریسم تنزل مییابد؟ » پوپر مارکسیسم را متهم به اتوپیسم و احتراز از رفرمهای گامبه گام نمود. هایک نیز «در راه بردگی» مارکسیسم را متهم به معرفی ایده برنامهریزی و مداخله دولت در امور سرمایهداری رقابتی کرد. در نتیجه، پوپر و هایک، مارکسیسم، سوسیالیسم و جنبش کارگری را مسئول ظهور فاشیسم معرفی نمودند. از نظر ادورنو و هورکهایمر، فاشیسم نتیجه ظهور خودویرانی روشنگری لیبرالی بود. فاشیسم مظهر و هدف واقعی روشنگری بورژوایی بود. علم نیز ابزاری برای سلطه شد.
بنابراین در توضیح فاشیسم که به معضل بزرگ همه این متفکرین بدل گشته بود، مبارزه ایدئولوژیک در دو عرصه صورت گرفت. از لحاظ فلسفی، جبهه مخالفین و موافقین لیبرالیسم و مارکسیسم درهمامیخته، اما از لحاظ سیاسی خط و مرزها کاملاً روشن بود. هر دو طرف دیگری را مسئول ظهور فاشیسم قلمداد کردند. در مورد نقش علم نیز این پرسشها مطرح شدند: آیا علم در خدمت دموکراسی است؟ آیا دموکراسی در خدمت علم است؟ در پاسخ به این پرسشها، برخی که در جبهه چپ بودند، مکتب فرانکفورت، از سنت مارکسیستی جدا شدند. بعد از شکست جنبش ۶۸، حمله برخی از متفکرین چپ به سنت روشنگری و جدایی از مارکسیسم در کنار عوامل متعدد دیگر، به طور پارادوکسال راه را برای دشمنان آنها و پیروزی سهلتر نئولیبرالیسم باز نمود.
کتاب «جامعه باز» در اثنای جنگ نوشته شد. پوپر ابتدا کتاب را از طریق دو تن از دوستان هموطن خود به دست کارل یواکیم فریدریش، پروفسور معروف آلمانی-امریکایی رساند که از معروفترین محققین بانفوذ توتالیتاریسم درامریکا بود. هدف پوپر این بود فریدریش که در دانشگاه هاروارد کار میکرد، کتاب «جامعه باز» را برای انتشار به هاروارد معرفی کند. اما فریدریش حاضر به انجام چنین کاری نشد (جالب ان که یک دهه پس از انتشار کتاب، در آغاز جنگ سرد از کتاب مزبور دفاع کرد). پوپر ناگزیر گشت تا کتاب را با کمک ارنست گامبریچ، هموطن و دوست نزدیک خود برای انتشار به دانشگاه کمبریج بفرستد، اما کمبریج نیز از انتشار کتاب سرباز زد. در نهایت با کمک فردریش هایک، انتشارات روتلج چاپ کتاب را به عهده گرفت. باید یادآوری کرد که پوپر پس از انتشار کتابِ موفقِ «منطق اکتشاف علمی» در سال ۱۹۳۴ (به زبان المانی)، در سالهای ۱۹۳۵ و ۱۹۳۶ به انگلیس دعوت شد و از این جهت فرد ناشناختهای نبود. اگرچه بسیاری از فلاسفه، به ویژه در انگلیس، نسبت به نظرات ضد استقرایی او شک و تردید داشتند، اما او به عنوان یک محقق فلسفه علم پذیرفته شده بود. او حتی در سال ۱۹۳۶ در کمبریج کاری برای خود یافت اما از آنجا که از قبل قرارداد کاری را با دانشگاه کانتربری در نیوزیلند امضا کرده بود با همسرش به نیوزیلند مهاجرت کردند. (فردریک رافائل، فلاسفه بزرگ: پوپر) همین موضوع در مورد «فقر تاریخیگری» صادق است. او وقتی که متن اولیه مقاله که در سال ۱۹۳۹ (بنا بر برخی منابع ۱۹۳۶) تهیه شده بود را برای انتشار به مجلات مختلفی از جمله برای مجله فلسفی Mind در انگلستان فرستاد، آنها از انتشار نوشته مزبور سرباز زدند. هیچکدام از این مجلات، ناشرین و یا افراد مارکسیست نبودند، اما در آن زمان ارزش زیادی برای آثار سیاسی پوپر قائل نشدند و از این رو نمیتوان همه موفقیت پوپر را در محتوی پر ارزش کتابی که «هر سطر» آن آموختنی است، یافت. بلکه پاسخ را باید در مجموعه عوامل دیگری جستجو نمود.
۳
پری اندرسون در یکی از اولین نوشتههای خود «اجزاء فرهنگ ملی»، ویژگیهای مختلف فرهنگ انگلیس را در اوج جنبش دانشجویی ۶۸ مورد بررسی قرار میدهد. در نیمه قرن گذشته فرهنگ انگلیس تغییر مهمی را از سر گذراند. نکته بسیار جالب حضور قوی دانشمندان خارجی در کشور بود. این موضوع با ویژگی «اریستوکراسی انگلیسی» جور در نمیآمد. کارل مارکس، یکی از معروفترین متفکرین جهان، پس از آنکه سالها در انگلستان زندگی کرد، هیچگاه محبوبیت چندانی نزد شخصیتهای فرهنگی انگلیس نیافت و برای گذران زندگی متکی به کمکهای دوست دیرینش فردریش انگلس بود. آیا در این زمان ورق برگشته بود؟ آیا اگر مارکس زنده بود، شخصیتهای فرهنگی کشور توجه بیشتری به او میکردند؟ و در نهایت چگونه میتوان لیست زیر که شخصیتهای معروف فرهنگی انگلیس پس از جنگ را نشان میدهد، توضیح داد:
لودویگ ویگنشتاین (فلسفه، متولد اتریش)، کارل پوپر (تئوری اجتماعی، متولد اتریش)، ارنست گمبریچ (زیباییشناسی، متولد اتریش)، ملانی کلاین (روانکاوی، متولد اتریش)، فردریش فون هایک (اقتصاد، متولد اتریش)، برونیسلاو مالینوسکی (مردمشناسی، لهستان)، لوئیس نامیر (تاریخ، متولد لهستان)، آیزایا برلین (تئوری سیاسی، متولد روسیه)، هانس یورگن ایسنک (روانشناسی، متولد المان)، پیرو سرافا (اقتصاد، متولد ایتالیا)، نیکولاس کالدور (اقتصاد، متولد مجارستان)...
طبعا در عرصه اقتصاد، جان مینارد کینز همچنان پس از جنگ همچنان سرآمد همه بود، اما در این عرصه نیز او کمکم جای خود را به فون هایک داد. به لیست بالا نام کسان دیگری چون گلنر، التون، پلامناتز،. . . را نیز میتوان اضافه کرد، اما افراد یاد شده معروفترین روشنفکران مهاجر در کشور محسوب میشدند. باید افزود، رشته ادبیات در این زمان همچنان در دست انگلیسیها قرار داشت.
انگلیس مانند ایالات متحده کشور مهاجران نبود. روشنفکران مهاجر اروپایی در قرن نوزدهم و اوایل قرن گذشته در بیرون از حلقه روشنفکران ملی قرار میگرفتند و مارکس یک نمونه بارز آن بود. چند عامل متفاوت باعث گشت تا سرنوشت روشنفکران یاد شده متفاوت از روشنفکران قبلی گردد.
اگر به لیست بالا توجه شود به خوبی دیده میشود که در کشورهای مبدأ مهاجران تغییرات بزرگی در جریان بود و جوامع مزبور در نوعی عدم ثبات دائم به سر میبردند. در عوض، انگلستان مرکز ثبات، نظم و یک امپراطوری بزرگ بود. اما بنا به گفته اندرسون در این زمان نوعی انتخاب طبیعی به وقوع پیوست. برای مهاجرت محققین بالا دلایل متفاوتی وجود داشت. ایزایا برلین مهاجری بود که از روسیه انقلابی فرار کرده بود. پوپر و گومبریچ به خاطر جنگ داخلی و پاگرفتن فاشیسم در اتریش از کشورشان گریختند. ویتگنشتاین که از یک خانواده بسیار ثروتمند میآمد، برای تحصیل به انگلیس مهاجرت کرد، ثروت خود را به برادران و خواهرش بخشید اما در نهایت سه تن از برادرانش خودکشی کردند. آیا تراژدی خانوادگی موجب اقامت دائم وی در انگلستان شد، و یا دلایل نامعلوم دیگری وجود داشت؟ مالینوسکی و کنراد انگلستان را به خاطر امپراتوری بودن انتخاب کردند. . . به عبارت دیگر دلایل شخصی کاملاً متفاوتی وجود داشت. اما چرا المانیها کمتر در انگلیس اقامت گزیدند اما اتربشیها آن کشور را بر جاهای دیگر ترجیح دادند؟
مهاجران متعلق به مکتب فرانکفورت، کسانی که تعلق خاصی به مارکسیسم و سنت فلسفی قارهای داشتند- مارکوزه، ادرنو، بنجامین، هورکهایمر، فروم. . . ابتدا به فرانسه و سپس آمریکا مهاجرت کردند. برشت ابتدا به اسکاندیناوی و سپس آمریکا مهاجرت نمود. مان، نویمان و رایش نیز از طریق سوئیس و نروژ به آمریکا رفتند. لوکاچ به روسیه پناه برد. بنابراین مهاجران سرخ عمدتا در آمریکا اقامت گزیدند، اما بسیاری از روشنفکران اتریشی به خاطر نفوذ فلسفه تحلیلی در آن کشور، انگلیس را انتخاب نمودند. انتخاب طبیعی بر اساس همخوانی سیاسی و فرهنگی صورت گرفت. بنابراین انتخاب این افراد عمدتا یک انتخاب کاملا آگاهانه بود. ادورنو دو سال در اکسفورد بر روی هوسرل کار کرد، اما حضور او در آنجا توجه کسی را به خود جلب ننمود تا اینکه به آمریکا مهاجرت نمود. لوئیس نامیر، مورخ لهستانی-انگلیسی موضوع را چنین عنوان کرد: «نمایش آزاد فکر انسان هرچه کمتر در دگم و دکترین سیاسی گیر کند، فکرش بهتر خواهد شد. » او متنفر از «عقاید ویرانگر اروپا» بود و آرامش و سکون انگلیس را بر هر چیز دیگری ترجیح میداد. انگلیسیها ملتی عقلگرا بودند که شواهد را بدون هیچ مشکلی درک کرده و میپذیرفتند. هر کدام از روشنفکران بالا به شیوه خود سعی کردند که ایدههای عمومی تغییر را نفی کنند. نامیر تلاش زیادی کرد که نشان دهد این ایدههای عمومی انقلابی به لحاظ تاریخی کارآمد نبوده و نیستند، پوپر دیوسیرتی آنها را نشان داد، ایزنک آنها را به هوا و هوسهای آنی روانی تشبیه نمود، ویتگنشتاین مرتبه انان به عنوان یک گفتمان عقلی را زیر علامت سؤال برد.
اما مقامات و شخصیتهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی فقط میتوانستند این متحدین تازه نفس را خوشامد بگویند. از نظر اندرسون بزرگترین محصولات روشنفکری انگلیس، راسل، کینز و لاورنس قبل از جنگ اول جهانی دوران پختگی خود را پشت سر نهادند و «قشر روشنفکر انگلیس انگیزه خود را از دست داده بود. ». فقط وجود چنین شرایطی میتوانست موفقیت این مهاجران را توضیح دهد.
توانمندیهای این مهاجران بسیار متفاوت بود. ویتگنشتاین، نامیر و کلاین موسسین و بنیانگذاران ایدههای جدید بودند. پوپر و برلین ایدئولوگهای خوش سخن محسوب میشدند، ایزنک یک روزنامهنگار محبوب بود. رابطه بین این مهاجران و سنن سکولار انگلیس دیالکتیکی بود. کنسرواتیسم انگلیسی از هر گونه تئوری دوری میجست. آن مبتنی بر یک سبک بود و نه مبتنی بر نظم و قوانین کاملاً معین. این مهاجران توانستند تا حدی آن را سیستمیزه کنند، تجربهگرایی گذشته را به صورت قانون در اورند. اما سیستم موجود بر تفکر این مهاجران نیز تأثیرات خود را گذاشت. فلسفه دوره دوم ویتگنشتاین تحت تأثیر تجربهگرایی نامنظم قرار گرفت. «مهندسی اجتماعی تدریجی» پوپر تا حدی مدیون توجه مکانیکی به فرایندهای ویژه پارلمان انگلیس بود.
در نهایت فرهنگ حاکم انگلیس همه این مهاجران را به عرش بالا برد و از زحمات آنها تشکر نمود، و چه نشانی بالاتر از القاب سلطنتی، دادن عنوان سِر به بسیاری از انان: سر لوئیس نامیر، سر کارل پوپر، سر ایزایا برلین، سر ارنست گومبریچ. این عناوین فقط تأیید منفعل شایستگی آنها نبود بلکه به خاطر حمایت این افراد از سیستم حاکم بود.
مخالفین نظام سرمایهداری کم و بیش به همان سرنوشتی دچار شدند که زمانی مارکس دچار گشته بود. در این زمان یکی از بزرگترین مورخین مارکسیست، ایزاک دویچر، در انگلیس زندگی میکرد. از نظر بسیاری، او مورخی بسیار قابلتر از نامیر بود. در طول زندگی طولانی خود در انگلیس، کاملاً از سوی جامعه دانشگاهی انگلیس نادیده انگاشته شد. او هیچگاه یک «پست کوچک دانشگاهی مطمئن» در انگلیس بدست نیاورد.
این یکی از دلایل «محبوبیت» پوپر در جامعه فرهنگی و دانشگاهی پوپر به هنگام تحصیل سروش در انگلیس بود. پس از شکست جنبش ۶۸، عقبنشینی نیروهای انقلابی، چرخش به راست بسیاری از نیروهای چپ، نفوذ کسانی چون پوپر در عرصه سیاسی بیشتر شد.
۴
کتاب «جامعه باز» پوپر از جهتی عدول از شیوه مرسوم کتابهای لیبرالیستی در حوزه علوم سیاسی بود. آن به جای بحث در مورد ارزشها و پرسشهای معمول به توصیف دو رقیب پرداخت. استفاده از واژههای «باز» و «بسته» در اخلاق چیز تازهای نبود و یک دهه قبل از پوپر هنری برگسون از آن استفاده کرده بود. مسئله بسیار ساده بود: جهان به دو دنیای باز و بسته تقسیم میشد. در حزب بسته افلاطون، هگل، مارکس و طرفدارانشان قرار داشتند آنها ارواح خودکامهای به دنبال همسانی، کلکتیویسم، و عدم تغییر بودند، اما طرفداران جامعه باز تغییر را با آغوش باز پذیرفته، و معتقد به عدم یقین و انتقاد بودند.
او اشتباه مخالفین مارکسیسم را در سه عرصه مهم گوشزد میکند. اول: متد آنها غیرعلمی و تست نشده بود و از این رو نتیجه آنها که عمر لیبرالیسم به پایان رسیده نیز خطایی بیش نبود. دوم، درک آنها که پیشرفت اجتماعی زاییده تحولات اتوپیایی و رادیکال و نه تغییرات گام به گام است نیز اشتباه بود. اخر، درک تمامیتگرایانه آنها که توانایی یک کلکتیو به طور جمعی بیشتر و از ارزش بالاتری نسبت به اعضای متشکله آن برخوردار است اشتباه محض تلقی گشت. به عبارت دیگر، در استدلال اخر، تمام گفتهها و نظرات در مورد جامعه را میتوان بر افراد آن جامعه نیز تطبیق داد.
اگر در نظر برخی مارکسیسم یک «فلسفه علمی» بود، پوپر تلاش کرد بر پایه ابطالپذیری آن را شبهعلمی معرفی کند. هدف علم رسیدن به حقیقت است اما هیچگاه نمیتوان به آن رسید. علم با تغییرات تدریجی بهتر و بهتر میشود، لیبرالیسم نیز همین حال را دارد. علم انتقادی و مبتنی بر آزمایش و خطاست، لیبرالیسم نیز طرفدار رفرمیسم، تغییرات تدریجی و آزمایش و خطاست. همه دانشمندان در پی آن هستند که خطاهای خود را بیابند، بزرگترین مزیت منفی دموکراسی نمایندگی، ایجاد شرایط لازم برای خلاص شدن از دست یک حاکم نامناسب است. وظیفه لیبرالیسم کم کردن امر بد و نه به حداکثر رسانیدن امر خیر است. زبان کتاب بسیار تند بود. از هگل به عنوان «جاسوس جیرهخوار»، «شارلاتان»، «دلقک»، «نوکر بلهقربانگو». . . نام میبرد.
پوپر، فلسفه علمی خود را مستقیماً در عرصه سیاسی به کار میگیرد. در عرض نزدیک به یک قرن گذشته انتقادات زیادی به این تئوری در عرصه علم شده است. اگر همه تئوریهای علمی روزی باطل خواهند شد، چرا از امروز باید به آن باور داشت؟ تکلیف با تئوریهایی که طی قرنها سقوط نکردهاند چیست؟ بنا به او، هدف در سیاست کم کردن ضرر و نه حداکثر رسانیدن سود است اما این دو، نه دو وظیفه مجزا، آنچنان که او و هوادارانش در پی اثباتش بودند بلکه متعلق به یک عرصه هستند. به حداکثر رسانیدن سود، موجب کاهش زیاد ضرر است، چرا باید این دو را در تقابل با یکدیگر قرار داد؟ و در نهایت، چه در علم و چه در سیاست، شکست یک تئوری به عوامل و پارامترهای زیادی وابسته است. به هنگام شکست یک تئوری میتوان آن را به کنار گذاشت و یا اینکه عوامل جانبی را مسئول شکست قلمداد نمود و در بدترین حالت منکر شکست شد و آزمایش را نادرست خواند. در عرصه سیاست، همه خطاهای سیاستهای لیبرالی نه آن سیاستها بلکه خطای دیگران بوده است. اگر پوپر کتابهای جامعهشناسان معروف لیبرال چون دورکهایم را خوانده بود، تئوری انسانهای اتمیزه خود را در مخالفت با مارکسیستها بیان نمیکرد، بلکه باید قبل از ان با برخی از پدران لیبرال جامعهشناس دست و پنجه نرم میکرد.
پوپر در یکی از آخرین درسهای خود، «تاریخ دوران ما« یک بینش خوشبینانه» در سال ۱۹۸۶ از دستاوردهای بزرگ لیبرالدمکراسی نام برد. بشر هیچگاه مانند امروز آزاد و محترم نبوده است. ما در بهترین جهان ممکن زندگی میکنیم. اگر مشکلی وجود دارد، همه مشکلات حل خواهد شد. نزدیک به سه قرن قبل لایبنیتس در سال ۱۷۱۰ در «رساله عدل الهی در باره خیر خدا، آزادی انسان و منشاء شر» عبارت «بهترین جهان ممکن» را به کار برد تا بتواند مسئله شر را حل نماید. در جبهه مقابل، یکی از پدران روشنگری، ولتر قرار داشت. او معتقد بود که درد و رنجی که مردم متحمل میشوند بسیار بیشتر از آن است که بتوان با این خوشبینی آن را توجیه کرد. آیا جهان امروز ما در مقابل شرایطی مشابه قرار ندارد؟ حق به جانب چه کسی بود، لایبنیتس یا ولتر؟
۵
سروش در بحبوبه انقلاب کتاب «تضاد دیالکتیکی» را در جهت مبارزه ایدئولوژیکی با مارکسیستها منتشر کرد. بنا به گفته محمد علی رجایی کتاب سروش «در زندان به ما رسید و آبی بود که روی بسیاری از اتشها ریخت و بچههای مسلمان را به سلاح تازهای مسلح کرد.» کتاب مورد استقبال استادش مطهری قرار گرفت. نوشته دوم او «نهاد ناآرام جهان» که در باره ملاصدرا بود- و سروش او را همسنگ نیوتن و اینشتن میدانست- به مذاق خمینی خوش نشست و از این زمان به بعد ستاره اقبالش به اوج رسید. کتابهای بعدی او، «علم چیست، فلسفه چیست؟ » و «دانش و ارزش» نیز تحت تأثیر اراء پوپر در مقابله با مارکسیسم و داروینیسم نوشته شدند. پوپر در مورد تئوری تکامل و نظریه علمیاش با تناقض بزرگی روبرو بود. بنا بر گفته پوپر یک نظریه علمی باید قادر باشد پیشبینی مناسبی ارائه دهد تا از این طریق بتوان آن را مورد آزمایش قرار داد، اما نظریه تکامل قبل از هر چیز میتواند تحلیلهای مناسبی برای آنچه که تاکنون اتفاق افتاده، فسیلهایی که دانشمندان اینجا و آنجا کشف میکنند ارائه دهد، یا اینکه چرا انواع خاصی از موجودات توانستند خود را با محیط تطبیق دهند و عدهای دیگر نتوانستند. . . . پوپر بنا بر نظریه ابطالپذیری خود علمی بودن آن را رد کرد، اما بعداً نظر خود را عوض کرد، هر چند که با تغییر جبهه، نظریه ابطالپذیری خود را زیر سؤال برد. در هر حال نظرات پوپر در مقابله با دو رقیب جدی جمهوری اسلامی، مارکسیسم و داروینیسم، به کمک سروش امد. پوپر ایدئولوگ لیبرالیسم دست یاری به ایدئولوگ جوان جمهوری اسلامی داد. پس از آن «ایدئولوژی شیطانی» که بازنویسی دو سخنرانی «دگماتیسم نقابدار» و «ارتجاع مترقی» بود و آن نیز در نقد مارکسیسم نوشته شده بود منتشر گشت. او در این کتاب مارکسیسم را شر مطلق و ایدئولوژی شیطانی قلمداد میکند. او ان را «دگماتیسم نقابداری که توهین به انسانیت است و در کسب قدرت میکوشد»، قلمداد مینمود. مارکسیسم چیزی جز «خلط اعتبار و حقیقت و علم و اخلاق، مغالطه برامیختن انگیزه و انگیخته و خود را بی هیچ حجتی و تنها از سر غرور، بیدار و دیگران را در خواب پنداشتن و همه را به صورت جنزدگان دیدن و عاقله را تابع سلیقه کردن. . . در کسب قدرت کوشیدن و به بحث و مناقشه عقلی و برهانی ارج ننهادن و آزادی را به نام آزادی کشتن» محسوب نمیگشت. بنابراین میتوان گفت دور اول نویسندگی سروش کم و بیش در مبارزه با مارکسیسم خلاصه میشد.
اگر زمانی شریعتی ردای «معلم انقلاب» را به دوش انداخت، پس از انقلاب این سروش بود که به عنوان ایدئولوگ نظام تازه پاگرفته قدم به میدان نهاد. او اگرچه سخنوری شریعتی را نداشت، بسیار پیچیده مینوشت اما چند ویژگی جالب توجه داشت. برخلاف شریعتی، در مقابله با مارکسیسم، نظرات آنها را بازسازی نکرده، و مانند او چپگرا نبود. رابطه نزدیکی با روحانیت داشت، از شاگردان مرتضی مطهری و از طرفداران خمینی و همچنین هوادارِ حکومتِ اسلامیِ او بود. با روحانیونی چون مصباح یزدی نیز به خاطر عضویت کوتاه مدتش در انجمن حجتیه نیز نشست و برخاست داشت و با وی در مناظرات تلویزیونی به جنگ مارکسیستها رفت. از طرفداران عرفان اسلامی بود و عشقش به ملاصدرا مولانا میتوانست پیوندی بین فقه اسلامی، عرفان، فلسفه اسلامی و علم جدید برقرار سازد. او توانست جای شریعتی را نیز تا حدی برای جوانان انقلابی پر کند.
سروش از طرف خمینی به عضویت در ستاد انقلاب فرهنگی درآمد. از سخنان اوست که «لازم است در دانشگاهها پاکسازی و تصفیه گیرد تا اثرش در جامعه آشکار شود. ». اگرچه بسیاری، از جمله ناصر کاتوزیان که در نتیجه انقلاب فرهنگی از دانشگاه تصفیه شدند، او را یکی از افراد مؤثر در پاکسازی دانشگاهها میدانند، اما او تا به امروز از قبول نقش مهم خود در آن حوادث خودداری کرده است.
سروش زمانی که از سوی رقیبانش متهم به لیبرالیسم شد، بر لیبرال نبودن خود تأکید کرد و گفت در جامعه دینی فروع و اصولی وجود دارند که قابل بررسی نیستند. «تساوی حقوق در جامعه لیبرال و عدم تساوی حقوق مردم در جوامع دینی از تمایزهای اینها است و هلم جزا. به معنایی که آمد هیچ دینداری نمیتواند لیبرال باشد». با تبعیت از نظرات پوپر در مورد خواستههای ماکسیمال و مینیمال گفت که دموکراسی ماکسیمال همان دموکراسی لیبرالیستی است اما او طرفدار دموکراسی مینیمال است. در نهایت در مصاحبهای با مجله فیلم گفت که بین لیبرالدمکراسی و سوسیالدمکراسی اولی را انتخاب میکند.
زمانی که در سال ۱۳۶۷ با انتشار مقالات «قبض و بسط تئوریک شریعت» در مجله کیهان فرهنگی نظرات جدیدی در حوزه فلسفه اسلامی مطرح کرد، به نوعی از پوپر به گادامر پناه برد. سالها پوپر و سروش بر طبل مبارزه علیه تاریخگرایی کوبیدند، اما در نهایت خود برای تشریح معرفت دینی ایده تاریخمندی متون مقدس را از فلسفه هرمنوتیکی قرض کرد. او گفت معرفت دینی نسبی است. «فهم ما از شریعت نسبی و تاریخی هستند و مبنای انسانی دارند. » مهمترین ویژگی تاریخیگرایی، تأکید بر درک متفاوت انسان از ارزشها و نهادها در زمانها و مکانهای مختلف است. او در «قبض و بسط تئوریک شریعت» در پی پاسخگویی به چند مسئله مهم از جمله اهمیت زمان و مکان است. «چرا تکامل در معرفت دینی اجتنابناپذیر است، چرا حقیقت را ایندگان میگویند، چرا فتوی عرب بوی عرب میدهد و فتوی عجم بوی عجم، و چرا اسلام فیلسوف بوی فلسفه میدهد و اسلام عارف بوی عرفان، و از همه بالاتر چرا به احیا و اصلاح دینی نیاز داریم؟ »
بنابراین اگر زمانی پوپر به کمک نهادهای فرهنگی و حکومتی به عرش اعلی رسید و ردای ایدئولوگ لیبرالیسم را به تن کرد و کمکم عنوان سِر را نیز دریافت کرد، سروش نیز با تکیه بر مبارزات ضدمارکسیستی خود، مقام ایدئولوگ جمهوری اسلامی را کسب کرد. بر علیه تاریخگرایان مبارزه کرد، اما لیبرالیسم را مغایر دینداری میدانست و هیچ مشکلی با حکومت فقها نداشت. زمانی که بعد از اقبال و شریعتی به «پروتستانیسم اسلامی» روی آورد و به روحانیت پشت کرد، به اراء شلایرماخر و هایدگر نزدیک شد و بیش از پیش به سوی عرفان اسلامی حرکت کرد. در این زمان او خود را لیبرال خواند.
مارکسیسم چه در ایران و چه جهان شکست سنگینی را تحمل کرد، این شکست نه نتیجه نوشتههای سروش و نه پوپر بود بلکه عوامل عینی و ذهنی مهمتری دخیل بودند. اما هیچکس نمیتواند تأثیر نوشتههای این دو را نادیده بگیرد. در ایران سرکوب مخالفین جمهوری اسلامی، جنگ، فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود و شکاف در میان نیروهای مترقی نقش مهمتری را داشت، اما آثار سروش تأثیر بسزایی در حفظ صف مشترک طرفداران جوان جمهوری اسلامی داشت. در سطح جهانی نیز ارا کسانی مانند برلین، پوپر، هایک. . . روح تازهای در هیبت خمیده لیبرالیسم دمید.
۶
پوپر و سروش به عنوان ایدئولوگهای دو نظام متفاوت وجوه مشترک زیادی دارند. برای پوپر، فلسفه تلاش انسان برای نزدیک شدن به دیدی واقعیتر از جهان است. آن فقط یک ادا و اطوار روشنفکرانه نیست بلکه اهمیت زیادی در رشد معرفت انسانی دارد. این نکتهای است که سروش نیز به آن اعتقاد جدی دارد. برای بسیاری نظرات پوپر در عرصه علم اهمیت داشته و دارد، مسلماً فلسفه علمی او تأثیر زیادی بر سروش داشت، اما برای روشنفکران جمهوری اسلامی که به قول سروش «مارکسیسمزده» بودند این مبارزه ایدئولوژیک پوپر با مارکسیستها اهمیت داشت.
برایان مگی فیلسوفی طرفدار پوپر بود که در ایران بسیاری آثار او را خواندهاند. کتاب او، «کارل پوپر» در سال ۱۳۵۹ در ایران منتشر شد. مگی در کتابها و مقالات مختلف خود، پوپر را به عرش اعلی رساند، از جمله زمانی گفت: «من باید اعتراف کنم، من نمیتوانم بفهم که چگونه یک انسان عاقل میتواند انتقادات پوپر از مارکس را خوانده باشد اما هنوز مارکسیست باشد». بسیاری از نکاتی که سروش هنوز در باب نقد پوپر از مارکسیسم و هگلیسم میکند، بازنقل نظرات مگی است.
پوپر سالها طول کشید تا توانست به اوج معروفیت خود برسد. اما پس از آن تا زمان مرگ این مقام را حفظ نمود. علت اصلی آن بود که وی از نظر سیاسی هیچگاه در تقابل با نیروهای حاکمه قرار نگرفت. او حتی در سن ۹۱ سالگی خواهان بمباران هوایی یوگسلاوی- و نه تأکید بر اشتباه امریکاییها در ویتنام یعنی فرستادن نیروهای زمینی به انجا- شد. اما سرنوشت سروش به گونهای برعکس بود. در جوانی به اوج قدرت رسید تا اینکه در زمان رفسنجانی حتی از تدریس نیز محروم شود. اما این به معنی نزول نزول شهرت او در سطح جهان نبود. برای بسیاری او نقش مارتین لوتر اسلامی را بازی میکرد. در سالهای ۲۰۰۹-۲۰۱۰ نام سروش در میان فهرست ۱۰۰ چهره برتر سال جهان در مجله فارن پالیسی امد.
پوپر در مباحثات و مقابله با مخالفین نظری خود زبانی تند و تیز داشت، این فقط شامل مخالفین ایدئولوژیکی طرفدار «جامعه بسته» نمیشد، کافی است به اولین برخورد پوپر با ویتگنشتاین، آنچه که بعداً به «سیخ بخاری ویتگنشتاین» معروف گشت را به یاد اورد. تا زمانی که مارکس، هگل، افلاطون و. . . را مورد نقد قرار میداد، هر گونه تعویض نظر دیگران مجاز بود، زمانی که خود مورد انتقاد واقع شد، دیگران را متهم به عدم درک نظراتش مینمود. درگیریهای پوپر با برخی از شاگردانش همه حکایت از شیوه ویژه برخورد پوپر با رقبای سیاسیاش را دارد. بحثهای شاگردانش، پاول فایرابند، ایمره لاکاتوش، و روایات یوسف اغاسی میتوانند شاهدی بر این مدعا باشند. شاید بتوان دعواهای قلمی سروش-رضا داوری، یا شمشیرکشیهای او و لاریجانی، مکارم شیرازی و مصباح یزدی، محمد یزدی. . . را به عنوان رقبای سیاسی کنار گذاشت. اما در مورد مشاجرات او با همفکرانش در جبهه روحانیت چون کدیور، خاتمی، رفسنجانی چه میتوان گفت؟ یا در مورد برخوردش با محمود دولتآبادی در مورد انقلاب فرهنگی؟ او به دولتآبادی نوشت: «به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتآباد کیست. خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتآباد که پس از ۳۰ سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با سخافت و شناعت از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را "شیخ انقلاب فرهنگی" خوانده و دروغ در دغل کرده و مبتکرانه با حق جدل کرده است. »
یکی از اختلافات اساسی پوپر و کوهن تصویری بود که پوپر از فضای باز جامعه دانشمندان، تأکید بر نقد عقلانی و جستجو برای ابطالپذیری در این جامعه ارائه میکرد. او همین تصویر را در سیاست در مورد جامعه باز و لیبرالیسم داشت. کوهن در مقابل اعلام کرد که تصویر پوپر از جامعه بازِ علمی غلط است و آن جامعه درواقع بسته است. ضمناً وقتی مشاهدات علمی یک تئوری را رد میکند همیشه این امکان برای طرفداران تئوری وجود دارد که مشاهدات علمی را خطا تلقی نمایند، یا اینکه نقش تئوریهای جانبی را در اشتباه بسیار پررنگ کنند و یا حتی مضمون تئوری را بدون اذعان به خطا بازتعریف نمایند.
سروش همه نظرات کوهن را در ماجرای انقلاب فرهنگی به کار بسته است. او زمانی گفته بود با انقلاب فرهنگی باید «دانشگاهها سرتاپا عِطر و بوی اسلامی به خود بگیرند.» پس از اخراج دانشجویان و استادان غیر مسلمان، دانشگاه «رنگ و بوی اسلامی» به خود گرفت. بعد از آنکه منتقدین انقلاب فرهنگی صدایشان را بلند کردند، سروش اعلام کرد: اول، وظیفه ستاد انقلاب فرهنگی باز کردن دانشگاهها و نه بستن یا اخراج دانشجویان و استادان بود. دوم، او فقط یک نفر و جوانترین فرد ستاد بوده و در آن نقشی موثری نداشته است.
هنگامیکه ناصر کاتوزیان و محمد ملکی در مورد نقش مؤثر او در جلسات اشاره کردند، او گفت که وی در این جلسات ساکت بوده. حرفهایی که کاتوزیان در دهان او میگذارد نه بر زبان او بلکه زبان جلالالدین فارسی جاری شد. محمد ملکی ادعا کرد که سروش نه تنها در جلسات دانشگاه ساکت نبوده بلکه زمانی که ملکی به زندان افتاده، سروش گفته «هر که خربزه میخورد پای لرزش هم باید بنشیند. ». سپس سروش محمد علی نجفی و وزارت علوم را مسئول اخراجها معرفی کرد، اما نجفی به سرعت در دفاع از خود اعلام کرد، وزارت علوم مسئول تصفیه نبوده بلکه این ستاد انقلاب فرهنگی بود که مسئولیت اخراج را به عهده داشت. آیا تراژدی انقلاب فرهنگی و شیوه برخورد طرفداران پوپر نشان نمیدهد که فاصله زیادی بین شکست و اعتراف به شکست وجود دارد؟
پوپر و سروش و بسیاری از هواداران دیروز و امروزشان مارکس را به خاطر تحلیل جامعه بر اساس تضادهای طبقاتی متهم به گسترش افتراق در جامعه نمودهاند. سروش از این نظر مارکسیسم را یک «ایدئولوژی شیطانی» نامید. اگر کسی بخواهد به دفاع از تساهلپذیری در فلسفه مارکس در مقابل کسانی چون پوپر و سروش بپردازد، میتوان به همین بسنده کرد: تحلیل طبقاتی پدیدههای اجتماعی بر اساس منافع طبقاتی، ضمن دقت خود یک جنبه کاملاً انساندوستانه دارد، زیرا اختلاف را قبل از هر چیز نه در خود انسانها بلکه روابط اجتماعی جستجو میکند. انسانها در این تحلیل انسان باقی میمانند-در این تحلیل جامعه جمع ساده افراد متشکل آن نیست- در حالی که در تحلیل کسانی چون سروش، مستکبرین، ستمگران، استثمارکنندگان. . . . میتوانند تا حد شیطان نزول کنند. «ایدئولوژی شیطانی» او نیز تا همین حد سقوط میکند. یا باید پدیدههای چون استثمار را به یک ذات شریر و شیطانی که در بدن یک انسان حلول کرده نسبت داد یا آنکه همه گروهها و طبقات اجتماعی را با وجود همه اختلافات یک انسان معمولی مانند انسانهای دیگر فرض کرد. آیا چنین تفسیری انساندوستانه است یا دخیل بستن به شر و شیطان؟
۷
کارل پوپر جهان میهن بود، برابریخواهی لیبرال، اومانیستی عامگرا، تکثرگرا، ضدراسیست و ضدناسیونالیست بود. هیچکس نمیتواند اهمیت او را در فلسفه علم کتمان کند، اگر چه در میزان اهمیت او بین هواداران و منتقدین او اختلاف نظر زیادی وجود دارد. باید خاطرنشان کرد، آراء سیاسی او در جهات معینی با نظرات دوست نزدیکش هایک تفاوت داشت. طرفداران حکومتی و یا نزدیک به حکومت از آراء او در آن زمان برای عقب راندن مارکسیسم استفاده کردند. طرفداری از پوپر به معنی طرفداری از لیبرالیسم نبود، بلکه به نوعی استفاده ابزاری از او در یک عرصه محدود بود. از نظر قوچانی اگرچه سروش جاده باز کن لیبرالیسم در ایران بود، اما او خود «هرگز لیبرال نبود، نیست و نخواهد بود». البته این قضاوت تا حدی ناعادلانه است. سروش قطعاً لیبرال نبود، اما هیچکس چیزی در مورد آینده او نمیتواند بگوید. او از موضع یک ایدئولوگ به جنگ بسیاری رفت، تا این که به جبهه اپوزیسیون پرتاب شد. میتوانست سکوت اختیار کند، اما بر خلاف بسیاری چنین نکرد. این فقط تشدید گرایشات عرفانی او نیست که وی را مجبور به گام گذاشتن در چنین راهی نموده است.
قضاوت در مورد نیروهای سیاسی و نیز شخصیتهای بزرگ هیچگاه نباید در حد فلسفه سیاسی آنها باقی بماند. بنابراین تکیه بر برخی از گفتهها به تنهایی کافی نیست. در ارزیابیها باید مجموع تئوری و عمل احزاب و شخصیتها را در نظر گرفت. ماهیت بسیاری در بزنگاههای بزرگ تاریخی، زمانی که چارهای جز انتخاب وجود ندارد، کاملاً مشهود میشود. مسلماً میتوان و باید از تئوری شروع کرد و یا اینکه به دنبال یافتن رشته اصلی تحلیل افراد در پشت تصمیمات و اقدامهای آنها بود. اما باقی ماندن در تئوری و حرف خطای مهلکی است.
حضور یک جریان لیبرالی قوی در ایران، مسلماً آرزوی هر آزادیخواه کشور است. اما صرف دفاع از یک ایدئولوگ لیبرال به معنی دفاع از ارزشهای لیبرالی نیست. درست به همین اندازه، صرف دفاع از اقتصاد بازار موجب لیبرال بودن در منش نمیگردد. اگر لیبرالیسم چنین تعریف شود، «جستجویی اخلاقاً قابل پذیرش برای نظمی از پیشرفت انسانی در میان شهروندانِ برابر، بدون توسل به قدرت نامناسب و مفرط. لیبرالیسم در این حکایت یک چشمانداز است اما در خود یک شیوه عمل دارد. » بسیاری که خود را لیبرال یا نولیبرال میخوانند طرفدار چنین منشی نیستند. موافقت با معیارها یک مسئله است و پذیرش این معیارها و عمل به آنها مسئلهای دیگر. تفاوت زیادی بین رحیمی، بازرگان، سروش و قوچانی، غنینژاد. . وجود دارد. صرف قرار دادن همه آنها در یک قفسه، کمک زیادی برای تعیین استراتژی فعلی سوسیالیستها در برخورد با انها نخواهد بود. دفاع از نولیبرالیسم به معنی دفاع از دموکراسی نیست. چیزی که باید به طور جداگانه به آن پرداخت.
منابع
- ویکیپدیا
- ماینستاین، زکایی، تبعیدیهای یهودی
- ادموند فاوسِت، لیبرالیسم
- پری اندرسون، اجزای فرهنگ ملی
- جان هال، ارنست گلنر
- یوران تربورن، مکتب فرانکفورت
- هحمد قوچانی، مهرنامه، سازندگی، سیاستنامه
- عبدالکریم سروش، آثار سروش در تارنمای سروش
- مجید محمدی، لیبرالیسم ایرانی
- پوپر، جامعه باز، فقر تاریخیگری
- خسرو ناقد، بخارا
نظرها
آرمان
این ایدئولوگهای لیبرال به فکر نجات انسان نیستند و تنها در اندیشه پذیرفته شدن خود در مقامی همچون عقل کل هستند و ستایش گر قدرت هستند. آنها خود را در برابر مردم پاسخگو نمیدانند و انتقاد را تاب نمی آورند. برخورد توهین آمیز سروش با دولت آبادی نشان دهنده تبکر او بود و اینک که فعلا در مدرسه مولانا چله نشسته است نه به خاطر عشق به انسان ها که در انتظار روز دیگری است که بتواند در پناه قدرت دیگری که او را بپذیرد تئوری های خود را پیش ببرد. او آنقدر صداقت ندارد که به نقش واقعی خود در انقلاب فرهنگی اعتراف کند و از این کار پوزش بخواهد. اصولا انسان مذهبی خود را در برابر انهسانها مسئول نمیداند. لیبرال بودن اینها تنها در اقتصاد خلاصه میشود و آزادی های فردی و اجتماعی برای آنها ارزشی ندارد. اینها جاده صاف کن فاشیسم هستند.
ایراندوست
شاید پوپر را بیش از کوپناش، ارزش و اعتبار میدهند، میان مایه و تبلیغاتی است ! اما در مورد عبدالکریم سروش باید گفت که تحول عجیبی در این چند سال اقامت در خارج از ایران داشته است. سروش جوان از بازی با کلمات لذت میبرد ، ۳ یا ۴ لغت مترادف را بعنوان صفت یا قید در جملاتش میگنجاند، کتابی حرف میزد، سخنران نبود و شنونده را خسته از دو خط منظور و یک کتاب حرف میکرد. مخالفتش با تمامی مارکسیسم، او را یک دانشگاهی ارتجاعی جلوه میداد. در یکی از برنامههای تلویزیونی برای تعریف آفرینش خدا میگفت که خداوند آفریننده موجودات و ارزشها است ! ارزشها مثل آن آدمی که در اینجا متولد شده یا در فرانسه ؟! سروش امروز، خودمانیتر حرف میزند، به اصل مطلب میرود، اسلامی با ترجمانی نوین عرضه میکند، مانند رویاهای پیامبر، اختلاف قرآنیها با حدیثیها، تقدسزدایی از امامان و معصومین شیعه، امام زمان بمثابه یک محصول اسلام ایرانی و نه تاریخ حقیقی و.... سروش توان رهبری فکری پروتستانیسم اسلامی در ایران را ندارد , نه میخواهد و نه میتواند , ولی میتواند تلنگری به جوانان و جزم اندیشان در سپهر اسلام ایرانی بزند و دین حکومتی و اتوریته شیعی در حوزهها را به زیر سوال ببرد. ما بی دینها هم برای چند پارگی دین اسلام، سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و تقلیل هژمونی اسلام در جهان، پیوسته دعاگو هستیم !
سپهر
نویسنده در مقاله اش خسرو ناقد را « از روشنفکران پروپا قرص طرفدار پوپر» معرفی کرده و از کتاب «ناکجاآباد و خشونت» او نام برده و چون بحث بر سر نظرات عبدالکریم سروش است اين اشاره ها برای خواننده این شبهه را بوجود می آورد که ناقد هم در شمار لیبرال ها یا نیولیبرال ها و يا روشنفکران دینی همنظر و هم رأی سروش و جواد طباطبایی و محمد قوچانی است. به نظرم با دیدگاه های خسرو ناقد در چند کتابی که اخیرا منتشر کرده می توان بهتر و بیشتر آشنا شد؛ به خصوص کتابهای خِرَدکُشی( روشنفکران و انقلاب اکتبر)» و سنجش دیالکتیک روشنگری». موفق باشید
آرمان
در یاداشت قبلی فراموش کردم از نویسنده تشکر کنم که یادی از زنده یاد مصطفی رحیمی کرده است. متاسفانه در شرایط جو انقلابی کسی سخنان او را جدی نگرفت. هر چند او را هم ردیف لیبرالها قرار دادند ولی از نظر من او یک سوسیالیست دموکرات بود. مردی بود پای بند به اصول، میهن دوست و مستقل به یک معنی همه چیز هائی که امروز در جبهه مخالفان نداریم.
دکتر محسنی - اصفهان
ایدیولوگ واقعی دکتر حسینی هستند که در این آخرین ادیشن تیوری هاشون تبلور پیدا کرده اند. - لطفا مقاله را برای استفاده معلمان و اساتید شیر کنید: ***
داود بهرنگ
با سلام من آقای جاسکی را نمی شناسم؛ ولی از آنچه می نویسند پیداست که ایشان یا متولد دهۀ هفتاد میلادی اند؛ یا در ایران دهۀ 50 تا نیمۀ اول دهۀ 60 خورشیدی ـ با دو چشم باز ـ نزیسته اند. اگر چنانچه چنین نیست این نوشته در ابعاد خارق العاده تحریف واقعیات است. واقعیت این است که در ایران ـ پیش از سال 57 ـ در روزگار اعلیحضرت همایونی ـ خواندن و نوشتن ممنوع بود. شما اگر به آیین نامه های "وزارت آموزش و پرورش" در دهۀ 50 نگاه کنید می بیند که آنجا فرموه آمده است که "کتابهای آل احمد از کتابخانه های مدارس برداشته شود." آنجا که آل احمد ممنوع است تکلیف دیگران و دیگر کتاب ها از پیش معلوم است. بگویم که قاعده در بارۀ فرهنگ بر این است که "داشته و ناداشته" هر دو داشتۀ فرهنگی اند. ما به این ترتیب در ایران پیش از سال 57 با داشتۀ سوادی که نداشته ایم ـ یعنی با بی سوادی و گه گیجه ای که داشته ایم و از آن در حد وفور برخوردار بوده ایم ـ دچار انقلاب شده ایم. آنگاه کم کم آفات این ناداشته مان این جا و آن جا همچون غده های عفن و آلوده بر پوستمان طاول زده و سپس با اندک تکانی ـ هر آن ـ گند و گُه از آن بیرون آمده است. [باشد که اکنون با چشمان باز ـ نگران فردا باشیم!] پیش از انقلاب جریانی استخوان دار و آبرومند ـ مجاهدینی همچون حنیف نژاد ـ اسلام را بر اساس رهنمودهای نوشتاری منسوب به مارکس و لنین و مائو و استالین [و دیگران از هر دری سخنی] فرمولبندی کرده و از آن برای خودشان "اسلام به زبان ساده" ساخته اند. ملا و آخوند و خمینی و مطهری و فلان و بهمان آنگاه به وحشت افتاده اند که این شتر ـ گاو ـ پلنگ دیگر چیست؟ پس از انقلاب این "اسلام به زبان ساده" مثل ویروس به جان جوانان و نوجوانان افتاده و در دبیرستان ها و دانشگاه ها در ابعاد کلان گروندگان یافته و کار "حکومت اسلامی" را زار کرده و اینک مسئله این شده که یارو [ابوجهل دوران] در دانشگاه به منبر رفته و "تبیین جهان" می کند و در کوچه و خیابان معرکه راه انداخته و بیا ـ حالا ـ خر بیار ـ و باقالی ـ بار کن! ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) این جاست که آقای عبدالکریم سروش [در سن جوانی] درمان دردی شده که "حکومت اسلامی" از آن در رنج بوده است. مسئلۀ خمینی هرگز و هیچگاه مارکسیسم نبود. وی در فرمان به قتل "کفار" هرگز و هیچگاه در تردید نبود. هر آن اراده می کرد فرمان به قتل آنان ـ و هر کس که خوشش نمی آمد ـ می داد. [امام خمنی قهرمان قتل و کشتار و جنایت است.] آنچه برای وی مشکل ساز بود "منافقین" بودند که گاه شامل عمه و خاله خودش هم می شد و دیدیم که بعدها این اسلام به زبان ساده قیام انقلابی کرد و زیر ماتحت طرف ـ از تختخواب تا دفتر کار ـ بمب گذاشت. این کابوس را خمینی ـ از پیش ـ در بیداری با دو چشم باز می دید. آقای عبدالکریم سروش ـ دانسته یا نادانسته ـ دست اندر کار حل این مسئله و مشکل بود. مشکل ما ایرانی ها ـ که حتی کتاب و جزوۀ آل احمد برایمان ممنوع بود ـ آدرنو و وینگشتاین نبود. طرف ـ هنوز هیچی نشده ـ نوک سر تیز پیکان تکامل نشسته بود و داشت جهان را تبیین می کرد. مسئله [سر بسته که بخواهم بگویم] برای خمینی این بود. در کتاب های عرفا ـ راست یا دروغ ـ گفته آمده است که پیامبر اسلام گفت: «إن لربكم في أيام دهركم نفحات، فتعرضوا لها، لعله أن يصيبكم نفحة منها فلا تشقون بعدها أبدًا.» یعنی: گاه در زندگی بادی می وزد که اگر با آن همراه شوید جلوی رنج و بدبختی از برای خودتان را از پیش می گیرید. آقای عبدالکریم سروش در سالهای پس از 57 هر آن پی بادی دویده اند که به گمانشان می توانسته ایشان و جامعه را از رنج و بدبختی برهاند. من به گمانم این بادها ـ که وزیدنی اند ـ در جوامع نقد پذیر می توانند به بار بنشینند. همراهی با بادهای وزنده در جوامع توتالیتر می تواند گران تمام شود. با احترام ناگفته نماند که من اقای عبدالکریم سروش را دوست می دارم.
حمید
جناب بهرنگ به نظر شما آیا سروش به سهم خود مسئولیتی در افتضاح "انقلاب فرهنگی" دارد؟ و اگر داشته و دارد (که تمامی شواهد و قرائن تاریخی چنین می نماید) آیا ایشان یک حداقل انتقاد به خود و عذر خواهی از ملت بدهکار نیست؟ در مورد "استخوان داری و اصالت" جریان مجاهدین و به طور کلی تمامی گرایشات چریکی در ایران, توجه شما را به یک سری گفت و گوهای مابین فدائیان و مجاهدین "مارکسیست" که در دههء هفتاد میلادی (پنجاه شمسی ) اتفاق افتاده بود جلب می کنم (سایت "اندیشه و پیکار" این نوارهای کاست را در سایت پیاده کرده است و قابل دسترسی است). حمید اشرف از سوی فدائیان و تقی شهرام از سوی دیگر دو سخنرانان در این گفت و گو ها هستند. نکته اساسی جنبهء مشترک هر دو جریان, این مساله بود که چگونه کارخانه های بزرگی که شاه کمک به تاسیس آنان داشت, بازار و تجارت را از دست خرده تولید کنندگان بیرون آورده اند. یعنی متحجرترین نوع دفاع از خرده بورژوازی شهری, از سوی جریاناتی که خود را پیشتازان پرولتاریا می پنداشتند. آیا انتصاب اصالت و استخوان داری به چنین تفکری نوعی تایید و تاکید بر جریان "غرب زدگی" نیست؟ در بارهء سطح کیفیت علوم اجتماعی, خصوصا فلسفه, در دانشگاه های ایران توجه شما را جلب میکنم به خاطرات آقای آرامش دوستدار از تجربیاتشان در دانشگاه تهران قبل از انقلاب. فقط همین کافی که شیاد بی سابقه ای مانند فردید کرسی "استادی" در دانشگاه داشت و چنان گندی زد که همگان نتیجه اش را دیدیم. تجربه شخصی ما در دوران دبیرستان نیز کاملا مانند روایت شما بود. در دبیرستان فرهنگ (منیریه, تهران) اتاقی نسبتا بزرگ و پر از کتاب بود که هیچ استفاده ای از آن نمی شد. تنی چند از ما نوجوانان دانش آموز داوطلبانه این مجموعه را که بیش از دو هزار کتاب می شد منظم کرده و به صورت کتابخانهء دبیرستان (با نوشتن نام کتابها روی کاغذ و با دیوار چسباندن تمامی فهرست) در اختیار همهء دانش آموزان گذاشتیم. کمتر از یک ماه از این اقدام ما نگذشته بود که نامه ای از آ.پ. مبنی بر تحویل کتابهای "مضر" به دستمان رسید. ناگفته نماند که کتب "مضر" هیچگاه به دست آ.پ. نرسید!