زنان و زمانهها
فتان جوکار − آنچه برای من در در کتاب « یادنامهی دوست، هوشنگ کشاورزصدر» جالب بودهاست، زنان کنشگر و پیشرویی هستند که در رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی نقش ایفا کردهاند. کتاب جمعی از این زنان را به خواننده میشناساند.
ناصر مهاجر و سیروس جاویدی کوشیدهاند تا «هوشنگ کشاورز را در متن رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی» بازشناسانند. آنچه برای من در این کتاب جالب بودهاست، زنان کنشگر و پیشرویی هستند که در رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی نقش ایفا کردهاند. آنها با آگاهی و ابتکار، این زنان را به خواننده میشناسانند.
تأملی برکتاب یادنامهی دوست
کتابِ یادنامهی دوست، هوشنگ کشاورزصدر را که به کوشش ناصر مهاجر و سیروس جاویدی گردآوری و ویراستاری شده است، در دست گرفتم. در آغاز با خواندن یادهای زریون و گفتگوی او دربارهی همسرش، فهمیدم که چه رابطهی خوبی میان آنها وجود داشته است. هوشنگ کشاورز و زریون با شخصیتهای مستقل، عشق و علاقهای به هم داشتند، مثالزدنی و چه زیبا زیستند زندگی پُر فراز و فرود خود را. در بخش نامهها، رابطهی هوشنگ کشاورز با فرزندانش این حس را به خواننده میدهد که پُر از مهر و اعتماد و اطمینان است؛ اعتماد و مهری که به بهاره داشت، میتوان گفت دلانگیز است. و همچنین علاقه و اطمینانش به مازیار. با شناخت و محبتی که به دوستانش داشت بنای دوستی را چنان محکم میساخت که نه دوری راه و نه دیری دیدار، ویرانش نمیکرد. با انسانی آشنا شدم که دیدگاهی متفاوت همراه با احترام به زن داشت؛ حتا در دورهای که زن در جامعهی ایران جایگاه کمی داشت. هوشنگ کشاورز را انسانی متعهد، روشنفکر، خوشمشرب و پُرتلاش در زمینههای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دیدم. او با شناخت عمیقی که از جامعهی ایران داشت و تفکر و پژوهش در مسائل سیاسی و اجتماعی، در تبعید نیز لحظهای آرام و قرار نداشت و جستارهای خود را به پیش میبرد. بخش بازشناسی و پژوهشها و نگارهها ونیز گزیدهی پژوهشها و جستارها را با دقت بیشتری خواندم و هرچه پیشتر رفتم، بیشتر فهمیدم که تاریخ کشورم را کم میشناسم. ناصر مهاجر و سیروس جاویدی، با گردآوری مدارک، نامهها و عکسها، گوشههای تاریخ، فرهنگ و مبارزات سیاسی اجتماعی قرن بیستم کشورمان را به طور زندهای نمایاندهاند. هوشنگ کشاورزصدر این انسانشناس، پژوهشگر و کنشگر سیاسی را از دیدگاه دوستان، آشنایان، خویشان و خانوادهی او، شناساندهاند؛ شناساندنی همه جانبه. همانگونه که زریون کشاورز تأکید میکند: «... یادنامهی دوست، ستایش هوشنگ نیست؛ بیان چیستی و کیستی یک انسان است؛ با تواناییها و ناتوانیهای انسانیاش! »[1]
ناصرمهاجر و سیروس جاویدی، پس از سه سال تلاش برای جمعآوری روایتهای خویشان و دوستان دیرینه و همراهان تبعید هوشنگ کشاورز، نیز تماس با «شماری از همرزمان و همکاران وی»، کتابی در ۷۷۵ صفحه بهدست دادهاند؛ با دقت و وسواس و نکتهسنجی.
ویراستاران یادنامهی دوست، زندگی هوشنگ کشاورزصدر را که «در سال ۱۳۱۱ در تهران به دنیا آمد و در سال ۱۳۹۱ در فلوریدای آمریکا چشم از جهان فروبست» به ۴ دوره تقسیم میکنند: «دورهی دانشجویی و کنشگری سیاسی، دورهی کار در موسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی و پژوهشهای عشایری و دهقانی، دورهی ازسرگیری کنشگری سیاسی و مشارکت در انقلاب بهمن ۱۳۵۷ و سرآخر، دورهی تبعید و پیکار در راه آزادی ایران...»[2]
ناصر مهاجر و سیروس جاویدی کوشیدهاند تا «هوشنگ کشاورز را در متن رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی» بازشناسانند. آنچه برای من در این کتاب جالب بودهاست، زنان کنشگر و پیشرویی هستند که در رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی نقش ایفا کردهاند. آنها با آگاهی و ابتکار، این زنان را به خواننده میشناسانند.از جمله با طرح پرسش از افراد مختلف، به ویژه زریون کشاورز. با خواندن یادنامهی دوست، با زنان گوناگونی آشنا شدهام. برخی برایم خیلی جالب بودهاند؛ برخی جالب بودهاند، برخی را احساس کردم از قبل میشناسم. دلم میخواست با این زنان برجسته که سفری به گذشته داشتهام، بیشتر آشنا شوم؛ با مادربزرگان و مادران نسل خودم؛ برای اینکه خودم را بهتر بشناسم. برای اینکه بدانم از جایی آمدهام که پیش از من بیشمار زنان مبارز و روشنفکر و فرهنگیای بودهاند که با تلاش و پشتکار بر سختیها و فراز و فرودهایی که سر راهشان بود، دست و پنجه نرم کردند، مبارزه کردند، مبارزهی فرهنگی، سیاسی و اجتماعی؛ برای آزادی پوشش، برای آموزش دبیرستانی، برای آموزش عالی، برای ورود به دانشگاه، برای ورود به جامعه و عرصهی سیاست وفعالیتهای اجتماعی و مدنی و برای برابری حقوقی زن و مرد.
زنان
اولین زنی را که دیدم، اصلاً نمیشناختم. از خانم زریون ممنون هستم که این زن را به من معرفی کردند. از نصرتالملوک گلسرخی، مادر زریون کشاورز میگویم. دیدم که این زن در «سال ۱۳۱۶ در دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران ثبتنام کرد.»[3] من نمیدانستم زن ایرانی چه مشکلاتی داشته است برای رفتن به دانشگاه، آن هم دانشکدهی پزشکی.
نصرتالملوک گلسرخی، مادر زریون کشاورز (ژیلا). وی متولد سال ۱۲۸۲ بود در تهران.
«او زن تحصیلکردهای بود. در دارالمعلمات درس خوانده بود و قابله شده بود. او در سال ۱۳۰۴ درقسمت معالجهی امراض زنانه و قابلگی شهرداری تهران استخدام شد... گاهی مجبور میشد شبها به خانهی زائوهایش برود... به همین دلیل پدرم بیشتر به ما چهار دختر رسیدگی میکرد. بهخصوص پس از ۱۳۱۶ که مادرم در دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران ثبتنام کرد. مادرم از اولین زنان ایرانیست که به دانشکدهی پزشکی راه پیدا کردند.»[4]
اختر کامبخش را نیز نمیشناختم. متوجه شدم او نیز از اولین زنان پزشک ایرانی بود که کمونیست و فمنیست نیز بود و چه نقش مهمی در سازماندهی برای باز کردن درهای دانشکدهی پزشکی به روی زنان داشت. زریون کشاورز این سر را هویدا کرده است: «...او و چهار زن دیگر، بهخصوص دکتر اختر کامبخش که ما به او عمه اختر میگفتیم، خیلی تقلا کردند برای اینکه راه آموزش پزشکی برای زنان ایران هموار شود.»[5]
اختر کیانوری (کامبخش)
در سال ۱۲۸۶متولد شد؛ [6] در شهر نور. نوهی شیخ فضلالله نوری بود. میدانیم که پدرش معمم، برخلاف شیخ فضلالله و از مشروطهخواهان بود. پدرش در سال ۱۲۹۴ در یک ترور سیاسی (به احتمالی به دستور روسها) کشته شد. چه بسا پس از مرگ پدر است که او، ۸ خواهر و برادر و مادرش به تهران کوچ کردند. از نخستین زنان کمونیست ایران به شمار میآید و از اعضای جمعیت بیداری زنان که فعالیت دامنهداری داشت برای کشف حجاب و طبعاً علیه روحانیون مرتجع. در تئاتر «دختر قربانی» در سال ۱۳۰۵ شرکت داشت. یک سال پیش از این تاریخ، در سال ۱۳۰۴ با عبدالصمد کامبخش از کمونیستهای شناختهشده ازدواج کرد. در سال ۱۳۰۷ با وی به شوروی رفت و در آنجا قابلگی آموخت. به سال ۱۳۱۱ به ایران بازگشتند؛ یک سال پس از تصویب قانون ضد مرام اشتراکی و معروف به قانون سیاه. چند سالی به شغل قابلگی پرداخت. در سال ۱۳۱۶ که همسرش بازداشت شد و به زندان افتاد، اوج کوشش وی و شماری دیگر از زنان پیشرو است برای ورود به دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران که از پذیرفتن زن به دلایل شرعی سر باز میزد. بدینترتیب است که پزشکی خواند و در زمرهی نخستین زنان پزشک فارغالتحصیل دانشگاه تهران قرار گرفت. پس از خلعید از رضاشاه و پایان اختناق رضاشاهی به حزب تودهی ایران پیوست. در تأسیس تشکیلات زنان حزب توده، نقش مؤثری ایفا کرد. در سال ۱۳۲۷ پس از ترور نافرجام محمدرضاشاه، همراه با بخش بزرگی از رهبران حزب توده بازداشت شد و به زندان افتاد. اما پس از چند ماهی آزاد شد و خیلی زود به شوروی مهاجرت کرد و به همسرش که دوسالی بود در مسکو میزیست، پیوست. اختر کامبخش، پس از چندی به آلمان رفت و تحصیلات دانشگاهی خود را از سرگرفت و در رشتهی زنان از دانشگاه لایپزیک آلمان فارغالتحصیل شد. در تمام سالهای طولانی مهاجرت، از فعالیت سیاسی در صفوف حزب توده دست نشست و در هیئتهای مختلف زنان و در کنگرهها و همایشهای گوناگون مشارکت داشت. در مراسمی که به مناسبت فارغالتحصیلی او و همدورهایهایش برگزار شد، از سوی اولین زنان پزشک ایران سخن راند...
«با توجه به اسارت و بیچارگی زن در این کشور، با تثبیت قوانین درهم و دیوانهای که سالیان دراز، برخلاف نص صریح قرآن، برخلاف انصاف و وجدان در مورد ما حکمفرماست و مانند زنجیری به دست و پایمان پیچیده است، قبول میفرمایید که این دسته از زنان این مرزوبوم که در مجمع امشب شما حاضرند، کاری خطیر انجام دادهاند؛ زیرا آنها ضمن کسب علم و دانش و علاوه بر امور دشوار خانهداری و شوهرداری، متکفل هزینهی زندگی خود نیز بودهاند و با تمام این گرفتاریها برای آنکه مشت محکمی به دهان مرتجعین یاوهسرا زده باشند و به دنیا ثابت نمایند که زن ایرانی نیز میتواند با ابراز لیاقت در کسب مشکلترین رشتههای علم امروزی مجاهدت نموده و با برادران خود در یک ردیف ایفای وظیفه اجتماعی بنماید، با جدیت و کوشش بیحد به کسب فن پزشکی کوشیدند... در جریان تحصیل نه فقط از برادران دانشجوی خود بازنماندند، بلکه به تصدیق تمام استادان محترم دانشکدهی پزشکی، با آنها همردیف بودهاند.»[7]
آنگونه که خبر مرگ اختر کامبخش در نشریات وابسته و پیوسته به حزب تودهی ایران بازتاب یافت، نشاندهندهی آن است که وی در سالهای واپسین زندگی در تنهایی و بیپیوند با جامعهی حزبی زندگی کرد. اختر کامبخش در بهمن سال ۱۳۷۱/ ۱۹۹۳ در لایپزیک آلمان دیده بر جهان فروبست.
سومین زن این کتاب که آشنایی بیشتر با او را نیز مدیون زریون کشاورز هستم، پروین دولتآبادیست.
«بانوی بزرگ شعر و ادب ایران، پروین دولتآبادی، به سال ۱۳۰۴ در دولتآباد اصفهان چشم به جهان گشود؛ در خانوادهی فرهیختهی دولتآبادی. از مادری فرهنگی و مدیر مدرسهی ناموس به نام فخرگیتی، و پدر حسامالدین دولتآبادی. در ۷ سالگی به همراه خانوادهاش به تهران آمد و به هنگام تحصیل در دبیرستان، سخنسرایی را آغاز کرد و اشعارش چنان توجه سخنسرای بزرگ آن زمان، نظاموفا را جلب کرد که به تشویق او پرداخت. شاعر بزرگ آینده، کار اجتماعی خود را در سازمان تربیتی کودکان و شیرخوارگاه تهران آغاز کرد. سپس به دلیل علاقه به کودکان ادارهی چندین کودکستان را پذیره شد و پس از آن، خود دبستان و کودکستانی را به نام شیوا، بازگشایی کرد که نخستین محیط آموزشی مجهز به وسایل سمعی و بصری بود که از خارج وارد شده بود. اما پس از چندی از این خدمت بزرگ فرهنگی دست کشید و در شرکت نفت به آموزش کارگران سرگرم شد. او به آموزش انسانها بیش از هر چیز دیگری عشق میورزید و این را بزرگترین رسالت زندگی خود میدانست. اگرچه راستینترین انگیزهی حیات او شعر بود، چه اشعاری با مضامین انسانی و فراانسانی، اندیشهخیز و شوربرانگیز در قالب غزل، مثنوی، دوبیتی، گسسته و نو و چه شعرهایی به زلالی آب، ساده و روان برای کودکان که در هردو شیوه، به هنرمندی تمام درخشید و توانست جای خود را در شعر امروز ایران و هم در ادبیات کودکان پابرجا و استوار سازد. از پروین دولتآبادی...دو دفتر شعر به نامهای «آتش و آب»۱۳۵۲ و «شور آب» ۱۳۵۴ به چاپ رسیده است و دیوان کامل او نیز به نام «مهرتاب»... گذشته از اینها، از او دفتر «منظور خردمند» را هم که دربرگیرندهی زندگینامه و پارهای از اشعار جهان ملک خاتون شاعر، بانوی معاصر خواجه حافظ شیرازی است، خواندهایم که در نوع خود پژوهشی گرانسنگ و شایستهی بررسی است. پروین دولتآبادی بهجز خلق این آثار موفق به سرودن ۴۰۰ قطعه شعر نیز برای کودکان شده است...»[8]
خانم دولتآبادی، همسر دایی هوشنگ کشاورزصدر، آقای اسماعیل صارمی بود. در نگاه زریون کشاورز زنی بود که: «...شخصیت بسیار بالا و والایی داشتند. تنها فرد خانواده بودند که پس از ازدواج، من و هوشنگ را پذیرفتند و با ما رفتوآمد داشتند...»[9]
نامهی پروین دولتآبادی به هوشنگ کشاورز نیز گواه یاری و دوستیای به ژرفای سالیان دراز است:
«از مهر بیدریغ تو همینقدر میگویم که در سراب تشنهکامیهای روزگاران زلال دلنشینی بود که پیغام کوهساران بلند پوشیده از برف را تا سینهی آئینهگون رودباران با خویش میآورد. جایت همواره خالی است...لطف زریون عزیز هم شامل شد و بعد از شنیدن صدایت که به خیالی دور از دست مینمود، مرا به گذشتهها بازگردانید.»[10]
پروین دولتآبادی در سال ۱۳۸۷ براثر سکتهی قلبی در تهران چشم بر جهان فروبست.
پس از پروین دولتآبادی با توران میرهادی روبهرو میشوم. این زن پیشرو، در ۲۶ خرداد ۱۳۰۶چشم به جهان گشود؛ در شمیرانات. پدرش سید فضلالله، ریشه و تبار تفرشی داشت؛ و مادرش زنی آلمانی بود به نام: گرتا دیتریش. فضلالله که از دانشجویان اعزامی به خارج از کشور بود و در رشتهی مهندسی راه و ساختمان و مکانیک درس خوانده بود، با گرتا پیوند زناشویی بست. گرتا مجسمهساز و نقاش بود. این دو پس از ازدواج به ایران بازگشتند. پس از تولد سه فرزند، توران به دنیا آمد. دخترکی نیمی آلمانی نیمی ایرانی. توران میرهادی در سال ۱۳۱۱ برای شش ماه به مدرسهی آلیانس رفت و سپس به دبستان آذر که در آنجا تحصیلات دبستانی را به پایان رساند. در سال ۱۳۱۷ به دبیرستان نوربخش رفت؛ دبیرستانی که در سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰ یکی از مراکز مهم جنبوجوشهای دانشآموزی دختران تهران بود. سال ۱۳۲۴ از همان دبیرستان فارغالتحصیل شد. در این سال برای ورود به دانشگاه امتحان داد و در رشتهی علوم طبیعی دانشگاه تهران پذیرفته شد. پس از چندی تصمیم گرفت برای ادامهی تحصیل در زمینهی علوم پرورشی و روانشناسی به اروپا برود. در پاییز ۱۳۲۵ به پاریس رسید؛ یک سال از پایان جنگ جهانی دوم. توران خود را با وضعیت ناگوار پس از جنگ در اروپا سازگار کرد. توران میرهادی نخست رشتهی روانشناسی تربیتی را در دانشگاه سوربن به پایان رساند. سپس رشتهی آموزش پیشدبستانی را در کالج سوونیه ادامه داد. او در این دوره در کلاسهای درس هنری والون و ژان پیاژه، دو روانشناس پُرآوازه در حوزهی معرفتشناسی کودک حضور یافت. موضوع نظریههای رشد هنری والون و ژان پیاژه در این دوره در اروپا جدید بود. توران مصمم بود که این دیدگاهها را بیاموزد و در ایران به کار بندد.
توران میرهادی در زمستان ۱۳۳۰ به ایران بازگشت. نخستین کار او در این دوره، حضور در کودکستان بهار و انتقال دانش و تجربههایی بود که در اروپا آموخته بود. پس از چندی نیز در دبیرستان نوربخش که زمانی در آن درس خوانده بود، به کار آموزش زبان فرانسه پرداخت. در آغازدههی۱۳۳۰ این زن روشنفکر و شجاع، درگیر فعالیتهای سیاسی ـ اجتماعی شد. در سال ۱۳۳۱ او با سرگرد جعفر وکیلی که یکی از افسران روشنفکر حزب تودهی ایران بود، آشنا شد. این آشنایی به ازدواج انجامید. حاصل این زندگی، پسری به نام پیروز است. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و در ۱۷ آبان ۱۳۳۳ سرگرد جعفر وکیلی به همراه تعدادی دیگر از افسران حزب تودهی ایران اعدام شد.
توران میرهادی در سال ۱۳۳۴به نام برادر از دست رفتهاش، کودکستان فرهاد را بنیاد نهاد. پدر و مادرش در این کار بزرگ، پشتیبان او بودند. پدر محل کودکستان را در اختیار او گذاشت و وسایل آموزشی مانند نیمکت و غیره را برای او ساخت و مادر با گرفتن پروانهی کودکستان به یاری او شتافت. طولی نکشید که روش کار توران میرهادی با استقبال والدین ایرانی روبهرو شد و او توانست از سال ۱۳۳۶ دبستان فرهاد را در کنار کودکستان، پایه بگذارد. از این دوره به بعد همسر دومش محسن خمارلو همکار و همراه همیشگی او در ادارهی کودکستان و دبستان شد. مدرسهی راهنمایی فرهاد نیز از سال ۱۳۵۰ آغاز بهکار کرد. مدرسهی فرهاد از همان آغاز به صورت مختلط اداره میشد.
«...خانم توران میرهادی نازنین که دورادور من و هوشنگ را میشناخت، برایم پیغام فرستاد که: اگر میخواهی بیا در کودکستان من کار کن... این خانم هم زن بینظیری بود. یکی از پایهگذاران آموزش جدید خردسالان در ایران بود... من پیش توران خانم یک دورهی نگهداری نوزاد را دیدم و بعد مربی بچهها در کودکستان شدم. مازیار هم از تجربیات و روش تربیتی توران خانم عزیز بهرهمند شد. ریشههای شخصیت مازیار در این کودکستان شکل گرفت. واقعا روش توران خانم بینظیر بود.»[11]
کتاب جستجو در راهها و روشهای تربیت گزیدهای از تجربههای آموزشی ۲۵ سالهی وی است. توران میرهادی در کلاسهای تربیت مربی کودک در شهرهای مشهد، تبریز، رشت و تهران درس میداد. که طرح کلی آن را در چند کتاب به روی کاغذ آورد. با شرکت فعال توران میرهادی، سه نمایشگاه از کتابهای کودکان در سالهای ۱۳۳۵، ۱۳۳۷ و ۱۳۳۹برگزار شد. در پی برگزاری این نمایشگاهها شورای کتاب کودک با تلاش توران میرهادی و همفکران او، برای گسترش و پیشبرد هرچه بیشتر امر ادبیات کودکان در سال ۱۳۴۱تأسیس شد. توران میرهادی همچنین بنیانگذار و مسئول طرح فرهنگنامهی کودکان و نوجوانان، اولین کتاب مرجع ایرانی برای کودکان و نوجوانان است (۱۳۵۸). کتاب گفت و گو با زمان مجموعه مصاحبهها و سخنرانیها یا پیامهای توران میرهادی در یک دورهی پنجاه ساله است. کتابهای زیادی از توران میرهادی به یادگار ماندهاست؛ از جمله کتاب مادر و خاطرات ۵۰ سال زندگی در ایران.
توران میرهادی، در سال ۱۳۹۵ جهان را بدرود گفت.[12]
اکنون به نسل مادرانمان میرسم. یکی از زنان برجستهی این نسل، پروانه اسکندریست. چقدر دلم میخواست این زن را بیشتر و پیشتر میشناختم. او که بود؟ چرا او را کشتند؟ زن شجاعی که در تمام عمر بر آزادیخواهی و عدالت پای فشرد. شعر میسرود، مینوشت، بهویژه در نامهنگاری استعداد ادبیاش جلوه میکرد:
«هوشنگ، هوشنگ، هوشنگ و اگر تمامی صفحه را با نام تو پُر کنم، هنوز دلم میخواهد بنویسم هوشنگ... امید که روزی بیایی. نه چندان دیر که من دیگر نباشم، نه چندان دور که دیگر از این بلادیده نمانده باشد.»[13]
پروانه اسکندری، در سال ۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمد. در خانوادهای رشد کرد که کانون باورهای «آزادیخواهی و ملی» بود. پروانه از خانوادهاش چنین میگوید:
«من در کانون پاکیزهای چشم به هستی گشودم که باورهای ملی و ریشههای ستبر آزادیخواهی داشت. بینیازی و شکیبایی و عشق به ایران، روشنترین ویژگی مادرم، که سایهی گرامیاش پردوام باد، و درستی و آزادیخواهی و مهربانی نشانههای آشکار پدر بود. در فضایی چنین سرشار از موافقت و دمسازی و تنیدهای از مهر، شور هستی به گونهی جریان دائمی بر زندگی من ارزانی گردید و یک منش آزادیِ گزینش در من سربرآورد... ۱۲ ساله بودم که با آرمان یگانگیجویانهی ایرانیان آشنا گردیدم و به منش پانایرانیسم پیوستم. همین زمان، بهدنبال شعارنویسی بازداشت شدم... استقلال ملی، آزادیهای فردی و اجتماعی و عدالت همگانی آماجهای بزرگ سراسر زندگی من بوده و مصدق به گونهی نماد راستین این هرسه با فرهّی شکوهمند. بدترین خاطرهام کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت ملی مصدق است؛ ولی این رویداد تلخ، بهرغم اندوه ژرفی که بر همهی لحظههایم فروریخت، پای رفتنم را سست نکرد. در دوران دانشآموزی، با انجمن ادبی آناهیتا، یکی از سازمانهای همگام حزب ملت ایران، همکاری نزدیکی را آغاز کردم. آذر سال ۱۳۳۸، در آن خاموشی مرگبار، بههمراه یکی از همرزمانم به ساواک برده شدم. ۱۶ آذر ۱۳۳۹، به هنگام اوجگیری تلاشهای سیاسی، سکوت ۸ سالهی دانشگاه با سخنان من، که دانشجوی سال اول رشتهی جامعهشناسی بودم، شکست. در بهمن ماه همان سال، پس از سخنرانی دیگری، بازداشت شدم... در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ با داریوش فروهر، دبیر حزبم، پیکارجوی خستگیناپذیر، که تازه از زندان رها شده بود، ازدواج کردم... از آن پس بیش از پیش با رویدادهای سیاسی میهنم درآمیختم و همه جا دوشادوش همسرم در صحنهی مبارزه حضور یافتم...»[14]
از پروانه فروهر شعرهای زیادی به جا مانده که پرستو فروهر به همراه علی دهباشی گردآوری کردند و کتاب شعری به نام "شاید یک روز، برگزیدهی اشعار پروانه فروهر" را به چاپ رساندند. سیمین بهبهانی در این کتاب نوشت:
«با شعر پروانه فروهر پس از فاجعهی قتلش آشنا شدم. پیش از آن میدانستم که شعر میگوید، اما هیچگاه از زبان خودش نشنیده بودم بسکه فروتن بود. او زنی با احساس، صادق، با فرهنگ و میهنپرست بود، و آنچنان که من میشناختمش، یکی از نوادر ایام...»[15]
پرستو فروهر نیز یادداشتی در این کتاب دارد:
«... مادرم، شیرزنی بود، به نازکی خیال و به استواری ایمان، به سادگی قطرههای باران روی زمین خشک، افسوس که نیست...»[16]
آری پروانه فروهر تا آخرین لحظههای زندگی میدان مبارزه را ترک نگفت و در کنار و «دوشادوش همسر»ش برای استقلال و آزادی ایران مبارزه کرد. در سال ۱۳۷۷ در کنار هم، به دست مزدوران جمهوری اسلامی، «کاردآجین»[17] شدند و باهم به «سفری بیبازگشت» رفتند.
با خواندن یادنامهی دوست، پی بردم پروانه فروهر دوستی داشت به نام هما دارابی. شنیده بودم که این زن در اعتراض به سیاستهای زنستیز جمهوری اسلامی دست به خودسوزی زد. اما چیزی دربارهی او نمیدانستم. یادنامهی دوست مرا واداشت تا دربارهی این زن حساس، این پزشک حاذق و این مبارز دیرین بیشتر جستجو کنم. جامعترین و کاملترین اطلاعات را در بولتن آغازی نو یافتم که عیناً به نقل آن میپردازم.
«هما دارابی سال ۱۳۱۹ دیده به جهان گشود؛ در تهران و در خانوادهای متوسط و متجدد و فرهنگدوست. آموزش ابتدایی را در دبستانهای ایراندخت و روشنک به انجام رساند و دورهی متوسطه را در دبیرستان بختیار. شاگردی ممتاز بود. هوشمند و با پشتکار. به آسانی آزمون ورودی دانشگاه تهران را پشت سر گذاشت و دانشجوی دانشکدهی پزشکی شد؛ به سال ۱۳۳۸، سال سست شدن بندهای استبداد و بازشدن فضای سیاسی و جاری شدن امواج جنبش اعتراضی. دانشگاه که یکی از قطبهای جذاب جنبش بود و از کانونهای حاد مبارزه در تنفس کوتاه سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۱، همای حساس و پرشور را به حرکت سیاسی کشاند. در سال ۱۳۳۹ به حزب ملت ایران پیوست که یکی از سازمانهای جبههی ملی ایران بود و جای جوانان تند و تازهنفس و تازهآشنا با مبارزه؛ در اسفند همان سال در اقدام اعتراضی دانشجویان به حضور دکتر اقبال در دانشگاه شرکت کرد و به جرم آتش زدن اتوموبیل نخستوزیر سابق همراه با فریدون تقیزاده بازداشت شد و چند هفتهای به زندان اقتاد. همو بود که با جثهی کوچک و صدای ریز خود از جمیله بوپاشا داد سخن داد و در میان هلهلهی صدها دانشجوی ترقیخواه، همبستگی جنبش دانشجویی ایران را با انقلاب الجزایر اعلام داشت. جزو دو زنی بود که در پاییز سال ۱۳۴۱ در کنگرهی جبههی ملی ایران شرکت کرد؛ به نمایندگی از سوی دانشجویان.
هما در سال ۱۳۴۲ با همدرس و همرزم خود، منوچهر کیهانی ازدواج کرد. ثمرهی این پیوند دو دختر است. آناهیتا و سالومه. پس از پایان دورهی دانشگاه در سال ۱۳۴۴ به شمال ایران رفت و ۲ سالی در میان مردم دهکدهی بهمنی زیست و پزشک روستا شد. در سال ۱۳۴۶ برای تجربهاندوزی و دانشآموزی بیشتر رهسپار ایالات متحدهی آمریکا شد؛ با همسرش. رهآورد این سفر، تخصص در رشتههای بیماری اطفال و روانپزشکی کودک بود و پروانهی پزشکی؛ از سه ایالت نیویورک، نیوجرسی و کالیفرنیا. پس از ۱۰ سال دوری از میهن راهی ایران شد؛ به سال ۱۳۵۵. باز به دانشگاه تهران آمد و اینبار به عنوان استاد روانشناسی کودکان و نوجوانان.
با پاگیری جنبش اعتراضی و گسترش مبارزات اجتماعی، هما دوباره به حرکت سیاسی جلب شد. او در جنبش همگانیای که علیه دیکتاتوری شاه شکل گرفت، شرکت جست و به سهم خود به جنبش سرنگونی رژیم شاه یاری رساند. در "بهار آزادی" اما در کنار مرتجعین مذهبی و متحدینشان قرار نگرفت. چه مخالف استبداد و حجاب اجباری بود و جانبدار آزادی. به جبههی مخالفان جمهوری اسلامی پیوست و تا آغاز سرکوب فراگیر و چیرگی ارتجاع مذهبی، یار و یاور کمیتهی زنان جبههی دموکراتیک ملی ایران بود. به مسئلهی زن حساس بود. هم از اینرو پس از آنکه یکی از رهبران جریانی که سالها همگام با آن حرکت کرده بود، زن دوم گرفت، به شدت برآشفت و آزرده شد. شگفتانگیز نبود. سالها از جمله برای بهبود وضعیت زن ایرانی مبارزه کرده بود و اینک به چشم میدید فروکاستن زنان به شهروندان درجه دوم را و پاگرفتن سنت واپسماندهی چند همسری را.
با فروکش جنبش مردم، هما بیش از پیش به سوی فعالیتهای علمی و اداری روی آورد...در گروه آموزش تخصصی روانپزشکی مجتمع آموزشی و پژوهشی وزارت بهداری و نیز انستیتوی روانپزشکی تهران به عضویت درآمد و مدیریتِ گروه روانشناسی دانشگاه علوم "شهید بهشتی" را هم پذیرفت. حکومت خودکامهی زنستیز، اما آزاده زنی پرکار و کاردان را برنتابید. مکتبیون مذهبی که در هر مرحله ازتحکیم بنای حاکمیتشان بیشتر امور جامعه را به دست پرورندگانشان سپردهاند...دست بهکار فروافکندن هما شدند. ابتدا او را به جرم رعایت نکردن حجاب اسلامی از کار در "بیمارستان امام حسین" برکنار کردند. سپس در سال آموزشی ۱۳۷۰-۱۳۶۹ از تدریس محرومش ساختند و سرآخر همهی مسئولیتهایش را بازستاندند. هما اما ساکت ننشست و به اعتراض برخاست؛ تا آنجا که وکیل گرفت و به دادگستری شکایت برد. او که زنی باشخصیت بود و شیفتهی حرفهاش، خواستار«اعادهی حیثیت از خود و انتقاد به دانشگاه علوم پزشکی» شد. تلاشهایش اما موجب خشم بیشتر کاربهدستانی شد که کارشناسان دگراندیش را سربهزیر میپسندیدند ونه سرکش. پس به آزار و اذیتش افزودند تا سرانجام عطای فعالیت اجتماعی به لقایش بخشید و مطب بست. مطبی که هستیبخش بود و جانپناه؛ هم برای او و هم دختران و زنان در جنگ و گریز با پاسداران، به آنجا میرفتند تا از دکتر دارابی گواهی دیوانگی بگیرند و از پرداخت کفارهی "بدحجابی" در امان مانند. خانهنشین شد. گرچه اهل شعر و موسیقی و نقاشی بود، به خانهنشینی تن داد. سرزندگیاش را از دست داد، اما افسردگی و خاموشی را پذیرا نشد. به روز ۲ اسفند ۱۳۷۲ حدود ۳ بعدازظهر در حوالی میدان تجریش، فریاد شد. خود را سوزاند و صدایش ماند و مشعل سوزان مردمانی گشت که دربند حکومتی همهسوز گرفتار آمدند. تن سوختهاش را به بیمارستان آزادی رساندند. در ساعت ۱ و ۳۰ دقیقهی بامداد روز ۳ اسفند ۱۳۷۲ در درد چشم بر جهان فروبست و درد مشترکمان شد. میگویند آخرین کلامی که به زبان راند، این کلام مقدس بود؛ «زندهباد آزادی، مرگ بر استبداد». »[18]
هما دارابی و پروانه فروهر عضو حزب ملت ایران بودند و هردو در مبارزه جان باختند. آنها اما همرزم سومی هم داشتند که پس از شکست جبههی ملی سوم و فرهنگ و تلاشهای فرهنگی را بر سیاست و مبارزهی سیاسی مقدم شمرد. او شیرین صوراسرافیل نام دارد. متولد ۱۳۲۰ در تهران است؛ یک سال کوچکتر از هما دارابی و ۳ سال کوچکتر از پروانه اسکندری. او فارغالتحصیل دانشگاه پلیتکنیک تهران یا همان دانشگاه امیرکبیر امروز است در رشتهی مهندسی نساجی.
نمیدانیم در چه سالی ازدواج کرد، اما همسرش نیزعضو حزب ملت ایران بود. شیرین صوراسرافیل در سالهای ۱۳۴۲ـ ۱۳۳۹ نمایندهی دانشکدهی پلیتکنیک شد. او در کار جدی بود و دارای نظر مستقل.
«... در شب ۲۷ مرداد ماه ۱۳۴۴ اعضای شورای مرکزی و تمام اعضای کمیتهی سازمان دانشجویان جبههی ملی را بازداشت کرده و بالاخره در دادگاه نظامی، اعضای کمیتهی دانشجویان را به محاکمهی خودکامه و محکومیت رساند... از جمله اعضای کمیتهی سازمان دانشجویان،... شیرین صوراسرافیل از دانشکدهی پلی تکنیک بود...»[19]
شیرین صوراسرافیل در انقلاب علیه حکومت پهلوی شرکت کرد و در کارهای حزبیِ حزب ملت ایران حضورداشت، ولی پس از سرکوبهای دههی ۱۳۶۰ از فعالیتهای سیاسی کناره گرفت و بیشتر به کار نساجی و فرش پرداخت. در این زمینه کتابهایی را به انتشار رساند. گفتنیست که « در اوایل شروع به کار در ادارهی استاندارد... از طرف اطلاعات و امنیت کشور... از کار اخراج میشود...» بااین حال :
«... در زمینهی تاریخ هنر و صنایع دستی، به ویژه فرش ایران موفق به آفرینش آثاری شده است؛ از جملهی آن کتاب فرش ایران، (۱۳۶۶) و طراحان بزرگ فرش ایران، سیری در مراحل تحول طراحی فرش (۱۳۷۱) و غروب زرین فرش ساروق میباشد.»[20]
شیرین صوراسرافیل بهعنوان کارشناس با موسسهی استاندارد و تحقیقات صنعتی به همکاری پرداخت و پس از آن گاه مدتی را در یکی از آموزشگاهها به تدریس قالیبافی، رنگرزی و رفوگری گذراند. از چند سال پیش به تدریس تاریخ هنر و تاریخ فرش در چند دانشگاه ادامه میدهد. از شیرین صوراسرافیل چندین اثر تحقیقی دربارهی فرشهای ایران به چاپ رسیده است.
با نامهای میهن جزنی و ویدا حاجبی، دو فعال چپ آشنا بودم. میهن جزنی که امیدوارم سالها زنده باشد نیازی به معرفی من ندارد. اما ویدا حاجبی سالهاست که دیگر در میان ما نیست. کتاب دادِ بیداد او را خوانده بودم و پی برده بودم که او زن مبارزی بود که در زمان پهلوی دوم، چند سالی را در زندان بهسر برد. فرارفتن[21] را که خواندم فهمیدم مدتی پیش از زندان در موسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی کار میکرد و همکار هوشنگ کشاورزصدر بود. برای اینکه بیشتر دربارهی او بدانم بدانم، بر آن شدم که پرسوجو کنم و به کتابها و سایتهای گوناگون سر بزنم. نتیجهی جستارهایم را در اینجا میآورم:
ویدا حاجبی در سال ۱۳۱۴ در یک خانوادهی طبقهی متوسط شهری، به دنیا آمد. پدرش خردهمالکی بود که در تهران سکنی گزیده بود؛ مادرش خانهدار بود. ویدا حاجبی دبستان و دبیرستانش را در تهران گذراند. به دبیرستان انوشیروان دادگر رفت که یکی از ستادهای جنبش دانشآموزی دههی ۱۳۲۰ و سالهای پیش از کودتای ۲۸ مرداد بود. اما به جنبش دانشآموزی آن زمان نپیوست و به ورزش روی آورد: پینگپنگ و والیبال. پس از پایان دبیرستان، یک سالی آموزگاری کرد. در سال ۱۳۳۵ برای ادامه تحصیل به پاریس رفت؛ جایی که خواهر بزرگترش و شماری از دوستان او که سیاسی بودند، به دانشگاه میرفتند. در مدرسهی عالی معماری ثبتنام کرد؛ اما درس را ادامه نداد. به یکی از دانشجویان چپگرای ونزوئلایی (اسوالدو بارتو)، دل باخت که بعدها یکی از رهبران حزب کمونیست ونزوئلا شد. در تابستان ۱۳۳۶ همراه با اسوالدو، خواهرش و یکی از دوستانش برای شرکت در جشنوارهی جهانی جوانان کمونیست به مسکو سفر کرد. در سال ۱۳۳۷ همراه اسوالدو به ونزوئلا رفت و چند ماه پس از اقامت در آن کشور و آموختن زبان اسپانیولی، به سازمان جوانان حزب کمونیست پیوست. در سال ۱۳۳۹ رامین را به دنیا آورد؛ در شهر مریدای ونزوئلا. رامین دوسال و نیمه بود (۱۳۴۱) که همراه ویدا، بدون اسوالدو، به ایران بازگشت. ویدا پس از ۲ سال، دگربار بدون رامین به پاریس رفت؛ همزمان با اسوالدو. این دو چند ماهی را در الجزیره گذراندند که تازه انقلاب کرده بود و به استقلال رسیده بود. در سال ۱۳۴۴ همراه همسرش سفری کوتاه به کوبا کرد و با شماری از مبارزان این کشور انقلابی آشنا شد. ظاهرا در همین سفر است که به سوی مبارزهی چریکی گرایشهایی پیدا کرد. دراوایل سال ۱۳۴۸ تنها به پاریس بازگشت و اندکی بعد به ایران. پس از مدتی در موسسهی مطالعات و تحقیقات علوم اجتماعی، در بخش روستایی و عشایری استخدام شد. شخصیتهایی که در این موسسه کار میکردند، بیشازپیش او را بهسوی فعالیت روشنفکری در مخالفت با شاه، ترغیب کردند. ۲ مرداد ۱۳۵۱ به دست ماموران ساواک بازداشت شد. پس از تحمل چندین ماه شکنجههای سخت در «کمیته مشترک» به زندان اوین منتقل شد و ۶ سال در اوین و زندان قصر گذراند. چند ماه پیش از انقلاب ۱۳۵۷، از زندان آزاد شد. در راهپیماییهای اعتراضی علیه حکومت شاه، شرکت کرد و سپس به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست. در انشعاب اقلیت از اکثریت، با سازمان اقلیت جهتگیری نکرد و در شهریور ۱۳۵۹ همراه با شماری از اعضای جناح چپ اکثریت سازمان فدائیان، از آن سازمان انشعاب کرد. با انحلال جناح چپ در بهمن ماه ۱۳۶۰ از همراهی با فدائیان دست کشید. با اوجگیری اختناق در سال ۱۳۶۱، به فرانسه گریخت.
در سال ۱۳۶۴ همراه با ناصرمهاجر و شماری دیگر از مبارزان چپگرای مقیم اروپا و آمریکا، مجلهی آغازی نو را منتشر کرد. پس از تعطیل آغازی نو در سال ۱۳۷۴ از فعالیت تشکیلاتی کناره گرفت. در اسفند ۱۳۸۱ جلد نخست داد بیداد را به انتشار رساند که نگاهیست به زندان زنان دههی ۱۳۵۷-۱۳۵۰ ایران. جلد دوم این کتاب در خرداد ۱۳۸۳ منتشر شد. ویدا حاجبی در سال ۱۳۸۹ یادها را به چاپ رساند که گونهای زندگینامهنویسیست. پس از مرگ نابههنگام رامین پسرش، جُنگ قصهی رامین را به انتشار رساند. این آخرین کتاب او در فروردین ۱۳۹۵ به انتشار رسید. در اسفند همان سال چشم از جهان فروبست.[22]
پس از ویدا حاجبی به پوران صارمی (دختردایی هوشنگ کشاورز) میرسم.
پوران صارمی تحصیلات خود را در رشتهی جامعهشناسی به پایان رساند. «نسخهی تایپ شدهی ساخت اجتماعی و نظام اقتصادی در عشایر ایران را هوشنگ کشاورزصدر در سپتامبر ۲۰۱۰ در پاریس به بانو پوران صارمی سپرد و از ایشان خواست ترتیب انتشار کتاب را در تهران بدهند. بانو صارمی در بازگشت به تهران، نسخهی تایپ شده و ویراست نشدهی کتاب را در اختیار یکی از همکاران پیشین نویسنده قرار داد تا کتاب را آمادهی چاپ سازد. بانو صارمی اندکی پس از درگذشت هوشنگ کشاورز، برای بزرگداشت وی و با این گمان که کتاب به زودی چاپ خواهد شد، نوشتهی پیشاروی را به قلم کشید و در نقد و بررسی کتاب تهران به انتشار رساند. اما آمادهسازی کتاب به درازا کشید و به همت یکی دیگر از دوستان و همکاران دیرین نویسنده، اینک آمادهی چاپ شده است.»[23]
او در این اندیشه بود که پایاننامهی دکتری خود را به شکل فیلم ارائه کند؛ و هوشنگ کشاورز همواره او را به این کار تشویق میکرد.
«در پایان همان سال ۱۳۵۴ من به سفر دیگری رفتم، این بار به پاریس و برای ادامهی تحصیل در رشتهی جامعهشناسی سینما. اما دوستی که بعدها همسفر همیشگیام شد، مرا از ادامهی تحصیل باز داشت و خواست که به ایران بازگردم و با همکاری دوستی که تازه از فرانسه برگشته بود و کارگردانی سینما خوانده بود، فیلم تازهای بسازم. فیلم دربارهی معماری شهرها و شهرکهای حاشیهی کویر بود. پژوهش و نگارش فیلم را من به عهده گرفتم و حاصل آن فیلم سرزمین من ایران ـ خاک و خورشید است که در سال ۱۳۵۶ تولید شد... آنچه من در این میان به کف آوردم و پشتوانهای پایدار و چراغ راهنمایم در نوشتن آن فیلمنامهها گشت، آن پند و پیشنهاد گرانبهای دوست و خویشاوند مهربانم هوشنگ کشاورز بود.»[24]
به دلیل علاقهمندی پوران به کار پژوهشی بود که هوشنگ کشاورز از او خواست کتاب ساخت اجتماعی و نظام اقتصادی عشایر ایران را در تهران انتشار دهد.
نیز هوشنگ کشاورزهم در نامهای به پوران صارمی از کارهایش مینویسد:
«از کاروبارم بگویم، تا قبل از این عمل لعنتی از آن راضی بودم و تشفی خاطری بود در این وانفسا عمدتا روی دو موضوع کار میکردم که نخستین آن تحت عنوان "دولت، قدرت و قبیله از صفویه تا انقراض پهلوی" بود... کار دیگری را که در دست دارم و گاهوبیگاه روی آن کار میکنم، "لایهبندی اجتماعی" در دورهی افزایش پول نفت کذایی است.»[25]
***
در اینجا به بازشناساندن زنانی که در یادنامهی دوست از موهبت شناختشان برخوردار گشتم، موقتاً بازمیایستم. در خیالم زنانی ظاهر میشوند که در کتاب یادنامهی دوست نشانی از آنها ندیدهام: پوری سلطانی، افسر نادرشاهی، سارا عباسزاده، اکرم فرمهینی... را میبینم که در کتابی دیگر از ناصر مهاجر باقر مؤمنی، رهروی در راه بیپایان با آنها آشنا شدم. البته این زنها برخلاف بیشتر زنان یادنامهی دوست از نسل مادران من نبودند؛ بلکه از نسل مادربزرگانم بودند. آنها «... شخصیتی از آن خود داشتند.استوار و جسور بودند. روی پای خود میایستادند و گام به گام و آگاهانه (آگاهی که به تدریج و در حد توان به دست آوردند) تصمیم میگرفتند تا قدم در راه پُرخطر بگذراند...»[26]
باید بگویم یادنامهی دوست و باقر مؤمنی، رهروی در راه بیپایان، شباهتها و تفاوتهایی دارد. هر دو کتاب، علاوه بر شناساندن همه سویهی هوشنگ کشاورزصدر و باقر مؤمنی، در عین حال به دنبال شناساندن تاریخ مبارزات زنان و مردان یک صد سال گذشته نیز هستند. اما ویژگی مهم کتاب باقر مؤمنی، زنان پُرشمار در عرصهی اجتماعی، سیاسی، روشنفکریست در سالهای ۱۳۳۵ ـ ۱۳۲۰. میدانیم یکی از ویژگیهای سیاسی آن دوره، مدرنیسم است. نیروهای مدرن اجتماعی مانند کارگران، زنان، پرستاران، آموزگاران و دانشجویان به سوی حزب توده گرایش پیدا میکنند که در آن زمانه تنها حزب سیاسی مدرن در معنای وسیع کلمه بود. و تعجبآور اینکه زنان سیاسی زمانهی هوشنگ کشاورز، کمشمارتر از زنان دوران باقر مؤمنی هستند، که میان آن دو، یک نسل فاصله وجود دارد. درست برخلاف رهروی در راه بی پایان، در یادنامهی دوست متوجه شدم که جبههی ملی به جنبش زنان و شرکت آنها در عرصههای سیاسی و اجتماعی، اهمیت زیادی نمیداد. اولین زنان جبههی ملی پس از ۲۸ مرداد در یادنامهی دوست ظاهر میشوند، در جریان جنبش دانشجویی ۱۳۴۲ـ ۱۳۳۸ به عرصهی مبارزه پای میگذارند. برجستهترین آنان، پروانه اسکندری است؛ همچنین هما دارابی و شیرین صوراسرافیل. اما نقطهی مشترک ارزندهی این دو کتاب که ناصر مهاجر و سیروس جاویدی، گردآوری کردند، توجه و دقت آنان بر تاریخچهی فعالیتهای فرهنگی، هنری، روشنفکری، سیاسی و اجتماعی زنان پیشروی زمانهی مؤمنی و کشاورزصدر است. زنانی که در لحظهی تاریخیای پای به میدان مبارزهی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی نهادند که جامعهی مردانه آنان را به حساب نمیآورد. زنان حتا جایگاهی در میان برخی روشنفکران و سیاسیون نداشتند. با پایداری و عزم راسخ برای حضور در عرصههای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و روشنفکری است که الگوهایی میشوند برای نسلهای پس از خود. چرا؟
در گفتگویی با ناصرمهاجر، از او میپرسم:
چرا در دورهی باقر مؤمنی، زنان پُرشمارتر و فعالتر در عرصهی مبارزهی اجتماعی هستند و تنوعشان بیشتر است نسبت به دورهی هوشنگ کشاورزصدر. ناصر مهاجر میگوید:
«- عرضم به حضورتان که دربارهی دو دورهی مختلف تاریخی حرف میزنیم. در کلیتی میتوانیم بگوییم: یکی دورهی آزادیست و یکی دورهی «تنفس کوتاه سیاسی». در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ که " مادربزرگ"های شما در صحنهاند، گونهای از دمکراسی در مملکت ما وجود دارد. در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، ما با دیکتاتوری روبهرو هستیم و نه با دمکراسی. حتا «تنفس کوتاه سیاسی» سالهای ۱۳۴۲ ـ ۱۳۳۸ در متن کلی دیکتاتوری روی میدهد. خُب، دمکراسی اجازه میدهد همهی نیروهای اجتماعی، از جمله زنان در مقیاس گستردهای به پیکار دموکراتیک بپیوندند. دیکتاتوری چنین اجازهای نمیدهد. آن «تنفس کوتاه»، هرچند موهبتی بود برای پیشبرد مبارزهی اجتماعی، اما جز زنان آموزگار که برای درخواستهای صنفی خود در سالهای ۱۳۴۰ـ ۱۳۳۹ به خیابانها آمدند، دیگر اقشار زنان را به شکلی گسترده در میانهی پیکار نمیبینیم. حتا در دانشگاه که در آن چهار سال قلب تپندهی جنبش بود، جز خانمها پروانه اسکندری (فروهر)، هما دارابی، شیرین صوراسرافیل و میهن جزنی و چه بسا چند زن دیگر به دیده نمیآیند. خُب البته شمار زنان دانشجوی ما در آن برش تاریخی خیلی کم بود؛ خیلی کم. میدان مبارزه هم پس از کودتای ۲۸ مرداد و سرکوب فراگیری که در پی آن آمد، بسیار کوچکتر شده بود و با میدان مبارزات سالهای ۱۳۳۲ـ۱۳۲۰ مقایسهپذیر نبود. جز این، نیروی اصلی در دانشگاه، جبههی ملی بود که هرگز مشوق مشارکت زنان در صفوف پیکار دموکراتیک نبوده است؛ بر خلاف چپها که همواره از حقوق زن گفتهاند و از ضرورت حضور نیمهی دیگر جامعه در پهنهی اجتماع و سیاست (از حزب کمونیست ایران بگیرید که سنت ۸ مارس روز جهانی زن را در ایران بنیان گذاشت تا حزب توده و فداییها و جریان خط سه). زنان کتاب مؤمنی همه چپگرا هستند؛ آن هم چپگرایانی که در دمکراسی به میدان مبارزه روی آوردند. هم از این روست که گونهگونیشان بیشتر است؛ تنها دانشجو نیستند، یا شاعر و نویسنده یا محقق. زن کارگر و زحمتکش و فرودست نیز در کتاب حضور دارد که بازتاب حضورش در جنبش گستردهی اجتماعی سالهای ۱۳۳۲ـ۱۳۲۰ است. این را هم بگویم که هوشنگ خودش از جوانان تودهای بود؛ دو خواهرش هم تودهای بودند. هوشنگ از خانوادهای میآمد که خانوادهای سیاسی بود. در مورد زریون هم که خواندهاید پدرش جزو کسانی بود که با بقایای حزب کمونیست ایران و با رهبران حزب تودهی ایران، به ویژه سرهنگ سیامک دوستی داشت. این زمینهها بود که به هوشنگ کشاورز اجازه میداد بهراحتی با زنان دوست شود. برایش فرقی نداشت که دوستش زن است یا مرد. این روحیه و فرهنگ را داشت که بتواند با زن دوستی کند و به همین مناسبت ما میبینیم که نامهنگاری دارد با زنهای گوناگون. میبینیم که حشرونشر دارد، نشستوبرخاست دارد و زنان گوناگونی هم در کتاب او نوشتند.»
کاملاً درست میگویند. این حسی است که کتاب به من داده بود. هوشنگ کشاورزصدر که در جبههی ملی فعال بود به خاطر پیشینهی سیاسی تودهایاش، رویکرد متفاوتی با زنان پیرامون خود داشت. نخستین این تفاوتها شاید، عشق و عاشقیاش باشد در نوجوانی به زریون ژیلا که تا آخر به او عاشق ماند. در سال ۱۳۳۴ ازدواج کردند و ساختار ازدواجهای سنتی آن زمانه را برهم زدند.
نامهها
نامهی هوشنگ به زریون به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواجشان توجهام را به خود جلب میکند:
«زری خانم گل و داستان چنین آغاز شد... زریون خانم فرزند....به عقد و ازدواج امیرهوشنگ کشاورز... در میآید به شرط و شروط زیر... از جمله حق طلاق محضری بیست ساله برای زوجه... و روز عجیبی بود. من هیچگاه وقایع آن بعدازظهر پایانهی زمستان ۱۳۳۴ را از یاد نبردهام. به عرف زمانه، ازدواج ناقوس آغاز سامانهای جدید در زندگی آدمی است. برای من و تو چنین نبود. ما با ازدواجمان سامانهی تو را بههم ریختیم و پیش روی نیز چشماندازی نبود؛ هرچه بود، دشواری بود. اما در برابر آن هرچه بود، استواری بود...»[27]
در آن زمان (۱۳۳۴)، به رسمیت شناختن حق طلاق از سوی زن و مرد و این بار از سوی هوشنگ کشاورزصدر، نشانهی بزرگیست که این انسان را متمایز میکند از مردان زمانهی خودش. نشان دادن عشق، اطمینان و احترام به شخصیت زن است؛ بهویژه به یارو یاور و همراهش زریون. سپردن کارها و مسئولیتها به همسرش و اعتماد و احترام به او که «بهتر از خودم انجام میدهد»، از ویژگیهای هوشنگ کشاورز است و نمود عشق و کارآمدی ومسئولیتپذیری زریون کشاورز.
در نگارش نامه به بهاره کشاورز، نشانههایی از مهر، آزاداندیشی، شناخت و روشننگری هوشنگ کشاورز واقعاً چشمگیر است:
«بهاره خانم، دختر خوب، که هردوی این صفات، خانم بودن و خوب بودن، در مورد تو بی مسمی نیست. میدانی که در فرهنگ پرمعنی ایرانی، اولی به مونثی اطلاق میشود که معقول است و متین، مدبر و کاردان و دومی به همهی آدمهای دوستداشتنی. پس میبینی که عنوان را "بهجا" انتخاب کردم... میدانی که اهل نصیحت نیستم، از آن گذشته بدون تعارف خودت را اهل تعقل میدانم و میدانم که راه را از چاه تشخیص میدهی.»[28]
چه رابطهی زیبایی! برای دخترش مقالههای خود را میفرستد. چنان با شور و هیجان از برنامههایش با بهاره سخن میگوید که گویی با دوستی صمیمی و همسنوسالش به گفتگو نشسته است. طوری دسترنج سالها کار و تلاش خود را در طبق اخلاص پیشکش میکند، پنداری خود دو چندان لذت میبرد.
در نامهای دیگربه بهاره او را: «... خانمی استوار برخود، وطیفهشناس، بخرد و مدبر...»[29] و هربار تاکید براین دارد که: «... خب، میدانی که تو را چقدر دوست دارم...»[30] و اطمینان و محبتی در دل بهاره مینشاند: «...پس وقتی که خوب، خوش و موفقی، من هم سرحال و مسرورم. خوش و خوشحالم برای اینکه تو خوش و خوشحالی...»[31]
نامه به آتوشا (خواهر زریون):
خود را متواضعانه «دوست کوچک» او میداند؛ و مینویسد: «...آی آتوش، حکایت من و تو، حکایت دوستی است. حکایتی که اگر معنای خودش را پیدا کند، چیزی میشود جاودانه...»[32]
در نامهای که هوشنگ کشاورز به ژیلا معظمی نوشته است، نشان از محبت، دوستی و احترام به دوستی به دیدهام آمد. با صمیمیت برایش در زمینههای گوناگون سیاسی، از سوسیالیسم، فضای تنفس و عرصهی جولان یک نظام میگوید؛ از لنین، که: «آقای ولادیمیر ایلیچ لنین، با شگردی ظریف و سریع کوشید تا به "نظام" کارکرد دیگری بخشد. کارکرد "فرهنگ" را... حاصل کلام آنکه قرن بیستم قرن جدل "فرهنگ" و "نظام" در دنیای سوسیالیسم بود که عاقبت اولی، دومی را ضربه کرد.»، [33] و از «فروپاشی در اردوگاه سوسیالیسم واقعاً موجود» با او صحبت میکند. دوستش ژیلا را کیبانو، خانم خانمها مینامد.
و در آخر نامه: « با نوشتن این نامه به دوست عزیزم، خواستم اظهار وجودی کرده باشم. پس آنچه به عقلم رسید عرض کردم با نیت بهانهای برای گفتگو با کیبانو، خانم خانمها.»[34]
کتاب را میبندم. چشمانم را نیز. میاندیشم. کتاب یادنامهی دوست، بسی بیشتر از شناساندن زنان، ما را با تاریخچهی دورهای از تحولات سیاسی و اجتماعی کشورمان آشنا میکند. با نسلی از مردانی آشنا شدم که با این زنان زندگی میکردند. در این کتاب شرح زندگی طیفی از مبارزان و مخالفان استبداد پهلوی دوم آمدهاست. گردآورندگان و ویراستاران این کتابها (یادنامهی دوست و رهروی در راه بیپایان)، نوری تاباندند بر گوشهها و زوایای پنهان و تاریک فرهنگ و تاریخ سرزمینمان. تاریخ مبارزات نسلی از مردان و زنان مبارز پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را و همچنین شکل اعمال حکومت حاکمان را. چشمانم به روی قسمتی از تاریخ معاصر کشورمان گشوده شده است. این کتابهای آموزنده، به شکل زنده و جذاب، سیر تحولات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی کشورمان را به ما نسل پس از کودتای ۲۸ مرداد میآموزند. ما چه در دورهی پهلوی، که تاریخ را سانسور کرد و چه جمهوری اسلامی که بهشکل تحریفشدهای، تاریخ را به خورد ملت داد، نتوانستیم تاریخ سرزمینمان را درست بیاموزیم. از خودم میپرسم اگر ما تاریخ معاصر خودمان را سالهای ۱۳۳۲ـ۱۳۲۰، سالهای ۱۳۴۲ـ ۱۳۳۸ میدانستیم، آیا باز مسیر انقلاب ایران به اینسو میرفت؟ با خود میاندیشم، من که از خواندن تاریخ واقعی سرزمینم محروم بودم، رسالههای تاریخی در دسترس نداشتم؛ چگونه آگاه میشدم که بر کشورم چه رفتهاست؟ اما این کتاب، تاریخ ایران را به ما و فرزندان ما میآموزد. باشد که فرزندان و نوههای ما بدانند بر کشورمان چه رفته است و چارهی کار چیست؟
از ناصرمهاجر پرسیدم: انگیزهی شما، به عنوان پژوهشگر تاریخ معاصر، از نوشتن این کتابها چیست؟ منظورم کتابهای یادنامهی دوست و رهروی در راه بیپایان، به زبان قانون و... است. آیا همراه با شناساندن باقر مؤمنی و هوشنگ کشاورز، بیژن جزنی و دیگران شناساندن تاریخ معاصر ایران را نیز مدنظر داشتید؟ ناصر مهاجر چنین پاسخ میدهد:
« ـ بگذارید در آغاز بگویم برای من خیلی دشوار است که از انگیزههایم سخن بگویم؛ آن هم با روشنی و قطعیت. میتوانم بگویم چه مجموعهای از عاملها سبب شد کاری را بکنم و یا کاری را نکنم. ولی وقتی بحث انگیزه به میان میآید، کار دشوار میشود. شناختن انگیزه کار آسانی نیست. با روح و روان آدمی سروکار دارد و با ناخودآگاه نیز. پس اجازه دهید از این بخش از پرسش شما درگذرم. اما دربارهی این چند کاری که شما به آنها اشاره کردید. باقر مؤمنی و هوشنگ کشاورزصدر را من و همکاران ارجمندم سالهاست که میشناختیم؛ از نزدیک میشناختیم و میشناسیم. باقر مؤمنی، از دوستان نزدیک من است. ۴۰ سال دوستان نزدیک هم بودهایم. اگر در سفر نبودیم، امکان نداشت هفتهای یکبار یا دوبار هم را نبینیم. زندهیاد هوشنگ کشاورزصدر نیز از دوستان عزیز من بود. این دو نفر، از روشنفکران برجستهی جامعهی ایران بودند؛ چه در دوران پیش از انقلاب و چه در دوران پس از انقلاب و در تبعید. من و همکاران ارجمندم، نه تنها شخصیت این دو را میشناختیم که کارهایشان را بیش و کم میشناختیم؛ به میزان خوبی میشناختیم. من گمان میکنم هر کاری که میخواهد صورت بگیرد، درست صورت بگیرد، باید بر مبنای شناخت جامع از موضوع صورت بگیرد. بنابراین وقتی ما برآن شدیم دربارهی باقر مؤمنی و سپس هوشنگ کشاورزصدر بنویسیم، میدانستیم در بارهی چه کسانی میخواهیم کار کنیم. همینجا این را باید بگویم به محض اینکه کسی سوژهی کار میشود، شناخت، بُعدها و سویههای تازهای به خود میگیرد که پیشتر از دیدگانتان پنهان بود. به محض اینکه میروید و شروع میکنید به گردآوری دادههای دقیق، طبقهبندی این دادهها، بررسی دادهها به گونهای دیگر از شناخت میرسید. رفته رفته حکایت کسی را که میخواهید مقالهای یا کتابی دربارهاش بنویسید متفاوت میشود با آنچه پیشتر در سر داشتید. به یک معنا آن کتاب، آن مقاله، یک زندگی دیگری پیدا میکند. زندگی فکری، روحی، عاطفیِ انسانی که سالها با او نشست و برخاست داشتید، به صورتی دیگر بر شما آشکار میشود. به آگاهیهایی میرسید که پیشتر نداشتید، به سویههایی توجه میکنید که پیشتر کم توجه کرده بودید و یا هیچ توجه نکرده بودید و... به هرحال با آغاز جدی کار، یا دقیقتر بگویم در فرایند کار با زندگی دیگری آشنا میشوید؛ چه فکری، چه روحی، چه معنوی. در پیشگفتار باقر مؤمنی، رهروی در راه بیپایان، چکیدهی این روند را نوشتهایم هرکس دوستار آن باشد که بداند چه شد که این کتابها نوشته شد، چگونه نوشته شدند؟ چه مادهی خامی وجود داشت؟ چه مرحلههایی را پشت سر گذاشتند؟ میتواند آن پیشگفتار کوتاه را بخواند و ما و راه و روش کار را بهتر بفهمد. وقتی کار را شروع کردیم، با یک آگاهی شروع کردیم و در پایان این کار، به آگاهی تازهای دست یافتیم. این آگاهی تازه، آگاهیای نبود متضاد با آگاهی پیشین؛ اما متفاوت بود با آگاهی پیشین! نباید فراموش کنیم که آگاهی شما از من، آگاهی امروز شما از من است. دقیقتر بگویم آگاهی شماست از امروز من. ولی من امروز منِ دیروز و منِ پریروز نیست. زندگی و تجربهی زندگیست که منها را میسازد و متحول میکند. پس منهای مختلفی در درازنای زندگی شکل میگیرند و شکل میبازند. هوشنگ کشاورز یا باقر مؤمنی در سالهای نوجوانیشان، آدمهای متفاوتی بودند تا سالهای جوانیشان و سالهای میانسالیشان. برخی از بیوگرافینویسها وقتی دارند در بارهی شخصیت مرکزی پژوهششان صحبت میکنند، میگویند: فلانی جوان، فلانی میانسال، فلانی پیر. این تقسیمبندی جوان، میانسال، پیر خیلی تقسیمبندی جاافتادهایست. الزاماً به همه جا و در هر مورد و به هر کس تعمیمپذیر نیست! ولی هستهی درستی دارد که باید آن را دریافت؛ چه منطق مسیرهای گوناگون زندگیهای گوناگون ما را به دست میدهد. این مسئله به ویژه برای بیوگرافینویس شایان اهمیت بسیار است. من در بیوگرافیهایی که نوشتهام کوشیدهام به این اصل پایدار بمانم. البته بیشتر بیوگرافی کسانی را نوشتهام که با آنها دوستی داشتهام؛ دوستی نزدیک: مجید شریف، بهروز جاویدی، علی شاهنده، خانم قائدی، هادی جفرودی که به تازگی چشم از جهان فروبست. اما دربارهی کسانی هم که از نزدیک نمیشناختم: بیژن جزنی، فروغ فرخزاد، هما دارابی، جمیله صدیقی، شوکت روستا، ماهرخ کسمایی، روشنک نوعدوست، فرزانه تأییدی تا کار جدی و پژوهش دامنهداری دربارهشان نکردم، دست به قلم نبردم. میخواهم بگویم که بیوگرافینویسی را باید به عنوان شاخهای از تاریخنویسی فهمید و بیش و کم همان راه و روشهای پژوهش و تجزیه و تحلیل را که در تاریخنویسی به کار میگیریم، در این گستره به کار گیریم. به این معناست که زندگی و فرازوفرودهای زندگی هر فرد، در ارتباط با زندگی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و حتا اقتصادی جامعه بررسی میشود. اگر این پیوند بین زندگی فرد و اجتماع برقرار نشود، شما نمیتوانید سویههای گوناگون و گاه متضاد شخصیتتان را به دست دهید و نوری ـ به نسبت همهسویه ـ بر او بیافکنید.
سرآخر باید بگویم که چه باقر مؤمنی و چه هوشنگ کشاورزصدر و چه بیژن جزنی از چهرههای درخشان روشنفکری ایران بوده و هستند. شناساندن اینها، به نسلهایی که پس از ما میآیند وظیفهی نسل ماست. از این راه البته دورهها و فضاهایی از تاریخ سیاسی ـ روشنفکری جامعهی ایران نیز بهتر بررسی میشود.»
تاریخنگاران و پژوهشگران معاصر و متعهد، با تحقیق و پژوهش، کتابهای ارزشمندی عرضه میکنند که به فرزندان من و ما یاری میرسانند تا گامهای سنجیدهتر و محکمتری برای آینده بردارند. در خیال و اندیشههای خود، میبینم روزی را که این نوع کارها و پژوهشهای ارزشمند که در تبعید به انجام میرسد، سبب تسریع پروسهی تغییر در جامعه میشود. همان طور که هوشنگ کشاورز با همهی غم غربتی که داشت، یک دم از حرکت باز نایستاد. او با تمام مشکلاتی که در «سرزمین ناآشنا» داشت، خودش را از مهاجران و تبعیدیان ایرانی جدا نکرد و تحقیقاتِ خویش را در زمینههای انقلاب مشروطه، عشایر و روستاهای ایران و... انجام داد. او با سخنرانیها و مقالات گوناگون خود در تبعید بود که تلاش کرد تا تأثیر بگذارد بر نسل جوانتر ایران امروز، بر فرزندان و نوههای خود. برای ریختن بذر آگاهی کوشش کرد؛ همان اگاهیهایی که دوستانش آن را به شکل کتاب درآوردند.
تبعید
و اما تبعید، یعنی «سرزمین ناآشنا»، برای هوشنگ کشاورز و هم نسلان او که با سن بالا مجبور به ترک سرزمینشان شدند، راه سخت و دشواری بود. آنها واقعاً در غربت زندگی کردند. میهن جزنی دربارهی غربت هوشنگ کشاورز مینویسد:
« در غربت احساس میکرد غریقیست که راه به جایی نمیبرد. با این همه هرگز نشکست و استوار برجا ماند. گرد آرمانهایش حصاری محکم بنا کرد و حاضر نشد عنوان پناهندهی سیاسی را با تیتر شهروند فرانسوی عوض کند.»[35]
فخرالدین عظیمی هم چه زیبا تفسیر میکند غربت را:
«در سالهای درازی که خود دور از وطن زیستهام، تبعیدیان هموطن فراوانی دیدهام؛ یکی از آنها هوشنگ کشاورزصدر بود... دربارهی تبعید بسیار اندیشیده بود و در وصف آن با شیوایی، و با دریافتی ژرف و احساسی دردآلود و گیرا، سخن میگفت:
ـ تبعید، تولد دیگریست در سنین بالا. آن احساس ناتوانی سنین کودکیات را داری، اما از آن کمک و تعاون که در محیط طبیعیات وجود داشت، دیگر خبری نیست... تبعید یعنی قطع شدن یک تداوم که از بچهگی به آن خو گرفتهای؛ یعنی گسستن از یک فرهنگ و جا نیفتادن در یک فرهنگ دیگر... در حقیقت، سرزمین آشنا مثل یک بیشه است. وقتی چشم روی هم میگذارم و فکر میکنم، میبینم ما درختهایی هستیم که از یک بیشه که سرزمینمان است، از ریشه کنده و به اینجا آوردهاند. این بیشه، درختهای جوانی داشت و امید بود که این درختها ریشه بدوانند و رشد کنند. ما البته به سنی رسیده بودیم که وقتی کنده شدیم، اگر خشک نمیشدیم ـ که قطعاً میشدیم ـ درخت تنومند و استواری از ما به بار نمیآمد. درختی بودیم که تا شده بود. در این وضعیت این درخت یا میشکند یا رفته رفته خشک میشود.[36]
اما او بار زندگی سخت در غربت را بردبارانه و سرافرازانه بر دوش کشید. و نباید از یاد برد که بختیارانه از همراهی همسری شایسته بهرهور ماند.»[37]
ناصر مهاجر و سیروس جاویدی، یادنامهی دوست، هوشنگ کشاورزصدر را همچون درختی پُربار خلق کردند که هر میوهی آن نشانیست از مبارزات زنان جسور و پیشرو، مردان شجاع و روشنفکر و حوادث مهم تاریخی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و روشنفکری در یک صد سال گذشتهی ایران.
پانویسها
[1] پیشگفتار، یادنامهی دوست، هوشنگ کشاورزصدر، نشر باران، سوئد ۲۰۲۰، ص ۱۳
[2] پیشین، ص ۱۴
[3] زریون کشاورز، یادهای زریون (۱)، پیشین، ص ۲۰
[4] پیشین، ص ۲۰
[5] پیشین، ص ۲۰
[6] شیوا فرهمندراد، اخگر مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران، عصرنو، یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
[7] نورالدین کیانوری، خاطرات کیانوری ، مؤسسهی تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، تهران ۱۳۷۱؛ بنفشه مسعودی، ناصرمهاجر، مجلهی پیک سعادت نسوان ، نشر نقطه، زمستان ۱۳۹۰؛ نجمی علوی، ما هم در این خانه حقی داریم،انتشارات انجمن مطالعات و تحقیقات تاریخ شفاهی در برلین، بیتاریخ؛ نشریه بیداری ما و روزنامهها و نشریات گوناگون.
[8] پوران فرخزاد، دانشنامهی زنان فرهنگساز ایران و جهان، انتشارات زریاب ، چاپ اول، تهران ۱۳۷۸، جلد یکم، صص ۸۷۵ـ ۸۷۴
[9] زریون کشاورز، یادهای زریون (۱)، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۲۸
[10] نامهی پروین دولتآبادی به هوشنگ کشاورز صدر، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۲۸۴
[11] زریون کشاورز، یادهای زریون (۱)، پیشگفته، ص ۲۸
[12] نامههای سرگرد وکیلی، به کوشش باقر مؤمنی، ناشر مؤلف، آلمان، ۱۳۸۶، صص ۱ تا ۷؛ پوران فرخزاد، کارنامهی زنان کارآی ایران، انتشارات قطره، چاپ دوم، تهران ۱۳۸۲، صص ۸۲۵ تا ۸۲۶؛ توران میرهادی و سیمین ضرابی، پنجاه سال زندگی در ایران، نشر قطره، تهران ۱۳۸۳؛ مؤسسهی پژوهشی تاریخ ادبیات کنونی، ۲۶ خرداد، زادروز توران میرهادی
[13] نامهی پروانه فروهر به هوشنگ کشاورز، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۲۷۵
[14] گفتگوی پروانه فروهر، سایت فروهرها، گمان میرود مربوط به سال ۱۳۷۷ باشد.
[15] سیمین بهبهانی، شاید یک روز، دیدی که خون ناحق پروانه...، سایت فروهرها، ص ۱۵
[16] پرستو فروهر، یادداشت، پیشین، ص ۲۳
[17] این را از مقالهی ناصرمهاجر با عنوان کاردآجین کردن دکتر برجیس که در فصلنامهی باران شمارههای ۱۹ و ۲۰ در بهار و تابستان ۱۳۷۸ منتشر شده است به امانت گرفتم.
[18] بولتن آغازی نو،شمارهی ویژهی هما دارابی، سال پنجم، اردیبهشت ۱۳۷۳، صص ۲ و ۳۳
[19] هدایت متیندفتری، حکایتی از نسل ما، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۱۲۰
[20] پوران فرخزاد،دانشنامهی زنان فرهنگساز ایران و جهان، جلد دوم،انتشارات زریاب، چاپ ۱۳۷۸، ص ۱۱۷۵
[21] ویدا حاجبی، فرارفتن، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۱۴۵
[22] از آقای ناصرمهاجر سپاسگزارم که اطلاعاتی ارزندهای دربارهی ویدا حاجبی در اختیار من گذاشتند؛ ویدا حاجبی، داد بیداد، به کوشش ویدا حاجبی، چاپ اول، کلن فوریه ۲۰۰۳؛ویدا حاجبی تبریزی، یادها، چاپ اول، کلن، ژوئن ۲۰۰۱
[23] برگرفته از فصلنامهی نقد و بررسی کتاب تهران، شمارهی ۴۲،بهار ۱۳۹۳، نگاهی به ساخت اجتماعی و نظام اقتصادی عشایر ایران، ص ۵۰۹
[24] پوران صارمی، آخرین دیدار، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۱۵۶ و ۱۵۵
[25] نامه به پوران صارمی، پیشین، ص ۴۶۷
[26] فتان جوکار، زنان آشنا و ناآشنای زمانهی باقر مؤمنی، ۲۹ دسامبر ۲۰۱۹، سایت نقطه
[27] یادنامهی دوست، فصل هشتم، نامههای تبعید، نامه به زریون، ص ۲۶۹
[28] نامه به بهاره، پیشین، ص ۲۷۰
[29] پیشین، ص ۲۷۱
[30] پیشین، ص ۲۷۱
[31] پیشین، ص ۲۷۱
[32] نامه به آتوش ژیلا، پیشین، ص ۲۷۳
[33] نامه به ژیلا معظمی، پیشین، ص ۴۶۳
[34] پیشین، ص ۴۶۶
[35] میهن جزنی، هوشنگی که من شناختم، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۷۸
[36] هوشنگ کشاورزصدر،دیار حبیب بلاد غریب در کتابِ گریز ناگزیر، به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناصر مهاجر، جلد اول، نشر نقطه آلمان ۱۳۸۷، صص ۵۴-۵۳
[37] فخرالدین عظیمی،غروب در غربت، یادنامهی دوست، پیشگفته، ص ۵۷۱
نظرها
نظری وجود ندارد.