ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

"تابوت سعدی گاهواره‌ی شما را خفه می‌کند"

برخورد روشنفکر رُمانتیک با نقد گذشته و غرب‌ستیزی

محمود فلکی − پایه‌ی جنبش رُمانتیسم را گذشته‌گرایی و ضدیت با فلسفه‌ی روشنگری می‌سازد. اندیشه از این منظر بر برخورد روشنفکر رُمانتیک با نقد گذشته و غرب‌ستیزی

هنوز بسیاری از "روشنفکران" ایرانی در پهنه‌های گوناگونِ سیاسی، اجتماعی و ادبی، رُمانتیک می‌اندیشند. وقتی ازاحساس و درک "رُمانتیک" سخن گفته می‌شود، معمولن فضای سایه‌وار و آرامش‌بخش یا شاعرانه یا گل و بلبلی به ذهن می‌آید، یا مانند نقاشی رمانتیک‌ها، فضای روستایی که در آن، پاره‌ای از طبیعت با کلبه‌ای و گوسفندی و دخترکی کوزه به دست و مانندگان تصویر می‌شود که مثلن "پاکی و معصومیت روستا" را نشان می‌دهد و... منظورم اما این نوع درکِ ساده‌اندیشانه از رمانتیک نیست.

این نوع تصویر یا تصور می‌تواند از مظاهر رُمانتیسم باشد، اما مفهوم واقعی آن را برنمی‌تابد. پایه‌ی جنبش رُمانتیسم را گذشته‌گرایی و ضدیت با فلسفه‌ی روشنگری می‌سازد.

مینیاتور. دیوار هتل شاه عباس اصفهان
مینیاتور. دیوار هتل شاه عباس اصفهان

رمانتیک‌ها، به‌وِیژه رمانتیک‌های آلمانی، به عنوان پیشگامان ضدیت با فلسفه‌ی روشنگری، به گذشته‌ی قرون وسطایی و به اسطوره‌های کهن جان تازه‌ و جامه‌ی قداست بخشیدند و کوشیدند با احیای اسطوره‌های کهن، بستری نوین برای آینده بسازند، که البته خواب و خیالی بیش نبود؛ چرا که ناسازگاری خود را با رشد شتابنده‌ی علم و اندیشه‌ی روشنگری در همه‌ی پهنه‌ها به‌خوبی نشان داده‌است. در همین راستاست که توجه به فرهنگ و شعر واسطوره‌‌های شرقی دستورکار بسیاری از شاعران و اندیشمندان جنبش رمانتیک قرار می‌گیرد که نمونه‌ی بارز آن، گوته است که "دیوان غربی- شرقی" را در مجموع بر پایه‌ی همین گرایش می‌نویسد.[1] آنها در واقع با ضدیت با فلسفه‌ی روشنگری و احیای اسطوره‌ها، به دامن خرافات افتادند، در حالی که اندیشمندان خردورزِ عصر روشنگری، اسطوره‌ها را همچون امری خرافی که با اندیشه‌ی علمی مغایرت دارد، برآورد می‌کردند.

هم رمانتیک‌های سده‌ی هجدهم در غرب و هم رمانتیک‌های ما در یک چیز مشترک‌اند: ضدیت با مدرنیته یا نماینده‌ی آن، غرب.

گذشته‌گرایی یا تاریخ‌گرایی رُمانتیک‌ها با رویکرد تاریخی که فلسفه‌ی روشنگری در آن شکل می‌گیرد، متفاوت است. دانشمندان یا اندیشمندانِ عصرِ روشنگری با خردورزی، با به چالش کشیدن و نقد گذشته در سوی اسطوره زدایی، توانستند به مرزهای نوینی در علم و فلسفه و دیگر اَشکال آگاهی اجتماعی دست یابند. این چالش با نقد علمی و رادیکال دین و "کتاب مقدس" آغاز می‌شود و بعد به قلمروهای دیگر اندیشه می‌رسد. اما رمانتیک‌ها، به قول ارنست کاسیرر (Ernst Cassirer)، فیلسوف آلمانی، دچار "نابیناییِ تاریخی" بودند. اندیشمندان روشنگری با نقد تاریخ و اندیشه‌‌ای که هم‌چنان در اکنون آن زمان کارکرد داشت، در جهت رسیدن به اندیشه‌ای نوین تلاش می‌کردند. اما "جنبش رمانتیک که برای درک واقعیت نابِ دوران گذشته، خود را به تمامی وقفِ آن کرده بود، به محضِ برخورد با گذشته‌ای که هنوز با آن در تماس مستقیم بود، فرو ماند. زیرا نمی‌خواست اصلی را که برای دورانِ دورِ تاریخی - حتا قدیم‌ترین دوران - در اختیار داشت، برگذشته‌ی نزدیک و بی‌واسطه نیز جاری دانسته و به کار بَرَد. رُمانتیسم در مورد نسلی که بی‌واسطه پیش از او قرار داشت، یعنی نسل پدران خود به معنای واقعی دچار نابینایی تاریخی بود [...] و نتوانست تصویر جهان تاریخی را که سده‌ی هجدهم ساخته و پرداخته بود، جز از طریق غرض‌ورزیِ جدلی بررسی کند."[2]

در هر حال، اگرچه جنبش رُمانتیسم به عنوان جنبشی در سده‌ی هجدهم و نوزدهم به تاریخ پیوسته، اما دیدار یا رویکردِ رُمانتیک با پدیده‌ها همچنان کارکرد خود را نشان داده و می‌دهد.

البته "روشنفکران" ایرانی تجربه‌ی رمانتیک‌ها در پیوند با فلسفه و دستاردهای روشنگری را پیش رو نداشتند تا سرراست با آنها دربیفتند، بلکه با نماد روشنگری و مدرنیته، یعنی غرب، که در آن دستاورهای عصر روشنگری به بار نشسته، ضدیت ورزیدند و می‌ورزند. بنابراین، هم رمانتیک‌های سده‌ی هجدهم در غرب و هم رمانتیک‌های ما در یک چیز مشترک‌اند: ضدیت با مدرنیته یا نماینده‌ی آن، غرب. این نوع برخورد رمانتیک با پدیده‌ها از چند سو نمود می‌یابد: هم از سوی دین‌مداران که وجود ارزش‌های مدرنیته را برای اندیشه‌ی واپس‌مانده‌شان خطرناک می‌دانند، هم از سوی ناسیونالیست‌ها که هم‌چنان به تاریخ و فرهنگ گذشته سخت دل بسته‌اند و با بُت‌سازی‌ها و اسطوره‌گرایی، آگاهانه یا ناآگاهانه در برابر دستاوردهای مدرنیته که با نقد گذشته واسطوره زدایی شکل گرفته، قرار می‌گیرند و هم از سوی چپ سنتی که با اسطوره سازی‌های جدید، از غرب هیولایی ساخته است.

برای روشن‌تر نشان دادنِ این مسئله و تأکید بر لزوم نقد بنیادی و حتا رادیکال در جهت روشنگری و رشد اندیشه به دو نکته‌ی مهم می‌پردازم:

۱.

در طول تاریخ ایران، حضور پردوامِ استبداد و تعصب دینی، جایی برای نقد جدی و بنیادی نمی‌گذاشت. و اگر صداهایی اینجا یا آنجا اندکی خودنمایی می‌کرد، یا در نطفه خفه می‌شد یا آن‌قدر ناتوان بود که نمی‌توانست به اندیشه‌ای مسلط تبدیل شود. در زمان قاجار و سفر (داوطلبانه یا اجباری) عده‌ای از ایرانی‌های با سواد به خارج و آشنایی آنها با دستاوردهای علمی و اندیشگی غرب، صداهای تازه‌ای در راستای نقد جامعه، ادبیات، حکومت، علل واپس‌ماندگی و... شکل گرفت که بسیار اهمیت داشت. در ایرانِ زمان مشروطیت، تازه نقد، با همه‌ی کاستی‌ها و تناقض‌هایش در زمینه‌های مختلف، داشت شکل می‌گرفت که با استبداد رضا شاهی به عقب رانده شد و با دوام استبداد و سانسور در حکومت‌های بعدی نتوانست به بار بنشیند.

قد گذشته یا شخصیت‌ها در جهتِ اسطوره ‌زدایی، به معنای کوبیدن آنها نیست، و اینکه نباید انتظار داشته باشیم که آن شخصیت‌های ادبی یا تاریخی می‌بایست در حد اندیشه‌ی کنونی ما مسائل را بررسی می‌کردند. چنین انتظاری غیرعقلایی است. منتها نقد علمی آنها به این علت اهمیت دارد که آن نوع تفکر هنوز در جامعه نفوذ دارد و عمل می‌کند، آن هم در جهت احیای اندیشه‌های واپس‌گرا.

اما این سخن به این معنا نیست که با وجود موانع و دشواری ها، نقدهای جدی اینجا و آنجا انجام نگرفته باشد؛ به‌ویژه در خارج از کشور برخی، به خاطر نبودِ سانسور، آموزش در جهان غرب و رسیدن به خودآگاهی، جدی‌تر و بنیادی به این مهم پرداختند. با این وجود، هنوز نقد بنیادی یا رادیکال از گذشته به عنوان یک اصل روشنگری شکل نگرفته و از سوی بسیاری با مقاومت روبرو می‌شود. اما بدون نقد رادیکال از گذشته‌ی تاریخی، اجتماعی یا ادبی نمی‌توان به پیشرفت اندیشگی رسید. اگر کسی متن‌های مهم فلسفی و ادبی در عصر روشنگری در غرب را مطالعه کرده باشد، می‌داند که اندیشمندان آن دوران از طریق نقد رادیکال سنت و گذشته و نقد جدی و بنیادی نظرات معاصران خود، باعث رشد و تحول اندیشه شدند. اما آن‌چه نقد گذشته در فلسفه‌ی روشنگری را نشان‌دار می‌کند، پیگیری آنها در مباحثی است که مطرح می‌شده. در حالی که در فرهنگ ریخت و پاش ایرانی همه چیز نیمه‌کاره و ناپیگیر رها می‌شود، فرهنگی که هنوز خوب نیاموخته پروژه‌ای را متمرکز و هدفمند پیگیری کند و به سامان برساند، که حاکی از علمی نیندیشیدن، تخصصی نشدن و تخصصی ندیدن ِ پدیده‌ها در جامعه‌ی ما ست، که رسیدن به هدف را دشوار می‌سازد.

در اینجا لازم می‌دانم که در راستای گذشته‌گرایی و نقد آن، نکته‌ای را مطرح کنم که از چشم دیگران پنهان می‌ماند: معمولن وقتی اندیشه‌ی شاعری یا اندیشمندی کهن، به‌مثل از اندیشه‌ی عرفانی مولوی یا دیگران که هم‌چنان در جامعه‌ی به اصطلاح روشنفکری نفوذ جدی دارد، یا شخصیتی تاریخی نقد شود، فورن چماق نظر فلان شرق‌شناس یا ایران‌شناس غربی را بر سر منتقد می‌کوبند که بعله حتا یک غربی هم در مورد مولوی یا فلان شخصیت ادبی یا تاریخی یا دوره‌ی تاریخی چه تمجیدها که نکرده است. اما به این نکته‌ی پایه‌ای توجه نمی‌شود که اگر چه اندیشمندان و فیلسوفان غربی با نقد گذشته و با اسطوره زدایی در مسیر نواندیشی حرکت کردند، اما شرق‌شناسان هم‌چنان به سنت رُمانتیک‌ها پای‌بند بودند و هستند. من که خود تجربه‌ی آکادمیک در دانشگاه‌های آلمان را در زمینه‌ی ایران‌شناسی دارم و در کنفرانس‌ها هم شرکت کرده‌ام، متوجه شدم که شرق‌شناسان یا ایران‌شناسان غربی، کوچک‌ترین نقد از شرق یا ایران، حتا ایران معاصر را در هر زمینه‌ای بر نمی‌تابند و همچنان با روش اجدادِ رمانتیک خود به تحسین فرهنگ کهن و نوین شرقی می‌پردازند و به احیای اسطوره‌ها علاقه‌مندند. و طُرفه اینجاست که "روشنفکران" یا ایرانشناسان ایرانی هم به جای اینکه به نقد گذشته‌ی خود بپردازند، تنها به تحسین و بزرگنمایی بسنده کردند و می‌کنند. یعنی به جای اینکه از اندیشمندان عصر روشنگری در راستای نقد گذشته و اسطوره زدایی برای تحول اندیشه بیاموزند، به تقلید از شرق‌شناسانِ رمانتیکِ غربی از حد تکرار همان حرف‌ها فراتر نرفته و هم‌چنان به توّهم‌ها دامن می‌زنند.

البته گفتنی است که این سخن به معنای نادیده گرفتن ارزشِ تلاش شرق‌شناسان یا ایران‌شناسان غربی نیست که به کشف بسیاری از خط‌ها و زبان‌های کهن شرقی و ایرانی پرداختند و بخشی از تاریخ کهن شرقی را به خود شرقی‌های بی‌خبر، نشان دادند. از این لحاظ ما مدیون آنها هستیم. اما آنها همچنان با همان روش و نیتِ نیاکانِ رُمانتیک خود به کار خود ادامه داده و می‌دهند. این وظیفه‌ی ماست که با شرق‌شناسی یا ایران‌شناسی و با فرهنگ و ادبیات کهن به شیوه‌ی دیگری روبرو شویم.

و باز ناچار باید این توضیح زائد را برای رفع شبهه بدهم که نقد گذشته یا شخصیت‌ها در جهتِ اسطوره ‌زدایی، به معنای کوبیدن آنها نیست، و اینکه نباید انتظار داشته باشیم که آن شخصیت‌های ادبی یا تاریخی می‌بایست در حد اندیشه‌ی کنونی ما مسائل را بررسی می‌کردند. چنین انتظاری غیرعقلایی است. منتها نقد علمی آنها به این علت اهمیت دارد که آن نوع تفکر هنوز در جامعه نفوذ دارد و عمل می‌کند، آن هم در جهت احیای اندیشه‌های واپس‌گرا. یعنی نقد گذشته‌ی ما، نقد وجود و اندیشه‌ی کنونی ما نیز هست.

همان‌گونه که مطرح شد، بدون نقد جدی و بنیادی از گذشته، هم‌چنان با داشته‌ها و نداشته‌های گذشته، دلخوش و ایستا مانده، نمی‌توانیم به رشد اندیشگی در راستای دستاوردهای جهان مدرن برسیم. اگر کسی خواهان رشد و تحول اندیشه باشد، نباید ترسی از نقد رادیکال داشته باشد، حتا اگر بنیادِ باورش تَرَک بردارد.

در اینجا به یک نمونه از این نوع نقد که منجر به تحول اندیشه و دگرآفرینی در شعر فارسی شده، اشاره می‌کنم تا موضوع ضرورت این نوع نقد روشن‌تر شود:

نیما یوشیج با خردورزی در برابر خردگریزی جامعه‌ی محافظه‌کارِ سنتی و تقدیرگرا می‌ایستد تا اندیشه و شعر نوینش را به بار بنشاند. در این مقابله یا درگیری، برترین نماینده‌ی عشق سنتی، یعنی حافظ را انتخاب می‌کند. نیما می‌دانست که برای نو یا دگرکردن شعر باید با آن سنتی که نمایندگان آن بیشترین نفوذ شعری- معنوی را در جامعه‌ی سنت‌زده دارند، در افتاد. پس حافظ را به مقابله می‌خواند و در شعر "افسانه" در نقش "عاشق" فریاد برمی‌آورد:

"حافظا! این چه کید و دروغی ست / کز زبان می‌و جام و ساقی ست؟

نالی ار تا ابد باورم نیست / که بر آن عشق بازی که باقی است:

من بر آن عاشقم که رونده است! "

یعنی نیما می‌خواهد با آن نوع عشقی که "باقی" یا ایستا یا "مطلق" است و مانع حرکت و دگر شدن و نو شدن است، یعنی عشق عرفانی، دربیفتد تا به عشقی آشکار، زمینی و "رونده"، یا به قولِ خودِ او در همین شعر، به "عشق دگرسان" دست بیابد. [3] یعنی اگر نیما به نقد بنیادی ادب گذشته نمی‌پرداخت، هرگز نمی‌توانست به اندیشه‌ی نوینی در جهت تحول شعر فارسی برسد. [4]

۲.

از آنجا که در این مقاله رابطه‌ی بین گذشته‌گرایی، ضدیت با مدرنیته و غرب‌ستیزی را مطرح کرده‌ام، برای شفاف‌تر شدن موضوع لازم می‌دانم نکاتی را در این رابطه که در جای دیگر از آن سخن گفته‌ام، بازگو کنم:

اصطلاح "غرب‌زدگی" که با فردید، متأثر از هانری کُربن، آغاز می‌شود و با جلال آل احمد گسترش می‌یابد، اندیشه‌ای است غرب‌ستیز که در جهت مقابله با اندیشه‌های مدرن و برای احیای سنت، کارکرد داشته و دارد. در واقع کارکردش را در ایران خوب نشان داده است: پیروزی سنت بر مدرنیته.

برای دریافت از چگونگی پیدایش غرب‌ستیزی و کارکردِ آن، باید ابتدا نگاهی، هر چند فشرده، به تاریخ جنبش‌های ضداستعماری انداخت:

پس از پیدایش جنبش‌های ضد استعماری یا رهایی‌بخش و انقلاب‌هایی مانند انقلاب چین، الجزایر، انقلاب کنگو و... و حضور شخصیت‌های مهم این جنبش‌ها مانند پاتریس لومومبا، گاندی، مصدق و دیگران، همچنین وجود تحلیل‌گران و نظریه‌پردازانی مانند امه سه‌زر (گفتاری در باب استعمار)، فرانتس فانون (دوزخیان جهان)، آلبر ممی (چهره‌ی استعمار و چهره‌ی ‌استعمارزده) و... باعث رشد آگاهی ملی در این‌گونه کشورها می‌شود و مسئله‌ی استقلال به عنوان دستور روز سیاسی، روشنگران را به خود مشغول می‌کند. این جنبش‌ها و تحلیل‌ها، با همه‌ی نارسایی‌هاشان، لازمه‌ی رسیدن به اندیشه‌ی استقلال ملی، به خود بودن و رسیدن به ارزش‌های نوین بود. اما این آگاهی و اعتماد به خود در دو سو حرکت می‌کند. سوی نخست، ضرورت ناوابستگی به سیاست و اقتصاد بیگانه و حفظ تمامیت ملی است که امری لازم و تعیین کننده است. بیداری بسیاری از انسان‌های "جهان سوم" باعث می‌شود تا به مسائل ملی خود توجه کنند و در پی برابری مناسبات با غرب برآیند. این بیداری و تلاش برای خودباوری، دستاورد مهمی در جنبش‌های جهان سومی است. سوی دیگر آن اما در جهت غرب‌ستیزی تمایل پیدا کرد. یعنی چون غرب عامل استعمار بود، پس هر آن‌چه که غربی بود یا می‌نمود، پس زده می‌شد و می‌شود. و هر کس که به دستاوردها و ارزش‌های مدرنیته بها می‌داد به عنوان "غرب‌زده" محکوم می‌شد و هنوز هم می‌شود. این حالت به‌ویژه از سوی سنت‌گرایان و دین‌مداران که موجودیت خود را با مدرن شدن جامعه و ورودِ اندیشه‌ی مدرن به خطر می‌دیدند، تشدید شد. این نوع ستیز با غرب و شیفتگی نسبت به فرهنگ و سنت خودی، بخش بزرگ و مهمی از روشنگران یا "روشنفکران" جامعه را هم دربر گرفت. در این غرب‌ستیزی که نطفه‌ی ضدیت با مدرنیته را در خود دارد، سنت‌گرایان و چپ‌های سنتی (هر کدام با نیت ویژه‌ی خود) هم‌صدا شدند؛ و در نتیجه عده‌ای با شرق‌باوری یا شرق‌زدگی از آن روی بام به دامچاله‌ی سنت افتادند و کوشیدند بر ارزش‌های کهنه، رنگ نو بزنند. وهمین پاشنه آشیل این نوع نگرش افراطی است که مورد بحث من است.

در اینکه دولت‌های استعماری غرب، کشورهای به اصطلاح "جهان سوم" را غارت کرده‌اند، در اینکه این دولت‌ها بیشتر منافع داخلی خودشان در مناسبات با کشورهای دیگر را در الویت قرار می‌دهند، تردیدی نیست (کدام کشور است که چنین نکند؟ )؛ اما در غرب جدا از دولت و سیاستمداران و مسئله‌ی استعمار و...، اتفاق بزرگ‌تر و ژرف‌تری برای بشریت افتاده که در بینشِ افراطی سنت‌گرا و چپ‌ سنتی یا دیده نمی‌شود یا به عمد آن را جعل می‌کنند تا باور کهنه و پیش مدرن یا رُمانتیک خود را جلوه‌ای انقلابی و پیشرو ببخشند. جالب اینکه برخی از همین نوع "روشنفکران" یا سیاست‌مداران که به غرب پناه آورده‌اند و از امکاناتِ حقوق بشری و دموکراتیک و مزایای آزدای در غرب استفاده می‌کنند، همچنان غرب‌ستیز مانده‌اند. آنها هنوز به این پرسش پاسخ نداده‌اند که اگر غرب این‌قدر بد است که هم‌صدا با سنت‌گرایان و حکومتیان به "دشمن" مشترک دشنام می‌دهند، چرا هم‌چنان در آنجا ماندگار شده‌اند؟

در هر حال، در غرب می‌توان عیب‌ها و نارسایی‌ها یافت و حتا خواستِ مناسبات عادلانه‌تری را پیش کشید یا پیش برد، اما نباید دستاوردهای اجتماعی- فلسفی- آموزشی غرب را با سیاست خارجی دولت‌ها درهم آمیخت و به نتیجه‌ی دلخواه رسید. دستاوردهای غرب که می‌توان آنها را آموخت و به‌کار برد، دانش، شیوه‌ها و روش‌های آموزشی گوناگون علمی، و مهمتر از همه، فردیتِ رها و مستقل از بندها، دموکراسی، قانونمندی و آزادی به معنای لیبرالیته است که احترام به حقوق دیگری در رأس آن قرار دارد و... و این نیاز، تا زمانی که به نقد جدی واپس‌گرایی‌ها و گذشته‌ی دور و نزدیک پرداخته نشود، به انجام نمی‌رسد. منظورم تقلید از آنها نیست، بلکه آموزش در سوی چگونگی تطبیق داده‌های مدرن با زندگی بومی است. تازه نباید فراموش کنیم که همین دولت‌ها در غرب که در کشورهای دیگر در پی منافع خود قادر به انجام اعمالی مانند جنگ و کودتا هستند (کدام کشور است که چنین نکرده یا نکند، اگر توانش را داشته باشد؟ )، بر ملت خودشان ستم روا نمی‌دارند و در مجموع خدمت‌‌گذار ملت هستند، و باید باشند، وگرنه در دور بعدیِ انتخابات رأی کافی نمی‌آورند تا در حکومت باقی بمانند.

در این بررسی فشرده و کوتاه، در مجموع می‌خواهم به این نتیجه برسم که شناخت ژرف و علمی از گذشته‌ی تاریخی- فرهنگی و ادبی و نقد آنها، به دور از بُت‌سازی‌ها و اسطوره‌ سازی‌ها، یکی از مهمترین عامل برای شناخت موقعیت کنونی است. یعنی ژرفکاوی و شناخت دقیق تاریخ و فرهنگ گذشته ضرورتی انکارناپذیر است، اما در این کنکاش نباید در گذشته اسیر شد و با رؤیای گذشته زیست، بلکه باید از آن عبور کرد و از رسایی‌ها و نارسایی‌ها گذشته و درس‌های تاریخی به نفع تحول کنونی و آینده بهره برد، نه اینکه به احیا یا تکرار آنها پرداخت. برای انسان خودآگاهِ مجهز به اندیشه‌ی علمی، پذیرش نارسایی‌ها وناآگاهی‌ها و نقد آنها نه تنها ضعف نیست، بلکه نشان‌دهنده‌ی بلوغ روشنفکری است که در سوی روشنگری، رشد وتحول اندیشه و دگر اندیشی گام برمی‌دارد. اما چون هنوز به خود بودن از نوع عصر روشنگری و خودیابی و استقلال رأی و اراده‌ی فردی در بستر مدرنیته که با دیدار سرراست از واقعیت فرصت بروز می‌یابد، در جامعه‌ای مانند ایران پدید نیامده، این جامعه به نوعی با رؤیاهایش زندگی می‌کند؛ یا بگویم برای گریز از شرایطی که روشن‌اندیشی را برنمی‌تابد، به رؤیاهای خودساخته پناه می‌برد و کم کم آنها را جایگزین واقعیت می‌کند.

در پایان که می‌تواند آغازی دیگر باشد، گفتاوردی از تقی رفعت، یکی از پرشورترین منتقدانِ تجددخواهِ زمان خود، که پس از کشته شدن خیابانی، در سن ۳۱ سالگی، در مخفی‌گاه خویش (دهِ قزل دیزج) خودکشی کرد، می‌آورم تا ببینیم که ما اکنون تا چه اندازه از این نگره فراتر رفته‌ایم، یا اینکه هم‌چنان درجا می‌زنیم؟ هر چند این گفتاورد در مورد نقد ادبی مطرح است، اما آن را می‌توان به پهنه‌های دیگر هم تعمیم داد:

در جدلِ قلمی که بین مجله‌ی "دانشکده" (چاپ تهران، تریبون محافظه‌کاران ادبی به مدیریت ملک‌الشعرای بهار) و نشریه‌ی "تجدد" (چاپ تبریز، به مدیریت تقی رفعت) در سال ۱۲۹۶ خورشیدی درمی‌گیرد، تقی رفعت از جمله می‌نویسد:

"باید فرزندان زمان خودمان بشویم. صدای توپ و تفنگ محربات عمومی در اعصاب ما هیجانی را بیدار می‌کند که زبان معتدل و موزون و جامد و قدیم سعدی و هم‌عصران او نمی‌توانند [...] آنها را تسکین و یا ترجمه کنند. ما احتیاجاتی داریم که عصر سعدی نداشت. ما گرفتار لطمات جریان‌های ملی و سیاسی هستیم که سعدی از تصور آنها هم عاجز بود [...] امروز می‌بینید که شخصاً سعدی مانع موجودیت شماست. تابوت سعدی گاهواره‌ی شما را خفه می‌کند. عصر هفتم بر عصر چهاردهم مسلط است، ولی همان عصر به شما خواهد گفت: هر که آمد عمارتی نو ساخت [...] شما در خیالِ مرمت کردنِ عمارتِ دیگران هستید...." [5]

هامبورگ- اوت ۲۰۲۰

پانویس‌ها

[1] البته دلایل دیگری هم برای نوشتن "دیوان غربی- شرقی" گوته وجود دارد که بحث درباره‌اش در اینجا نمی‌گنجد. برای آگاهی بیشتر مراجعه کنید به:

 Mahmood Falaki: Goethe und Hafis; Verstehen und Missverstehen in der Wechselbeziehung deutscher und persischer Kultur. Schiler Verlag, Berlin 2013

[2]  ارنست کاسیرر: فلسفه‌ی روشنگری. ترجمه‌ی یداله موقن. تهران، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۰، ص ۲۸۳

[3]  ن. ک. به جستار "عشق در شعر نیما" در: محمود فلکی: سلوک شعر (نقد و تئوری شعر). تهران، نتشارات ماه و خورشید، ۱۳۹۶، ص ۱۰۹ تا ۱۲۶

[4]  برای آگاهی بیشتر از چگونگی تحول و نوآوری در شعر نیما مراجعه کنید به: محمود فلکی؛ نگاهی به شعر نیما. تهران، انتشارات مروارید، ۱۳۷۳. این کتاب قرار است بزودی تجدید چاپ شود.

[5]  روزنامه تجدد، شماره ۷۰ و ۱۲۵ (۱۳۳۶ ق.). به نقل از: یحیی آرین پور؛ از صبا تا نیما. تهران، کتاب‌های جیبی، ۱۳۵۷، جلد دوم، ص ۴۳۹ و ۴۴۹

بیشتر بخوانید

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • داود بهرنگ

    (1) فلکی عزیز. شما از روشنگری سخن به میان آورده اید و از این که ما از نبودش در میانمان در رنجیم. روشنگری یک پلاتفرم است. ایرانی چنین پلاتفرمی را نداشته و ندارد. من به این سبب این جا نخست از پلاتفرم روشنگری در معنای دکارتی و اسپینوزایی که پلاتفرم نخستین و آغازین است آغاز می کنم تا بگویم که روشنگری یعنی تلاش از برای آن که از چیزهایی که درگیر آنیم و در بارۀ آن ها می اندیشیم درکی یا تصوری واقعی؛ چنان که دقیق و روشن باشد به وجود آوریم. [در معنای امروز می شود: درکی علمی.] دکارت در آغاز بخش 6 کتاب "گفتار در بارۀ روش" می نویسد: من در روزگاری بسر می برم که چندی پیش حکومت آخوندی در ایتالیا دانشمندی چون گالیله را وادار به توبه از گفتارش و آراء و عقایدش کرد. اهرم حکومت اکنون در دست آخوندهاست. من اما چون خودم با عقلی که دارم بر افکارم حکومت می کنم این جا اقدام به شرح «روش گفتار» خودم می کنم. …whose authority over my actions is hardly less influential than my own reason over my [own] thoughts … [It means: The authority over my own thoughts is in my own hands; NOT anyone else. دکارت در بخش اول بر این اساس «روش گفتار» خود را شرح می دهد. در آغاز می نویسد: [به نظر من] همه به یکسان برخوردار از عقل اند. در ادامه می نویسد: [عقل که می گویند و من نیز مرادم آن است] به معنی "قابلیت درست داوری کردن" و "قابلیت تفکیک درست از نادرست" [یا قابلیت "تصدیق و تکذیب"] است. ادامه در 2

  • داود بهرنگ

    (2) دکارت می نویسد: The power of judging correctly and of distinguishing the true from the false (which is what properly called good sense or reason) is naturally equal in all men … در ادامه می نویسد: اختلاف نظر میان آدمیان "diversity of our opinions" به این سبب نیست که یکی عقلش کم و دیگری بیش است؛ بلکه به این سبب است که روش راهبرد فکری آدمیان متفاوت است. دیگر این که آنچه که هر کس [از هر چیز] به سهم خود در ترازوی عقلش می نهد متفاوت است. (ص 601) "different ways of directing our thoughts, and do not take into account the same things. " در ادامه می نویسد: این که آدمی دارای عقل و دارای یک چنین قابلیتی است کافی نیست؛ مهم تر این است که آدمی آن را چگونه به کار می برد. (601) آنگاه می نویسد: آدم های بزرگ هم دستاورد بزرگ توانند داشت و هم این که اگر خطا کنند خطاهاشان بزرگ خواهد بود. و [آکنده از تواضع دکارتی] می نویسد: ما از برای اندیشیدن نخست بایست دارای "[درکی واقعی و یا] تصوری روشن و دقیق" یا [صورتِ خیالی روشن و دقیق] از آن چیزی باشیم که می خواهیم در باره اش بیندیشیم. می نویسد: " I have often wished that my mind was as fast, my imagination as clear and precise, and …" ادامه در 3

  • داود بهرنگ

    (3) و بایست توجه داشت که پیش شرط اندیشۀ اسپینوزائی نیز داشتن «تصور [یا درک واقعی و] روشن و دقیق" یا "صورت خیال روشن و دقیق از چیزها" است. اسپینوزا کتاب "اتیک" خود را با این موضوع ـ که در کتابش کانونی است آغاز کرده است. دکارت در ادامه می نویسد که فرق ما با حیوانات در عقل ماست: (602) " reason or good sense (insofar as it is the only thing that makes us human and distinguishes us from brute beasts". پس می نویسد: «سرشت ما انسان ها یکی است و عقل ما ـ همه ـ به یک اندازه است و انسانی نیست که کم عقل در وجود آمده باشد.» (602) " … natures of individuals of the same species" آنگاه می نویسد: «این جا من راهی را که از برای چگونه اندیشیدن خودم در پیش گرفته ام شرح می دهم و داوری را به خواننده وامی نهم.» [می نویسد: و مرادم این نیست که بگویم دیگران چه باید بکنند ...] (602) و (603) "I shall gladly reveal the paths I have followed and paint my life as it were in a picture, so that everyone may come to a judgement about it" … So my aim here is not to teach the method that everyone must follow for the right conduct of his reason, but only to show in what way I have tried to conduct mine. ادامه در 4

  • داود بهرنگ

    (4) دکارت می نویسد: من آنگاه که تحصیلاتم به پایان آمد دیدم که من اینک زبان آموخته ام. [این از برای بیشتر خواندن مرا لازم آمد.] دیدم همه داستان ها و اسطوره ها که خوانده ام ذهن مرا بیدار کرده است. تاریخی که خوانده ام مرا توانمند به داوری کرده است. (ص603) افزون بر این بگویم که تاریخ خوانی ام مرا همنشین با مردمانی والا و وارسته کرده است. شعر و ادب به من لطافت و ریاضیات به من دقت آموخته است و ... و بگویم که من همه را ـ و هر یک را در قدر و قابی که دارند ـ سودمند یافتم و بر این باورم که تحصیلات مرا توانمند کرد که در دام ظواهر نیفتم و برخوردار از نگرش نقاد گردم. (604) این را نیز بگویم که زبان دانی ام به من این توان را داد که کتاب های پیشینیان ـ و دیگر مردمان ـ را هم بخوانم و از چگونگی دید و درک آنان نیز با خبر گردم و این مرا توانمند کرد که از پوستۀ خودی بینی ام به در آیم و در زندگی ام از آنچه که غیر خودی است نَرَمم و به رفتار و گفتار ـ و آداب و سنن ـ دیگر مردمان نخندم و آن را [از سر نادانی و] ناسزا و سخیف ندانم. (604) می نویسد: ”It is useful to know something of the manners of different nations, that we may be enabled to form a more correct judgment regarding our own, and be prevented from thinking that everything contrary to our customs is ridiculous and irrational, a conclusion usually come to by those whose experience has been limited to their own country.” ادامه در 5

  • داود بهرنگ

    (5) دکارت در ادامه می نویسد: علوم دینی اما مرا به رغم آن که در آغاز بسیار مذهبی بودم و پیگیر راه رسیدن به بهشت بودم به این سبب از خود راند که دیدم علمای دین می گویند که راه رسیدن به حقیت فراعقلی است و پیرو آن با قطع و یقین می گویند که راه رستگاری از برای ابله و غیر ابله ـ و از برای هر دو به یکسان ـ هموار است. این بود که دیدم [زیستن به این شیوه] برای من مقدور نیست. (606) ” I revered our theology and hoped as much as anyone to reach heaven; but having learnt as an established fact that the path to heaven is as open to the most ignorant as to the most learned, and that the revealed truths that lead there are beyond our understanding …” سپس می نویسد: من با این اندوخته و به این ترتیب کتاب را برداشتم و به سفر پرداختم. (607) و مرا سفرهایم و تجربیاتم و معاشرتم با مردمان گوناگون به جایی رساند که دیدم اکنون گاه آن است که بنشینم و به مطالعۀ خودم بپردازم. (608) ”I at length resolved to make myself an object of study …” دکارت در بخش 2 می نویسد: متوجه شدم آنچه در سر دارم عبارت از سخن از هر دری است. [کجایش من بودم؟ خودم را در افکارم نیافتم.] خودم را شهری یافتم که در آغاز ده کوره ای بوده که به مرور این چنین زشت و بدترکیب گسترش یافته است. به نظرم رسید اگر یک معمار به سلیقۀ خود در بیابان یک شهر می ساخت هر آن بهتر از این بود. (ص 609) ادامه در 6

  • داود بهرنگ

    (6) می نویسد: هر چه بیشتر به این شهر نگریستم رد و پای عقل را در آن کمتر دیدم. (ص 610) یکی دیگر از عواملی که مرا به تردید در بارۀ باورهایم واداشت این بود که به نظرم رسید افکارم ـ همچون سایرین ـ از دوران کودکی ـ در دورانی که عقل آدمی قوام ندارد و از تمایلات نفسانی و نیز آموزه های مربیان و معلمین اثر می پذیرد ـ شکل گرفته است و بنابراین [فکر من نیست و احتمالن] در بردارندۀ عناصر غیر معقول است.] (ص 610) سیر حکمت در اروپا؛ بخش دوم از "گفتار در بارۀ متد" دکارت] پس می نویسد: در صدد برآمدم که کاری اساسی کنم. تصمیم گرفتم «هر چه در ذهن دارم را ـ اعم از فکر و فرهنگ و عقیده و هر چه هست را ـ بیرون بریزم و آنگاه آن ها را به معیار عقلی که دارم بسنجم و از نو گرد آوری کنم.» (ص 611) و می نویسد: در کار بازبینی و گرد آوری مجدد این را اولین اصل قرار دادم که حقیقت پیشینی وجود ندارد. لازمۀ این کار آن بود که دقت کنم تا پیرو پیش داوری ها و پیش باوری های خودم نباشم. (614) پایان با احترام داود بهرنگ توضیح: دکارت در ادامۀ کار بیرون ریختن پیش داوری ها بود که خودش را و "هویت پیشین خودش" را گم کرد و دچار سراسیمگی گشت. تعبیر "پیش داوری" که در همه منابع دورۀ روشنگری آمده از دکارت است. و باید توجه داشت که مراد از "پیش داوری" پیش داوری در معنای دکارتی است. به همین معنا که این جا آوردم. منبع فارسی: گفتار در بارۀ روش ـ نوشته دکارت ـ چاپ 1637 میلادی ـ ترجمۀ محمد علی فروغی

  • محمود فلکی

    جناب بهرنگ عزیز، با سپاس از توجه ی شما به مقاله ام، خوشحالم که بخشی از گفتاوردهای کانت را در راستای "روشنگری" آورده اید. چون به گمانم در ایران که هنوز روشنگری تجربه و فهمیده نشده، بهتر است که به جای نیچه و هایدگر، کانت و نوکانتی هایی مانند ارنست کاسیرر خوانده شوند. کانت شهامت در بیان فهم و درک مستقل را یکی از پایه های روشنگری می داند، که جمله اش خیلی معروف است. وقتی یک نشریه‌ی برلینی از کانت پرسید "روشنگری چیست؟"، کانت پاسخ داد: "روشنگری یعنی خروج انسان از نابالغیِ خودکرده [...یعنی] شهامتِ به کارگیریِ شعور (قوه‌ی ادراک- فهمِ) مستقلِ خود را داشته باش!" (Berlinische Monatsschrift; Dezember-Heft, 1784, S. 481-494)

  • کامبیز شادلو

    بادرود و سپاس از جنابعالی بخاطرمقاله مفید تان در مورد توجه به خردوعقلانیت . وتشکر ازرسانه وزین زمانه و مدیریت محترم درطرح مسائل فلسفی و ادبی و تحلیلی. معروض میدارد که بررسی موارد مطروحه که شامل اشاراتی چند در حوزه معرفت‌شناسی (اپیستمولوژی) وحتی وجود شناسی (آنتولوژی) است نیازمند فضایی فراختروزمانی دردسترس است علی ایحال باتوجه به کسالت عارض به اجمال به طرح نکاتی چند پرداخته خواهدشد. باسپاس کامبیز شادلو سیراندیشه فلسفی وروندتکامل آن از عهد اساطیری تا پست مدرنیزم نشیب وفرازهای بسیاری را پشت سرگذاشته است که نگارنده به زوایایی از آن در تألیف «قلمرو وجود» پرداخته است. درفرآیندتکامل اندیشه بشری در شناخت هستی _منازعات بین تجربه وحس گرایان از یکطرف وعقل گرایان ارسوی دیگردرقرن هجدهم در عصر روشنگری که راسیونالیسم واصالت خردمطرح میشود درنظام فلسفی کانت به نوعی دچار تحول اساسی گردیدوبرآیمد آن «عقل محض » کانت بودودرنهایت نیزبازاین خودکانت بود که به «نقدخردناب »رسید. که البته بسط آن زمان خواهد برد ازدستاوردهای عصر روشنگری -انقلاب کبیر فرانسه بودکه باشعار«آزادی-برادری-برابری »هرچندکه ضربه ای محوری بر«حق الهی سلطنت پادشاهی»زداما بادیکتاتوری کمیته نجات ملی به رهبری روبسپیر انقلاب فرزندان خودراخورد وپس از فرازونشیب‌های بسیاربه کودتا وامپراطوری ناپلئون منجرشدجمهوری حال فرانسه جمهوری پنجم بعدازدوقرن تجارب تلخ تاریخی وشارل دوگل است. بله جناب فلکی: در عصر روشنگری بودکه ولتربهمراه روسو ومونتسکیو ودیدرو و...اذهان بشررابه تکانی سترگ واداشتندوبشریت رابامفاهیم خردوعقلانیت و قرارداد اجتماعی وحقوق انسانی ونظامات حقوقی آشناساختندودائره المعارف بزرگ فلسفی به نگارش درآمد. اما: مسئله به همینجا ختم نشد!و همانطور که اشارت رفت ازدل انقلاب امپراطوری نظامی سلطنتی دوباره سربرآورد وبه عبارتی استبداد این باربه مراتب خشن ترخودرابازتولیدکرد. فاکتسیته ها بسیاراست. اشتباه نشودبنده مترصدنفی انقلاب نیستم وحتی آن را بعنوان یک ضرورت تاریخی باتوجه به آماده شدن شرط مبنا -قبول دارم اما: برآیند مکتب رومانتیسم دراین فرآیند اندیشه فلسفی دربستر تاریخ ازیک زاویه بخاطر اسطوره شدن خودعصرروشنگری بخاطر عقلانیت محض بود!!! همه چیزراازمنظرخردوعقلانیت دیدن وازحس و زیبایی غافل شدن فضایی سراسر خمود رابربشریت حاکم ساخت وواکنش جبری آن دراندیشه هایی تبلوریافت که زیبایی و هیجان رادرکذشته جستجو میکردند. «نابینایی تاریخی»که ارنست کاسیرر دریکی چهارتالیف مشهورخودبدان اشاره میکند نتیجه جبری عصر روشنگری بود که درعین شکستن اسطوره ها خودبه اسطوره ای بی بدیل تبدیل شده بود! نگرش رمانتیسم به اسطوره ها (که فلسفه پیدایش اسطوره ها وعصرآن فرصتی دیگر می طلبند)به هیچ وجه درراستای تجدید حیات استبداد نبوده است.شکست انقلاب کبیر فرانسه رابایددرمولفه های بسیاری جستجوکرد از طرفی دیگر: هورک هایمر وآدورنودرتالیف«دیالکتیک روشنگری»به صراحت جریان روشنگری رابه چالش ونقدکشیده ومعتقدندکه این جریان نه تنها انسان راازقیودات انسانی رهانکرد بلکه برعکس بشریت رابه اسارت درآورد! جالب است: همانندنقدنحله ای از دوجریان پست مدرنیزم نسبت به مدرنیته که گفتند عقل وعلم نه تنها برای بشریت رهایی و آزادی به ارمغان نیاورده که برعکس بشریت را دچار دوجنگ مخرب جهانی ساختند! کارل پوپردرکتاب«جامعه بازودشمنان آن» پارافراترگذاشته وافلاطون -هگل(مکتب ایدآلیزم آلمانی )وکارل مارکس راشدیدابه چالش میکشد. ودرمصاحبه باخبرنگار: آنها که آرزوی بهشت آرمانی به انسان وعده دادنداوراروانه دورخ ساختند اماکاسیررنئوکانتی است که هرچند جامعه العلوم اما به عنوان فیلسوف فرهنگ شناخته شده است وجالب است که هانری کربن مستشرق که باورمند به حکمت الاشراق سهروردی بودازشاگردان برجسته اوست که بررسی کاسیرر دراین مقال نمی گنجند. به نظر من بعنوان یک پژوهشگر مستقل درحوزه های علوم انسانی که چهاردهه است که دراین فضاتنفس میکنم ریشه های دسپوتیسم واستبدادشرقی رابایددرمولفه های بسیاری به لحاظ فرهنگی-تاریخی-اجتماعی -سیاسی واقتصادی جستجو کردوفوکوس وتمرگزبراندیشه اسطوره ای دراین راستا بعنوان محورراهگشانخواهدبود تاساختارهای استبدادپرورهستندهرگونه انقلابی به بازتولیدخشن تراستبدا دمنجرخواهد شد مزیداطلاع جناب عرض کنم رنسانس وتجدیدحیات دربعدفلسفی آن باارغنون نو تألیف فرانسیس بیکن که احیای کبیر نامیده میشدبه نوعی بازگشت به اندیشه های طبیعت وحس گرایانه اندیشمندان عصرپسااساطیری یونان بودکه ریشه رویدادها راوعلت آنها رادرجهان فیزیکی میدید بامسیحی شدن امپراطوری روم وتشکیل امپراطوری روم شرقی وورودبه قرون وسطی این جهان بینی مدرسی اسکولاستیک بامنطق ارسطویی و نگرش ثبوتی بود که هستی رافقط در ارتباط محض باآسمان میدید البته در قرون وسطی متاخر زمینه رنسانس ایجادشدوبافتح قسطنطنیه درقرن پانزدهم دیواروحصاربلند فاتالیزم فروریخت واین آغاز راه بود وچه خوب بودجناب بهرنگ دراشارات خویش به دکارت به این مسئله نیز اشاره می‌کردند که این دکارت بود که انسان واندیشه وعقل اوراجانشین آسمان وخدا وتقدیراوساخت وسنگ بنای اولیه اومانیسم رابها نهاد و همچنین اسپینوزاکه به طبیعت ارزشی والا ومعنایی نوین بخشید. علی ایحال اندیشه فلسفی درکانت وهگل وفیخته وشلینگ متوقف نشدهوسرل باطرح «اپوخه»بودکه پدیدارشناسی رابنانهاد واین نیزآغازکاربرای شاگردخلفش هایدگربودکه بدنبال پدیدارشناسی هرمنوتیک بودهرچنداندیشمند دانمارکی که گور درنگرش انتقادی به فلسفه هگل عنصروجودرا مغفول می‌دانست امادرنهایت این سارتربود که اکزیستانسیا ایسم راهمان اومانیسم قرن بیستم نامید. البته وی نیزتاثیرپذیراز«هستی وزمان»هایدگربودکه ناتمام ماند وهایدگرخود به «اریگنیس» رسید: شعرزبان واندیشه رهایی. فلسفه درنگرش پوزیتیویزم بدلیل عدم توانایی درکشف حقیقت مؤضوعیت خودرااز دست دادوهرقاره ای اندیشه فلسفی نظام مندان فلسفی خویش رابه تکامل نشست ودرحلقه وین در۱۹۳۰میلادی و نگرش پوزیتیویزم منطقی نیزفلسفه جنبه تحلیلی بخود گرفت پست مدرنیزم نیز درنفی مدرنیته به اثبات فلسفه واندیشه خاصی دراین راستا نرسید علی ایحال تاانسان باقیست اندیشه حیات داردوفلسفه واندیشه فلسفی نیز در درروندتعمیق و تکامل گام برخواهندداشت بدیهی است که عنصراساسی وبنیادی جهت رسیدن بشریت به رهایی -استفاده انسانی ازتمام دست آوردهای بشری در همه زمینه هااست و توجه عمیق به خردورزی وعقلانیت ورعایت نظام حقوق انسانی. بقول ولتر: خوشحال میشوم بشنوم که بشریت درتحول خویش بسوی تمدن و فرهنگ به چه موفقیتهایی دست یافته است. روزی بودا با انگشتان خویش به ماه اشاره کرد پیروان شاهزاده سیدارتا درتغافل ازاشاره اوبه روشنایی ورسیدن به آن -به انگشت وی خیره ماندند واین اسطوره سازی و نگرش کاریزماتیک که بدورازعقلانیت است قرنهاست که ادامه دارد... البته جوامع پیشرفته نیز که با پشتوانه فکری وفرهنگی و اندیشه مدرنیته واردعصرمدرنیزم ودیجیتال شده اندنیزبحرانهای هویتی خویش رابه لحاظ مادی و معنوی دارند اماقدرمسلم حقوق انسانی وهرذی حیاتی نظام منداست که رسیدن به این درجه از پیشرفت بسادگی بدست نیامده است در دموکراسی براعمال کنترل خواهدشد نه براندیشه ها. کنترل اعمال نیزبخاطر رعایت نظام حقوق انسانی است. باسپاس مجدد، باقی در حوزه ادبیات ومسائل ناگفته درپست ۲

  • کامبیز شادلو

    مدیریت محترم بااعتذار پست دوم چون بصورت ناقص ونقص فنی گوشی خودبخود ارسال شد مستدعی است نشرنشودوبه ایمیل بنده ارسال شودتاپس ازتکمیل وویرایش نسبت ارسال مجدد آن اقدام شود باتشکرشادلو

  • سام

    مفید و روشنگر، ممنون از نویسنده

  • کامبیز شادلو

    بادرود مدیریت محترم سایت احتراما چندروز است که پستی در رابطه با مطلب مربوطه خدمت سایت محترم ارسال گردیده که هنوز درسایت دردسترس قرار نگرفته است! بیان علت آن برای بنده مزیدبرامتنان خواهد بود چون این مورد سابقه نداشته است درصورتیکه به لحاظ اختلالات اینترنتی دست شما نرسیده باشد باعث پوزش این حفیر خواهد بود اما درصورت رسیدن خدمت آن سایت محترم باتوجه به رعایت مورد درخواست عدم نشرآن باعث تعجب خواهد بود! آیادر ساحت حیات اندیشه انسان حتی در فضایی فرهنگی نیز جزمیتی ادبی حکمفرماست؟!!! باتواضع وسپاس کامبیزشادلو

  • کامبیز شادلو

    بادرود وسپاس فراوان از مدیریت وسایت محترم به بذل توجه وجیزه حقیر واعتذار. باتوجه به کهولت سن ومشکل بینایی وارسال پست ازگوشی تلفن همراه سه واژه درپست ارسالی ذیلا اصلاح خواهدشد: برآیند صحیح. برآمند اشتباه بنانهاد صحیح. بها نهاد اشتباه اگزیستانسیالیزم صحیح. اکزیستانسیا ایسم. اشتباه باسپاس مجدد منتظر ارسال پست ناقص دوم جهت تکمیل وویرایش در ایمیل حقیر هستم که اشاره گریه مطالبی اساسی در حوزه ادبیات در رابطه پست جناب فلکی است. سپاسگزارم صدای من آنجاست که انسان صدا ندارد نرودا

  • کامبیز شادلو

    پست 2 بااعتذارازتاخیردرارسال پست دوم بدلیل ذخیره نشدن متن ناقص که خودبخود ارسال وازطرفی به ایمیل بنده نیز جهت تکمیل وویرایش ارسال نشد ورشته سخن ازدست خارج شد معروض میدارد: هرگونه تجدد ادبی باتوجه به سنت ادبی ودوران گذارومبانی تئوریک صورت خواهدپذیرفت نقد سنت ادبی بصورت رادیکال که نویسنده مقاله بدان اشاره کرده است درماهیت خویش ازاستدلالی درست برخوردار نیست بکار بردن واژه رادیکال دربرخوردباادبیات واخص شعرکه درذات خویش امواجی ست که درقالب واژگان برزبان جاری ودرشکل کلمات نقش می‌بندد یک برخورد ایده آلیستی است نه رئالیستی. بدیهی است فاکت نویسنده محترم دراشاره به افسانه نیما که ازحافظ انتقاد کرده موردمناقشات بسیاری ست بقول شهریار هرکسی افسانه سرای عصرخویش است: نیماغم دل گوکه غرییانه بگرییم سرپیش هم آریم ودو دیوانه بگرییم درموردمیراث فرهنگی علیرغم تجدد ادبی نمیتوان آناکرونستیک برخورد کردکه این مقال فضا و زمان فراخ می طلبد قدرمسلم علی اسفندیاری باجهان بینی ماتریال ازدرک عمق مفهوم عشق دراندیشه حافظ عاجزبودوعشق رونده ای که مطرح کرده بود قله ای فتح شده بود ماجرای من و معشوق مراپایان نیست آنچه آغاز نداردنپذیردانجام عجب بین عاشق و معشوق فقط عشق است که جریان دارد چه نوع عشقی که لایتناهی وپایان ناپذیراست؟! همانطورکه زنده یادشاملو درنسخه حافظ شیرازنتوانست حق مطلب را ادا کند به عبارتی بایکسونگری وازهستی وجود تفسیری مادی صرف داشتن اندیشمندرادر فهم ودرک سنت ادبی و هرگونه متنی دچار جزمیت وخطاخواهدکرد تدقیق در نحله های فرآیند فهم و هرمنوتیک کلاسیک و فلسفی و مدرن دراین رابطه راهگشاست کافی ست به رونداستمرارشعربعدازتجددادبی نیما یوشیج وشعرنیمایی توجه کنید شعرسپید موج نو شعرناب جیغ بنفش حجم‌سبز و... وبعدازانقلاب: شعرآیینی وایدئولوژیک شعرمحاوره ودیالوگ شعرفرانیمایی شعرواژانه(مکتب ادبی اصالت کلمه) شعرپست مدرنیزم و.... که بررسی هرکدام مثنوی هفتادودومن کاغذاست براستی بعدازنیما واخوان وشاملو(که نثرمیگفت وخودرابنیانگذارشعرسپیدوشعر منثوردرایران می‌دانست _قله ای که دراندیشه بشر اخص در اروپاوآمریکای لاتین فتح شده بود) فروغ وتنی چند چه پیشرفت و تکامل ورشدی درساحت اندیشه ادبی خلص شعرصورت پذیرفته است؟! لابدشعرفرانیمایی وطنزهای بنیانگذار آن اکبر اکسیر!!! شاید شعرکالج دراندیشه علی عبدالرضایی که میگوید: من برای نیما تره هم خوردنمی کنم واصلانیماراقبول ندارم!!! وحتی خودرادموکرات ترین شاعرتاریخ ادبیات ایران میداندونمونه آن رادرشعری میداند که هنگامیکه درتظاهرات سال۸۸به زمین افتاده بودبادوربین موبایلش ازاسلحه کلت یک مامورعکس گرفت!!! و یاشعرمحاوره ودیالوگ که اصلا اعتقادداردزبان معیارشاخص است وشعری شعراست که به زبان محاوره نزدیک باشد!!! و یاشعرایدئولوژیک که درخدمت استبداد است!!! و یاشعرواژانه که خود رابه غزل مینی مال نیز آراسته وچندواژه دراختیارمخاطب قرارمیدهدتامخاطب بااستفاده از واژگان مربوطه شعربسازد!!! ودربینشی اصالت رابه کلمه (بخوانیدواژه ) میدهد!!! یاد جنبش حروفیه ونقطویه در تاریخ افتادم و همچنین فرمالیزم وشکلوفسکی درروسیه! ویا: غزل وشعرپست مدرنیزم ونحله های آن که بااشعاروغزلهای خویش نیما وشعراو وانسان رابه سخره گرفته و درپی القای این هستند که مانیز صاحب تجدد ادبی وصاحب سبک هستیم واین نام ما واین شعرما!!! جناب فلکی عزیز: به کجا چنین شتابان؟! بنده خوددردفترشعر«پژواک انسان»هم شاعرکلاسیک هستم هم شاعرنیمایی هم شاعرشعرسپید. بررسی روندشعرفارسی بعدازحافظ که به مکتب هندی و دوره بازگشت ادبی (مکتب اصفهان)وپس ازآن به عصرمشروطیت میرسدنیزمثنوی هفتادودومن کاغذاست دراین که ملک الشعرای بهاراشعاروبخصوص قصاید زیبایی دارد هیچ نفی وانکاری نیست اما آیاوام دارسنت ادبی نیست؟ درعرصه ابداع و خلاقیت سبک ادبی خاص چه کارانجام داد؟ عصرمشروطیت که عصرانقلاب بودوزبان ومضامین ونیازعصرخویشرامی طلبید فرخی یزدی و میرزاده عشقی جان برسراین کارنهادند ایرج میرزا وتقی رفعت وخود بهار وبسیاری دیگرنیزشعرگفتند عصرمشروطیت به لحاظ ادبی و تاریخی دوران گذار برای تجدد ادبی نیمایوشیج را آماده کردتا باتاثیرازسمبولیزم روسیه واستفاده ازایماژهای جهان زیست خویش به جهان کلمه وواژگان خویش دست یازدوباطرح مبانی تئوریک شجاعانه دردل سنت ادبی دست به تجدد ادبی بزند زمانی که هرکس درصددکسب اعتباری واهی بودنیمارانقدوانکارمیکرد اماباگذشت زمان خودو تجدد ادبی خویش رابه باروتثبیت نشست . وراه برای تکامل وتعالی بیشترساحت شعرفارسی بازشد اما افسوس _ که اشارت آن رفت هنوزسنت ادبی ماخلص خیام _عطار_مولوی_حافظ و..عرصه کشف واکتشاف زوایایی نامکشوف از حیات این «تکرارناپذیران تاریخ»(بقول اخوان) می باشد ادامه‌درپست ۳

  • کامبیز شادلو

    پست۳ باید گفت بله براستی اندیشه این بزرگان وخلص حافظ که سکاندار یک جریان فکری برعلیه سالوس وریا ومبارزه برعلیه هرچه دروغ وناراستی ست در تمام اعصار بشری شاعران (شعارگو)ومدعیان تجدد ادبی دروغین بعدازنیما را خفه میکند... واین است که در کتاب «صفای دل رندان صبوحی زدگان» حافظ را معاصرانسان نامیده ام معاصرانسان هرعصر وهرنسلی چراکه اندیشه اوفرازمانی وفرامکانی ست. و خودیک شاعرنیمایی هستم. نفی سنت ادبی به ویرانی ساحت ادبی وستونهای میراث فرهنگی این اقلیم منجرخواهدشدوآنگاه اصلا تجدد ادبی موضوعیت خودرااز دست خواهدداد آنگاه تجدد ادبی دردل چه چیزی صورت خواهدپذیرفت؟! نقد رادیکال یعنی نفی جناب فلکی. برزمینی که نشان کف پای تو بود تاابدسجده صاحب نظران خواهد بود برسرتربت ماچون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود. بااحترام توضیحا درنگارش مقاله خیام آیین خردوشادی بنده مجددا پستی درجواب پست جناب ارسال کرده ام بنده درقلب استبداد زندگی میکنم ویک آزاداندیش وپروبلماتیک هستم وشمادرقلب دموکراسی امکان تبادل افکار ومناظره حضوری فراهم می‌شد درخدمت شماوعزیزان بودم. شعرمن واژه تباهی نیست من انسان رافریادمیکنم نگارنده ساحت حیات ادبی مااین باربه بازگشتی نوین نیازدارد که برخلاف بازگشت ادبی اول تتبع وتقلیدنباشدوروحی تازه در قالب منجمدومنحط وحتی مبتذل آن بدمدوبه آن حیاتی تازه بخشد. خاک درگه اهل هنر کامبیز شادلو

  • کامبیز شادلو

    اصلاح شعرحجم صحیح حجم سبز اشتباه اعتذاروسپاس

  • قاسم زارع

    آقای فلکی گرامی سپاس بخا طر مقاله مشروح شما در نقد رمانتیسم.با نقل قولهایی از دوران رمانتیسم نمیشود نتیجه گرفت که مادر آندوره هم مدرن بوده ابم ظهور مدرنیته پاسخی بوده برای انسانی که پاسخ سوالاتش را در رمانتیسم پیدا نمیکرده وبدنبال راه نویی برای پاسخ بوده فقط بانقد دقیق وهمه جانبه رمانتیسممیشود به مدرنیته رسیدتوسل به این یا آن مطلب از سعدی ومولوی و...ومدرن دانستن آن قصه ملال آور فردید وآل احمد ونراقی وشایگان را تکرار میکنیم . بانشاط وبر دوام باشید.