•داستان زمانه
جواد موسوی خوزستانی: آژیر قهوهای
خالیِ شهر در مطلقِ مشوشِ سکوت بود با هوهوی باد فقط؛ و شب؛ شبهای لعنتی، تن سرد و تکیدهی خانههای متروکِ شهر در هولِ زوزهی کاتیوشا.
آن شب وقتی از خرمشهر به آبادان برمیگشت همهی راه را پای پیاده در تاریکنای مطلق آمده بود با هراسی از دیدن شبحی که تمامی اعضای بدنش را لرزانده بود و نمیخواست ترسش را بروز دهد.
شهر در وَهمی تاریک بلعیده شده بود. نزدیک به یک ماه میشد که خالیِ شهر در مطلقِ مشوشِ سکوت بود با هوهوی باد فقط؛ و شب؛ شبهای لعنتی، تن سرد و تکیدهی خانههای متروکِ شهر در هولِ زوزهی کاتیوشا؛ توأم با بوی زُهم انفجار باروت که با عطر شرجیِ هوا قاطی میشد و نقش میزد در ویرانهی خاطرهاش؛ ... در روشنی روزها که خرمشهر در اختیار نیروهای بومی قرار داشت کمتر میتوانست به آبادان سر بزند و تمام روز عمدتاً در سنگرهای کنار پُل با بچههای محل میماند همراه با خوردن کنسرو و نان خشک به وقت ناهار و آبِ آشامیدنی که بوی گند میداد یعنی که مقاومت میکنند با تفنگ ژ ۳ و آر. پی. جی در مقابل تانک و میگهای بمبافکن. ولی هنگامهی شب که به اجبار، عقبنشینی بود فرصتی مییافت برگردد به آبادان و ببیند خانههای تهی و نیمه ویران را با اندوهِ دیوارهای خانه خودشان که منهدم شده بود و لانهی باشکوه کبوترهایش را. «... حتا یکیشونم زنده نمونده بود، فقط پَرهای سفیدشون پراکنده بود بر خُل و خاشاک...».
پیش از سقوط خرمشهر که در محل گمرک و کشتارگاه و اطراف فرمانداری تا نزدیکیهای پُل درگیریها خیلی حاد شده بود پنج روز تمام فرصت نکرده بود به آبادان برگردد حتا نتوانسته بود چهار ساعتِ متوالی، بخوابد. چنان منگ و گیج شده بود که وقتی برای ساعتی به آبادان سر زد بیتوجه به تلخیِ گستردهی حوادث، بیاختیار به سراغ تنها شیر آب باقی مانده در حیاط خانه رفت. به عادت نوزده ساله، پیچ شیر آب را چرخاند، جیر ـ جیر...،... با پنجههایی پیر و لرزان میچرخاند با سماجت پیچ شیر را همیشه فقط با یک دست: جیر ـ جیر؛.. شستن حیاط، کارِ «اُمِ سلیمه» بود که پدر، واگذاشتن چنین کاری به پیرزن را کمکی به بچههای یتیماش و توشهای برای آخرت خود میدانست. آخرِ هر ماه مبلغی به مادر میداد که به اُمسلیمه بدهد بابت نظافت منزل؛ و هر دفعه هم غُر میزد و گیر میداد فقط به چهارتا پسرش؛ با ته تغاریاش "سلیمه" کاری نداشت؛ «چهارتا نرهخر دارده که همیطور وِل میگردن، بعد ئی ضعیفه خونهکاری میکنه بَریْ کس و ناکس!»
اُمسلیمه سه روز در میان، رأس ساعت چهار بعدازظهر میآمد. با دستهای لاغر و پُر لک و چروکش سرِ شلنگ را بهسختی در شیر آب فرو میکرد و از بالای حیاط، درست از زیر کولر گازیِ اتاق مهمانخانه، شروع میکرد. بهندرت سلیمه، که ما بِهش میگفتیم سیاسمبو، و حسابی کُفرش در میآمد، با مادرش میآمد و کنار دالان، نزدیک به درِ حیاط، به دیوار تکیه میزد و با موهای ژولیده و چشمهای درشت و ترسیدهاش بیوقفه ناخن میجوید. بعد از آن روز که انگار مادر هم بو برده بود و خبرش حتا به همسایهها رسیده بود یا خودشان از پشت بام دیده بودند، تا شش ماه به خانهمان نیامد. حالا هم که ندرتی سر میزد از من دوری میکرد و تا نگاهش میکردم، میرفت یا رویش را برمیگرداند. من هم سعی میکردم وقتی میآید اصلاً طرفش نروم حتا نگاهش نکنم. میایستادم کنار اتاقِ پایینِ حیاط به موجهای کوچکِ آبشُرهها خیره میشدم که بهتدریج زلال میشدند و از شیب بالای حیاط به طرف دهانهی چاهک نزدیک به جایی که ایستاده بودم شُرره میکردند. اُمسلیمه انگشت شستاش را بر دهانهی شلنگ میگذاشت و چون دستش لقوه داشت پشنگههای آب با آهنگِ لرزش دستش موج برمیداشت و از هُرم سوزان موزاییکهای کف حیاط، بهعکسِ داغی تنِ من، کاسته میشد. از گوشهی چشم بهخوبی میدیدمش که مشغول جویدن ناخن است و هر از گاهی دزدانه نگاهم میکند. اما اگر لحظهای بهطور اتفاقی چشمم بِهش میافتاد زبانک میانداخت و صورتش را میچرخاند با گرهای میان ابروها. بعضی وقتها از خیره بودن چشمهاش به پشنگههای ضربدار آب استفاده میکردم و خوب و پُر، نگاهش میکردم. یا اگر مطمئن میشدم که پدر هنوز خواب است با زیرپوشِ رکابی میرفتم تو حیاط به هوای کمک به مادرش و شلنگ را طوری میگرفتم دستم که انگار وزنهی بیست کیلویی! به ماهیچههای بازو و سرشانههام باد میانداختم تا هیکل ورزشکاریام به چشمش بیاید؛ میآمد به چشمش حتماً؛ از ابُهت هیکلام حتماً تعجب هم میکرد!... یا به میلهی بارفیکس آویز میشدم و هی بالا میکشیدم خودم را و پایین میپریدم و همزمان، صداهایی بَم و مردانه از گلویم خارج میشد به نشانِ شاقیِ کار! در آن هوای دَمکردهی حیاط، خیس خالی میشدم و قطرههای ریز عرق، پوست عضلات سرشانههام را برق میانداخت. حداقل دو سه بار میرفتم توی اتاق و در آینهای که نصب بود به درِ وسطیِ کُمدِ چوبیمان ـ کُمدی که داداش بزرگه میگفت مالِ زمان تیغعلیشاه است ـ عضلاتم را با لذت و غرور تماشا میکردم؛ فیگور میگرفتم مثل عکسهایی که از قهرمانان پرورشاندام روی جلد مجلهها دیده بودم؛ و درحالیکه به اندازهی همه دنیا احساس قوّت میکردم دوباره برمیگشتم توی حیاط. ولی اگر پدر از خواب بیدار میشد و از اتاق ـ از هوای خنک کولر گازی ـ بیرون میآمد بلافاصله میدان را خالی میکردم و سلیمه هم یواشکی جیم میشد. فکر میکردم پیش خودم که از پدر خیلی میترسد. البته ندیده بودم هیچوقت چیزی بهش گفته باشد؛ توپ و تشری هم نزده بود؛ حتا جواب سلامش را ـ اگر اتفاقی میدیدش ـ با اکراه میداد. با اینحال نمیدانم چرا آنقدر میترسید از پدر. مادر گفته بود «بوای خدا بیامرزش اوقتا که با لنج میرفته دِریا انگار قاچاق مسافر میکِرده، راس و دروغشه مو نمیدونُم؛ میگفتن سیاسیآ میبرده اون دس آب و رَدشون میکرده؛ دیگه برنگشته حتا اثری ازش پیدا نکِردن» و اُمِ سلیمه با تنها دختر دو سالهاش و چهار تا پسر قد ونیم قد، همینطور گذران کرده با خونهکاری برای مردم.
سلیمه هیچوقت موهایش را انگار شانه نمیکرد یا مثلاً روبان نمیبست. معمولاً پلا و پخش بودند موهاش؛ بهطوری که قیافهی سیاه سوختهاش، بکر و وحشی جلوه میکرد. شباهت زیادی به دختر توی فیلمهای هندی داشت که راجکاپور همیشه عاشقاش میشد و هر وقت دزدکی از چشم پدر میرفتم سینما متروپل در اکثر فیلمها انگار میدیدیمش. همانطور ریز نقش، بِکر و گریزپا. تا میرفتم نزدیکش رَم میکرد. نمیگذاشت به هیچ جایش دست بزنم حتا وقتی بیهوا آب میپاشید روی پشتم، باز میخندید و فرار میکرد. دستم بهش نمیرسید که اگر هم میرسید شاید فرق زیادی نداشت، اَدا بود شاید؛ ادای مردانگی؛ که به قول مادر هنوز سیبیلسبز هم نشده بودم... تا آن روز کذایی ساعت ۲ ظهر که برای نشان دادن طاووس هندی، کشیدماش بالای پشتبام توی قفس کبوترهام که بهش نشان بدهم. همه خواب بودند. اُم سلیمه تازه شلنگ دست گرفته بود برای شستن حیاط. فضای کوچک قفس کبوترها گنجایش دو نفر را نداشت. ایستادم دَم در و گفتم که برود توی لانه، سمت چپ را ببیند. اول تردید داشت. شش و بش میکرد که توی قفس را نگاه بکند یا نکند؟ نگاهش نمیکردم که یعنی حواسم به کفترهایی است که توی آسمان پرواز میکنند. وقتی مرا بیخیال دید با احتیاط خم شد و سرش را برد توی قفس، قفسی که با سلیقه و باب میل خودم با آجر و گچ ساخته بودمش،... نزدیکتر رفتم ولی باز اهمیت ندادم یعنی بهش دست نزدم. بلافاصله سرش را بیرون آورد: «... کو پس؟ طاووس کجان؟ دُروغگو...»!
ـ وُلِک چشاتو آفتاب زده؟ خو چرا بیشتر نمیری تو، میگُمِت ایور سمت چپ...ها، همو طرف،.. مگه کوری؛ اون گوشه نشِسه، ...
بالاخره اعتماد کرد. این دفعه کاملاً خم شد تا انتهای کمر رفت تو...، از آن روز تا شش ماه، نیامد خانهی ما؛ و حالا که به تازگی همراهِ مادرش میآمد فقط نزدیکای درِ حیاط میایستاد و تا میخواستم بروم نزدیکش، میزد به چاک، میرفت و تا چند روز پیداش نمیشد. دو برآمدگی کوچک از زیر کیمونوی زرد رنگش دیده میشد. پارسال نبودند یا من ندیده بودم. حتا آن شبِ جشن عروسی هم متوجهشان نشده بودم. در طول ماههایی که سلیمه از آمدن به خانهمان خودداری میکرد، او را دو سهبار در جشنهای عروسیِ محلهمان دیده بودم. آن شب عروسیِ «رَمو» برادرش، با پیراهنی از ساتن سبز براق که پوشیده بود و برای اولینبار رقصاش را با همین چشمهام دیدم. چه ول ولهای بپا کرد رقص بندریاش. چنان راحت و روان میلرزاند شانهها و کمر میچرخاند که بروبچههای لین دوغه، نمیتوانستند از این دختر سبزهرو که سرخاب ماتیک، چهرهاش را محشر کرده بود چشم بگیرند. از آن به بعد، تا مدتها هر شب بهخوابم میآمد، و جلوی آینه ـ وقتی پدر خانه نبود ـ سعی میکردم عینهو خودش، بلرزانم شانههایم را؛ اصلاً رقص بندری کار سختی است مثل رقصهای سادهی روحوضی که نیست... علاقهام به رقص بندری از همان شب شروع شد و همزمان، انگار غصهای در قلبم لانه کرد. شایدم حضور این غمِ ناخواسته بود که باعث میشد در تنهایی و پنهان از چشم پدر، ترانههای اُمکلثوم و عبدالحلیم حافظ را گوش کنم به خصوص ترانهی «فالگیر» که شعرش، سرودهی نزار قبانی بود. با شنیدن صدای حزین عبدالحلیم «.. بین الماء و بین النار / مقدورک أن تبقى مسجوناً،..» در رؤیا و غصه، بیشتر غرق میشدم و از این همه عزلتگزینی انگار لذت هم میبردم.
... معمولاً وقتی شستن حیاط رو به پایان میرفت مادر سروکلهاش پیدا میشد. سَلانه سَلانه از اتاق میآمد بیرون و حین احوالپرسی با اُمسلیمه، گاهی دستوراتی میداد که پیرزن هم معمولاً بیتوجه به آن دستورها، کار خود را میکرد و رأس ۵ عصر، جیر و جیر، شیر آب را میبست، شلنگ را از سرِ آن جدا میکرد، چادر، به قول خودش «عبایه»اش را بهسر میکرد و میرفت. قبل از رفتن اگر مادر چیزی بهش سفارش داده بود ـ معمولاً صابون لوکس، عصیر پرتقال یا انگور و گاهی هم پارچه ـ به خانم خانه تحویل میداد و پولش را میگرفت. حضور مادر به سیاسمبو دل و جرئت بیشتری میداد بهطوری که تا نیمهی حیاط میآمد و معمولاً کنار مادر میایستاد. اما باز نگاهش را از من میدزدید. در این مواقع از خانه میزدم بیرون، و دلم قُرص که سیاسمبو در خانهمان است؛ که عدم حضورم برایش امنیت بیشتری میآورد؛ که ماندگاریاش را بیشتر میکند. حس خوشایندی بود مثل وقتی که با دونپاشیدن و چیدهکردن، کبوتر غریبهای را مینشاندم روی لبهی پشتبام و بعد دون میریختم توی لانه و میرفتم پایین به انتظار. مطمئن بودم که حداکثر تا نیم ساعت دیگر، کبوتری که نشاندهام، توی لانه است. گرچه از خانه بیرون میزدم ولی سرِ لِین میخ میشدم و چشم به درِ خانهمان. آنقدر منتظر میماندم که وقتی با مادرش بیرون میآید، لحظهای چشم تو چشم شویم و معمولاً هم میشدیم. یک آن نگاهمان به هم گره میخورد. «... چرا نمیگی به سیاسمبو که به مادر بدبختاش کمک کنه؟..» این را هر وقت که اُمسلیمه میخواست بیاید به مادر میگفتم. تو این مواقع، مادر معمولاً سرش به کارهای خودش گرم بود. نگاهم نمیکرد. اگر حرفی هم میزد حینِ انجام دادنِ کار میگفت. بهخصوص بعد از ظهرها که حداقل نیم ساعت زودتر از پدر بیدار میشد میآمد آشپزخانه که دَرش مثل حمام، تو حیاط باز میشد. همیشه انگار دلزده بود از زندگی. هرکاری را با بیحوصلگی انجام میداد. خیلی وقت بود که برق رضایتی توی چشمانش نبود یا من خیال میکردم که نیست. بیشتر وقتها با آینهی کوچک دستی و موگیر فلزیاش همدم بود...
و سالها بعد که انقلاب شده بود و جنگ هنوز شروع نشده بود در غروبی دلگیر، به وقتِ گوشکردن به شروهی حزین و پُرسوز اشعار فایز که از رادیو آبادان پخش میشد باز هم بیکه نگاه کند به ناصر، سفرهی دلش ناگهان باز شده بود و برای اولینبار، بدون هیچ پیشزمینهای، حرفهایی زده بود که ناصر را غافلگیر کرده بود؛ حرفهایی فربهتر از ظرفیتِ ناصر و سن و سالش؛ و اگر به چشمهای پسرش نگاه میکرد برق حیرت را در نگاه ناصر میدید. از آن غروب ملالآور تا سالها بعد که ناصر بعضی جمعهشبها دستهگُلی یا جعبه خرمایی به نیّت آمرزش مادرش، و خیرات برای اهل قُبور، بر مزارش میبرد و فاتحهای میخواند، خاطرهی آن درد دلهایش میسوزاند هنوز دل ناصر را. «.. تو بگی یه نوبت هم اگه گفته باشه مثلاً بریم گردش؟ اقلّ کم، دست بچههاشِه گرفته باشه برده باشه باغی، گردشی؟ خدا نکنه....، طفلای معصوم دل نداشتن مگه، مو حالا دل نداشتُم، مو حالا آدم نبودُم؛ بچهها دلشون هوف نمیکِرد؟ یعنی از تولههای ننه سورور هم کمتر بودن؟... سیزده بدرآ حتا همی سنگِسریهای غربتیم میرفتن صحرا سی خودشون. مگه چقد راهه تا دیریفارم؟ ولی مگه به خرجش میرفت. حرفی اگهام میزدُم چنون بُراق میشد که بییو و ببین؛ هووففف، ئیقدر کلّهش جوشی بود ئی آقات که فقط خدا خودش میدونه. اووقتا باید میدیدیش.
حواس ناصر شش دانگ به درد دلهای پُرسوزِ مادر چفت شده بود. تا آن موقع فقط بعضی غروبها که در خانه بود اشکهایش را دیده بود ولی هیچگاه علت مویههای بیصدای مادر را نفهمیده بود چون تا آن لحظه حتا برای یکبار هم ناصر را انگار قابل نمیدید که برایش از علتها بگوید و علاقهی بیحدش به فایزِ دشستانی. اما در این غروب غمناک، گویی چیزی در دلش شکسته بود و نمیخواست ناصر از کنارش برود. «... هیچ تا امروز بِهات گفته بودُم که تو ئی همهسال زندگی، آقات فکر عیش خودش بود فقط؟... خب مگه چِقَد سن و سالُم بود که زنِ آقات شُدُم؟ دوازده سال... هُفِیْ، نه خدا، کمتر والاّ، یازده، به دوازده نرسیده بودُم که عَقدُم کِردن. هیچ سَرُم که نمیشد. اصلاً تو بگی اگه چیزی از شوورداری سَرُم میشد...، تازه زن دومِ آقات بودُم. زن اولیشه که طلاق میده به شیش ماه نمیرسه میاد خواستگاری بَرِیْ مو... بیست و یه سال ازُم بزرگتر بود. ولی خب بووای خدا بیامرزُم گفت باید زنش بِشُم،... آتیشش ماشاالله از همو اول تند بود. از همو اولش کارشو که میکِرد بعد... از همو شب اول فقط فکر عیش خودش بود و بس! خرش که از پل رَد میشد زودی میرفت مستراح طهارت میگرفت و میاومد مِثه سنگِ بُنِ چَه میافتاد تا خود صبح که وقت نماز میشد... هُفِیْ... نه انگار که زنش هم آدمه،...»
به طرف یخچال میرفتم که باز ازش پرسیدم: «مامان، با تواَمآ، چرا نمیگی به سیاسمبو که بیاد کمک ننهی بدبختش؟... اگه تو بگی، گوش میکنه...»
ـ... پَه چرا لقب رو دختر مردم میذاری؟.... سیاسمبو دیگه چِنه، مگه مردم اسم ندارن ننه؟ گناهِ واللّه، ئی چیا نگو به دختر مردم. دوس داری رو خواهرت لقب بذارن؛ مگه زهره حالا از سلیمه خیلی سفیدترِن؟...
بعد درِ یخچال را باز میکردم که گوشهی حیاط بود و بطری خنک آب را یک نفس تا نیمه میخوردم و اهمیتی نمیدادم به تکرار هزاربارهی تَشرِ مادر که: «..خیرندیده، مگه صدبار نگُفتُم بِهات درِ یخچالِ باز نذار، مگه کَری ناصر، اگه آقات ببینه...». نه این نفرینها که حتا اگر فحش هم میداد فرقی نداشت، آخر دیدنِ سلیمه برخلاف سال قبل، حالم را یکجوری میکرد که در آن لحظهها نه دلم میخواست به کبوترهام سر بزنم و نه اصلاً حوصلهی بازی گلکوچک با بچهها داشتم. بیاختیار کنار شیر آب که اُمسلیمه شلنگ را از آن جدا کرده بود مینشستم و پیچش را میچرخاندم. جیر ـ جیر و بعد شُر ـ شُر، و صورتم که از تماس با آب، تازه میشد و حرارتش تُنُکتر...
... چرخاند تا آخر، جیر ـ جیر، دستش را گرفت که پُر کند و به عادت همیشگی، مشت، مشت آب را بهصورت تشنهاش بزند:... شیر خُرناسه کشید؛ خشکِ خشک! دریغ حتا از قطرهای؛ انگار که از ازل، لولهها آبی نداشتهاند؛ که انگار از ازل، زندگی و حیاتی در این خطهی پاره پاره شده نبوده است. یکدفعه مثل کسی که از خواب پریده باشد بهخود آمد متوجه شد روزهاست که آب نیست، برق نیست، صدایی نیست، جنب و جوشی نیست،... قفسهی سینهاش حالا فرو میرفت و بالا میآمد؛ انگار تنگیِ خفقانآوری لحظه به لحظه از درون سینه بالا میزد و حبابی که راه گلویش را میبست. عضلات زیرچشم راستش لرزید. بیاختیار روی تَلِّ خاک نشست؛ همهی وجودش حالا تکان میخورد و نبودند مادر یاخواهرش، اصلاً هیچ جنبندهای در این عصر دلگیر و ماتمزده نبودکه بیاید و از این جوان مغرور دلجویی کند. زوزهی نَحسِ خمپاره و کاتیوشا، گاه و بیگاه سکوت یکّه را در آسمانِ شهر میترکاند و اضطراب ناصر را صدچندان میکرد؛ که در بیست و دو روزِ اولِ جنگ، بیش از هشت کیلو آب رفته بودگوشت بدنش از وحشت مرگ و بیکسی. اگر آینهای بود و میدید صورت خودش را، به حتم نمیشناخت در نگاه اول: پوستی تیره بر استخوان و دو حفرهی گود که یعنی چشمهاست، با دندانهایی سیاه و کَبرهبسته که مدتهاست رنگ مسواک ندیدهاند...؛ تهی و بیهدف درحالیکه روی تَلِّ خاک نشسته بود، زانوهایش را توی بغلش جمع کرد؛ انگار سردش باشد. بیحوصله به اطراف نگاه کرد. دور تا دورش تپههای نسبتاً بزرگِ آجر، تیرآهنهای مچالهشدهی سقف اتاقها و تلنبار خاک بود با تیرتختههای شکسته شدهی در و پنجرهها. سمت چپ، تکه پارههای کمد چوبیِ بزرگشان را دید که در بیست سال گذشته، طبقه وسطیاش متعلق به خودش بود، مخصوصِ لباسهاش و نه فقط لباسها؛ و طبقه بالایی در اختیار داداش بزرگه ـ که قامتاش از ناصر خیلی رشیدتر بود ـ و اگر میخواست به طبقه بالایی، به مَقّر داداش بزرگه سَرَک بکشد باید پایش را روی طبقهی اول میگذاشت. کمی آنطرفتر متوجه بخشی از لاشهی سفید و زخمیِ یخچال شد که از زیر آوار نمایان بود و زنگ تکرار جملهی مادر که: «... مگه صدبار نگُفتُم بِهت درِ یخچالِ باز نذار...»؛ جاییکه یخچال مدفون شده بود قبل از بمبارانها، حمام قرار داشت که اکنون ناصر صد درصد مطمئن بود اگر تپهی عظیم خاک و آجرها را کنار بزند، وانِ حمام، سالم مانده است «هفتهی دیگه که جنگ تموم شد بازم میرم تو وان..» استفاده از وان، از آب زلال و پاکیزه، از بوی پرتقالی و شادِ شامپو، از ریزش پُر و پیمانِ قطرههای سوزنیِ آب دوش بر پوست... دراز میکشد در وان که لبالب از آب است. به همهچیز و هر صحنهای که دلش بخواهد ـ حتا تصویرهای حرام ـ فکر میکند. توی وان که لم میدهد انگار بهتر میتواند مجسم کند تصویرها را؛ با صحنهها و تصویرها انگار وقتی خلوتی داشته باشد [... ]؛ شامپو را میریزد روی موها و میریزد توی آب تا بلافاصله که دوش را باز میکند تمام وان یکپارچه کف بشود: سفیدِ سفید مثل برف، مثل چادر نماز مادر که همیشه مثل برف سفید است. بعد در حال خواندنِ آواز ـ که اگر حس کند سلیمه آمده توی حیاط، بلندتر میخواند ـ خمیر را روی مسواک پهن میکند؛ نوعی لذت از شیرینی و بوی آشنای خمیرمسواک در دهان؛ گرچه متفاوت از لذتی که خودش را، بدن برهنهاش را در آینهی حمام ببیند و [... ]؛... بیاختیار هر دو دستش را به صورت و موها کشید انگار که زیر دوش است: «.. تا آخر هفته دیگه حتماً جنگ تموم میشه... تموم میشه، مطمئنم»؛ دست برد در جیب اُورکُتش بهدنبال سیگار ـ که نبود. حالا در چهرهی تکیده و چشمهای ماتاش انگار هیچ نشانی از امید وجود نداشت. اندام لاغرشدهی شهر با خانههای توسری خورده و خیابانها بیوجود مردم کوچه و بازار؛ بیحضور کارگران و صدای فیدوسِ شرکت نفت؛ بیرفت و آمد پرشر و شور دانشآموزان، چه کِدر و سخت مینمود. انگار قفل کرده باشد مثل روزی که توی مردهشویخانه هنگامیکه گره کفن را باز کرده بودند تنِ معصوم سیاسمبو را مخفیانه دیده بود به روزهای اولِ جنگ که قفل شده بود دندانهاش. حتا گربهها و سگها هم حالا دیگر نبودند. نوزده سال عادت به دیدن شلوغی خیابان، صبح بیدار شدن در رختخواب، رختخواب خودش؛ خرید نان تازه از نانوایی؛ صدای اذان مغرب و نور چراغها و ازدحام جوانها جلوی محوطه سینما رکس؛ بوی ماهی سُبور در تنور نانپزی؛ عطر شادمانی در بازار کویتیها به وقت جشن تولد امام زمان؛ بوی سبز نعناع، عطر خیار تازه و زنهای عرب که پنیر و سرشیر میفروختند و بیرون از بازار ماهیفروشها ردیفِ زنبیلهایشان که لبریز بود از کالاهای رنگارنگ...؛ و حالا برهوتی خلوت، شهری مظلوم و بیدفاع واداده در لزجیِ مشبک سکوتی خیس،.. خیس از شرجی و بوی باروت؛ و بغض ناصر که در این یکماه، چه بسیار شبها، سیل اشک بر گونهی سیهچردهاش جاری کرده که «ای کاش همهچی مث اونوقتا بشه، مث اونروزآ که سیاسمبو بود، زنده بود...»
این تحریر: ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ مصادف با چهلمین سالروز آغاز جنگ ایران
بیشتر بخوانید:
نظرها
نظری وجود ندارد.