بازخوانی «روایتهای از خاک برخاسته انقلاب»
مهرداد درویشپور- کتاب «روایتهای از خاک برخاسته انقلاب» نه راوی تاریخ شکستخوردگان، بلکه ایستادگی و بیم و امیدهاشان است.
چهلو اندی سال پس از انقلاب ۵۷، گفتوگو دربارهی انقلاب ایران همچنان موضوع کشمکش و گفتوگو است. در این راستا «روایتهای از خاک برخاستۀ انقلاب» که شامل گفتوگوهای فرد هالیدی با ۹ تن از شخصیتهای سیاسی سرشناس انقلاب ایران در سالیان نخستین پس از پیروزی است روزنه نوینی برای فهم نگاه بازیگران سخت گوناگون آن به دست میدهد. گفتوگو هایی که برای نخستین بار توسط لیلا فغقوری آذر و شاهین نصیری گردآوری و به فارسی ترجمه و به تارگی توسط نشر باران منتشر شده است. این یادداشت نگاهی به پارهای از این روایتها از منظر جامعهشناسی انقلاب ایران است.
با فراگیرتر شدن هرچه بیشتر مخالفت با حکومت اسلامی، امروز پرسش و انتقاد دربارهی چرایی آن انقلاب و تردید در ضرورت و میل به برائت از آن، و نکوهش تمام کنشگران آن و اتهام همدستی همهی آنها در پیریزی جمهوری اسلامی، روز به روز بیشتر میشود. به ویژه نسل جوانی که تصویری زنده از گذشته ندارند، کنجکاوانه میپرسند چه شد که اسلامگرایان با چیره شدن بر انقلاب، جامعه را به عقب رانده و روشنفکران و اپوزیسیون رنگارنگ آن نتوانستند واپسگرایی خمینی را دریافته یا در برابر آن بایستند؟
کانونیترین پرسمان در تحلیل انقلاب ایران تاکید بر انگیزهها یا پیامدهای آن است. جامعهشناسی سیاسی علاوه بر پرداخت به چرایی بروز انقلابها، تمرکز ویژهای بر پیامدها به قصد ارزیابی همه جانبهتر از چند و چون آنها دارد. از این منظر، انقلاب ایران یکی از نادرترین انقلابهای قرن بیستم است که با ناسازه "انقلاب واپسگرا" قابل توصیف است.
از منظر جامعهشناسی سیاسی، میتوان همچون میشل فوکو انقلاب ایران را "انقلاب معنوی پسامدرنیستی" خواند (هرچند فوکو از حمایت نخستین خود از جمهوری اسلامی فاصله گرفت) یا با اولویت بخشیدن به گفتمان «ضد امپریالیستی» آن را قابل حمایت دانست.
حمایت پرو پا قرص چپ پروسوویت از جمهوری اسلامی در آغاز نیز گذشته از رقابتهای بینالمللیآمریکا و شوروی، از همین منظر قابل بررسی است. (هرچند ردپای این نگاه حتی در "حمایت مشروط" آغازین بسیاری از مصاحبهشوندگان در این مجموعه از "جنبه ضد امپریالیستی" رهبری انقلاب نیز هویدا است). در مقابل، آلن تورن جامعهشناس فرانسوی، انقلاب ایران را از همان آغاز انقلابی دینی، تجددستیز، پدرسالار، ضد غربی و واپسگرا خواند که در رویارویی با تجددخواهی انقلاب مشروطه و مدرنیزاسیون هرچند آمرانهی پهلوی شکل گرفت. از این منظر، گاه از انقلاب ایران همچون «ضد انقلاب» اسلامی (همچون واکنشی در برابر انقلاب سفید) و گاه «انقلاب نابههنگام» یا «انقلاب نالازم» (به زعم داریوش همایون) نام برده شده است؛ نظریهای که علاوه بر حامیان نظام گذشته در نزد پشیمانشدگانِ انقلاب نیز طرفدار بسیاری دارد. پاسخهای بختیار در این کتاب شاید نزدیکترین خوانش به این نظریه را در بین مصاحبهشوندگان تشکیل میدهد. نظریهی سوم اما از «انقلاب دزدیده شده» و به کجراه رفتهای سخن میگوید که هم همسوییهای آغازین با خمینی در انقلاب علیه حکومت پهلوی و هم فاصلهگیری از آن به دلیل "خیانت به آرمانهای انقلاب» را در نزد بسیاری از کنشگران انقلاب که در این مجموعه با آنها مصاحبه شده است توضیح میدهد.
نمیتوان دوگانگی یا چندگانگیهای انقلاب ایران و به قول محمدرضا نیکفر (پژوهشگر) واقعیت «انقلاب دو بُنی» را انکار کرد و اینهمانی کامل بین انگیزهی انقلاب و نتایج و فرجام آن قائل شد. بسیاری از کنشگران درگیر در انقلاب که توسط حکومت اسلامی سرکوب شدند، عموماً به انقلاب ایران همچون تحولی ضروری و رخدادی مثبت در امتداد آرمانها و مبارزات ضد استبدادی، ضد استعماری و ترقیخواهانهی جنبش مشروطه و دوران مصدق مینگرند که توسط روحانیت «دزدیده» شد، یا به «کجراه» کشیده شد یا به آن «خیانت» شد. با این همه، این نظریه قادر نیست پاسخ قانعکنندهای به چگونه دزدیده شدن انقلاب به دست روحانیت بنیادگرایی بدهد که خود آن را رهبری کرد.
روایتهای از خاک برخاستهی انقلاب
«روایتهای از خاک برخاستهی انقلاب» به کوشش لیلا فغفوری آذر و شاهین نصیری را نشر باران در سوئد منتشر کرده است. این مجموعه، دربرگیرندهی گفتوگوهای فرد هالیدی، روشنفکر و شرقشناس ایرلندی با شاپور بختیار (آخرین نخستوزیر نظام پهلوی) ابوالحسن بنیصدر (نخستین رئیسجمهوری اسلامی ایران) مسعود رجوی (رهبر سازمان مجاهدین خلق ایران) عبدالرحمان قاسملو (دبیرکل حزب دموکرات کردستان) شیخ عزالدین حسینی (رهبر مذهبی کُرد) صادق خلخالی (روحانی و حاکم شرع) شکرالله پاکنژاد (زندانی سیاسی سرشناس و از بنیانگذاران جبههی دموکراتیک ملی) منوچهر هزارخانی (از اعضای کانون نویسندگان ایران) و هدایتالله متیندفتری (رهبر جبههی دموکراتیک ملی) است. این گفتوگوها که در بازهی زمانی سه سال پس از وقوع انقلاب اسلامی انجام شدهاند، پیشتر در مجلهی Reports MERIP به چاپ رسیدهاند و اکنون برای نخستین بار به زبان فارسی منتشر میشوند.
پرسش اینجاست که با توجه به توازن سیاسی در انقلاب ۵۷، چگونه و تا چه حد امکان آن وجود داشت که انقلاب فرجامی دیگر یابد؟ مهمترین کمبود این نظریه در کمرنگ کردن اهمیت بازبینی انتقادی روشنفکران و کنشگران انقلاب، از نقش خود در پیروزی «انقلاب اسلامی شده»، خوشبینی به فرجام انقلاب، همراهی اولیهی بخش مهمی از آنان با خمینی و بالاخره ایستادگی و امید بستن به سرنگونی زودرس حکومت به ویژه در سایهی انتظار مرگ خمینی است. پاسخ اغلب مصاحبهشوندگان به پرسشهای فرد هالیدی، نه تنها کسریِ بازخوانیِ انتقادیِ آنان از نقش خود در این رابطه را به نمایش میگذارد، بلکه تداوم بیش از چهار دهه حاکمیت جمهوری اسلامی، به اندازهی کافی خوشبینی پیشین آنان را نشان میدهد.
در میان جامعهشناسان ایرانی، خسرو خاور، انقلاب ایران را نه همچون انقلابی پسامدرن یا تجددستیز، بلکه از منظر چالشهای گذار به مدرنیته در کشورهای پیرامونی بررسی کرده است. من نیز در بررسیهای جامعهشناسانهی خود با تکیه بر نظریهی وبری اقتدار، انقلاب ایران را از همین منظر و با بررسی چرایی پرش از اقتدار عقلانی در گذار از اقتدار سنتی به نظام فرهمندی (کاریزماتیک) «مدرن» توضیح دادهام و بر این عقیدهام در پی تجربهی این دو نوع اقتدار، ایران امروز از بخت بیشتری در گذار به اقتدار عقلانی و دمکراتیک برخوردار شده است.
نگاهی به «روایتهای از خاک برخاستۀ انقلاب»، از این منظر سند تاریخی بدیعی است که گوشههایی از چالشهای گذار به دمکراسی در ایران را با بازخوانی ایستادگیهای همزمان اپوزیسیون در برابر بنیادگرایان اسلامی، در آن سالهای نخست پس از پیروزی انقلاب به نمایش میگذارد. از این منظر همانگونه که مترجمان اشاره کردهاند، کتاب نه راوی تاریخ شکستخوردگان، بلکه ایستادگی و بیم و امیدهاشان است.
فرد هالیدی شرقشناس و ایرانشناس برجسته و مسلط به زبان فارسی بود که بارها به ایران سفر کرد و تجربهی انقلاب ایران را در بحبوبهی آن و اندکی پس از پیروزی از نزدیک مشاهده کرده بود. او در این کتاب در گفتوگو با بخشی از کنشگران اصلی انقلاب ایران که جملگی به جز صادق خلخالی، اپوزیسیون جمهوری اسلامی بودند یا به آن پیوستند، پویشهای پس از انقلاب را بیشتر نه از زبان فاتحان بلکه شکست خوردگان و قربانیان حکومت اسلامی بازگو میکند. از این زاویه کتاب سند ارزشمندی است که خوانش و جایگاه این بخش از کنشگران انقلاب را که در عین حال با حکومت اسلامی به ستیز برخاستند، نشان میدهد. هالیدی در این گفتوگوها مکرر دلنگرانی و ناباوری خود را از امکان درهم آمیختن اسلام و دمکراسی در حوزهی اقتدار سیاسی عنوان میکند. معضل ستم اتنیکی و پاسخ بخشی از رهبران کرد نظیر قاسملو و عزالدین حسینی را بررسی میکند. مسئلهی زنان و حجاب اجباری و برابری جنسیتی و رابطه آن را با اسلام به ویژه در گفتوگو با مسعود رجوی و ابوالحسن بنی صدر و شیخ عزالدین حسینی به پرسش میکشد. همچنین رابطهی اسلام و دمکراسی در حوزهی اقتدار سیاسی را نیز در پرسشهایش گاه به صورت چالشی عنوان میکند. پاسخ طرفداران درهمآمیزی اسلام و دمکراسی در حوزهی سیاست، یا اسلام و حقوق زنان، و مسئلهبرانگیز ندانستن آن از سوی برخی از پاسخدهندگان، گاه سخت خوشخیالانه است و گاه به عوامفریبی پهلو میزند. هرچند برخی از کنشگران سکولار انقلاب ایران همچون شکرالله پاکنژاد و عبدالرحمن قاسملو از همان آغاز با تاکید بر دفاع از سکولاریسم و دمکراسی، ناباوری خود را به این توهم نشان میدهند.
پایهگذاران "جبهه دمکراتیک ملی ایران" (هدایت متین دفتری، منوچهر هزارخانی و شکرالله پاکنژاد) که یکی از نادرترین سازمانهای دمکراتیک شکلگرفتهی پس از انقلاب بود پیریزی کردند در این گفتوگوها اهمیت تاکید بر سکولاریسم، دمکراسی و میراثهای دکتر مصدق را مورد تاکید قرار میدهند. به ویژه هزارخانی مترجم «در دادگاه تاریخ» مددوف که به راززدایی از توتالیتاریسم استالینی پرداخت، بهدرستی از نقش ایستادگی روشنفکران و کانون نویسندگان در برابر حکومت اسلامی سخن میگوید و آن را روایت میکند. با این همه روشن نیست پیوستن پسین ولو کوتاهمدت "جبهه دمکراتیک ملی ایران" به شورای ملی مقاومت با کدامین منطق قابل توضیح است. از این منظر پاسخهای منوچهر هزارخانی که نقش مهمی در کانون نویسندگان ایران نیز داشت و سرنوشت بعدی او، سخت مسئله برانگیز است.
در این میان، شکرالله پاکنژاد که به قول فرد هالیدی از پیشروترین روشنفکران برجستهی سوسیالیست بود، هرگز به حکومت اسلامی توهمی از خود نشان نداد و در دفاع ازگروههای اتنیکی تحت ستم و زنان بیانیه صادر کرد. پاسخهای اوکه در سال ۶۰ توسط حکومت اسلامی اعدام شداز خواندنیترین بخشهای این کتاب است. این نشان میدهد برخلاف برخی جعلیات تاریخی پاره از از روشنفکران و دست اندرکاران انقلاب ایران از همان آغاز با حکومت اسلامی مخالف بودند و هرگز و تحت هیچ شرایطی از آن دفاع نکردند.
«روایتهای از خاک برخاستۀ انقلاب» " یکسره روایت مردان درگیر در این انقلاب و خوانش مردانه از این انقلاب است. این که چرا هیچ چهرهی زنی در انقلابی که نه تنها زنان بخش مهمی از شرکتکنندگانِ آن بودند، بلکه از نخستین قربانیان و چالشگران حکومت اسلامی به شمارمیروند در این مجموعه حضور ندارد، یکی از ضعفهای اساسی این کتاب است که همزمان فضای سخت مردانهی سیاست ورزی در آن دوران را به نمایش میگذارد. با این همه، این غفلت غیر قابل چشم پوشی است. برای نمونه گفتگوی هالیدی با زنانی همچون هما ناطق، اشرف دهقانی، رقیه دانشگری، مریم فیروز، پوران بازرگان، ویدا حاجبی، مهشید امیرشاهی، مستوره احمدزاده و یا رهبران سازماندهندهی تظاهرات بزرگ زنان در ۱۷ اسفند ۵۸ علیه حجاب اجباری میتوانست به این مجموعه غنا بخشد. چنین کاستیای نه قابل فهم است و نه قابل چشمپوشی.
فرد هالیدی انقلاب ایران را حرکتی با تأثیر جهانی و منطقهای و از نادرترین انقلابهای غیر خشونتآمیز خوانده و همچون همهی مصاحبهشوندگان به جز شاپور بختیار بر این باور بود که انقلاب ایران از منظر استقلالطلبی و غروربخشی به ایرانیان که تحقیر کودتای سالی ۳۲ را تجربه کرده بودند، ستودنی است. شاپور بختیار اما برای جلوگیری از انقلاب اسلامی و پیروزی خمینی، با شاه کنار آمد و عطای آن استقلالطلبی کامل را بر لقای آن از بیم بنیادگرایی اسلامی بخشید. نکتهی قابل درنگ در اینجا است که ستایش فرد هالیدی از استقلالطلبی انقلاب ایران، تحت تاثیر گفتمانهای ضد امپریالیستی یا برخاسته از نظریهی مکتب اقتصادی وابستگی نبود که امپریالیسم را مانع از توسعهی کشورهای پیرامونی میدانست. به وارونه، هالیدی از آن دسته پژوهشگران چپگرایی بود که برآن بود امپریالیسم از برخی جنبهها نقش پیشرفتدهندهای در توسعهی کشورهای پیرامونی و تحولات جهانی ایفا کرده است و در این زمینه تا آنجا پیش رفت که حتی از مداخلههای نظامی شوروی در افغانستان، حملهی نخست آمریکا به عراق و افغانستان و حملهی ناتو به یوگسلاوی سابق حمایت کرد.
از این رو پرسشهای او از مصاحبهشوندگان – در نقد گفتمان ضد امپریالیستی و نقش آن در حمایت نخستین از رهبری انقلاب اسلامی ایران میتوانست چالشیتر باشد. برای نمونه او میتوانست درباره کسری خواستهای حقوق بشری و برخورد منفی پارهای از گروههای اپوزیسیون به تظاهرات اسفند ۵۸ زنان علیه حجاب اجباری بیش تر پرس و جو کند. همچنین یک گفتگوی چالشی تر در حوزهی روابط بینالملل، میتوانست پرتوی عمیقتری به نگاه کنشگران درگیر در انقلابی ضد امپریالیستی ایران، و رابطهی آن با کمرنگی گفتمانهای دمکراتیک و همسوییها و ستیزها با رهبری «انقلاب اسلامی شده» بیاندازد. برای نمونه جای پرسشگری دربارهی نحوه واکنش اپوزیسیون ایران و حمایت نابخردانه بخش مهمی از آن از حادثهی اشغال سفارت آمریکا که دوبار در کتاب به آن اشاره میشود در این گفتوگوها سخت خالی است. هرچند هالیدی دربارهی جنگ با عراق و روابط اپوزیسیون با قدرتهای خارجی بدرستی بارها میپرسد و نشان میدهد که نسبت به آن سخت حساس است.
اگر گفتوگو با بازیگران انقلاب نه در سالیان نخست پس از انقلاب، بلکه امروز صورت میگرفت، بیشک شاهد جنبههای چالشیتر، جذابتر و به روزتری در پرسشها و پاسخها میبودیم. اما امروز نه دیگر فرد هالیدی زنده است که به بازخوانی نظرات و آثار و پرسشهای خود با این بازیگران بپردازد و نه بسیاری از مصاحبهشوندگان لزوماً بر همان عقاید دیروز خود پابرجایند. برای نمونه بسیاری که در آن دوران به سازمان مجاهدین خلق ایران برای سرنگونی حکومت اسلامی دل سپرده بودند، امروز از مخالفان آن به شمار میروند. همچنین پاسخهای بسیاری از مصاحبهشوندگان گاه با نوعی سادهنگری، خوشبینی، خودشیفتگی و توهم نسبت به نقش خود در برقراری دمکراسی یا سرنگونی حکومت اسلامی ایران همراه است، شاید در میانسالگی یا کهنسالگی خود طور دیگری مینگرند و پاسخ میدادند.
کلام آخر آن که علاوه بر این، جای گفتوگو با کنشگران چپ رادیکال (نظیر سازمان پیکار، چریکهای فدائی خلق (اقلیت)، راه کارگر، کومله و...) و چپ پروسویت (حزب توده و اکثریت) و برخی گروههای دیگر در این مجموعه خالی است تا روایت همهجانبهتری از نقش و دیدگاه کنشگران انقلاب که زود یا دیر علیه حکومت اسلامی به مبارزه برخاستند، به دست داده شود. پرسش این جا است آیا روایت مدافعان نظام گذشته نیز نمیتوانست به تنوع درک فرایند تکوین آن انقلاب حتی پس از پیروزی یاری رساند؟ شاید ملاحظات برشمرده در بالا بتواند دستمایه پژوهشهای دیگری شوند که با گفتوگوهای تازه با شخصیتهای زندهی این مجموعه و دیگرانی که در این کتاب حضور ندارند، تصویر به روزتری از تجربه و خوانش کنشگران انقلابی که به رغم مخالفتهای خود تا به امروز نیز نتوانستند حکومت برخاسته از آن را به زیر کشند، از چرایی آن بهدست دهد.
بیشتر بخوانید:
نظرها
مهرداد درویش پور
متاسفانه تظاهرات زنان در اسفند ۵۷ به اشتباه ۵۸ نوشته شده که بدینوسیله تصحیح میشود
جوادی
هر حکومتی بر یه فلسفه سیاسی استوار است، سلطنت مطلقه بر نظریه حقوق الهی پادشاه یا حکمران استوار است.روشن است که این حقوق مطلق یعنی نامشروط است. با اصلاح نظریه حقوق مطلقه الهی پادشاه به نظریه سلطنت مشروطه می رسیم. در انقلاب مشروطه یه چنین اصلاحی هرچند ناقص در نظریه حقوق الهی پادشاه صورت گرفت که به صورت قانون اساسی مشروطه تجلی یافت. روشن است هراقدام اصلاحی مهم واکنش محافظه کاران را که در هر جامعه ای وجود دارند در پی خواهد داشت. بنابراین مخالفت مهمترین قشر محافظه کار چندان دور از انتظار نبود. رهبری مخالفان را شیخ فضل الله نوری بر عهده داشت که مبتکر ایده متناقض مشروطه مشروعه بود. روشن است که مخالفت صریح با مشروطه خطرناک می نمود، به همین دلیل باز تقیه به کار رفت و دشمنی با مشروطه به طور ضمنی به ایده عوام فریبانه مشروطه مشروعه محول شد. قدرت این ایده متناقض را مشروطه خواهان دست کم گرفتند و به جای مقابله با این اندیشه و واکاوی ِآن برای مردم، در نهایت مبتکر آن را اعدام کردند. اما غافل از این حقیقت بارها آزموده شده که صاحب اندیشه را میشه اعدام کرد ولی اندیشه را نمیشه اعدام کرد. همین اندیشه به ظاهر ساده مشروطه مشروعه زمینه انحراف مشروطه و در نهایت شکست آن را فراهم آورد.از زمان ابداع اندیشه مشروطه مشروطه تا انقلاب ۵۷ اهمیت این اندیشه و نقش مخرب آن در جنبش مشروطه مورد غفلت واقع شد تا سرانجام یکی از مریدان شیخ فضل الله نوری با همین ایده انقلاب ۵۷ را در بزنگاه رهبری کرد و نظام مشروطه مشروعه یا همان جمهوری اسلامی را بنیان نهاد. آیا امروزه کسی تردید دارد که اندیشه جمهوری اسلامی همان اندیشه متناقض مشروطه مشروعه است؟ اندیشه مشروطه مشروعه همان اندیشه سازگاری اسلام و دموکراسی است که امثال دکتر سنجابی وبه اصطلاح ملی - مذهبی ها مبلغ آن بودند. اعلامیه سه ماده ای دکتر سنجابی در آستانه انقلاب ۵۷ گواه این ادعا است. اکثر چپ ها نیز قادر به درک غیر دموکراتیک بودن اندیشه جمهوری اسلامی نبودند. چپ رادیکال و راست رادیکال ( بنیادگرایان دینی) در واقع با ایده مشروطه مخالف بودند گرچه آن را به صراحت اعلام نمی کردند . زیرا ایده مشروطه یه ایده لیبرال است و رادیکالیسم چپ و راست هر دو با لیبرالیسم مخالف اند. دکتر بختیار از معدود کسانی بود که در آن جو انقلابی ،مشروطه خواه به معنی واقعی کلمه بود و می دونست که انقلاب پیش رو ضد مشروطه و غیر دموکراتیک است. تاریخ درستی پیش بینی او و روسیاهی مخالفانش را به روشنی ثابت کرد. شاه دیکتاتور بود و این جمله هزاران بار تکرار شده، اما آیا اکثر مخالفان شاه دموکرات بودند؟ نتیجه انقلابی که بنیادگرایان چپ و راست دو نیروی عمده در آن بودند ، یه حکومت بنیاد گرا و تمامیت خواه خواهد بود، حالا چپ یا راست بودن اش فرع قضیه است. نتیجه انقلابی که اکثر انقلابیون فرق تئوکراسی و دموکراسی را هم درک نکرده و حتی معتقد به سازگاری و تلفیق آن دو بوده چه می توانست باشد؟ نتیجه انقلاب سرخ و سیاه یه حکومت تمامیت خواه است و این قابل پیش بینی بود. آیا ائتلاف موقت علیه دشمن مشترک می توانست اختلافات بنیادین مذهبی ها و سرخ ها را حل کند؟ معلومه که جنگ قدرت بعد از پیروزی انقلاب بین گروههای راست و چپ و حتی جناح های داخلی شان اجتناب ناپذیر بود.
جوادی
آیا غیر از لیبرال دموکراتها و سوسیال دموکراتها، دموکراتهای دیگری سراغ دارید. راستگرایی افراطی و چپ گرایی رادیکال هر دو ضد دموکراسی اند. خوب در انقلاب ۵۷ چند درصد انقلابیون لیبرال دموکرات یا سوسیال دموکرات بوده اند؟ مشروطیت در ایران شکست خورد ،چون اون اندازه که مارکسبسم در ایران جوانه زد و روشنفکران ما را جذب کرد، لیبرالیسم در ایران مورد بی مهری قرار گرفت و روشنفکر لیبرال کمیاب بوده است. به نظام مشروطه بریتانیا نگاه کنید. بدون لیبرال دموکرات ها این نظام نه پا می گرفت و نه تا الان دوام می آورد. بقای مشروطه به وجود نخبگان لیبرال و سوسیال دموکرات نیاز داشت که متاسفانه انگشت شمار بوده اند و طبیعی بود که اندیشه مشروطیت بدون پاسداری از بین می رود.
جوادی
این دو یادداشت را تقدیم می کنم به آقای دکتر درویش پور که مقاله شان را خوندم و بر دانش من افزودند.
دخو
هر بررسی عمیق و درست تاریخی در تحلیل انقلاب ۱۳۵۷ باید دو عامل اساسی برای وقوع بحران ۱۳۵۵-۱۳۵۷ در ایران را مد نظر داشته باشد: ۱) بنیاد گرایی شخص شاه (تغییر تقویم کشور به تاریخ "سلطنتی", جشن های ۲۵۰۰ ساله, پروژهء "تمدن بزرگ",...) و تمامیت خواهی نظام سلطنتی (ایجاد "حزب استاخیز", با قانون عضویت اجباری شهروندان در آن, حضور دامنگیر "ساواک" در تمامی ارکان و سپهرهای کشور,...) ۲)بحران جهانی سرمایه داری در نیمهء اول دههء هفتاد میلادی و عواقب و پی آمدهای آن در اوپک و اقتصاد ایران. رژیم شاه که حقانیت دولتش را بر اساس رشد بی سابقهء اقتصاد قرار داده بود (قول و قرار های تبدیل ایران به دهمین اقتصاد جهان) با شروع بحران اوپک با مشکلات متعددهء اقتصادی روبرو گشت: از کسری بودجه, تا تورم بیسابقه,... ناتوانی شاه در مقابله و رفع و حل این مشکلات اقتصادی بود که مقدمه ای شد برای افول محبوبیت آن در میان طبقات متوسط ایران و زمینه ساز ناراضی های گسترده که متعاقبا در کشور شکل گرفت. ایجاد "اتاق اصناف" و سیاست سرکوب دکانداران و بازاریان در مقابله با غول تورم, فقط منجر به منزوی گردیدن بیشتر دولت شاه در آحاد جامعه گشت. بینش ژورنالیستی که ابعاد و ساحت اقتصاد-سیاسیِ بحران ۱۳۵۵-۱۳۵۷ را در نظر نداشته, همواره در گرداب "تحلیل" سطحی و نازلِ دوتایی "مشروعه/مشروطه" غرق است. شایان توجه است که اتهام "انقلاب سرخ و سیاه" (واژگانی که عاریت گرفته از سازمانهای اطلاعاتی رژیم شاه است) همواره از یاد می برد که چگونه خود نظام سلطنتی اساسی ترین و بزرگترین مشوق سیاه ترین و ارتجاعی ترین جریانات روحانیت شیعه در ایران بود, منجمله: توافق دربار و فدائیان اسلام در ترور احمد کسروی. همکاری و اتحاد روحانیون و شاه در کودتا علیه مصدق, انهدام معبد بهائیان توسط ژنرال های شاه در همکاری با آخوند فلسفی, تاسیس “انجمن حجتیه” توسط ساواک و انداختن آن به جان مردم ایران, پر و بال دادن به امثال “حسنیه ارشاد”, “مکتب اسلام”,… استخدم آیت الله بهشتی و باهنر توسط آ.پ. شاه و ده ها و صد ها و هزاران نمونهء دیگر. در قرن بیست و یکم بزرگترین دشمن مردم سالاری نظام سرمایه داریِ مبتنی بر "بازار آزاد" است. یکی از بهترین و برزنده ترین نمونه های مردم سالاری رادیکال تجربهء کانتون های روژوا در کردستان سوریه می باشد, که اکنون تبدیل به الگویی برای تمامی جهان گشته است. به عبارت دیگر امروزه این جنبشهای جهانی ضد سرمایه داری هستند که پیشگامان و پیشروان مبارزه برای تحقق, نهادینه نمودن و حفظ مردم سالاری می باشند. از سوی دیگر ما شاهد این هستیم که چگونه سرمایه داری پارلمانی انگلستان در چند سال اخیر هیچ "دست آوردی" نداشته است به جز بحران های عظیم و بی سابقه ای سیاسی, اقتصادی (برت اگزیت), حضور دوبارهء جنبش های نژاد پرست و به غایت غیر دمکراتیک و ضد دموکراسی و بزرگترین بحران اقتصادی در ۱۰۰ سال اخیر. تحلیل از مردم سالاری و دموکراسی بدون در نظر گرفتن ابعاد و ساحت های اقتصاد-سیاسی نتیجه ای نخواهد داشت جز یک ژورنالیزم سطحی, حقیر و نازل. ضدیت سرمایه داری با مردم سالاری به چنان درجه ای رسیده است که امروزه حتی پاپ فرانسیس در واتیکان, یا بسیاری از مقامات دولتی در کشورهای غربی نیز بدان اذعان دارند. برای نمونه در ذیل مقاله ای است از یک وزیر کار سابق در آمریکا: How Capitalism Is Killing Democracy Free markets were supposed to lead to free societies. Instead, today's supercharged global economy is eroding the power of the people in democracies around the globe. Welcome to a world where the bottom line trumps the common good and government takes a back seat to big business. BY ROBERT B. REICH OCTOBER 12, 2009 Foreign Policy
دخو
آقای شاهین نصیری یکی از جوانانی است که ژرف بینی متون وی همواره خواننده را با تحلیلی عمیق و رادیکال روبرو می کند. البته تا به حال دو مقاله از ایشان بیشتر نخوانده ام, اما قرائت هر دو مرا با نویسنده ای روبرو کرده است که میتوان به وی بسیار امیدوار بود. نبشتار ایران در مورد "شورا و جای خالی قدرت" (مندرج در سایت "زیتون") به تمامی خوانندگان گرامی توصیه می شود. - - - - - - - - - - شورا و جای خالی قدرت چکیده: انگارهی دموکراسی، بهرغم برخورداری از جایگاهی ممتاز در اندیشهی سیاسی مدرن و چیرگی مثالزدنی در سیاستورزیِ سیاستورزان زمانه، با بحران آشفتگی معنا روبهروست. کاربست این واژه در نظریات سیاسی در هر سیاق و یاری جستن از آن در بیشینهی مبارزات سیاسی برای پیشیطلبی از رقبا در بسترهای گوناگون تاریخی و اجتماعی بهخوبی نشانگر درگیری انسان مدرن با آن است. در این نوشته تلاش بر این است تا از رهگذر مروری تاریخی و تبارشناسانه، خاستگاه ایدهی دموکراسی در اندیشهی مدرن تبیین و ترجمان نابسندهی بنیانهای آن در قاموس نظامهای سیاسی توتالیتر و دموکراسی نیابتی به پرسش گرفته شود. در این راستا، این پرسش بنیادین از سیاست مدرن طرح خواهد شد: با جای نمادین قدرت که در نظامهای پیشین توسط یکه-فرامانروایان پر میشد چه باید کرد؟ در پی این پرسشگری، فرمانروایی شورایی -بهمثابه فرمانروایی مردم- در مقام بدیلی راستین برای آنچه تاکنون به آشفتگی از درک از دموکراسی انجامیده، ارائه خواهد شد.
جوادی
برای درک درست معنی توتالیتاریسم( تمامیت خواهی) ارجاع می دهم به به کتابی به همین نام از اندیشمند برجسته هانا آرنت و نیز کتاب ۱۹۸۴ اثر جرج اورول. هانا آرنت نظام تک حزبی را معادل تمامیت خواهی نمی داند. در ضمن ما فرض می کنیم تمام اتهاماتی که به شاه وارد می شود درست باشد و حتی او در حد یه دیو بوده است. هدف انقلاب ۵۷ چه بوده است؟ شعار انقلاب ۵۷ چه بوده است؟ دیو چو بیرون رود فرشته در آید ، توهم بوده یا خواست معقول؟ به قول دکتر صدیقی بزرگترین عیب ما ایرانیان بی انصافی است. پرسش اساسی این است که چرا انقلاب ۵۷ با اون همه وعده های توهمی و غیر توهمی به نتایجی که ازش انتظار می رفت نرسید؟ پرسش اساسی دیگر این است که آیا در تاریخ این فقط انقلاب ۵۷ بوده که عقیم بوده و حتی ویرانگر یا عموم انقلابها با این مسایل درگیر می شوند. برای پاسخ به این پرسشها منطقی است که ما نگاهی به انقلابهای قبل از ۵۷ بیاندازیم. آیا تاملاتی درباب انقلاب فرانسه اثر معروف برکه در اینجا راهگشا نیست؟ کسروی کتابهایی دارد به نام های شیعه گری، بابیگری، صوفیگری و .. او کتابی به نام سلطنت طلبی ندارد. کسروی در این کتابها فرهنگ عوام و حتی نخبگان را نقد می کند نه سلطنت را. ایده متناقض اما قدرتمند مشروطه مشروعه در دوره پیش از پهلوی ابداع شد. آیا این هم کار پهلوی ها بود. مساله بنیادی ما استبداد فرهنگی است که هزاران سال قدمت دارد. در ضمن مماشات شاه با روحانیت بدتر بوده یا مماشات و به اضافه ائتلاف اونها با روحانیون؟ هنوز هم شبعه گری کسروی مورد توجه چپ ها نیست، چرا؟ الان هم سانسور شاه و ساواک وجود دارد؟ یه اثر در حد واندازه همین کتاب را ما از چپ ها در پیش از انقلاب سراغ نداریم. چپ ها اون همه ادعای مخالفت با سلطنت داشته اند اگر با فلسفه سیاسی آن یعنی نظریه حقوق الهی اگر مخالفت می کردند، شاید الان اینقدر بدبخت نبودیم. آیا اینها هم تقصیر شاه و ساواک است؟ شاه مدتهاست کفن شده ولی وطن وطن نشد که پیشکش انقلابیون، هر روز حالش وخیم تر شده است. این هم تقصیر اقدامات شاه است؟
جوادی
در برابر شاه نیروهای رادیکال دست بالا را داشته اند و مخالفان میانه رویی مانند دکتر بختیار در اقلیت محض بودند. انقلابی گری در اون دوران متاسفانه مد روز در جهان بود و اکثریت مردم و نخبگان تابع مد روز هستند. کارل پوپر در آثارش از پیروی روشنفکران از جریانهای فکری مد روز انتقاد می کند. اینکه بیشتر روشنفکران ایرانی چپ گرا بودند، تاحد زیادی به خاطر مد بودن چپ گرایی در سطح کشورهای جهان سوم حتی در کل جهان بود. همسایگی ما با شوروی نیز در رشد جریانهای چپ گرا بی تاثیر نبوده است. یکی از کارهای کمینترن صدور اندیشه انقلابی چپ بوده است. چپ های ایرانی همصدا با اسلام گرایانی مانند آل احمد لیبرالیسم را تحت عنوان غربزدگی محکوم می کردند در حالیکه اگر واژه غربزدگی به هر دلیلی دارای معنی باشد، به همان دلیل واژه های شرق زدگی و جپ زدگی نیز بامعنی خواهند بود. اینجاست که شاعر می گوید عیب کسان و منگر و احسان خویش ، دیده فرو بر به گریبان خویش آیینه آن روز که گیری به دست، خود شکن آن روز مشو خودپرست. خوب متاسفانه چپ ها و اسلام گرایان بر طبل غربزدگی می کوبیدند ولی عیوب خود را ندیده و هنوز هم تاحدی نمی بینند. آفای دکتر نیکفر در یکی از مقالات شان به طور تلویحی از یکی از اشتباهات اساسی شاه به درستی یاد کردند و آن مدرنیزاسیون بدون دموکراتسیون بوده است. امیدوارم به همان اندازه که تمایل داریم عیوب دیگران را ببینیم، عیوب خودمان را نیز ببینیم و برای خود انتقادی ارج قائل شویم.
جوادی
محمد رضا شاه یه رفورمیست بود یا یه محافظه کار؟ به گواهی تاریخ گرچه اکثر حاکمان محافظه کارند، ولی شاه با انقلاب سفید و برنامه مدرنیزاسیون نشان داد که معتقد به اصلاحات است. گرچه متاسفانه اصلاحات فرهنگی واقتصادی با اصلاحات سیاسی همراه نشدند. درباره معنی واژه ارتجاع گویا هنوز مشکل وجود دارد. ارتجاع به معنی واکنش محافظه کاران به هر نوع رفورم و یا حتی تحول طبیعی اجتماعی است. به بیان دیگر افراط در محافظه کاری است. آقای خمینی در یه سخنرانی معروف در پیش از انقلاب اتهام ارتجاع از طرف شاه را رد می کند و ارتجاعی بودن نهضت اسلامی را انکار می کند. خوب حق با کیست؟ آیا اندیشه مشروطه مشروعه ارتجاعی نیست؟ اگر نیست پس چه نوع اندیشه ای است؟ ارتجاع دارای بار منفی است به همین خاطر مرتجع نیز سعی می کند این عنوان را نپذیرد تا وجهه عمومی خود را حفظ کند ولی ارتحاع یه اصطلاح مهم سیاسی بوده و همچنان خواهد بود و ممکن است در تمام جوامع حتی جوامع پیشرفته نیز دیده شود. مگر درتمام جوامع محافظه کاری وجود ندارد؟ خوب افراط در هر چیز محتمل است، از جمله افراط در محافظه کاری . بعضی ها می گویند انقلاب سرخ و سباه چون به زعم آنها ساخته ساواک و یا شاه است، قابل قبول نیست.، این انتساب حتی درست باشد ، مغالطه حاصل از آن درست نیست. من با مارکسیسم مخالفم، اما نمی توانم ادعا کنم تمام حرفهای مارکس نادرست است چون با شاه و ساواک مخالفیم نمی توانیم بکوییم تمام حرفهای اونها نادرست اند. اگر شاه بگویید دو به علاوه دو میشه چهار، ما باید بگوییم نه خیر چون شاه اینطور گفت، پس غلط گفته است. اصطلاح انقلاب سرخ و سیاه را من در جایی ندیدم که شاه یا ساواک به کار برده باشند. از طرف دیگر آیا این اصطلاح با اصطلاح انقلاب دوبنی آقای دکتر نیکفر سازگار نیست؟ از دید من نه تنها سازگار است، با هم تقریبا معادل نیز هستند.
جوادی
آیا انقلاب نیز مانند جنگ ادامه سیاست است؟ آیا انقلاب یا حتی تمامیت خواهی در یک دموکراسی محتمل است؟ این دو پرسش می توانند سخت تامل برانگیز باشند، حداقل برای افرادی مثل من. به این دو پرسش در وقت مناسب پاسخ خواهم داد.
جوادی
یکی از هشدارهایی که امثال آقای محمد علی فروغی به روشنفکران غرب ستیز میداد این بود که تفسیر نادرستی از خودانتقادی غربیان نکنند. یکی از خصلت های مهم غرب انتقاد از خودش است، این بدان مفهوم نیست که کل فرهنگ غرب سست و منحط و رو به زوال است. طرفداران گفتمان غربزدگی در این باره دچار توهم و آرزو بوده اند. اگر دهها تحقیق در غرب صورت گیرد که مدارس مختلط را امری عادی و بهنجار تلقی کند، اما اگر یه تحقیق به هر دلیلی خلاف آن را نشان دهد، ایرانیان و مسلمانان معمولا به همان یه تحقیق اشاره می کنند. ماموریت شرق شناسان از جمله هانری کوربن چه بوده است؟ با نوشتن کتابها و مقالات بر ضد فرهنگ غرب تلاش کردند به ما القاء کنند که فرهنگ تان برتر است و غربیان خود از دست فرهنگ غرب عاصی اند. اونها غرب ستیزی قوم محورانه را تقویت کردند و مانع فهم درست ما از غرب شدند. حتی اقتباس عقلانی از غرب نیز تحت عنوان غربزدگی محکوم شد و بر بازگشت به خویشتن تاکید شد. بازگشت به خویشتن یه اندیشه دفاعی است که از واقعیت اکنون به شدت ناراضی بوده و از آن تا حدی بریده و راه حل را در گذشته طلایی جستجو می کند. درست شبیه مکانیزم دفاعی بازگشت در آسیب شناسی روانی. حالا عده ای در دشمنی با سرمایه داری و القاء این اندیشه که سرمایه داری همچون دیو است، به پاپ و امثال آن استناد می کنند. انقلاب ۵۷ هم ادعای مبارزه با سرمایه داری را داشت،آیا موفق بود؟ من غیر از لیبرال دموکراتها و سوسیال دموکراتها ، گروه دیگری را دموکرات نمی دانم. ما برای گذار به دموکراسی به اتحاد چپ میانه و راست میانه نیاز داریم. همین الان هم در برابر جمهوری اسلامی فقط نیروهای دموکراتیک قرار ندارند، بلکه تمامیت خواهان چپ و راست نیز قرار دارند. الان هم عبور از استبداد مستقر به معنی رسبدن به آزادی و دموکراسی نیست، بلکه تهدید نیروهای انحصارگرا و تمامیت خواه و ضد دموکراسی همچنان وجود دارد.
دخو
بنیاد گرایی سلطنتی شاه همراه با تمامیت خواهی سیاسی او منشاء و بانی بحران های ۱۳۵۵-۱۳۵۷ در ایران بود. در حین انقلاب کل تعداد نیروهای چپ بیش از چند صد نفر, که اکثریت قرن به اتفاق آنان نیز در زندان بودند نبود. این اشتباهات و ندانم کاری های خود شاه بود که قدم به قدم تمامی شرایط را علیه او تغییر داد. "اعتلاف سرخ و سیاه" واژگان اختراعی ساواک بود. "انقلاب سرخ و سیاه" عاریه گرفتن مستقیم این واژگان ساواکی است. خود رژیم شاه بزرگترین حامی و پرورش دهندهء نیروهای سیاه مذهبی در ایران بود. مقایسهء مارکس با شاه و ساواک "شاهکاری" است که فقط از دست سلطنت باختگان بر می آید و بس. انقلاب, جنگ و سیاست همگی ابعاد اساسی اقتصاد سیاسی دارند که بدون در نظر گرفتن ساحت اقتصاد سیاسی در هر یک, "تحلیل" از آنان چیزی نیست جز لفاظی بازی های ژورنالیستی سطحی و نازل.
دخو
پس از خیزشهای انقلابی مردم در دیماه ۹۶, آبانماه ۹۸, دیماه ۹۸ و با گسترش اعتصاب ها و اعتراضات روزمره در چهار گوشهء کشور (دورانی که مردم از کوچکترین بهانه برای مقابله با رژیم استفاده می کنند و شعار “مرگ بر دیکتاتور” سر میدهند: از پیروزی تیم پرسپولیس در بازی فوتبال, تا فوت استاد شجریان, تا …) و در این راستا نزدیک تر شدن هر چه بیشتر جامعه ای ایران به یک دورهء انقلابی, اپوزیسیون بورژوایی نیز که در ضدیت با انقلاب، بر گذار مسالمت آمیز از جمهوری اسلامی پافشاری می کنند، فعالیت های خود را تشدید کرده اند. آنها می دانند وقوع موقعیت انقلابی برای طبقه کارگر نیز امکان و فرصت خیز برداشتن به سوی تسخیر قدرت سیاسی را فراهم می آورد، از اینرو به منظور دست به دست شدن قدرت از بالا تخطئه انقلاب را وظیفه تعطیل ناپذیر خود می دانند. نیروهای رنگارنگ اپوزیسیون بورژوازی ایران نیز از زاویه حفظ قدرت و منافع سرمایه داری ایران دست اندرکار آلترناتیو سازی هستند و در راستای شکل دادن به آلترناتیو مورد نظر خودشان تلاش می کنند فضای سیاسی و فکری جامعه را به اشغال خود در آورند. در این میان سلطنت باختگان نگون بخت* و مجاهدین خلق حاشیه ای تر و عقب مانده تر از آن هستند که شانسی برای تبدیل شدن به آلترناتیو حکومتی داشته باشند. آن بخش از اپوزیسیون بورژوائی طرفدار غرب مانند طیف جمهوری خواهان، سازمانهای جبهه ملی، بخشی از ملی مذهبی ها و نیروی های متشکل در شورای مدیریت گذار که از امکانات رسانه ای شبکه تلویزیونی ۲۴ ساعته “ایران اینترناشنال” و دیگر رسانه های وابسته به آن وسیعا بهره می برند همچنان برای انسجام سیاسی و سازمان بخشیدن به صفوف خود و مطرح کردن خود به عنوان آلترناتیو حکومتی تلاش می کنند. پاشنه آشیل اپوزیسیون بورژوایی اما بدیل اقتصادی آنان (مدل نئو لیبرالیزم) و استمرار طلبی و پیوستگی مشترک آنان با ج.ا. در تبلیغ برای سیستمی مبتنی بر مدل نئو لیبرالیزم می باشد.
جوادی
تمام کاسه و کوزه را نباید سر یک نفر یا یه گروه شکست هدف من از نوشتن این یادداشت ها انداختن تمام تقصیر گردن انقلابیون ۵۷ و یا عوامل خارجی یا سیاست های شاه نیست. همه کم و بیش مقصرند. در جرم شناسی قبل از اینکه بزه دیده شناسی متولد شود، بزه دیده را در فرآیند تولید جرم موثر نمی دانستند ولی الان این در بزه دیده شناسی از لحاظ تکوین جرم، بزه دیده یا قربانی نیز دخالت دارد. اگر انقلاب را تا حد یه جرم پایین نیز بیاوریم باز نمی توانیم از اشتباهات نظامی که جرم انقلاب علیه او انجام شده، صرف نظر کرد. مثالی از بزه دیده شناسی میزنم تا موضوع روشن تر شود. فردی را در نظر بگیرید که خودرواش را در جایی پرت و خلوت پارک می کند و خودرو مورد دستبرد قرار می گیرد، اینجا بزه دیده نیز مقصر است. یا مثالی از ادبیات خودمان می زنم. حکایت بیتار و کسی که چشم درد داشت از سعدی مثال خوبی در این مورد است. این نظرات پاسخ کوبنده و محکمی است به کسانی که نظریه دزدیده شدن انقلاب را مطرح می کنند و از قبول مسولیت و نقش خود طفره می روند.اینها اگر ذره ای آگاهی از انقلاب فرانسه و قدرت گرفتن ژاکوبن ها می داشتند، از به اصطلاح دزدیده شدن انقلاب شاخ در نمی آوردند. من در دموکرات بودن هر آدم به ویژه مسلمانان شک می کنم و اصل را بر مستبد بودن می گذارم. بر این اساس آیا در تئوکرات بودن روحانیون باید شکی داشت. اگر روحانیون تئوکرات و بنابراین ضد دموکرات نیستند، پس مصادیق تئوکرات را ما کجا پیدا کنیم، آیا مصادیق اش تهی است؟ خوب حالا تصور کنید اندیشمندی چون دکتر مصطفی رحیمی در نامه معروف چرا با جمهوری اسلامی مخالفم، از یک روحانی که تئوکرات بودنش واضح است، انتظار بنیان نهادن یه نظام جمهوری را دارد البته بدون پسوند زیرا در نظر آقای دکتر رحیمی جمهوری یه قالب حکومتی نبوده و معادل مردم سالاری بوده است. چرا یه روشنفکری در حد آقای دکتر رحیمی هم در مورد ماهیت جمهوری و هم در مورد تشخیص تئوکرات یا دموکرات بودن یه روحانی دچار اشتباه می شود. آیا او از جمهوری افلاطون آگاهی نداشت؟ آیا او از جامعه باز پوپر آگاهی نداشت؟
جوادی
آیا انقلاب مانند جنگ ادامه خط مشی سیاسی است؟ آیا انقلاب و تمامیت خواهی در یک دموکراسی محتمل اند؟ می خواهم از دیدگاه مارکسیستی به این پرسشها پاسخ دهم. ابتدا در مورد پرسش اول کمی توضیح نیاز هست. در روابط بین الملل شناخته شده است که جنگ ادامه سیاست به شکل دیگر است. معنی این حرف چیست؟ جواب این است که جنگ پیامد سیاست یا خط مشی سیاسی خاصی است و اگر تصمیم گیری سیاسی شکل دیگری داشت، جنگ رخ نمی داد. به بیان دیگر این خواست سیاستمداران یا تصمیمات اونهاست که آتش جنگ را روشن می کند. اگر این دیدگاه را بپذیریم پس جنگ اجتناب پذیر است زیرا به اراده سیاستمداران وابسته است. آیا این تحلیل را در مورد انقلاب میشه به کار برد. البته اینکه جنگ ادامه سیاست است شاید از دید مارکسیسم نادرست باشد اما قضیه در مورد انقلاب فرق دارد. از دید مارکس انقلاب تحولی در شیوه تولید و به نحو تکاملی است. مارکس همچنین جهت نفی و به تبع جهت انقلاب را ترقی می داند. اگر نظریه پنج مرحله ای تحول جوامع را بپذیریم ، باید انقلاب را امری حتمی و گریز ناپذیر در نظر بگیریم که حتی در لیبرال دموکراسی نیز امکان وقوعش حتمی و اجتناب ناپذیر است. بنابراین حتی رفورم سیاسی هم نمی تواند مانع انقلاب شود و تنها ممکمن است انقلاب را به تاخیر افکند. پس حتی دموکراتیزه کردن جامعه توسط شاه نیز چپ رادیکال را از پیگیری آرمان انقلاب باز نمی داشت. روحانیون که کلا با رفورم مخالف بوده و هستند. پس هرکاری شاه در جهت اصلاح انجام میداد باز هم مخالفت رادیکالیسم چپ و راست را بر می انگیخت. بنابراین نشان دادم که از دید مارکسیسم انقلاب ادامه سیاست نیست و امری حتمی است .
جوادی
در مثل مناقشه نیست. به جوهر سخن من توجه نشد و باز مغالطه. مثال دیگر می زنم.من با فرویدیسم مخالفم اما این بدان مفهوم نیست که ادعا کنم هر اونچه فروید گفته نادرست است. چهل سال است که جمهوری اسلامی روی واژه هایی چون دشمن، شیطان بزرگ و صهیونیزم و .. مانور میدهد، آیا مشکلات ایران حل شده است. چند هزار سال از عمر استبداد در ایران می گذرد و انوقت دوستان اندیشمند و ظاهرا چپ گرای ما استبداد را محصول ساواک می داند. خوب شد انحلال ساواک هم در حکومت دموکرات زنده یاد دکتر بختیار تجربه شد. انقلابیون ساواک نمی خواستند، چیزی قوی تر و مخوف تر از ساواک می خواستند که خدا را شکر به این آرزو در جمهوری اسلامی رسیدند. قدر عافیت را کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
جوادی
آیا شیخ فضل الله نوری هم دست پرورده ساواک بود؟ خطاب به دوست اندیشمندی که فقط برای ممانعت از بحث آزاد و نقد واقع بینانه استبداد وارد بحث ها می شود. ولی ایرادی ندارد این سایت برای همه است.
جوادی
شاید همه ما در ایجاد استبداد دخالت نداشتیم ولی بی شکتک تک ما در تداوم آن مقصریم. استبداد دینی از همان آغاز می بایستی مورد بایکوت قرار می گرفت. متاسفانه تا به امروز نیز از یه جنبش سازمان یافته بایکوت خبری نیست. آقای کیمیایی برای اولین بار جشنواره فجر را تحریم کرد، فریاد استبداد در اومد. تحریم جشنواره فجر برای حکومت جمهوری اسلامی به مراتب از شورش های کور و تظاهرات بی سازمان تهدید آمیز تر است.
جوادی
چرا با اونکه حکومت جمهوری اسلامی بیشتر از حکومت پهلوی بر مخالفان اش سخت گرفت و اونها را تار و مار کرد و حتی آزادی های غیر سیاسی را هم از اونها گرفت باز هم اکثر مخالفان شاه هنوز هم از سلطنت پهلوی بیشتر نفرت دارند تا از جمهوری اسلامی؟
جوادی
با اونکه مارکسیسم قبول ندارد که انقلاب ادامه سیاست و بنابراین اجتناب پذیر است، پس چرا کسانی که مدعی مارکسیست بودن هستند در مورد انقلاب بهمن ۵۷ تقصیر را متوجه سیاست های شاه کرده و در واقع به طور تلویحی یا صریح انقلاب ۵۷ را ادامه یا پیامد سیاست شاه دانسته اند و بنابراین معتقدند اگر شاه فلان سیاست را اجرا نمی کرد و یا همزمان با توسعه اقتصادی، توسعه سیاسی را در دستور کار قرار میداد، انقلاب رخ نمی داد. آقای کشتگر در یه برنامه تلویزیونی به نقل از آقای بازرگانمی گوید انقلاب ۵۷ دو رهبر داشت ، یکی اش شاه بود. باز تایید این سخن که انقلاب ادامه سیاست است را از زبان یه ملی _ مذهبی و یه چپ فدایی می بینیم. اما شاید به واقع انقلاب ادامه سیاست باشد و این فرضیه در اروپای غربی و امریکا همیشه تایید شده ولی مارکسیست ها نمی توانند هم به نظریه انقلاب مارکس که اساسا انقلاب را تحولی تکاملی در شیوه تولید تعریف نموده معتقد باشند و هم برای طفره رفتن از پذیرش مسولیت این دیدگاه لیبرالی را که انقلاب ادامه سیاست است را بپذیرند. از دیدگاه مارکسیسم چون انقلاب حتمی است پس نمیشه جلوی آن را گرفت، اما چپ ها ی ایران معمولا ادعا می کنند که شاه می توانست جلوی انقلاب را بگیرد. مثلا اگر با روحانیون مماشات نمی کرد و دست اونها را باز نمی گذاشت ، انقلاب رخ نمیداد. سیاست است.
دخو
تمامی کاسه کوزه های بحران ۱۳۵۵- ۱۳۵۷ در ایران و انقلاب ۱۳۵۷ را می توان و باید بر سر شخص شاه, سازمان ساواک و کل نظام ستمشاهی شکاند. دلیل اصلی رشد بحران ۵۵-۵۷ به یک شرایط انقلابی در ۵۷ اشتباهات و ندانم کاری ها (به زبان عوام "خریت های") خود شاه بود. "نظریه" پنج مرحله ای تحول جوامع یک ساده انگاری و بلاهت استالینیستی است که نه با تاریخ جهان مطابقت دارد و نه با بینش مادی از تاریخ. اما از آنجایی که در جزوه های تعلیماتی ساواک در مورد حزب توده چنین کاریکاتور ابلهانه ای ذکر شده است, پس برای سلطنت باختگان نگون بخت, این کاریکاتور هم باید حقیقت محض باشد. برای شروع مبحث باید یاد آوری شود که تاریخ جهان همچنین شاهد وجود شیوه های تولیدی خراجی (tributary mode of production) نیز بوده است. اما در متون استالینیستی هیچ اشاره ای بدین حقیقت نیست. شیوهء تولید آسیایی نیز یکی دیگر از شیوه های تولیدی است که همواره مورد سانسور استالینیست ها قرار می گیرد. مارکس متاخر در مطالعاتش پیرامون کومونهای روستایی در روسیه به این نتیجه رسیده بود که حتی شاید بتوان با پیش گرفتن چنین شیوه های تولید کمونی به سوسیالیزم گذار داشت و لزوما تمامی جوامع مجبور نیستند که از دوران سرمایه داری به سوسیالیزم برسند. Late Marx and the Russian Road: Marx and the Peripheries of Capitalism Teodor Shanin کاتاگوری "جوامع هیدرولیک" و نظریات کارل ویتفوگل نیز از دیگر مباحثی که در کاریکاتورهای استالینیستی (که در اینجا توسط سطنت باختگان تکرار میشود) همواره از یاد می رود. سلطنت باختگانی که به انحلال ساواک در دورهء بختیار افتخار میکنند, همواره در مورد تاسیس "انجمن حجتیه" توسط ساواک و اینکه چگونه سپهبد فردوست یک تنه سازمان اطلاعات ج.ا. را سازماندهی کرد دچار یک فراموشی اختیاری, ازلی و فرصت طلبانه هستند. ساواک رفت اما کودکان ساواک مانند "انجمن حجتیه" و امثالهم توسط فردوست و کارمند های بازنشستهء ساواک در خدمت آخوندها تولید و باز تولید شد. منشاء و مبدا اصلی بحران ۱۳۵۵-۱۳۵۷ بحران اقتصاد-سیاسی نظام سلطنتی بود. منشاء و مبدا اصلی بحران کنونی ج.ا. نیز بحران اقتصاد-سیاسی نظام آخوندی است. چنانکه دولت پسین ج.ا. نیز حکومتی سازماندهی شده بر مبنای "بازار آزاد" و اصول سرمایه داری باشد, بحران اقتصاد-سیاسی به جای خود باقی خواهد ماند, چون شیوهء تولید سرمایه داری نظامی بحران زا است. عدم توجه به ابعاد و ساحت اقتصاد-سیاسی در تحلیل از بحران های کشور نتیجه ای ندارد جز مقداری لفاظی بافی های نازل و سطحی ژورنالیستی.
جوادی
می خواهم همراه شما شوم. اصلا حرف شما، بازرگان و کشتگر درست باشد و شاه انقلاب را ایجاد کرده باشد. پس انقلاب بعدی نیز مسولش جمهوری اسلامی است. خوب پس نقش تاریخی طبقه کارگر و مبارزان پیشرو جیست؟ پس اجتناب ناپذیری انقلاب چیه؟ اگر انقلاب را خود حکومت ها ایجاد می کنند، پس صحبت از مبارزات انقلابی کشک است. الان هم مبارزات مردم کشک است زیرا انقلابی که در حال وقوع است کار ج. ا است، همانطور که انقلاب ۵۷ مسولش شاه و ساواک بود
جوادی
یکی از سیاست های اشتباه جمهوری اسلامی که موجب ناکارامدی مضاعف اش شده سیاست گزینش کارکنان بر اساس تعهد و نه بر اساس تخصص است. جمهوری اسلامی به غلط از ابتدا تصور می کرد که اگر امور مدیریتی و حتی غیر آن را به دست متعهد ها بسپارد ، برای امنیت اش بهتر است. اما مساله مهم ناکارامدی که زاده این سیاست بوده و تاثیرات امنیتی آن را نادیده گرفت. این سیاست گزینش بر اساس تعهد و نه تخصص موجب شد عده زیادی که نه تعهد به نظام داشتند و نه تخصص ، اداره امور کشور را در دست گیرند. این سیاست ضد شایسته سالاری با تولید فساد روز افزون و ناکارامدی کشور را به ورطه نابودی کشانده است. این سیاست امنیتی با تولید ناکارامدی و به تبع تولید نارضایتی روزافزون و گسترده ، نه تنها امنیت رژیم را تقویت نکرد، بلکه به ضرر آن بوده است.
جوادی
پوپر در کتاب زندگی سراسر حل مساله است در بخشی تحت عنوان سقوط کمونیسم: درک گذشته و آینده می گوید: قدرت مارکسیسم در اثر سترونی نظریه مارکسیستی فرو پاشید. ایدئولوژی مارکسی شاید کاملا زیرکانه بود،اما با حقایق تاریخی و زندگی اجتماعی در تضاد قرار داشت.... مارکسیسم از مارکسیسم مرد، در حقیقت این امر مدتها پیش به وقوع پیوست، اما هراس من از این است که میلیونها مارکسیست در شرق و غرب بر عقیده خود مثل گذشته باقی بمانند و اعتنایی به اونچه که در دنیای واقعی رخ می دهد، نکنند.
جوادی
بالاخره ما نفهمیدیم مارکسیست ها انقلاب را امری مثبت می دانند یا منفی، تکاملی می دانند یا پسرو. آیا باید از شاه و ساواک به خاطر تسهیل یا حتی ایجاد شرایط انقلابی که به فروپاشی به قول دوستان نظام ستم شاهی شد، سپاسگزار بود یا دشنام داد؟
جوادی
از نظریه پردازان اسلام راستین بیشتر باید انتقاد کرد یا از نظریه پردازان سنتی اسلام؟ نظریه پردازان اسلامی بر اساس اعتفاد به کامل بودن مکتب اسلام و به تبع آن اعتقاد به قابلیت اسلام در حل تمام مسایل اجتماعی و فردی و به قول آقایان توانایی اش در آباد کردن دنیا و آخرت با یه تنافض روبرو می شوند و آن تجربیات تاریخی است. تجربیات پیوسته تاریخی نشان نداده اند که دنیای ما توسط اسلام آباد شده باشد و حتی درمقایسه با غرب از تمام جهات ما عقب تریم. خوب این مشاهدات برای ایده کامل بودن مکتب اسلام وبه تبع قابلیت مطلق آن درحل تمام مشکلات، مشکل ساز است. بنابراین این تناقض به نحوی بایستی حل شود. قدیمی ترین روش برای حل این تناقض پاک کردن صورت مساله بود ، بدین معنی که جامعه اسلامی بهترین جامعه است و هیج مشکل جدی ندارد و در واقع اسلام دنیای ما را آباد کرده است. اما این روش انکار نمی توانست تا ابد کارا باشدبنابراین توجیه و حربه جدیدی نیاز بود. اینجاست که وجود مشکلات پذیرفته می شوند اما تقصیر متوجه مکتب نمی شود، بلکه متوجه انسان مسلمان می شود. اسلام به ذات خود ندارد عیبی ،هرچه عیب است از مسلمانی ماست. این بیت معروف به بهترین وجه مقصود ما را بیان می کند. دکتر علی شریعتی مروج چنین دیدگاهی بود، البته او تقصیر را بیشتر متوجه قشر خاصی از مسلمانان، یعنی روحانیون سنتی می کرد و به زعم او مسایل تاریخی جهان اسلام با توسل به تفسیری جدید از اسلام قابل حل هست. جه وعده نوید بخشی! تفسیری که مد نظر ایشان بود به نظریه اسلام راستین معروف شده است. بر اساس طرفداران این دیدگاه به ویژه مجاهدین ، جمهوری اسلامی ، هرگز اسلامی نیست، داعش اسلامی نیست، البته در اینجا با جمهوری اسلامی هم نظر است و تقریبا هیچ گروهی غیر از اونها اسلام را درست نمی فهمند و به تبع درست اجرا نمی کنند. اگر در یه حکومت اسلامی دزدی و اختلاس وجود دارد این نه ربطی به اسلام دارد و نه ربطی به اندیشه حکومت اسلامی. اما از دید همین متعصبان اگر در یک جامعه غیر اسلامی هر مشکلی باشد، ناشی از مکتب شان است. همه این ایرادها به ایده کامل بودن و فراتاریخی بودن یه مکتب بر می گردد. با داشتن ایده کامل بودن اسلام، هیچ نقد و به تبع هیچ اصلاح و پیشرفت فکری برای مسلمانان امکان پذیر نخواهد بود. اما اسلام تنها مکتبی نیست که مدعی کامل بودن است، سوسیالیزم علمی مارکیس نیز مدعی کامل بودن داشت و وقتی در چندین بار تجربه شکست خورد، عده ای مانند نظریه پردازان اسلام راستین، مدعی نظریه سوسبالیزم راستین شدند و استالینیزم را به عنوان سوسیالیزم دروغین معرفی می کنند، زیرا دیواری کوتاه تر از استالینیزم پیدا نکردند. خیلی از متفکران حتی در وجود جیزی به نام استالینیزم تردید دارند. شکست کمونیزم را نباید به شکست استالینیزم تقلیل داد، شکست کمونیزم شکست مارکسبیم_ لنینیسم بوده است. خانه از پای بست خراب است.
جوادی
دوستان با سواد لطف کنند توضیح دهند که وقتی بحرانهای سرمایه داری ذاتی این سیستم است و راه حل در جایگزینی آن با سوسیالیزم است، پس چرا وقتی ما سیستم سرمایه داری را فاسد می دانیم ، همزمان هیات حاکمه در نظام های سرمایه داری را مسبب تمام مشکلات می دانیم. اگر تمام کاسه و کوزه را باید بر سر سیستم سرمایه داری شکست، پس چرا ادعا می کنیم تمام کاسه و کوزه را باید بر سر شاه و ساواک شکست؟ اینکه بگوییم قدرت فاسد است با اینکه بگوییم فلان سیاستمدار فاسد، فرق ندارد؟ دوستانی که فرق تفکر سیستماتیک را با تفکر سیستمی تشخیص نمی دهند، این ظرافت ها را هم درک نمی کنند. در نگاه سیستمی شخصیت ها و رویداد ها اهمیت چندانی ندارند، مثلا اگر بگوییم سیستم سرمایه داری فاسد است، این یه نگاه سیستمی است ولی وقتی می گوییم تمام کاسه و کوزه را باید بر سر شاه یا حتی روحانیون و یا هر گروه دیگر شکست، این نگاه دیگر مغایر نگاه سیستمی است. خوب است دوستان این نکات را توجه کنند
جوادی
من اعتقاد دارم که انقلاب ادامه سیاست است،البته منظور از سیاست در اینجا فقط سیاست داخلی نیست، بلکه سیاست بین الملل را نیز باید در نظر گرفت. اما مارکسیسم چنین اعتقادی ندارد. مارکس بر اساس فلسفه تاریخ خود انقلاب را پدیده ای بیشتر اقتصادی میداتست که وقوع اش حتمی است. شاید بشه نظر مارکس را در این باره به این صورت خلاصه کرد که انقلاب ادامه اقتصاد یا شیوه تولید است. مارکس انسانها را در برابر حوادث تاریخ همجون قابله ای می داند که تنها به وضع حمل مادر آبستن کمک می کند و از براتداختن یا کشتن نوزاد ناتوان است.
جوادی
سیاست مرگ بر امریکا و اصل بقاء اگر بگوییم در چهل سال از عمر جمهوری اسلامی سیاست دشمنی با امریکا مهمترین سباست جمهوری اسلامی در عرصه خارجی بوده، گزاف نگفته ایم. از طرفی جمهوری اسلامی این را می داند که مهمترین اصل در سیاست خارجی اصل بقاء است. بنابراین می توان گفت سیاست مرگ بر امریکا سیاستی هماهنگ با اصل بقاء بوده است. اما از اونجا که سیاست داخلی و خارجی معمولا با هم مرتبط اند و حتی بعضی از سیاست ها که ظاهرا جنبه خارجی دارند به واقع سیاست داخلی محسوب می شوند. سیاست مرگ بر امریکا از چنین ویژگی بر خوردار است. تا قبل از به قدرت رسیدن ترامپ سیاست مرگ بر امریکا که بیشتر برای حفظ انسجام نیروهای طرفدار حکومت موسوم به بسیجی ها و نیز کنترل مخالفان هزینه چندانی برای جمهوری اسلامی نداشت. اما با قدرت رسیدن ترامپ و خروج امریکا از برجام و اعمال سیاست فشار حداکثری ، سیاست امنیتی مرگ بر امریکا هزینه های زیادی برای حکومت در پی داشته است. از یه طرف فشار زیاد تحریم ها باعث افزایش نارضایتی ها و به دنبال آن افزایش اعتراضات و تظاهرات شده و امنیت داخلی حکومت را با چالش رو برو کرده و از طرف دیگر در بعد خارجی احتمال رویارویی ایران و امریکا را افزایش داده است. نزدیک به چهل سال سیاست مرگ بر امریکا که تقریبا با مماشات امریکا ،سیاست بی خطر و حتی سودمندی برای بقای رژیم بود، به بلای جانش تبدیل شده است. سیاست مرگ بر امریکا یعنی جه؟ به بهترین وجه معنی اش را رهبر جمهوری اسلامی گفته، یعنی سیاست نه جنگ و نه مذاکره. تاریخ مصرف این سیاست بر خلاف میل جمهوری اسلامی رو به پایان است.
جوادی
روزانه می توانم دهها یادداشت بنویسم ولی نه وقت کافی دارم و نه در شرایط کنونی آن را مفید نمی دانم.
دخو
این واقعیت که سلطنت باختگان هنوز هم نمی فهمند انقلاب امری مثبت یا منفی است, به گونه ای نشانگر حقیقتی در بیان ذات نفهم آنان می باشد. به همان گونه که هنوز نمی فهمند چگونه به دلیل بنیاد گرایی بازار روزانه چندین هزار کودک بیگناه از گرسنگی و بیماری میمیرند. امری که با تخصیص چند درصد ناقابل از بودجه های تسلیحات می شود به راحتی از بین برده شود. به همان گونه که هنوز نمی فهمند چگونه تمامیت خواهی سرمایه داری و نظام "بازار آزاد" تیشه به ریشهء مردم سالاری گذارده است و چگونه در قرن بیست و یکم سرمایه داری بزرگترین دشمن دمکراسی و مردم سالاری است. همانگونه که هنوز هم نمی فهمند چگونه سرمایه داری نظارتی surveillance capitalism بسته ترین و پلیسی ترین جوامع را در تاریخ تمدن بشری دارد به وجود می آورد. اصل توضیحدهنده بحران تمدنی زمانه ما چیزی نیست مگر ناتوانی سرمایهداری در ایجاد درآمد کافی برای اکثریت انسانها، عرضه مشاغل و نقشهای اجتماعی معنادار، پایان بخشیدن به انتشار آلودگی ناشی از سوختهای فسیلی و انتقال پیشرفتهای انقلابی علم زیستشناسی به عرصه بهداشت عمومی. اینها جملگی بحرانهایی همگرایند که نمیتوان آنها را از یکدیگر جدا ساخت و از این رو باید آنها را در پیچیدگی و تداخلشان بررسی کرد نه به عنوان مشکلاتی جدا از هم. به زبانی کلاسیکتر, سرمایه داری امروزی خود به مانعی مطلق بر سر راه رشد نیروهای مولدی بدل شده که وجودشان برای بقای نوع ما ضروری است.
دخو
یک قلم از بلاهتهای حیرت انگیز سلطنت باختگان در این است که هنوز هم نمی فهمند که چگونه ترامپ در جیب روسهاست, و تمامی سیاستهایش در منطقه )در کوتاه مدت, میان مدت و دراز مدت) دقیقا در خدمت به منافع ارباب روسی ترامپ, یعنی پوتین است. نطفه ای جمهوری اسلامی با موافقت اولیه ای آمریکا در کنفرانس گووادالوپ ریخته شد و هنوز هم که هنوزه تمامی رئیس جمهوران آمریکا (منجمله خود ترامپ؛ نوکر روسها) هر وقت فرصت کنند علنا میگویند که هیچگاه قصد سرنگونی ج.ا. را ندارند و هدفشان فقط تغییر رفتار آخوندها در منطقه است. اما سلطنت باختگان نگون بخت چهل سال است که در آرزوی سرنگونی ج.ا. به دست آمریکا مشغول سماق مکیدن هستند.
دخو
اگر در ۱۵۰ سال پیش که مارکس مشغول نبشتن کتاب "سرمایه" بود, و یا پیش از آن زمانی که مارکس و انگلس "مانیفیست حزب کمونیست" را به رشتهء تحریر در آورده بودند, نظام سرمایه داری فقط مختص به بخش هایی از اروپا و آمریکای شمالی بود, امروزه تمامی جهان یک سیستم عظیم در هم تنیدهء سرمایه داری شده است. دهکدهء جهانی سرمایه. در عین حال طی این ۱۵۰ سال اخیر وقوع مکرر و اجتناب ناپذیر بحران های ساختاری سرمایه داری؛ رکود اقتصادی ۱۸۷۳-۱۸۷۹, رکود عظیم ۱۹۲۹-۱۹۴۵, بحران مالی جهانی ۲۰۰۸, و بحران اقتصادی کنونی جهان (که حداقل برای یکی دو دههء آینده "مهمان" خواهد بود) همگی درستی, علمی بودن و صحت نقد مارکس از نظام بحران زای سرمایه داری را تایید میکنند. طبق گزارش بانک جهانی, کل اقتصاد جهانی بیش از ۶ درصد نزول خواهد داشت, و با عظیمترین بحران صد سال اخیر روبرو می باشد. که تمامی این شواهد گواهی است بر آن مشاهدهء سارتر که می گفت: تا زمانی که سرمایه داری وجود دارد مارکسیزم نیز به مثابه نقد سرمایه داری وجود خواهد داشت. بی دلیل نیست که در چند سال اخیر پروژهء سوسیالیزم از مقبولیتی جهانی, خصوصا در بین جوانان, برخودار شده است. واژهء سوسیالیزم پر بیننده ترین واژه ای چند سال اخیر در دیکشنری وبستر بوده است. قرن بیست و یکم, قرن جنبشهای ضد سرمایه داری و مطرح شدن بدیل های دموکراتیک, امکان پذیر و زیستا می باشد. در مانیفیست حزب کمونیست اشاره ای است استعاره ای به چگونگی دود شدن و به هوا رفتن همه چیز در مقابله با سرمایه داری. "هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود." شوربختانه امروزه در دههء دوم قرن بیست و یکم چنین فرایندی صرفا یک استعاره ای ادبی نیست و سرمایه سخت مشغول به دود کردن و به هوا بردن کرهء زمین است. از آتش سوزی ۴ میلیون هکتار در کالیفرنیا, تا ذوب شدن قطب شمال و جنوبگان, تا تغییرات افراطی اقلیمی,.. در مقابله با چنین بلایای سرمایه این نقد علمی و درونمایه ای مارکس از شیوهء تولید سرمایه داری است که کماکان, پس از ۱۵۰ سال, هنوز الماس گون میدرخشد و راهنمای تمدن بشریت برای یک زندگی شایستهء انسانی می باشد.
جوادی
خیلی جالبه عده ای می گویند در کنفرانس گئودالوب برای سرنوشت حکومت ایران تصمیم گرفتند، خوب نمی گویند چرا این تصمیم را گرفتند. اگر اصل موضوع صحت داشته باشد، خوب کسانی که می گویند روحانیون را خارجی ها سر قدرت آوردند، چرا باید چهل سال آرزو داشته باشند که همونها بیایند و اونها را بردارند. پس اینجا نقش منافع ملی در تصمیم گیری های سیاسی خارجی ها چیست؟ مگر خارجی ها در خدمت ما هستند و برای آرزوهای ما کار می کنند. هر ایرانی که اینطور فکر می کند باید بسیار نادان و حتی دچار خیال بیمارگونه باشد، حالا می خواهد سلطنت طلب نگون بخت باشد یا چپ نما و استمرار طلب خوشبخت. کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشتان من این یادداشت را تقدیم می کنم به استمرار طلب خوشبخت از طرف یه لیبرال نگون بخت
جوادی
مبارزه با سرمایه داری خوب است ولی ریاکاری در همه جا بسیار بد است. غرب ستیزی روحانیون اگر ریاکارانه نبود این همه نلمعقول نبود. غرب ستیزی ریاکارانه یعنی از غرب بد گفتن ولی همزمان آقازاده ها عطش زندگی در غرب را داشتن و با ثروت بیت المال در غرب از مزایای اون بهره بردن. این است داستان خوشبختی شما استمرار طلبان غرب ستیز و ضد سرمایه دلری در ظاهر ولی در باطن دست تون در یه کاسه است.
جوادی
در یکی از خبرگزاری های داخلی ظاهرا از زبان یه زبایگر نقل شده که پیاده روی مسیحیان در اربعین را دیدم و به مسلمانی ام بالیدم. خیلی خوب به این سخن دقت کنید. همان دردی را می بینید که زنده یاد کسروی در شیعه گری از آن می تالد. در روایات خود مسلمانان است که هرکس صدای فریاد مسلمانی را بشنود و به کمک او نشتابد ،مسلمان نیست. حرفهای قشنگ این چنینی را با اعمال مسلمانان مقایسه کنید، بی شک عدم تطابق فاحشی را پی خواهید برد که به آن دورویی می گویند. اما پیاده روی مسیحیان در اربعین اگر صحت داشته باشد بر چه انگیزه و باوری استوار است؟ اگر اندیشه مسیحی پشت آن است پس چرا ما در جای دیگری نمی بینیم و اگر منفعت شخصی محرک شرکت یه مسیحی در پیاده روی اربعین باشد، ما اینجا جز دورویی از طرف اون مسیحی چیزی را نمی بینیم که یه شخص آن را افتخاری برای مسلمانی خود بداند. البته این از شگردهای معرفت شناختی است که برای تبلیغ و تایید باورهای خود ادعا کنیم که حتی پیروان ادیان دیگر و یا برخی از غربیان نیز باورهای ما را قبول دارند. برخلاف اونچه تبلیغ می شود ،غرب در جهت تضعیف باورهای اسلامی نه تنها کاری نکرده ، بلکه برعکس در جهت تقویت اندیشه های اسلامی خیلی سرمایهدگذاری کرده است زیرا تا زمانی که ما به سنت چسبیده ایم، اونها بر ما سلطه خواهند داشت و راه رهایی از سلطه چیزی جز مدرن شدن و پیروی ازعقلانیت نیست. کار هانری کوربن و امثال او این بود که خود را معتقد به باورهای سنتی ما جا بزنند و غرب را نکوهش کنند تا ما را همچنان در جهل سنتی مان نگه دارند و همچنان بر ما سوار باشند.
جوادی
دخالت خارجی ممکن است یه حکومت را سرنگون کند ولی حاصلش دموکراسی نخواهد بود. دموکراسی را با جنگ و خشونت نمی توان مستقر کرد. تازه دولت خارجی مغز خر نخورده که بیاد ما را از چنگ استبداد آزاد کند، او اگر میاد برای منافع سلطه جویانه اش میاد نه برای رهایی ما. بایکوت سازمان یافته ،پیوسته و در چندین حوزه استبداد را به زانو در میاره.نزدیک است اون روزی که مردم آگاهی یابند که دست شان در مقابل استبداد و استعمار خالی نیست و بایکوت همیشه امکان پذیر است. بایکوت فقط بایکوت انتخابات نیست، بلکه حتی تماشا نکردن تلویزیون دولتی نیز بایکوت است. بایکوت جشنواره ها ی دولتی خیلی مهم است. بایکوت هنرمندان وابسته و نان به نرخ روز خور خیلی مهم است و بسیاری از موارد دیگر. همه اینها باید به مردم آموزش داده شود. من به اولویت و اهمیت مبارزه منفی از جمله اعتصاب و بایکوت در گذار به دموکراسی معتقدم، اما این به هیچ وجه مبارزات مثبت از جمله تظاهرات و تجمع های اعتراضی را رد نمی کند
جوادی
ذات نفهم بهتر از ذات ریاکار است و من ترجیح میدهم یه نفهم نگون بخت باشم تا استمرار طلب ریاکار و ظاهرا خوشبخت. انقلاب می تواند هم نتایج خوب داشته باشد و هم بد. این منصفانه ترین نظر راجع به انقلاب ها است. از دیدگاه محافظه کاری و رفورمیسم انقلاب غیر ضروری و حتی منفی قلمداد می شود. فراموش نکنیم که تاملاتی در باب انقلاب فرانسه را پدر محافظه کاری بریتانیا نگاشته است. گرچه رفورمیست ها از جمله لیبرالها حساسبت کمتری نسبت به انقلاب دارند ولی اونها نیز با رادیکالیسم و شیوه انقلابی مخالف اند. اگر به عنوان کتاب حقانیت جامعه طبیعی اثر برکه دقت کنیم، می توانیم مخالفت بنیادی برکه با انقلاب را از عنوان کتاب نیز استنباط کنیم. اما مارکسیسم به عنوان مکتبی رادیکالیستی و شاید معروفترین مکتب رادیکالیسم با دیده مثبت به انقلاب نگاه کرده و آن را تکاملی یعنی در جهت ترقی می داند. اما بحث بر سر استمرار طلبان چپ نما و ریاکار است که تکلیف شان این وسط مشخص نیست و مثل مار ماهی رفتار می کنند. از طرفی خریت شاه را باعث و بانی انقلاب می دانند ، از طرفی دم از مبارزان انقلابی را ه آزادی می زنند و می گویند انقلاب بدون چپ معنی ندارد
جوادی
آیا انقلاب واپسگرا یه ناسازه ( پاردوکس) است؟ در بخشی از مقاله ای آقای دکتر درویش پور آمده است: از این منظر( جامعه شناسی سیاسی) انقلاب ۵۷ از نادرترین انقلابهای قرن بیستم است که با ناسازه انقلاب واپسگرا قابل توصیف است. چه خوب بود نویسنده کمی توضیح می داد که چرا انقلاب واپسگرا یه ناسازه است. البته روشن است از دیدگاه جامعه شناسی مارکسیستی چون انقلاب به عنوان نفی نظام پیشین لزوما خصلت تکاملی دارد، پس عبارت انقلاب واپسگرا نمی تواند معقول باشد و باید آن را یه ناسازه تلقی نمود. اما چرا باید بپذیریم نفی لزوما خصلت تکاملی دارد؟ چرا باید انقلاب را پدیده ای با ماهیت چپ گرایانه توصیف کرد؟ نظریه مارکسیستی انقلاب یکی از نظریه های ممکن است و نظریه های دیگری اعم از روانشناسانه یا جامعه شناسانه وجود دارند. درست است که ارتجاع یا واپس گرایی خصلت راست گرا دارد، اما برای رسیدن به ناسازه انقلاب واپس گرا به یک فرض دیگر هم نیاز است زیرا همانطور که می دانیم از یه مقدمه به تنهایی نمی توان هیچ نتیجه ای را گرفت. اما این مقدمه دوم ضمنی چیست؟ این مقدمه دوم همان تعریف تکاملی انقلاب یا فرض گرفتن خصلت پیشرفت گرایانه انقلاب است. بنابراین چون ارتجاع در جهت گذشته است و انقلاب در خلاف جهت آن پس عبارت انقلاب ارتجاعی یه ناسازه است. اما این گزاره که انقلاب به عنوان نفی لزوما خصلتی تکاملی داشته یعنی در جهت پیشرفت است محل تردید است. آیا این گزاره تعریف انقلاب است یا یه فرضیه علمی که ابطال پذیر است؟ آیا بهتر نیست انقلاب دوبنی۵۷ را به عنوان یه مثال نقض برای نظریه مارکسیستی انقلاب در نظر بگیریم تا اینکه بگوییم انقلاب ۵۷ به بیراهه رفت یا دزدیده شد؟ آیا جامعه نمی تواند در مسیر پیشرفت مدتی حرکت کند و بعد ورق برگردد و در مسیر پسرفت قرار گیرد؟ این نوسان و تغییر جهت دادن در مسیر تحول در مورد افراد را به سادگی می پذیریم، پس چرا درمورد جامعه آن را درست ندانیم.
جوادی
از یه کتابی درباره اهمیت افکار عمومی نقل می کنم: رابطه بین افکار عمومی و قدرت سیاسی امر مهمی است که تمام متفکران بزرگ سیاسی حتی کسانی مانند ماکیاولی و هابز نیز بر آن تاکید کرده اند. حتی در مورد قدرت فردی ، یک رهبر به طرفدارانی که با او هم رای باشند نیاز دارد و توفیق او در امر تصرف قدرت موکول به همین جریان فکری نسبتا نیرومندی است که می تواند او را به هدف برساند و بقای او برمسند قدرت منوط به موفقیت وی در همداستان کردن یا با خود موافق ساختن کلیه افکار عمومی است. وظیفه تبلیغات سیاسی همین تسخیر افکار عمومی است. گوبلز می گوید ما از اینکه ۵۲ درصد آراء مردم موافق ماست و ۴۸ درصد دیگر را با ایجاد وحشت باید مطیع کرد راضی نیستیم. ما به همکاری کلیه افراد مردم احتیاج داریم آن هم نه به صورت انفعالی، بلکه به شکل همکاری فعال. در یادداشتی در زیر نظراتی که راجع به کتاب ایدئولوژی آلمانی آقای دکتر نیکفر نوشتم تاکید کردم که یه هواپیمای دوموتوره وقتی یه موتورش از کار می افتد، نمی تواند خیلی پرواز کند. حکومت ها هم دو موتوره اند، یکی اش قدرت اقناع است، دیگری قدرت زور. نظام های استبدادی اهمیت قدرت اقناع و همکاری فعال مردم یا همان حضور باشکوه در صحنه را می دانند و به همین خاطر تلاش می کنند یا جنبش بایکوت شکل نگیرد و یا سعی می کند آن را خنثی کنند. فرمولی که جمهوری اسلامی تا الان برای مشارکت مردم در صحنه بازی دوجناحی به عمل آورده، این بود که اگر حضور گسترده در صحنه انتخابات نداشته باشند، اصول گرایان تمام قدرت را می گیرند. گویا مثلا استمرار طلبان بهتر از اونها هستند که در واقع تفاوت ماهوی ندارند و هر دو حناح با همکاری هم استبداد را تشکیل می دهند. اینکه جمهوری اسلامی در شبکه هایی مانند بی بی سی و برخی دیگر از رسانه های غربی نفوذ می کند ، بی دلیل نیست . زیرا از نقش بی بی سی و رسانه های غربی در تبلیغات علیه شاه و فروپاشی حکومت اش خیلی خوب آگاهی دارد.
جوادی
تصحیح می کنم در یادداشت قبلی ایدئولوژی ایرانی درست است
دخو
سلطنت باختگانِ نگون بختِ (به اقرار خود ذاتا *) ادعا می کنند که "لیبرال" تشریف دارند, اما اولین پرسشی که پس از چنین ادعایی به میان می آید این است که: این چگونه "لیبرالیزم"ی است که شکنجه گری های ساواک را توجیه کرده و جنایات علیه بشریت در دروان ستمشاهی را تایید می کند؟ آیا عنوان "لیبرال ساواک منشِ, ساواک پندار" توصیف دقیقی برای این نوع "لیبرالیزم" نیست؟
دخو
اساسی ترین متنِ مکتب لیبرالیزم در نیم قرن اخیر کتاب "نظریهئی در بارۀ عدالت" به قلم جان رالز است, که دست آورد اصلی این اثر ترکیب و سنتنز مفاهیم آزادی و عدالت اجتماعی می باشد. هر گونه بینشی که مرکزی بودن و الویت ترکیب و ادغام آزادی خواهی و عدالت جویی را در نظر نگیرد ارزشی اخلاقی نداشته, باطل و بی اعتبار می باشد. و پر واضح که در قرن بیست و یکم پرداختن به عدالت جویی بدون نقد ماهیت ناعادلانه ای سرمایه داری ناممکن است. مسلک لیبرالیزم واقعی و حقیقی در دوران ما باید از خصلت های ضد سرمایه داری برخوردار باشد.
جوادی
یکی از لردهای بریتانیا که اسمش یادم نیست گفته قدرت فسادآور است و قدرت مطلق فساد مطلق می آورد. آیا در این سخن بحثی از شخص و منش است؟ کسی که دوستدار دانایی و عدالت است سعی می کند منصفانه داوری کند و نیز مستند اتهام وارد کند نه اینکه یکطرفه به قاضی برود اون هم بدون مدرک. بنده برای تاملاتی درباب انقلاب فرانسه ادموند برکه ارزش قائلم، اما آیا این بدان معنی است که با تمام نظرات ایشان موافقم؟ یه جا گرسنگی را توجیه کرده که جمله اش دقیق خاطرم نیست و من یکه خوردم و آزرده شدم. طرفداری از ایده مشروطه هرگز به معنی طرفداری از استبداد پهلوی نیست. در واقع اگر کسی منتقد منصف نظام پهلوی نباشد و همزمان ادعای مشروطه خواهی کند باید در مشروطه خواهی او تردید کرد. اما انتقاد منصفانه یه چیزه و اتهامات بی اساس چیز دیگر. از شاه و ساواک هیولا ساختن باعث شد که ما فکر کنیم اگر پهلوی برود و هر چه جایش بنشیند ، اوضاع بهتر خواهد شد و دیدیم که نشد. شاه مستبد بود ولی ترقی خواه هم بود و به سکولاریزم هم گرایش داشت. ما نباید طوری از جنایت ساواک حرف می زدیم که انگار اگر منحل شده و سازمانی مشابه با نام دیگر جایش را بگیرد، مشکل حل خواهد شد. همین اشتباه را در مورد ارتش شاهنشاهی داشت صورت می گرفت که جنگ مانع آن شد. دوست نیکبخت من، تمام سازمانهای اطلاعاتی کم و بیش جنایت می کنند و در هر چه سیستم خودکامه تر و یا توتالیتر باشد، جنایت بیشتر است. بنابراین اینجا یک جنایت نهادی وجود دارد که باید براش چاره شود. در ضمن من جریان سیاهکل و امثال اونها را تروریستی می دانم. داعش هم مکتب دارد و هم فدایی است. فرق چندانی بین فداییان اسلام و فداییان خلق وجود ندارد.
جوادی
خطاب به سوسبال دموکراتها و لیبرال دموکراتها آیا زمان ائتلاف هنوز فرا نرسیده است؟ منتظر ظهور چه کسی یا چه رویدادی هستیم؟ چه رویداد بزرگی باید رخ دهد تا ما ضرورت ائتلاف برای رهایی از استبداد را درک کنیم. تاکی می خواهیم خط افتراق را پر رنگ کنیم و از محدوده تنگ حزبی به همه چی نگاه کنیم؟ درست است انقلاب آرام و بی سر و صدایی در عمیق ترین لایه های نظام اجتماعی ایران در حال وقوع است و این رویدادی به غایت مهم است و باید آن را بزرگ داشت اما این مهم از مسولیت ما نباید بکاهد. وظیفه کنشگران سیاسی در این گذار چبست؟ آیا اصرار برتعصبات حزبی و حمله به یکدیگر، کمکی در جهت دموکراسی است؟ چرا از غرب نمی آموزیم؟ چرا همیشه می خواهیم از راه آزمون و خطا یاد بگیریم و همه چی را خودمان تجربه کنیم و برای تجربه جانشینی و یادگیری مشاهده ای ارزش قائل نیستیم؟ آیا جوامع غربی مسایلی شبیه ما نداشتند؟ آیا اونها مشکل تاریخی استبداد را نداشتند؟ خوب آیا معقول نیست فکر کتیم مسایل مشابه راه حل های مشابه دارند؟ آیا غرب با استبداد دینی در طول تاریخ مواجه نبود؟ آیا استبداد سلطنتی در غرب وجود نداشت؟ خوب آیا نباید تحقیق کنیم اونها چگونه این مسایل راحل کردند؟ اگر پاپ در غرب بنیانگذار دموکراسی نبود، چرا فکر کردیم یا انتظار داشتیم یه مقام دینی مشابه پاپ ،یعنی آیت الله ها می توانند دموکراسی را در ایران بنیان نهند؟ منظورم انتظاری که آقای دکتر رحیمی و امثال او از آقای خمینی داشتند که نقش گاندی و ماندلا را می تواند در ایران ایفا کند. خوب اونجا ما گول خوردیم و انتظار می رفت از یه سوراخ دو بار گزیده نشویم ، پس چرا دوباره گول آقای خاتمی را که همان وعده های واهی آقای خمینی را میداد، خوردیم. اما داستان به همین جا هم ختم نمی شود، گول امثال آقایان موسوی و کروبی را در جنبش سبز خوردیم و از اونها انتظار داشتیم در جهت رسبدن به دموکراسی ما را راهبر باشند.باز هم از سوراخ اعتماد به اسلام گرایان و استمرار طلبان گزیده شدیم تا رسیدیم به دو انتخابات نمایشی ۹۲ و ۹۶ که باز گول کلید جادویی آقای روحانی رو خوردیم و به جای تحریم انتخابات که عملی معقول و بدون هزینه بود، به پای صندوق های رای رفتیم. تاکی می خواهیم به این بازی عوام فریبانه تن دهیم؟ الان هم فکر نکنید تئوکرات های دموکرات نما دست از خر کردن ما بر میدارند ، باز مزدوران آنها در خارج و داخل مثل زیبا کلام ها دنبال راه حلی برای کشاندن مردم به صحنه می گردند. اونها اندیشه های امثال گوبلز و ماکیاولی را خیلی خوب در حافظه شان نگه می دارند تا احادیث و روایت های مذهبی شان را. بدترین اتفاق برای یه نظام استبدادی بویژه نظام توتالیتر، عدم همکاری مردم و حضور کمرنگ اونها در صحنه های حکومتی است. بایکوت کمر استبداد توتالیتر را می شکند.
جوادی
برای یه دموکرات پارلمانتاریست نباید فرقی داشته باشد که شکل حکومت آینده ایران جمهوری باشد یا سلطنت. برای شاهزاده رضا پهلوی نیز اگر واقعا دموکرات باشد، همین حکم صادق است. می خواهم با قاطعیت بگویم کسانی که هنوز سر شکل حکومت کل کل می کنندو مانور می دهند، بویی از دموکراسی نبردند و فقط ادای دموکرات را در می آورند. هر نوع تاکید بر شکل حکومت اگر نوعی تعصب و تمایل به انحصارگرایی و نادیده انگاشتن گرایشهای دیگر نیست، پس چیه؟ چرا هنوز بعد از چهل سال تجربه استبدادی در قالب جمهوری، هنوز خیلی از جمهوریخواهان بدون هیچ دلیل معقولی حتی نمی توانند یا نمی خواهند بگویند که دموکراسی در قالب پادشاهی هم امکان پذیر است؟ اگر ما هنوز نتوانستیم بعد از صد سال از جنبش مشروطه بفهمیم که مساله استبداد ربطی به شکل حکومت ندارد و در قالب هردو امکان پذیر است، چگونه می توانیم سر مساله مهم تر محتوی حکومت به بحث بپردازیم؟ بابا دست بردارید از پز دادن سر جمهوریخواه بودن یا سطنت طلب بودن. همه داریم میبینیم که جامعه ایران در حال فروپاشی و حتی نابودی است و ما هنوز به خاطر تعصب حزبی سر مسایل صوری و فرعی سایه همدیگر را با تیر می زنیم. بگذارید پیش بینی کنم که ادامه این روند چه میشه، ما به جمهوریخواهی یا سلطنت طلبی خود همچنان پز میدیم و سنگر می گیریم و سر آخر در انزوا یا غربت می میریم و استبداد همچنان پابرجا است.
جوادی
این یادداشت ها را یه جمهوریخواه یا سلطنت طلب نمی تواند بنویسد، اینها را کسی می تواند بنویسد که درک عمیقی از مفاهیم صوری سیاسی و نیز منطق دارد و فراسوی جمهوریخواهی و پادشاهی خواهی می اندیشد. کسی می تواند اینها را بنویسد که شیفته خواندن کتاب فراسوی چپ و راست گیدنز است. کسی می تواند اینها را بنویسد که قوی ترین میل در او میل حقیقت جویی بوده و در راه بسیار درد کشیده باشد و به قول تولستوی از معدود کسانی باشد که از نفس مطالعه عمیق ترین لذت را بتواند احساس کند.
جوادی
دین و کمونیزم در هیچ جای جهان ، دموکراسی به ارمغان نیاورد ند و در ایران نیز بنا به شواهد محکم تاریخی سدی در راه دموکراسی بوده اند و خواهند بود. محمد قطب به درستی در کتاب اسلام و دموکراسی از ناسازگاری این دو حرف می زند، گرچه همه جا از برتری اسلام بر دموکراسی سخن می گوید.آیا محمد قطب و امثال او صداقت دارند یا به اصطلاح دموکرات های اسلامی مانند زیبا کلام و خاتمی و.. بله دموکراسی دینی ما بهترین دموکراسی دنیاست و یکی از برکات اش حق نداشتن زنان برای رفتن به ورزشگاهها برای تماشای مسابقات مردان است و برعکس. این دموکراسی دینی ذره ای فرق با بیعت ندارد. بله اونها لامپ ، پنی سیلین، تلفن و ... ابداع می کنند، ما هم مفهوم سنتی بیعت را به عنوان دموکراسی دینی به رخ جهان می کشیم. نه کمونبست ها و نه اسلام گرایان و نه خارجی ها نه تنها ما را در راه رسیدن به دموکراسی یاری نخواهند کرد، بلکه بارها سنگ اندازی نیز خواهند کرد.
دخو
تروریست اصلی آن بیشرف پست فطرتی بود که در زندانهایش افرادی مانند کریم پور شیرازی زنده زنده سوزانده میشدند و شاعرانی مانند مرتضی کیوان اعدام می گردیدند. تروریست واقعی آن شکنجه گران کراواتی ساواک بودند, که امروزه و در اینجا تبلیغات و تلیقیناتشان مانند یک صفحهء خط خوردهء گرامافون روزانه تکرار می شود. ترکیب خاصی از وقاحت و گستاخی بی سابقه همراه با مقدار متنابهی مغز خر خوردن می طلبد که مرتجعین اسلامی و فرزانگانی مانند امیر پرویز پویان, مصطفی شعاعیان, مرضیه ی احمدی اسکویی,... را همانند یکدیگر اطلاق کرد. اما تعلیمات ساواک و پروپاگاندای "سرخ و سیاه", برای سلطنت باختگان نگون بخت تلقیناتی است که "با شیر اندرون شد و با جان به در شود!"
جوادی
در تکمیل یادداشت شماره ۴۵ میشه گفت هانا آرنت در کتاب معروف توتالیتاریسم فقط نخبگان تمامیت خواه را در آلمان نازی و روسیه شوروی نقد نمی کند، بلکه آمادگی مردم عادی و نابالغ را نیز در تکوین بلایی که سرشان می آید ، دخیل می داند و به خاطر همراهی اونها را سرزنش می کند.
دخو
"پند و اندرز" دادن سلطنت باختگان نگون بخت به مردم ایران حکایت بدنامی است که به محله راهش نمی داند اما سراغ کدخدا را میگرفت. "لیبرال" های ساواکی-منش, ساواک پندار باید به خاطر داشته باشند که شکنجه ها و کشتار های دوران شاه تماما جنایایت علیه بشریت است. جنایات علیه بشریت محدودیت زمانی قانونی ندارد و تا ابد دهر تا هنگامی که مجرمین و قربانیان زنده باشند می تواند و باید فرایند قانونی خویش را طی کند. پس از تصفیه حساب با جلادان اسلامی و دادگاهی کردن آخوندها و مزدورانشان, نوبت تصفیه حساب با جنایات علیه بشریت در دوران ستم شاهی است. سلطنت باختگان نگون بخت به جای پند و اندرز به مرد باید مشغول تهیهء مدافعات خویش در دادگاه های مردمی باشند. استمرار طلبی سلطنت باختگان نگون بخت مشمئز کننده ترین نوع استمرار طلبی و بیشرمانه ترین تلاش برای حفظ ماشین های سرکوب و نیروهای امنیتی در دوران پس از ج.ا. است. بر این مبنا است که سلطنت باختگان همواره از "تماس" ها و روابط خود با بدنهء سپاه و بسیج یاد آوری و افتخار میکنند و همیشه امید به این دارند که بشود با یک کودتای درونی قال قضیه را کند. سلطنت باختگان نگون بخت بدترین مثال هایی از تکرار دروغ های بزرگ گوبلز و فرصت طلبی های ماکیاولیستی در ایران هستند. تنها "ارزش" های مطرحه برای سلطنت باختگان (مانند پسر عموهای حزب اللهی شان) شهوت خون و جنون قدرت و ثروت است؛ به هر قیمت و به هر وسیله ای. مردم ایران در عمل (و بدون هیچ احتیاجی به پند و اندرز های سلطنت باختگان) رژیم را تحریم کرده اند. درصد شرکت در انتخابات گذشته, بنا به اقرار خود وزارت کشور کمتر از ۱۴% بود. تاکتیک بایکوت به عمل در آمده و تجربه شده است. با بایکوت نمیتوان گرسنگی و بیکاری را رفع کرد. با بایکوت نمیتوان با قحطی نان مبارزه کرد. در بحران مرگبار کرونا, قحطی نان و دلاری ۳۱ هزار تومان, این مردم هستند که باید در وسیع ترین صفوف و متشکل ترین شیوه های سازماندهی به میدان آمده و دولت بودن را تجربه کنند. در چنین شرایط دشواری، تنها همبستگی بین انسانها در مبارزه با این رژیم و در جهت جلوگیری از اشاعه بیشتر ویروس و کمک به مبتلایان می تواند چاره کار باشد. در ماههای اخیر دیدیم که چگونه پزشکان، پرستاران و سایر کارکنان بیمارستانها و درمانگاهها در حالی که خود هر لحظه می توانستند مبتلا شوند، شبانه روز به مداوای بیماران پرداخته و توسط شبکه های اجتماعی رهنمودهای ضروری را می دادند، همزمان اعتراضات و اعتصابها در سطوح مختلف از سر گرفته شدند. اکنون نیز مردم خود باید دست به کار شده و به میدان نبرد با رژیم و با ویروس کرونا بیایند. در جریان اعتراضات، و خیزشهای مردمی ایجاد کمیته های محلات جهت سازماندهی تلاشهای جمعی برای مقابله با بلایای از قبیل ویروس کرونا و هر خطر دیگری و از جمله خنثی کردن سیاستهای سرکوبگرانه رژیم اهمیت خاصی دارد. اینک بیش از همیشه ایجاد چنین کمیته هائی به نیاز حیاتی روز تبدیل شده اند. اگر جمهوری اسلامی شیوع بیماری کرونا را به فرصتی برای تداوم بقای خود تبدیل کرده است، سازماندهی محلی و تقویت همبستگی مردم برای مقابله با آن، طبیعی ترین عکس العملی است که می توان انتظار داشت. این کمیته ها فرصت می یابند تا محمل های طبیعی برای فعالیتهای خود بیابند. آنها می توانند در همه زمینه ها شریان حیات محلات را در دست گرفته و از جمله به یاری همه آنهائی بشتابند که مبتلا شده اند و یا در خطر ابتلای به آن قرار دارند. وحشت سلطنت باختگان دقیقا از به میدان آمدن گستردهء مردم و زمینه سازی برای انقلاب آتی است. ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری
دخو
در ستایش مارکس شاید گمان رود که ستایش مارکس همانقدر نادرست است که از قاتل بوستون تعریف کنیم. مگر عقایدِ مارکس مسئولِ استبداد، کشتار جمعی، اردوگاههای کار اجباری، فجایع اقتصادی و از دست رفتن آزادی میلیونها زن و مرد نبوده است؟ مگر یکی از پیروان مخلص مارکس، دهقان پارانوییدی گرجستانی به نام استالین نبود، یا دیکتاتور بیرحم چین که دستانش به خون 30 میلیون نفر از مردمش آغشته است؟ حقیقت این است که مارکس را همانقدر میتوان مسئول سرکوب سهمگین جهان کمونیستی دانست که مسیح را مسئول دستگاه تفتیش عقاید. اولاً مارکس این عقیده را که سوسیالیسم میتواند در جوامع فقرزده، جوامعی با عقبماندگی مزمن مانند روسیه و چین پا بگیرد مضحک میدانست. از نظر او اگر چنین اتفاقی رخ دهد، نتیجه صرفاً چیزی خواهد بود که او آن را کمیابیِ تعمیمیافته میخواند، و منظورش از این اصطلاح این بود که اینک همگان نه فقط فقیر بلکه محروم خواهند بود. چنین چیزی به معنای بازسازی کسبوکار چرکین قدیمی است ــ یا اگر سلیقهی کمتری در ترجمهاش به خرج دهیم، همان کثافت سابق. مارکسیسم نظریهای است که نشان میدهد چگونه کشورهای ثروتمندِ سرمایهداری میتوانند از منابع بیکران خود برای دستیابی به عدالت و بهروزی مردمانشان استفاده کنند. مارکسیسم برنامهای نیست که از طریق آن کشورهای محروم از منابع مادی، فرهنگ مدنی شکوفا، میراثی دموکراتیک، فنآوری تکاملیافته، سنتهای لیبرالی روشنگری، و نیروی کار ماهر و آموزشدیده بتوانند خود را به عصر مدرن پرتاب کنند. مارکس بیشک میخواست شاهد عدالت و بهروزی در این مناطقِ متروکه باشد. او با خشم و به شیوایی دربارهی بسیاری از مستعمرات لگدمالشدهی بریتانیا به ویژه ایرلند و هند مینوشت. و جنبش سیاسیای که کار او به راه انداخت بیش از هر جریان سیاسی دیگری به ملتهای کوچک برای بیرون کردن اربابان امپریالیستشان یاری رسانده است. اما مارکس اینقدر احمق نبود که تصور کند که سوسیالیسم را میتوان در چنین کشورهایی بدون کمک ملتهای پیشرفتهتر بنا کرد. و این به آن معناست که مردم عادی آن کشورهای پیشرفته باید ابزار تولید را از چنگ حاکمانشان خارج کنند و آنها را برای خدمت به بیچارگانِ زمین بهکار گیرند. اگر چنین اتفاقی در ایرلند قرن نوزدهم رخ میداد، دیگر قحطیای در کار نمیبود که یک میلیون نفر زن و مرد را راهی قبرستان کند و دو یا سه میلیون نفر دیگر را به گوشههای دوردست زمین بفرستد. از این نظر کل آثار مارکس به چند پرسش خلاصه میشود که مایهی شرمساری است: چرا با آنکه سرمایهداری غربی بیش از آنچه تاریخ بشر به خود دیده است منابع را انباشت کرده است، اما همچنان در غلبه بر فقر، گرسنگی، استثمار و نابرابری ناتوان است؟ سازوکارهایی که سبب میشوند فراوانی نعمت برای اقلیتی، سختی و تحقیر برای بسیاری به بار آورد کدامند؟ چرا به نظر میرسد ثروت خصوصی با بینوایی عمومی همراه است؟ آیا آنگونه که اصلاحطلبان خوشقلب لیبرال میگویند ما فقط هنوز موفق نشدهایم جهان را به طور کامل از لوث وجود بدبختی بشر پاک کنیم، و اگر زمان کافی در اختیار داشته باشیم موفق به انجام آن خواهیم شد؟ یا آنکه معقولتر آن است که بپذیریم چیزی در خود سرشت سرمایهداری وجود دارد که محرومیت و نابرابری را ایجاد میکند، درست همانگونه که چارلی شین شایعه تولید میکند؟ مارکس نخستین متفکری است که از این موضوعات سخن گفت. این مهاجر یهودی مفلس، که جایی گفته بود هیچ کس به اندازهی او دربارهی پول ننوشته و به اندازه او کم پول نداشته است، زبانی را به ما ارزانی داشته که با آن بتوانیم نظامی را که تحت سلطهاش زندگی میکنیم به مثابهی یک کل درک کنیم. مارکس تناقضهای این نظام را واکاوی کرده، پویههای درونیاش را عریان ساخته، ریشههای تاریخیاش را بررسی کرده و از پتاسیل نابودیاش خبر داده است. این حرف حتی برای لحظهای به این معنا نیست که مارکس سرمایهداری را صرفاً یک چیز بد میدانست، همانطور که برای مثال ستایش سارا پیلین یا فوت کردن دود سیگار در صورت فرزندتان بد است. برعکس، او در ستایش طبقهی ایجادکنندهی سرمایهداری دست و دل باز بود، حقیقتی که هم منتقدان و هم شاگردان مارکس به راحتی نادیده گرفتهاند. او مینویسد هیچ نظامی در تاریخ چنین انقلابی نبوده است. فقط در طی چند قرن، طبقات متوسطِ سرمایهدار تقریباً هر رد و اثری از دشمنان فئودالشان را از صحنهی زمین محو کردند. آنان گنجهای مادی و فرهنگی فراوان گرد آوردند، حقوق بشر را اختراع کردند، بردگان را آزاد کردند، خودکامگان را سرنگون کردند، امپراطوریها را متلاشی کردند، برای آزادی بشر جنگیدند و کشته شدند و پایههای تمدنی واقعاً جهانی را بنا نهادند. هیچ سندی به اندازهی مانیفست کمونیست چنین تعریف و تجمید دستو دلبازانهی شیوایی از این دستاوردهای سترگ تاریخی نکرده است، حتی والاستریت ژورنال. اما این تنها بخشی از ماجرا بود. کسانی هستند که تاریخ مدرن را حکایت مفتونکنندهای از پیشرفت تلقی میکنند، و کسانی هستند که آن را کابوسی طولانی میدانند. مارکس با آن سرکشیِ همیشگیاش معتقد بود که هر دوی اینهاست. هر پیشرفت در تمدن، با خود امکان بربریت را به همراه آورده بود. شعار سترگ انقلاب طبقهی متوسط ــ «آزادی، برابری، برادری» ــ شعار مارکس هم بود. او فقط به تحقیق در این باره پرداخت که چرا آن شعارها هرگز نتوانستند بدون خشونت، فقر و استثمار عملی شوند. سرمایهداری نیروها و ظرفیتهای انسانی را به فراتر از مقیاسهای پیشیناش توسعه داد. اما از آن ظرفیتها برای رها کردن مردان و زنان از رنج بیحاصل استفاده نکرد. برعکس، آنان را سختتر از همیشه به کار گماشت. ثروتمندترین تمدنهای روی زمین به شدتِ اجدادِ عصر نوسنگیشان از بندبند وجودشان عرق میریزد. مارکس معتقد است که علت این امر کمیابی طبیعی نیست. بلکه علت آن، شیوهی متناقض ویژهای است که نظام سرمایهداری از طریق آن ثروت اعجابآورش را خلق کرد. معنای برابری برای عدهای، نابرابری برای عدهای دیگر بود، آزادیِ عدهای برای عدهای دیگر سرکوب و شوربختی به ارمغان آورد. جستوجوی حریصانهی قدرت و سود از سوی این نظام، کشورهای خارجی را به مستعمرههای بردگی، و بشر را به بازیچهی نیروهای اقتصادی فراتر از کنترلش بدل ساخت. این نظام، سیارهی زمین را با آلودگی و گرسنگی جمعی تباه کرد و زخم جنگهایی بیرحمانه را بر پیکرش نهاد. برخی منتقدان مارکس با غضبی شایسته، به کشتار جمعی در روسیه و چین کمونیستی اشاره میکنند. اما آنان معمولاً در یادآوری نسلکشیهای سرمایهداری چنین برآشفته نمیشوند: قحطیهای اواخر قرن نوزدهم در آسیا و آفریقا که در آنها میلیونها تن هلاک شدند؛ کشتار جنگ جهانی اول که در آن کشورهای امپریالیستی، مردان کارگر یکدیگر را در جنگ بر سر منابع جهانی قتلعام کردند؛ و وحشت فاشیسم، رژیمی که سرمایهداری هنگامی که در تنگنا گرفتار میشود به آن گرایش مییابد. بدون ازخودگذشتگی اتحاد جماهیر شوروی در کنار دیگر کشورها، رژیم نازی ممکن بود هنوز هم پابرجا باشد. مارکسیستها دربارهی مخاطرات فاشیسم هشدار میدادند، درحالیکه سیاستمداران دنیای بهاصطلاح آزاد همچنان با صدای بلند میپرسیدند که آیا هیتلر همانقدر که به نظر میرسد بدذات هست یا نه. امروزه تقریباً تمامی پیروان مارکس جنایتهای استالین و مائو را ناپذیرفتنی میدانند، درحالیکه بسیاری از غیرمارکسیستها همچنان قویاً از نابودی درسدن یا هیروشیما دفاع میکنند. کشورهای مدرن سرمایهداری در بیشتر موارد ثمرهی تاریخی از نسلکشی، خشونت و نابودسازی هستند که درست به اندازهی جنایتهای کمونیسم نفرتانگیزند. سرمایهداری نیز از خون و اشک ساخته شد و مارکس در زمان حیاتش شاهد آن بود. فقط مسئله این است که اینک این نظام آنقدر بر سرکار بوده است که اغلب ما از این حقیقت غافل میشویم. گزینشی بودنِ حافظهی سیاسی، شکلهای شگرفی به خود میگیرد. برای نمونه یازدهم سپتامبر را در نظر بگیرید. منظورم نخستین یازدهم سپتامبر است نه دومینِ آن. مقصود یازدهم سپتامبری است که دقیقاً سی سال پیش از سقوط برجهای مرکز تجارت جهانی اتفاق افتاد، هنگامی که ایالات متحده با خشونت، دولت دموکراتیک و منتخب سالوادور آلنده را در شیلی سرنگون کرد، و به جای آن دیکتاتور نفرتانگیزی را منصوب کرد که بسیار بیشتر از مردمانی که در آن روز ترسناک در نیویورک و واشنگتن کشته شدند، آدم کشته است. چند آمریکایی از این موضوع آگاه است؟ فاکسنیوز تاکنون چند بار به آن اشاره کرده است؟ مارکس یک آرمانشهرگرای خیالپرداز نبود. برعکس، او کار سیاسی خود را با جدلی سرسختانه علیه آرمانشهرگراهای تخیلی که دور و برش را گرفته بودند آغاز کرد. مارکس را همانقدر میتوان علاقهمند به یک جامعهی انسانی کامل دانست، که یکی از شخصیتهای داستانی با بازی کلینت ایستوود ممکن است به چنین جامعهای علاقهمند باشد؛ مارکس هرگز از چنین اصطلاحات بیمعنایی استفاده نمیکرد. او باور نداشت که مردان و زنان میتوانند در تقدس از جبرئیل فرشتهی مقرب الهی پیشی بگیرند. در عوض معتقد بود که جهان را میتوان به مکان بسیار بهتری بدل کرد. از این نظر او نه یک ایدهآلیست بلکه یک واقعگرا بود. اما آنان که سرشان را به واقع زیر برف کردهاند ــ شترمرغهای اخلاقی جهان ما ــ امکان هر تغییر رادیکالی را انکار میکنند. آنان طوری رفتار میکنند که گویی انیمیشن مرد خانواده و خمیردندانهای چندرنگ در سال 4000 هم همچنان وجود خواهند داشت. تمام تاریخ بشر شاهدی بر رد این دیدگاه است. شکی نیست که ممکن است تغییرات رادیکال وضع را بهتر نکند. شاید تنها سوسیالیسمی که ما شاهدش خواهیم بود سوسیالیسمی باشد که مشتی انسان جان به در برده از هولوکاست اتمی یا فاجعهی زیستمحیطی به ناچار به آن تن در دهند. حتی مارکس نیز مصرانه از احتمال «نابودی متقابل همهی گروهها» سخن میگفت. او که شاهد دهشت سرمایهداری صنعتی انگلستان بود بعید است که دربارهی همنوعانش دچار توهم بوده باشد. همهی مقصود او این بود که روی این سیاره بیش از آنچه برای حل اغلب مشکلات مادی ما لازم است، منابع وجود دارد. درست همانطور که در بریتانیای دههی 1840 غذای کافی وجود داشت تا چندین برابر جمعیت قطحیزدهی ایرلند را تغذیه کند. این روش سازماندهی تولید ماست که بسیار مهم است. متاسفانه معروف است که مارکس که هیچ طرح و نقشهای به ما ارائه نکرده است که چطور میتوانیم امور را به گونهای متفاوت انجام دهیم. او آشکارا چندان به آینده نمیپردازد. تنها تصویر از آینده، شکست حال است. مارکس پیامبری نبود که در جام جهاننمایِ پیشگویی بنگرد. او پیامبری بود در معنای انجیلی اصیل آن، کسی که به ما هشدار میدهد که اگر روشهای ظالمانهمان را تغییر ندهیم، احتمالاً آینده عمیقاً ناخوشایند خواهد بود. یا اصلاً آیندهای وجود نخواهد داشت. پس سوسیالیسم به تغییراتی معجزهوار در طبیعت بشر وابسته نیست. در اواخر سدههای میانه برخی از مدافعان فئودالیسم علیه ارزشهای سرمایهدارانه، موعظه میکردند که سرمایهداری هرگز کارساز نخواهد بود زیرا با طبیعت بشر در تضاد است. برخی از سرمایهداران نیز امروزه همین حرف را دربارهی سوسیالیسم میگویند. بیشک جایی در حوزهی آمازون، قبیلهای وجود دارد که معتقد است نظمی اجتماعی که در آن مردی مجاز به ازدواج با همسر برادر متوفیِ خود باشد، نمیتواند دوام داشته باشد. همهی ما گرایش داریم که شرایط خودمان را مطلق بپنداریم. سوسیالیسمْ برتریجویی، حسد، تعدی، انحصارگری، سلطه و رقابت را محو نمیکند. جهان همچنان شامل قلدریها، تقلبها، مفتخورها، مفتسوارها و روانپریشهای گاهوبیگاه خواهد بود. اما این برتریجویی، تعدی و رقابت دیگر شکل بانکدارانی را نخواهد داشت که از کاهش پاداشهایشان به 5 میلیون دلار ناقابل مینالند در حالیکه میلیونها نفر در جهان برای بقا بر سر 2 دلار در روز میجنگند. مارکس اندیشمندی عمیقاً اخلاقی بود. او در مانیفست کمونیست از جهانی سخن میگوید که در آن «تکامل آزادانهی هر فرد شرط تکامل آزادانهی همگان است.» این ایدهای برای راهنمایی ماست، نه شرطی که به طور کامل بتوانیم به آن دست یابیم. اما با این وجود، بیان آن اهمیت دارد. مارکس به عنوان یک انسانباورِ رمانتیکِ خوب، به یکتایی افراد باور داشت. ایدهای که در سرتاسر آثارش رسوخ کرد. او به امور خاص محسوس، علاقهمند و از ایدههای انتزاعی منزجر بود، اگرچه فکر میکرد گاهی ممکن است ضروری باشند. این بهاصطلاح ماتریالیسم مارکس، در پیکر انسان ریشه داشت. او بارها و بارها از جامعهی عادلانه به مثابهی جامعهای یاد میکرد که در آن زنان و مردان قادر خواهند بود نیروها و ظرفیتهای متمایزشان را به روشهای متمایز خویش تحقق بخشند. هدف اخلاقی او کامیابی لذتآفرینِ خویشتن بود. او در این امر با آموزگار بزرگش ارسطو همنظر است که دریافته بود موضوع اخلاق همانا شکوفایی به غنیترین و لذتبخشترین وجه است، و نه در وهلهی نخست قوانین، وظایف، تعهدات و مسئولیتها (چنانکه عصر مدرن به نحو فاجعهباری تصور میکند). این هدف اخلاقی چقدر با فردباوری لبیرالی تفاوت دارد؟ تفاوت آنجاست که از نظر مارکس انسانها برای دستیابی به کامیابی راستین خویش، میبایست آن را در دیگری و از طریق دیگری بیابند. مسئله فقط این نیست که هرکس در انزوای کامل از دیگران امور خود را پی گیرد. چنین چیزی حتی امکانپذیر نیست. دیگری باید به بستر خودتحققبخشی هر شخص بدل شود، در عینحال که شرایط را برای تحققبخشی خود فراهم میکند. در سطح بینافردی ما چنین چیزی را عشق مینامیم. چنین چیزی در سطح سیاسی سوسیالیسم خوانده میشود. سوسیالیسم از نظر مارکس به زبان ساده مجموعهای از نهادهاست که این امکان را فراهم میکند که این بدهبستانِ متقابل در بالاترین سطح ممکن به وقوع بپیوندد. به تفاوت میان یک شرکت سرمایهدارانه، که در آن اکثریت برای سود عدهای اندک کار میکنند، با یک تعاونی سوسیالیستی، که در آن مشارکتِ من در پروژه به افزایش رفاه دیگران و برعکس منجر میشود، بیاندیشید. در اینجا مسئلهی ازخودگذشتگیهای مقدس مطرح نیست. این فرایند در ساختار نهاد تعبیه شده است. هدف مارکس فراغت است، نه کار. بهترین دلیل برای سوسیالیست بودن، فارغ از آزار دادن کسانی که برحسب اتفاق از آنها متنفرید، این است که از اجبار به کار کردن بیزارید. مارکس معتقد بود که سرمایهداری نیروهای تولید را تا اندازهای توسعه داده است که میتوان از این نیروها، تحت مناسبات اجتماعی متفاوت، برای رهایی اکثریت زنان و مردان از تحقیرآمیزترین شکلهای کار بهره برد. پس مارکس معتقد بود که بعد از آن چه خواهیم کرد؟ هر کاری دلمان بخواهد. اگر مایل باشیم میتوانیم مانند سوسیالیست بزرگ ایرلندی، اسکار وایلد تمام روز در لباس راحتیِ سرخفاممان در گوشهای لم دهیم، مشروبِ ابسنتمان را مزهمزه کنیم، و صفحهای غریب از آثار هومر را برای یکدیگر بخوانیم. درهر حال نکته این است که این نوع فعالیت آزادانه باید برای همه در دسترس باشد. ما دیگر شرایطی را نخواهیم پذیرفت که در آن اقلیتی میتوانند از فراغت برخوردار باشند، به این علت که اکثریت کار میکنند. به عبارت دیگر، آنچه علاقهی مارکس را برمیانگیخت چیزی است که ممکن است به اشتباه آن را معنوی بنامیم، نه مادی. اگر بنا بود شرایط مادی تغییر کند، این تغییر میبایست به گونهای باشد که ما را از استبداد اقتصاد رها کند. مارکس خود به طرز حیرتانگیزی آثار ادبی جهان را خوانده بود، از هنر، فرهنگ و مباحثات متمدنانه لذت میبرد، از بذلهگویی، شوخطبعی و روحی والا برخوردار بود، و یک بار پلیس او را برای شکستن چراغ خیابان در یک میگساری شبانه تحت تعقیب قرار داد. طبعاً مارکس خداناباور بود اما برای معنوی بودن نیازی نیست مذهبی باشیم. او یکی از آن بسیار مرتدان بزرگ یهودی بود، و آثارش مملو از درونمایههای مهم یهودیت ــ عدالت، رهایی، روز حساب، حاکمیت صلح و وفور نعمت، رستگاری فقرا ــ است. با این حال، دربارهی آن روز حساب ترسناک چه میتوان گفت؟ آیا دیدگاه مارکس برای بشریت نیاز به انقلابی خونبار نخواهد داشت؟ ضرورتاً خیر. او خود معتقد بود که برخی کشورها مانند بریتانیا، هلند، و ایالات متحده میتوانند به شکلی مسالمتآمیز به سوسیالیسم دست یابند. او یک انقلابی بود، اما قهرمان سترگ اصلاح نیز بود. در هر صورت، مردمی که مدعی مخالفت با انقلاب هستند، معمولاً منظورشان این است که از انقلاب خاصی متنفرند و نه هر انقلابی. آیا ضدانقلابیهای آمریکایی با انقلاب آمریکا هم به اندازهی انقلاب کوبا دشمنی دارند؟ آیا در مواجهه با خیزشهای اخیر مصر و لیبی، یا خیزشهایی که قدرتهای استعماری در آسیا و آفریقا را سرنگون کردند، هم دستپاچه و سردرگم شدهاند؟ ما خود محصول تحولات انقلابی گذشته هستیم. برخی از فرایندهای اصلاحی از برخی کنشهای انقلابی بسیار خونینتر بودهاند. هم انقلابهای مخملی داریم و هم انقلابهای خشونتبار. انقلاب بلشویکی با خسارات جانی بسیار ناچیزی اتفاق افتاد. اتحاد جماهیر شوروی که در نتیجهی این انقلاب متولد شد، 70 سال بعد با خونریزی بسیار اندکی سقوط کرد. برخی از منتقدان مارکس، جامعهی تحت سلطهی دولت را رد میکنند. اما مارکس هم، چنین جامعهای را رد میکرد. او همانقدر از دولت سیاسی بیزار بود که تیپارتی [Tea Party] از آن بیزار است، البته طبعاً دلایل مارکس مانند دلایل تیپارتی عوامانه و محافظهکارانه [4] نبودند. یک فعال فمینیست شاید بپرسد که آیا مارکس یک پدرسالارِ ویکتوریایی بود؟ بیشک بود. اما همانطور که برخی مفسران مدرن (غیرمارکسیست) میگویند، تا زمان احیای جنبش زنان در دههی 1960، مردانی از اردوگاه سوسیالیستی و کمونیستی بودند که مسئلهی برابری زنان را برای دیگر شکلهای آزادی سیاسی حیاتی تلقی میکردند. واژهی پرولتاریان [proletarian] به کسانی اشاره دارد که در جامعهی باستان آنقدر فقیر بودند که چیزی جز میوهی زهدانشان برای عرضه به دولت نداشتند. پرولز [proles] به معنای فرزندان است. امروزه در بیگارخانهها و مزارع کوچک جهان سوم، پرولتاریایِ نوعی، همچنان زن است. دربارهی موضوعات قومی نیز همین امر صادق است. در دهههای 1920 و 1930، در عمل تنها زنان و مردانی که به تبلیغ برابری نژادی میپرداختند، کمونیستها بودند. مارکسیسم الهامبخش اغلب جنبشهای ضداستعماری بود. اندیشمند ضدسوسیالیست، لودویگ فون میزِس، سوسیالیسم را «قدرتمندترین جنبش اصلاحیای که تاریخ به خود دیدهاست» توصیف کرده است، «نخستین گرایش ایدئولوژیکی که به بخشی از بشریت محدود نماند بلکه ازسوی مردمانی از همهی نژادها، ملیتها، مذاهب و تمدنها مورد حمایت قرار گرفت.» مارکس که از تاریخ خود آگاهی بیشتری داشت، شاید برای فون میزِس یادآور مسیحیت بوده باشد، اما تاثیر این موضوع همچنان نافذ است. مارکس برای محیط زیست هم به طرز حیرتانگیزی سیاست سبز را از پیش به ما معرفی کرده بود. طبیعت، و ضرورتِ در نظر گرفتن طبیعت به مثابهی یک متحد و نه یک خصم، یکی از مشغولیتهای فکری دائمی او بود. چرا مارکس را باید دوباره در دستور کار قرار داد؟ پاسخ به طرز طنزآمیزی این است: به علت [وجود] سرمایهداری. هرچهقدر هم که گوشتان از حرفهای سرمایهداران پر باشد، میدانید که این نظام دچار مشکل است. آنان معمولاً ترجیح میدهند که از اصطلاح تسکیندهندهتری مانند بنگاه آزاد استفاده کنند. سقوطهای مالی اخیر، ما را بار دیگر وادار کرده است که به وضعی که در آن به مثابهی یک کل زندگی میکنیم بیاندیشیم و مارکس نخستین کسی بود که چنین اندیشیدنی را ممکن کرد. مانیفست کمونیست پیشبینی کرده بود که سرمایهداری، جهانی و نابرابریهای آن بسیار شدیدتر خواهد شد. آیا کار مارکس نقصی هم دارد؟ صدها نقص دارد. اما او متفکری چنان خلاق و اصیل است که در برابر کلیشههای مبتذل دشمنانش تسلیم نمیشود.
جوادی
مساله تاریخی استبداد را نمیشه در سطح روبنا دید و آن را به یه مساله صوری ( مساله شکل حکومت) کاهش داد. بر اساس چنین تحلیل اشتباهی است که جمهوریخواهی به عنوان راه حل استبداد تاریخی ایران در ذهن بسیاری از چپ گراها شکل گرفت و در عمل دیدیم که انقلاب و جمهوریخواهی نتوانسته اند مساله تاریخی و سخت جان استبداد را حل کند،چرا؟ چون ما مساله استبداد را یه مساله سیاسی محض می دانستیم، در حالیکه استبداد سیاسی نتیجه است نه علت. باز تاکید می کنم تا استبداد فرهنگی به عنوان ریشه استبداد سیاسی مطرح نشود، هر تلاشی برای حل استبداد در روبنا بدون تحول در زیربنا عقیم خواهد بود. مگر هانا آرنت در کتاب معروفش به تمامیت خواهی چپ و راست هردو حمله نمی کند؟ نظام مارکسیست_ لنینیست یه نظام تمامیت خواه است، همانطور که نظام ناسیونال_ سوسیالیست آلمان یک نظام تمامیت خواه بوده است. وقتی ما تمامیت خواهی چپ گرا داریم، چرا استمرار طلب چپ نما از اشاره به تروریسم چپ گرا آشفته شده است؟ خود یکی از چپ گرا ها که اسمش یادم نیست می گوید در فلان جا با یه روستایی روبرو می شود و از او می پرسد که دوست دارد چکاره شود و او می گوید پاسبان، بعد این چپ گرا به فکر فرو می رود و با خود می گوید یعنی ما باید با اینها بجنگیم. شرح من از این رویداد ناقص است، اونچه یادم بود را نوشتم ولی فکر می کنم اصل مطلب را بیان کردم. حمله به پاسگاه سباهکل یه اقدام جنایت کارانه بود،حالا حتی با انگیزه سیاسی و ایدئولوژیک بوده باشد. در جنگ جهانی دوم متفقین حتی بلد از تسلیم آلمان ، اونجا را بمباران کردند، آیا این جنایت جنگی نبود؟ چون هیتلر جنایت کار بود، هرکس با او جنگید،لزوما بری از جنایت نیست. در هرجنگی هردو طرف درگیر می توانند دست به جنایت جنگی بزنند. در مبارزه با استبداد مستقر، هم مبارزان می توانند اقدام جنایتکارانه انجام دهند، هم نظام مستقر. شاید بزرگترین نظریه پرداز اصول گرایی اسلامی سید قطب باشد که تروریست های داعش نیز از نظریه هایش الهام گرفتند، آیا این بدان مفهوم است که سید قطب نظریه پرداز کوچکی بوده است. نه خیر دوست من، او نویسنده توانایی در زمینه بنیادگرایی اسلامی بوده است. او استعداد نویسندگی بالایی داشته است. ما در عین حال که با افکار او مخالفیم ولی استعداد او در نویسندگی را نمی توانیم انکار کنیم. در مورد چپ ها نیز گرچه با افکار چپ رادیکال مخالفم، ولی بزرگی خیلی از اونها را در هنر و نویسندگی ستایش می کنم. داستان دیدار برتراند راسل با لنین را میشه در اینجا مثال زد. راسل با اونکه قطعا مخالف لنین بود ولی از عظمت او یاد کرده است. خود عبارت سازمان فداییان اسلام را با سازمان فداییان خلق مقایسه کنید، آیا شباهتی وجود ندارد؟ هردو معتقدند که ما باید در راه ایدئولوژی هم بکشیم و هم کشته شویم. هردو دشمن جامعه باز ودموکراسی اند. اینها شباهت های اساسی اونها هستند. همانطور که استمرارطلبان و اصول گرایان علی رغم تبلیغات عوام فریبانه، تفاوت چندانی با هم ندارند.
جوادی
از هر مکتبی از جمله مارکسیسم به اندازه کافی انتقاد شده، نیازی نیست که به دهها خط ادبیات توده ای که یه چپ نما ی استمرارطلب برای انحراف بحث و دفاع از استبداد گلچین کرده پاسخ دهم.
جوادی
همین الان اگر یه نظر سنجی شود درباره اسامی سازمانهای مخوف اطلاعاتی تاریخ، اسم هایی چون ک گ ب، چکا، سی آی ای، ام آی۶و موساد در صدر می در خشند ساواک حتی در برابر سازمان های اطلاعاتی جمهوری اسلامی عددی نبود.
جوادی
در یادداشت های اخیر از سنگ اندازی در راه جنبش آزادیخواهی مردم ایران حرف زدم. نگاه کنید به ادبیات خشن و گاهی بی معنی دوست استمرار طلب. عباراتی مثل لیبرال ساواک منش و ساواک پندار. استمرار طلبان از استعمار انگلیس سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن را خیلی خوب آموخته اند. در پوشش چپ حمله کردن به منتقدان و مخالفان استبداد استمرارطلبان. هدف از اینکار تحریک چپ ها و راست ها به نزاع با همدیگر است و این به نفع استمرار طلبان است. بارها تاکید کردم که شکل حکومت برام مهم نیست و جمهوری پارلمانی برام با پادشاهی مشروطه به یه اندازه معتبر است و حتی از لحاظ صوری با هم فرق دارند و از لحاظ محتوی فرقی ندارند. از دید من یه پارلمانتاریست اگر چنین دیدگاهی نداشته باشد و به شکل حکومت تعصب داشته باشد، نمی تواند به واقع دموکرات باشد.
جوادی
خطاب به آزادیخواهان استمرارطلبان هیچ گاه رضاشاه نمی گویند، گروهها ی مخالفش را گروهک ( پسوند ک نشانه کوچکی و تحقیر است) می نامد و... پس چه دلیلی دارد ما کسانی را که به واقع شایسته عنوان اصلاح طلب نیستند، اصلاح طلب بنامیم؟ دوستان برای مقابله با این بازی دوجناحی اصلاح طلب_ اصول گرا، باید مقابله از سطح واژگان شروع شود. واژه استمرار طلب بسیار هوشمندانه و مناسب است و باید همیشه برای اشاره به کسانی که عوام فریبانه خودشان را اصلاح طلب می نامند به کار رود.
جوادی
نقش واژه غربزدگی در مبارزه با طرفداران مدرنیته چرا سنت گرایان همه طرفداران مدرنیته را که ترقی خواه بوده و خیلی هاشون خواهان اقتباس عقلانی از غرب بودند را با یک چوب رانده و همه را با واژه غربزده تحقیر و بی اعتبار می کردند؟ واژه غربزده شاید مهمترین سلاح در برخورد با روشنفکران لیبرال و بی اعتبار کردن اونها بود. آیا واژه استمرار طلب می تواند نقش مشابه ای را بازی کند؟
جوادی
آیا واژه استمرارطلبی می تواند همچون واژه غربزدگی به نام یه گفتمان تبدیل شود و کارکردی مشابه کارکرد واژه غربزدگی داشته باشد؟
دخو
سلطنت باختگان نگون بخت شنیع ترین استمرار طلبان در تاریخ ایران هستند. استراتژی استمرار طلبی سلطنت باختگان بر مبنای تکیهء آنان به نیروهای امنیتی و امید واهی آنان برای نجات سرمایه داری در ایران از طریق یک کودتا است. اما انقلاب مردم ایران مشت محکمی به دهان آخوندها و سلطنت باختگان نگون بخت خواهد بود. نوش جان.
دخو
خود دربار شاه و شخص فرح از افرادی بودند که به "بازگشت به اصالت" خویش در ایران پر و بال می دادند و از روی بلاهت و نادانی بی نهایتشان, از مبلغین به اصطلاح نظریهء "غرب زدگی" بودند. و درست در نقطهء مقابل این مجسمه های بلاهت, فرزانه ای مانند رفیق امیر پرویز پویان در مقاله ای "خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب" آل احمد و کل نظریهء مسخرهء "غرب زدگی" را به نقد کشیده است. پدیده" "غرب زدگی" در ایران از سطح صرفا یک واژگان خیلی وقت است که عبور کرده و چندین دهه است که تبدیل به مفهومی (هر چند التقاطی, سردرگم و شیزوفرنیک) و از آن مهمتر یک جنبش شده است. اما "لیبرال" های ساواکی ماب هنوز فرق بین واژه و مفهوم و جنبش را نمیدانند چیست.
دخو
آدولف رضا خان مردکی تریاکی و حقیر بود که به جز اسبی که بر آن سوار بود, تمامی دیگر متعلقاتش را از دیگران دزدیده بود. حتی نام خانوادگی "پهلوی" نیز دزدی از یک خانوادهء ایرانی دیگر بود و نام اصلی این تریاکی حقیر سواد کوهی بود. سید ضیا در خاطراتش از شب کودتا تعریف میکند که چگونه رضا میر پنج (که هنوز فاشیستی تمام عیار نشده بود) با شنیدن صدای چند گلوله ترسیده بود و قصد فرار داشت, اما سید ضیا با زور وی را از در عمارت به درون ساختمان انداخت و او را مجبور کرد که همراه سید ضیا باقی بماند. ارتشبد جم در کتاب خاطراتش یاد آوری میکند چگونه هنگامی که رضا شاه را با لباس غیر نظامی و آن ریخت و قیافه (به خاطر نرسیدن تریاک) , درست قبل از تبعیدش دیده بود, بی اختیار شروع به گریه کرده است. این اولین و آخرین باری بود که فریدون جم (جوان) شکل و قیافهء واقعی, مفلوک و تریاکی آدولف رضا خان را می دیده است. از سلطنت باختگانِ نگون بختِ *, ساواکی منشِ, ساواکی پندار هیچ کس دیگر عوام فریب تر و ریاکارتر نیست.
دخو
عنوان "لیبرالِ ساواکی-منش, ساواکی پندار", توصیفی دقیق, علمی, عینی و کلینیکی از سلطنت باختگان نگون بختی است که در اینجا با تظاهر به "لیبرالیزم" مانند یک صفحهء خط خورده گرامافون هر روز تبلیغات و تلقینات ساواک را برای چند صدمین بار تکرار می کنند. هیچ ایرانی عاقل و بالغی ذره ای نیز برای "نظریات" نخ نمای صادراتی از لندن ارزشی قائل نیست و این تکرار چند صد بارهء مکررات, فقط و فقط یک میانجیگری و رسانه ای برای عقده گشایی سلطنت باختگان است؛ از عقدهء ۴۱ ساله سرنگونی شاه. * که هنوز زندانی قانون اساسی مشروطه ۱۰۰ سال پیش (که جایگاه روحانیت در ایران را قانونی و رسمی کرد)هستند و سخت درگیر دفاع از شاه و توجیه جنایات ساواک می باشند, متعصب ترین مجسمه های بلاهت تشریف دارند.
دخو
ساواک آنقدر عدد بود که مرتکب جنایات علیه بشریت در ایران بشود, و به دلیل چنین جنایاتی تا زمانی که شکنجه گران, روسا (پرویز ثابتی,...) امران و عاملان ساواک زنده هستند می توانند و باید به دادگاه کشیده شوند. سلطنت باختگان نگون بخت اکنون باید سرگرم تهیهء دفاعیات خود برای دادگاه مردمی در ایران پسین ج.ا. باشند, نه اینکه مثل یک صفحهء خط خورده گرامافون هر روز مطالب نخ نما و تکراری را که روز پیش گفته بودند تکرار کنند.
دخو
چون که طبق تعلیمات ساواک تمامی جریانات چپ در ایران توده ای هستند, پس حتی متنی هم که از استالین به عنوان "دهقان پارانوید گرجستانی" یاد می کند, " ادبیات توده ای" نامیده می شود. آیا در بیسوادی, نفهمی و نادانی سلطنت باختگان نگون بخت حد و مرزی میتوان قائل گشت؟ خیر.
دخو
هر گونه طرح نمودن نظام مردمسالاری, بدون در نظر گرفتن پرسشواره ی عدالت اجتماعی سطحی, نازل و بی مقدار است. اساسیترین وجه استبداد اقتصاد-سیاسی آن میباشد, که سلطنت باختگان نگون بخت حتی کوچکترین آشنایی و درکی از هیچ مفهوم و مقولهء اقتصاد-سیاسی ندارند. فدائیان اسلام هیچگاه عنوان "سازمان" بر خود ننهادند (چنین عنوانی و چسباندن عنوان "سازمان" به آنها از دروغهای گوبلزی سلطنت باختگان نگون بخت است) فدائیان اسلام هیچگاه بیشتر از یک گروه شبه متشکل چند نفره نبودند و در اوج حضور خویش در بهترین حالت به شکل شبکه ای فعالیت میکردند . سازمان پر افتخار چریکهای فدایی خلق (که با تمامی انتقادات وارده بر آن, همواره یک سر و گردن از دیگر جریانات هم دوره ای خود برتر بود و هست) با الهام گرفتن از انقلاب مشروطیت و فدائیان مشروطه عنوان (مقداری پوپولیستی) فدایی را گزیدند. سرمایه داری جهانی در قرن بیست و یکم, و از طریق رشد و گسترش سرمایه داری نظارتی surveillance capitalism در حال شکل دادن به بسته ترین و پلیسی ترین جوامع در تاریخ بشریت میباشد.
جوادی
آیا کار مارکس نقصی هم دارد؟ صدها نقص دارد، اما او متفکر چنان اصیل و خلاقی است که تسلیم کلیشه های مبتذل دشمنانش نمی شود. خوب به این جملات دقت کنید. حالا سخنی شبیه اون را در کنارش قرار می دهم. همه یادمون هست که آقای خمینی برای جلب حمایت مارکسیستها چنین گفته بود: مارکسیست ها در بیان عقاید خود آزادند اما به شرط عدم توطئه علیه اسلام. آیا این شرط زیرکانه در واقع نفی آزادی بیان نبوده است؟ آیا مارکسبیت های آن دوران این تضاد را درک کرده بودند؟ اگر درک می کردند توسط انقلاب سرخ و سیاه بلعیده نمی شدند. حالا دوست ما می گویند کار مارکس صدها نقص دارد ، خوب شما لطف کنید نه صدها بلکه دو سه تا شو بیان کنید .، پس چرا این نقص ها را لاپوشانی می کنید؟ همون کلمه اما مشکل ساز است، اگر کار مارکس صدها نقص دارد پس متقدانش تا اندازه ای حق دارند. اینکه او چنان متفکر اصیلی است که تسلیم کلیشه های مبتذل دشمنانش نمی شود، نقض گفته قبلی است. البته استمرار طلیان تناقض گویی عادت شون است و حتی عادت ایرانیان. ابداعات ایرانی همچون مشروطه مشروعه، ملی مذهبی، روشنفکری دینی جمهوری دموکراتیک اسلامی، مارکسیست اسلامی ، دموکراسی دینی و. تناقض گویی ایرانیان اگر نیست، پس چی هستند، آیا مورد قبول اندیشمندان جهان است این ابداعات، یا به ما می خندند؟
جوادی
مساله استبداد یه مساله صوری است یا محتوایی؟ خواهش می کنم اندیشمندان ایرانی به آن فکر کنند. غربیان به درستی به این پرسش قرنها قبل پاسخ داده اند ولی متاسفانه ما از قرنها از اونها عقب تریم و هنوز جواب این پرسش بنیادی را نمی دانیم. امیدوارم تامل در این پرسش بنیادی گامی مهم در راه رسیدن به دموکراسی و پایانی بر نزاع بی حاصل بر سر مساله شکل حکومت و بر شکاف بین جمهوریخواهان و مشروطه خواهان باشد.
جوادی
چرا یک شخص باید از به کاربردن واژه استمرارطلب در مورد اصلاح طلبان عوام فریب این اندازه آشفته شود؟ آیا او آنطور که ا دعا می کند یه چپ گرا است یا چپ نما؟ آیا او طرفدار آزادی بیان است یا دشمن آن؟ آیا کلام کسی که پر از توهین ، دروغ و مغالطه است می تواند یه دموکرات باشد؟ به نظر می رسد همانطور که روحانیون از چپ ها برای کسب قدرت استفاده شد، الان از چپ ها و اندیشه های چپ برای حمله به مخالفان شان استفاده می کنند و در پوشش چپ گرا به لیبرالها و سوسیال دموکرات ها حمله می کنند. حود آقای خمینی در یه سخنرانی معروف به روحانیون هشدار می دهد که مبادا مردم به باطن شما پی ببرند،اونوقت فاتحه همه شما خوانده است و خدای ناکرده یه یوم الله دیگر رخ خواهد داد. یعنی از این واضح تر باید مقصودش را می گفت تا دوزاری عده ای جا بیافتد. آیا این سخن تایید سخن شاعر نیست که قرنها قبل گفته واعظان جلوه بر محراب و منبر می کنند ،چون به خلوت روند کار دیگر می کنند. اما آقای خمینی با صراحت هشدار داد که مردم نباید از دورویی شما باخبر شوند زیرا آگاهی مردم از دورویی شما به معنی پایان قدرت شماست. به کار بردن واژه اصلاح طلبی ادامه همین بی خبری و نادانی تاریخی است و در مقابل به کار بردن واژه استمرار طلبی یعنی بیرون اومدن نسبی از نادانی تاریخی نسبت با دورویی واعظان.
جوادی
یادداشت شماره ۵۹ را بخوانید و بعد یادداشت شماره ۶۱ دوست استمرار طلب را بخوانید، معلوم میشه که حق با کیست. استمرار طلب از فن مغالطه هم خوب بلد نیست استفاده کند. دوست من این را بدان که حقیقت سرانجام روشن خواهد شد و پرده ریا را پاره خواهد کرد.
دخو
گوشه هایی از حضور نگهبانان سنت باوری و تجدد ستیزی در دربار پهلوی. به نقل از مقالهء "از توبره سُنت تا آخور تجدد – در میانبُر زنیهای ما" نوشتهء مهران براتی "همینجا بد نیست که ما از یکی از دانشمندترین نگهبانان سنت باوری و تجدد ستیزی، که به عنوان شخصیت فرهنگی حکومت پهلوی از او نام بردهاند، هم یاد کنیم. او، سید حسین نصر، را عارف دیوان سالار هم نام دادهاند. پدرش پزشک، ادیب، نماینده مجلس، وزیر فرهنگ و رئیس دانشکده ادبیات بود.، اما از طرف مادری در جمع نوادگان شیخ فضلالله نوریِ مشروطه ستیز جای داشت، بدون آنکه بتوان افکار شیخ را در چگونگی اندیشههای نصر صاحب سهم دانست. او فیزیک، ژئوفیزیک و زمین شناسی را در ماساچوست وهاروارد آمریکا تحصیل کرد و درهاروارد دکترای فلسفه و تاریخ علوم هم گرفت. پس از بازگشت به ایران به استادی و ریاست دانشگاه رسید، رئیس دفتر مخصوص همسر شاه خانم فرح پهلوی، عضو شورای ملی آموزش عالی ایران، عضو فرهنگستان علوم ایران و نخستین دبیرکل انجمن شاهنشاهی فلسفه ایران هم بود. با اینهمه او تا سال 1970 میلادی با شریعتی و آیتالله مطهری در حسینیه ارشاد همسخنی داشت. نصر و مطهری حسینیه را ترک کردند، چون شریعتی در یکی از سخنرانیهایش امام حسین را با چه گوارا مقایسه کرده بود. نصر که از موضع حکمت الهی عرفانی در باره غرب سخن میگفت به قول مهرزاد بروجردی در مقابله با تمدن غربی و تجدد، انتقادی بسیار غلیظ تر از آل احمد و شریعتی داشت”. به باور او هر چیزی کمتر از نقد کاملا جامع تجدد و سکولاریسم، که دژ اسلام را از هر جهت تهدید میکند، یک استراتژی اشتباه آمیز است”. بروجردی در برآورد آثار و گفتههای سید حسین نصر به این نتیجه میرسد که “…نصر نماینده نسلی از اندیشه مندان سنت باور مذهبی است که نمیخواست در برابر اندیشه تجدد و سکولاریسم تسلیم شود. او که به تفکر عرفانی خویش اطمینان داشت خیلی زود این وظیفه را برای خود گزید که در برابر آموزههایی که برای اسلام چالشی به وجود میآورد ـ مانند تکامل باوری، روانکاوی، اگزیستانسیالیسم، تاریخ باوری، و ماتریالیسم دیالکتیکی ـ واکنش نشان دهد. نصر با نشان دادن اینکه فرهنگ سنتی ایران هنوز از نفس نیفتاده است، به محکم سازی زره فلسفی بومی گرایی کمک کرد…سرانجام آنکه او با زیر سئوال کشیدن حقانیتِ گسیختنِ شناخت شناسانه تجدد از تفکر سنتی، به شیفتگان بومی گرایی اطمینان داد که جهان بینی آنان هنوز مطرح، و از آن مهمتر، کارساز است”. از دسته فلسفه دانانِ دیوانی نصر شاید از کمتر کسانی بوده باشد که در نقش نگهبانان فرهنگی از سنت باوری و “الهیات بحران” به شکست طرح تجدد معتقدند و در نتیجه نهایی افکارشان از گرایشهای بنیادگرانه اسلامی دور نیستند. سخنرانی نصر چند سال پیش در “جامعه پژوهشهای اجتماعی ایران” در برلین حتی ایجاد شک کرد، که او در تبیین خود از خرد “مکاشفه ای” و برخاسته از “عقل کل”، مدافع اسلام ولایی است. اگر سید حسین نصر در نگهبانی فلسفی اش از سنت باوری، بومی گرایی را حتی در میان دیوانیان درباری و حکومتی رواج میداد، سید فخرالدین شادمان از دیگر روشنفکران، دولتمردان و مورخین دیوانی است، که در دهه های ٣٠ و ٤٠ هم از لزوم شناخت فرهنگ غرب سخن میگفت و هم از تسلیم نشدن در برابر آن."
دخو
در ذیل مقالهء جالبی از "مت مک منس" در نشریه جاکوبین در بارهء برخورد مارکس با لیبرالیزم مارکس در بارهء لیبرالیزم واقعا چه میپنداشت مارکس در عین حال اینکه از دست آوردهای لیبرالیزم, مانند آزادی مطبوعات, حمایت همه جانبه می کرد, اما در وفاداری لیبرالیزم به مالکیت خصوصی انتقاد داشت. ما نیز میتوانیم چنین تنشی را در تحلیل خویش حفظ نموده و در عین حال این مخالفتی شدید علیه سرمایه داری, برای تحقق واقعی حقوق لیبرال, از طریق تحولات سوسیالسیتی مبارزه کنیم. What Karl Marx Really Thought About Liberalism BY MATT MCMANUS Karl Marx celebrated liberalism’s achievements, such as freedom of the press, while excoriating its fidelity to private property rights. We can hold the same tension in our minds — fiercely opposing capitalism while fighting to make liberal rights real through socialist transformation. (Review of Revisiting Marx’s Critique of Liberalism, by Igor Shoikhedbrod (Palgrave Macmillan, 2020 the significant accomplishment that is Revisiting Marx’s Critique of Liberalism. Rebutting the usual reading of Marx as a mere opponent of liberalism, Shoikhedbrod shows that Marx celebrated liberalism’s accomplishments while excoriating its apologetics for capitalism. In our own push for a fairer society, we can recognize the commonalities between liberalism and socialism at the level of ideas — without allowing private property rights to torpedo our democratic project.
جوادی
سنت را چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم یک واقعیت است. اصلا آیا جامعه منهای سنت در جایی وجود دارد؟ اونچه اهمیت دارد موضع ما در قبال سنت است. سه موضع کلی دربرابر سنت قابل تصور است: محافظه کاری، رفورمیسم ورادیکالیسم. سلطنت مطلقه یک نهاد سنتی است و روحانیت به عنوان مهمترین قشر محافظه کار در تمام جوامع محسوب می شوند. سلطنت مشروطه اصلاح شده نظریه حقوق الهی حاکم است که سخت مورد حمایت روحانیون و سنت گرایان است. بنابراین نهاد سلطنت مشروطه یه نهاد سنتی_ مدرن است و کاملا گسسته ازسنت نیست و نمی تواند باشد. بنابراین ظهور افرادی مانند آقای نصر در یک رژیم سلطنتی مایه شگفتی نیست. آیا شما یک نظام مشروطه سلطنتی را سراغ دارید که روحانیون و سنت گرایان در اونجا هیچ کاره باشند یعنی بتوان اونها رواز صحنه سیاسی و اجتماعی کاملا دور نگه داشت؟ شاه از دو طرف مورد حمله بوده و هنوز نیز چهل سال بعد از فوت اش شیوه زمامداری او همچنان از همان دو جبهه مورد حمله است. این دو طرف اسلام گرایان و چپ ها هستند. از جبهه ملی هم میشه سخن به میان آورد . هم سنت گرایان و هم چپ ها با رفورمیسم و انقلاب سفید نه فقط درایران، بلکه در هر جامعه ی دیگری به دلایل مختلف ، مخالف اند.کاری ندارم یکی از موضع ارتجاعی مخالف است و دیگری از موضع عدالت خواهی افراطی. سر آخر هم شاه رفورمیست مغلوب ائتلاف رادیکالهای چپ و راست شد.
جوادی
سید حسین نصر الان کجاست؟ چرا دوست نداشته در آرمانشهر اسلامی بر آمده از اندیشه های سنت گرایانی همجون خود ش، زندگی کند،؟ چرا با اونکه ظاهرا غرب ستیز است ولی مثل چپ های ایرانی زندگی در غرب سرمایه داری را ترجیح داده اند. آیا این پرسشها را نباید طرح کرد؟ این ها پرسشهای مهمی هستند که تا کنون هم اسلامیون و هم چپ های رادیکال ایرانی از جواب دادن به آنها طفره رفته اند و این طفره رفتن فقط دال بر بی صداقتی و دورویی اونهاست. باز همان مشکل تاریخی که شاعر به نحو زیبا اون را بیان کرده است: واعظان جلوه بر محراب و منبر می کنند جون به خلوت روند اون کار دگر می کنند غرب ستیزان هم جلوه بر محراب و منبر می کنند و به بهانه هایی چون فرصت مطالعاتی، معالجه و تبلیغ اسلام ، شیفته زندگی در غرب هستند. الان هم آقازاده ها مثل اسلاف خویش مثل آقای نصر در غرب مشغول تبلیغ اندیشه های اسلامی اند!
جوادی
دو تا از ایرادهایی که آقای خمینی به انقلاب سفید وارد کرده اندعبارتن از: لوایح ششگانه مبهم اند و فاصله اعلام اونها تا زمان برگزاری همه پرسی اندک است و مردم مهلت اندیشیدن درباره آنها را ندارند. اکثریت جامعه ایران قوه تشخیص و فهم این اصول را ندارند. به این دو ایراد خیلی خوب دقت کنید و چند بار آنها را بخوانید. آیا این دو ایراد قابل جمع اند؟ در ظاهر با هم سازگارند ولی در واقع ناسازگارند. در ایراد اولی ایشان می نالند که مردم وقت کافی برای اندیشیدن درباره لوایح شش گانه ندارند و در ایراد بعدی تا حدی صریح و تا حدی ضمنی می گوید که اکثریت مردم جز خودشان صغیر اند و قدرت اندیشیدن ندارند ،پس نفس همه پرسی از دید ایشان نامعقول است. حالا از بحث انتزاعی درباره این دو ایراد می گذریم و به همه پرسی تاسیس جمهوری اسلامی نگاهی می اندازیم. آیا قانون اساسی جمهوری اسلامی دست کم به اندازه لوایح ششگانه مبهم نبود؟ آیا در سال ۵۸ اکثریت مردم صغیر نبوده اند؟ اگر اکثریت صغیر نبودند که امام و ولی فقیه ظهور نمی کردند. پس می بینیم هردو ایراد بالا و نیز بقیه ایرادها که اینجا به اونها اشاره نشد،درباره همه پرسی تاسیس جمهوری اسلامی صادق است. اینجا هم تقصیر شاه و ساواک است؟ چرا چپ ها آنطور که با آب و تاب از انقلاب ترقی خواهانه سفید انتقاد می کردند ، اینجا تاکتیک مدارا و سکوت را ترجیح دادند. آیا چپ های ایرانی به زعم آقای خمینی جز همان اکثریت نابالغی نبودند که فدرت اندیشیدن ندارند؟
جوادی
در ادبیات سیاسی جهان واژه مطلقه معادل استبداد هست، البته حتی واژه مطلقه را نیز ولایت مطلقه فقیه برداریم، باز اونچه می ماند نیز دال بر استبداد است،اما اونجه اینجا دردناک است، نابالغی ما در درک معادل بودن واژه مطلقه و استبداد است. و درد ناک تر از همه نابالغی و یا ریاکاری امثال زیباکلام ها هست. ایشان خودش را استاد علوم سیاسی می داند، یعنی برای یه استاد علوم سیاسی درک معادل بودن استبداد و مطلقه دشوار است؟ از دو حالت خارج نیست، یا ایشان و امثال ایشان نابالغ اند و یا ریاکار که کمر به خدمت استبداد بستند.
جوادی
چه کسانی با اندیشه انقلاب سفید مخالف اند؟ نخست تاکید می کنم که در اینجا منظور ایده انقلاب سفید است و بحث بیشتر انتزاعی است تا مصداقی. ایده انقلاب سفید یه ایده رفورمیستی است و ما می دانیم هم محافظه کاران و هم رادیکالها صرف نظر از برخی استثناها ، اصولا با رفورم مخالف اند.سنت گرایی بر اساس ارج و اعتباری که برای سنت قائل است معمولا نسبت به رفورم بدگمان است و رادیکالیسم چپ گرا ، چون خواهان تغییرات ریشه ای و بنیادی است، تغییرات رفورمیستی را ناکافی دانسته و حتی گاهی تحت عنوان فریب توده ها و انحراف اونها از مبارزات به اصطلاح خلقی محکوم می کنند. این نوع واکنش چپ ها و راست مذهبی در برخورد با انقلاب سفید شاه می بینیم. چپ های ایران اکثرا رادیکال بودند و امکان فعالیت سیاسی قانونی برای اونها در هیچ نظام سلطنتی اعم از مشروطه و مطلقه وجود نداشته و نخواهد داشت. حتی در یه نظام جمهوری مانند امریکا در دوران مک کارتیسم ، جپ های رادیکال را به شدت سرکول می کنند. خوب حالا تصور کنید که در دیکتاتوری پرولتاریا آیا نیروهای راست گرا اجازه فعالیت سیاسی خواهند داشت؟ آیا به اندازه کافی روشن نبود که در جمهوری اسلامی به عنوان یه حکومت راست گرای افراطی، امکان فعالیت سیاسی چپ ها و حتی ملی گراهها وجود ندارد؟ چرا باید این بلا سر چپ ها و ملی گراها می اومد تا معنی جمهوری اسلامی را بفهمند.
دخو
علیرغم انکار های کودکانهء سلطنت باختگان نگون بخت می بینیم که یکی از بزرگترین مبلغین "غرب زدگی" و "بازگشت با صلای خویش" در ایران خود دربار شاهنشاهی و فرح و شاه بودند. اتفاقا هیچ کدام از گرایشات و نیروهای چپ در ایران علیه اصلاحات ارضی در ایران نبودند و مطالبهء اصلاحات ارضی یکی از خواستهایی است که در برنامه های (بدون استثنا) تمامی نیروهای چپ در ایران از زمان انقلاب مشروطیت قرار داشته. سلطنت پهلوی بزرگترین و اصلی ترین عامل رشد و گسترش روحانیون در ایران بود: از کودتای ننگین ۲۸ مرداد تا بحران های ۱۳۵۵-۱۳۵۷. دربار سلطنتی یکی از بزرگترین مروجین نظریهء "غرب زدگی" بود. رجوع شود به کامنت ۷۱.
جوادی
آیا باید به توهین های شما، با توهین پاسخ دهم؟ دوست من تمام توهین های شما را می توانم تحمل کنم ولی اگر بتوانم تا حدی وجدان سرکوب شده شما را بیدار کنم، تلاشم بی ثمر نبوده است، به همین خاطر سعی کردم تا اونجا که امکان داره ادبیات مشابه شما را بکار نبرم،زیرا اگر اینکار رو بکنم درست میشم مثل شما و برای کسی که بیش از بیست سال تلاش کرده به آزادی درونی برسد، این کار بسیار سخت است. گرچه گهگاهی در برابر توهین های شما، عصبانی شده و مقابله به مثل کردم. بگذار بگویم که به محدودیت ذاتی تمام ایسم ها بارها اندیشیدم و نیز معمولا علاقه شدیدی به تامل در مبانی علم ، فلسفه و دین داشته و دارم. من توصیه معروف تحقیق در اصول است و تقلید درفروع را به نحو کامل به کار بستم. به نظرتان چند تا دیندار در طول تاریخ توانسته اند دین را از مقام تاریخی سوژه خلع کرده و در مقام ابژه نشانند؟ این کار برای یه دیندار تا زمانی که دیندار است،غیر ممکن است زیرا هر تحقیقی در اصول نیازمند اصول عمیق تری همراه با شک در اصول مورد تحقیق است. بروید داستان شک غزالی را که یکی از این فیلسوف نماها شرح داده ، بخوانید تا متوجه منظورم شوید. خواهید دید که چطور این شبه فیلسوف مصادره به مطلوب می کند. قبلا در یکی از یادداشت هایم به شرح این موضوع پرداختم و اینجا برای یادآوری به آن اشاره کردم. دوست من اگر شما مغالطه را بلد هستید، من هم مغالطه بلدم و هم منطق را، من منطق تدریس می کردم. برای مهمانی خونه یکی از بستگانم رفته بودیم و بچه های همسال من اونجا مشغول بازی بودند اما من سراغ کتابهای درسی فلسفه که در اون خونه بودند، رفتم و به مطالعه اونها پرداختم. میلی قوی از کودکی در من بود که خدا و دین را در آیینه فلسفه ببینم . بعدها حتی خواستم از این میل بگریزم هم نتونستم. مثلا حتی در زمان نزدیک شدن به امتحانات پایان ترم نیز ناچار بودم که کتاب قطور تاریخ فلسفه غرب اثر برتراند راسل را حتی داخل مینی بوس موقع برگشتن از دانشگاه بخونم. همیشه مشتاق یادگیری بوده و هستم و اگر بتونیم یادبگیریم که با هم گفتگو کنیم ،خیلی از مشکلات جامعه ما حل خواهد شد. هدف این گفتگو ها و حتی مناظره نه مغلوب کردن حریف، بلکه هدف اصلی باید یادگیری باشد. قبلا فکر می کنم سخنانی از پوپر را در این مورد خاطر نشان کردم.
جوادی
آیا صرف مخالفت با نظام استبدادی مستفر دال بر دموکرات بودن مخالفت کننده هست؟ منبارها بر دیکتاتور بودن شاه تاکید کردم، حتی با تعریف عملیاتی پوپر از دموکراسی نیز میشه دیکتاتور بودن حکومت شاه را نشان داد.البته نمی دانم به کار بردن اصطلاح تعریف عملیاتی درباره معیاری که پوپر برای تشخبص استبداد مطرح کرده، مناسب هست یا نه. بر اساس این معیار من برای اولین بار پرسشی را در مورد دموکراتیک بودن یا غیر دموکراتیک بودن حکومت دکتر مصدق مطرح کردم که مساله بازی است. خوب حالا برویم سراغ مخالفان شاه، من با قاطعیت می گویم تقریبا تمام مخالفان شاه علاوه بر گرایش به استبداد داشتند. حتی مهمتر اینکه خیلی از گروهها ی مخالف شاه به تمامیت خواهی نیز گرایش داشتند. آیا حزب توده به دموکراسی معتقد بوده است؟ آیا اسلام گرایان به دموکراسی به معنای واقعی کلمه اعتقاد داشته یا دارند؟ آیا دکتر سنجابی ، بازرگان و امثال اونها به دموکراسی اعتقاد داشتند؟ حتی معنی درست دموکراسی را درک می کردند؟ اعلامیه سه ماده ای آقای سنجابی در آستانه انقلاب ۵۷ را ببینید.آیا سازمان مجاهدین خلق با ایده جمهوری دموکراتیک اسلامی اش که مثل عبارت شتر گاو پلنگ بی معنی است، مفهوم دموکراسی را می فهمید؟ آیا اونهایی که به پاسگاه سیاهکل حمله کرده و عده ای بی گناه را کشته و چپ ها آن را مبارزه مسلحانه خلقی می نامیدند،دموکرات بوده اند؟ آیا آقای منتظری چون بعدها به خاطر جنگ قدرت در جمهوری اسلامی، به منتقد آن بدل شد، به دموکراسی اعتقاد داشت؟ او حتی تا دم مرگ نیز به دموکراسی اعتقاد پیدا نکرد. آیا سازمان مجاهدین خلق که خودش را بهترین جایگزین جمهوری اسلامی می داند و فقط خودش را بر حق اونهم به طور مطلق می داند، به دموکراسی اعتقاد دارد؟
جوادی
بارها از پوپر حرف زدم، شاید تصور شود افکار پوپر ذهنم را تسخیر کرده،، اما اینطور نیست. با هر متنی سعی می کنم با دید غیر مومنانه و بیطرفانه روبرو شوم. کتاب اسطوره چارچوب پوپر کتابی است که بعدها مدتها مرا درگیر خواهد کرد زیرا تزهای اساسی این کتاب درباره مفهوم چارچوب به سادگی برام قابل قبول نیست. مساله چارچوب از مدتها ذهنم را مشغول کرده و برام هنوز هم مساله ای باز و بغرنج است.
دخو
این تبادل به هیچ وجه قابل تقلیل به یک بده بستان شخصی نیست. مسائل مطرحه در این معاوضه حقیقی و حقوقی هستند. جنایات علیه بشریت در دوران شاه, یک جرم غیر قابل بخشش است: حداقل بدین معنا که طبق قوانین بین المللی هیچ محدودیت زمانی قانونی برای آنها مطرح نیست (no statute of limitations). واژگان "سلطنت باختگانِ نگون بختِ *" که شوربختانه (یا خوشبختانه) بخش سوم آن ,-که اشاره ای است به حالت روحی خاص که در فرنگ از آن به نام neurosis یاد شده -, همواره سانسور می گردد! بیش از هر چیز بیانی ترکیبی (synthetic)از یک گرایش سیاسی در ایران است که: ۱) ۴۱ سال است که سلطنت را از دست داده است. ۲) در ۴۱ سال گذشته (با در دست داشتن عظیم ترین امکانات و تسهیلات) هیچ غلطی نتوانسته است بکند. ۳) به دلیل ترکیب و انباشتی از عوامل یک و دو به عقده ای ابدی, ازلی دچار گردیده است. بر این اساس قضیه اصلا شخصی نبوده, بلکه ساختاری و کلان است: کلان هم به معنای Macro و ساختاری در علوم سیاسی و تجربی مدن و هم به معنای عظیم و بیکران در زبان پارسی. و بدین ترتیب می توان مشاهده نمود که چگونه همه ی شکنجه گران, روسا (پرویز ثابتی,…) امران و عاملان ساواک که هنوز زنده می باشند, واجد شرایط برای محاکمهء قانونی هستند, و چگونه می توان و باید پرونده های تمامی آنان به دادگاه کشانده شوند.
جوادی
خوب تحت تعقیب قراردادن به قول شما عاملان جنایت علیه بشریت هر موقع میشه انجام داد.از۴۱ سال پیش این پرونده باز است و شما ها فرصت داشتید و چون مشمول مرور زمان نمیشه، می توان همچنان این پرونده را پیگیری کرد. بحثی بر سر این نیست و من هم موافقم اما آیا جنایت ساواک به معنی جنایت مشروطه خواهان است؟ لابد بهتر می دانید که مجازات شخصی است و لی شما به بهانه جنایت ساواک حتی به ایده نظام پارلمانی نیز حمله می کنید. خوب بود اشاره می کردید به این حالت روحی در فرنگ چه می گویند.
جوادی
آیا بین انحصار گرایی معرفتی روحانیون و دموکراسی معرفتی امروزی در دنیای غرب حالت یا حالتهای میانی نیز وحود داشته اند؟
جوادی
تاکید بر اهمیت یادداشت شماره ۴۰ منبع یادداشت یادشده کتاب بسبار ارزشمند قدرت سیاسی اثر ژان ویلیام لا پی یر است که فکر می کنم یادداشت ذکر شده ،بعضی از گره هایی را که در فهم انقلاب ۵۷ وجود داره به طور خیلی خلاصه توضیح می دهد. مثلا می تواند این گره را باز کند که قدرت گرفتن یه فرد در یه حکومت به خاطر جریان نیرومند فکری است که از این روند پشتیبانی می کند. اما هدفم از این یادداشت تاکید بر اهمیت افکار عمومی در ایجاد و ادامه استبداد است. ادامه استبداد منوط به کنترل افکار عمومی در جهت همکاری فعال و حضور باشکوه در صحنه است. تمام نظام های استبدادی از بایکوت وحشت دارند اما نظام های تمامیت خواه که نظام های برآمده از جنبش های توده ای هستند، بیشتر از بایکوت وحشت دارند . گوبلز وقتی بر اهمیت همکاری فعال تاکید می کند، مفهوم اش چیست؟ مفهوم مخالفش این است که عدم همکاری فعال با رژیم تمامیت خواه ،بقای آن را تهدید می کند. در واقع گوبلز به طور تلویحی از آسیب پذیری رژیم های تمامیت خواه در برابر بایکوت می گوید.اونجایی که می گوید که ما از اینکه ۵۲ در صد آرای مردم را داشته باشیم ناراحتیم به چه معنی است؟ یعنی کم بودن سطح مشارکت مردم در صحنه های حکومتی به ویژه انتخابات، برای حکومت نگران کننده است. ما ایرانیان تا به امروز اهمیت و ارزش بایکوت را در مبارزات آزادیخواهانه درک نکردیم. ما به یه جنبش بایکوت سخت نیاز داریم.اگر استبداد تا کنون دوام داشته به خاطر اون است که در مقابلش یه جنبش بایکوت قوی و پیوسته نبوده است. بایکوت جریان استمرار طلبی بایکوت بازی دوجناحی مردم سالاری دینی است که امثال آقای زیبا کلام و خاتمی مبلغ آن هستند. یه بازی با حاصل جمع صفر است، یعنی بازی برد_ باخت است که برد از آن استبداد است و باخت از آن مردم است.
جوادی
انحصارگرایی معرفتی و رابطه آن با انحصارگرایی در قدرت ابتدا تعریفی ساده از انحصارگرایی معرفتی مفید خواهد بود. انحصارگرایی معرفتی یعنی تمام حقایق نزد یک دین یا یک مکتب است و بقیه به طور نسبی یا مطلق در گمراهی به سر می برند. انحصارگرایی در معرفت خیلی ساده به انحصارگرایی اخلاقی منجر می شود که عبارت است از اینکه رستگاری، کمال یا هر چیز دیگر که هدف نهایی اخلاقی تلقی می شود از رهگذر یک نظام اخلاقی خاصی به دست می آید. هر دین یا مکتب انحصار گرا موجودیت خود را اینطور اعلام می کند که تنها راه نجات پیروی و اطاعت از دستورات و تعالیم من است. مثلا کاتولیک ها می گویند در بیرون از کلیسا نجاتی وجود ندارد. به نحو مشابه مسلمانان می گویند بیرون ازاسلام نجاتی وجود نداردو.. اما تا اینجا هنوز مساله قدرت سیاسی مطرح نیست. اما به سادگی می تواند مطرح شود.کافی است بنیان گذار یک دین برای خودش رسالت نجات مردم از گمراهی را تعریف کند، نه صرفا با تبلیغ، بلکه حتی از راه اجبار و جنگ. هر دین یا مکتب یا حتی حزبی که مدعی چنین رسالتی برای خودش باشد، بی تردید به خشونت و انحصارگرایی در قدرت ره می برد.بنابراین همیشه بر اساس یه نظریه خدا_ هستی شناختی می شود یه نظریه سیاسی ساخت. الهیات سیاسی در معنی وسیع اش به همین معنی است. اسلام سیاسی مهمترین مثال برای الهیات سیاسی است.
جوادی
در ادامه یادداشت قبل می توان گفت که خود مسلمانان نیز سه بخش برای دین در نظر می گیرند که عبارتند از: جهان بینی که میشه از آن به عنوان نظریه خدا _ هستی شناسی هم تعبیر کرد و بخش دوم اخلاق است وبخش سوم احکام اجتماعی که از آن میشه به الهیات سیاسی اسلام یا ساده تر اسلام سیاسی یاد کرد. روشن است که انحصارگرایی در هر سه بخش اسلام وجود دارد. یعنی همان انحصارگرایی های معرفتی، اخلاقی و سیاسی.
جوادی
آیا تضعیف الهیات سیاسی منوط به نقد الهیات پایه است؟ مثلا آیا تضعیف الهیات سیاسی مسیحی منوط به نقد الهیات مسیحی بوده است؟
دخو
پیگیری حقوقی پرونده های جنایتکاران ساواکی دموکراتیزم پیگیر خوانده میشود. اما شوربختانه با تمام پیگیری ها و ادامه کاری ها متاسفانه جان و زندگی عزیزان و فرزانگانی که به دست آدولف رضا خان و پسرش کشته شده و جان باختند بازنگشتنی و تراژدی مرگ آنان جبران ناپذیر. برای مثال امروز سالروز جانباختن مرتضی کیوان می باشد: آموزگار, رفیق, برادر و عزیز احمد شاملو و هزاران هزار اشخاص دیگر. همان مرتضی کیوانی که شاملو در رسایش گفته بود: - - - - -- نگاه کن ۱ سالِ بد سالِ باد سالِ اشک سالِ شک. سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم سالی که غرور گدایی کرد. سالِ پست سالِ درد سالِ عزا سالِ اشکِ پوری سالِ خونِ مرتضا سالِ کبیسه… ۲ زندگی دام نیست عشق دام نیست حتا مرگ دام نیست چرا که یارانِ گمشده آزادند آزاد و پاک… ۳ من عشقم را در سالِ بد یافتم که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ من امیدم را در یأس یافتم مهتابم را در شب عشقم را در سالِ بد یافتم و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم گُر گرفتم. زندگی با من کینه داشت من به زندگی لبخند زدم، خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم، چرا که زندگی، سیاهی نیست چرا که خاک، خوب است. □ من بد بودم اما بدی نبودم از بدی گریختم و دنیا مرا نفرین کرد و سالِ بد دررسید: سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا سالِ تاریکی. و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم به خوبی رسیدم و شکوفه کردم. تو خوبی و این همهی اعترافهاست. من راست گفتهام و گریستهام و این بار راست میگویم تا بخندم زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود. ۴ تو خوبی و من بدی نبودم. تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد. عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد همه شعرها خوبی شد آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد. من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبیها نگاه کردم چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ من به اقرارهایم نگاه کردم سالِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدی و من برخاستم. ۵ دلم میخواهد خوب باشم دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم نگاه کن: با من بمان!
جوادی
آیا نقد دین به زوال دین خواهد انجامید؟ برای پاسخ دادن به این پرسش هم میشه به بحث نظری روی آورد و هم به تجربه رجوع کرد.تردیدی نیست که در غرب ما یه سنت قوی نقد دین را داریم که به رهایی از سلطه پاپ و استقرار دموکراسی و سکولاریزم انجامید ولی به نابودی دین منجر نشد و دین در جای مناسب خود یعنی در قلمرو شخصی قرار گرفت. بنابراین دست کم در غرب نقد دین به زوال دین منجر نشده است، پس چرا در جامعه ایران به اصطلاح نواندیشان دینی تبلیغ می کنند که نقد دین به زوال دین منجر می شود و به جای نقد دین، نقد خوانش رسمی از دین را علم می کنند. انگار استبداد دینی فقط ناشی از خوانش رسمی از دین است نه از انحصارگرایی معرفتی خود دین . جواب این پرسش روشن است، چون نقد دین موجب استقرار دموکراسی و سکولاریزم می شود و این یعنی کوتاه شدن دست غارتگران از منافع نامشروعی که در پناه سلطه سیاسی دین به دست می آوردند. نقد خوانش رسمی دین یعنی همان کاری که امثال شریعتی انجام دادند ،حتی یه نقد رفورمیستی مانند نقد زنده یاد کسروی از شیعه هم نیست و نقدی سطحی و بی مایه است که معطوف به نقد مسلمانی عده ای از خواص یعنی نخبگان دینی حاکم است. با این نقد ،حداکثر چیزی که حاصل می شود تئوکراسی نقاب دار یا همان مردم سالاری دینی است که ناکارامدی پیشاپیش مشخص بوده است. البته نابالغی مانع درک این حقیقت به لحاظ نظری بود. بنابراین نقد سطحی و بی مایه دین در قالب نواندیشی دینی همان تلاش قدیمی متکلمان در عقلانی جلوه دادن دین و مقابله با هر نقد نافذ و فلسفی از دین است.اگر فکر کنیم برای رسیدن به سکولاریزم و دموکراسی راهی غیر از نقد رادیکال دین وجود دارد، اشتباه است. به مرگ بگیر تا به تب راضی بشه.
جوادی
تز اساسی جریان نواندیش دینی را در یه جمله میشه خلاصه کرد: اسلام به ذات خود ندارد عیبی هر چه عیب است از خوانش ماست شاید ما را متهم به ذات انگاری کنند و بگویند که ما اسلام نداریم و خوانش های گوناگون از اسلام داریم. خوب ما در جواب می گوییم فصل مشترک همه این خوانش ها از دید ما همان اسلام ناب است. نظریه پردازان اسلام راستین همان نظریه پردازان خوانش راستین هستند. اما از کجا می دانند که خوانش اونها راستین است، معلوم نیست. اگر تمام خوانش ها تاریخی اند ، دلیل راستین بودن یا حتی برتری یه خوانش بر خوانش دیگر چیست؟ از کجا معلومه که خوانش مجاهدین خلق از اسلام بر خواتش طالبان یا داعش از اسلام برتری دارد؟ چون مثلا رنگ و لعاب دموکراتیک به یه خوانش از اسلام داده شد،این دال بر برتری است؟ آیا ناسازگاری بنیادی اسلام و دموکراسی را می شود از راه خوانش خاصی رفع نمود؟
جوادی
مردم سالاری دینی تمام هستی و نیستی جمهوری اسلامی است. به خوبی می بینید که جنگ زرگری بین دو جناح در آستانه انتخابات ۱۴۰۰ بالا گرفته تا افکار عمومی را تحت تاثیر قرار دهند و مثلا به جامعه القاء کنند که بازی ما یه بازی دموکراتیک است و خواهش می کنیم شما مردم نیز در این بازی مشارکت کنید و ما را خوشحال کنید. باز هم همان فرمول قدیمی انداختن تقصیر گردن تدارکات چی یا یه جناح تدارکات چی و پوشاندن مشکلات اصلی و ساختاری. استمرار طلبان خیلی خوب بلدند این بازی را بارها و بارها پیاده کنند .
جوادی
به خاطر پیروی از وجدان این یادداشت ها را نوشتم و در نوشتن تلاش کردم منطق و انصاف را رعایت کنم.
جوادی
تاریخ نشان می دهد که پیشرفت ممتد (خطی) نیست و تحقق آن موافق آهنگ دوره ها ، یعنی دوره بحران، دوره انقلاب ، دوره پی ریزی نظام جدید، دوره رکود و گاهی سیر قهقرایی و سرانجام انحطاط صورت می گیرد. در طول دوره ها، زیربنا عوض می شود و نهادها که ابتدا درست پایه گذاری شده اند و با نقش خود سازگارند، به تدریج فرسوده می شوند و صیانت شان از طرف قدرت سیاسی با اشکالات روز افزونی مواجه می شود و بحران پدیدار می گردد. به متن بالا که برگرفته از کتاب قدرت سیاسی اثر ژان ویلیام لاپی یر است ،خوب دقت کنید،آیا می توان از آن برای فهم شرایط فعلی و حتی شرایط پیش از انقلاب ۵۷ بهره برد؟
دخو
این چه منطق و انصافی است که کودتای ۲۸ مرداد برایش افسانه است. مسئولیت مستقیم شاه در پرورش و زایش ج.ا. وجود ندارد. و مردم ایران هیچ نقشی در "دمکراسی سکولار پارلمانی" ندارند؛ فقط "نخبگان" و "متخصصین" حرفی برای گفتن دارند. اما تمام بلایا و تقصیرها همگی به گردن مردم ایران است!
جوادی
اول باید بگویم که دموکراسی لزوما سکولار است و به کار بردن واژه دموکراسی سکولار ، این معنی را میدهد که لابد دموکراسی غیر سکولار هم داریم که اشتباه مخض است. اما چون متاسفانه در یه قرن اخیر یکی از ابداعات خارق العاده عده ای از نخبگان اسلامگرا دموکراسی دینی یا مشروطه مشروعه بود، دموکرات های واقعی ناچار شدند بر مولفه ی سکولار دموکراسی تاکید کنند ولی باید یادآور شد که سکولاریزم شرط لازم برای دموکراسی مدرن است. دوم اینکه در حقوق معروف است که اثبات شی نفی غیر از آن نیست. تاکید بر نقش نخبگان و متخصصان نقش مردم عادی را رد نمی کند. از طرفی دیگر من معتقدم اکثر مردم عادی از منجمد شدگان در فضای سیاسی پیش از انقلاب ، آگاه تر و جلو تر هستند. شعار ما انقلاب کردیم چه اشتباه کردیم را بخشی از همین مردم سر دادند، در حالیکه هنوز خیلی از انقلابیون ۵۷ و به ویژه چپ ها ی رادیکال هنوز از قید تعصبات حزبی و ایدئولوژی بسته خویش رها نشده و قادر به اعتراف نیستند. سوم اینکه شاه عبارت ارتجاع سرخ و سیاه را خطاب به مخالفان چپ و مذهبی خود به کار برد، آیا عبارت به کار برده شده حامل هیچ حقیقتی نبود؟ یکی از اشتباهات شاه نزدیک کردن چپ ها و مذهبیون با همین عبارت بود. درستش این بود که هر یک را به نام خاصی خطاب می کرد، مثلا افراطیون چپ و ارتجاع سیاه خوب بود. حتی افراطیون چپ و راست نیز گرچه مناسب بود ولی باز این عنوان مشترک اونها را بر علیه شاه به هم نزدیک می کرد. البته چپ های ایران ازابتدا شاید به خاطر عدم تامل و مطالعه لازم و یا شاید به خاط تاکتیکی مماشات با مذهب و مذهبیون را در دستور کار قرار داده و در نهایت به ائتلاف با اونها تن دادند. مارکسیستی که نتواند معنی این سخن آقای خمینی را بفهمد که مارکسیست ها در بیان عقاید خود آزادند ،مگر به شرط عدم توطئه علیه اسلام، آیا او مارکسیست واقعی است؟
جوادی
ضرب المثل از ماست که برماست به چه معنی است؟ همه ما شاید در ایجاد استبداد نقش نداشته باشیم ولی بی تردید در تداوم آن نقش داریم. دورویی و تزویر که من آن را بیشتر ناشی از اخلاق زاهدانه مذهبی می دانم تا سرشت انسان، بر ما چیره شده است. همه ما مسولیم نخست در جهت آزادی درونی و دست کم اصلاح برخی از عقاید خود بکوشیم و بعد تلاش کنیم تا به آگاهی دیگران بیافزاییم. من بارها گفته ام که دیکتاتوری شاه را قبول دارم ولی آیا این به معنی آن است که هر کس گفته مرگ بر شاه یا با او حتی به دلایل شخصی مخالف بوده، دموکرات است؟ دموکرات بودن مخالفان شاه امری بدیهی نیست و باید پژوهیده شود. همین موضوع در مورد گروههای مخالف چ.ا صدق می کند. مثلا چون ج.ا استبدادی است و سازمان مجاهدین خلق یا فداییان با ج.ا مخالف بوده و نیز سابقه مبارزه با رژیم پهلوی را داشتند، پس حتما دموکرات هستند. نه اینطور نیست ، این گروهها هنوز هم به استبداد از نوع دیگر اعتقاد دارند. اگر حرف من درست نیست، به اینها بگویید ، دموکراسی را تعریف کنند.آیا تعریف متعارفی از دموکراسی ارائه خواهند داد؟ اینکه تاکید می کنم جز محافظه کاران به معنایی که ادموند برکه به کار برده و لیبرال دموکراتها و سوسیال دموکراتها، من دموکرات دیگری را به رسمیت نمی شناسم، حتی مارکس و لنین را. من نظریه سانترالیسم دموکراتیک لنین را یه نظریه دموکراسی نمی دونم. بنابراین از دید من چپ رادیکال و راست رادیکال مخالفان دموکراسی اند و در فردای ایران نباید نقشی داشته باشند. حتی به نظرم شرکت یا عدم شرکت اونها در جنبش دموکراسی مردم ایران اثر چندانی نخواهد داشت دموکراسی در ایران با ائتلاف لیبرال دموکراتها و سوسیال دموکرات ها رویایی دست یافتنی است.
جوادی
پارلمان در جنگ قدرت بین دکتر مصدق و شاه کجا بود؟ مگر دکتر مصدق برگزیده پارلمان و شاه نبود، آیا کسی که بر می گزیند، حق عزل ندارد؟ با مساله ۲۸ مرداد باید بدون حب و بغض و بدون پیش داوری روبرو شد که متاسفانه تاکنون این کار تقریبا صورت نگرفته است. روی آوردن شاه به دیکتاتوری بعد از رویداد ۲۸ مرداد روشن است، اما دموکرات بودن یا نبودن حکومت دکتر مصدق مساله بازی است که بر اساس معیاری که پوپر درباره دموکراسی و استبداد داده ،میشه به دور از احساس به آن پاسخ داد. از طرفی ما فرض می کنیم شاه یه دیو بوده و این بدبینانه ترین فرض درباره شاه است ولی به عنوان یه فرض میشه در نظر گرفت، خوب انقلابیون لطف کنند پاسخ دهند آیا دیو چو بیرون رود فرشته درآید، تحقق یافته است؟ شاه تا کفن نشود، وطن وطن نشود، آیا درست از آب در آمده است؟ اینها را که دیگر طرفداران انقلاب دوبنی ۵۷ باید بی زحمت جواب دهند.
جوادی
بدبینانه ترین فرض یا اغراق آمیز ترین فرض در مورد شاه، دیو بودن است، حالا یه پرسش مهمی را طرح می کنم، بدبینانه ترین فرض درباره انقلابیون ۵۷ چیست؟ خوشبینانه ترین اش در شعار دیو چو بیرون رود ،فرشته در آید بازتاب یافته است، اما تا حالا کسی درباره بدبینانه ترین فرض اش کنکاش نکرده و حتی نپرسیده است. بنابراین این افتخار از آن من شده که نخستین پرسشگر در این باره باشم.
جوادی
من هیچ گاه این شعار انقلابی را قبول نداشتم که دیو چو بیرون رود ، فرشته در آید. خوب آیا روشن نیست انقلابی که بر پایه این توهمات پایه ریزی شود نه تنها ره به دموکراسی نمی برد، بلکه به خاطر نادیده گرفتن واقع گرایی، ره به استبدادی بدتر می برد.؟ الان هم نمبشه گفت، جمهوری اسلامی بدترین است، زیرا معلوم نیست که اگر سازمان مجاهدین خلق یا فداییان خلق یا توده ای ها قدرت می گرفتند، اوضاع از این بدتر نمی شد. همه اینها دسمنان جامعه باز اند و از این لحاظ با جمهوری اسلامی فرقی ندارند. نفی شی اثبات غیر از اون نیست. چه کسی می تواند این جمله را از دل جمله معروف اثبات شی نفی غیر از اون نیست، بیرون بیاورد؟ کسی می تواند این کار را بکند که عمیق منطق را بفهمد. مثالی می زنم تا بحث روشن شود. اگر من در دادگاه کنم که ملک یا مالی از آن فلان شخص نیست، این به معنی اثبات مالکیت من بر اون کالا یا ملک نیست و زیرا ممکن است مال دیگری یا حتی وقف باشد. بر همین منوال نفی استبداد مستقر به معنی اثبات دموکرات بودن نفی کننده نیست. این یکی از بزرگترین اشتباهات چپ ها و سایر انقلابیون بوده است که فکر می کردند چون روحانیون مخالف استبداد شاه هستند،پس لابد دموکرات و بر حق اند.
جوادی
مماشات چپ ها با مذهب و روحانیت آیا چپ ها حتی به اندازه لیبرال ها مذهب را مورد نقد قرار دا ه اند؟ آیا کتابی در حد و اندازه شیعه گری کسروی که توسط چپ ها در قبل از ۵۷، نوشته شده سراغ دارید؟ مبارزه چپ ها با سلطنت یه مبارزه سطحی در حد مبارزه با فرم اسنبداد بود نه مبارزه با نظریه حقوق الهی حاکم. آیا دشمن دشمن من دوست من است؟ لزوما اینطور نیست، اما چپ ها بر اساس همین ایده با تئوکرات ها همکاری می کردند و چوبش را هم خوردند. شاه یه رفورمیست راست گرا بود و مماشات او با مذهب قابل درک است زیرا سلطنت مطلقه بدون نظریه حقوق الهی معنی ندارد، اما چپ ها که این عذر را نداشتند. البته شاید تحت تاثیر بسیاری از نظریه پردازان کمونیست مثل بوخارین معتقد بودند که حمله صریح به مذهب باعث دور شدن توده از چپ ها و سوق دادن اونها به سمت ارتجاع خواهد شد. خوب این حرف شاید از لحاظ تاکتیکی درست باشد، اما خطرناک نیز هست زیرا تاکتیک مماشات چپ ها با مذهب می تواند فراتر رود و به همکاری و ائتلاف حتی با راست افراطی علیه راست میانه نیز منجر شود و این افراط در مماشات را ما در انقلاب سرخ و سیاه ۵۷ دیدیم.
جوادی
آیا فرض کودتا بودن رویداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مجوز عبور از مشروطه بود ؟ می خواهم یه بار برای همیشه کسانی را که پشت فرضیه کودتا بودن رویداد ۲۸ مرداد قائم می شوند، رسوا و بی اعتبار کنم. ما فرض می کنیم در ۲۸ مرداد یه کودتایی با دخالت خارجی علیه حکومت دکتر مصدق صورت گرفته است . خوب متصفانه و طبیعی است که مصدقی ها از این بابت سخت آزرده و دشمن شاه و طرفداران کودتا شوند. خوب این یه پاسخ احساسی و اخلاقی به مساله کودتا است و قابل درک است. اما پاسخ عقلانی به مساله کودتای ۲۸ مرداد مقوله دیگری است. اگر روحانیون به اندازه شاه در کودتای ۲۸ مرداد دخیل بوده و از آن سود بردند، چرخیدن مصدقی ها به سمت روحانیون بر علیه شاه چه هدف و چه فایده ای داشت؟ آیا گناه محمد رضا شاه از گناه محمدعلیشاه بزرگتر بود که مجلس را به توپ بست و سخت با مشروطیت و سکولاریزم مخالف بود؟ آیا مشروطه خواهان محمد علیشاه را از سلطنت خلع کردند یا از مشروطه عبور کردند؟ براندازی حکومت دموکرات زنده یاد دکتر بختیار چه ضرورتی داشت؟ ساقط کردن قانون اساسی مشرروطه چه ضرورتی داشت؟ چرا هنوز مصدقی ها از دکتر بختیار به نیکی یاد نمی کنند و از جفایی که در حق او و مشروطیت و مردم ایران روا داشتند، ابراز پشیمانی نمی کنند؟ تبدیل رویداد ۲۸ مرداد به چیزی شبیه رویداد کربلا و مرثیه سرایی برای آن که هنوز ادامه دارد چه کمکی به جنبش دموکراسی خواهی مردم ایران نموده است؟ این مسایل است که هر آزادیخواه ایرانی را سخت آزار می دهد. این مساله ۲۸ مرداد را باید به مورخان منصف واگذار کرد، همانطور که ماجرای صحرای کربلا را می بایستی به مورخان سپرد نه اینکه طوری به آن اهمیت داد که دشمن خارجی مشروطه خواهان را در روز عاشورا اعدام کند و مردم مشغول عزاداری باشند، به جای اینکه از مظلوم دفاع کنند. اگر پیام صحرای کربلا دفاع از مظلوم در همه دوران نیست، مس چیه؟ شاید از دید خیلی ها همین عزاداری ها ی ظاهری کفایت می کند.
جوادی
آیا چپ رادیکال با سلطنت مشروطه موافق است؟ این یکی از پرسشهای مهمی است که متاسفانه یا اصلا مطرح نشده یا اگر مطرح هم شده باشد، برای آن اهمیت در خور قائل نشده اند. چپ رادیکال ایرانی یا از پاسخ به این پرسش تا به امروز طفره رفته یا فوری این مساله را به مساله استبداد سلطنت پهلوی گره می زند تا کمتر حساسیت برانگیز باشد و کمتر برای خود دشمن ایجاد کند. آیا سلطنت پهلوی نظام مشروطه بود؟ خوب جواب چپ ها مسلما نه است. پرسشی که ممکن است به ذهن بیاد این است که علت مخالفت چپ ها با سطلنت پهلوی ، انحراف سلطنت پهلوی از قانون مشروطه بود، یا علت عمیق تر ی داشته است که چپ ها نیز مانند روحانیون بر اساس آموزه تقیه که در فرهنگ شیعه آموخته اند، آن را پنهان نمودند. هنوز هم به صراحت ایده لیبرالی سلطنت مشروطه را رد نمی کنند و باز هم کاسه و کوسه را سر حکومت پهلوی می شکنند. روحانیون نیز روش مشابه ای را در برخورد با مشروطه در پیش گرفتند. علت مخالفت اونها با شاه ،نه دیکتاتوری شاه بلکه گرایش شاه به سکولاریزم و مدرنیته بود.
جوادی
برای چندمین بار ارزش دارد که تاکید کنم و حتی هشدار دهم که صرف مخافت با استبداد مستقر به معنی موافقت با دموکراسی نیست. پس طرفداران استبداد از نوع دیگر نیز می توانند با استبداد مستقر مبارزه کنند و هر مبارزه ای با استبداد لزوما از موضع حق و دموکراسی نیست.
جوادی
چه اقشاری در اثر انقلاب سفید پریشان حال شده بودند؟ چپ ها قبل از انقلاب سفید به دلایل ایدئولوژیک نه فقط با سیاست های شاه ،بلکه با اساس سلطنت مخالف بوده اند و به تبع آن با سیاست انقلاب سفید نیز مخالفت نمودند. پیروان دکتر مصدق نیز به خاطر مساله ۲۸ مرداد با شاه دشمن شده بودند.اما روحانیت تا قبل از انقلاب سفید تقریبا با شاه دشمنی نداشتند . انقلاب سفید گرچه به نفع جامعه به ویژه کشاورزان بود اما دو قشر را که پیشتیبان و حتی تکیه گاه سنتی سلطنت مطلقه بودند را سخت پریشان حال کرد و آن دو قشر فئودالها و روحانیون بودند ، زیرا انقلاب سفید امتیازات سنتی این دو قشر را مورد تعدیل و حتی تخفیف قرار داد و طبیعی بود که عکس العمل این دو قشر به انقلاب سفید اعتراض و حتی طغیان باشد.حالا با انقلاب سفید کلکسیون مخالفان شاه تکمیل شد. بیشتر نخبگان جامعه دشمن شاه شده بودند. به قول لیب ست اندکی سفسطه و مقدار زیادی ناامنی( پریشان حالی) یک فرد را مستعد نگرش افراطی در خصوص مسایل سیاسی می کند. به روشنی این وضعیت را بعد از انقلاب سفید در مورد دو قشری که از آن دچار ناامنی شدند می بینیم. در این شرایط برای برانداری حکومت شاه فقط به یه ائتلاف در سطح نیروهای مخالف داخلی و اجماع قدرت های بزرگ نیاز بود که بسترش به تدریج فراهم شد و در ۲۲ بهمن ۵۷ به انفجار انقلابی منجر شد. در این میان تقریبا فقط روحانیون از اختناق و استبداد فردای انقلاب مطمئن بودند و بقیه در خماری و یا در توهم آرمانشهر گرایی بودند و تا بیدار شوند، روحانیون برنده شدند.
جوادی
برای اونکه عدالت و آزادی را با هم داشته باشیم، شاید راهی جز ترکیب لیبرالیسم و سوسیالیزم نباشد.
جوادی
اگر مساله ای به نام شیعه گری آنطور که زنده یاد کسروی از آن یاد کرده واقعیت داشته باشد، این مشکل تاریخی چگونه حل خواهد شد؟ شاید تناقض آمیز برسد ولی از دید خود کسروی نشر آثار انتقادی این مساله را برای عوام حل نخواهد کرد، بلکه حکومت روحانیون این مساله را از بنیاد حل خواهد کرد. تا زمانی که فرهنگ اسلامی نیرومند است، جدایی دین از سیاست آرزوی خامی بیش نیست.
جوادی
انقلاب ۵۷ انقلابی علیه فرم استبداد بود یا علیه محتوی استبداد؟ این هم یکی از پرسش های مهم در بررسی ماهیت انقلاب ۵۷ است که تا کنون یا به آن توجه نشده یا کمتر مورد پژوهش واقع شده است. امیدوارم اکنون فرصت آن را داشته باشیم که به دور از حب و بغض به این پرسش فکر کنیم.
جوادی
هرگز فکر نمی کردم برخورد تصادفی با کتاب ایدئولو ژی ایرانی در اینترنت و نوشتن یه یادداشتی انتقادی سر آغاز نوشتن سلسله ای از یادداشت ها شود. البته بعدها متوجه شدم که نخستین یادداشت انتقادی من درست نبوده و مشکل فقط یه اشکال ویرایشی کوچیک بود. اما فکر می کنم رکورد یادداشت نوشتن زیر مقاله و در بخش نظرات را شکستم. هدفم رکورد شکستن نبود، بلکه نشر معرفت بود. اما نمی دونم چه اندازه مفید واقع شده به بیان دیگر بازخوردی وجود ندارد و جریان داده ها تقریبا یک طرفه است. اما حتی تیری در تاریکی هم بوده باشه، فی نفسه ارزش داشته است.امیدوارم مثل یه پروانه با بال زدن که به چشم نمیاد، موجی ایجاد کرده باشم در جهت روشنگری ایرانیان. مخاطب اکثر یادداشت های من کسی نبود جز آقای دکتر نیکفر که می دانم یه حقیقت جوی تمام عیار است و برای آزادی و عدالت توامان مبارزه می کند و من برای ایشان ارزش فراوان قائلم، حتی من لیبرال باشم و او سوسیال دموکرات.
جوادی
هرچه درباره اهمیت گزاره ای نفی شی اثبات غیر آن نیست، گفته شود کم است ،زیرا احتمال زیاد رایج ترین صورت مغالطه در تاریخ ایران نقیض همین گزاره منطقی است. این نوع مغالطه گرچه در محاوره معمولی رایج است ولی در سیاست نیز احتمالا بیشتر به کار می رود. مثلا مستبد بودن شاه دلیلی بر خوب بودن و دموکرات بودن مخالفانش تلقی شد. شما به اکثر سخنان دوست عزیز به نام دخو نگاه کنید، خواهید دید که تقریبا تمام تلاش اش این است که سلطنت و مشروطیت را نفی کند و این را به معنی درستی چپ های مخالفش جا می اندازد. همین کار را مصدقی ها تا به امروز کرده اند و دیکتاتوری شاه را دلیلی بر دموکرات بودن دکتر مصدق تعبیر کردند. خلاصه اگر در یه جمله بگوییم انقلاب ۵۷ بر اساس همین مغالطه شکل گرفته، اغراق نکرده ایم .
جوادی
روشن است که این یادداشت ها رو نمی شه در داخل منتشر نمود. خیلی خوب بود کسی در خارج این زحمت را می کشید و این یادداشت ها را ویرایش و مرتب می کرد و اونها را تحت عنوان یادداشتهای یه لیبرال ایرانی منتشر می کرد، گرچه چون نقد درست و حسابی بر این یادداشتها صورت نگرفته، اعتبار و اهمیت اونها برایم روشن نیست.
جوادی
آلبرت آلیس در دهه پنجاه روانکاوی را برای درمان اختلالات روانی فاقد کارایی دانست و با ابداع روش ررمانی خود موسوم به درمان عقلانی_ هیجانی، شناخت درمانی را پایه نهاد و کفایت نسبی آن را نشان داد. اونچه در این جملات توجه مرا جلب کرد و به خاطر همان، به بیان آنها پرداختم، عبارت " و کفایت نسبی آن را نشان داد" است. یعنی آلبرت آلیس که خود نخست پیرو فروید بود، نیومد فقط فروید را بکوبد و از این راه اعتبار کسب کند ، بلکه تلاش کرد کفایت نسبی نظریه اش را ثابت کند. او می دانست نفی شی اثبات غیر اون نمی کند و برای کسب اعتبار از مغالطه و تخریب بهره نبرد. البته اینطور تیست که در غرب هرگز مغالطه و اخریب روی نمی دهد. یکی از موارد حاد کاربرد مغالطه نفی شی اثبات غیر اون می کند، در نزاع بین چپ رادیکال و لیبرالیسم است. چپ رادیکال تنها کاری که کرده است نقد رادیکال سرمایه داری و لیبرالیسم بوده است، کاری ندارم این انتقادات همواره درست بوده یا نه، حتی به فرض درستی همه این انتقادها، کفایت نسبی بدیل یعنی کمونیزم نه تنها اثبات نشد که در تجربه بارها رد شد.همین اوضاع را ما در تاریخ ایران می بینیم. طرفداران جمهوری اسلامی و بسیاری از انقلابیون ۵۷ هنوز هم تقصیرها را گردن شاه می اندازند تا از این راه کمی اعتبار کسب کنند، اعتباری را که در عمل بعد ازچهل سال نتونستند از راه کارامدی کسب کنند، از راه نفی نظام پیشین طلب می کنند. همین کار را اکثر چپ ها و مصدقی ها تا به امروز انجام داده اند. اینکه می گویم این افراد در فضای پیش از انقلاب منجمد شده اند، به همین معنی است. یکی نیست به اینها بگوید که دوستان شما که می گفتید وقتی شاه کفن شود همه چی حل است و آب و برق و گاز مجانی می شود و مارکسییت ها به آزادی بیان می رسند و حتی آخرت ما هم آباد می شود. اینها را که بپرسی گویا کفر گفتی و مانند افراطیون مذهبی تو را تکفیر می کنند و می گویند تو ساواکی هستی، تو سلطنت طلب نگون بخت هستی و این قبیل توهین ها. باز همان مغالطه معروف سر و کله اش پیدا می شود. به جای اونکه متناسب با تجربه در افکار خود تجدید نظر کنند، فوری روی می آورند به راحت ترین سپر بلا یعنی استبداد شاه. این همه اتفاقات تلخ در چهل سال بعد از کفن کردن شاه را نادیده گرفته و توضیح علمی برای اش ندارند یا از تبین علمی آن طفره می روند.
جوادی
فرق نقد مقدسات و توهین به مقدسات چیست؟ فرض می کنیم کشیدن کاریکاتور بزرگان یه دین به هر دلیلی توهین به مقدسات تلقی شود. کشیدن کاریکاتور یه آدم معمولی نیز به دلیل مشابه می تواند توهین تعبیر شود. خوب اینجا این پرسش پیش می آید که آیا کاریکاتور کاری جز توهین می تواند انجام دهد؟ اگر پاسخ منفی باشد، پس باید هنر کاریکاتور به عنوان هنر منحط ممنوع شود. از طرفی همه انسانها در برابر قانون یکسان هستند و نباید خون عده ای سرخ تر باشد و کشیدن کاریکاتور اونها مجازات سنگین تری داشته باشد. آیا این نوعی تبعیض نیست؟ خوب با این مقدمه بر می گردم به پرسش اصلی یعنی فرق نقد مقدسات و توهین به مقدسات چیست. آیا هر نوع نقدی از بزرگان دین یا خود دین از دید یک بنیادگرای دینی و حتی دیندار معمولی می تواند توهین تلقی شود؟ کافی است به تاریخ و نیز تجربیات روزمره رجوع شود تا جواب این پرسش روشن شود. آیا جرم زنده یاد کسروی و امثال او نقد خرافات بوده یا نقد مقدسات یا توهین به مقدسات؟ اینکه حتی انتقاد رفورمیستی و نه رادیکال از دین و خرافات دینی نیز از سوی متعصبان می تواند توهین تلقی شده و با واکنش تند روبرو شود ، چیز عجیبی نیست و بارها در طول تاربخ و در بسیاری از جوامع رخ داده است. به نظر میرسد که برای یه دیندار متعصب نقد مقدسات و توهین به مقدسات دو چیز متفاوت نیستند و از یک قماش اند و حکم هر دو یکسان است.
رامین
زنده باد آزادی و دموکراسی در امتداد شب سکوت گنجشک سرخ و در نهایت در حد توان خود به عنوان یک انسان در طول تاریخ.