•داستان زمانه
جواد موسوی خوزستانی: بعد از ظهر در کوشک
وضع اضطرار به عنوان یک وضعیت پایدار- مبنای داستانی که چنین آغاز میشود: چپیدم تو تاکسی: «خیابون شهدا؟» راننده پرسید «چی شده آبجی، دارن میگيرن؟»
۱
چپیدم تو تاکسی: «خیابون شهدا؟»؛ راننده پرسید «چی شده آبجی، دارن میگيرن؟» گفتم: «عجله دارم به خواهرم برسم. باید برسونمش دکتر...» راننده که انگار چیز عجیب و چندشی تو صورتم دیده باشد با چهرهای مچاله گفت: «آخخيْ، چشاتون ...»! از دهنام پرید: «چشام؟ چطور مگه؟» و باز هم با دستمال اشکهام را پاک کردم.
ــ بدجوری قرمز شده! معلومه که خیلی میسوزه. مبادا آب بزنین؛ بیشتر میسوزههااا.
ــ با این رفتاراشون دیگه کسی جرئت نمیکنه از خیابون رد بشه. الابختکی میندازن وسط جمعیت! کی به کیه، میندازن دیگه!
ــ خيلي حواستون باشه گرفتار نشین...
گفتم: «مسافر سوار نکنین. دربست بریم.. با این راهبندونا اگه بتونین از مسیرهای فرعی بندازین» و باز هم از شیشه عقب اتومبیل به پشتِ سر نگاه کردم؛ به ازدحام جمعیت که هر لحظه دور و کوچکتر میشد. قدش به نظرم کوتاهتر شده بود. نگاهام را دزدیدم و برگشتم به سوی انبوه تماشاچیها در پیادهرو که هر طور شده در صفهای بهم پیوستهشان خودمو زورچپان کنم. دوباره نگاهاش کردم. داشت حرف میزد با موبایل و چشمهاش توی جمعیت انگار دنبال کسی میگشت که يک آن در برابر نگاه جنزدهام خشک شد. موبايلاش را پايين آورد و همان يكنواختیِ سرد و وحشتانگیز را بر سرم ريخت. دستم بیاختیار به موهام رفت و از روی پیشانی به زیر روسری چپاندمشان. لبهی روسری را پایین کشیدم تا نزدیک ابرو...
سپیده گفته بود «همون لحظه باید برمیگشتی خونه»
۲
پاهام عجله دارند. پلکهام مقاومت میکنند، تا ببندم سوزش شدید چشمها کلافهکنندهست؛ بسته نباشند ساختمانها حتا زمینِ زیر پا موج برمیدارد. نفهمیدم کی عصر شد. بوی گازوییل سوخته که با بوی سیر قاطی شده همهجا هست. صدها سوزن به ته بینیام فرو رفته. حس میکنم صورتم باد کرده به خصوص دور چشمام. «برگردم؟»؛ به آسمان سفیدِ بالای سرم که نگاه میکنم مثل زمینِ زیر پا، موج برمیدارد. در میان سفیدیِ دودها، تردد لکههای سیاه را خیلی نزدیک درست بالای سرم حس میکنم، بیاختیار سرم را میدزدم. دست شیدا همچنان توی دستم است. «نباید پشتسرمو نگا کنم...». ولی با برداشتن هر دو سه قدم، بیاختیار به عقب برمیگردم. به طرف لالهزار حرکت میکنیم مار بزرگ آهنی در دالان بیانتهای خیابان جا خوش کرده است. به لالهزار که میرسیم به شیدا میگویم عزیزم حالا دیگه برو خونه، هیچجا وانسا؛ و خودم دوباره برمیگردم که پیش بچهها باشم. «اصلاً کی عصر شد» درد لعنتیِِ معده به کمرم زده ولی احساس گرسنگی ندارم. قوطیهای آهنی و یکدست، اندام بیریخت مار را تکراری کرده است. در میان جمعیتی که حالا سراسیمه به هرسو پراکنده میشود شعارها تندتر شده است. تو این بلبشو، بچهها را پیدا نمیکنم به حتم رفتهاند. «هر چه بادا باد» و برمیگردم! صف فشرده و مارپیچ قوطیهای آهنی را دنبال میکنم تا برسم به خیابان انقلاب. میرسم و بلافاصله به طرف پلچوبی و دروازهشمرون ادامه میدهم، به جایی كه اتومبیلها راه عبور دارند. دست بلند میکنم: «تاکسی!» پیکان نارنجیرنگ ترمز میکند. فوری سوار میشوم. شیشهها بالاست. سکوت هست. از دود سفیدی که اشکآور است خبری نیست. هوای داخل اتومبیل پاک است. راننده میپرسد «چی شده آبجی، دارن میگيرن؟» میگویم: عجله دارم به خواهرم برسم. باید برسونمش دکتر...
ــ چشاتون بدجوری قرمز شده، معلومه که خیلی میسوزه! مبادا آب بزنین؛ بیشتر میسوزههااا.
به پشتی صندلی تکیه میدهم که صدایی غریب و ناگهانی دلم را میلرزاند. گوشهام را با دست میپوشانم: «چه رعدِ بیموقعی!»
ــ رعد؟!
این را راننده که عاقلهمردی سبزه روست میپرسد. منم میگویم «پس این تق و توق و صداها؟» و عرقِ پیشانی را با دستمال میگیرم. راننده هاج و واج میگوید «چه صدایی دخترم؟» ..حوصله صحبتکردن ندارم. میخواهم پیاده بشم که تاکسی حرکت میکند. بار دیگر از شیشه عقب، پشت سر را با دقت نگاه میکنم. صدای تقاتق کمتر و کمتر میشود. دستمالکاغذیی خیس را در کیف میگذارم و دستمال دیگری بر میدارم. چشمها هنوز میسوزند؛ خیساند. موبایلام زنگ میخورد «سلام،.. چی؟ صدات نمییاد سپیده،... نه بابا دارم میام. تو پس خونهای؟...آخه خیلی دنبالت گشتم؛ کلی از بچهها سراغتو گرفتم؛... خیله خب باشه رسیدم سر کوچه زنگ میزنم. حداکثر نیم ساعت دیگه...»
شهر زیر فشار ترافیک دارد خفه میشود. چهرهی پیرسال راننده برمیگردد به طرفم: «کجای شهدا؟»
ــ به میدون نمیرسه، کوچه تهرانی، به خیابون خورشیدم نمیرسه،... روبهروی بانک رفاه...
ــ ولی از نیم ساعت، بیشتر طول میکشههااا، میبینی چه راهبندونیی..
سر کوچه تهرانی دارم از تاکسی پیاده میشوم که سپیده را میبینم «مرسی پدر. خیلی خیلی لطف کردین..» به سپیده برمیگردم و صورتم را علامت سؤال میکنم «...بفرمایین اینم کرایهتون..» سپیده هم هیچ نشانهای از عقبنشینی تو صورتش نیست «بقیهشم واسه خودتون قابل نداره...بازم ممنونم» و میروم طرف سپیده: «وا، تو وایسادی تو خیابون منتظر من؟! که چی مثلاً؟ میموندی تو خونه خب! گفتمت که دارم میام.»
ــ پروین جان نگفتی نیم ساعت مگه؟ خودت نگاه کن از یه ساعتم گذشته. دلم شور افتاد آخه! گوشیتم که راه نمیده
ــ خودت که داری میبینی چه ترافیکییِ
ــ حالا خدا رو شکر که رسیدی بلاخره. چشات ولی شده یه کاسه خون... خب تعریف کن چه خبرا بود؟
ــ خبر مبر كه اووففف تا دلت بخواد. بچهها حسابی تروکوندن. نبودی ببینی چه محشرکبرایی بود. وااای سپیده اگه بدونی چه جمعیتی اومده بود! از هر تیر و طایفهای که فکرشو بکنی. خیابون کوشک، هدایت، برو تا خود خیابون سعدی پُر بود از جمعیت. تو صحن مسجد فخرآباد و بیرونش جای سوزنانداختن نبود
ــ حالا چرا رنگت پریده؟
۳
توي داروخانهی نبش خیابان فردوسی و انقلاب كه هر وقت از جلوش رد میشم زمان برام متوقف میشه، فروشنده هم که روپوش سفید به تن داشت همينو ازم پرسيد: «چرا اینقدر رنگتون پريده...»؛ وقتی از دست مردِ کیف بهدستی كه دنبالم كرده بود چپيده بودم توی داروخانه و با یک حركت سريع، عينک و چادرم را برداشته بودم و در برابر دهان باز فروشنده كه مثل علامت سؤال شده بود گفتم «چسب زخم دارين؟» رنگ از روم پريده بود. يعني وقتی فروشنده پرسيده بود «چرا اینقدر رنگتون پريده؟» متوجه شدم. و از تصادفی ساختگی گفتم كه چند متر پایینتر كرده بودم. به نگاهِ پُر تردید فروشنده هم توجه نكردم و بیاعتنا ادامه دادم و صحنهی تصادف را فیالبداهه ساختم تا فرصتِ جمع و جوركردنِ خودمو پيدا كنم. «چسبو واسه زانوم میخوام، فکر کنم خراش برداشته»، بعدم كه از داروخانه زدم بيرون، مردِ کیفبهدست هنوز ايستاده بود پيش باجه تلفن عمومی نزدیک پلههای ایستگاه مترو، و درحالیكه ظاهراً داشت شماره میگرفت اما مدام دور و بر را میپایید؛ همينطور مثل جنزدهها، هم نگاهش میکردم و هم ازش فرار میكردم. كت و شلوارِ خاکستری، کیفِ چرمی كوچکِ قهوهای، ريش توپی و نگاه سرد و يكنواخت گوسفندی. همون نگاهی كه امروز بعد از چند سال بار دیگر با نگاهم تلاقی كرد! تو خیابان هدایت کنار پیادهرو داخل جمعيت ايستاده بود و به دقت آدمها رو دید میزد. وقتی جمعیت از مقابل کوچه مراد زاده عبور میکرد صدای شعارها خود به خود اوج میگرفت. اطراف پلاک هجده در کوچه مراد زاده که پرشده بود از گُلهای سفید، پرستو را دیدم که دم در ایستاده بود. در حجم انبوه و درهم جمعیت که هرلحظه فشردهتر میشد دنبال بچهها بودم. پیداکردن سوزن در انبار کاه! نوشتههای رو مقوا در لابلای جمعيت به رقص درآمده بودند. در میان مقوانوشتهها، عکسهایی هم بود، در ابعاد کوچک و بزرگ؛ رنگی و چهرهی نویسندهی "تمرین مدارا"، و بعضی عکسها سیاهوسفید و پرتره پروانهی ملیح و متبسم. توی شلوغی و ازدحام، قیافههای آشنا زیاد به چشمم میخورد. به دنبال دیدنِ بچهها به پشت سر نگاه کردم یک آن چهره غمگین صلاحی و همزمان انگشت سبابه دست چپِ پوینده در عکس نظرم را جلب کرد انگار میخواسته گوشش را بخاراند که عکاس یکدفعه گرفته،..تنم داشت خودش را از فشار سمج و مزاحم تن مردی میانسال به جلو پرت میکرد که بچهها را ديدم بلاخره؛ برای همديگر دست تكان داديم. سپیده را نديدم. دنبالش گشتم. سراغش را گرفتم با اشاره از بچهها. اما بچهها هم نديده بودنش. جمعيت به شعارها جواب میداد. فلشهای مختلف بود كه دور و نزدیک چشمک میزدند. خیلیها، بیش از سه برابر جمعيت، توی پيادهروها ايستاده بودند به تماشا! يكي از بچههای خبرنگار را ديدم كه تو اون همه سروصدا داشت مصاحبه میگرفت. ضبط کوچکش را تقریباً چسبانده بود به دهن مصاحبهشونده. علامت دادم بهش. چند دقیقه بعد آمد و گفت دوربين همكارشو گرفتن. گفتم: كارتاش؟...گفت: «همراهش نبود». گير میدن ديگه!... فقط گفت: «دلم شور میزنه. میگن لیست صدنفره تهیه کردن!» گفتم به شایعات اهمیت نده. گفت: «پروین خواهشاً مواظب باش. يادت رفته؟» خنديدم: گاهي وقتها بهتره يادت بره!... و داخل جمعيت بودم و دستم را برده بودم بالا در همراهی با جمعیت. همانجا بود كه نگاهش بعد از چندسال با نگاهم تلاقي كرد «يادت رفته؟»...دستم در هوا ثابت ماند. موبايل دستش بود و همان ريش توپی. همینطور که داشت حرف میزد يک آن در برابر نگاه جنزدهام خشک شد. موبايلش را پايين آورد و همان يكنواختی سرد و وحشتانگيز را بر سرم ريخت. كجا بودم؟ صدای دوست خبرنگارم توی گوشم دوباره زنگ زد: «پروین يادت رفته؟»... اون زن چادری كجاست كه وقتی بدون چادر و عينک از داروخانه بيرون آمدم شانه به شانهاش و بعد، از جلوش رفتم و مثل گربه پيچيدم تو كوچه،... برگردم؟...كاش اينجا هم داروخانهای بود. سنگينی نگاهش ولم نمیکرد. دستم بیاختیار به موهام رفت و از روی پیشانی به زیر روسری چپاندمشان. لبهی روسری را پایین کشیدم تا نزدیک ابرو. عصر شده بود و پرپررررپییسـسـسِ کپسولهای فسقلیِ گاز میان جمعیت، چراغهای قدیمی خیابان را مهآلود کرده بود. چراغهایی که اگر این دود سفیدِ بدبو هم نبود شعاع دو متری را به زور روشن میکردند. اين پا و اون پا كردم. برگردم؟...نمیديدمش. به حتم همین دوربرهاست، داره منو میپاد. همون چهارسال پیش هم پس از یازده روز که از تلفن عمومی زنگ زدم به خونه و از اوضاع پرسيدم مامان گفت آمده بوده درِ خونه با چند نفر لباسشخصی و گفته كه «شناسنامهشو به همه جا داديم،..»، و با عصبانیت حرفهای درشت زده بود. مامان گريه كرده بود، نفريناش كرده بود. اين چيزهارو پشت تلفن بهم گفت و یکریز اشک میريخت... «يادت رفته؟»...چرا نبابد يادم بره؟ اون مال چهار سال پيشه؟ حالا ديديش كه ديديش،... برگردم؟
خب آره ترسيدم؛ همچين بلند گفتم كه از صدای خودم يكّه خوردم. آمدم از خيابان کوشک بندازم تو لالهزار که شیدا خواهر کوچکِ یکی از دوستانم را دیدم. حسابی گیج میزد حیوونی. صداش کردم. با چشمهای ملتهب نگاهم کرد. از فرط قرمزی انگار خون میآمد از چشماش. دست لاغر و کوچکاش را گرفتم و با خودم کشیدم تا رسیدیم به لالهزار، نه خدا رفتیم تو سعدی. حالا نفس بکش عزیزم. بکش «هعاههه»؛ بیشتر «هعاهه هعاههه هاااااههه..» خوبه بهتر شد. حالا دیگه برو خونه. هیچجا وانسا؛ رسیدی خونه زنگ بزن بهم؛ یادت نره ها؛...بعد که از شیدا جدا شدم برگشتم تو هدایت ولی بچهها هم مثل بقیه مردم پراکنده شده بودند. از خیابان هدایت دوباره انداختم تو سعدی که برسم به انقلاب و بروم به طرف پل چوبی. بازم بايد راهپاكی میکردم! بیکه به پشت سرم نگاه کنم به سرعت رفتم آندستِ خیابان. سه چهار دقیقه که رفتم یکباره برگشتم به عقب ولی متوجه نشدم که دنبالم کرده باشد. به سمت پل چوبی و دروازهشمرون ادامه دادم به جايی كه ماشينها راه عبور داشتند. چپيدم تو تاکسی: «خیابون شهدا؟»؛ راننده پرسید «چی شده آبجی، دارن میگيرن؟» گفتم: «عجله دارم به خواهرم برسم. باید برسونمش دکتر...»
ـ آخخيْ، چشاتون...
ـ چشام؟ چطور مگه؟
ــ آخه بدجوری قرمز شده! معلومه که خیلی میسوزه. مبادا آب بزنین؛ بیشتر میسوزههااا...
ــ با این رفتاراشون دیگه کسی جرئت نمیکنه از خیابون رد بشه. الابختکی میندازن وسط جمعیت! کی به کیه، میندازن دیگه!
راننده که انگار دلش سوخته بود از آینه نگاهم کرد: «خيلي حواستون باشه گرفتار نشين..» صورتم را کاملاً چرخاندم و از شیشه عقب زل زدم به قوطیهای بزرگ آهنی تو خیابان ولی ادامه داد: «..آه مظلوم آخرش میگیره دامنشونو،..» موبایلام از کیف درآوردم و خودم را مشغول نشان دادم اما انگار با خودش داشت حرف میزد: «..هییی روزگار! تو این دو روز عمر، آدم چهها که نمیبینه. آخه مگه چارئیام دارن؛ عین جوجهمرغ بیپناهن ئی نیویسندهها؛ دیگه چه توفیر میکنه عروسی باشه یا عزا، مرغ زِبونبسهس که قربونی میشه...» چهرهی پیرسال و سيه چردهاش را نگاه کردم، انگار صد ساله که راننده را میشناسم. نفس راحتی کشیدم...
از همین نویسنده:
نظرها
نظری وجود ندارد.