روز جهانی حمایت از قربانیان شکنجه؛ دو روایت از شکنجهشدگان دهه ۶۰
زمانه همزمان با ۲۶ ژوئن (پنجم تیر) که به عنوان روز جهانی حمایت از قربانیان شکنجه نامگذاری شده است با شهره قنبری و هایده روش، دو تن از زندانیان سیاسی دهه ۶۰ گفتوگو کرده و از آنان درباره شکنجههایی پرسیده است که در دوران بازداشت و حبس متحمل شدهاند.
ایران از معدود کشورها در کنار عربستان، سومالی، پاکستان و افغانستان است کهه همچنان از پذیرش کنوانسیون منع شکنجه سازمان ملل خودداری میکند. هر چند بر اساس ماده ۳۸ قانون اساسی جمهوری اسلامی اعمال هر گونه شکنجه برای اخذ اقرار از متهم به صراحت منع شده است اما تیمهای امنیتی از ابتدای شکلگیری جمهوری اسلامی تاکنون، همچنان از روشهای مختلف شکنجه برای گرفتن اعتراف از متهمان و سرکوب گسترده جنبشهای اجتماعی استفاده میکنند.
زمانه همزمان با ۲۶ ژوئن (پنجم تیر) که به عنوان روز جهانی حمایت از قربانیان شکنجه نامگذاری شده است با شهره قنبری و هایده روش، دو تن از زندانیان سیاسی سابق در دهه ۱۳۶۰ گفتوگو کرده و از آنان درباره نحوه، شیوه و روند شکنجههایی پرسیده است که در دوران بازداشت و حبس متحمل شدهاند.
شهره قنبری: بهکارگیری شکنجه ناشی از استیصال رژیم در برابر درایت زندانیان دهه ۶۰ بود
شهره قنبری، نقاش و زندانی سیاسی سابق است که هنگام دستگیری از اعضای سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود. او مجموعا دو بار، بار اول در سال ۱۳۵۹ و بار دوم در اسفند ماه ۱۳۶۰ توسط مأموران امنیتی در تهران بازداشت شد. این زندانی سیاسی در سالهای زندان با موارد متعددی از شکنجههای جسمانی و روانی از طرف مأموران امنیتی مواجه شده است. او بخشی از روایت خود را با زمانه در میان گذاشته است:
اواخر اسفند ماه ۱۳۶۰ و زمانی که ۲۲ ساله بودم، برای بار دوم در تهران بازداشت شدم. در آن مقطع و بعد از تظاهرات ۳۰ خرداد، ضربات زیادی به سازمان مجاهدین خلق زده بودند که منجر به دستگیری تعداد زیادی از اعضای این سازمان شده بود. همزمان با این تحولات، تعداد زیادی هم از اعضای سازمان پیکار و دیگر جریانات سیاسی بازداشت شده بودند. فضای فاشیستی، ترس، رعب و وحشت، اعدامهای دسته جمعی و کشتار و دستگیری، فضای آن روزهای سال ۶۰ و سالهای بعد از آن بود.
من از فعالان چپ دانشجویی در دانشگاه ملی بودم و بعد از انقلاب در سال ۱۳۵۸ از هواداران جریان موسوم به «خط سه» بودم و بعد با سازمان دانشجویی هوادار سازمان پیکار همکاری میکردم.
تا سال ۱۳۵۹ که دانشگاهها به بهانه انقلاب فرهنگی بسته شد، جنبش عظیمی در مقابله با این انقلاب فرهنگی صورت گرفت. من در این جنبش و مقاومت مانند بقیه فعالان دانشجویی شرکت داشتم.
یک سال بعد از بسته شدن دانشگاهها، در اعتراض به بسته شدن دانشگاهها از طرف بخش دانشجویی و دانشآموزی سازمان پیکار که تشکیلات بزرگی را شامل میشد، در سالگرد انقلاب فرهنگی، روز ۳۱ فروردین ۱۳۶۰، جلوی دانشگاه تهران تظاهراتی بر پا کردیم که نارنجکهای که میان تظاهرات ما پرتاب و منفجر شد منجر به کشته شدن سه تن و مجروح شدن دها تن از شرکتکنندگان شد.
من بار اول در سال ۱۳۵۹ در جریان یکی ازکوهنوردیها به دلیل درگیری فیزیکی با یک پاسدار، همراه سه نفر دیگر بازداشت شدم که در جریان این دستگیری، ما را به زندان اوین بردند. به محض رسیدن به اوین، شروع کردند به کتک زدن ما. نکته جالب این بود که مأمور بازجویی ما در آن مقطع زمانی یعنی در اوائل سال ۶۰ ساواکی بود! یعنی با کت و شلوار سفید و کراوات از ما بازجویی میکرد.
من تا غروب اوین بودم. در اتاقکی که بعدها فهمیدم کابین ملاقات است، نگهم داشتند. یکی از کارکنان زندان که در بخش مخابرات کار میکرد به من گفت اگر شب آنجا بمانم، فردایش مرا به داخل بند منتقل میکنند و احتمالا در زندان ماندگار خواهم شد. با کمک این فرد بود که وقتی پاسدارها و مسئولان زندان برای خواندن نماز مغرب رفتند، از در کوچکی که جلوی اوین بود فرار کردم.
از ۳۰ خرداد ۶۰ به بعد اما سرکوبها بیشتر شد. من برای بار دوم، زمستان سال ۱۳۶۰ دستگیر شدم.
قبل از دستگیری، من هنوز سر قرارهای تشکیلاتی میرفتم و همچنان یک سری از رفقایم را میدیدم.
از لحظه اول دستگیری فضای رعب و وحشت بود. یکی از مهمترین دغدغهها با توجه به فضای وحشتناک حاکم بر زندان این بود که به نحوی به رفقای بیرون از زندان اطلاع بدهم که خودشان را حفظ کنند و اینکه شرایط سرکوب و زندان را جدی بگیرند….
در زمان بازداشت و زندان، همواره این دلهره برایم وجود داشت که به عنوان یک زن ممکن است تعرضات جنسی هم برایم پیش بیاید.
بازجوها و مأموران زندان، عدهای بیسواد، مکتبی، جانی و شکنجهگر بودند.
بار دوم دستگیری، وارد اوین که شدیم، با چشمبند به اتاقی منتقل شدیم که بازرسی بدنی میکردند.
از بدو ورود و در طول دوران زندان، همیشه وحشت و دلهره تعرض جنسی با ما بود.
آن زمان فشار اطلاعاتی و تحت فشار گذاشتن زندانی برای گرفتن اطلاعات بود که شکنجه جسمی مهمترین آن بود اما امروزه به شکل وسیعتری تجاوزات جنسی هم وجود دارد. امروز بازجویان از تجاوز جنسی به عنوان یک راهکار سرکوب استفاده میکنند.
من در اول دستگیری اطلاعاتی داشتم که برای اعتراف به آنها تحت فشار قرار گرفتم.
در زندان اوین یک ساختمان چهار طبقه تحت عنوان ساختمان مرکزی وجود داشت. بر اساس آنچه که از زیر چشمبند متوجه شدم، بهداری در طبقه دوم قرار داشت و یکی از طبقات دیگر اتاقهای بازجویی و شکنجه بود که به آن شعبههای بازجویی گفته میشد/ میشود.
دو اتاقی که مخصوص بازجویی از هواداران سازمان پیکار، سازمان فداییان خلق (اقلیت) و سایر گروهای چپ بود به «شعبه شش» معروف شده بود و اتاق دیگری که به «شعبه هفت» معروف بود برای بازجویی از هواداران سازمان مجاهدین بود. در این سالن چند اتاق دیگر هم برای بازجویی از هواداران و اعضای حزب توده و اکثریت وجود داشت.
در اینجا روشهای بازجویی هم متفاوت بود. با زندانیان مرتبط با سازمان مجاهدین خلق، پیکار و فداییان خلق (اقلیت) و سایر گروهای رادیکال ضد رژیم برخوردهای بسیار وحشتناکی صورت میگرفت.
مرا با چشمبند وارد یکی از این اتاقها کردند و جلوی دیوار نشاندند. اولین نکته بارز در بازجوییها این بود که بازجویان به نوعی زندانی را ضرب و جرح فکری میکردند. چیزهایی که روز اول شاهدش بودم مانند بسیاری موارد دیگر هیچگاه فراموش نخواهم کرد. آن روز صدای شکنجه زندانیان را میشنیدم. یکی از آنها آنقدر کتک خورد که صدای نالهاش قطع شد.
فضا اینگونه بود که از هر اتاق صدای نعره و شکنجه بلند بود. مثلا به یکی از زندانیان به زور یک سطل آب خورانده بودند که این کار منجر به از کار افتادن کلیهها میشد..
اما شاهد شکنجه زندانیان دیگر بودن از شکنجه شدن سختتر بود. بیخوابی هم منجر به از بین رفتن تمرکزم شده بود.
با وجود اینکه ۴۰ سال از این ماجرا گذشته، باز هم در هنگام یادآوری، رعشه به تن من میافتد.
روشهای بازجویی معمولا این گونه بود که دو بازجو به سراغ یک زندانی میرفتند که یکی از آنها با زبان خوش و دیگری با زبان چماق وارد عمل میشد.
در همان ساعات اول بازجویی، یکی از بازجویان من شروع کرد با مشت زدن توی سر. به دلیل اینکه من از طریق فردی خرج از تشکیلات لو رفته بودم، اطلاعات تشکیلاتی زیادی از من نداشتند و فقط میدانستند من فعال دانشجویی و هوادار سازمان پیکارم.
در ساعات اول مرا با عدهای از زندانیان شکنجه شده روبهرو کردند. بازجو گفت: «ببین اگر همکاری نکنی این سرنوشت در انتظار تو هم خواهد بود.»
… در همان اتاق شعبه شش بودم که حدود ساعت ۱۱-۱۲ شب یک پاسدار آمد و گوشه چادر مرا گرفت و گفت بلند شو بیا!
از زیر چشمبند دیدم که لباس نامناسبی تنش بود. از چند راهرو گذشتیم. به خاطر دلهره از احتمال تجاوز، خودم را آماده اتفاقهای بد کرده بودم اما آن پاسدار مرا تحویل دو زن مأمور دادستانی داد و آنها مرا به اتاقی بردند که فهمیدم در این اتاق افرادی حضور دارند که یا منتظر شکنجهاند یا شکنجه شدهاند. در این اتاق دیگر چشمبند نداشتم و منتظر بودم. احتمالا ساعت حدود سه صبح بود که اسمم را صدا کردند و برای بازجویی بردند.
مرا با چشمبند به اتاق دیگری بردند و لبه یک تخت نشاندند. بعد دو نفر آمدند و شروع به بازجویی کردند. یکی از بازجوها با مشت به من حمله میکرد.
بعد از اینکه به سوالاتشان جواب ندادم، گفتند آدم بشو نیستی و حالا میبینی چهطور جواب سوالهای ما را میدهی. بعد من را به شعبه شش یعنی اتاق بازجویی و شکنجه فرستادند و روی یک تخت به شکم خوابانده و پاها و دستهایم را از چهار طرف به تخت بستند. من توسط فردی به نام «حامد»، یکی از کثیفترین بازجوهای اوین، مورد شکنجه قرار گرفتم که کینه عجیبی هم نسبت به زندانیان مرتبط با سازمان پیکار داشت.
پیش از هر چیز بگویم که دردِ ضربه کابل و شلاق با هیچ دردی قابل مقایسه نیست.
من موهای صافی داشتم. در هنگام شکنجه با کابل موهایم روی صورتم ریخته بود و گیره موهایم باز شده بود. همچنین پارچهای را هم در دهانم گذاشته بودند تا نتوانم فریاد بزنم. یک چادر مشکی را هم روی کل بدنم انداخته بودند. به خاطر ضربات کابل و تقلای زیاد، موهایم روی صورتم ریخته بود و گرما و احساس خفگی را تشدید میکرد. احساس میکردم نفسم میگیرد. چند بار با کمک گرفتن از لبه تخت سعی کردم موهایم را از صورتم کنار بزنم که چادر هم به کناری افتاد. این بازجو با وجود ادعای مسلمانی، گیره موهایم را که روی زمین افتاده بود برداشت، با دست موهایم را از روی صورتم جمع کرد و گیره را به موهایم زد.
لمس موهایم توسط بازجو از نظر حسی چندشآور بود. این را هم اضافه کنم که شکنجه با کابل بدین صورت بود: وقتی کابل را به کف پا میزدند، بعد از مدتی کف پا بر اثر برخورد پی در پی کابل بیحس میشد. در چنین مواقعی بازجو یک جسم فلزی را که به انتهای کابل متصل بود به کف پای من فرو میکرد و زمانی که متوجه میشد کف پای من بیحس شده، حدود نیم ساعت شکنجه را متوقف میکرد تا عصبهای پای من دوباره فعال شوند و دوباره شروع به زدن میکرد. وقتی از روی تخت بلند میشدم، پاهای خودم را حس نمیکردم.
کار وحشتناک بعدی این بود که بازجو روی پای من میآمد تا ورم پای مرا بخواباند.
همچنین دو سه لیوان آب به من خوراندند. خوراندن آب برای این بود که کلیههایم در حین شکنجه با کابل از کار نیفتد. وقتی حدود غروب من را از تخت شکنجه باز کردند، بعد از بازجویی و یک روز طولانی توان راه رفتن نداشتم و پاهایم چنان بزرگ شده بود که توی دمپایی مردانه هم نمیرفت. تقاضای دستشویی کردم. به شدت احساس فشار میکردم. در دستشویی متوجه خونریزی شدیدی شدم که به خاطر ضربات شدید کابل بود. آنجا متوجه شدم که پریود شدهام و کلیههایم هم دچار خونریزی شدهاند.
چندین روز در این وضعیت بودم و در کنار شکنجه خودم، شاهد شکنجه دیگران هم بودم.
یک مورد بود که یکی از همبندیهای ما از اعضای سازمان فداییان خلق (اقلیت) بود، یک پسر شش ماهه داشت به اسم کاوه و ما او را مادر کاوه صدا میکردیم. او بچه شیر میداد. او هم توسط حامد بازجویی و شکنجه میشد. ظاهرا بازجو وقتی این مادر را شکنجه میداده برای جلوگیری از نفس تنگی او، سینه بندش را باز کرده بود. یعنی به راحتی بدن این زن را لمس کرده بود.
البته مادر کاوه هم بعد از ضربات کابل شیرش خشک شد و شیری برای بچه باقی نماند….
من بعد از حدود دو هفته و همزمان با نوروز سال ۱۳۶۱، پس از دستگیری و شکنجه، به بندی معروف به بند ۲۴۶ منتقل شدم. در آنجا مرا به اتاق شش اتاق فرستادند.. یکی از اتاقها مخصوص زندانیان چپ بود و بقیه اتاقها به زندانیان مجاهدین خلق مربوط میشد. در اتاق زندانیان چپ ۷۰ الی ۸۰ نفر از فعالان چپ زندانی بودند که به محض ورود به اتاق، با استقبال آنها مواجه شدم. همبندیهایم در این اتاق، یک قسمتی از اتاق را به کسانی که از شکنجه و بازجویی میآمدند اختصاص داده بودند.
در این اتاق برخی از رفقای خودم را پیدا کردم. در بند عمومی زندان یکی از کارهای ما این بود که هر روز مرور کنیم که به بازجو چه گفتهایم تا دچار تناقضگویی نشویم.
بعد از چند ماه دوباره مرا به بازجویی و همان اتاق شعبه شش بردند. این بار در کنار تختی که من روی آن شکنجه شده بودم، یک زندانی مرد را روی تخت دیگری خوابانده بودند و شکنجه میدادند. در این هنگام مرا با همان دختری که مرا لو داده بود (به نام افسانه. ب) روبهرو کردند. بعدا فهمیدم ۲۷ نفر دیگر به غیر از من توسط همین دختر لو رفتهاند. افسانه با همراهی بازجو شروع کرد به طرح اتهامات تازه علیه من. حتی اتهام کشتن بهشتی را به من نسبت میداد. بعد از آن، مرا دوباره به بند برگرداندند.
در نهایت خرداد سال ۱۳۶۲ یک دادگاه چند دقیقهای برای من ترتیب دادند. یکی از موضوعهای خیلی مهم در دادگاهها این بود که حاضر به مصاحبه شویم. میخواستند سازمان خودمان را محکوم کنیم که من قبول نکردم و به همین دلیل با فحاشی و توهین از طرف قاضی دادگاه روبهرو شدم.
یک هفته بعد در زندان حکمم را به من ابلاغ کردند که بدون احتساب دو سال حبس قبلی، از زمان تشکیل دادگاه، به من هشت سال زندان دادند.
تشکیل دادگاه و صدور حکم حبس برای من در حالی بود که ما (زندانیان چپ) همان روزها که مصادف با ماه رمضان بود، در اتاق خود اقدام به خوردن غذا کرده بودیم. هر کدام از زندانیان چپ هم که نمیخواستند زیر بار قوانین زندان و ماه رمضان بروند، به اتاق ما برای خوردن غذا میآمدند….
در برابر این اقدام زندانیان چپ، اسدالله لاجوردی شخصا به بند ما آمد و گفت که این کافران -یعنی چپها- نجس هستند. دو روز بعد هم ۷۰ نفر از ما را به صورت تنبیهی به زندان قزلحصار فرستادند.
به درگیریها و اتفاقات قزل حصار، تنبیهها و نهایتا رفتن به تابوتهای حاجی داوود در زمان دیگری خواهم پرداخت چون از حوصله این متن خارج است.
من تا سال ۱۳۶۴ در قزلحصار بودم و بعد از آن به زندانی در یک شهرستان منتقل شدم.
در نهایت سال ۱۳۶۶ از زندان شهرستان آزاد شدم و پس از آن یک سال بهصورت هفتگی برای امضا به زندان میرفتم.
سال ۱۳۶۷ که دوباره دستگیریها شروع شد، من از ایران خارج شدم.
هایده روش: دهه ۶۰، دهه سرکوب محض بود
هایده روش، جامعهشناس و زندانی سیاسی در دهه ۶۰ است. او از اعضای گروه چپگرای «کشتگر»، منشعب از سازمان فداییان خلق بود که در آبان ۱۳۶۲ در تهران بازداشت شد. روش مجموعا به مدت پنج سال و سه ماه در زندان اوین در حبس بوده و سرانجام در بهمن ۱۳۶۷ آزاد شده است.
این زندانی سیاسی سابق بخشی از تجربیات خود از شکنجه در زندان را در اختیار زمانه گذاشته است:
من هیچگاه در زندان، مشخصا تحت آزار جنسی به صورت مستقیم نبودم. پوشش من هنگام دستگیری مانتو، روسری و شلوار بود و تا انتقال به سلول در بند عمومی، با همان لباس بودم. مواردی بود که دوستان را با لباس تابستانی دستگیر کرده بودند که به اجبار به آنها چادر دادند.
به نظر من جنبههای باز و گسترده آزار جنسی در زندانهای ایران وجود دارد و به عنوان زن همواره مورد آزار قرار میگیریم.
برخورد دوگانه و متفاوت با ما زنان و زندانیان مرد مشخص بود. به عنوان مثال زنان باردار یا زنانی که با کودکانشان دستگیر شده بودند، بیشتر درگیر این تفاوت برخوردها بودند چرا که بچهها در کنار مادرانشان نگهداری میشدند نه پدرانشان.
فشار دیگری که وجود داشت، عدم انتقال کودکان به بیرون از زندان بود. همچنین ما مسأله حجاب اجباری را داشتیم. ما بدون پوشیدن چادر سیاه اجازه نداشتیم در محوطه زندان حضور داشته باشیم. حتی در زمان هواخوری هم باید با لباس بلند و آستینهای تا مچ پوشیده بیرون میآمدیم.
زنان زندانی در آن دوران عموما پیراهن و شلوار میپوشیدند و ما از خانوادههایمان میخواستیم که بلوز برایمان نیاورند. در تابستان هم لباسهای نخی و پیراهنهای تا زانو و آستین بلند با شلوار میپوشیدیم. در حیاط و در هواخوری هم باید روسری سر میکردیم. بلندی دیوارهای زندان بیش از ۲۰ متر بود و با این حال مسئولان زندان به ما میگفتند که پاسدارها بالای سر شما راه میروند و شما نباید با آستین کوتاه در حیاط حضور داشته باشید.
تقریبا همه خانمها موقع دستگیری دچار خونریزی خیلی زیاد میشدند که علت عمده آن ناشی از کتک خوردن، لگد و شلاق یا به خاطر شوک و هیجان و ترس زیاد موقع دستگیری بود. قاعدتا ما به وسایل بهداشتی احتیاج داشتیم و از آنجایی که بازجوی زن نداشتیم، مجبور بودیم آن را به پاسدار یا بازجوی مرد بگوییم. اول باید به مردها میگفتیم تا ما را پیش پاسدار زن میبردند. به ما یک عدد نوار بهداشتی میدادند که اصلا کافی نبود. در زندان هم ما با همین کمبود مواجه بودیم. هیچ موقع نوار بهداشتی به تعداد کافی نمیدادند. دوستانی بودند که مشکل پیدا کرده بودند و دائم خونریزی داشتند و بسیار ضعیف شده بودند. از طرفی هم برای گرفتن نوار بهداشتی باید اصرار و التماس میکردیم.
مسأله دیگر این بود که ما نباید لباسهای زیرمان را پشت پنجره آویزان میکردیم که دیده شود. بیماریهای زنان در بین زندانیها بسیار شایع بود. تراکم بالا، سطح بهداشت پایین، موکتهای کثیف و کهنه و پتوهای آلوده باعث شیوع بیماریهای قارچی در ناحیه اندام زنانه میشد. در یک مورد حتی نوزاد دختر شش-هفت ماههای هم به این بیماری مبتلا شده بود. آنقدر که به ما گفته بودند، ما هم با عنوان لباس زیر پایین و لباس زیر بالا از آنها اسم میبردیم. اینها نباید دیده میشد و نمیتوانستیم جلو پنجره در نور آفتاب آویزان کنیم که هوا بخورند.
در محیط زندان از نظر توزیع دارو و مواد ضدعفونی همیشه مشکل داشتیم و دائم با پاسدارها بر سر این مسأله کشمکش و جر و بحث و اصرار وجود داشت. اینها مواردی بود که مردها تجربه نمیکردند.
در مورد صیغه زنان زندانی پیش از اعدام توسط مأموران و پاسدارها باید بگویم من ندیدم و پیش نیامد ببینم که شب اعدام، مردی وارد سلول دختران شود. مثلا خانمی را روز ۱۷ تیر از بند بیرون بردند. تاریخ اعدام و اینکه بعد از خروج از بند چه اتفاقی برای آنان افتاد، برای هیچکس مشخص نیست چون نه جسدی تحویل دادند و نه آدرس محل دفن و اگر محل گوری را هم عنوان میکردند با فاصله زیاد از محل واقعی بود. اما طبق قوانین اسلام اگر دختری باکره باشد و کشته شود به بهشت میرود و آنها فکر میکردند که بهشت را به این طریق از زنی که به اعتقاد آنها مجرم و مخالف اعتقادات و ارزشهای آنان بوده، دریغ کنند.
خیلی مواقع پاسدارهای مرد وارد بند میشدند و پاسدارهای زن داد میزدند: حجاب، برادران. گاهی هم میگفتند برادران فنی که برای تعمیرات میآمدند.
مأموران زن بارها ما را زیر مشت و لگد میگرفتند و به سر و صورت ما ضربه میزدند. ما همیشه چادر روسری میپوشیدیم تا مطمئن باشیم مویی بیرون نیاید. اگر کمی از موی ما مشخص میشد، توهینهای رکیک و زنندهای به زبان میآوردند. زیر آن همه کتک، روسری و چادر کنار میرفت و از این نظر ما را تحقیر میکردند.
به هنگام بازجویی که در راهروها ما را نگه میداشتند برای رفتن به دستشویی باید دستمان را بلند میکردیم. موردی را به خاطر میآورم که خانمی دستش را بالا برد و به توالت رفت. موقعی که برگشت، نشست. همین که نشست از او سوال کردند که چرا آنجا نشستی و شروع به توهین و تحقیر جنسیتی کردند که اینها کمونیستند، با هم قاطی بودهاند و زن و مرد حالیشان نیست. تازه آن موقع متوجه شدم که برای زنها و مردها، جای نشستنهای جداگانهای در نظر گرفتهاند.
اما پاسدارهای زن به هر دلیلی از بالا بردن آستین پیراهن یا پاچه شلوارمان موقع شستوشوی لباسها به ما توهین میکردند و میگفتند شما بیحیا هستید و قبلا لخت بیرون میرفتید. این توهینهای جنسیتی هم از طرف پاسدارهای زن، هم از سوی پاسدارهای مرد وجود داشت که با بینششان همخوانی داشت.
من در طول دوران حبس با فاطمه مدرسی تهرانی همبند بودم که با نام فردین او را صدا میکردیم. او در سال ۱۳۶۲ هنگامی که ضربه اول را به حزب توده زدند، دستگیر شد. فاطمه تا سال ۱۳۶۷ در بند بود که گویا اوایل سال ۱۳۶۸ او را به سلول انفرادی بردند و اعدام کردند. او تا آخرین لحظه از عقیدهاش دفاع کرد و ابراز ندامت نکرد. دادگاه هرگز برای او حکمی صادر نکرد و اینکه بدون حکم مانده بود، همه را نگران کرده بود. فردین (فاطمه مدرسی)، دختر کوچکی داشت. همچنین همسرش هم در زندان بود که هشت سال حکم گرفت و در سال ۶۷ آزاد شد.
به غیر از فاطمه مدرسی، زنان اعدامیِ چپ دیگری هم بودند که من فکر میکنم آنها طی سالهای ۶۰ تا ۶۳ اعدام شدند.
در زندان، ما زندانیانِ چپ را جدا از باقی زندانیان نگهداری میکردند چرا که معتقد بودند ما نجس هستیم. همین مسأله هم دستاویزی برای توابها بود که بیشتر ما را آزار و اذیت کنند. به همین دلیل ما نوبت آخر و بعد از همه مجبور بودیم به حمام برویم که به همین دلیل هم آب گرم تمام میشد و مجبور بودیم با آب سرد حمام کنیم. ظرفهای غذای ما جدا بود. همه این موارد باعث تحقیر ما بود. ما از نماز و روزه معاف بودیم اما ماههای رمضان وعده ناهار نداشتیم و فقط در وعده افطار به ما غذا میدادند.
من مدت کوتاهی -حدود ۲۳ روز- در انفرادی نگه داشته شدم. بعد به این دلیل که در همان زمان تعداد زیادی را بازداشت کردند، به علت کمبود فضا به بند منتقل شدم.
در مدت حبس در انفرادی، صدای شکنجه دیگر زندانیان را میشنیدم که به شدت برایم آزار دهنده بود.
به نظر میرسد که دهه ۶۰ میزان فشار بیشتر بود و شکل سیستماتیکی داشت. الان زندانیان در زندان به تلفن دسترسی دارند، مرخصی دارند، میتوانند بیانیه و اعلامیهها را امضا کنند یا پیامشان را از زندان به خارج بفرستند. دهه ۶۰ اما سرکوب محض بود. زندان برای ما شبیه قفس و محفظهای ۱۰۰ درصد آهنی بود. عموم دستگیر شدهها، چه آنها که در سلول انفرادی نگهداری میشدند و چه بقیه که در بند عمومی بودند، تا مدتها ملاقات نداشتند. ملاقاتها تماما ضبط میشد. ملاقات با خواهر و برادر در طول سال فقط یک بار آن هم در نوروز بود. آنهایی که فرزند داشتند تنها ۱۰ دقیقه امکان ملاقات با بچههایشان را داشتند. موقعیت جوری بود که خود بچهها دلشان نمیخواست به ملاقات بروند چون پاسدارها داد میزدند، دعوا میکردند و بچهها را تفتیش بدنی میکردند. آن فضا برای کودکان ترسناک بود. ارتباطگیری و احتمال کسب خبر از دنیای بیرون از زندان، نزدیک به صفر بود. در آن زمان مرخصی مخصوص کسانی بود که به حکومت ثابت میکردند نه تنها از مواضع پیشین خود بریدهاند و آن را رد کرده و محکوم میکنند، بلکه طرفدار جمهوری اسلامی شدهاند. در این صورت بود که از حق مرخصی، ملاقاتهای حضوری یا دیدار با پدر یا مادری که در حال فوت بودند، برخوردار میشدند.
به نظر من تمام این تغییرات حاصل مقاومت در برابر ۴۲ سال زندان و سرکوب و البته پیدایش وسایل ارتباط جمعی است.
نظرها
نظری وجود ندارد.