فریبِ هدفمندِ فرمانِ "خودت باش!"
ف.دشتی − دائما در گوش ما خوانده اند: "خودت باش! " سوژهی مخاطب این فرمان کیست؟ منِ مورد نظر ودر معرض خشونت این فرمان، چه کسی است؟
فرمان "خودت باش!" فرمانی است که تأثیرات ناگوار به جا میگذارد، و برانگیزانندهی احساس نابسندگی، شکست و گناه در هر یک از ماست. بدنهایی که با این فرمان ستمگرانه همچنان مورد حمله قرار میگیرند، به چه کسانی متعلق اند؟ "خودت باش!"... یعنی برای ایجاد چیزی که هنوز وجود ندارد، اقدام کن، برای یک خودِ مثلا «والاتر»!
این یک حکم سادیستیک و ویرانگر است که تبدیل به معادلهای میشود که در یک سر آن فرمان دهندهای ایستاده که خیال میکند خودش را یافته، و در یک سویش کسی که هنوز «سوژه شناسنده» نشده است: تو حتا هنوز حضورِ کامل نداری، حتا هنوز وجود نداری، اما باید پیش از آنکه دیر شود، راه بیفتی و سفرت به سوی خود را شروع کنی… مخاطب این فرمان همهی ماییم، پس اول بر روی ما خط بطلان میکشد، آنچه را فعلا هستیم، غیرقابل اعتماد و در نتیجه غیر قابل قبول مییابد، و در نهایت ما را قانع میکند که در غفلت و بیخبری "خود"مان را گم کرده ایم. همهی این پروژه بر اساس یک داستان جعلی پیش میرود. جعلی، چون این "خود" از پیش برای ما طراحی شده است، و نه به یک شکل، که در شکلهای گوناگون: از نوع ملی-سلطنت طلبانه و ایران باستان گونهاش گرفته تا نوع آل احمدی، و بعد شریعتیوارش تا برسیم به گونهی طاعونی که حاکمیت شبانه روز در بوق هایش زهر آن را میدمد.
محمدرضا نیکفر یکی از این داستانهای جعلی را، یعنی همان را که هواداران بیشتری پیدا کرده است و اگر به دنبال علت فرویدی اش باشیم، چیزی جز واکنش در برابرِ پشیمانی عمیق و إحساس گناه نیست، چنین تحلیل میکند:
«داستانی که بینش رهاییبخش ملی میسازد، معمولاً این گونه است: یک دوران عظمت ملی وجود دارد، اما چون نهاد ملی به دلایلی خود را فراموش میکند یا نمیتواند استعداد خود را به سبب غفلت و به دنبال آن به سببِ سلطهٴ بیگانگان یا از ابتدا به دلیلِ مقهور شدن بنماید، جای خود را به دوران انحطاط میدهد. باید با تذکار یعنی یادآوری نهاد خویش و آگاهی بر وضعِ جهان نوزایشی را باعث شد و یک رستاخیز ملی برانگیخت. اگر به "خود" بیاییم، سرانجام خوشی مییابیم. در این happy end همهی مشکلها حل میشوند، از جمله بیسوادی و فقر و رشدنیافتگی اقتصادی. مدام میگویند اصلْ نهاد ماست و کافی است که ما به این اصل بازگردیم؛ برای این بازگشت به آگاهی نیاز داریم، آگاهی از گذشتهی خود و وضع جهان و وضعیتِ کنونی خود.» (۱)
سیر و سرانجام خودباشی
بین این فرمان که از دل فرهنگ ما برمی خیزد و شیوهای که با خشم یکدیگر را مخاطب قرار میدهیم، قرابت موهنی وجود دارد. ما از ازل این را بدیهی دانستهایم که باید بدون آنکه تردید به دل راه داد، دیگران را به سختی محاکمه کنیم و آنان را به زبان و سبکی خشن و هشدار دهنده مخاطب قرار دهیم تا میزانی که همچنان پا در گلیم خود نگه دارند، خودشان باقی بمانند. فرمان "خودت باش!" پیش از هرچیز یک حیطهی سیاسی میگشاید تا مخاطب فرمان بفهمد گفتار و رفتارش باید صاحب مرزهایی باشد که او را از خودش برنگذرانند.
نظم وحشتناک هزاران سالهی اختناق و بی عدالتی، و فرهنگ برآمده از آن، با جداکردن هریک از ما از دیگری، وبا گسستن پیوندها و مشارکتهای بین ما، ما را تابع فرمان "خودت باش!" میکند و چنان به سرعت در این کار موفق میشود که تلاش برای خود بودن تبدیل به یک اصل بی برو برگرد اخلاقی میشود. پروسهی تلاش برای خود بودن، از گذرگاه تفکر در بارهی "خود" میرسد به آن نقطه که جز خود دیگر چیزی نظرت را، کنجکاوی ات را برنمی انگیزد. و به طرزی جالب اما نگران کننده این فرمان برخاسته از سنت هزاران ساله همسو میشود با آرمانهای فردگرایانهی لیبرالیستی تا سرانجام "خود بودن" منطبق شود با فرمان کاپیتالیستی "لذت ببر و خوشبخت باش!"؛ و "فراموش نکن که تو تنها هستی!"
تحت فشار همین فرمان، ما خود را نیازمند متخصصان، راهنماها و اتوریتههایی احساس میکنیم تا به ما بگویند چه کار کنیم، چه چیزی انتخاب کنیم، چه چیزی بخوریم یا از چه چیزی در هر موردی دوری کنیم. ما خسته از حس ناامنی، نابسندگی، بیچارگی، و گناهکاری، دیگر نمیتوانیم از حس کینه و خشم نسبت به همسایه، همکار، و همردیف مان خلاصی یابیم.
مهاجرت از "خود"
به جامعهی از هم گسیختهی امروز بشری نگاهی اجمالی بیاندازیم: احتمالا در هیچ دورهای مثل دوران معاصر تودههای میلیونی چنین سیل آسا در تب و تاب نقل و انتقال از خاکی به خاک دیگر نبودهاند. اصطلاح شسته رُفتهی مهاجر یا حتا پناهنده امروز دیگر معادل مناسبی برای اکثر این مردمان متواری نیست: اغلبِ اینان از زادبوم خود سراسیمه فرار کردهاند یا هم اکنون در حال کشیدن نقشهی فراراَند. آن "خود"ی که برایشان تدارک دیده و در نظر گرفته شده است تا به سطح آن ارتقا یابند، چنان وحشت آور و تحمل ناپذیر بوده که نشستن در بلمی قراضه و دستخوش امواج بلند دریا یا آویزان شدن به در یا چرخ هواپیمای نظامی امریکایی را امیدبخش تر یافتهاند.
هیچ چیز مضحک تر، و در ضمن دردآورتر از این نیست که از این فراریان همچنان بخواهیم "خود"شان باشند. اگر از آنان بپرسید، احتمالا اکثریت قریب به اتفاق شان به شما بگویند: دیگر «خود بودن» بسمان است. این البته مسئلهای دیگر است که: در دیارهایی که به آنجا فرار کرده اند، چیزی جز آسیمیلاسیون یا جذب و ادغام و همگونسازی در انتظارشان نیست و بسته به مقاومت و منزلت شان هر کدام در فاصلهای دور یا نزدیک با آن قرار میگیرند، و لفظ انتگراسیون هم یکی دیگر از دروغهای بزرگ این عصر است. اما بررسی این مسئله فرصتی دیگر میطلبد. (۲)
در سرزمین عجایب
با این همه، هیچ کدام آنان از گذشتهی سهمناک خود نمیتوانند بگریزند. چرا؟ - در «آلیس در سرزمین عجایب» پاسخ آن را میتوان پیدا کرد:
آلیس، در سرزمین عجایب، با این تصور شکنجه میشود که دیگر آن کسی که فکر میکند بوده، نیست یا حتا دیگر نخواهد توانست آن کس باشد، همین ناخواسته منجر به معمای وحشتناکی میشود که کرم ابریشم مطرح میکند:«تو کیستی؟» او با خجالت پاسخ میدهد: «من - در حال حاضر نمیتوانم بدانم، آقا. فقط همین قدر میدانم که امروز صبح که بیدار شدم میدانستم کی بودم، اما فکر میکنم از آن زمان تاکنون باید چندین بار تغییر کرده باشم.» کرم ابریشم از او مصرانه میخواهد که خودش را توضیح دهد. او میگوید: «من نمیتوانم خودم را توضیح دهم، میترسم، آقا، زیرا من خودم نیستم، میبینید.» کرم ابریشم برای آزمایش او، از او میخواهد چیزهایی از حافظه اش نقل کند، اما کلمات "متفاوت" به نظر میرسند.
آلیس و کرم ابریشم میدانند که ما با آنچه به خاطر میآوریم، صاحب هویت میشویم، زیرا خاطرات ما زندگی نامهی ما هستند و تصویر ما از خود را درون خود حفظ میکنند. آلیس با یادآوری خاطرات و بیان گذشتهی خود، سرانجام از پسِ تناقضاتی که در جهان خود با آن روبروست، برمیآید، اما همین را نمیتوان از میلیونها فراریِ سوریه، افغانستان، عراق، ایران و کشورهای آفریقایی انتظار داشت. به راحتی میتوان حدس زد که چنین هویتی که بر اساس خاطرات اینان بنا میشود، نمیتواند چیزی خواستنی و مطلوب باشد. قسمت آسان کار آنان فرار از جهنم زادبوم شان است؛ تنها بعدتر است که متوجه آن فرار سخت تر میشوند؛ وقتی که خود را در جدال مستمر با خاطرات سمج خود مییابند. خوابها و کابوسها در این مرحله وارد عمل میشوند. شاید تنها راه حل برای آنان این باشد که به دنبال ریشههای خود نه در گذشته شان که در آینده برآیند. این نیز موضوع پر دامنهی بحثی دیگر است که بررسی اش را به بعد موکول میکنیم.
پایان معامله و بازگشت به خود
از سوی دیگر، طبعا همهی اهالی (کسانی که همچنان مانده اند)، به فرمان "خودت باش!" گردن نمینهند. بسیاری از این گردنکشان راه مخالف را برمی گزینند: خودشان را میپراکنند؛ به درجات مختلف به گذشتهی شخصی و قومی خود پشت میکنند و آمادهی پذیرش هرچه میشوند که از راه برسد یا آنان به آن برخورد کنند، و دراین مسیر جز غریزه شان معیاری برای انتخاب ندارند. در نهایت این تک تکهای دلزده هر کدام ساکن جزیرهی خود میشوند و از راهی پارادکس سرنوشتی مشابه با آن «خود باشیان» پیدا میکنند. همه طعمهی «سرمایه داری فینانسیل» میشوند؛ فینانسیل در آن معنا که ژان-لوک نانسی استفاده میکند: «ریشهی فینانس از فینال میآید؛ فینانس یعنی پایان دادن به معامله: یا تو به من پرداخت میکنی یا من به تو، و بعد رابطه مان قطع میشود.» هر کدام دوباره سریع به "خود" خود بازمی گردیم.
چنین جامعهای که عمدتا به دو قطب “آنهایی که خودشان اند" و دیگرانی که خرد و پراکنده شده اند، تقسیم شده است، انرژیهای مثبت را به درون پرتگاه خود میمکد و به هدر میدهد.
نوع دیگری از خود بودن
از سوی دیگر، باید گفت که البته چیزی به نام "خود بودن" وجود دارد، خودی که محصول مشارکت و بده بستان عمیق، و گسترش بی حد و مرز ارتباط با دیگران است، خودی که از گذرگاه دیگری بارور میشود. این "خود بودن" چیزی نیست جز آن قاعدهی مشترکی که ما قرار گذاشته ایم جامعهی انسانی را با همهی تکثراتش روی آن تأسیس کنیم. شاید تنها دستور کار امروز ما تحکیم حالت خاصی از "خود بودن" باشد، که نشان دهد تنها راه/فرصت برای بازتعریف و دفاع از بشریت، زندگی و جهان ما، همبستگی و همکاری در همهی سطوح و مقیاسها است؛ تنها اگر بپذیریم "خود" ما در آینده ایستاده است، و ما به یمن همین همبستگی و ارتباط، هر روز که بگذرد، کمی بیشتر خودمان میشویم.
آخرین سخن از آن آلبرتو مانگوئل:
«سؤال اصلی این است: وقتی در مورد "خود بودن" صحبت میکنیم منظور ما چیست؟
علائم شناسایی آن چیست؟ چیزی بدون فرم بدنم، بدون صدا یا لمس من، بدون بینی، بدون دهان و چشمم - چیزی که آنجاست، و آن من هستم. مانند یک حیوان کوچک ترسو، در آنجا مخفی شده است، و پشت جنگلی از علائم فیزیکی نامرئی است. هیچ کدام از لباسهای مبدل که میپوشم، و ماسکهایی که بر چهره میزنم، خودم را به من نشان نمیدهد. حداکثر خود را در سرنخهای مبهم و شهودهای کوچک نشان میدهد: صدای خش خش برگ، بو، و غرغرِ خفه. من میدانم که خود مخفی من وجود دارد. اما او آنجاست، و من منتظرش ام. شاید وجود او در آخرین روز زندگی ام تسجیل شود: تنها لحظهای از میان بوتهها بیرون بیاید و خود را با تمام چهره نشانم دهد، و بعد دیگر هیچ.» (۳)
پانویسها
۱ - محمدرضا نیکفر، ایدئولوژی ایرانی- در نقد آرامش دوستدار، روناک، ۱۳۹۹، ص۳۱
۲ – کتابهای نویسندهی مهاجر مکزیکی، والریا لوییزلی به خصوص:
Valeria Luiselli, Tell Me How ıt Ends, An Essay in Forty Question
و
Valeria Luiselli, Lost Children Archive
با زبانی عریان و صریح و بسیار موشکافانه این مسئله را تحلیل میکند.
۳ – Alberto Manguel, Curiosity, Yale University Press, 2015, EPUB version, ص۲۰۸
نظرها
جوادی
نقدی بر مقاله فریب هدفمند خودت باش نخست باید تاکید کنم که دست کم یک تعریفی که نویسنده از مفهوم خودت باش طرح می کند، با دید و لحن منفی مقاله راجع به آن همخوانی ندارد. نویسنده مقاله می گوبد: خودت باش یعنی برای ایجاد چیزی که هنوز وجود ندارد، اقدام کن، برای یک خود مثلا والاتر. پرسش من این است که اقدام برای ایجاد چیزی که وجود ندارد چه اشکالی دارد؟ در مورد خاص چه اشکالی در اقدام برای ساختن یک خود والاتر وجود دارد؟ اگزیستانسیالیست ها می گویند : انسان نباید اسیر زندان و زنجیر خود غیر ساخته شود، انسان باید زندان محیط، زنجیر تاریخ و دیوار خودهای تلقینی را بشکند والا مجبور خواهد بود، آنها حتی خویشتن فطری انسان را نیز منکر می شوند و می گویند انسان خود باید برای خویش خودی بسازد. تردبدی نیست که این دیدگاه افراطی است و توان عاملیت انسان را بیش از حد برآورد کرده و قدرت ساختارها اعم از تاریخی، اجتماعی و مادی کنونی را ناچیز می انگارد. اما تاکید اگزیستانسیالیست ها بر ساختن خود والاتر در مقایسه با خود تلقینی و یا خویشتن فطری ، انسان گرایانه و رهایی بخش است. به نظرم نویسنده در تعریف فرمان خودت باش، دچار اشتباه شده است و تعریفی که به کار می برد تعریف خود سازی و یا حتی تعریف تحقق خود یا خود شکوفایی است. طبق نظریه مازلو در روند تحقق خود انسان تلاش می کند به خود والاتر( خود شکوفایی) دست پیدا کند و این اقدامی منفی نیست. بنابراین اگر معتقد به ویرانگری فرمان خودت باش، هستیم، تعریف دیگری باید از آن ارائه دهیم و تعریفی که در مقاله آمده است به هیچ نحوی برای این مقصود مناسب نیست. به احتمال زیاد نویسنده خودت باش را در معنی به خودت برگرد به کار برده است. دلیلی که در تایید این ادعا می توان ارائه کرد اشاره نویسنده به اندیشه بازگشت به خویشتن در هر دو شکل ایران گرایی و اسلام گرایی است. یعنی اونجایی که می گوید:" جعلی، چون این خود از پیش برای ما طراحی شده است و نه به یک شکل، که در شکل های گوناگون از نوع ملی_ سلطنت طلبانه و ایران باستان گونه گرفته تا نوع آل احمدی و بعد شریعتی وارش تا برسیم گونه طاعونی که حاکمیت شبانه روز در بوق هایش زهر آن را می دمد." اشکال مهم دیگری که در این مقاله وجود دارد این است که متوجه نشدم چگونه نویسنده از نقد فرمان خودت باش به عنوان یک سنت هزاران ساله به نقد آرمان های فردگرایانه لیبرالیستی و فرمان کاپیتالیستی می رسد. به نظر می رسد کمترین اشاره ای به چگونگی این ارتباط نشده است و نویسنده با یک جهش از مقدمات، اونچه را که می خواسته بیرون کشیده است. نویسنده در بخشی از مقاله تحت عنوان مهاجرت از خود، از آوارگی و مهاجرت بسیاری از انسانها در دنیای کنونی حرف زده است اما در کنار آن از مساله بسیار مهم مبدا و مقصد این مهاجرت ها و دلایل آن حرفی نزده است. چرا مهاجرت معمولا از خاورمیانه به طرف غرب است و نه برعکس؟ چرا حتی آنهایی که منتقد سرسخت غرب هستند، مهاجرت به غرب را ترجیح می دهند؟ اگر یک لیبرال از خاورمیانه به مقصد جامعه ای لیبرال مهاجرت کند، تعجبی بر نمی انگیزد، اما وقتی اسلام گرایان و کمونیست ها اینکار را انجام دهند، بسیار تعجب برانگیز است. مهاجرت همیشه به این معنی است که اوضاع جامعه مقصد از جامعه مبداء دست کم از دید مهاجر بهتر است، بنابراین در بحث از مهاجرت باید ویژگی های جوامع مبدا و مقصد نیز تا اندازه ای مورد بحث قرار گیرند و برتری جامعه مقصد نباید ناچیز انگاشته شود. مهاجرت از شرق به غرب ، برتری غرب را دست کم از جهت رفاه عمومی نشان می دهد. می توانستم این مقاله را چند بار بخوانم و بهتر آن را مورد داوری قرار دهم ولی فایده بیشتری حاصل نخواهد شد. حتی همین چند خط را نیز با تردید نوشتم. تصمیم دارم که از چرخه ی بحث های انتزاعی و جدلی بین طیف های گوناگون فکری و سیاسی خودم را کنار بکشم زیرا این بحث ها و جدلها تا کنون اثر محسوسی در تغییر وضع موجود نداشته اند. شبیه این بحث ها در غرب و در دانشگاهها مفید است اما اوضاع ما به کلی با غرب متفاوت است. یکی از مشکلات اساسی جامعه ما گردش زیاد به سنت یا مدرنیته است. در واکنش به گردش زیاد و شتابزده پهلوی ها به مدرنیته، جمهوری اسلامی روی کار می آید که گردش زیاد به سنت را دستور کار خود قرار می دهد و نه تنها عدم تعادل قبلی را کاهش نمی دهد بلکه بر شدت آن می افزاید و به احتمال زیاد بعد از جمهوری اسلامی، دوباره گردش زیاد به مدرنیته در دستور کار قرار گیرد و این یک چرخه معیوب است.
جوادی
آنچه از آقای دکتر نیکفر در این مقاله نقل شده، بدون تردید درباره بازگشت به خویشتن ایران گرایانه است و نه درباره فرمان خودت باش. در نظریه مکانیزم های دفاعی فروید مکانیزمی به نام بازگشت یا واپسروی وجود دارد که به معنی برگشت به یکی از مراحل قبلی رشد در واکنش به اضطراب و ناخرسندی از واقعیت کنونی است. قبلا در برخی از یادداشت ها بر مشابهت مکانیزم دفاعی بازگشت با اندیشه ایدئولوژیک بازگشت به خویشتن و جنبه آسیب شناختی آن تاکید کردم. وجه مشترک هر دو مکانیزم دفاعی ، گسست از واقعیت دردناک انحطاط کنونی و جستجوی عظمت ازدست رفته در دوره طلایی گذشته است.
جوادی
در نقدی بر مقاله فریب هدفمند فرمان خودت باش، گفتم که تصمیم دارم خودم را از چرخه بحث های انتزاعی و جدلی بین طیف های گوناگون سیاسی و فکری کنار بکشم ( بحث های ایدئولوژیک) کنار بکشم و علت این تصمیم را بی فایده بودن این بحث ها در تغییر وضع موجود اعلام کردم، اما این به معنی دست کشیدن از روشنگری نیست. می خواهم از اندیشیدن و پرداختن به برخی از موضوعات که بنا به تجربه در تغییر مثبت وضع موجود کمکی نمی کنند، خودداری کنم. سخت اعتقاد دارم که ایران امروز به روشنفکران استراتژیست نیاز ضروری دارد و نه به روشنفکران ایدئولوگ. من اصطلاحات روشنفکر ارگانیگ و روشنفکر سنتی از گرامشی را شنیدم و درباره آنها اطلاع اندکی دارم. به این تقسیم بندی با دیده شک می نگرم ولی اگر نوع شناسی گرامشی از روشنفکران را بپذیریم، می توانم بگویم که روشنفکر استراتژیست یک روشنفکر ارگانیک است که مجهز به دانش مدیریت استراتژیک نیز هست و بین مسایل و موضوعات ایدئولوژیک و استراتژیک تمایز قائل شده و از دانش استراتژی در جهت تحقق اهداف روشنفکرانه بهره می گیرد. من یک استراتژیست نیستم اما علاقه مند به مطالعه و تفکر در این حوزه هستم.
جوادی
گفتگو با مخالف را تمرین کنیم گفتگو رایج ترین شکل ارتباط انسانها در طول تاریخ است. گفتگو یک کنش اجتماعی متقابل( دو طرفه) است. گفتگو دربرابر تک گویی قرار دارد که گرچه معمولا کنش اجتماعی است، یعنی بر اساس توجه به دیگری صورت می گیرد، اما یک طرفه است. گرچه در واژه گفتگو نشانه ای از شنیدن وجود ندارد اما عنصر مهم گفتگو ، شنیدن و خوب شنیدن است. گفتگو گرچه کنشی روزمره و رایج است ولی گفتگوی سالم و مناسب امری رایج نیست و در واقع یک فن یا هنر است که باید آموخته شود. سقراط معتقد است که آفرینش معنی در پرتو گفتگو حاصل می شود و می توان این نظر را تعمیم داد و ادعا کرد که ایجاد دموکراسی هم در پرتو گفتگو و پذیرش تکثر حاصل می شود. متاسفانه در جامعه ایران گفتگو در شکل سالم و منطقی اش غیر معمول است و به جای آن تکگویی و جدل در مقیاس گسترده رایج است. ایرانی ها معمولا از گفتگو برای قانع کردن یا مخالفت ورزیدن و محکوم کردن( جدل) استفاده می کنند واغلب با نشانه لحن تند می توان آن را بازشناخت. این نوشته ادامه دارد.
جوادی
در اطراف خود و در خانواده ها بارها دیده ام که اعضای خانواده ها حتی در مسایل و موضوعات ساده توانایی گفتگوی سالم و منطقی را برای رسیدن به تفاهم و توافق ندارند. ما در گفتگو اغلب تلاش می کنیم موضع بالا یا برتر را داشته باشیم و اگر با ما مخالفت شود به جای اونکه تامل کنیم که آیا این مخالفت بر حق است یا نه، واکنش ما این است که به هر قیمتی ثابت کنیم که مخالف اشتباه می کند. در نظریه تحلیل تبادلی اریک برن، موضع بالا یا برتر را موضع والد هنجاری یا والد راهبر می نامند. روشن است در جامعه پدرسالار، موضع اغلب پدران در ارتباط با فرزندان موضع ثابت والد راهبر است، حتی زمانی که فرزندان به سن بلوغ می رسند و میل به استقلال پیدا می کنند ، پدران سعی نمی کنند بنا به شرایط جدید، موضع خود را تعدیل کنند. مثال کلاسیک از موضع والد هنجاری، جمله تو نباید اینکار رو بکنی، است که فرزند خیلی از موارد در برابر آن ، موضع کودک سرکش را انتخاب می کند و می گوید : نه من موافق نیستم و حتی شاید در برابر موضع بالای والد راهبر، موضع بالا را برگزیند و با پدر درگیر جنگ قدرت شود. به نظر می رسد، استبداد و پدر سالاری شکلی از موضع بالای والد هنجاری باشند. البته در خانواده فقط پدر نیست که می تواند موضع والد راهبر را برگزیند،بلکه برادر بزرگ و مادر هم می توانند در ارتباط با فرزندان دیگر ،چنین نقشی را بازی کنند. اصطلاح برادر بزرگ حتی در روابط سلطه جویانه و ظاهرا دوستانه بین برخی کشورها به کار می رود. به عنوان مثال نقش برادر بزرگ را می توان در ارتباط روسیه و اکثر کشورهای استقلال یافته از شوروی سابق و حتی ایران دید. روشن است چنین ارتباطی از موضع برابر و انصاف نیست. موضع برابر در نظریه اریک برن موضع بالغ_ بالغ نامیده می شود که موضعی رضایت بخش و سالم هست. موضع بالغ_ بالغ به دنبال تفاهم و توافق است و نه تحمیل موضع. برای درک مفهوم تعامل بالغ_ بالغ سه گفتگو را از یک کتاب روانشناسی انتخاب کردم. مثال ا. تا الان باید گزارشت رو تحویل میدادی! خیلی خب، اینقدر من رو تحت فشار نذار، تحویل میدم( تعامل والد_ کودک) . مثال ۲. نمی خوام مزاحمت شم، ولی میشه بریم با هم قهوه بخوریم؟ با کمال میل، خیلی کار دارم ولی بریم( تعامل کودک_ کودک). مثال۳. فکر می کنین گزارشتون رو کی تمام می کنین؟ دارم انجامش میدم، دوست دارین کی براتون بفرستم؟ ( تعامل بالغ_ بالغ). اگر به این سه نوع گفتگو دقت کنید در خواهید یافت که گفتگوی مثال سوم چقدر در ارتباطات ما ایرانیان کمیاب است. تازه لحن گفتگو در مثالهای اول و دوم تند نیست، متاسفانه گفتگو های رایج در بین ما ایرانیان ملایمت کمتری دارند. گفتگوی بین ما اغلب شکل جر و بحث را دارد و گاهی به پرخاش کلامی یا فیزیکی کشیده می شود. چاره چیست؟ نخست اصلاح راداز خودم شروع کردم و سعی می کنم با دیگران از موضع برابر گفتگو کنم و نیز برای نزدیکان نیز برخی از این مسایل و مفاهیم را توضیح میدهم تا بهتر بتوانند ارتباط برقرار کنند. به نظرم روشنفکران می توانند اول خودشان را اصلاح کنند و بعد به مخاطبان خود گقتگوی بالغ_ بالغ را آموزش دهند. باید از جایی شروع کرد. آ
بردیا
ظاهراً نویسنده سعی داشته چیزی بگوید و از قضای روزگار قوّت ِ فاهمه من کفایت نکرد. آدم قرار نیست همه چیز را بفهمد. اما شاید یک تحلیل ِ روشنگر در مورد مقاله توسط نویسنده محترم مدد ساز فهم ِ آن بشود، لااقل برای من!!!