دادخواهی: از که داد میخواهیم؟
محمدرضا نیکفر – این متن تأملی است بر شکل و محتوا و خطاب دادخواهی، از روزگار کهن تا امروز. محور تأمل این پرسش است که کجا تظلم میبریم: به قدرت مستقر، به یک قدرت رقیب، به آسمان، یا به خود رجوع میکنیم و مردم را دادگستر اصلی میدانیم.
فرهنگ دادخواهی در میان ما رو به گسترش است. هر روز با شکایتنامههایی علیه مقامهای مملکت مواجه میشویم. تقریباً هر روز تظاهرات اعتراضیای در شهرهای مختلف برپا میشود که مضمونشان دادخواهی است. کارگران، بازنشستگان، آموزگاران و پرستاران، زنجیرهی تظاهرات اعتراضی را به هم وصل میکنند. آنان داد میخواهند. دستمزدشان را میخواهند، و علیه حقکشی شکایت دارند. مدام نامه مینویسند و نامههایشان را در شبکههای اجتماعی منتشر میکنند. به ویژه ظلمی که بر زنان میرود، مدام در نوشتههای دادخواهانه مطرح میشود.
ادراک حق با تجربهی بیحقی
یک موضوع ثابت دادخواهی، دستگیری و آزار و اعدام فعالان سیاسی و مدنی است. دادخواهی در این باره در ادامهی طرح موضوع حقوق بشر از اواخر دههی ۱۳۶۰ است. پیشتر هم این موضوع مطرح بود، اما نه در شکل و وسعت آن به دنبال سرکوب شدید نیروهای سیاسی که کشتار تابستان ۱۳۶۷ از نمادهای برجسته آن است. شیوهی طرح موضوع در ابتدا منفعلانه بود، یعنی ناظر به داستانی دردانگیز بود که یک طرف میزد، و یک طرف فقط میخورد. دیگر این موضوع که طرفی که شکنجه و اعدام میشود، مبارز بوده و به صورتی فعال برنامهای سیاسی را پیش میبرده، در گزارشها کمتر مطرح میشد. نورافکن متوجه دستی بود که شلاق میزد. زندانی را دیگر از صدای درد میشناختیم نه شور مبارزاتیاش.
اهمیت یافتن مقوله حقوق بشر در گفتار سیاسی تا حدی باعث شد که حق و قانون باری تأملورزانه بیابند، یعنی خود ناظر بر گفتار سیاسی شوند و از این نظر نقشی انتقادی و تصحیحکننده ایفا کنند. این تأثیر را در برخورد با مجازات اعدام میتوانیم ببینیم. همهی نیروهای سیاسی عمده در پیش از انقلاب با اصل مجازات اعدام موافق بودند و به راحتی در مورد مخالف خود شعار "اعدام باید گردد" را سر میدادند. از دههی ۱۳۸۰ انتقاد از اصل مجازات اعدام جای خود را در گفتار سیاسی و حقوقی باز میکند. دیگر تنها مخالفت با اعدام زندانی سیاسیِ درگیر مبارزه با رژیم مستقر مطرح نیست؛ مخالفت متوجه کل مجازات اعدام است. البته هنوز نمیتوان گفت که این مخالفت در سطح افکار عمومی به موضعی چیره تبدیل شده، اما آشکارا جای به نسبت استواری یافته است. در مورد کل نظام زندان و شکنجه و بستن راه آزادی بیان هم با تأملورزی امیدوار کنندهای مواجه میشویم. در گفتار سیاسی انتقادی این نکته اساسی جای خود را باز کرده است که باید در این زمینه فکری اساسی کرد و به تحولی اندیشید که پایان قطعی سرکوب و شکنجه باشد.
از اواخر دههی ۱۳۷۰ حقخواهی در بیانی حقوقی موضوع حرکتهای اجتماعی میشود. زنان و دانشجویان در این زمینه پیشتاز هستند. تحولی که به تدریج بارز میشود، عمیقتر از آن است که تنها با جریان اصلاحطلبی حکومتی توضیح داده شود. نسل جدیدی پا به میدان میگذارد با درکی دیگر از سیاستورزی و با شیوههای متفاوتی از بیان و عمل. نسل قدیم مبارزان سیاسی به شیوههای سازماندهی و عمل مخفیانه عادت داشتند، و معمولاً از جامعه عقب میکشیدند و بعد به صورت تشکیلاتی و برنامهریزی شده به عمل در میان جامعه رو میآوردند. فاصلهگیری اما تأثیرهای منفی خود را به جا میگذاشت. سنجیدگی در کردار خودانگیختگی را مهار میکرد و جزمیت جلوی بیان آزاد را میگرفت. گسست نسلی در پهنهی مبارزهی سیاسی انتقال تجربه را مشکل کرد، اما این فایده را داشت که جوانان سبکبارتر به تجربه بپردازند. نسل قدیم مشکلی قدیم با قانون و نهادهای موجود داشت، و همهی آنها را – در اصل به درستی − ابزار دست قدرت حاکم میدانست. نسل جدید در استفاده از هر امکانی راحتتر بود. در داخل در تشکلهای زرد هم رخنه میکردند، از کلام قانون هم بهره میبردند و از این نهاد به آن نهاد شکایت میکردند. تجربهها جمع شدند و در شعار "رأی من کو؟" در جنبش سبز سرریز شدند.
سرکوب جنبش سبز جامعه را به خفقان دو دههی پیش برنگرداند. این امید رنگ باخت که تظلم قادر باشد با خطاب قرار دادنِ ظالم بر او تأثیر بگذارد. دادخواهی به تجربهی عملی میدید که در برابرش نیرویی قرار دارد که نمیتواند هم موضوع دادخواهی باشد هم مخاطب آن. برای نسل قدیم، این موضوعی شاید روشن بود. اما ایدون ادراک این موضوعِ روشن با تجربههای دیگری همراه بود: راه گشودن برای خودانگیختگی، استفاده از همهی امکانها و شیوههای بیانی تازه.
از دههی ۱۳۷۰ حرکتهای مطالباتی پررنگ شدند. جنبش ممکن و قابل گسترش، جنبش مطالباتی دانسته میشد. حرکت مطالباتی − آنچنان که از اسمش برمیآید − روی مطالبه، یعنی خواست، متمرکز بود. نیرویی که از زمان انقلاب در میان مردم برانگیخته شده بود، هنوز آن توان را داشت که در این گونه حرکتها متبلور شود: حقمان است و میخواهیم. تعدی و اجحاف، خواستِ بیپاسخمانده، و حقخواهی برخورد کرده به مانع، به اعتراض راه میبرند. سرکوب اعتراضها، آن چنان که در ۱۳۸۸ و در دههی ۱۳۹۰ دیدیم، به خاموشی آنها منجر نشد. ممکن بود در شکلی فروکش کنند اما در جایی دیگر سربرمیآورند. اعتراض به سرکوب اعتراضها به حرکتهای دادخواهانه نیرو داد. دادخواهی مضمون روشنتری یافت و آن امکان را یافت که فراتر از کنشگری حقوق بشری فعالان سیاسی باشد. اینک جمع وسیعی از مردم در آن شرکت دارند. یک منبع پایدار آن تظلم خانوادههای ستمدیده است، خانوادههایی که در حرکتهای اعتراضی فرزندانشان را کشته یا دستگیر کردهاند. وکیلان و روزنامهنگاران در گسترش حرکتهای دادخواهانه نقش مهمی ایفا کردند. روزنامهنگارانی که از اواخر دههی ۱۳۸۰ مجبور به ترک کشور شدند، ارتباطها و شیوههای نگاه و بیان تازهای با خود به همراه آوردند و بر فعالیت سیاسی در خارج از کشور تأثیری قوی نهادند.
دادخواهی به شکلهای مختلفی پیش میرود. در خارج به صورت پتیسیون، جلسههای مناسبتی و حرکت برای راهاندازی "تریبونال". دادگاه استکلهم، که در آن حمید نوری (عباسی) یکی از عاملان آزار و کشتار زندانیان سیاسی در زندان گوهر دشت در دههی ۱۳۶۰ محاکمه میشود، فرازی را در جنبش دادخواهی رقم میزند. یکی از شکلهای عمدهی تظلم در داخل بیان ستم به صورت نامه، پیام تصویری یا شکایت در شکلی رسمی است.
شکایت علنی از رهبر هم دیگر امری نادر نیست. اخیراً دیدیم که دو وکیل، مصطفی نیلی و آرش کیخسروی، و یک فعال مدنی، مهدی محمودیان، بر آن بودند که علیه رهبر شکایت کنند، اما به همین خاطر دستگیر شدند و آزار دیدند. آنان در نامهای خطاب به "هیئت نظارت بر حسن اجرای قانون و احترام به آزادیهای مشروع و حفظ حقوق شهروندی" نوشتند:
«تصمیم داشتیم با ثبت شکوائیه علیه مقام رهبری، رئیس جمهور و وزیر بهداشت سابق و همین طور کلیه اعضای ستاد ملی مبارزه با کرونا از جمله دادستان کل کشور که با بیتدبیری، مجیزگویی، بی عملی و مقدم دانستن منافع جناحی و سیاسی و اقتصادی به سلامت مردم، میلیون ها نفر از هموطنانمان را عزادار کرده ویا با مشکلات عدیده مالی و جانی روبهرو کردهاند، به اتهام تسبیب در قتل غیر عمد و عناوین مجرمانه دیگری اعلام شکایت کنیم اما بجای عدالتخانهای که بیش از یکصد سال است که انتظار آن را میکشیم با استبداد قضایی روبرو شدیم.» (منبع)
"هیئت نظارت" به این نامه جواب نداده است. مرجعی برای دادخواهی در نظر گرفته شده، اما این مرجع پاسخگو نیست. خود نویسندگان انتظار نداشتهاند که نهاد قضایی به داد آنها برسد. در پایان نامهشان نوشتهاند:
«... اگر چه قوه قضائیه تا امروز به وظیفه ذاتی خود عمل نکرده و تا اینجا چه در پرونده خودمان و چه در پروندههای دیگر شاهد آن بوده و هستیم که مقامات قوه قضاییه با پرگویی، انگ زنی نفرت پراکنی و دروغگویی های فراوان و با اتکا به زور و تزویر با حق دادخواهی ما مردم و به طور کلی با عدالت به صورت تفننی برخورد می نمایند و حاضر نشدهاند تا قدرتشان را مشروط به قانون نمایند اما همچنان به وجود قضاتی که در همین وضعیت نابسامان نیز بر اساس وجدان و شرافت رای صادر می نمایند دل بستهایم و انشاالله که بتوانند مردم را در مسیر دادخواهی و عدالتطلبی یاری رسانده و به تظلم خواهی ما نیز توجهی نمایند.»
توجه کنیم به پارهی آخر جملهی آخر: «به تظلمخواهی ما نیز توجهی نمایند». معنای آن را با نظر به سنت باز میکنیم.
سیر تظلّم
تظلم به معنای ستم کشیدن است و نیز به معنای دادخواهی، شکایت و شکوه. اما شکایتی است که آشکار و با صدای بلند بیان میشود. به این اعتبار مترادف آن فریادخواهی میشود. تظلم را در ترکیبهای فعلیای چون تظلم آوردن، تظلم بردن و تظلم خواستن به کار میبرند. مترادف تظلم خواستن داد خواستن است. تظلمخواهی تأکید دارد بر رفع ظلم، دادخواهی بر برقراری عدالت. هر دو فریادخواهی هستند. کاوه را به یاد آوریم که صحنهی ورودش به دربار شاه در شاهنامه این گونه توصیف میشود: ناگهان «برآمد خروشیدنِ دادخواه». و به گزارش فردوسی صحنهی رویارویی کاوه با ضحاک این گونه است:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه − که شاها منم کاوهی دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم − ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری − بباید بدین داستان داوری
نکته این است: کاوه ستم دیده، تحمل کرده، اما تحملش از حد گذشته است. شکایتش اکنون با خروش بیان میشود. وارد دستگاه ستم میشود و دادخواهی میکند. با خود ستمگر رویارو میشود، اما دیگر از او و دستگاهش انتظار پاسخ به تظلماش را ندارد. کسی که باید بدین داستان «داوری» کند، دیگر دستگاه ستمگر یا شخص شاه نیست. شاه و درباریانش میکوشند از او دلجویی کنند. اما او دیگر از آنان داد نمیخواهد. از کاخ بیرون میزند و مردم را خطاب دادخواهی خود قرار میدهد:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه − برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند − جهان را سراسر سوی داد خواند
خطّهی ما قلمرو استبداد است. اما از سوی دیگر قلمرو فریادخواهی و دادخواهی است. ادبیات مکتوب شاهد این مدعاست. با نظر به داستان کاوه و موردهای دیگرِ ثبتشدهی تظلمخواهی و آنچه خود در این روزگار تجربه کردهایم، میتوانیم سه مرحله را در رخداد منجر به دادخواهی نهایی را از هم تفکیک کنیم: ۱) مرحلهی شکایت و اعتراض آرام، ۲) مرحلهی فریادرسی و تظلم بردن، ۳,۱) منتفی شدن رفع ظلم با تظلم بردن مستقیم و غیرمستقیم به دستگاه ظلم، یا به نیرویی دیگر از جمله نیروی آسمان، و سرانجام ۳,۲) عوض شدن مخاطب دادخواهی به صورت داد خواستن از خود مردم با دعوت از خود آنان برای رفع ظلم.
شکوه و شکایت (مرحلهی ۱) بیان ثابت نحوهی در-جهان-بودنِ ما است. ادبیات و آنچه از امثال و حکم به جا مانده سرشار از ابراز نارضایتی است. نارضایتی انباشته میشود و ستمدیدگی سر انجام به مرحلهی ۲ یعنی فریادرسی و تظلم راه میبرد. در این باره از جمله میتوانیم حبسیات را در شعر فارسی مثال بزنیم. در حالی که شعر زندان در ادبیات معاصر، بیان مرحلهی آخر دادخواهی است، در ادبیات کلاسیک در حد تظلم به سلطان زمینی یا آسمانی میماند. نمونهی برجسته و مشهور حبسیات مسعود سعد سلمان است. نهایت تظلم این شاعر گذر کردن از شاه و دادخواهی از خدا است. شاعر در این رباعی شاه را تهدید میکند که روز آخرت در پاسخگویی دربارهی کردههایش درخواهد ماند:
ای شاه بترس از آنکه پرسند از تو − جایی که تو دانی که نترسند از تو
خرسند نهای به پادشاهی ز خدای − پس چون باشم به بند خرسند از تو
در ادبیات نمونههای فراوانی از ماندن در میانهی مرحلهی ۳ (سطح ۳,۱) میبینیم. جالب است از این نظر خطاب دادخواهانهی یک پیرزن به سلطان سنجر در "مخزن الاسرار" نظامی گنجوی:
پیرزنی را ستمی درگرفت − دست زد و دامن سنجر گرفت
کِای ملک آزرم تو کم دیدهام − وز تو همه ساله ستم دیدهام...
گر ندهی داد من ای شهریار − با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمیبینمت − وز ستم آزاد نمیبینمت
از ملکان قوت و یاری رسد − از تو به ما بین که چه خواری رسد ...
در اینجا آنچه مانع تداوم رخداد و درجا زدن آن در قالب نصیحت است، داد خواستن از خودِ شاه است. خطاب با چنین هشداری به پایان میرسد:
بندهای و دعوی شاهی کنی − شاه نهای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند − حکم رعیت به رعایت کند
در آثار نظامی بارها به چنین نصیحتهایی برمیخوریم. او عمیقاً به این پندار ریشهدار در خطهی فرهنگی ما پایبند است که ظلم پایدار نمیماند، حتا اگر ظالم بسی قدرقدرت باشد و مظلوم بسی ضعیف. نظامی در جایی دیگر در «مخزن الاسرار» میسراید:
داد کن از همت مردم بترس – نیمهشب از تیر تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند − خوار مدارش که اثرها کند
گفتیم که تظلم معمولاً در ترکیبهای فعلی تظلم بردن و تظلم آوردن مینشیند. دادخواهی هم خواستن داد است. داد را از که میخواهند و تظلم را به نزد که میبرند؟ خطابِ شکایت یک کانون قدرت است. در گزارشهای کهن ازدادخواهیها عمدتاً به دو مرجع نهایی برمیخوریم: شاه و خدا. در مورد شاه فرض چه بسا این بوده که خودش خوب است، اما اطرافیاناش بدند. به این جهت رابطهی مستقیم با شخص شاه را برای تظلمخواهی شاخص یک نظم عادلانه میدانستهاند. یک نماد این رابطهی مستقیم، زنجیر انوشیروان است. در قابوسنامه میخوانیم که زنجیری از ایوان کاخ آویزان بوده که هر کس میتوانسته آن را تکان دهد تا شاه را از این طریق صدا زند و شکایتش را بگوید. به بیان امروزی یک خط تلفن مستقیم برای ارتباط با شاه وجود داشته است. پروین اعتصامی در چکامهای به نام «نامه به نوشیروان» برقراری ارتباط مستقیم با مردم را توصیه حکیمانه بزرگمهر میداند. در این «نامه» میخوانیم:
جواب نامهی مظلوم را، تو خویش فرست
بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند
زمام کار، به دست تو چون سپرد سپهر
به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند
اگر به دفتر حکام، ننگری یک روز
هزار دفتر انصاف را سیاه کنند
اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد
دروغگو و بداندیش را گواه کنند
به سمع شه نرسانند حاسدان قوی
تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند
اما وقتی ستمگر و دزد اصلی خود شاه باشد، که معمولاً چنین است، دادخواهی به سوی انتخاب یک مخاطب دیگر میرود. در قیام علیه ضحاک، کاوه ابتدا برای طرح تظلم به دربار میرود، سپس خروشان رو برمیگرداند و پا به محل تجمع مردم میرود، به بازارگاه، و در آنجا مردم را به برقراری داد فرا میخواند، اما متأسفانه با دعوت آنها به پشتیبانی از یک شاه دیگر. اما در آنچه در حافظهی ادبی میبیینم، رویکرد بعدی پس از شاه بیشتر به سوی آسمان است، به سوی قدرتی برتر از شاه. سلطان آسمانی همدست و پشتیبانِ سلطان زمینی است. اما دینها این استعداد را دارند و مردم هم این استفاده از دین را میبرند که خدایی بسازند برتر از خدای قدرتمندان. این خدا که گفته میشود خدای حقیقی است، میپندارند از همه قدرتمندتر است و یاور مظلومان است. "الله اکبر" با این تعبیر تأکید بر برتری الله بر طاغوت و بتهای آن میشود. چنین است که مسعود سعد سلمان شاه را از این خدا میترساند:
ای شاه بترس از آنکه پرسند از تو − جایی که تو دانی که نترسند از تو
مؤمن گمان میبرد که این خدا در آخرت قدرتش را نشان میدهد، یا در جریان تقدیر دنیوی ستمکاران را به خاک سیاه مینشاند. شورش اگر درگیرد، آنگاه این خدا خود شور برمیانگیزد و تشویق به مقاومت و حمله میکند. در طول تاریخ چرخهی ستم تکرار میشود: قدرتی میرود، قدرتی متوسل به خدای برتر صاحب اختیار میشود، و سلطان جدید و آن خدا همدست و پشتیبان هم میگردند.
طبق منطق تظلم بردن به خدا و مقدسان، رسمی شکل گرفت به نام بستنشینی. بستنشینی پناه بردن به حریمی مقدس بود. در روزگاران قدیم پناه بردن به یک قدرتِ رقیب شاه ستمگر هم معمول بوده است. اما رفتن به دربار رقیب را بستنشینی نمیخواندند. در دورهی مشروطیت است که بستنشینی بسط معنایی مییابد و شامل بست نشستن در سفارت انگلیس هم میشود.
همهی تحولهای سیاسی بزرگ دنیای کهن، تحولهایی در ردهی انقلاب، از نوعی دینی بودهاند. بی یاری یک خدا یا کلاً یک منبع ایمانی شوریدن بر قدرت مستقر ممکن نمیشده است. از این نظر هر تحول انقلابی خود را تلاشی برای سالاری خدا معرفی میکرده است. سکولار شدن جهان دگرگونی مهمی در امر دادخواهی ایجاد میکند. آرمان مردمسالاری جای خداسالاری را میگیرد، ابتدا در ایده، در ادامه در واقعیت. «حقانیت عصر جدید» (هانس بلومنبرگ) در همین است، و این تجلی سیاسیِ رسیدنِ انسان از سرافکندگی به سرفرازی است.
در عصر جدید، در جایی که قانون مستقر شده، دادخواهی معطوف به موضوعهای خاص در یک روند قانونی میافتد: شکایت از یک نهاد یا مقام به مرجعی که قانون مقرر کرده است. دادخواهی عمومی و رادیکالی که هیچ مرجعی را در نظام مستقر به رسمیت نمیشناسد، به خود مردم دادخواه رجوع میکند: خودتان باید به پا خیزید و بر پایهی ارادهی خود جامعه را سامان دهید. از این نظر دادخواهی بنیادی اراده به خودفرمانی است و خودفرمانی هدف و آرمان خود را داد−گستری میداند. دادخواهی عصر کهن با آرمان استقرار سالاری عدالت الاهی آمیخته بود، آرمان دادخواهی عصر جدید استقرار سالاری خود مردم است.
در عصر جدید ایرانی، به درآمیختگی هر دو آرمان برمیخوریم. دو ستیغ جنبش دادخواهی در این عصر، انقلاب مشروطیت و انقلاب ضد سلطنتی ۱۳۵۷ هستند. در جنبش مشروطیت ملایان نقش فعالی داشتند و مهر خود را بر آن زدند، با اینکه اساس مشروطهخواهی سکولار بود و از همین رو سختکیشی دینی نگران و دشمن آزادیخواهی برآمده با آن بود. مشروطیت نتوانست ولایت سلطانی را در هم شکند، و در قانون اساسی خود (اصل ۳۵) در امر تعیین مبنای سلطنت، میان «موهبت الهی» و تفویض از سوی «ملت» آویزان ماند. به همین سرگردانی و جمع اضداد در مفهوم «جمهوری اسلامی» برمیخوریم که میخواهد ولایت ناشی از موهبت الهی را به جمهوریت گره زند.
با نظر به تجربهی دو انقلاب میتوان برنهاد که دادخواهیای که به خودفرمانی و مردمسالاری برسد، باید ولایتشکن باشد، یعنی با اصل ولایت در هر دو شکل سلطانی و فقاهتی آن درافتد. ولایتشکنی خودبهخود به آرمان خودفرمانی راه نمیبرد یا از آن برنمیخیزد. و اگر چنین نشود ممکن است تنها شکل ولایت عوض شود. دادخواهی وقتی به آن مرحله رسد که با خودآگاهی و اتکا به خود همراه شود، از ولایت عبور کرده است. آن مرحله در بالا این گونه مشخص شد: عوض شدن مخاطب دادخواهی به صورت داد خواستن از خود مردم با دعوت از خود آنان برای رفع ظلم. این روندی است که از انبوهی تجربه حاصل میشود. در هر دو انقلاب، این روند جاری شد و مردم به ضرورت اتکا به خود و متشکل شدن و توکل نکردن صورت عملی دادند. اما روند مقابل که پس زدن مردم و سرکوب گرایش به خودفرمانی و سرانجام برقراری مجدد استبداد بود، دست بالا را گرفت. کمبود تجربهی اتکا به خود و بیان خواستهی خود، ضعف گفتمان قانون و در نتیجه سستی در تلاش برای نهادی کردن امر دادخواهی در قانونی برای سامان دادن آیندهی جامعه، از علتهای عمدهی این فرودستی بودند. چنین بود که در ۱۳۵۷ چرخهی بازتولید استبداد، که در خطهی ما همواره با کمک ارباب دین بوده است، نه تنها شکسته نشد، بلکه از همدستی دو نیروی سلطان و فقیه، یکدستیای ساخت در شکل ولایت فقیه.
اکنون به نظر میرسد که دادخواهی دیگر به آن گرایش ندارد که تظلم به درگاه آسمان و ارباب دین ببرد. درِ مسجد و حرم امام و امامزاده برای بستنشینی بسته است، و تنها راه به سوی خیابان و میدان باز است.
در مراسمی که پس از قتلهای زنجیرهای برگزار شد، پرستو فروهر، که مادر و پدرش از قربانیان این قتلها بودند، فریاد برکشید که «داد خواهیم این بیداد را». مخاطب این دادخواهی مردم بودند. به دست حکومت ولایی چه بسیار ستمها بر مردم رفت، و مردم ستمدیده برای دادخواهی، خود و بشریت را خطاب قرار دادند. در دادخواهیها روگردانی از آسمان جلوهی بارزی دارد و نشان دهندهی تحولی مهم در ذهنیت مردم ایران است.
نکتهی چشمگیر دیگر، دادخواهی با صدای بلند است. در دورهی اخیر، پس از خیزشهای دی ۱۳۹۶ و آبان ۱۳۹۸ چه بسیار میبینیم که خانوادههایی که عضوی از آنها را عوامل حکومت کشتهاند یا به اسارات گرفتهاند، با صدای بلند تظلم میطلبند و رو به سوی خود مردم میکنند. روزی نیست که اعلامیهای منتشر نشود و عدهای در زیر آن با امضای خود از یک حرکت دادخواهانه پشتیبانی نکنند. و نکتهی امیدوارکنندهی دیگر زبان حقوقی دادخواهیهاست. متنها و پیامهایی که منتشر میشوند رو به سوی قانونیتی دارند که قانون ظالمانه مستقر را باطل میکند.
رویکرد سکولار، خطاب قرار دادن مردم، صدای بلند، و تبیین حقوقی حقخواهی − همهی اینها به حرکت دادخواهانه دورهی کنونی دامنه و کیفیتی دادهاند که بسی از تجربههای دورههای گذشته فراتر میروند. با وجود این هنوز نمیتوانیم دلخوشی کاملی داشته باشیم.
دین و زعیمان آن، آنچنان که اشاره شد، استعداد شگرفی در بازی در نقشهای مختلف دارند. این گونه نیست که در رخدادهای تعیینکنندهی آینده جریانی دینی در صف دادخواهان قرار نگیرد و برای ایفای نقش رهبری نکوشد. از این نظر شایسته است که نقد دین و آگاهی بر شگردهای آن برای به بیراهه بردن مردم، جزء ثابتی از امر دادخواهی باشد.
خطاب اصلی در میدان است. ما داد از خودمان میخواهیم و این خود بدون تجلی در میدان هنوز خودی نشده است که خود را یافته، خودآگاه و به خود متکی شده باشد. پیام و پتیسیون در مقایسه با آن خطاب اصلی در خیابان، در حد زمزمهاند. اما بسی مهم است که همین زمزمهها همنوا شوند. همنوایی و برهمافزایی، به دادخواهی نیرو میبخشد و فریاد آن را پرطنین میکند.
نظرها
شهروند
من بر این باورم که ما نیاز داریم شرایط عدم شکل گیری جامعه قانون گرا در ایران معاصر را به طرحی برای پژوهش در نظر بگیرم و این مساله را عمیق تر بر رسی کنیم. چرا ما پس از انقلاب مشروطیت "شهروند" نشدیم؟ چرا ما خود را صاحبخانه نمی دانیم و همانند مستاجری زندگی میکنیم که باید شرایط صاحبخانه (سلطان، ولی فقیه..) را برای زندگی در خانه اش بپذیریم.چرا من به این خود باوری نرسیده ام که من به عنوان شهر وند حق دارم در آزادی زندگی کنم و این وظیفه قانون است که حامی من باشد؟ هیچ یک از احزاب و سازمانهای سیاسی در ایران معاصر چنین هدفی را دنبال نمی کردند و نمی کنند. برقراری جامعه ای قانون مدار. زمانی که در روزهای آغازین به قدرت رسیدن خمینی دادگاه های اسلامی با یک صلوات و رای خلخالی وابستگان نظام گذشته را به جرم "مفسد فی الارض" اعدام میکردند هیچ کس نپرسید این چگونه جرمی است؟و یا محارب با خدا دیگر چه جرمی است؟ زمانی که هزاران جوان دستگیر شدند و بعدا اعدام، اکثریت مردم در برایر این توحش سکوت کردند. من بر این باورم تا زمانی که ما به این باور نرسیم که هر یک از ما به عنوان شهروند از حقوق قانونی بهره مند هستیم و صاحبخانه واقعی کشور مردم هستند که سیاستمداران را استخدام می کنند تا برای دوره محدودی اداره امور را بگردانند، خطر اینکه به دامن مستبدی معتدل پناه ببریم هست.
علی کریمی
من بر این باورم که جهان بینی ایرانی بر پایه ی وحدتی پایدار بنا نشده است و عینیت در آن پی در پی جای خود را به ذهنیت می سپارد. از این رو تا تکلیف خود را با چرخه ی مفاهیم در هستی را نداند، شانس برون رفتن از بیداد فردی و شانس اجتماعی شدن دادخواهی و براندازی آن بسیار دور است. شاید سعدی بیجا نمی گوید که: ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
بردیا
از متن: »»دین و زعیمان آن، آنچنان که اشاره شد، استعداد شگرفی در بازی در نقشهای مختلف دارند. این گونه نیست که در رخدادهای تعیینکنندهی آینده جریانی دینی در صف دادخواهان قرار نگیرد و برای ایفای نقش رهبری نکوشد. از این نظر شایسته است که نقد دین و آگاهی بر شگردهای آن برای به بیراهه بردن مردم، جزء ثابتی از امر دادخواهی باشد.«« _ظاهراً نویسندهٔ محترم مردم را (توده) میبیند و بشیوه واعاظ در پی هوشدار دادن به مردم است که به بیراهه نروند! از متن: »»خطاب اصلی در میدان است. ما داد از خودمان میخواهیم و این خود بدون تجلی در میدان هنوز خودی نشده است که خود را یافته، خودآگاه و به خود متکی شده باشد. پیام و پتیسیون در مقایسه با آن خطاب اصلی در خیابان، در حد زمزمهاند. اما بسی مهم است که همین زمزمهها همنوا شوند. همنوایی و برهمافزایی، به دادخواهی نیرو میبخشد و فریاد آن را پرطنین میکند«« _به گمانم نویسندهٔ یک باور را بعنوان یک اصل غیر قابل اجتناب نزد خود پذیرفته میپندارد و آن را عزیمتگاه تلقّی اش در خصوص حرکتهای مردمی دانسته است. چگونه میتوان اثبات کرد که حرکتهای مدنی جبراً به یک جنبش همگانی و آن هم به شکل آرمانی ِ (انقلاب)ختم خواهد شد! صرف پذیرش این تلقّی، لزوماً منجر به یک وضعیت بهتر و با ثبات تر نمیشود!(حادثه ۵۷ تجربه تاریخی زنده ای است که همه ایرانی ها از عواقب آن به خوبی آگاه هستند)پرسشی که اینجا مطرح میشود این است: چه عاملی میبایستی سبب ساز همگرایی و همنوا شدن تجمعات اقشار “مختلف” بشود؟ فراموش نکنیم که تمامی خواسته های این حرکت ها ریشه اقتصادی دارد نه فکری! به باور من تجمعات معلمان، کارگران و بازنشستگان همگی اعتراضهای مدنی هستند و نشاندهنده رشد فکری مردم ایران میباشد، آنچه نادیده گرفته میشود و یا به جدیت مورد بررسی قرار نمیگیرد همین حرکتها و اعتراض های صنفی است. لزوماً قرار نیست که خواستگاه یک کارگر با یک معلم یکی باشد، اگر قرار باشد که تمایلات و خواسته های یک کارگر با یک معلم یکی باشد پس چه تفاوتی میان یک کارگر با یک معلم است؟ هدف من برتری دادن به یکی از این دو نیست و ضمناً تفاوت لزوماً بار ارزشی بدنبال ندارد. اما اگر این اقشار خواستگاه طبقاتی خود را نشناسند چگونه میتواند خودشان را در جامعه تعریف کنند و از اینترسه های خود دفاع نمایند. به بیان دیگر ضرورت و الزامی جهت همنوا شدن اعتراضهای معلمان با کارگران نیست. مهم سازماندهی هوشمندانه و موثر کردن هرچه بیشتر ِ این اعتراضات توسط هر کدام از این اقشار اجتماعی است. به هر تقدیر جامعه ایران درحال یادگیری است و این انتظار دور از واقعیت است که جامعه ای ظرف ۴۰ سال آنچنان پخته و آگاه شود که مشکلاتش را در کمترین زمان و با بالاترین بهره حل نماید.