شصتویکمین جلسه دادگاه حمید نوری: «پاسدارها را دیدم که پیکر اعدامیان را بار کامیونها میکردند»
شصتویکمین جلسه دادگاه حمید نوری، دادیار سابق قوه قضاییه و متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در سال ۶۷، در دادگاه استکهلم برگزار شد. در این جلسه امیرهوشنگ اطیابی، زندانی سیاسی دهه ۶۰ شهادت خود را ارائه داد. او در پاسخ داستان که پرسید آیا واقعا صحنهای که پاسدارها دست و پای جسدها را گرفته بودند و داخل کامیون میاندختند را دیده گفت: «این واقعیتی است که من ۳۳ سال با آن زندگی میکنم.»
شصتویکمین جلسه دادگاه حمید نوری (بر اساس جدول از پیش اعلام شده) دوشنبه ۲۴ ژانویه ۲۰۲۲ / ۴ بهمن ۱۴۰۰ از حدود ساعت ۹:۱۵ به وقت محلی در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم آغاز شد و امیرهوشنگ اطیابی، زندانی سیاسی دهه ۶۰ به ارائه شهادت خود در آن پرداخت.
با آغاز جلسه شهادت امیرهوشنگ اطیابی در دادگاه حمید نوری، توماس ساندر، رئیس دادگاه، پس از صحبتهای مقدماتی و خوشآمدگویی به شاهد، روند دادرسی را برای او توضیح داد و گفت این شهادت به درخواست دادستانی گرفته میشود. او سپس از شاهد خواست تا “سوگند شهادت” یاد کند. بعد از ادای سوگندِ شهادت، توماس ساندر برای امیرهوشتگ اطیابی توضیح داد که به دنبال این سوگند چه بار حقوقیای بر دوش خواهد داشت و ملزم است حقیقت را بگوید. او از شاهد خواست تا آنچه را مطرح میکند دقیق بگوید و اگر از چیزی مطمئن نیست بگوید که مطمئن نیست و دیدهها و شنیدههایش را از هم تفکیک کند. پس از این توضیح رئیس دادگاه، دادستان به ارائه توضیحی مقدماتی درباره مدارک اثباتی تکمیلی ارائه شده به دادگاه پرداخت.
سپس دادستان خودش را معرفی کرد و مواردی را پیش از شروع بازپرسی برای دادگاه و امیرهوشنگ اطیابی توضیح داد. دادستان طی صحبتهایش به اسناد و مدارکی اشاره کرد که شاهد در اختیار آنها قرار داده است؛ اسنادی که به عنوان مستندات در دادگاه به کار گرفته شده است. دادستان گفت نکته اتهامی شماره ۵۴ که در کیفرخواست ذکر شده است، در بخش جی۳ را شاهد در اختیار آنها قرار داده است؛ از جمله یک تقویم و یک نقشه که امیرهوشنگ اطیابی از زندان گوهردشت کشیده است. سند بعدی مصاحبهای بود که آقای اطیابی با مرکز اسناد حقوق بشر ایران داشته است. دادستان توضیح داد که شاهد یک لیست از زندانیان چپ اعدام شده به دادگاه ارائه داده که در پروتکلهای تکمیلی موجود است و توضیح داد که به همه این مدارک استناد و اشاره خواهد کرد.
سپس دادستان خودش را به شاهد معرفی کرد و از او اجازه خواست با اسم کوچک (امیر) صدایش کند و از او خواست بین مشاهدات خودش و شنیدههایش تفکیک قائل شود. امیرهوشنگ اطیابی قبل از شروع جلسه از دادستان خواست وقت کوتاهی به او داده شود تا خودش را کمی به دادگاه معرفی کند، اما دادستان گفت فعلا امکانش نیست و اگر در طول جلسه در حین سوالاتش این اتفاقات نیفتاد، از او خواهد خواست بعدا خودش را معرفی کند.
دادستان ابتدا سوالات کنترلی از شاهد پرسید: شما در دهه ۶۰ زندانی بودید، دقیقا کی دستگیر شدید؟
امیرهوشنگ اطیابی: من اسفند ماه ۱۳۶۲ دستگیر شدم به خاطر فعالیت در حزب توده ایران، به این خاطر که بعد از غیرقانونی اعلام کردن حزب، من به فعالیت ادامه دادم، چون این غیرقانونی اعلام کردن را غیرقانونی و غیرعادلانه میدانستم. ضمن اینکه دادستانی اعلام کرده بود همه اعضای حزب بیایند و خودشان را معرفی کنند و من این را مغایر حق قانونی و تفکر سیاسی خودم میدانستم.
امیرهوشنگ اطیابی در پاسخ به سوال دادستان گفت که فعالیت حزب توده اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ به صورت کلی ممنوع شد.
دادستان: وقتی دستگیر شدی چکاره بودید؟
اطیابی: من کار میکردم ولی کاری که مناسب شرایط تحصیلی من باشد نبود، من سال ۱۳۵۹ از دانشگاه اخراج شده بودم. در حالی که هیچ گاه فعالیت خشونتآمیر در طول زمان فعالیت سیاسیام نداشتم. باید اضافه کنم بعد از غیرقانونی اعلام شدن حزب ناچار شدم مخفی شوم. چون کاملا آگاه بودم به شکنجه و کشت و کشتاری که از سال ۶۰ در ایران شروع شده بود و مسئله اصلی من این بود که نمیتوانستم شخصا باعث دستگیری افرادی دیگری بشوم، زیر شکنجه یا به هر شکلی دیگری. به همین دلیل مخفی شده بودم و در تعمیرگاه یخچال کار میکردم.
دادستان: سال ۱۳۶۲ بعد از دستگری محکوم شدی و حکم گرفتی؟
امیرهوشنگ اطیابی: تقریبا یک سال و نیمی طول کشید تا حکم بگیرم، سال ۱۳۶۴ حکم به من ابلاغ شد، ۱۰ سال حکم گرفتم. حکم را که اعلام کردند چیزی در آن نمینویسند، فقط گفتند به ۱۰ سال زندان محکوم شدی، من را به دادیاری بردند و کاغذی جلویم گذاشت که باید امضا میکردم این به من ابلاغ شده و هیچ کپی هم به من ندادند. دادگاه مدتها بعد از دستگیری من تشکیل شد و تا جایی که به خاطر دارم دادگاه سال ۶۳ برگزار شد. جرائم من را در آن دادگاه برای اولین بار برای من خواندند و بیشتر از ۱۰-۱۵ دقیقه طول نکشید.
دادستان از امیرهوشنگ اطیابی سپس پرسید که او در زندان گوهردشت بوده و آیا به خاطر دارد چه زمانی به گوهردشت برده شده؟ او در پاسخ گفت:
اینطوری که به خاطر دارم اواخر سال ۱۳۶۴ منتقل شدم ابتدا به زندان قزلحصار و ابتدا در بند قرنطینه قزلحصار برده شدم و یک مدت کوتاهی به بند دیگری منتقل شدم که زیاد طول نکشید، و بعد از آنجا در سال ۱۳۶۵ ما را منتقل کردند به زندان گوهردشت.
دادستان: قبل از قزلحصار کجا بودی؟
اطیابی: در اوین بودم، سالن آموزشگاه بند ۳ که اتاقهای در بسته بود. آنچه که کاملا در ذهنم مانده در یک اتاق ۶ متر در ۴ متر ما ۴۴ نفر زندانی بودیم.
دادستان: از ۶۳ تا ۶۴ در اوین بودید؟
- بله، ابتدا بعد از دستگیری من را به زیرزمین بند ۲۰۹ بردند و زیرشکنجه بودم با کابل، به طوری که به شدت وضعم وخیم شد، ادرارم خونی شد، پاهام زخمی بود، بعد من را به بهداری که مجاور بند ۲۰۹ بود بردند، یک هفته آنجا بستری بودم و پاهایم پانسمان بود، هر دو تا پای من تا بالای زانو سیاه شده بود، بعد از یک هفته من را دوباره به همان زیرزمین بردند و دوباره مجددا روی پانسمان شده کابل زدند و دوباره غروب من را به بهداری بردند و یک هفته دیگر بستری شدم، موقعی بار دوم به بهداری رفتم به حالت تشنج و شوک افتادم و اتاقی که ما بودیم مثل سلول بود و یک دریچه داشت، دو نفر دیگر در آن اتاق بود که یکی از آنها به قدری شکنجه شده بود که از روی تخت نمیتوانست تکان بخورد…
دادستان اینجا صحبتهای امیرهوشنگ اطیابی را قطع کرد و گفت غذرخواهی میکند و نمیخواهد روایتش را قطع کند اما آنها میخواهند درباره دیدههایش از زندان گوهردشت بدانند و متوجه اتفاقاتی که برای آنها افتاده هستند. امیرهوشنگ اطیابی عذرخواهی کرد و گفت ناخودآگاه به یاد آن اتفاقات افتاده است. او در ادامه چنین توضیح داد:
سپس بعد از ۳ ماه به آن بند آموزشگاه منتقل شدم.
دادستان: به یاد داری سال ۱۳۶۵ چه ماهی به گوهردشت منتقل شدی؟
- یادم نمیآید ولی همه اینها را مکتوب کردهام و در اختیار شما گذاشتهام.
دادستان: یادت میآید چه مدت در گوهردشت بودی؟
- اوایل ۱۳۶۵ تا بهمن ماه ۶۷ بعد از قتل عام که به اوین منتقل شدیم.
دادستان: در مورد پرسنل و روسای زندان گوهردشت چه میدانی؟
- کسانی که برجسته در ذهنم مانده، ابتدا میدانم که مرتضوی را دیده بودم که شخص معممی بود، قد کوتاه و بدن نسبتا لاغری داشت، ولی او خیلی دوره کوتاهی بود که بعد اشخاص دیگری را دیدم که یکی ناصریان (قاضی مقیسه) و لشکری بودند. چون در بند یک دورهای به عنوان مسئول بند انتخاب شدم و یک بار را به خاطر دارم که من را پیش لشکری بردند، الان خاطرم نیست که ناصریان هم آنجا بود یا نه ولی در مورد مسائل بند و خواستههایی بود که ما داشتیم…
دادستان: به نظر شما پستهای سازمانی لشکری و ناصریان چه بود؟
- آن برداشتی که ما داشتیم این بود که ناصریان همه کاره بود و لشکری بیشتر مسئول امور اداره پاسدار و امنیت زندان و اینکه در بندها چه میگذرد و غیره بود. موارد بود که افرادی از طرف آیتالله منتظری برای برآورده کردن خواستهای زندانیان آمدند بعد در طی این دیدارها معمولا ممکن بود ناصریان و لشکری هم باشند و ما خواستهای زندانیان را مطرح میکردیم که چه مشکلاتی داریم تا به آنها رسیدگی شود.
دادستان: یادت میآید در گوهردشت دادیار بود؟
- شک ندارم که دادیاری بود و من در بند یک و بند ۲۰ هم مسئول بند بودم و یادم میآید زندانیان برای امورات و مشکلاتشان به دادیاری مراجعه میکردند.
دادستان: خود شما در دفتر دادیاری رفتی؟
- شخص من هیچوقت نیازی پیدا نشد تا بروم چون مجرد بودم، بعد هم آن چیزی که معمولا زندانیهای سر موضع اجتناب میکردند که درخواستی داشته باشند… علتش هم این بود که هر نیازی که شما داشتید و درخواستی که میکردید در دادیاری تبدیل به اهرمی میشد تا از شما استفاده کنند.
دادستان: خودت گفتی یک بار نزد لشکری رفتی شاید ناصریان آنجا بود، اما بگویید ناصریان و لشکری را چند بار ملاقات کردید؟ منظورم هر نوع تماس و برخوردی است.
- مشکل است بگویم چند بار، اما این دو نفر بخشی از زندگی، هراس و استرس ما بودند، حضور آنها در بند و هواخوری به معنی ایجاد کلی دردسر برای ما بود.
دادستان: پس شما از زندانیانی نبودی که به دادیاری بروی و تقاضایی داشته باشی؟
- شخصا نه، اما زمانی که مسئول بند بودم باید خواستهای زندانیان را به پاسدار بند و دیگران باید منتقل میکردم.
دادستان: از مسئولان دیگری که ملاقات کردی میتوانی بقیه را نام ببرید؟
- شیوه برخورد من با مسائل متفاوت بود، من تمرکزم روی افراد نبود، روی سیستم بود، اینکه چه سیستمی اینجا دارد کار میکند. انسانها در چه سیستمی قرار بگیرند میتوانند کاملا متفاوت شوند، شما را رجوع میدهم به تجربه بسیار مهمی که در دانشگاه استنفورد انجام شد که عدهای را زندانی و عدهای را زندانبان کردند و به آنها یک قوانین مشخصی هم به هر کدام گفتند که باید رعایت کنند، ولی بعد از چند هفته ناچار شدند این تجربه را متوقف کنند چون اوضاع خیلی خطرناک شده بود، یا تجربهای که هانا آبرامویچ خودش را در سالنی در اختیار تماشاچیان گذاشت و گفت هر کاری که میخواهید با من بکنید،…
دادستان: من میخواهم بپرسم به غیر از این اسامی کسی دیگر را به یاد دارید؟
- پاسداری که خیلی قوی به ذهن من مانده "فرج" بود، این پاسدار بسیار موزی بود، گرایشات سادیستی داشت و وقتی وارد بند میشد همه میدانستند که در دردسر افتادهاند…
دادستان: دیگر چه اسمی به یاد دارید؟
- من اسم عباسی را هم شنیده بودم، متاسفانه چون برخورد شخصی خودم نداشتم چیزی به خاطر ندارم… عکس ایشان را هم وقتی در رسانهها دیدم شخصا خودم چیزی به یادم نیامد، مسائلی هم که در بند اتفاق میافتاد مثل ورزش دستهجمعی من علاقهای نداشتم و همیشه فوتبال و والیبال بازی میکردم این اواخر، ولی از طریق زندانیانی که مورد تنبیه و آزار قرار گرفته بودند یا به اتاق گاز رفته بودند به این قضایا واقف بودم…
دادستان: اسم عباسی را آوردید، به یاد داری این اسم را کجا و در چه رابطهای شنیدید؟
- برایم مشکل است اما بیشتر در مورد برخوردهایی بود که با زندانیان میشد یا در مورد دادیاری… ولی میتوانم بگویم هر کسی که آن زمان در گوهردشت کار میکرد باید در کشتارها و باقی قضایا شرکت میکرد…
دادستان: چه خوب شد این را گفتید! شما گفتید از دیگران در مورد دادیاری شنیدید، میدانید این عباسی چه نقشی داشت؟
- همانطور که خاطرنشان کردم برای من خیلی آدمهای بالاتر از عباسی یا پاسدار بند مهم بودند…
دادستان: ولی شما گفتی عکس شخصی را دیده بودی، منظور شما چه کسی است و چه عکسی بود؟
- تا آنجایی که به خاطر دارم دو عکس بود، یکی عکس پاسپورت و یکی هم عکسی در حالت رانندگی، ولی واقعیت برای من چیزی را تداعی نمیکرد. آدمهای مهمتر برای من مطرح بودند…
دادستان سپس درباره در مورد زندان گوهردشت و دوران اعدامها سوال کرد و از امیرهوشنگ اطیابی پرسید در این مقطع در کدام بندها بوده است. شاهد خواست کمی توضیح دهد که چگونه به مقطع اعدامها رسیدند، اما دادستان از او خواست به دلیل کمبود وقت مشخص به سوالها پاسخ و فقط مقطع اعدامها را توضیح دهد.
دادستان همچنین توضیح داد که دادستانی مدارک اثباتی درباره روندی به اعدامها ختم شده را ارائه دادهاند و قبلا شهادتها در این زمینه ارائه شده، اما الان از شاهد میخواهند که مشخص جواب بدهد.
امیرهوشنگ اطیابی: موقعی که فعل و انفعالات اعدامها شروع شد ما را به بند ۲۰ بردند، میتوانم روی این ماکت خوب مکانش را نشان بدهند.
ماکتی که از زندان گوهردشت ساخته شده در دادگاه گذاشته شده و امیرهوشنگ اطیابی بلند شد تا محل دقیق بند ۲۰ را به هیأت دادگاه و دادستانها نشان بدهد. امیرهوشنگ اطیابی توضیح داد که بند ۲۰ حدود ۱۸ تا سلول داشت و انتهای بند توالت و حمام بود. شاهد همچنین گفت بند ۲۰ از وسط به دو قسمت تقسیم شده بود و دیواری در راهرو کشیده بودند که آنها امکان دیدن سلولهای آنطرف دیوار را نداشتند. امیرهوشنگ اطیابی در ادامه گفت به دلیل شرایطی که بند ۲۰ داشت و دیواری که کشیده بود آنها دقیقا در یک نقطه کور بودند که هیچکجا حتی هواخوری را نمیتوانستند ببینند.
دادستان سپس پرسید پس او در طبقه اول بند ۲۰ بوده و امیرهوشنگ اطیابی تایید کرد.
امیرهوشنگ اطیابی در پاسخ به سوال دادستان گفت:
ما قبل از اینکه به بند ۲۰ بیاییم در بند فرعی بودیم و از اوایل سال ۶۷ فروردین یا اردیبهشت تا موقعی که ما را نزد هیأت مرگ بردند دقیقا ۵ شهریور ۱۳۶۷ در بند ۲۰ بودم. ما اولین بند چپها بودیم که از آنجا نزد هیأت بردند و میخواستند کسی متوجه نشود که در مردادماه چه اتفاقی افتاده است.
دادستان: به خاطر داری در بند ۲۰ چند زندانی با هم بودید؟
- زمانی که طبقهبندی زندانیان شروع شد، ما حدودا ۵۵ یا ۵۶ نفر بودیم که ما را به یک بند فرعی در طبقه سوم بردند، تا جایی که به یاد دارم یک یا دو نفر را منتقل کردند یا از بند بردند… یکی را میدانم که دقیقا در فروردین ۶۷ اعدام کردند، و بعد از آنجا ما را به بند دیگری بردند و یک هفته بعد به بند دیگری بردند که ۸ ساعت آنجا بودیم و بعد ما را به بند ۲۰ بردند.
دادستان: پس تمام زمانی که این نقل و انتقالات انجام میشد شما یک گروه مشخص بودید؟
اطیابی: بله، فقط چند نفر را جدا کردند که یکی اعدام شد و دو نفر هم حکمشان تمام شده بود و بعدا فهمیدم که قبل از اعدامها آزاد شدهاند… مقطع اعدامها حدودا ۵۲ نفر بودیم.
دادستان: در این مدت اتفاقی افتاد و در بند ۲۰ مشاهدات خاصی داشتید؟
- قبل از شروع اعدامها ما شاهد اتفاقات بسیار وحشتناکی بودیم، فعل و انفعالات بسیار زیادی رخ داد و مشخص بود که اوضاع عادی نیست. اول از همه چون جایی که ما بودیم زندانیان دادستانی کرج و خود دادستانی کرج آنجا بودند که محدوده خودش را داشت. طبقاتی که ما بودیم تصورمان این بود که مربوط به دادستانی کرج است، فرعیهای مجاور ساختمان ما هم متعلق به دادستانی کرج بود و به احتمال زیاد هم بخشی از بلوک E… وقتی صحبت از تیرماه سال ۶۷ است، موقعی که ما به هواخوری میرفتیم، از فرعیهایی که مشرف به هواخوری بود، صدای شکنجه و فریاد زندانیای که شکنجه میشد به گوش ما میرسید… و کابل زدن… به طوری که ما کاملا فلج میشدیم و نمیتوانستیم از هواخوری استفاده کنیم، حتی یکی دو نفر از زندانیها فریاد میزدند جلاد بس کن… میتونم به طور مشخص از حسن محمدزاده نام ببرم که اسمش در لیستی که به شما ارائه دادم وجود دارد… انسان بسیار شجاعی بود… فعل و انفعالات دیگری که تقریبا میتوان گفت یکی دو هفته قبل از اینکه بند را ببندند ما شاهد آنها بودیم. چیز دیگری که ما متوجه میشدیم انگار زندانی جدید به بند ما اضافه میشد، مینیبوس میآمد و زندانیها را از راه پله بالا میبردند و صداها را میشنیدیم.
دادستان: شما به خاطر داری کسانی که شکنجه میشدند جزو چه گروههایی بودند؟
- نه متاسفانه امکانش نیست. چون تابستان بود همه پنجرهها باز بود و شما صدای فریاد و ضربههایی که به آنها میخورد را میشنیدید…
دادستان: این چیزی نبود که شما بین خودتان دربارهاش صحبت کنید؟
- تا قبل از اینکه همه ارتباطات بند را ببندند نه… ولی چیز دیگری که اتفاق افتاد یکی از زندانیها کاغذ خیلی ریزی پیدا کرد که در آن اخباری داده بودند، ظاهرا زندانیان، مطرح شده بود که مجاهدین حمله کردند و حتی به قزوین رسیدند و کلا غلط بود… چیزی که ما حس میکردیم یک شورشی مخصوصا در زندان راه بیافتد یا زندانیها مواضعشان را آشکار بکنند، ما میدانستیم که اوضاع بحرانی است و دیر یا زود بر اساس مطبوعاتی که دنبال میکردیم حکومت ناچار است صلح را بپذیرد، و خیلی عاقلانه برخورد کردیم و نمیخواستیم دست به هیچ اقدام ناسنجیدهای بزنیم.
دادستان: شما تاریخ دیگری گفتید که با تقویم مغایرت دارد؟
- آن ۲۶ تیرماه است… من هر وقت به اولین نوشتهام رجوع میکنم، ابتدا مسئله ۲۶ تیر را مطرح کردم. این احتمال را رد نمیکنم که بخصوص بند ما را زودتر ارتباطش را قطع کردند. برای اینکه قرار بود ما را اول همه ببرند و اول هم بردند [برای اعدامها]…
دادستان: شما میگویید یادداشت کردید منظورتون چیست؟ در زندان چی را یادداشت میکردید؟
- منظورم بعد از زندان است، زمانی که مهاجرت کردم و نوشتههایم منتشر شد.
دادستان: گفتید ۲۶ تیر را یادداشت کردید منظورتان چیست؟
- من به نوشتههایم رجوع کردم و دیدم در بین آن نوشتههای منتخبی که برای شما ارسال کردم نیست و تاریخش هم ۱۳۷۸ است.
دادستان: متوجه شدم…
- نوشتهای که گفتم ۲۶ تیر را آوردهام در این نوشته است. یک چیزی که به یاد دارم این است تا موقعی که متوجه اعدامها بشویم زمان بیشتری یعنی یک هفته ۱۰ روز طول کشید تا ما متوجه شویم چه اتفاقی دارد میافتد، بنابراین این احتمال وجود دارد که بند ما را زودتر از بندهای دیگر ایزوله کرده باشند، یا همه با هم ایزوله شدهاند.
دادستان: بند شما وقتی ایزوله شد چه مشاهداتی داشتید؟
- بله خیلی اتفاقات وحشتناک و شوکهآوری رخ داد… اولین چیزی که متوجه شدیم این بود که در سلولهای بالا صدای شیون و زاری و جیغ میآید که مربوط به خانمهایی بود که دستگیر شده بودند یا تحت فشار بودند، که یک مقدار هم به دستگیریهای جدید ربط میدادیم. تصور کنید نیمههای شب شیون و زاری میشنوید و این در محوطه زندان میپیچید…
دادستان: چیزهایی که شنیدید را دارید تعریف میکنید، آیا با چشم چیزی را هم دیدید؟
- بله، اول بگویم خانمی که شیون و زاری میکرد بچهاش را میخواست. اما یک اتفاق وحشتناکی که افتاد این بود یک نفر از طبقه سوم خودش را به پایین پرت کرد. برای ما عجیب بود این زندانی چگونه توانسته پنجره اتاقش را باز کند و بیرون بپرد، حالا میخواسته فرار کند یا چه چیزی این را نمیدانستیم. در زندان اجازه داشتن آیینه نداشتیم، یک پیادهرو بتنی کنار ساختمان بود، برای اینکه بتوانیم ببینم، چون زیر کرکرهها نمیتوانستیم چیزی ببینم، منتهی برای آینه از در قوطیهای شیر خشک استفاده میکردیم، از لای کرکره این در قوطی شیر را بیرون بردیم و دیدیم که یکی از زندانیهای مرد افتاده کنار دیوار و ناله میکند… چند دقیقه بعد دیدیم ناصریان با تعدادی پاسدار آمد و شروع به کرد فحش دادن به این زندانی که افتاده بود، من نمیتوانم حرفهایش را تکرار کنم چون توهین است به سازمان مجاهدین… او را روی برانکارد گذاشتند و بردند…
دادستان: شما گفتید اعدامهایی رخ داد، شما مشاهدات بخصوصی که بتواند به اعدامها ربط پیدا کند دارید؟
- اولین نشانهای که به ما رسید در بند فرعی طبقه سوم که میتوانم آن را نشان دهم، محمدعلی بهکیش و حسن محمدزاده موفق شده بودند با آن بند دیگر ارتباط مورسی برقرار کنند، این ارتباطات دستی با انگشتان دست بود که آنها انگشتان دست هم را میدیدند، اینها گفتند که ما را برای اعدام میبرند و اسامی خودشان را به دو نفر همبندی ما دادند، دیگر بعدا از آنها خبری نشد. دومین اتفاقی که افتاد و دیگر واقعا وحشتناک بود که چه تصمیماتی گرفته شده، در بند فرعی طبقه دومِ زیرِ همان بندی که مجاهدین با ما تماس میگرفتند…
دادستان صحبتهای امیرهوشنگ اطیابی را قطع کرد و گفت لطفا مشاهدات خودش را بگویید نه دیگران و شاهد توضیح داد زمانی که محمدعلی بهکیش و حسن محمدزاده این ارتباط را برقرار کردند او کنار آنها بود:
«من مورس زدن خوب بلد نبودم و طبیعتا همین اطلاعات را به بند منتقل کردم. من تقویمی داشتم که مربوط به همان سال ۶۷ است که کپی را به دادگاه دادم و اصلش را همراه دارم»
دادستان پرسید در این تقویم چه چیزیهایی یادداشت کردید، در مورد مرداد ۶۷؟
- ابتدا میخواهم اتفاقی که افتاد و من به گوش خودم شنیدم را بگویم تا برسیم به چیزهایی که در تقویم نوشته شده، در بند فرعی طبقه دوم از اولین سلول صحبتهایی شنیدم که در آن بند فرعی جریان داشت و مشخص بود مقامات زندان هستند که در حال صحبت بودند… سلول اول از در که وارد میشوید سلولی بود که داوود قریشی به همراه یکی دو نفر آنجا بودند و ما را صدا کرد که بیایید ببینید چه خبر است، بچههابه نوبت داخل سلول میرفتند و برای اینکه بهتر بشنوم میرفتم روی طاقچه زیر پنجره که بهتر بشنویم. معلوم بود هیأتی یا گروهی در حال صحبت هستند، موضوع صحبت یکی این بود که چگونه حکم امام را اجرا کنیم که زندانیان متوجه نشوند، مصداق اجرایی حکم امام چی است و به غیر از آن درباره شیوه اعدام بحث میکردند…
دادستان صحبت امیرهوشنگ اطیابی را قطع کرد و پرسید به تقویم شما برگردیم، چه چیزی را یادداشت میکردید؟
البته یادداشت نبود، علائم بود چون در آن شرایط نمیخواستیم کسی چیزی از ما بگیرد که باعث دردسر شود. نیمه شب هشتم مرداد متوجه شدیم که صداهای عجیبی در محوطه میپیجد، مثل پرت کردن چیزی در یک محفظه فلزی و این صدا میپیچید، بعد شروع کردم به شمردن تعداد این ضربهها چون مداوم ادامه داشت، شب اول فقط توجهمان جلب شد اما شبهای بعد شروع به شمارش کردند، و این ضربهها چیزی را که یادآوری میکرد مثل قدیم بود که کپسول میآوردند و وقتی توی کامیون میانداختند صدایش شبیه آن بود. برای اینکه بدانیم این صدا چیست بیشتر تحقیق کردیم، به انتهای بند رفتیم که حمام بود و طبیعتا زندانیان همیشه سعی میکردند در یک جای عمومی پنجرهها را دستکاری کنند تا ببینند؛ علتش این بود اگر در سلولی که بودی نگهبان بیاید و ببیند که پنجره را خم کردی مجازات سختی در انتظارش بود، اما پنجره محلهای عمومی را برای ارتباطات دستکاری میکردند. آنچه که دیدم کامیون یخچالداری بود که زنگ سبز روشن داشت – سبز پستهای میگویند – این کامیون از پشت آمده بود و به حسینیه چسبیده بود، ما بخش انتهای آن را میدیدیم و طبیعتا نمیتوانستیم ببینیم چی بار میزنند. بعد آن چیزهایی که ما قبلا شنیده بودیم و تحلیل سیاسی که از اوضاع داشتیم به ما هشدار میداد که یک خبرهایی است و در مورد اعدامها هم از بچههای مجاهدین شنیده بودیم. پنجرههای حمام هم کمی بالاتر بود و ناچار بودیم با کمک بقیه زندانیها بالا برویم تا بتوانیم نگاه کنیم. چیز دیگری که قبل از دیدن کامیونها متوجه شدیم این بود که میدیدیم مینیبوس میآید و انتهای بند زندانیها را دسته دسته از طبقات بالاتر پایین میآوردند و با مینیبوس به سمت حسینیه میبرند، حداقل دو بار سه بار در روز همچنین چیزی را میدیدیم، بعضی روزها بود بعضی روزها نبود… با رفتن به انتهای بند که یک در آهنی بود و به آن راهپله راه داشت میرفتم تا ببینم چه صحبتهایی میشود. بعدا فهمیدیم این چقدر دردناک است، چون این مینیبوسها خالی میآمدند و آدمها را میبردند، این اتفاقی بود که در طول روز شاهدش بودیم. معمولا غروب که میشد عدهای پاسدار میآیند کنار دیوار حسینیه و چیزهایی را آتش میزنند، بعد صدای قهقه و شوخی آنها میآمد که به گوش ما میرسید و آنها را میدیدیم… میدیدیم همه پاسدارهایی که داخل بند دیدیم آنجا هستند.
دادستان: میدانید چی را آتش میزدند؟
- به نظر میرسید تکه پارچه یا چشمبند است، نمیدانم از آن فاصله مشخص نبود، ولی شعله آتش را میدیدیم.
امیرهوشنگ اطیابی در پاسخ به سوال دادستان گفت هر روز چندین بار این اتفاق میافتاد و در موارد متعددی دیده که پاسدارها بعضی چیزها را آتش میزدند.
دادستان: آیا کامیونها را هم بیشتر از یک بار دیدید؟
امیرهوشنگ اطیابی: بله، ۱۲ روز مختلف این کامیونها آمدند و این را من آن موقع ثبت کردم، از روی حافظه نیست. این را هم باید اضافه کنم تا وقتی که این کامیونهای یخچالدار میآمد ما هنوز از عمق فاجعه خبر نداشتیم. اولین بار که متوجه شدیم یک کامیون دیگر هم آمد که کامیون دیگر جلوی کامیون یخچالدار ایستاده بود و شنیدم که یک دو سه میگویند و چیزی را پرت میکنند داخل کامیون؛وحشتناکترین تصویری که دیدم این بود که پاسدارها رفته بودند بالای کامیونی که یخچالدار نبود و معلوم بود باری که زدند پر شده و موقعی که آنها روی کامیون راه میرفتند آدم میتوانست تمام قد آنها را ببیند، دیدم چیزهایی را جابهجا میکنند تا جا شود، بعد یک دفعه دیدم این دست و پا است که آنها میگیرند، یکی از پاسدارها دستها میگیرند، یکی پاها را میگیرد و جابهجا میکند و ما اینها را میدیدیم… از آن شب انگار تمام دنیا روی سر ما آوار شده است، آیا میشود انسانها به همچنین حدی سقوط کنند که چنین اعمالی انجام بدهند، یعنی اینجا شده کشتارگاه؟ غسالخانه؟ و اینجا دیگر همه ما متاثر شده بودیم، خیلیها نمیخواستند اصلا این صحنه را ببیند و وقتی به آنها میگفتیم نمیخواستند گوش کنند، همه سکوت مطلق، همه زانوی غم بغل کرده بودند، من اگر با همچنین هیاتی روبهرو شوم که شنیده بودم با مجاهدین چکار میکنند، باید تن بدهم به این قدرتی که اینچنین جوانها را سلاخی میکند، آیا باید جلوی آنها خم شوم یا نه؟ اینجا دیگه مسئله سیاسی نیست مسئله انسانی است و به عنوان یک انسان اگر یک جنایتکاری یک دیوانهای به خانه شما بیاید و همه عزیزان شما را بکشد و بعد باید دستش را ببوسید و بگویید من تو را قبول دارم، من را نکش…
دادستان در ادامه سوالهای کنترلی بیشتری در مورد کامیونها از امیرهوشنگ اطیابی پرسید و او در پاسخ چنین توضیح داد:
«بله من جابهجایی جسدها را دیدیم و این کار را میکردند تا جنازههایی بیشتری را جا بدهند و اون کامیونی که دیدم، رو باز بود نه یخچالدار، دیده بودند تعداد اعدامها زیاد بود یک کامیون دیگر آوردند، چندین روز دو کامیون میآمد که یکی از آنها همین کامیون رو باز بود. ما به هیچ کجای دیگری هم دسترسی نداشتیم، در این شرایط ایزوله به هیچ کس نمیتوانستیم خبر بدهیم…»
دادستان: آیا میتوانستی ببینی در کف کامیون چه هست؟
امیرهوشنگ اطیابی: نه این امکانپذیر نبود، محوطه زندان روشن بود، شمردم من چه تعداد بار میزدند، ولی تصور کنید یک محفظه فلزی تا زمانی که پر نشده شما این صدا را میشنوید، در این محوطه فلزی بسته که فقط یک طرفش باز است صدا میپیچید و بعد پشت سرش کامیون رو باز را میبینید و بعد میشنیدید که یک دو سه میکنند و ما میخواستیم بدانیم چه چیزی را بار میزنند، ما بدترین حدسیات را میزدیم ولی دنبال کشفیات میگشتیم و میخواستیم با چشم خودمان ببینیم…
دادستان: نگهبانها کجا بودند؟
اطیابی: آنها روی کامیون بالای اجسادی که پر شده بودند ایستادند و این اجساد را جابهجا میکنند تا تعداد بیشتری بتوانند بار بزنند.
دادستان: این را خود شما دیدید یا استنتاج میکنید؟
- به چشم خودم دیدم و این رویای وحشتناکی است که در زندگی عادیم باید به قدری خودم را مشغول نگه دارم که به آن فکر نکنم و تنها موقعی که مفید است مانند این دادگاه بیایم بیان بکنم، وگرنه با این مشاهداتم من نمیتوانم زندگی کنم. موقعی که میشنیدم این بچهها را میبردند آنها صحبت میکنند، میخندند، نمیدانند داستان چیست و بعد آنها را میبرند به حسینیه و این زندگی میرود زیر خاک (امیرهوشنگ اطیابی در این قسمت شهادتش به شدت منقلب شده بود)، شما حالا اینها را کشتید یک حداقل احترام به جسد آنها بگذارید، نه تنها جسد آنها مانند آشغال بار زده میشود – کینهتان را خالی کردید – آن خانواده بدبخت چه گناهی کرده که نمیدانند کجا اعدام شدند، جسد کجا خاک و آن حداقلی که باید را هم رعایت نکردند که بگویند این وصیتنامه فرزند شماست، کجا خاک شده و غیره… همین را هم نکردند.
دادستان همچنان سوالهای بیشتری در مورد کامیونها از امیرهوشنگ اطیابی پرسید. شاهد در بخش دیگری از صحبتهایش توضیح داد که همه وقایع را مکتوب کرده و به گفته او ۱۲ روز کامیونها آمدهاند و تاکید کرد که شخصا آنها را دیده و ثبت کرده است.
امیرهوشنگ اطیابی گفت با خودش عهد کرده اگر روزی نجات پیدا کند این وقایع را برای مردم کشورش و مردم جهان بازگو کند:
«۱۲ شب من کامیون دیدم، در آن ۱۲ شب ۵ شب کامیون دوم هم آمد، اگر که شما با حداقل برآورد بر اساس آن شمردههای من که بخشیش آن صدا دیگر به گوش نمیرسد چون جسد روی جسد میافتد، میشود ۱۷ کامیون حداقل ممکن ۵۰ جسد به علاوه یک تریلی یخچالدار که زندانیان بند دیگر دیده بودند، و بند ۷ هم میتوانم برای شما مشخص کنم که کجاست و آنها هم جزو سری بعد بودند که آنها را هم بردند که نتوانند به بقیه خبر بدهند…»
دادستان صحبتهای امیرهوشنگ اطیابی قطع کرد و گفت ما روی مشاهدات خود شما تمرکز میکنیم. او به همین خاطر پرسید این مشاهدات را چگونه ثبت کرده است؟
امیرهوشنگ اطیابی: در همان تقویم که اصلش اینجا هست و میتوانم به دادگاه نشان بدهم، تاریخ هر روزی من یه سایه زدم که وقتی به صورت عادی نگاه کنید متوجه نمیشوید، ولی با مداد آن تاریخ را سایه میزدم، روزهایی که دو کامیون میآمد روی تقویم تاریخ شمسی و میلادی و قمری هست و روزی که یک کامیون میآمد روی یکی از این اعداد سایه میزدم، روزی که دو کامیون میآمد روی دو عدد را سایه میزدم.
امیرهوشنگ اطیابی توضیح داد این موضوعات را خیلی پیشتر از برگزاری دادگاه حمید نوری ثبت کرده است.
دادستان: به خاطر داری در چه تاریخهایی این کامیونها را دیدی؟
- چون ثبت کردم نیازی نبوده حفظ کنم، اما از هشتم مرداد شروع کردم که میشنیدیم هیأت آمده است، از دقیقا هشتم تا بیست و پنجم… و روز بیست پنجم (مرداد) روزی است که کشتارگاه را برای مجاهدین جمع کردند…
سپس دادستان کمک خواست تا بتواند تقویمی که امیرهوشنگ اطیابی در اختیار دادگاه قرار داده را نمایش بدهد. دادستان توضیح داد که بند ۵۴ از پروتکل جی ۳ است که به آنها استناد کرده است. دادستان بر اساس تصاویری که به نمایش گذاشت گفت که ماههای آگوست و سپتامبر (در تقویم) دیده میشود و با نشانگر لیزری از امیرهوشنگ اطیابی خواست برای آنها توضیح دهد که چگونه بر روی تقویم وقایع را ثبت کرده است.
امیرهوشنگ اطیابی درباره تصاویر چنین توضیح داد:
«این اولین روزی است که من صداها را شنیدم و کامیون را دیدم، برای اینکه سایهای که من روی عدد زدم مشخص نیست باید کیفیت تصویر بالا باشد یا خود تقویم را ببینید، مثلا آن عدد ۹ را من دایره وسطش را سایه زدهام، بعد موقعی که به مرکز اسناد حقوق بشر میخواستم بفرستم چون دیده نمیشود در سال ۲۰۰۹ من رویش عدد یک گذاشتم، دیگری روز دوم است که کامیون دیدم و دو کامیون آمده که روی عدد ۱۰ سایه زدم و داخل ۷ را هم با سایه پر کردم. اینجا حتی عددهایی که گذاشتم واضح نیست، اینجا روز نهم مرداد، روزهای دهم و دوازدهم مرداد هم دو تا کامیون دیدم… خیلی الان مشکل میشه دید روی این پرده… صحفه بعدی روز غدیر بوده و چون تعطیل است خبری نبوده…»
امیرهوشنگ اطیابی همچنان بر اساس تصاویری که از تقویم او در دادگاه به نمایش گذاشته شده بود توضیحاتی در مورد کامیونها و نحوه ثبت وقایع به دادگاه ارائه داد.
قبل از پایان بخش صبح دادگاه رئیس دادگاه از شاهد پرسید یعنی در آن زمان هم قلم داشتید و هم تقویم؟
امیرهوشنگ اطیابی: بله در دورهای حتی کتاب برای فروش آوردند در قزلحصار، مداد و کاغذ داشتیم و حتی در طول روز کلاس میگذاشتند و باید تصحیح بکنم که این موضوع در سال ۶۵ و ۶۶ بود و ما همه اینها را همراه خودمان داشتیم.
رئیس دادگاه گفت منظورش این است همان لحظه در بند نشسته این موارد را قلم زده است و امیرهوشنگ اطیابی تایید کرد و گفت هم کتاب و هم تقویم داشتهاند.
دادستان در ادامه پرسید: در صحبتهایتان درباره جابهجا شدن اجساد توضیح دادید، چند بار این صحنه را دیدید؟ و چه تاریخی؟
- بار اول کاملا در ذهنم مانده است و فراموش نشدنی است. من همه اینها ثبت کردم، من لزومی نداشته که حفظ کنم برای اینکه مدرک دادم به شما، اما مطمئنم که در هفته اول دیدم که کامیون دوم را دیدم که اجساد را جابهجا میکنند.
دادستان: شما به بازه زمانی ۸ تا ۲۵ مرداد اشاره کردید، آن بار اول کدام یکی از این تاریخها است؟
امیرهوشنگ اطیابی: گفتم که همان هفته اول کشتار، شما را رجوع میدهم به تقویم که ببینید دقیقا چه زمانی بوده. هر زمان که میخواستم برم ببینم خیلی اذیت میشدم، و فقط همان را توجه دارم که این کامیونها نیمه شب میآیند، بار میزنند و چند ساعت آنجا هستند. حتی همبندیهای من حاضر نبودند که بیایند و ببینند… یک بار را مطمئن هستم، اما دفعات بعد احتمال میدهم که دیده باشم نمیتوانم صد در صد بگویم که دیدهام… وقتی این واقعه را دیدیم و با توجه به اطلاعاتی که داشتیم و صحبتهای مقامات که شنیده بودیم که برنامهریزی میکردند چگونه اعدامها را انجام دهند میدانستیم که چه اتفاقی افتاده است. حتی صحنه اعدام را خودشان برای هم تعریف میکردند که ما چکار کردیم.
دادستان: واقعا صحنهای پاسدارها دست و پای جسدها را گرفته بودند دیدید؟ یعنی در این حد دید کامل داشتید؟
امیرهوشنگ اطیابی: بله، این واقعیتی است که من ۳۳ سال است با آن زندگی میکنم.
دادستان: آنهایی که جابهجا میکردند چه لباسی داشتند؟
- بله لباس زیر اکثرا داشتند، صحنهای که من دیدم با لباس معمولی نبودند با لباس راحتی بودند، چون وقتی میبردند برای اعدام فرصت هیچ چیزی نمیدادند، ما دمپایی داشتیم چون داخل زندان کفش وجود خارجی نداشت…
دادستان مجددا تصویر دیگری را در دادگاه به نمایش گذاشت که نقشه زندان گوهردشت کشیده شده توسط امیرهوشنگ اطیابی است و پرسید چرا این کروکی زندان را کشیده است؟
- زیرا مصاحبهای که با من شد و آن هم وقتی از دور این مصاحبه انجام میشود سخت است بفهمند ما کجا بودهایم. مصاحبه در رابطه با تجربیات من در زندان بوده که تا روز آزادی چه بر من گذشته است. مصاحبه کننده هم کسی بود که افغانستانی بوده و فارسی هم متوجه میشد اما مصاحبه به انگلیسی بود که بعضی وقتها مجبور بودم به فارسی توضیح بدهم. این مصاحبه سال ۲۰۰۹ به صورت تلفنی انجام شد.
دادستان سوالاتی را در مورد نقشهای که در دادگاه به نمایش گذشته شده ارائه داد و محل حسینیه زندان گوهردشت و محلی که جسدها سوار کامیونها میشدند را نشان داد. امیرهوشنگ اطیابی یک ضربدر روی نقشه کشیده و دادستان از او پرسید در محل این ضربدر چه اتفاقی افتاده است؟ اطیابی پاسخ داد:
«ضربدر برای این است که من مشخص کنم آنجایی که پاسدارها بعضی چیزها را آتش میزدند، اینجا بود…»
سپس دادستان از امیرهوشنگ اطیابی خواست محل ایستادن کامیونها و محلی که آنها از پنجره سعی میکردند بیرون را ببینند، بر روی نقشه مشخص کند.
امیرهوشنگ اطیابی در ادامه توضیح داد ۲۵ مرداد یک وقفهای افتاد و آنها فکر کردند اعدامها تمام شده است:
«مهمترین سوال این بود که میشنیدم، سر موضع هستی یا نه؟ تمام طول زندان هم من موضعم این بود که حزب توده ایران را قبول دارم تا وقتی دستگیر شدم. بنابراین تصمیم خودم را گرفته بودم روز ۵ شهریور تا وقتی که سراغ ما آمدند، نشانههای متعددی از عادی شدن اوضاع بود، و آن روز آمدند گفتند دو نفر بیایند برای دندانپزشکی… معمولا ما از قبل مشخص میکردیم چه کسی اولویت دارد برود، دو نفر از همبندیها به نام هوشنگ قرباننژاد و مرتضی کمپانی رفتند. هر دو در لیستی که به شما دادم اسمشان به عنوان اعدامیهای بند ۲۰ هست. مدتی نگذشته بود که اینها رفتند بیرون و لشکری با تعدادی پاسدار هجوم آوردند داخل بند و با داد و بیداد گفت همه بیایید بیرون و دست به هیچی نزنید. هنوز تعدادی از بچهها بیدار نشده بودند، عدهای حمام یا توالت بودند. هر کسی معطل میکرد کتک میزدند و من فهمیدم که امروز روز ماست… همه را از بند بیرون کردند، بدون اینکه اجازه بدهند کسی آمادگی داشته باشد و لباسی بپوشد. ما را داخل راهرو بردند، به صف کردند، بعد ناصریان هم سر رسید، بعد دستمان را روی دوش هم گذاشتیم، رفتیم بیرون دیدم که مرتضی کمپانی و هوشنگ قرباننژاد آنجا نشستهاند و مخصوصا آنها را به جلوی صف بردند. برخی دیگر هم بودند که آنها باید جلوی صف باشند و آنها را هم جلوی صف بردند… کار ما هم راحت بود جون طبقه همکف بودیم و هیأت هم همانجا بود، ما را بردند داخل راهرو و ما را با فاصله نشاندند و به نوبت پیش هیأت مرگ میبردند. من انتهای صف بودم دیرتر وارد اتاق شدم، اطلاع نداشتیم کلاه شرعی برای اعدام ما ارتداد است، چه در مورد مجاهدین چه در مورد چپها سناریو کلاه شرعی بود… در این فضا ناصریان شخصا من را داخل اتاق برد، من را روی صندلی نشاندند و دیدم روبهرویم سه نفر نشستهاند و یک پرده سیاه پشت آنها بود. آنجا نشستم و سوال و جواب سریع شروع شد، دو نفر را من بلافاصله شناختم، دادستان کل مرتضی اشراقی و حجت الاسلام نیری که حاکم شرع بود، و اشراقی هم دادستان بود، دادگاه من ۱۰تا۱۵ دقیقهای طول کشید که ۱۰ سال حکم دادند. تا وارد شدم نیری گفت چشمبندت را بردار و اول گفت ما میخواهیم زندانیان را آزاد کنیم، من نفر سوم را نمیشناختم به همین دلیل توجهام روی دو نفر اول بود، بعدا متوجه شدم از طریق فتوای خمینی که نفر سوم میبایست نماینده وزارت اطلاعات باشد. نیری گفت ما میخواهیم زندانیانی که شرایط دارند عفو کنیم و بقیه را هم نمیتوانیم اینقدر امکانات بدهیم، نمیتوانیم زندانی دیگر داشته باشد. اول اطلاعات شناسهای را پرسیدند، اسم، اسم فامیل، نام پدر، حزب، من گفتم تودهای هستم و گفتند قبول داری یا نه؛ گفتم من تودهای هستم و تا زمانی که فعالیت میکردم فعالیت ما قانونی بوده و دست به هیچ حرکت خشونتآمیزی نزدیم. بعد پرسیدند نماز میخوانی گفتم نه، پرسیدند چرا و گفتم هیچ موقع نماز نخواندم و اینجا هم نمیخوانم، خیلی ساده جواب دادم، بعد رفت سراغ سوالهایی که همان کلاه شرعی است که میگویم که بر اساس شرع اسلامی کسی که این سه مورد را رد کند حکمش اعدام است. من همان پاسخی را دادم که در تمام طول زندان گفته بودم که مسئله من مذهب نیست تحولات سیاسی است که وضع مردم بهتر شود و بر این اساس گفتم که مسلمان هستم بعد شروع کردن به پرسیدن سوالاتی که تایید بگیرد این مرتد است، خدا را قبول داری، پیغمبر را قبول داری، روز محشر را اعتقاد داری، منم گفتم وقتی مسلمان هستم اینها را هم قبول دارند. من گفتم نمازی که برای تظاهر و رضای شما باشد به درد نمیخورد… بعد ناصریان را صدا کرد گفت ببرش بیرون و پشت در نشاند، یک کاغذ که فرمی بود دست من داد که دو بخش داشت، بخشی این بود آیا مارکسیست را قبول داری یا نه و بخش دوم هم همان سوالات مذهبی بود که میخواستند من کتبی هم بنویسم که من نوشتم مارکسیسم را از لحاظ سیاسی و اجتماعی قبول دارم و همان پاسخهایی که در دادگاه از لحاظ مذهبی داده بودم را نوشتم، امضا کردم و برگه را از من گرفت. همین سوالات را یک سال و نیم قبل به صورت دسته جمعی برده بودند و بسیار ریزتر که یک تفتیش عقاید بود پرسیده بودند که در حقیقیت داشتند برای زندانیها پرونده جمع میکردند… آنجا منتظر ماندیم و بعد از ظهر پاسداری آمد ما را به دستشویی برد برای وضو گرفتن که نماز بخوانیم، من ابتدا نمیدانستم ولی گفتم اشتباه شده من نماز نمیخوانم، من را برگردانند همانجا نشاندند و نزدیکهای غروب بود که ما را به صف کردند و به طبقه سوم بردند، بر اساس آن مسافتی که طی کردیم تقریبا دو سه بلوک دورتر از محل دادگاه رفتیم و طبقه سوم رفتیم. بعد یکی یکی از بچهها پرسیدند که نماز میخواند و کی نمیخواند، بعد گفتند ۱۰ ضربه شلاق باید برای نماز مغرب بخورید، یک تخت در راهرو گذاشته بودند که من را آنجا دمر خواباندند به طوری که پاهایم از زانو به سمت بالا خم میشد و پاسدارها به نوبت به کف پا کابل میزدند. من قبلا شکنجه شده بودم و تمام روز کف پاهایم را زده بودند، ولی بعد از ۵ سال در زندان ماندن با آن صحنههایی که دیده بودیم توان زمانی که دستگیر شده بودم را نداشتم، پاسدارها با تمام قدرتی که داشتند میزدند – حالا شاید میخواستند به بهشت بروند یا کمتر جسد بار بزنند که اینگونه ما را میزدند – بعد از اینکه ما را زدند دوباره یکی یکی آمدند که نماز میخوانید؟ برای نماز آخر شب… از تمام زندانیانی که از تیغ هیأت رد شده بودند فقط من و جلیل شهبازی بودیم که مخالفت کردیم که دوباره ما را به تخت بستند و ۱۰ ضربه دیگر به ما زدند، سپس ناصریان ما دو نفر را برد به اتاقی که ابتدای یک بند بزرگ بود، اتاق هم بزرگ بود، در آن اتاق دیدیم چندین شیشه مربا و یک تکه طناب کلفت هست، ناصریان گفت از خودتان پذیرایی کنید… واقعا میگویم ما در این چند روز هیچی نداشتیم و آدم لختی بودیم آماده برای گور… جلیل را مدت طولانی بود ندیده بودم، اولین بار جلیل را در اتاقهای در بسته اوین دیدم، اسمش در لیست ۹۶ نفری که به شما دادم هست، زمانی که من او را دیدم ملیکش بود و از سال ۵۸ در زندان مانده بود، ولی گویا بعدا حکم گرفته بود و به گوهردشت منتقل کرده بودند.
بخشهایی از صحبتهای امیرهوشنگ اطیابی به دلیل استراحت و تاخیر در پخش زنده برای زمانه مشخص نیست، اما او در ادامه صحبتهایش توضیح داد که به نیری و اشراقی پاهایش که در اثر کابل زخمی شده بود را نشان داده و گفته که اگر اسلام این است او مسلمان نیست.
شنیدم که میگفتند آنها را بردیم داخل حسینیه، طناب را دور گردنشان انداختیم و هنوز فکر میکردند اعدام مصنوعی است، داشتند برای خودشان تعریف میکردند و لذت میبردند، گفتند زندانیان شروع کردند به شعار دادن که برادرها زدند زیر پایشان و اعدام شدند و الله و اکبر گفتند…
دادستان: در مدتی که داخل راهرو بودی با کارکنان زندان صحبت کردی؟
امیرهوشنگ اطیابی: سری اول وقتی دیدم اسمم نیست گفتم من را ببرید به توالت، و آنجا روی شورتم اسم خودم را نوشتم و فکر کردم اگر من را بردند بعدا کسی پیدا کرد بداند کی هستم، تمام کسانی که در جریان سرکوبها از سال ۶۰ بودند به نوعی حضور داشتند در سرکوبها، بازجوی خود من سراغم آمد که من صدایش هیچوقت یادم نمیرود، برای اینکه زمانی که من را شکنجه میکردند او پشتم مینشست و سرم را روی بالشتی فشار میداد که صدایم در نیاید چون من را شکنجه میکردند…
دادستان: کسی که گفتید روی پشتت نشسته بود کجای این ماجرا است؟
- اسم این بازجو رحیمی است، سربازجوی زندان اوین که به کار تودهایها و طیف اکثریتیها رسیدگی میکرد.
دادستان: یعنی او را در راهروی گوهردشت دیدی؟
- بله همان آدم به نحوی آمد من را بازجویی کرد… حالا قبلش دیدم که با هم پروندهای من هم همین صحبتها را میکند. به من گفت درسته تو زمانی که دانشگاه بودی نماز خواندن را کنار گذاشتی؟ من چشمبند داشتم و صدایش تا دم گور با من است. وقتی میخواست با من صحبت کند گفت بلند شو و من ایستادم، همه آنهایی که در راهرو بودند میخواستند اعدام شوند به همین خاطر حساس نبودند از زیر چشمبند نگاه کنید یا نه، چون شما را میخواهند اعدام کنند. این پیله کرده بود و میخواست از زیر زبان من بکشد بیرون که من نمازخوان بودهام و وقتی به دانشگاه رفتم نماز خواندن را رها کرده و کمونیست شدهام…
دادستان صحبتهای امیرهوشنگ اطیابی را قطع کرد و چند سوال در مورد «رحیمی» که بازجوی آنها در زندان اوین بود پرسید. امیرهوشنگ اطیابی دفعاتی که این بازجو را دیده توضیح داد و گفت یک بار رحیمی او را به زور به دستشویی برده و او را مجاب کرده بود که جلویش ادرار کند. دادستان در ادامه سوالات بیشتری در مورد «رحیمی»، ظاهرش و موقعیتهایی که امیرهوشنگ اطیابی با او روبهرو شده پرسید و شاهد توضیح داد آنها همه به خاطر اعدامها به زندان گوهردشت آمده بودند.
دادستان از شاهد پرسید تخمین میزند چند نفر از زندانیان بند ۲۰ زنده ماندند و امیرهوشنگ اطیابی گفت تخمین نمیزند زیرا او لیست افراد اعدام شده را تهیه کرده و در اختیار دادگاه هم قرار داده است. او گفت ممکن است یکی دو تا اشتباه صرفا در لیست باشد آن هم در اسامی بندها، ممکن است چند نفری را منتقل کرده باشند و بعد اعدام شدند.
در پایان جلسه دادستان گفت لیستی که توسط امیرهوشنگ اطیابی به دادگاه ارائه شده شامل دو بخش است، زندانیان اعدام شده هوادار حزب توده و فدائیان خلق، اما شاهد توضیح داد که بخش دوم صرفا شامل فدائیان خلق نیست، بلکه همه گروهها در آن هستند. امیرهوشنگ اطیابی همچنین در پاسخ به سوال دادستان گفت این لیست را تهیه کرده تا نشان دهد چه کسانی اعدام شدهاند. امیرهوشنگ اطیابی گفت اولین بار حدود ۱۱ سال پیش به این فکر افتاد تا چنین لیستی تهیه کند و با کمک خانوادهها و بازماندگان آن را تهیه کرده است. امیرهوشنگ اطیابی همچنین توضیح داد که همچنان بر روی این لیست کار میکند و تلاش دارند آنها را تکمیل کند و هنوز جایی آن را منتشر نکرده است.
این جلسه از دادگاه حمید نوری را میتوانید از طریق لینک زیر بشنوید:
با این توضیحات جلسه شهادت امیرهوشنگ اطیابی به پایان رسید، اما شهادت او ناتمام باقی ماند و به همین دلیل رئیس دادگاه گفت بعدا به آقای اطیابی اطلاع خواهند که چه روزی میتواند برای ادامه شهادتش در دادگاه حاضر شود.
جلسه بعدی دادگاه سهشنبه ۲۵ ژانویه / ۵ بهمنماه برگزار خواهد شد و منصور کمالزاده، زندانی سیاسی سابق در دهه ۶۰ شهادت خود را ارائه خواهد داد.
نظرها
خدایار
پس اینکه در مورد نوری هیچی نگفت! نمیفهمم