زندگی در سایه طالبانیسم: مرگ تدریجی کراچیوانها
حسین آتش در کابل پای صحبت کراچیوانها یا کارگرهای چرخکش مینشیند. پس از سلطه طالبان و گسترش فقر، این کارگران دیگر توانایی تأمین غذای خانواده را هم ندارند. یکی از آنها میگوید: «خداوند خانه طالبان را خراب کند. فرزندان و خانمم بیش از دو ماه میشود حتی نان خشک به اندازه کافی نخورده اند.»
ساعت ۲:۰۰ بعد از ظهر به وقت کابل است. در پل سوخته از موتر پایین میشوم. آهسته آهسته به طرف خانه در حرکت هستم. در یک هنگر خوراکه فروشی میروم. مواد خوراکه را سوال میکنم. همه چیز قیمت است. اگر سوال کنید، چرا اینقدر قیمت است، میگوید دالر بالا رفته است. دو کیلو شکر و دو کیلو چای میگیرم و از هنگر بیرون میشوم.
پیش درب هنگر، چندین کراچیوان [چرخکش] صفکشیده اند. چشمهایشان به درب هنگر دوخته اند. وقتی بیرون شدم، هرکدام میگوید بگذار من میبرم. من برایشان میگویم، دو کیلو چای و بوره نیاز به کراچی ندارد. خودم میبرم. کراچیوانها بعد از تلاش، ناامید شدند، جزء یک تن آنها. او من را رها نکرد. باچشم ناامید و خیلی درمانده نگاه کرد و گفت: «به ده افغانی میبرم». من باتعجب نگاه کرده و گفتم: «خانه من از اینجا حدود ۱۵ دقیقه فاصله دارد کاکا. من بیشتر از ۱۰ افغانی ندارم.» گفت: «مشکل نیست.»
وقتی داشتم همرایی ایشان قدم میزدم، او در دستش کراچی با دو کیلو شکر و چای، من در کنارش، واقعا خجالت میکشیدم. مرد نیمه سال که در حدود ۵۰ سال داشت. همینطوری صحبت را بازکردیم. گفتم: «کاکا چطور است وضع کار شما؟» با آه و دلسردی جواب داد:
کار نیست. اوضاع خراب است. بعد از آمدن امارت همه چیز خراب است. من امروز، ۵۰ افغانی کارکردهام. ۲۰ افغانی را نان و چای ظهر خوردم. مانده ۳۰ افغانی. هیچ کار نیست. مردم سودا نمیخرد و کمی که میخرد، خودشان میبرند. قبل از این وقت کسی هنگر خوراکه فروشی میرفت، چند کراچی پر میکرد و حتی سوال نمیکرد که کاکا چند بدهم. وقتی میرسیدیم، ۵۰ و صد افغانی را میداد. مثلا همینقدر فاصله که من سودای تو را آوردم، ۵۰ تا صد افغانی را میداد. اما فعلا مردم فقیر شده است. خدا لعنت کند این امارت را. من تاهنوز سوخت زمستان نگرفتم. چوب و ذغال نگرفتم. هوا سرد شده است. در خانه ۶ نفر زندگی میکنیم. فقط من نانآور خانه هستم که امروز کل کارم ۴۰ افغانی شده است. با این پول چه کنم. حتی برخی روزها همین هم نمیشود.
وقتی به خانه رسیدم، ناآرام بودم. تصمیم گرفتم، بیرون بروم و ببینم که زندگی کراچیوانها در سایه طالبانیسم چطور است. همانطور قدم میزدم، تعداد زیاد کراچیوانها را در سرگها، پیش نانوایی، پیش هنگرها و دکانها خوراگه فروشی دیدم. همانطوریکه قدم می زدم، چشمم به مردی جلب شد که خود را به سمت آفتابرخ جاده بالای کراچیاش لمداده بود. من وقتی به طرفش حرکت کردم، متوجه شدم برایش انتظار و امید خلق کردم. وقتی به او نزدیک میشدم، خوشیها در چشمان و نوع حرکتاش را متوجه بودم. داشتم حدس میزدم که کاکا فکر میکند که یا کمک میکنم و یا میخواهم سودا انتقال بدهم. جزء این دو، کار دیگر ندارم. اما، این هردو نبود. وقتی کاکا متوجه شد که من مشتری و یا کمککننده نیستم، ناامیدی دوباره در چهرهاش دیده میشد.
صحبت را با مرد چهل و هشت سال عمر دارد، شروع کردم. این مرد، در این شهر کابل که در کنار موترهای لوکس، فقط یک کراچی دارد و بس. در یک خانه گلِی با خانم و چهار فرزندش زندگی میکند. شغل کراچیوانی را چهار سال قبل از امروز آغاز کرده است. پسرش یک و نیم ساله و سه تا دخترش به ترتیب چهار، نه و پانزده سال عمر دارد. خانه گلِی که احمد در آن زندگی میکند دارای یک اتاق یک حمام-تشناب و یک آشپزخانه است. بابت کرایه آن ماهانه ۱۵۰۰ افغانی پرداخت میکند. قبل از سقوط دولت قبلی به دست طالبان، برای همین خانه ۲۵۰۰ افغانی کرایه پرداخت میکرد. از خانهاش الی جاده عمومی ۴۵ دقیقه فاصله دارد. هر روز این فاصله را با کراچیاش صبح و شام میپیماید.
خط و چروکهای صورت او از سن و سالش برجستهتر به نظر میرسید. دستانش درشت، اما گوشتآلود نبود. به نظر میرسید مدت طولانی است که موهای سرش را با شامپو و یا صابون نشسته است. لباسهای تنش نسبت به اندامش کوتاهتر بود. طوری که آستین پراهنش تا مچ دستانش پیش نمیآمد. راحت و بیدار بیدار پیلک نمیزد. تصور میکردم مژگانش بار سنگینی بدوش دارد. ریش بلند داشت. تارهای سیاه آن خیلی به چشم نمیخورد. به نظر میرسید که شانهای به آن نکشیده است. خیلی بهم ریخته بود. از اینکه کارش در جاده و خیابانها بود، گرد و خاک ناشی از عبور وسایط نقلیه و عابرین در صورتاش نسبت به سایر وجود او خوبتر قابل تشخص بود.
هرازگاهی چهار اطرافش را نظاره میکرد. ابتدا به نظر میرسید به حرفهایم توجه نمیکند. اما کمکم دریافتم که چشمانش دنبال مشتری (شخص که میخواهد سودا/خریداش را توسط کراچی انتقال دهد) است. از نگاههایش فهمیده میشد که دنبال یک نفر مشتری چه تقلای دردمندانه میکشد.
ساعت ۳:۱۵ بعد از ظهر است. نور خورشید نسبت به یک و دو ساعت قبل، ضعیفتر شدهاست. تصور میکردی فاصله خورشید تا آن نقطه که غروب میکند بیشتر از ۳۰ سانتی متر نماندهاست. به راستی که روزهای ماه قوس برای یک کارگر روز مزد خیلی سرعت بیرحمانه دارد. فقط یکبار سودای مشتریی را با مزد ۳۰ افغانی به خانهای مشتری انتقال دادهاست. این سخن مرد نحیف کراچیوان بود. وقتی سخن میگفت، گلواش خشکی میکرد. گفتم: «نان چاشت را کجا و چه خوردهاید؟» طرفم خیره نگاه کرد. نگاهاش طولانی و معنادار بود. خواست چیزی را پنهانکند. گفتم: «کاکا! من به عنوان یکی از فرزندت، لطفاً با من راحت باش. میخواهم بدانم.» او هیچ چیزی نخورده است. تمام کار و فعالیت او تا اکنون که ساعت از ۳:۰۰ بعد از ظهر گذشته است، ۳۰ افغانی است. در دوران حکومت طالبان این اولین روزی نیست که تمام کار و تلاش او ۳۰ افغانی شده باشد.
به طرف کاکای کراچیوان خیره نگاه میکردم و کمی از زندگی وضعیت کار خود نیز صحبت کردم. گویا نشان دادم که همه در یک وضع هستیم. بعد از صحبت من، قفل دلاش را باز کرد و زندگیاش را حکایت کرد. متوجهشدم که با یک دستش ابروهای که نسبتاً برجسته و سفید که مزاحم دید چشمانش بود، پس زد. کمی منظمتر کرد و گفت:
بچهام! خداوند خانه طالبان را خراب کند و از این وطن گم کند که روزگار ما را تیره و تار کرده است. باورت میشود دو روز کامل هیچ یک از اعضای خانواده ما نان نخوردهاست. مدت ده روز است که روزانه بیش از بیست و سی افغانی کار نمیتوانم. تقریباً همه روزه ظهر نمیتوانم غذا بخورم.
وقتی داشت صحبت میکرد، چشمم به غبار غلیظ بر لبانش نشسته بود، افتاد. این صدا در ذهن میپیچید:
فرزندان و خانمم بیش از دو ماه میشود حتی نان خشک به اندازه کافی نخورده اند. کودک خردسال دارم. وقتی شبها خانه میروم، نمیتوانم مستقیم به چشمانش نگاه کنم. نوازش داده نمیتوانم. نمیتوانم محکم در آغوش بگیرم.
وقتی داشت صحبت میکرد، به طرف او نگاه میکردم. پریشانی و درد زمانه و سختی روزگار مرد ۴۸ ساله را به اندازه مرد ۷۰ ساله پیر و ناتوان نشان میداد. در غرق در افکارم و زندگی سیاه انسانها افغانستانی بودم. یکدفعه باشنیدن این سخن او از خیال پریدم:
گزینه دوم جز از مرگ ندارم. اما آن را هم بخاطر زن و فرزندانم نمیتوانم. بعد از من آنها هیچگونه پناهگاه ندارد. گرچه هر وقتی که خانه میروم، هیچ چیزی با خود نمیتوانم بیبرم، همان آن لحظه مرگ من است. باز هم احساس میکنم، بودنم در میانشان غنیمت است. تا قبل از سقوط کابل به دست طالبان زندگی خوب بود. میتوانستم شب و روز را بگذرانم. روزانه در حدود ۳۰۰ و ۴۰۰ افغانی کار میکردم. گاهی تا ۷۰۰ افغانی کار میکردم. اما این روزها فکر میکنم زندگی بصورت کامل سقوط کرده است.
از این مرد که جداشدم، غرق در فکر بودم. داشتم در کنار جاده قدم میزدم که فرد دیگری از همپیشهگان او را دیدم. به لحاظ سنی نسبت به کراچیوان قبلی کلانتر بود. قبلا به عنوان صفاکار در یکی از مکتبهای خصوصی کار کرده است. اما بعد از آمدن طالبان، از کارش اخراج میشود. او با خانم و ۷ فرزندش در یک خانه نیمه تهکوی که حاوی یک اتاق، آشپزخانه و یک حمام-تشناب است، زندگی میکند. ماهانه ۱۲۰۰ افغانی کرایه پرداخت میکند. اکنون که ساعت ۳:۴۵ بعد از ظهر است، حتی یک پیره (انتقال سودا یا خرید مشتری) نزده است. وقت خواستم صحبت کنم، متوجه شدم که کراچیوان دنبال مشتری است تا شاید چند افغانی بدست بیاورد. من مزاحم نشدم.
داشتم قدم میزدم، مرد پیری را دیدم که در کنار کراچیاش تکیه کرده است. وقت به او نزدیک شدم، تصور میکردم او توانایی حتی نشستن را ندارد. اما او آنجا به نیت کار آمده بود. سخت انتظار میکشید، انتظار مشتری. انتظار یک قرص نان. وقت به او نزدیک شدم، یک جسم ضعیف و سخت ناتوان در گوشه کراچیاش با یک پهلو خوابیده بود. وقتی سلام کردم، جواب سلامم درست به گوشم نیامد. اما زیر لب آرام چیزی گفت. چشمانش کلماتم را تعقیب می کرد. احساس کردم منتظر شنیدن حرف مورد نظرش است. حرفی که او را برای انجام کاری نوید دهد. نوید ۲۰ الی ۳۰ افغانی بدهد. وقت متوجهشدم که برای او انتظار خلق کردم، از خودم بدم آمد. انتظار که نتوانستم برآورده کنم. ۳۰ افغانی برای او حیاتی بود. حیات یک شب او و هشت تن از خانوادهاش به ۳۰ افغانی که ۳ قرص نان میشد، ارتباط داشت. وقتی او گفت: «سه عدد نان خشک غذایی یک شب من و خانوادهام است»، دلم از ته وجود لرزید و برای غربت انسانیت سخت سوخت. اما، چه میتوانستم بکنم. هیچ! حتی حال من بیشتر از اینها نیست. وقت از کنار جاده پیاده میآمدم، کراچیوانهای زیادی را میدیدم. خیلی دلم میخواست بروم کنارشان، حکایت زندگی اینها را در سایه طالبانیسم، بشنوم. اما، متوجه شدم که من با نزدیکشدن به آنها امید و انتظار خلق میکنم که نمیتوانم برآورده کنم. این بدترین حس بود که من را آزار میداد.
داشتم قدم میزدم که یادی این سخن ویکتور هوگو افتادم: از میان دو واژه انسان و انسانیت اولی در میان کوچهها و دومی در لابلای کتابها سرگردان است.
نظرها
نظری وجود ندارد.