تأملّی بر مفهوم حیثیت انسانی و مفاهیم همسایهاش
ف. دشتی − حیثیت، وقار، ناموس، شرف، عزّت نفس: معنای هر کدام از مفهومها چیست و چه نسبتی با هم دارند؟
حیثیت
برای حیثیت در لغت نامهی دهخدا این مترادفها آمده است: وضع, اسلوب, نظر, اعتبار. ناگفته پیداست که حیثیت از ریشهی حیث مشتق شده است: جا, هرکجا, (از) نظرِ, (از) زاویه ی, از جنبهی.
میتوان استدلال کرد که معانی «از نظرِ, از زاویه ی, ازجنبه ی» در ریشهی کلمه به مرور زمان حالتی معنوی گرفته و به «ویژگی, منش, ارزش خاص شخص» تبدیل شده, و به تدریج با معانی نزدیک دیگری ترکیب یا همسایه شده است, مثلا «آبرو, اعتبار». از سوی دیگر, به نظر میرسد که معنای «از جنبه ی, از نظرِ» نیز به معنای «جایگاههای متقابل اشیا و افراد, موقعیتهای آنها در یک نظم سلسله مراتبی» به «مرتبه» تبدیل شده است. نگاه به معادل انگلیسی کمی نور بیشتری بر موضوع میتاباند: در فرهنگ لغت انگلیسی آکسفورد آمده است که: واژه انگلیسی dignity به معنای «وضعیت, شایستگی یا باوقار بودن, سزاوار بودن برای چیزی, شرافتمندانه یا بلند مرتبه بودن» است و ریشهی این واژه- صفت لاتین dignus - شامل معانی مانند «مناسب, شایسته, درخور, به جا» است, اما ریشهی کلمه در انگلیسی امروز استفاده نمیشود. همین جا لازم است گفته شود که مراجعهی صرف به ریشههای واژهها بدون تحقیق در کاربرد آنها در متون اوّلیه و تغییراتی که در طول زمان کرده اند, رویکردی خام و سطحی است؛ برای نجات از دام سطحی نگری یک راه دیگر آن است که کلمات را در ارتباط با کلمات همسایه شان مطالعه کنیم.
حیثیت یک ارزش است؛ در بالا دیدیم که معادل آن در لغت نامهها یک «ارزش» کلّی است. اما آیا میتوانیم و یا آیا درست است اگر انواع ارزشها و شایستگیها را در حیطهی حیثیت بیاوریم؟ به عنوان مثال, آیا تمایز روشنی بین ارزش اقتصادی و حیثیت وجود ندارد, حتّا اگر تعارضی وجود نداشته باشد؟ آیا این دو پدیده تمایلی به حذف یکدیگر یا حداقل دوری از یکدیگر در ذهن ندارند؟ - منظورم را روشن تر بیان کنم: ما اغلب افراد سودگرا را به صورت آدمهای «حسابگر» توصیف میکنیم, حتّا اگر گاهی اوقات آنها را واقعا مفید بدانیم. ثروت ممکن است باعث «احترام» در ما شود, اما این احترام بیشتر معطوف به چیزی است که ثروت به ارمغان میآورد, مثلا قدرتی که به صاحب ثروت میبخشد, هرچند تقریبا همیشه در چنین احترامی حالتی از شرم, کمرویی, ترس یا خشم آمیخته است.
ما از شخصی که او را «با حیثیت» توصیف میکنیم, دوری نمیکنیم, و حتّا اگر از او احتراز میکنیم, به این دلیل نیست که او دارای حیثیت است – مگر این که حیثیت آن شخص, ابتذال و حیثیتِ ناکافی ما را آشکار کند. اما اگر فرد با حیثیتی درضمن نادان باشد, علّت واقعیِ رنجش ما, هدفِ واقعی خشم ما, نادانی او نیست, بلکه بی صداقتی خودمان است – تنگ نظریِ ماست که با به یادآوریِ هر خوبی و هر نیکیِ او رنجی تازه تجربه میکند؛ بی ارزشیِ خود را حس میکند. پس, حالتی از «بزرگی و شأن» در حیثیت وجود دارد؛ «اجتناب از حقارت».
حیثیت فراخوانی به عمل ندارد. به نظر میرسد که فقط منتظر یک احوالپرسی سر و ساده است, در صورت امکان حتّا بدون تماس چشمی. این به حیثیت, بُعدی از خودکفایی میدهد که در حقوق اخلاقی چندان برجسته نیست. فساد اخلاقی یک تخلّف است با بُعدی اجتماعی و بی حیثیتی فقط یک بی کفایتی است. ما از رفتار ناشایست, ظلم یا بیعدالتی که از نظر اخلاقی «بد» مییابیم, خشمگین میشویم, عاملان آن را نفرین و محکوم میکنیم – به خصوص اگر به ما و حوزهی هوّیت ما مربوط باشد. با وجود این, اگرچه گاهی اوقات نسبت به افرادی که فقط بی حیثیت شان مییابیم, عصبانی میشویم, اما در نهایت, و همیشه, به آنان به دیدهی تحقیر نگاه میکنیم. گروه اوّل ما را به طریقی با خود درگیر میکنند, اما معمولا کسی را که به دیدهی تحقیر به او مینگریم, فقط سعی میکنیم از خود دور نگه داریم.
هنوز کارمان با حیثیت تمام نشده است, اما برای درک بهتر آن اکنون به مفاهیم همسایه اش نگاهی کوتاه بیاندازیم:
وقار
وقار, به معنای خویشتنداری است. از ریشهی «وقر» به معنای لنگر کشتی میآید؛ آدم موقّر در این معنا کسی است که از تعادل و ثبات برخوردار است. اگر دقّت کنیم, انگار داشته باشیم سر و وضع یا ظاهر آدم با حیثیت را تعریف کنیم. ثبات آدم باحیثیت با آهنِ لنگر عجین است؛ به این زودیها وانمی دهد. در زبان روز مرّه به کسی موقّر میگوییم که به سادگی تسلیم هوی و هوس نمیشود, خویشتندار است و متین. ضدّش جلفی و سبکسری است. آدم جلف درضمن سخیف است. گاهی دیده میشود که این صفت به خصوص وقتی بر آن تاکید شود و به صورت «بسیار باوقار» یا «تا دلتان بخواهد موقّر و متین» به کار برده شود, اگر با لحن خاصی هم گفته شود, معنای طنزآمیزی از آن مدّ نظر گوینده است؛ معنایی در تخالف با «وقار». علّت این امر البته این است که معمولا باورمان نمیشود کسی آنقدرها هم موقّر و بامتانت باشد. درواقع منظور این است که همه چیز ظاهر قضیه است؛ یک دکور. از درونش چیزی نمیتوان دانست. پس اگر وقار ظاهرِ حیثیت است, شخص صاحب حیثیت نباید به آن نیاز داشته باشد, زیرا حیثیت چیزی است که بنا به تعریف, لازم نیست خود را نشان دهد. در مواجهه با چنین ضرورتی, یا کناره گیری میکند و میخواهد کاملا بدون ناظر و نامرئی بماند, یا اینکه دیگر به وقار خشک و خالی خشنود نمیماند و میخواهد در برابر شک و شبههها که متوجّه اوست, از خود دفاع کند و در نتیجه از خویشتن خویش بودن, از خویشتنداری باز میماند. صورتک وقار از چهره فرومی افتد و نگاهی گستاخانه و لبخندی شرور جای آن را میگیرد. چقدر زیاد این حالت را در میان سران حاکمیت از رهبری گرفته تا رییس جمهورانش (احمدی نژاد, روحانی) دیده ایم.
ناموس
همسایهی پر سروصدای دیگرِ حیثیت, «ناموس» است. ریشه شناسی اش قابل اعتمادتر است, اما در طول تاریخ از نظر معناشناسی خیلی جا عوض کرده است. ریشه به واژهی «نامُس, νόμος» در زبان یونانی بازمی گردد. از اینجا اول وارد عربی و بعد فارسی شده است. در زبان یونانی به معناهای پنهان کردن چیزی؛ آشکار کردن چیزی؛ افشای راز؛ عِرض؛ پاکی؛ درستی؛ قانون؛ نظام؛ سنّت؛ و عرف است. در برهان قاطع, معنایش «قانون شریعت» است. از همین روی, در دیوان حافظ معمولا در همین معنا, با باری منفی و در عرصهی اجتماعی- سیاسی آن را بازمی شناسیم: «کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن/ به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن؛ // ساقی بیار باده که ماه صیام رفت/ درده قدح که موسم ناموس و نام رفت.»— همین جا بگوییم که ریشهی کلمه ی«نام» هم با پیچیدگیهای بیشتر در همین نامُس یونانی است, هرچند با توجّه به زبانهای هند و اروپایی در سانسکریت هم همین ریشه را داریم. و از همین جا میتوان پی برد که کلمهی «نام» هم با قانون مرتبط است.
اینجا دو نکته, در خصوص معانی ناموس جالب به نظر میرسد: یکی, داشتنِ دو معنای متضاد (پنهان کردن, آشکار کردن) و دیگری, آمدنش در معنای (قانون, نظم, درستی) که به نظر نمیرسد ارتباط نزدیکی با گروه اوّل داشته باشد. شايد بتوان گفت كه دو فعل متضاد پنهان كردن و آشكار کردن, دو طرف خطّ مرزی را تشكيل میدهند كه نبايد تخطّی يا نقض شود؛ متضادها نیز هم بر روی خطّی پرتنش از یکدیگر جدا میشوند و هم به یکدیگر میپیوندند: واژههای قانون, نظم و عِرض ضمن تثبیت و تاکید بر غیرقابل عبور بودن این خط, این را نیز ثبت میکنند که زمانی قابل عبور بوده است (از آن فراتر رفته و همیشه فراتر خواهد رفت). در کلمات حرام, حریم, مَحرم, مُحرّم و حرم نیز هر دوی این حالات جداشدگی و همجواری, تخطّی و ممنوعیتِ تخطّی وجود دارد.
از سوی دیگر, ما همچنین میدانیم که ناموس امروزه تنها به دو معنا به کار میرود: (۱) حفظ پاکیزگی و حریم جنسی (مفهوم «عِرض» و همسایهی آن «عفّت»). (۲) پاکی و راستی در حدّ فساد ناپذیری, ابتذال ناپذیری؛ عدم سازش در اصول. اگرچه هر دوی این معانی همیشه برای تثبیت خود به یکدیگر ارجاع میکنند, اما این دومی است که بیشترین ارتباط را با حیثیت دارد. (یک مثال: دکتر محمّد مصدّق فردی است باناموس, زیرا بر خلاف سایر حاکمان پیشین و فعلی این خطّه «مال مردم نخورده» است, و رشوه یا لکهی رسوایی دیگری بر او نیست.)
ایدهی «پایبندی به اصول خود» در معادلهای انگلیسی و فرانسوی integrity /integrité بارزتر است: integritas در لاتین به معنای تمامیت, تقسیم ناپذیری است. انسان صادق در اصول خود سازش نمیکند و مسئولیت کاری را که انجام میدهد به عهده میگیرد, به پیمان خود وفادار است و دروغ نمیگوید: او یک کل در درون و بیرون است. این به او یک استقلال اخلاقی میدهد که به موازات حیثیت است: او مسئول گفتار و کردار خود است.
با این همه, درست نیست اگر گمان کنیم حیثیت و ناموس یکدیگر را کاملا همپوشانی میکنند. برخی از صفات حیثیت مانند کناره گیری, چشمپوشی و احتراز چه بسا با پیمان دوستی در همهی شرایط همخوانی نداشته باشد. با این همه, اینجا لازم است بر دو نکتهی زیر پافشاری کنیم: (۱) ناموس نه تنها به ریشههای ریشهشناختی و تاریخی اش مربوط میشود, بلکه همچنان با ایدههای نقض و قانون همراه است, حال آنکه حیثیت با ایدهی کفایت اخلاقی مرتبط است. بی ناموسی -در معنای دوم- نقض یک قانون اخلاقی یا قانون مدنی است, حال آنکه بی حیثیتی فقط یک بی کفایتیِ اخلاقی است. از این حیث, رابطه حیثیت و ناموس به موازات رابطهی حیثیت و درست کرداری است. (۲) اگرچه ناموس دارای کیفیتی از یکپارچگی یا سازگاری درونی است, اما هنوز یک مفهوم جزء نگرانه است, قابل تعمیم به همه جا نیست, زیرا باناموسی در یک حوزه میتواند همزیستیِ مسالمت آمیز با بی ناموسی در یک حوزهی دیگر داشته باشد. اما حتّا اگر ممکن باشد انسان در جایی حیثیت داشته باشد و در جای دیگر بی حیثیت باشد, وجود این دو حالت در کنار هم باعث ایجاد شکاف در اندیشهی ما نسبت به حیثیت میشود که با خود مفهوم حیثیت منافات دارد. پس شاید به عنوان گزارهی سوم بتوانیم این جمله را اضافه کنیم: اگر در ذهن یک فرد (یا گروهی) ایدهی حیثیت بیش از حد با مفهوم ناموس منطبق شود, میتوان از یک «عقب ماندگی یا رشد نایافتگیِ اخلاقی» در آنجا سخن گفت.
شرف
معمولا از آن در ترکیبهای با بار مثبت یا منفیِ «شرف و حیثیت» یاد میشود. واقعا هم ترکیب سفت و محکمی است این, که به سختی درز باز میکند. به راحتی نمیتوان فکر کرد که یک انسان شریف, بی حیثیت باشد و یک فرد باحیثیت, بی شرف. (بعدا سعی خواهم کرد نشان دهم که خیلی هم غیرممکن نیست.) همانطور که از کلمات «اَشراف» یا «شریف» (مثلاً مکهی شریفه) فهمیده میشود, شرافت عنوان یا لقبی بلند مرتبه است که به شخص یا افراد یک گروه یا خانواده یا مکان داده میشود. موقعیت اجتماعی مشخّصی است. یک ایده از سلسله مراتب اجتماعی (و حقیقت) در پس زمینه اش وجود دارد, و یک ایدهی به رسمیت شناخته شدنِ اجتماعی, درست در کنار آن: یک نفر شریف است زیرا به طبقهی ممتاز (اشراف) تعلّق دارد, اما جدای از این او همچنین میتواند با کردار خود شرف به دست آورد. کتابها میگویند که در تاریخ جهان لااقل تا انقلاب فرانسه این احتمال دوم چیزی انتزاعی بوده است. عملا برای شریف بودن نخست باید از طبقهی اشراف بود. شرف همیشه با مفهوم ضمنی یا صریح «مقام» همراه است. اوّلین چیزی که در مورد بی شرافتیِ افراد رده بالا به ذهن خطور میکند, این است که با وجودِ این مقام بالا, بی شرف هستند. (به یاد بیاوریم شعار مردم در تظاهرات خیابانی را که تا میدیدند گزمگان رژیم به رغم مقام انتصابیِ خود به مردم میتازند, رو به آنان چه فریاد میزدند.) حتّا اگر با نگاه به آنچه امروز در ایران میگذرد, تصوّر کنیم یا نتیجه بگیریم که تا کسی بی شرف نباشد به آن مقامها نمیرسد, و یا بی شرفی ثمرهی ماندن در آن مقام هاست, باز هم باید دانست که این را نمیتوان به همهی تواریخ و جوامع تعمیم داد.
عزّت نفس
عزّت در معنای توانمندی, احترام است. مهار کردن خود, گرامیداشتِ خود. هرچند این معنا ما را به سوی مانع تراشیدن بر سر راه نفسیات خود سوق میدهد, اما امروز بیشتر همراه با مفهوم «کرامت انسانی» به کار برده میشود. کسی عزّت نفس دارد که نه دیگران را فریب میدهد و نه خودش را. عزّت نفس دربردارندهی تمام آن خصوصیاتی است که یکپارچگی شخصیتی فرد را تضمین میکند؛ ستون فقرات روحی اوست. پس آیا همان حیثیت است, و یا ارتباطش با حیثیت چیست؟ - انسان میتواند عزّت نفس داشته باشد حتّا اگر حیثیت نداشته باشد. درضمن, عزّت نفس به صورت منفی تجربه میشود؛ حیثیت, مثبت. این بدان معنا است که احترام به خود معمولا زمانی آشکار میشود که حیثیت یک فرد تضییع شود, یعنی تحقیر شود. رفتاری که او در چنین لحظاتی در پیش میگیرد, نشان دهندهی عزّت نفس اوست. از طرف دیگر, شخص با حیثیت, عزّت نفس خود را با برخی اقدامات مثبت که واکنشی به تحریکات نیست, نشان میدهد. او نشان میدهد که اگر کسی بخواهد عزّت نفس او را تضعیف کند, همچون شیری به مقابله برمی خیزد. پس برای اینکه بفهمیم عزّت نفس داریم یا نه, باید از یک امتحان بگذریم. تنها وقتی تحقیر میشویم, به یاد مفهوم عزّت نفس میافتیم. با این حال, توهینهایی که به ما میشود, به ما یادآوری میکند که ما نیز موجوداتی با وقار هستیم. حیثیت, عزّت نفس, حتّا درجاتی از وقار – آیا همهی اینها نتیجه نفیِ خودشان هستند, یعنی فقط از طریق نفی خودشان بروز میکنند؟ آیا احترام به یکپارچگی تنها زمانی به یک طرح ذهنی تبدیل میشود که نقض شود؟
فعلا این سؤال در خصوص علّیت معکوس را کنار بگذاریم. ما هنوز آنقدر که بین مفاهیم قبلی تمایز قائل بودیم, بین حیثیت و عزّت نفس تفاوت قائل نشده ایم. با این همه, به نظر میرسد تفاوت در خود کلمه وجود دارد: آیا عزّت نفس, همان احترام به خود نیست؟ شاید پیدا کردن مثال خیلی آسان نباشد, اما میتوان فردی را تصور کرد که «عزّت نفس» دارد اما احترام به مردم را یک اصل نمیداند, حتّا اگر به صورت حضوری با دیگران رفتار مشخصا بی ادبانه نداشته باشد. (اولین مثالی را که به ذهن میآید, همه به یاد بیاوریم.)
ما چه بسا برای «خود» احترام زیادی قائل باشیم, اما نسبت به تحقیری که دیگران میشوند, بی تفاوت بمانیم. از سوی دیگر, ممکن است دو نوع مختلف عزّت نفس وجود داشته باشد: اوّلی, عزّت نفسی که از یک خودمحوری شخصی یا گروهی ناشی میشود (عزّت نفس متقابل اعضای یک سازمان مافیایی, و یا فقط احترام به کسانی که هوادار ما هستند و از ما حمایت میکنند), دیگری, عزّت نفسی عینی تر و جهانی تر است, که با منظور ما از حیثیت هماهنگ تر است - اما ما هنوز حیثیت را تعریف نکرده ایم: تا اینجا فقط سعی کرده ایم آن را توصیف کنیم.
با مراجعه به کانت حالا میتوان تعریفی از آن ارایه داد: انسان موجودی اخلاقی با احساس «وظیفه» است (Pflicht, duty ). خودآیین و مستقل است, به این معنی که قانون خود را از درون (عقل) میگیرد و به قانونی که از بیرون تحمیل میشود وابسته نمیماند. انسان بودن به معنای خودْ هدف بودن است, نه وسیلهای برای خدمت به هدفی دیگر. حیثیت انسانی همین است, اصلیترین هستهی درونی یک شخص. و حیثیت شخص تنها در رابطهی متقابل (در یک جهان شمول) با افراد دیگر معنای واقعی خود را مییابد.
اما نکتهی مهم اینجاست: کانت, عزّت نفس را «بازتابی» از احترام به دیگران تعریف کرده است, زیرا احترام به دیگران نیز احترام به خود است. از راه معکوس برویم: حیثیت دیگران بستگی دارد به اینکه من چقدر توانسته ام صاحب حیثیت (خودآیین ) باشم, زیرا حیثیت من به این بستگی دارد که بتوانم دیگران را افرادی باحیثیت (خودآیین) درنظر بگیرم, و در این راه به آنان یاری برسانم, از آنان یاری بگیرم.
نشانهی آزادی, خودآیینی و حیثیت نیز میتواند نشانهای منفی باشد: انسانی که مورد تجاوز, و توهین قرار میگیرد, به جست و جوی حیثیت (یک عصا, یک چوب زیربغل) برمی آید. حیثیت بیشتر حاصلِ نفی شدنش, حاصلِ نبودنش است- هنوز نبودنش. یعنی پس از سانحه در خیال بازسازی میشود. یک پیشانی, به جلو خم, در سایه. حیثیت, تصویری مختص خود در نقاشی معاصر ما دارد. نقاشیهای مختلفی را که از نیما شده است, به یاد آوریم. در چهرهای که طبقهی چربی و حتّا عضلانی اش تحلیل رفته است, استخوانهای گونه و پیشانی به جلو برآماسیدهاند و به ما حسّی از بی دروغی, بی حیلگی میبخشند. اما این چهرهای است که در پس زمینه اش یک تاریخ مالامال از رنج شخصی و قومی نهفته است.
بودن در عرصهی تاریخ, معنا, و تجربهی زیستی حیثیت فرد را به بازی میگیرد, و فرد مجبور میشود حیثیت خود را دوباره به صورت انتزاعی بازسازی کند. مقاومت پیدا کردن و توانمند شدن حیثیت انسانی ارتباطی دیالکتیکی با وظیفهی ما در برقراری عدالت اجتماعی دارد. تنها روزی حیثیت نیاز به ناظری نخواهد داشت, که حقوق افراد جوامع بشری به رسمیت شناخته شده باشد.
نظرها
نظری وجود ندارد.