آن انقلاب، این انقلاب
سایرا رفیعی – این مقاله نگاهی است از منظر وضعیت امروز و امیدها و آرزوهای آن به انقلاب ۱۳۵۷ و آنچه بر سر آن رفت.
بیش از سه سال است که ایران در شرایط انقلابی است. دستکم از آبان ۱۳۹۸، طبقات و گروههای مختلف مردم با صدایی رسا اعلام کردهاند که جمهوری اسلامی را نمیخواهند. روند فرسایشی این اعتراضات از سویی به توان حکومت برای سرکوب برمیگردد و از سوی دیگر به فقدان نیرو و برنامه سیاسی آلترناتیو. دههها سرکوب شدید توان تشکلیابی را از جامعه سلب کرده و در غیاب تشکلها و سازمانهای مردمی مطالبات صورتبندی نمییابند.
ایران در سالهای ۵۶ و ۵۷ در شرایط مشابهی قرار داشت. دههها سرکوب شدید امکان فعالیت سیاسی دموکراتیک را از جامعه ایران سلب کرده بود و هیچ گروهی برای نمایندگی مطالبات و نارضایتیهای عمیق و گسترده مردم وجود نداشت. در چنین شرایطی بود که گفتمان خمینی که بهصورت نوار کاست به ایران میرسید توسط شبکه مساجد که تنها نهاد متشکل آن دوران بودند همهگیر شد. چنین امکانی برای سایر گروههای اپوزیسیون از جمله کانون نویسندگان و نهضت آزادی و گروههای چپ وجود نداشت. صورتبندی نارضایتیها از جانب خمینی با بیانی دینی درآمیخته بود. افق انقلابی رنگ و بویی دینی گرفت و ایده جمهوری اسلامی بهعنوان آلترناتیوی رهاییبخش برای استبداد سلطنت مشروعیت یافت. پایان یافتن این توهم زیاد طول نکشید، اما دیگر دیر شده بود.
انقلاب ۱۳۵۷، بدون فرصت تأمل
ایران هرگز فرصت مواجهه با لحظه انقلاب ۵۷ را نیافت. از لحظه خروج شاه از کشور تا ورود خمینی و سقوط رژیم در ۲۲ بهمن و اعدامهای مدرسه رفاه گرفته تا یک ماه پس از انقلاب که زمزمههای اجباری شدن حجاب گروههای مختلف زنان را وحشتزده به کاخ دادگستری کشاند تا رفراندوم تهی از معنای دوازده فروردین و حمله به کردستان و گنبد کاووس تا سلب آزادیهای مطبوعات و احزاب، جنگ هشت ساله و قتل عام زندانیان سیاسی، سرعت و شدت وقایع جایی برای تامل باقی نگذاشت. لازمه تامل حداقلی از فراغت است که گروههای اجتماعی و سیاسی که یکی پس از دیگری هدف حملات بیرحمانه و بیامان حکومت قرار میگرفتند فرصتش را نداشتند.
انقلاب ۵۷ نقطه آغاز کابوسی بود که ایرانیان هنوز از آن رهایی نیافتهاند. سرکوب خاطره ترومای ۵۷ یکی از عمدهترین سازوکارهای دفاعی مردم برای جلوگیری از فروپاشی روانی در برابر سیل فجایعی بود که بر سرشان آوار میشد، بهویژه آنکه یادآور مشارکت آنها در فرایندی بود که منجر به روی کار آمدن رژیمی شده بود که در برابر جنایاتش اختناق سیاسی زمان شاه در حال رنگ باختن بود. اقرار فعالان چپ به اشتباه بودن موضعشان در قبال حجاب از معدود موارد تامل بر خود در میان انقلابیون است.
روایت ساده و تحریفکننده از انقلاب ۵۷
در برابر این میل جمعی به فراموشی، تاریخی که حکومت در مقام فاتح برای انقلاب روایت میکرد ساده بود: شاه ستم کرد، خمینی ایستاد، مردم گرد این «نگین انگشتری»[1] حلقه زدند و رژیم شاه ساقط شد. آنچه از این روایت غایب بود، تلاشها و مبارزات دلاورانه زنان و مردان بیشماری بود که عمر و جان خود را صرف مبارزه با استبداد شاه کرده بودند. این تاریخ با روایت دیگری همخوانی داشت که انقلاب را حاصل طغیان اقشار سنتی ایران علیه فرآیند مدرنیزاسیون و آزادیهای اجتماعی زمان شاه میدید؛ انقلابیون نماینده سنت و خواهان بازگشت به فرهنگ اصیل اسلامی-ایرانی بودند و نقش دربار در ترویج «فرهنگ ایرانی-اسلامی» به سرعت فراموش شد چون قرار بود رژیم پهلوی مظهر مدرنیزاسیونی باشد که ملت عقبمانده تاب تحمل آن را نداشت. بیان دیگری از همین دیدگاه «معنویت» انقلاب را طغیانی علیه مادیگرایی تحمیلشده از جانب غرب میدید، نظریهای که هم با ایدئولوژی جمهوری اسلامی سازگار بود هم با تعبیر فوکو از ایران به روح جهان بیروح همخوانی داشت. وجه مشترک این دیدگاهها در عین فرهنگی دانستن انقلاب، یکدست دیدن انقلابیون و یکسان دانستن خواستههای آنها بود.
شباهتهای ساختاری نظام ولایی با فاشیسم
در طول سالها تحلیلهای تقلیلگرایانه و تفسیرهای ایدئالیستی مبتنی بر جدی گرفتن دعاوی الهیاتی جمهوری اسلامی توجهها را از سازوکار سیاسی قبضه قدرت از جانب جمهوری اسلامی منحرف کرد. تصویر افسونزده از جمهوری اسلامی مانع از فهم شباهتهای ساختاری آن با فاشیسم[2] شد: به قدرت رسیدن از طریق بسیج مردمی به رهبری فردی کاریزماتیک با تکیه بر خشونت در خدمت ایدئولوژیای روانشناسانه که موفقیت خود را مدیون بیان بخشیدن به کینتوزی و استیصال و نفرت از دیگری و خودشیفتگی بود تا اقناع عقلانی مخاطب و تبلیغ برنامههای مشخص سیاسی، استقرار دولت دوگانه و استفاده از میلیشیا برای سرکوب مخالفان در خیابان. تاکید بر این شباهتها بهمعنای نادیده گرفتن تفاوتهای عظیم بین فاشیسم دهههای ۱۹۲۰ و ۳۰ در اروپا و وقایع پس از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در ایران نیست. فاشیسم در اروپا از طریق انتخابات و با بسیج مردمی بر سر کار آمد و پیروزی خود را مدیون خلائی بود که ناتوانی سایر احزاب از حل بحرانهای عمیق اقتصادی و اجتماعی ایجاد کرده بود.
در ایران فاشیستهای اسلامی پیروزی خود در انقلاب را مدیون خلا قدرتی بودند که شاه با سرکوب شدید همه گروهها و احزاب سیاسی ایجاد کرده بود. فاشیسم اروپایی بر ایدههای برتری نژادی استوار بود و ایدئولوژی جمهوری اسلامی بر برتری تشیع بهعنوان الگوی حیات جمعی و فردی. بهرغم این تفاوتها اما شباهتهای ساختاری فراوانی میان جمهوری اسلامی و فاشیسم وجود دارد.
برای نشان دادن این شباهتها میتوان به فهرستی نگاه کرد که جیسون استنلی[3] از استراتژیهای سیاست فاشیستی ارائه داده: گذشته اسطورهای، پروپاگاندا، ضدیت با روشنفکری، رابطه وهمی با واقعیت که بر مبنای دیدگاههای رهبر یا حزب استوار است نه امور واقع ، سلسلهمراتب، خودقربانیپنداری، اضطراب جنسی، قلع و قمع مردم بهبهانه حفظ نظم و قانون، بومیگرایی، و تبعیض علیه غیرخودیها در ارائه خدمات رفاهی.[4]
هر دو ایدئولوژی کینتوزانه و بر دوگانه درونگروه (خودی) و برونگروه (غیرخودی) استوار بودند که بنیان سیاست روانشناختی است؛ «ما» مظهر خوبی و پاکی و شجاعت و کفایت هستیم و «آنها» مظهر فساد و هر آنچه مورد نفرت است و از این رو خشونت برای مقابله با آنها کاملا مشروع است. آدورنو به تبعیت از فروید این دوگانه را برسازنده ایدئولوژی فاشیستی میدید و تاکید داشت که این دوگانه در هر متن اجتماعی میتواند محتوایی متفاوت بیابد.
از جمله عناصر محوری ایدئولوژی جمهوری اسلامی دوگانه بومی/غربزده بود. غربزده مقوله وسیعی بود که هم شلوار جین و موسیقی پاپ را دربرمیگرفت هم روشنفکران و گاهی هم هر کسی را که ظاهری آراسته و مرتب داشت. نگاه کینتوزانه به سبک زندگی طبقه متوسط مدرن نقش عمدهای در بسیج نیروهایی بازی میکرد که حالا میتوانستند سلاح به دست هر لحظه هر کسی را که با ظاهرش حال نمیکردند در خیابان متوقف، ماشینش را بازرسی، و به انواع گوناگون تحقیرش کنند. گشت ارشاد نسخه دیگری از همین سازوکار است؛ کنترل شدید فضای عمومی و همچنین خصوصی از مهمترین حربههای فاشیستهای اسلامی بوده تا به مردم نشان دهند رئیس کیست. برای طبقه متوسط مدرن و سکولار که طی سالها کوشیده بود خاطره حضور خود در فرایند انقلاب را سرکوب کند، جنبش سبز لحظه یادآوری بود؛ بسیاری از عناصر ۵۷ احیا شدند. با بازشناسی خود در مقام شرکتکننده در انقلابی که بهسرعت به مسلخش تبدیل شده بود، این طبقه حال بر همان اندک حقوق محدودی که نظام برایش باقی گذاشته بود پای میفشرد. سرکوب خشن تظاهرات مسالمتآمیز مردم بار دیگر اثبات کرد شکاف میان دست کم بخش قابل توجهی از مردمی که انقلاب کرده بودند و نظامی که از پی انقلاب حاکم شده بود پرشدنی نیست.
شدتگیری تحریف انگیزههای انقلاب ۵۷
با شروع به کار شبکههایی مثل منوتو و ایران اینترنشنال، شرکت در انقلاب بدل به خبطی غیرقابل بخشش شد. اپوزیسیونی که این شبکهها بلندگویش شدند حتی از واژه انقلاب گریزان بود و بهجایش از لفظ مندرآوردی برانداز استفاده میکرد. دعوت به انقلاب برای سرنگونی ممکن بود انقلاب ۵۷ علیه شاه را تداعی کند درحالی که در روایت این شبکهها در آن سال اساسا دلیلی برای انقلاب وجود نداشت و مردم گوسفندانی بودند که سرمست همه نعماتی که شاه در اختیارشان گذاشته بود، با تحریک چپها و روشنفکران بیجهت به خیابانها ریخته بودند.
بهتدریج گویی برای همگان جا افتاد که مردم از روی دلخوشی و شکمسیری انقلاب کرده بودند و حال منوتو به آنها امکان میداد به پیشگاه شهبانو عذر تقصیر ببرند و از روح پرفتوح شاهنشاه طلب بخشش کنند. این امر بدیهی که انقلاب فرآیندی پرهزینه است و کسی از روی دلخوشی به انقلاب نمیپیوندد بهسادگی فراموش شد، همانطور که شرکت گسترده گروههای مختلف مردمی که در پی عزل شاه بودند اما قرابتی با جمهوری اسلامی نداشتند به فراموشی سپرده شد. انقلاب فروکاسته شد به جنون مردمی که تصویر خمینی را در ماه میدیدند و همگان سرسپردگان او بودند.
بهرغم سرکوب شدید خاطرات انقلاب از جانب کسانی که خود را در پیشگاه تاریخ و فرزندانشان بابت جایگزین کردن استبداد شاه با فاشیسم خمینی سرافکنده میدیدند، اسناد زیادی در دست است که مخدوش بودن چنین روایتهایی را آشکار میکنند. از جمله آنها مستندی است که بیبیسی در سال ۱۹۸۴ ساخت و دهشت از پی انقلاب را به نمایش میکشید. «ایران؛ انقلابی که به آن خیانت شد» راوی داستان حذف خونین است، شاهدی بر مردمی بودن انقلابی که نتیجهاش حمام خون همان مردم شد. مستند به یادمان میآورد که در زمانی که مهمترین مسئله سلطنتطلبانی که الان پرچم مبارزه برداشتهاند دلتنگی برای خانه و زندگی و اطرافیانشان در ایران بود، چگونه روشنفکران سکولار و بسیاری از گروههای چپ که جزو نخستین قربانیان انقلاب بودند، ایستادند و مبارزه کردند و زندانی و کشته شدند. فراموشی چنین وقایعی است که جا را برای روایات کینتوزانه و مخدوش سلطنتطلبان از مخالفان شاه و بهویژه روشنفکران باز میکند؛ و البته روشنفکرستیزی که از مهمترین عناصر هر ایدئولوژی فاشیستی است صرفا یکی از نقاط اشتراک سلطنتطلبان و فاشیستهای اسلامی است.
رها شدن از تروما
تکرار یکی از مهمترین نشانگان تروما (زخم روان) است. آنگاه که دهشت فاجعه امکان پردازش وقایع را از روان زخمخورده میگیرد سرکوب از جمله معدود گزینهها برای حفظ انسجام اگو است. بااینحال سرکوب راهحل دائمی نیست. ناخودآگاه در مواجهه با رویدادهایی که کوچکترین قرابتی -ولو ذهنی- با واقعه تروماتیک دارند، به الگوهایی رفتاری تکرارشوندهای روی میآورد تا مانع از بروز مجدد اضطراب و حس بیپناهیای شود که در تروما بر او غلبه یافته.
خودداری از واکاوی[5] ترومای ۵۷ و ارائه تصاویر مخدوش از آن ما را به تکرار محکوم خواهد کرد. آنچه میتواند ما را از تکرار کابوس ۵۷ برهاند اندیشیدن به جمهوری اسلامی نه از بعد ایدئولوژی ارتجاعی یا سبعیت محضش که در مقام نیرویی سیاسی است که در لحظه سرریز نارضایتی اقشار گوناگون جامعه و بهلطف خلا قدرت حاصل از سالها سرکوب مطلق هر نوع فعالیت سیاسی از جانب رژیم شاه، توانست رهبری مخالفان را در دست گیرد و نظام حاکم را سرنگون کند. تامل بر انقلاب به ما یادآوری میکند که تعویق طرح مطالبات از جانب گروههای مختلف اجتماعی بهبهانه حفظ وحدت جنبش برای سرنگونی نظام حاکم پایانی نخواهد داشت، که نمیتوان به کسی که سودای رهبری مخالفان را دارد اما مدعی است در پی قدرت سیاسی نیست یا به شورای انقلابی که اعضایش طی روندهای ناشفاف انتخاب شدهاند اعتماد کرد؛ که صرف توافق بر سر نفی نظام حاکم به آزادی و دموکراسی منجر نخواهد شد.
اگر نفی انتزاعی رژیم شاه - یا به بیان عقل سلیمی «ما اون موقع میدونستیم چی نمیخوایم، ولی نمیدونستیم چی میخوایم» - جا را برای خمینی باز کرد، نفی متعین جمهوری اسلامی میتواند بنیان قرارداد اجتماعی جدید ما قرار گیرد. جدایی دین از سیاست و تضمین آزادیهای فردی از جمله آزادی پوشش وجوهی از این نفی متعین هستند. این فهرست را میتوان در فرآیندی دموکراتیک و با حضور نمایندگانی از تشکلهایی تکمیل کرد که بهرغم سرکوب شدید و همه هزینههای تحمیلشده در ایران به فعالیت ادامه دادند، از سندیکاهای کارگری و انجمن صنفی معلمان و کانون نویسندگان گرفته تا کانون وکلا و سازمان نظام پزشکی. در شرایطی که احزاب سیاسی داخل و خارج از کشور هیچ بدنهای در میان مردم ندارند، مشارکت این اتحادیهها و کانونها میتواند به برابری صرفا صوری در برابر قوانینی که ضامن آزادیهای فردی هستند معنایی انضمامی ببخشد. با توجه به موج مهاجرت گسترده در سالهای گذشته، بسیاری از این گروهها اعضایی در خارج از کشور دارند که میتوانند طی سازوکارهایی شفاف، امن و دموکراتیک نمایندگی اعضا در داخل را به عهده گیرند. اینترنت امکانهای بیسابقهای برای تحقق بخشیدن به ایده انتزاعی قرارداد اجتماعی در اختیار ما قرار میدهد. میتوان به جای چشم دوختن به افراد برای رهبری انقلاب به خطوط کلی نظام جایگزینی اندیشید که ضمن تضمین آزادیهای فردی و سیاسی و صنفی، مطالبات سالهای اخیر این گروها از جمله حق آموزش و بهداشت رایگان و به رسمیت شناختن شوراهای کارگری را دربرگیرد.
تفاوت امروز با دیروز
ما محکوم به تکرار تجربه تلخ ۵۷ نیستیم. جنبش انقلابی کنونی ایران تفاوتهای عظیم و انکارناپذیری با انقلاب ۵۷ دارد. «زن، زندگی، آزادی» که ما را به تاریخ دههها مبارزات کردهای منطقه برای عدالت و آزادی پیوند میزند، شعاری در ستایش زندگی است، زندگیای که لایق زیستن باشد.
زن زندگی آزادی برای زندگیای مبارزه میکند که هنوز محقق نشده و برخلاف نسخه ارتجاعیاش #زندگی نرمال افق گشودهای دارد که امکان تخیل نظمی جایگزین را فراهم میکند. در لحظهای از تاریخ که مردم خود را در زخمهای یکدیگر بازمییابند و زخمهای یکدیگر را بازمیشناسند، میتوان امید داشت که انقلاب زنانه ما با به رسمیت شناختن پیوند میان آزادیهای فردی با نفی تبعیض و سرکوب در همه انواع سیاسی، قومی، دینی، طبقاتی، جنسیتی و جغرافیاییاش، جهان آزاد و برابری خلق کند.
–––––––––––––––––––
پانویسها
[1] این عبارت بیمعنا از کتابهای تاریخ مدرسه به یادم مانده که مثل سایر متون تبلیغی رژیم جمهوری اسلامی چیزی جز روایات شاعرانه مبتذل نبود. ابتذال شاعرانه البته مدتهاست که جزو عناصر برسازنده بخش بزرگی از ادبیات اپوزیسیون ایران هم هست.
[2] سعید امیرارجمند از معدود پژوهشگرانی است که در کتاب خود عمامه بهجای تاج به قرابت جمهوری اسلامی و فاشیسم اشاره میکند.
[3] جیسون استنلی فیلسوف تحلیلی و استاد دانشگاه ییل است که از نیمه دوم دهه گذشته تمرکز خود را بر پروپاگاندا و فاشیسم گذاشته است.
[4] Stanley, Jason. How Propaganda Works. Princeton University Press, 2016. P.11
[5] واکاوی را برابر working through گذاشتهام که در روانکاوی بهمعنای فرایند مواجهه و فهم و رهایی از خاطرهای دردناک است که بهسبب سرکوب منجر به شکلگیری الگویی شده که مدام در رفتار فرد تکرار میشود.
نظرها
جوادی
حکومت پهلوی مستبد بوده ولی لیبرال بوده است یعنی در زندگی خصوصی دخالت نمی کرد و آزادی های فردی را قبول داشت. . تمایز بین حکومت های استبدادی لیبرال و استبدادی غیر لیبرال دست کم از زمان ماکیاولی شناخته شده بود و ماکیاولی به این موضوع اشاره می کند. اینکه لیبرال بودن حکومت پهلوی برای انقلابیون ۵۷ مهم نبوده است، معنی اش این نیست که این موضوع اهمیت نداشته است. تفاوت بین یک حکومت ارتجاعی و یک حکومت لیبرال از فردای پیروزی انقلاب ۵۷، محسوس شد و اوج این تفاوت را در مساله حجاب اجباری می بینیم . نخستین جنبش اعتراضی زنان در اسفند ۵۷ برای زیر پاگذاشتن حق آزادی پوشش، توسط حکومت انقلابی بود. درحالیکه داشتن این حق در حکومت پهلوی امری پیش پاافتاده بود و مانند سایر حقوق فردی در نظر چپ ها و بسیاری از مردم، مهم نبود. نمی توان تمام تقصیر را گردن شاه یا بیکانگان انداخت، پس خودانتقادی کجاست؟ اینکه دکتر سنجابی در باد کردن و مدح خمینی می گوید صدها سال طول می کشد تا در یک جامعه چنین مرد بزرگی پرورش یابد، این تقصیر شاه بوده است؟ اینکه مارکسبست هایی مانند گل سرخی و کیانوری از رسوبات اسلامی نتوانستند خود را خلاص کنند و برعکس به آن افتخار هم می کردند، آیا تقصیر شاه بود؟ هنوز هم چپ ها حاضر نیستند منظورشان از استبداد پهلوی را به زبان فنی و نهادی بیان کنند و مثلا بگویند تفکیک قوا وجود نداشت و یا اینکه شاه به نظام پارلمانی عقیده نداشت. بارها گفتم و باز هم می گویم که مستبد بودن شاه، فقط در معنی لیبرال دموکرات نبودن یا پارلمانتاریست نبودن شاه درست است. خوب پرسشی که اینجا میشه مطرح کرد این است که اگر شاه استبداد پیشه نمی کرد و نظام واقعی پارلمانی ایجاد می کرد، آیا انقلاب یا دست کم به قدرت رسبدن راست افراطی مذهبی که نویسنده آنها را فاشیست مذهبی می نامد ،منتفی بود؟ مگر فاشیسم درایتالیا و نازیسم در آلمان از درون حکومت لیبرال دموکراسی و از راه انتخابات به قدرت نرسیدند؟ در ضمن اکثر چپ های ایران تا به امروز هم نظام پارلمانی را قبول ندارند، پس مشروطه بودن حکومت پهلوی هم نمی توانست جلوی تمایلات انقلابی آنها را بگیرد زیرا از دید اکثر چپ ها، فرقی بین انواع حکومت سرمایه داری نیست، چه استبدادی باشند و چه لیبرال دموکراتیک. اینکه نویسنده مقاله ادعا می کند، بعد از انقلاب، سلطنت طلب ها فقط دلتنگ خانه بودند و چپ ها سخت مشغول مبارزه و جانفشانی بودند، یک سویه و نادرست است. دکتر بختیار یک مشروطه خواه مبارز بور که جانش را در راه آزادی و سربلندی ایران از دست داد. همین حرف درباره فریدون فرخ زاد و بسیاری دیگر صادق است. کی می خواهیم متوجه تنگ نظری ها و سیاه و سفید دیدن های خود شویم؟
جوادی
در کتاب تاریخ اندیشه های سیاسی در غرب نوشته دکتر ابوالقاسم طاهری در فصل ماکیاولی آمده است: آزادی دولت تنها عبارت از آن درجه آزادی عمل که ممکن است به شهروندان عطا گردد نیست، زیرا حکومت خودکامه ممکن است آزادیخواه باشد به این مفهوم که زمامدار مستبد دخالت خود را در زندگانی خصوصی شهروندان به حداقل تنزل دهد. به واقع شاید کمتر دولتی در تاریخ بتوان یافت که شهروندان آن به اندازه شهروندان رومی در عصر قدرت امپراطوران پس از انقراض جمهوری رم، از آزادی بهره مند و از قید دخالت خودسرانه دولت در زندگانی خصوصی افراد مصون بوده باشند. اما منظور ماکیاولی از دولت آزاد، حکومت هایی از این سنخ که در عین استبداد، لیبرال نیز باشند، نیست. ( پایان نقل قول). دیوید بیتام نیز در کتاب دموکراسی و حقوق بشر یادآوری می کند که یک حکومت می تواند لیبرال و در عین حال غیر دموکرات باشد. تمام راست گراها و همینطور تما چپ گراها را نباید با یک چوپ راند. این عدم تمایز خطرناک و فاجعه بار خواهد بود. حتی در زیست شناسی ثایت شده که همه افراد یک نوع یکسان نیستند. در روانشناسی هم اصل تفاوت های فردی پذیرفته شده است. حتی نمی توان همه کسانی که از یک نوع اختلال رنج می برند را صرفا با یک برچسب طبقه بندی کرد و تفاوت های فردی آنها را نادیده گرفت. به عنوان مثال دیگر، نمی توان گفت همه زنان ایران آزادیخواه اند و طرفدار جنبش زن،زندگی،آزادی هستند. حرف مشابه درباره کارگران صادق است، آیا می توان گفت که همه کارگران طرفدار سوسیالیزم هستند؟ دیدن تفاوت ها در بعد افقی، یعنی دیدن تفاوت ها در افراد یک طبقه یا افراد یک گروه. حکومت های استبدادی را هم نمی توان با یک چوپ راند. تفاوت های اساسی بین آنها وجود دارد. یکی از این تفاوت ها لیبرال بودن یا نبودن حکومت های استبدادی است. خود کمونیست های ایران وقتی می خواستند مهاجرت کنند یا پناهنده شوند، کشورهای سرمایه داری را متفاوت در نظر می گرفتند. به عنوان مثال کشورهای اسلامی اکثرشان سرمایه داری هستند اما چرا کمونیست های ایرانی، این کشورها را برای زندگی انتخاب نکردند؟ چین دارای نظام سرمایه داری دولتی است، چرا چین را انتخاب نکردند؟ یا چرا یک کشور کمونیستی مثل کوبا را انتخاب نکردند؟ همیشه اکثر چپ های ایرانی از پاسخ به این پرسشها طفره رفتند. خیلی مشتاقم بلاخره یک چپ گرای ایرانی به این پرسشها پاسخ دهد.
جوادی
تمام مخالفان شاه ، علت مخالفت شان با شاه را استبدادی بودن حکومت شاه اعلام می کردند. اما همیشه آنچه اعلام می شود با واقعیت منطبق نیست. درست است شاه مستبد بوده اما شاه لیبرال هم بوده است. می خواهم یک پرسش روشن مطرح کنم و از چپ گراها خواهش می کنم به آن منصفانه و بدون حب و بغض پاسخ دهند. علت دشمنی آقای خمینی و اکثر اسلام گراها با شاه، به خاطر مستبد بودن شاه بود یا به خاطر لیبرال بودن شاه؟ پدر معنوی آقای خمینی یعنی شیخ فضل الله نوری مخالف استبداد بود یا مخالف آزادیخواهی؟ اگر چپ ها به همین مساله در دوره شاه می اندیشیدند، آیا باز هم با اسلام گراها همکاری می کردند؟ به نظرم باز هم همکاری می کردند زیرا چپ ها هم با لیبرالیسم سخت مخالف بودند، بنابراین دو وجه مشترک مخالفت با استبداد و مخالفت با لیبرالیسم و اینها وجه مشترک مهم تری هم داشتند و آن اعتقاد هر دو به گفتمان ضد امپریالیستی بود که مرتبط با مخالفت مشترک شان با لیبرالیسم بود. همین گفتمان ضد امپریالیستی و ضد امریکایی است که بعد از اشغال سفارت امریکا،کشورهای کمونیستی و جمهوری اسلامی را به دوستی و همکاری سوق داده است. چپ ها می گویند انقلاب ۵۷، منحرف یا دزدیده شد، پرسش من این است که اگر منحرف نمی شد و در مسیر سوسیالیزم پیش می رفت و کمونیست ها قدرت را قبضه می کردند، ایران الان در چه وضعی بود و شبیه کدام کشور بود؟ شبیه چین، کوبا، ویتنام، کره شمالی، یوگسلاوی سابق یا هیچ کدام؟
جوادی
آقای خمینی را روشنفکران بزرگ کرده و به مقام رهبری رسانده اند. بیشترین تلاش را در این جهت امثال قطب زاده و بنی صدر کرده اند.هیچ شخصی هر چند مشهور و محبوب باشد بدون حمایت اکثر نخبگان مخالف وضع موجود، نمی تواند به جایگاه رهبری برسد. در بین مخالفان جمهوری اسلامی، شاهزاده رضا پهلوی بیشتر از همه مشهور است و اگر حب و بغض را تا اندازه ای کاهش دهیم، می توان گفت بیش از بقیه محبوب است . ایشان بیش از چهل سال فرصت داشت تا با تعدیل به موقع مواضع سیاسی اش، پشتیبانی اکثریت نخبگان را جلب کند ،ولی یا اینکه به این دیدگاه اعتقاد نداشت و یا اینکه تلاش کافی انجام نداد. همین مشکل را بسیاری دیگر از چهره های سرشناس اپوزیسبون داشتند از جمله آقای بنی صدر. آنهایی که سودای رهبری دارند باید بدانند که بدون پشتیبانی اکثریت نخبگان نمی توانند به این هدف دست پیدا کنند و با توجه به تجربه تلخی که نخبگان در رهبر کردن خمینی داشتند، می ترسند یک بار دیگر آن را آزمایش کنند. این تجربه تلخ اکثر نخبگان را به ایده رهبری فردی و حتی خود ایده رهبری بدبین کرد. خوب در این شرایط چاره چیست؟ آیا همچنان باید جاه طلبانه از ایده نا مقبول رهبری فردی دفاع کرد یا دنبال ایده جایگزین بود؟ رهبری لزوما پدرانه و کاریزمایی نیست. آیا پذیرش این حقیقت روشن برای روشنفکران ایرانی اینقدر سخت است؟ رهبری می تواند دموکراتیک و تیمی باشد مثل هیات مدیره شرکتها و سازمانها که رئیس هیات مدیره و مدیر عامل هر دو قدرت شان از هیات مدیره کمتر است و هر زمان بخواهند اکثریت می تواند آنها را برکنار کند.
جوادی
دولت های چپ گرا مثل چین در جلسه شورای حقوق بشر سازمان ملل درباره اعتراضات ایران، به محکومیت جمهوری اسلامی رای ندادند. چرا؟ آیا دولت های چپ گرا خصلت راست گرا و حتی ارتجاعی جمهوری اسلامی را نمی شناسند؟ روشن است دولت چپ گرای چین که برای ابرقدرتی تلاش می کند، به خوبی می داند جمهوری اسلامی راست گرای افراطی است. اما کسی که با الفبای روابط بین الملل آشنایی داشته باشد، از همکاری دولت های چپ گرا و راست گرای افراطی شگفت زده نخواهد شد زیرا می داند که عوامل تعیین کننده سیاست خارجی عبارتند از : منافع ملی، منافع فردی و گروهی، ایدئولوژی و اصول اخلاقی که در بین آنها، عوامل اصلی تعیین کننده سیاست خارجی دولتها، دو متغیر منافع ملی و منافع فردی و گروهی هستند و دو عامل ایدئولوژی و اصول اخلاقی نقش ناچیزی دارند. خوب اگر فرض کنیم همین چهار عامل می توانند عوامل تعیین کننده سیاست احزاب باشند، به چرایی همکاری چپ ها و اسلامیون در انقلاب ۵۷ پاسخ داده خواهد شد. چپ ها در توجیه این همکاری می گویند که به خاطر سانسور در حکومت پهلوی قادر نبودند که ماهیت راست گرای افراطی اسلام را درک کنند. این دلیل تراشی قابل قبول نیست زیرا اگز به خاطر وجود سانسور نمی توانستند ماهیت ارتجاعی اسلام را درک کنند، پس چگونه توانستند تئوری های چپ را بفهمند؟ از طرفی جامعه ایران اسلامی بود و آموزه های دینی را در مدارس آموزش می دادند، بنابراین سانسور نمی توانست مانعی در راه درک ماهیت ارتجاعی اسلام ایجاد کند. آنچه باعث همکاری چپ ها و اسلام گرایان علیه شاه شد، منافع فردی و گروهی بود. آقای خمینی می گفت که مارکسیست ها در بیان عقاید خود آزادند به شرط عدم توطئه علیه اسلام. آیا این سخن پوپولیستی آقای خمینی به گوش مارکسیست های آن دوره نرسید؟ آیا این سخن سانسور شد؟ اینکه مارکسیست های آن دوره نتوانستند اشکال حقوقی این سخن را بفهمند این تقصیر شاه نیست، بلکه ناشی از نادانی و رسوبات اسلامی و اعتماد آنها به یک مرجع دینی بوده است. رسوبات اسلامی را به روشنی می توان در افکار امثال گل سرخی و کیانوری دید.
جوادی
خیلی ها ممکن است نه روایت سلطنت طلبان از انقلاب ۵۷ را قبول داشته باشند و نه روایت های طرفداران انقلاب ۵۷ را زیرا همه این روایت ها به شدت سوگیرانه هستند. قید به شدت را بی دلیل به کار نبردم زیرا ممکن است گفته شود که همه روایت ها سوگیرانه هستند. من نگاه دو قطبی به مقوله سوگیری ندارم، یعنی معتقد نیستم که روایت ها یا سوگیرانه هستند و یا بی طرفانه. بی طرفی مطلق ممکن است قابل دسترسی نباشد.
جوادی
آیا دولت مسئول ارشاد شهروندان است؟ از آقای دکتر نیکفر ممنونم که در مقاله ای از مفهوم تفاوت در بعد افقی حرف زده است و این مفهوم را به من شناساند. به نظرم همه را با یک چوپ زدن یعنی ندیدن تفاوت در بعد افقی. همین مساله باعث می شود که تفاوت حکومت های استبدادی را نادیده بگیریم در حالیکه بین حکومت های استبدادی لیبرال و غیر لیبرال تفاوت اساسی وجود دارد که به پرسش بسیار مهم آیا دولت مسئول ارشاد (هدایت اخلاقی) شهروندان است ،بر می گردد. قرابت بین دولت های فاشیستی ، دینی و کمونیستی به همین مساله اساسی بر می گرد. جنتیله بارها در نوشته هایش از اصطلاح دولت اخلاقی استفاده می کند و دولت فاشیستی را یک دولت اخلاقی می نامد و به آن افتخار می کند و از همین بابت دولت لیبرال را سرزنش می کند. شباهت دولت جمهوری اسلامی با دولت فاشیستی، این است که هر دو مدعی اند که دولت مسئول ارشاد شهروندان است یعنی همان ایده بهشت اجباری که در ترانه انقلابی برای آزادی شروین حاجی پور به آن اشاره شده است. باید تاکید کرد که جنبش زن،زندگی،آزادی در واکنش به قتل مهسا امینی توسط گشت ارشاد اخلاقی شکل گرفت و بنابراین جنبشی ضد فاشیستی و ضد ایده دولت اخلاقی است. وجود نهادی به نام گشت ارشاد و وزارتی به نام وزارت ارشاد به روشنی دال بر این است که جمهوری اسلامی خودش را دولت اخلاقی می داند. الیته باید توجه داشت که سیاست اخلاقی جمهوری اسلامی ریاکارانه بوده است. جمله کوتاه فرزندان آنها می روند و فرزندان ما می میرند به خوبی حکایت از ریاکاربودن سیاست اخلاقی جمهوری اسلامی و شکست ایده دولت اخلاقی است. شاید بعدا در این باره بیشتر بنویسم.
جوادی
خواندن مقاله این انقلاب،آن انقلاب پرسشهایی را درباره فاشیسم در ذهنم پدیو آورد و به دنبال آن مرا به سوی مطالعه کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم اثر جوآننی جنتیله سوق داد. این مطالعه برایم بسیار سودمند بوده است و مرا با بسیاری از مفاهیم از جمله مفهوم دولت اخلاقی و مفهوم ضد روشنفکری آشنا کرد. خود جنتیله با دقت منظورش از ضد روشنفکری را بیان می کند. در فصل گزیده هایی از فاشیسم چیست؟، جنتیله می گوید: آماده بودم با کنگره روشنفکران فاشیست درباره این ویژگی فاشیسم سخن بگویم که آگاهی از آن برای هیچ فاشیستی بیش از روشنفکر فاشیست ضرورت ندارد. در این رابطه، پروفسور نیکولی،که امروزه می شنوید ضد روشنفکری صحبت می کند، دلیلی کامل دارد. همه روشنفکران ذاتا به سوی آن بیماری روحی که عقل گرایی نام دارد، متمایل هستند. عقل گرایی دربرگیرنده یک ناخوشی است که در نتیجه آن آدمیان به تدریج به سوی غفلت از مشارکت در زندگی، به هر نحو و در هر زمان، می غلتند، زندگی با همه خوشی ها و رنج ها و مسئولیت های آن. فرد به آنجا می رسد که خود را تنها یک تماشاگر ساده می پندارد، جایی فراسوی نیک و بد. این مرضی است که روح بشر در هر زمانه و در هر ملتی در معرض آن قرار داشته است. در ادامه می گوید : لازم است که صریح باشیم، فاشیسم جنگ علیه عقل باوری است، روح فاشیسم اراده است نه عقل. امیدوارم که ایجاد سوء تفاهم نکنیم. روشنفکران فاشیست نباید عقل باور باشند، فاشیسم می رزمد و باید برزمد، بدون شفقت و وقفه، نه با عقل که با عقل باوری که آنگونه که اشاره کردم ناخوشی عقل است ( پایان نقل قول). می بینیم که جنتیله در این متن ،بارها از واژه روشنفکر فاشیست استفاده کرده است. بنابراین او مطلقا ضد روشنفکری نیست، بلکه ضد عقل گرایی است و منظورش از عقل گرایی را دقیق بیان کرده است. بنابراین در اینجا جنتیله، عقل گرایی را به معنی مکتب اصالت عقل به کار نبرده است و توجه به این موضوع در فهم فاشیسم بسیار مهم است. متاسفانه اکثر روشنفکران ایرانی شناخت دقیقی از مکاتب فلسفی و سیاسی ندارند و به همین خاطر نمی توانند واژگان فلسفی و سیاسی جدید را در معنی درست شان به کار گیرند. به عنوان مثال در مقاله ی این انقلاب، آن انقلاب آمده است: روشنفکر ستیزی که از مهمترین عناصر هر ایدئولوژی فاشیستی است ،صرفا یکی از نقاط اشتراک سلطنت طلبان و فاشیست های اسلامی است. خوب حالا تصور کنید خواننده این مقاله، هیچ کتابی درباره فاشیسم نخوانده باشد، خوب چگونه می تواند نادرست بودن و حتی نامفهوم بودن برخی از واژگان به کار رفته در آن را تشخیص دهد؟ واژگان روشنفکر ستیزی، هرایدئولوژی فاشیستی و فاشیست های اسلامی واژگان متعارف نیستند که معنایشان برای اکثریت روشن باشد. نویسنده وظیفه دارد این واژگان را در مقاله تعریف کند. اشکالی دیگری که بر نویسنده وارد است این است که بدون هیچ مقدمه قابل قبولی نتیجه گرفته است که روشنفکر ستیزی از نقاط مشترک سلطنت طلبان و فاشیست های اسلامی است. واژه فاشیست های اسلامی بی معنی است همانطور که واژه فاشیست های سرخ بی معنی است. نقطه اشتراک فاشیست ها، اسلامیست ها و کمونیست ها اعتقاد به تز دولت اخلاقی است، در حالیکه سلطنت طلب ها معمولا مخالف این تز هستند.
جوادی
جنتیله در کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم در بند ۱۳ تحت عنوان دولت فاشیستی به عنوان یک دولت دموکراتیک می گوید: دولت ناسیونالیست ها آریستوکراتیک( اشراف سالار) است و با نیرویی خود را می سازد که از سرچشمه هایش به ارث برده است که آن را به دست توده ها اعتبار می بخشد. دولت فاشیست، از طرفی دیگر، دولتی مردمی است و بر این منوال دولت دموکراتیک به بهترین وجه. در ادامه می گوید: چرا که تقریبا امکان ندارد که بتوان توده ها را با خواست های اقلیت نخبه که طلایه داران معنوی جامعه اند، تطبیق داد.چنین مطابقتی تنها به آرامی و به میانجی آموزش و اصلاح عملی است. ملاحظه می شود که از دید جنتیله، دولت فاشیست از دولت ناسیونالیست متمایز است. در بند ۱۲ تحت عنوان دکترین فاشیستی دولت می گوید: برای ناسیونالیست ها، دولت مقدم بر فرد است، برای لیبرال ها و سوسیالیست ها، از سویی دیگر، فرد چیزی مقدم بر دولت است و دولت چیزی بیرونی ، محدود کننده و کنترل گر. در این دید، دولت سرکوبگر آزادی فرد است و برای او معین می کند که در چه شرایطی به دنیا بیاید، درچه شرایطی زیست کند و در چه شرایطی بمیرد. از طرف دیگر برای فاشیسم ، دولت و فرد یکی هستند، یا بهتر، شاید، دولت و فرد دو ترمی هستند که در یک همنهاد( سنتز) ضروری از هم تفکیک ناپذیرند. در هیچ جای کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم، ایده برتری نژادی به چشم نمی خورد و در دفاع از فاشیسم از آن استفاده نمی شود. فاشیسم ترکیب ظریفی از ایده آلیسم، ناسیونالیزم و سندیکالیسم است. جنتیله به صراحت چنین چیزی را نمی گوید اما در کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم، بخش یا بندی تحت عنوان ایده آلیسم، ناسیونالیزم و سندیکالیسم وجود دارد و جنتیله به صراحت سندیکالیسم سورل و ایده آلیسم اسپیریتوآلیستی( روح باور) ویکو را می ستاید.