چرا مهسا امینی نمادِ گذار از ترس شد؟
واکاوی وضعیت ترس در سپهر سیاسی ایران (۲)
ماهان ولیزاده − قتل مهسا امینی یک جرقه آتش بود که در خرمن جامعهی جنبشی و اعتراضی ایران افتاد. این نگاه کاملاً واقعبینانه است و به جنگ روایتهای مبتذل حکومتی میرود که میخواهند همه نفرت و نارضایتی را که در جامعه از عملکردشان وجود دارد نادیده بگیرند و فرافکنانه همه چیز را به گردن دشمن بیاندازند.
بعد از آبان ۱۳۹۸ جامعه ایران وضعیت اعتراضی خود را حفظ کرد اما هیچکدام از اعتراضاتی که در این مدت شاهد بودیم منجر به یک خیزش سراسری نشدند. اعتراضات کشاورزان اصفهان، اعتراضات به مدیریت آب در خوزستان، اعتراضات به فروریختن ساختمان متروپل در آبادان و اعتراضات صنفی و کارگری در مناطق مختلف کشور تنها بخشی از اعتراضاتی است که در این مدت رخ دادند و هر کدام هم به طور جداگانه سرکوب شدند.
قتل مهسا (ژینا) امینی تمام اعتراضات پراکنده را به هم مربوط کرد، رودهای مختلف در آن به هم پیوستند و نهایتا بسیاری از سدهای ترس شکسته شد.
فارغ از اینکه در کوتاه مدت چه اتفاقاتی بیفتد، مهمترین دستاورد این جنبش تحت تاثیر قرار دادن طیف خاکستریها یا بیتفاوتها بوده است. عده بسیار کمی از خاکستریها به معترضان خیابانی پیوستند؛ عده کمی از آنها با روشهای کم هزینهتری مثل شعار دادن از پنجرهها، بوق زدن یا فعالیت در شبکههای مجازی همراهی کردند؛ گروهی از آنها حمایت خود را با تایید لفظی، بالا بردن بازدید از صفحات مجازی معترضان و همدردی با قربانیان نشان دادند؛ بزرگترین گروه از آنها هنوز در انفعال باقی ماندهاند اما بیتفاوتی شان به نسبتهای مختلفی فروشکسته است.
طی دو ماه گذشته معترضان در خیابانها و دانشگاهها، بیشتر از اینکه دلگرم به بزرگی جمعیت خود باشند، دلگرم به حمایت گسترده اجتماعی بودند. با وجود اینکه میدانند به تماشاگرانِ همدل نیاز دارند، گاه شعار میدهند: «ما تماشاگر نمیخواهیم، به ما ملحق شوید.» این شعار بیانگر سقف خواستههایشان است و اتفاقا آگاهیشان از همدلی تماشاگران باعث بیان این خواسته میشود. معترضان میبینند روی نیمکت ذخیره افراد زیادی نشستهاند که آماده ورود به بازی هستند، همین به آنها امید میدهد و از مصدوم نشدن نمیترسند. فعالیتهای دانش آموزان نیز آینهای در برابر آینه اعتراضات گذاشته و آن را به بینهایت نسلهای بعد متصل کرده است.
هدف این یادداشت تحلیل کسانی نیست که در زمین بازی هستند؛ میخواهیم بدانیم این تیم چگونه تماشاگران و هوادارانی پروپاقرص پیدا کرده که بی امان تشویقشان میکنند و هر لحظه ممکن است (در اثر اشتباهات بیشتر حکومت یا وخیم شدن اقتصاد کشور) وارد زمین شوند و به کل بازی را عوض کنند. موضوع مهم دیگر در این یادداشت، تحلیل پتانسیلها و ویژگیهایی است که در قتل مهسا امینی بوده و توانسته یک شکاف عمیق اجتماعی بین معترضان و طرفداران حکومت بیندازد و واژه « بیطرف» را از معنای قبلی خود تهی کند.
واکنش به قتل ژینا، به مثابه جرقه آغازین
بسیاری از نظریهپردازان قتل مهسا امینی را صرفا یک جرقه آتش میدانند که در خرمن جامعه جنبشی و اعتراضی ایران افتاده است. این نگاه کاملا واقعبینانه است و به جنگ روایتهای مبتذل حکومتی میرود که میخواهند همه نفرت و نارضایتی که در جامعه از عملکردشان وجود دارد را نادیده بگیرند و فرافکنانه همه چیز را به گردن دشمن بیاندازند.
مثالی که بارها در این روزها برای فهم موضوع به کار برده شده است، قضیه درخت و ضربههای تبر است. هر کدام از ضربههای تبر به خودی خود ضربه مهمی نیستند، اما تکرار این ضربهها در نهایت منجر به قطع درخت میشود. ضربه پایانی امتیاز خاصی نسبت به ضربههای قبلی ندارد، تنها ویژگیاش این است که بعد از ضربههای قبلی اتفاق افتاده است. طبق این نگاه هرکدام از اعتراضات مردم یا نارساییهایی که حکومت داشته به مثابه ضربههای تبر، شکاف بین حکومت و مردم را بیشتر کرده تا در نهایت قتل مهسا امینی آخرین ضربهای باشد که به جدایی حکومت و مردم بیانجامد و برای اولین بار اعتراضات، کیفیت کاملا انقلابی پیدا کند. در واقع میگویند انباشت کمیتها، کیفیت جدیدی را به وجود آورده ست. این تمثیل و روایت کاملا منطقی است و میتوان به طور مفصل به آن پرداخت اما باید جا را برای خرده روایتهای دیگر هم باز کرد. به هر حال، حتی اگر قتل مهسا امینی یکی از ضربههای تبر بوده باز ارزش پرداخت و تحلیل مستقل را دارد. به ویژه که ضربهای بسیار کاری و شدید بوده است و با پتانسیلها و ویژگیهایی که در خود داشته، یک جهش معنا دار را نسبت به اعتراضات قبلی رقم زده است.
طیف خاکستری و اختلال در سازوکار دفاعی آن
مختصات این قتل باعث اختلال در سه سازوکار دفاعیِ طبقه خاکستری شد. این سازوکارهای دفاعی توان قبلی خود را از دست دادند و ماهیت فانتزی گونهشان تا حدودی هویدا شد. این فانتزیها که مختل شد، سیستم ترس هم کارایی قبلی خود را از دست داد. این سه سازوکار دفاعی را میتوان این طور نامگذاری کرد:
۱. انفعال و پرهیز از کنش اجتماعی و سیاسی
۲. پناه بردن به خانواده به عنوان تنها نهاد اجتماعی قابل اعتماد
۳. کسب امنیت در پرتو رعایت هنجارهای حکومت
حتی اگر حکومت بتواند جنبش کنونی را به طور کامل سرکوب کند، اضمحلال این سازوکارهای دفاعی باعث میشود که هیچگاه جامعه ایرانی به وضعیت قبل برنگردد و در زمانی کوتاه جنبش بعدی با قدرت بیشتری شکل بگیرد. اکنون میتوانیم هر کدام از این سازوکارها را به صورت جداگانه بررسی کنیم و روند مختل شدن آنها را در پرتو قتل مهسا امینی نشان دهیم:
۱. انفعال و پرهیز از کنش اجتماعی و سیاسی
وقتی از طیف خاکستری جامعه ایران صحبت میکنیم باید متوجه باشیم که افراد این طیف، صرفا از لحاظ کنش و بروز عینی، خاکستری هستند، نه از لحاظ فکری و سبک زندگی یا حتی ذائقه سیاسی. آنها روش انفعال و پرهیز از کنش اجتماعی و سیاسی را به خاطر هزینه سنگین اینگونه فعالیتها برگزیدهاند، نه به خاطر سرگردانی رأی و نظر. اکثریت جامعه در انتخابات ۱۴۰۰ شرکت نکردند و آرای رئیسی طبق اعلام رسمی حدود ۳۰ درصد بود. از همین میزان هم، بخشی از رأیها به این خاطر بود که حاکمیت یکدست شود، دعواها به کناری برود و حکومت برای بقای خودش هم شده سامانی به وضعیت اقتصادی دهد. این اتفاق نیفتاد! رویای مدل چینی، یعنی کنارگذاشتن آزادیهای سیاسی در مقابل توسعه اقتصادی، سراب از آب درآمد. در حال حاضر حتی به گزارش منابع حکومت، ناراضیان چیزی بیش از هشتاد درصد جامعه هستند. خاکستریها هم معترض هستند (نه طیفی بین معترضان و غیرمعترضان) اما معترضانی کاملا خاموش و منفعل.
میتوان وضعیت خاکستریها قبل از شهریور امسال را اینطور توصیف کرد: این طیف ناامید هستند و رویای پایان این حکومت را نمیتوانند متصور شوند. آنها کاملا آگاهی دارند که زیر سایه یک حکومت غیرعادی هستند اما امید دارند که زیر سایه این حکومت یک زندگی عادی داشته باشند. فانتزی آنها این است که با انفعال و پرهیز از کنش، حکومت حاشیه امن آنها را مختل نکند و بتوانند زندگی معمولی داشته باشند. خاکستریها به خوبی میدانند که حکومت سرکوبگر و بیرحم است اما میاندیشند که «اگر آدم مخالفت سیاسی خود را ابراز نکند، در امان است» و توان همذات پنداری با قربانیان سیاسی حکومت را ندارند. آنها هرچند میدانند فقیرتر شدن آدمها مستقیما نتیجه بیتدبیری و فساد سیستماتیک حکومت است اما فساد و بیتدبیری را به عنوان یک واقعیت جبری پذیرفتهاند، در مورد نقش حکومت فقط در محیطهای خصوصی غر میزنند و متمرکز بر تلاش شخصی برای تأمین معاش هستند.
شلیک سپاه به هواپیمای اوکراینی ضربهای به سازوکار دفاعی انفعال بود. مسافران این پرواز بدون هیچ کنشی قربانی شده بودند. خاکستریها مثل باقی اقشار از این جنایت خشمگین شدند و اعتمادشان را به رسانهها و اظهارات حکومت کامل از دست دادند، اما کماکان میتوانستند بر استثنایی بودن اتفاق تکیه کنند و هسته فانتزی خود را حفظ کنند.
ماجرای مهسا امینی اما فرق میکرد. این دختر نه کنشگر سیاسی بود، نه فعال محیطزیست، نه استاد دانشگاه، نه به حجاب اجباری اعتراض کرده بود، نه هیچ چیز دیگری که راه را بر همذاتپنداری با او ببندد. از مترویی پیاده شده بود مشابه همه ایستگاههای مترویی که هر روز میلیونها انسان از کنارشان میگذرند. بازداشتش هم نه توسط یک سازمان اطلاعاتی مخوف و دور از چشم بلکه توسط گشت ارشاد بود که همهجا و هر روز مردم شاهد آزارهای آن بودند.
حکومت که معمولا متوجه چیزی نمیشود بعد از مدتی متوجه شد که عادی بودن مهسا امینی چه کاری دستش داده است و با سناریوهای نخ نما تلاش بسیاری کرد که او یا خانوادهاش را به یک گروه سیاسی منتسب کند. بعد که از این کار ناامید شد سراغ سناریوسازی برای خبرنگارانی رفت که خبر بیمارستان یا خاکسپاری او را مخابره کردهاند. حکومت به شدت محتاج ساختن یک سناریوی هالیوودی بود تا بتواند موضوع را پیچیده کند. مردم اما با این حرفها کاری نداشتند و فاجعه به سادهترین شکل ممکن جلو چشمانشان بود.
مهسا امینی در معمولیترین حالتی که یک انسان میتواند داشته باشد، سپهر سیاسی ایران را لرزاند. معترضان مصمم به خیابانها ریختند. اما انقلاب اصلی در خاکستریها اتفاق افتاد که شاهد خاکستر شدن فانتزیِ عدم کنش برای جلوگیری از گزند حکومت بودند. واقعیت برای خاکستریها اینطور پدیدار شد که این اتفاق ممکن است برای خود یا هرکدام از اعضای خانواده خودشان بیفتد حتی اگر بینهایت محتاط باشند. عده معدودی از خاکستریها، خیلی زود از سوگواری برای فانتزیِ از دست رفته فارغ شدند و به اشکال مختلف به یاری معترضین رفتند. اما اکثر خاکستریها هنوز امید به زنده نگه داشتن فانتزی خود دارند، هرچند که میدانند فانتزیشان سخت زخم خورده است. حکومت بعد از قتل مهسا امینی و طی دو ماه گذشته بازهم بارها و بارها به این فانتزی ناآگاهانه زخم زد. برای مثال، یک ویدئو از شهرک اکباتان منتشر شد که در آن یکی از نیروهای سرکوب در بلندگو میگوید که اگر لازم شود برای حفظ نظام، سر زن و بچه خودشان را هم میبرند.
هدف او از این صحبت تولید ترس است در حالی که معترضانِ فعال خیلی قبلتر ترس را پشت سر گذاشتهاند. ولی این صحبت پیامهای بسیار معناداری را به خاکستریها منتقل میکند. دیگر چگونه آنها میتوانند امید داشته باشند که با انفعال در مقابل کسی که اعلام میکند حاضر است به فجیعترین شکل ممکن اعضای خانواده خود را به قتل برساند، گزندی نبینند. این ویدئو در شبکههای مجازی بارها دیده شد و حتما به دست خانوادههای خود سرکوبگران هم رسیده است، اعضای این خانوادهها درباره آن دچار چه فکر و احساساتی میشوند؟
نمونه دیگر حمله تروریستی به شاهچراغ بود. در آنجا آدمهایی کشته شدند که نه تنها هیچ کنشی به ضد حکومت نداشتند، بلکه در همان مکانی قرار داشتند که مورد علاقه حکومت است. فارغ از اینکه این حمله چطور اتفاق افتاد و روایت رسمی را قبول کنیم یا قضاوت بخشی از مردم را، در خوشبینانهترین سناریو هم اهمال نیروهای امنیتی در محافظت از جان مردم آزاردهنده است. نکته بسیار مهمتر اما بهرهبرداری حکومت از این ماجرا است. فرض کنیم روایت رسمی از ماجرای شاهچراغ درست باشد، در این صورت حکومت اگر باهوش بود برای دامن نزدن به شائبه عاملیت خودش در این ماجرا، به هیچ وجه به دنبال بهرهبرداری از آن نمیرفت و حتی چند روزی فشار سرکوب را کمتر میکرد. در حالیکه حکومت دقیقا در جهت عکس عمل کرد. بهرهبرداری و نیرو گرفتن حکومت از حادثه شاهچراغ این پیام را به جامعه داد که حتی اگر هیچ کنشی نداشته باشید، در موقع مورد نیاز قربانی مستقیم یا غیر مستقیم حکومت میشوید و به هر حال از شما بهره برداری میشود.
در این زمینه بدترین اتفاق برای حکومت، قتل کیان پیر فلک بود. برای معترضان فعال تفاوت چندانی بین تراژدیهای نیکا و سارینا و کیان نیست اما بنا به دلایلی که گفتیم برای خاکستریها تراژدی کیان از جنس دیگری بود. این کودک درست مثل مهسا هیچ کنش سیاسی نکرده بود و حتی پدرش را تشویق کرده بود که به پلیس اعتماد کند. اما تفاوت مهم ترس بین کیان ۱۰ ساله و مهسای ۲۲ ساله وجود داشت. کیان حتی به سنی نرسیده بود که کنش سیاسی داشته باشد.
عدم توان حکومت برای ارائه دورنمایی از بهبود وضعیت اقتصادی، عامل دیگری ست که میتواند سازوکار دفاعی انفعال را به طور کامل منهدم کند.
جامعه وقتی احساس کند که حتی در صورت انفعال مطلق، باز هم در امان نیست، جای بیشتری برای عقبنشینی ندارد و شروع میکند به پیشروی. وقتی پیشروی کند، حکومت حیرت زده میشود که مردم چقدر شجاع شدهاند. در حالیکه مردم شجاع نشدهاند، بقای حکومت چنان برای مردم ترس بزرگی شده که ترس از زندان و مرگ در مقابل آن کوچک شده است.
۲. پناه بردن به خانواده به عنوان تنها نهاد اجتماعی قابل اعتماد
حکومت تمام منافذ حیات اجتماعی را بسته است. تمام نهادهای اجتماعی را یا مصادره کرده و از طریق تملک آنها را از بین برده یا آنها را از اساس منحل کرده است. فعالان محیط زیستی را همان طور سرکوب و زندانی کرده که گویی مخالفان سیاسیاش هستند. حتی تحمل فعالیت یک انجمن خیریه مستقل را هم ندارد. تنها نهادی که هنوز در ایران مستقل از حکومت وجود دارد، نهاد خانواده است. این نهاد محکوم است که به جای همه نهادهای مفقود اجتماعی کارکرد داشته باشد و به همین دلیل، زیر بار این مسئولیت سنگین شانه خم کرده است. حکومت به دلایل مذهبی و سنتی با این نهاد مشکلی ندارد و به محصول این نهاد یعنی فرزندان و حفظ یا رشد جمعیت نیاز دارد. البته با سیاست گذاریهای غلط و مداخلههای دور از عقل، مخل کارکردهای خانواده شده و با ناکارآمدی اقتصادی بزرگترین ضربهها را به این نهاد زده است اما این نهاد هنوز نفس میکشد.
حفظ نهاد خانواده برای ایرانیها بسیار مهم است. تنها جایی است که میتواند مردم را از حس تنهایی نجات دهد. محافظت از خانواده جایی شده که تمام نیازهای انسان برای مفید و اجتماعی بودن را باید برآورده کند.
معترضین فعال میدانند که حکومت با روندی که پیش میرود، این نهاد را هم نابود خواهد کرد. نمیتوان در جامعه ناشاد، خانواده شاد داشت. اما طیف خاکستری تلاش میکند خود را در با سازوکار دفاعی پناه به خانواده حفظ کند.
پوریا بختیاری مثل بسیاری از معترضان متوجه بود که متوقف ماندن در نهاد خانواده و اولویت محض دادن به آن، مانع زیست اجتماعی و حق خواهی است. او در سال ۱۳۹۸ قبل از اینکه با شلیک نیروهای سرکوبگر کشته شود در ویدئو خود از مردم میخواهد که به اعتراضات بپیوندند و میگوید: «من هم پسر کسی هستم.» پوریا بختیاری باور دارد که وابستگی خانوادگی نباید مانعی برای اعتراض سیاسی باشد. کلام و منطق او بعد از مرگ مهسا امینی بهتر شنیده شد و هرچه زمان بگذرد در اثر اشتباهات حکومت، در ذهنها نهادینهتر هم خواهد شد.
اگر مهسا امینی در روز دستگیری تنها یا با کسی غیر از اعضای خانوادهاش بود، حکومت جای زیادی برای تولید اما و اگر داشت. اگر مهسا امینی خانواده ضعیفی داشت به حاشیه میرفت.
انتشار اخبار مربوط به مهسا امینی، اینکه او با برادرش بوده، برادرش درگیر شده و نتوانسته خواهرش را از چنگال آنها نجات دهد، فانتزی بزرگی را مختل کرد. این اندیشه متولد شد که حتی اگر یک خانواده بسیار خوب داشته باشی و خانواده از تو حمایت کند، باز نمیتوانی از گزند در امان باشی. چند مامور میتوانند دختر خانواده را ببرند و بعد پیکر بی جانش را تحویل بدهند. جامعه نتیجه گرفت پس هیچکس از دیگری نمیتواند حمایت کند مگر اینکه در سطح سیاست تغییر اتفاق بیفتد.
بکتاش آبتین مرگ بسیار تراژیکی داشت. او به جرم عضویت در کانون نویسندگان عقوبت دیده بود. ضرورت کار کانون نویسندگان برای همه مردم فهمیدنی نبود و مردم کنش خاصی بعد از مرگ او نداشتند؛ درصورتیکه قتل مهسا امینی برای همه ملموس بود. تنها مشخصه مهسا امینی عضویت در یک خانواده بود و جامعه فقط او را این طور میشناسد که دختر کسی ست، خواهر کسی است، خواهرزاده کسی است و سایر مواردی از این جنس. کیان پیر فلک هم دقیقا همینطور بود و به همان اندازه خاکستریهای سنگر گرفته در نهاد خانواده را لرزاند.
حکومت با قتل مهسا امینی باعث همه فهم شدن کلام پوریا بختیاری شد و با قتلهای بعدی در جریان اعتراضات به شیوههای مختلف به یادآوری آن پرداخت. بعد از آن، افکار عمومی بیش از گذشته به بازداشت و شکنجه شدن یک فعال سیاسی حرفهای مثل حسین رونقی حساس شد. در حال حاضر مرزها بین معترضان خاموش و معترضان فعال در حال برداشته شدن است. مردم شعار زندگی میدهند، همان زندگی که از همه گرفته شده است و محدوده آن حتی از انسانها هم فراتر رفته است. در آهنگ شروین حاجی پور زندگی یک یوزپلنگ (پیروز) در آستانه انقراض و درختان ولیعصر هم در سیاهه مطالبات ذکر میشود.
یک پدر یا مادر بیتفاوت نسبت به شرایط سیاسی، کسی نیست که نسبت به خانواده هم بیتفاوت باشد، چه بسا که بیتفاوتیش نسبت به سیاست در نتیجه تمرکز زیاد بر خانواده باشد. این پدر یا مادر اگر فرزندان خود را در معرض خطر اساسی از جانب حکومت ببیند، ترس از کنش سیاسی در درونش فرو میریزد.
اختلال در سازوکار دفاعیِ محدود ماندن در خانواده، نتیجه سلبی قتل مهسا امینی بود اما اعتراضات به این قتل، یک نتیجه ایجابی هم داشت و آن بازیابی نسبی جامعه بود.
در طی سالهای حکومت جمهوری اسلامی همبستگی اجتماعی در تمام اشکال به شدت ضعیف و ضعیفتر شده بود. تمایلات نهیلیستی و مرگ خواهانه حکومت، در کنار نگرشِ هابزیِ حکومت که انسان گرگ انسان است به جامعه هم سرایت کرده بود. جامعه قبل از قتل مهسا در لبه پرتگاه فروپاشی اجتماعی بود و عِرق ملی تضعیف شده بود؛ اما بعد از این قتل، تا حدودی ورق برگشت. مهسا که میگفتند در تهران غریب بوده نه تنها در تهران، بلکه در سراسر کشور آشنا از آب درآمد و تمام استانها و اقوام یکدست به خونخواهیش برخواستند. در روند اعتراضات مردم نگران هم میشوند، در خیابان افراد مثل اعضای خانواده از هم مواظبت میکنند. این پدیده حتی محدود به مرزهای کشور هم نمیشود و ایرانیان خارج از کشور همدیگر را پیدا میکنند و پشت سر هم تجمعات خیرهکننده برگزار میکنند.
ذهنیت مردم نسبت به خانواده در مسیر تغییر قرار گرفت و هرچه اشتباهات و ناکارآمدی حکومت ادامه داشته باشد، خانواده بیشتر از مانع اعتراض، تبدیل به یاری رسان آن میشود.
در این زمینه هم، حکومت به اشتباهات خود ادامه داد. در حالی که نشانهای وجود نداشت، حکومت مرتب میگفت هدف معترضین تجزیه کشور است. این تاکید باعث ترسیدن قشر خاکستری نشد و فوبیای اجتماعی ایجاد نکرد چون میدیدند که مردم آذربایجان شعار کردستان میدهند، مردم کردستان شعار سیستان و مردم سیستان شعار تهران. مردم در شبکههای اجتماعی این نکته را بازتاب دادند که گویا فقط حکومت است که از اتحاد ملی ناراضی است. یکی از خطرناکترین پیامهایی که یک حکومت میتواند به مردم بدهد این است که مردم احساس کنند حکومت به دنبال تفرقهافکنی بین اقوام است یا از تفرقه سود میبرد. این پیام از این جهت خطرناک است که بهره بردن از تفرقه بیشتر از مشخصات یک حکومت اشغالگر است تا یک حکومت بومی.
از طرف دیگر وادار کردن خانوادههای کشته شدگان به اعتراف و همکاری اجباری برای جعل واقعیت، حکومت را به عنوان دشمن خانواده و کسی که حقوق والدین را رعایت نمیکند، معرفی کرد. در حکومتی که مبتنی بر دینی است که تاکید فراوان بر حرمت پدر و مادرها دارد، روزها بیخبر گذاشتن و آزار پدر و مادرهای بازداشت یا کشته شدگان و گرفتن اعترافات اجباری از اینها در ذهنها ثبت شد. در اینجا میتوان باز جملهای که در اکباتان گفته شد را یادآوری کرد که اگر لازم شود برای حفظ نظام، سر زن و بچه خودشان را هم میبرند. گفتن این جمله در جامعهای که خانواده برایش مهم است و شعار انقلابش "زن-زندگی-آزادی" است بسیار نفرت انگیز است و در او خشم متولد میکارد، نه ترس.
۳. کسب امنیت در پرتو رعایت هنجارهای حکومت
هر طور استانداردهای حکومت را از نظر پوشش زنان بررسی کنیم، لباسهای مهسا طبق استانداردهای حکومت بوده است. با توجه به عکسی که از او در مترو چند دقیقه قبل از بازداشت گرفته شده بود و توسط خانواده منتشر شد، همچنین فیلم تقطیع شده خیابان وزرا، جامعه در شوک فرو رفت. شاید چند لحظهای زنان با خود فکر کردند که پس چه لباسی بپوشیم که گرفتار نشویم؟! چون پاسخی نیافتند از خانه بیرون رفتند تا روسریهایشان را بسوزانند و خیال خود را راحت کنند.
این مسئله برای خاکستریها بسیار گرانتر هم بود. چون یکی از سازوکارهای دفاعی آنها رعایت هنجارهای حکومت است تا امنیت داشته باشند. مشکل اینجاست که حکومت نشان داده هنجار مشخصی ندارد و همه چیز بر اساس سلیقه ماموران تعیین میشود. خیلی از زنان در تمام این سالیان ناراضی از حجاب اجباری بودند اما در چهارشنبههای سفید فعال نبودند و مثل دختران خیابان انقلاب اعتراض نکرده بودند. این زنان توسط خود یا اعضای خانواده شان تحت فشار بودند که تا حدودی حجاب را رعایت کنند تا گرفتار گشت ارشاد نشوند، قتل مهسا امینی بیشتر از همه آرامش این زنان را مختل کرد. این قتل فضای ایران را خیلی کافکایی کرد. در رمان محاکمه فرانس کافکا ما یک مجرم داریم، در حالیکه خبری از جرم نیست، مجرم بدون جرم. قتل مهسا امینی کافکاییتر از خود رمان کافکاست، چون ما نه یک مجرم بلکه یک مقتول داریم که قاتلش پلیس است، در حالیکه خودِ جرم مفقود است.
حکومتی که هیچ هنجار روشنی ندارد و فقط یک میل است، میل به بقا به هر قیمتی، طبیعتاً در مقابلش به تدریج هیچ طیف خاکستری باقی نمیگذارد. عده معدودی طرفدار برایش میماند و اکثریت قاطعی معترض، معترضانی که روز به روز رادیکالتر میشوند.
حکومتی که برای چند تار مو زنان را بازداشت و ضرب و شتم میکند، موقع انتخابات با زنانی کم حجاب مصاحبه میکند یا در راهپیماییهای حکومتی، آنها را به نمایش میگذارد. حکومت این را نشانه زرنگ بودن خود میداند در حالی که فقط نشاندهنده یک وضعیت اسکیزوفرنیک در حاکمیت است. مردم سالم از او دوری میکنند و درنهایت فقط کسانی دور و برش میمانند که توان کنار آمدن با اسکیزوفرنی را داشته باشند. همین چرخه، روانگسیختگی سیستم را مرتب بازتولید میکند و کار به جایی میرسد که هیچ نسبتی با واقعیت ندارد.
برای اینکه یک فرد از لحاظ روانپزشکی به اسکیزوفرنی مبتلا شود نیاز به بسترهای ژنتیکی هست. اما دانشمندان نشان دادهاند که الگوهای فرزندپروری هم در روند ابتلا به اسکیزوفرنی موثرند. اگر یک کودک والدینی داشته باشد که از او خواستههای متناقض داشته باشند و در برابر یک عمل واحد یکبار تنبیه شدید دریافت کند، یکبار تشویق شدید و این الگوی کژکار به شکلهای مختلف تکرار شود، کودک در مسیر اسکیزوفرنی قرار میگیرد.
کودکان در ایران تحت نظر خانوادهها تربیت میشوند. معلمهای مدارس ایران هم چندان همدل با سیاستهای آموزش و پرورش نیستند، وگرنه جامعه ایرانی امروز کاملا اسکیزوفرنیک بود. هچنانکه میبینیم هرجا در اختیار و تحت نفوذ حکومت بوده دچار از هم گسیختگیهای روانی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی شده است.
بیحجابی مجاز نیست اما بعضی جاها مجاز است. قوانین اسلام باید اجرا شوند اما سود بانکی مجاز است. کودکان حق داشتن حساب بانکی مستقل را ندارد، اما اگر قتل کنند مجازات میشوند. قوانین سانسور کتاب و فیلم و سایر محصولات فرهنگی مشخص نیست. در رستوران پسر و دختر میتوانند کنار هم غذا بخورند اما در سلف دانشگاه تفکیک میشوند. بسیاری از رفتارهای جنسی را تابو میداند، اما ماموران حکومت به سادگی در خیابان به دختران تعرض میکنند. در تمام مدت ۴۴ سالی که از عمر حکومت میگذرد انواع سنگاندازیها برای آموزش و رشد موسیقی صورت میگیرد، اما بعد از ۴۴ سال یکی از سه دستاوردی که شخص اول مملکت در یک سخنرانی برای خود نام میبرد این است که آهنگ "سلام فرمانده" را برایش ساخته و پخش کردهاند.
حکومت حتی الگوی روشنی برای سرکوب هم ندارد. در اینجا هم هنجارهایش مخدوش است و در کشتار هم تبعیض قائل میشود. این روزها ناظران به شدت بیشتر سرکوب در زاهدان یا برخی شهرهای کورد نشین به نسبت شهرهای دیگر میگویند. اما این تبعیض فقط مربوط به این موارد نیست و باقی شهرها هم هرکدام دستورالعملهای جداگانهای دارند.
حکومت تلاش میکند با ترساندن مردم اعتراضات را سرکوب کند و متوجه نیست که ترس مردم از زندگی در وضعیت اسکیزوفرنیک، راه را بر هر ترس دیگری دارد میبندد.
در پایان میتوان باز جملهای که در اکباتان وسط نیروی سرکوبگر گفته شد را یادآوری کرد که اگر لازم شود برای حفظ نظام، سر زن و بچه خودشان را هم میبرند. مردم با شنیدن مداوم اینگونه پیامها کم کم به این نتیجه میرسند که این افراد به هیچ هنجاری پایبند نیستند. مردم از زیستن زیر سایه افرادی که هنجارمند نیستند بیشتر میترسند تا طغیان در برابر این افراد. حتی اگر بتوان با زور معترضان را به خانه فرستاد، مردم با مبارزه منفی و متوقف کردن زندگی عادی میتوانند قویترین سیستمهای سرکوب را از کار بیندازند.
نظرها
م.
سپاس از این تحلیل عمیق که به موضوعاتی پرداختهاید که در کنار تحلیلهای اقتصادی و جامعهشناختی جاری بسیار مهم است، حتی از منظری، شاید مهمتر از آنها. شرایط فعلی هم امیدبخش است و هم دردناک، برای همه اما همراه با این جوشش انگیزه و امید و انرژی، نیاز است که از زوایای مختلف دربارهاش نقد و نظر شود. مهم است که دیدگاههای مختلف نوشته و به اطلاع دیگران رسانده شود. در این میان برای من دیدگاههایی جالب هستند که لایههای پنهانتری را از جامعه ایران آشکار میکنند. سپاس فراوان از جناب ولی زاده.
فرهاد - فرهادیان
مردم ایران از سال 1360 با این حکومت که طی یک کودتای متحد نظامی امنیتی و دینی روی کار امد و در جنگ سرد خدمات معینی ارائه داد مخالف این حکومت بودند و همیشه خواهان سرنگونی اش اما راه حل معینی نداشتند یک دوره به خود خمینی اعتماد کردند یک دوره به مرگ خمینی و جانشینان و 25 سال هم در چارچوب اصلاح طلبی ماندند دو اقدام موثر در سالهای 96 و 98 منجر به شکست شد زیرا در آن قیامها مطالبات معین صنفی مطرح بودند که ناگهان آتش خشم مردم شعله ور شد اما دارای سازمان ایدئولوژیک و برتری جوئی بر ایده ی حکومتی نداشت و چون متکی بر رهبران محلی بود با دستگیری رهبران محلی همه چیز پایان یافت اما خصوصیت این انقلاب گونه ای دیگر است قشر خاکستری چون محافظه کار است و چون با علم سیاست سیاستمدارهای سنتی با تئوری های پوسیده ی بیش از یک قرن خودش دمساز است همه چیز را ماسازگار با تفکرات خودش می یابد در عین حالی که قادر نه به نقد آن است که دلپسند هم یافته است و چون با این انقلاب آشنائی ندارد چون ایده های این انقلاب علاوه بر رادیکالیسم همراهش نقد علم سیاست و اقتصاد پیش از خودش است و موضوعاتش نوین است و ساختاری . اقشار اجتماعی عادت به هرم قدرت یا حزبی از نوع روسی یا دیکتاتوری از نوع شاهنشاهی یا پینوشه ای دارند این ساختار نه اینست و نه آن بلکه برعکس آنها که فرد یا حزب مافوق مردم قرار داشت امروز این مردم در ساختار شوراها هستند که مافوق احزاب و مخالف دیکتاتوری هستند علتهای مادی این تفاوت در اقتصاد و الزامی بودن دموکراسی فراگیر نیز از ضرورتهای این انقلاب برای بازسازی و مدرنیزاسیون کشور و ارتقای سطح زندگی مردم است . در اقتصاد یا باید مردم را داشته باشی یا باید انباشت سرمایه . از اینروست که ضرورتهای جامعه ی ایران بر مدار مردم است نه شیخ و شاه و دیگر مستبدین و دیکتاتورها .
جوادی
آیا حفظ نظام می تواند بالاترین ارزش شود؟ آقای خمینی گفته بود که حفظ نظام واجب ترین واجبات است و برای حفظ نظام حتی می توان اصول دین را معلق کرد. کسی که نوشته ها و سخنان امثال آقای خمینی را کمی ژرف مطالعه کند، متوجه اشکالات و تناقضات زیادی در آنها می شود. به نظرم این سخن آقای خمینی بی معنی است. منظور از نظام در سخن آقای خمینی، نظام جمهوری اسلامی است. این نظام مانند هر نظامی دارای ارزش ها و هنجارهایی بنیادین است که آن را تعریف می کنند. آیا می توان یک نظام را بدون ارزشهای بنیادین آن حتی تصور کرد؟ بنابراین این سخن که برای حفظ نظام دینی، حتی می توان اصول دین را معلق کرد، یک سخن بی معنی است. مثل اینکه کسی بگوید برای حفظ یک ساختمان می توان ستونهای آن را ویران کرد. نهاد مجمع تشخیص مصلحت نظام بدین خاطر به وجود آمد که هرگاه مجلس طرحی تصویب کند که شورای نگهبان مغایر با قانون اساسی یا شریعت تشخیص دهد و مجلس بر آن اصرار کند، مجمع تشخیص مصلحت نظام این اختلاف را با در نظر گرفتن مصلحت نظام فیصله دهد. بنابراین از لحاظ تئوریک ،مجلس می تواند طرحی مغایر با قانون اساسی و شریعت تصویب کند و شورای نگهبان ِآن را رد کند ولی مجمع تشخیص مصلحت نظام به نفع مجلس رای دهد. خوب آیا تا به حال مجلس بررسی طرحی را در دستور کار قرار داد که با اصول مهم قانون اساسی یا شریعت در تضاد باشد؟ تجربه نشان داده که مجلس حتی اینقدر قدرت نداشت که اصلاح قانون مطبوعات( قانون عادی) را در دستور کار قرار دهد، چه برسد به اینکه بخواهد اصلاح قانون اساسی را بررسی کند زیرا این کار هر چند مغایر با قانون اساسی و شریعت نبود، اما رهبر نظام آن را بر خلاف مصلحت نظام تشخیص داد. بنابراین تجریه نشان می دهد که ایده مصلحت نظام لزوما ایده ای اصلاح گرایانه نیست و حتی می تواند باعث تقویت محافظه کاری شود و تا کنون اینگونه عمل کرده است. سخن یکی از نیروهای سرکوب در اکباتان که گفته بود اگر لازم شود برای حفظ نظام، سر زن و بچه های خودمان را هم می بریم را می توان یک بلوف در نظر گرفت که گوینده خودش به آن اعتقاد ندارد. پشت پرده به نیروهای سرکوب می گویند که حفظ نظام، حفظ جان و مال خود نیروهای سرکوب و خانواده هایشان هم هست. نظام به خوبی می داند که مثل دوره جنگ ایران و عراق، طرفدارانش حاضر به ایثار نیستند. بنابراین نیروهای سرکوب، معمولا ایثار گر نیستند، بلکه مثل گروههای تبه کار برای منافع خود دست به جنایت می زنند. در همین روزها می بینیم که بارها بر حمایت مادی از نیروی های نظامی بویژه نیروهای سرکوب تاکید کردند. نیروهای سرکوب مانند سایر مسولان جمهوری اسلامی برای هیچ چیزی ارزش قائل نشوند، برای جان و مال خود و نیز جان زن و فرزندان خود بالاترین ارزش قائل اند. سخن برآشوبنده و ژرف علی کریمی به خوبی گویای این حقیقت است: فرزندان آنها می روند و فرزندان ما می میرند. در پایان لازم می دانم از نویسنده مقاله به خاطر نوشتن این مقاله جالب و آموزنده تشکر کنم. با بیشتر نظرات مطرح شده در این مقاله موافقم.