مرز، اضطراب و وضعیت اضطراری
کولبری تنها حمل باری سنگین در مسیری کوهستانی و انتظار گلوله نیست. این گزارش به سویههای کمتر بیان شدهی زندگی کولبران میپردازد.
درباره وضعیت عینی کولبرانِ مرزنشین در کردستان بسیار گفته شده است. اما این توصیفی است از درون، از تأثیری که زیست و اقتصادِ مرزی بر حالات روانی و عاطفی آنان دارد. گزارشی از کار و زندگی در اضطراب و اضطرار.
فراتر از رنج
پیامدِ کولبری برای کولبران، محدود به رنجهای جسمانی نیست. موضوع، تنها طنابهایی نیست که بر شانه و گردنشان سنگینی میکند و گاه تا حدی فشار وارد میکند که جایش بر پوست و استخوانها حَک میشود. دست و پاهای وَرَمکرده، صورتهای سوخته و اندامهای نحیفِ رو به زوال، صرفا جنبههای جسمانی چنین رنجی را نشان میدهند.
کولبران در زمانی هم که باری حمل نمیکنند، با مسائلی درونی و روانی درگیرند که جدای از شیوه زیست و فعالیتشان نیست. در ظاهر گویی مسائلی از این دست، نمیتواند خیلی با خودِ فعالیت کولبری ارتباطی داشته باشد. اما چون در سطحی وسیع و عمیقتر بنگریم، میانِ بسیاری از رنجهای عاطفی و روانیشان با کولبری رابطهای مییابیم، اما از آن دست ارتباطهایی که خیلی واضح و عینی نیست. باید روایتهای خودِ آنهاو اطرافیانشان را شنید و بر آنها تأمل کرد.
رنج، درماندگی و طرد
یک نمونه زنده از چنان ارتباطی را میتوان در زندگی پرویز و خانوادهاش دید. پرویز ۳۷ ساله و اهلِ دهستان دزلی در مریوان است. او همیشه کولبر نبوده است. زیر فشارهای معمولِ زندگی در این منطقه «توسعهنیافته» تن به کولبری داده. خودش میگوید قسطِ وام ازدواج، اجارهخانه و و نیازهای معمولِ زندگی او را وادار به کولبری کرده. شغلِ خودِ او، یعنی باطریسازی، پاسخگوی نیازهایش نبوده.
در ۳۲ سالگی ازدواج کرده است. از آن زمان با مهاجرت به شهر مریوان تلاش کرده برای خود زندگیای بسازد. اما ناکام بوده. تصمیم میگیرد منبع درآمدی دیگری پیدا کند. چیزی به ذهنش نمیرسد جز کولبری شبانه در گردنه «تهته» هورامان.
از زمانی که او شروع به کار کرده، بابتِ جابجایی ۷ ساعته هر کیلو بار، ۸ هزار تومان به او مزد میدادند. اکنون این مبلغ به ۱۶ هزار تومان رسیده. این منبعِ فوری درآمدی اما توش و توانِ زیادی میطلبد. حملِ بارِ چند ده کیلویی در کوههای «تهته» و پیمایشی ۸ ساعته هر روز، هر بدنِ ورزیدهای را از کار میاندازد.
پرویز برای جبرانِ درآمد و رفعِ نیازهایش، هر زمان که باری برای جابجایی باشد راهی مرز میشود. پس از مدتی احساس میکند دیگر توانِ اولیه را برای آن کار ندارد. از برخیها پرس و جو میکند که چگونه میتواند بارِ بیشتری حمل کند و کم نیاورد. پاسخِ بقیه قرصِ ترامادول، تریاک، ماریجوانا و مشروب است. او هر چهار مورد را امتحان میکند و چند ماهی را هم این گونه به کار ادامه میدهد. مصرفِ بیرویه ترامادول و ماریجوانا پس از چند وقت او را به مواد مخدر وابسته میکند. حتی روزهایی هم که به مرز نمیرود، احساس نیاز میکند و مصرف دارد. خیلی دیر متوجه میشود که «معتاد» شده. باورش برای خودش هم سخت است. اما واقعیت دارد. موضوع را چند ماهی از همسرش پنهان میکند. اما آثارِ آن سرانجام روزی در جیبهایش پیدا میشوند.
کمکم دیگر نه توانی برای کولبری در خود میبیند و نه قادر است به شغل قبلیاش بازگردد. افسرده میشود. صرفا امروز را به فردا میرساند. همسرش به همین دلیل او را ترک میکند و موضوع اعتیادش را برملا میکند.
پرویز، افسردهتر میشود و هرچه بیشتر گرفتارِ تنهایی، بیپناهی و ناتوانیاش درتأمینِ نیازهایش میشود.
اکنون او علاوه بر مشکلات قبلیاش، یک مسئله جدید هم دارد. یعنی داغِ ننگِ اعتیاد و اعتبارِ ازدسترفته. اکنون نه تنها از عهده مخارج زندگی برنمیآید، بلکه از جانبِ اطرافیان هم طرد شده و فردی غیرقابلاعتماد تلقی میشود. کسی نمیداند چرا به این روز افتاد. همه میدانند او کولبری میکرده. اما همگان گمان میکنند او صرفا از روی کنجکاوی یا برای خوشگذرانی به مواد مخدر روی آورده. در حالیکه پرویز در ابتدا تنها برای تاب آوردنِ شرایط دشوارِ کاریش به محرکها روی آورد.
او در اصل، یکی از قربانیان به حاشیهرانی نظامِ مرکزگرای اقتصادی و اجتماعی کشورش است. اما نظامِ ارزشی حاکم، کماکان او را مسئولِ اعتیادش میداند و سرزنشش میکنند. این وضعیت را برای او بد و بدتر میکند.
روانشناسانِ بازاری با آن ژستهایشان، در مواجهه با امثالِ پرویز همچنان بر طبلِ قدرتِ «نه گفتن» میکوبند. بدون این که بینشِ فردمحورشان به آنها اجازه دهد ورای تصمیمِ پرویز را ببینند. پرویز اکنون یک فردِ معتاد و البته افسرده و رنجور است. طرد شده و همین بیشتر از هر چیزی عذابش میدهد. عواطفِ درونیش سخت لطمه خورده. رنجِ جسمانی و مادیاش، اکنون او را واردِ یک رنجِ عاطفی بیشتر کرده.
اضطرابِ حاد
مراد، دوستِ پرویز است و دارای سه فرزند. او هم یک کولبرِ فصلی است. مراد همچون پرویز گرفتار اعتیادِ ناخواسته نشده اما او هم مشکلاتِ خودش را دارد، مشکلاتی که همین اتکا به کولبری به عنوان منبع درآمد، دامنگیرش کرده.
میگوید با آمدنِ فصلِ زمستان به شدت مضطرب میشود. همسایهها هم چنین نشانههایی رفتاری در او را تأیید میکنند. مثلا او هر سال از اواخرِ ماه آذر، خوراکیهایی ورای نیازش در خانه جمع میکند. معمولا دو روغنِ ۱۶ کیلویی، ۴ کیسه برنج ۱۰ کیلویی، یک کیسه آردِ ۴۰ کیلویی و یک کیلو چایی از جمله اصلیترین موادی است که خریداری میکند. بر مبنای محاسباتِ خودش آن مجموعه مواد مصرفی تا اواسط اسفند باید برای خانواده کافی باشد، یعنی باید بتوانند زمستان را با آنها سپری کنند. دلیل این رفتارِ او به بیثباتکاری و عدم اطمینانش به آینده بازمیگردد. میداند که با آمدنِ فصلِ سرد، امکانِ کمتری برای کولبری و رفتن به مرز دارد. ممکن است وضعیت طوری باشد که ماهی یک بار هم نتواند برود. اما باید فکری به حالِ گذرانِ زمستانشان بکند. به همین دلیل هم او مورچهوار و با کولبری و کارِ رومزدِ ساختمانی در طول سال مبلغی پول جمع میکند. بیشترش را یک ماه مانده به زمستان خرجِ خوراکیهای مورد نیازشان برای کلِ زمستان میکند تا خیالش از آن بابت راحت باشد. اگر تمام زمستان را هم بیکار بود، بهتر است از لحاظ تأمین خوراک مطمئن باشد.
اضطراب و ترس همیشگی او محدود به چنین رفتاری هم نیست. سراسرِ زندگیش پر است از نشانههای چنین حسی درونی.
مدام سیگار میکشد و هر موضوع کوچکی میتواند او را به وحشت بیاندازد. هیچ جا آرام و قرار ندارد. مدام میل به جابجایی و رفتن دارد. در خانه خودشان برای رفتن به مهمانی عجله دارد و در مهمانی هم برای بازگشت به خانه عجول است. مراد هم همیشه اینگونه نبوده. نبودِ ثبات و اطمینان در زندگیاش از او چنان انسانِ مضطربی ساخته.
خشونت و تحقیر
مورد سوم، رحمان است. وضعیت مالی او به مراتب بهتر از مراد و پرویز است. او گاهی کولبری میکند اما بیشتر نقشِ اسکورتی دارد. در طولِ مسیرِ کولبری تهته با بیسیم مبدأ و مقصد را از وجود یا نبودِ کمین آگاه میکند. کاری پر استرس است. کنترلِ عبورِ صدها کولبر زیرِ تهدیدهای مرگبارِ نیروی نظامی، برای او مسئولیتی سنگین ایجاد کرده.
رحمان به ویژه باید پاسخگوی انبارداران و صاحببارها باشد. اگر مأمورها بارِ کولبری را بگیرند یا بسوزانند، مالکانِ بارها او را مقصر میدانند. به او ناسزا میگویند و با خشونت با او رفتار میکنند.
رحمان زیرِ بارِ چنین استرس و تحقیرهایی، شخصیتی تندخو و عصبانی شده. او این خشونت را به دیگران منتقل کرده. گاهی به کولبران دشنام میدهد و سرِ آنها داد میزند که چرا به حرفش گوش نمیدهند.
بیشتر اوقات هم پس از بازگشت به خانه، با اعضای خانواده دعوایی راه میاندازد و عربدههایی بیهوده میکشد.
رحمان میتوانست شخصیتی متین، آرام و مؤدب باشد، اما به شرطی که زمینههای چنان شخصیتی برایش فراهم بود. او میتوانست در رفتارش متانت بیشتری به خرج دهد، اگر مجبور نبود برای کسب درآمد آن همه اضطراب و خشونت و تحقیر را تحمل کند. اما او در این نقطه از جهان، یعنی در «مرز» و مناسباتِ خشونتبارش زاده شده. در همین مرز جامعهپذیر شده، در فضایی که چیزی جز خشونت عریان، بیرحمی و بیحرمتی ندیده.
داستان همانند
سرنوشت پرویز، مراد و رحمان، با وجود تفاوتهایشان، سرنوشتی مشترک است. آنها موردهایی جزئی از یک وضعیت کلیاند. هر سه آنها در وضعیتی زندگی میکنند که هیچ قاعده و قانونی برای تنظیم زندگیشان وجود ندارد. جانشان کفِ دستشان است برای کسبِ نان. فعالیت اقتصادیشان بسیار پرریسک، خشونتبار و پر اضطراب است. هیچ قانونِ رسمی و دادگاهی آنها و شیوه زیستشان را به رسمیت نمیشناسد.
آنها پیشاپیش در نظرگاهِ قدرت، مجرمند. در حالیکه چنین فعالیت و وضعیتی، انتخابِ آنها نبوده. راه بیخطرتری برای کسب درآمد نیافتهاند. آنها گویی مازادِ قانونند. جایی برای آنها در هیچ ساختارِ حقوقی و سیاسی موجودی نیست. جز دلرحمیهای گاه و بیگاهِ مجازی، نامشان و وضعیتی که در آن قرار دارند درک نمیشود.
مسائلشان در همان حاشیه میماند و عمومی نمیشود. در سیاستِ بازنمایی مرکزگرای رسمی و غیررسمی به عنوانِ انسانهایی ذاتا «غیراستاندارد» نشان داده میشوند. بدون این که واسطههای اساسی «غیراستاندارد» بودنشان بازنمایی شود. عواطف و حالات روانی آنها زیرِ فشارِ واقعیتِ زمختِ «مرز» رو به نابودی است.
نظرها
فرید
سلام یعنی تقریبا برای یه بار ده کیلویی ۷ساعت مسیر میشه ۱۶۰ هزار تومن این مسیر چقدر طولانی هست؟ یعنی ۷ ساعت نهایت مسیره؟ مرز چقدره اصلا کامل توضیح ندادین این کولبرا حتی لباس مناسب سرما هم ندارن گروهی حرکت میکنن یا تنها هم میشه مسیرشون به شب هم میخوره؟ همیشه بار هست؟ روز میرن بار میارن شب میرن خونه یا اونقدر مسیر طولانیه روزها درگیر یه جابجایی هستن نمیشه از حیوانات استفاده کنن؟ اصلا کولبری یعنی چی جنس قاچاق جابجا میکنن؟