تراژدی و لودگی در اقتدار راستگرایان
در کشاکش تراژدی و لودگی (۱)
ف. دشتی − تنها تهدید انسانی در ایران، رژیم موجود نیست، زیرا در همین حالی که در آرزوی همبستگیهای نو هستیم، احتمال جایگزینی یک لودگی با یک لودگی دیگر، به ویژه در کشوری که همیشه جریان راست افراطی بر آن حاکم بوده است، وجود دارد.
مارکس در تکمیل سخنی از هگل گفته بود: «هگل بر این باور بود که وقایع بزرگ و شخصیتهای تاریخی دوبار در صحنهی تاریخ ظاهر میشوند. به این سخن این را میتوان افزود که بار اول در فرم تراژدی و در بار دوم به صورت نمایشی از لودگی.»[1] مثال زندهی این فرضیه برای مارکس به ترتیب زمانی کودتای ناپلئون بناپارت در ۱۷۹۹، و حکومت برادرزاده اش ناپلئون سوم در ۱۸۵۱ بود.
تحلیل اصلاح طلبان
برخی از تحلیلگران وابسته به بخش اصلاح طلب همچنان در نوشتهها و گفتارهایشان بلوک اقتدار را مخاطب قرار میدهند، و همه کمابیش به روالی شبیه یکدیگر در بخش اول به ذکر مسائل و مشکلات سیاسی-اجتماعی، در بخش دوم سخنان خود به نصیحت حاکمیت میپردازند.
اگر بپذیریم که نصیحت معمولا با این فرض انجام میشود که مخاطبِ نصیحت توانایی و ظرفیت یا لااقل احتمال پذیرش اشتباهات خود را دارد، و به بیان دیگر، اگر بپذیریم که در روند نصیحتگویی فرد نصیحتگو همواره این فرض ثابت را در نظر دارد که مخاطبش به رغم نیت پاکش دچار لغزشهایی شده است که میتوان با تحلیل و گوشزد کردن، آن کجرویها را اصلاح کرد، آن وقت شاید پی ببریم اصلاح طلبان چگونه سالها ودهه هاست آب در هاون میکوبند.
تاریخ ج. ا. را از این نظر میتوان به دو بخش تقسیم کرد: دوبخشی که جنگ عراق آنها را از یکدیگر جدا میکند. اگر تا سالهای جنگ ج. ا. عمدتا یک رژیم استبدادی ایدئولوژیک بود، در سالهای پس از جنگ به طریقی فزاینده با نفوذ سپاه در بدنهی اصلی حاکمیت، در کنار اقتدار آن ایدئولوژی، ما با یک حاکمیت نظامی نیز رو به رو شدیم که در ضمن با قبضه کردن بزرگترین بخشهای صنعت و اقتصاد کشور، فرگشت ثانوی رژیم را رقم زد: ایدئولوژی البته از بین نرفت، اما تبدیل به یک سنگر شد، به یک غلاف برای شمشیری طلایی که دسته اش در چاههای نفت و گاز بود.
چیزی که تحلیلگران اصلاح طلب فراموش میکنند یا خود را به ندیدنش میزنند، بُعد عظیم غارتگرانهی حیث وجودی طبقهی حاکمیت است. نقدهای آنان غالبا فارغ از نقد اقتصاد سیاسی است و هنوز خود را در سالهای بخش نخست تاریخی ج. ا. میپندارند: کشتی نظام به مسیری اشتباه افتاده است که باید جهت سکان را تغییر داد و به اهداف اصلی انقلاب ۵۷ بازگشت… آنان نه میبینند که آب دریا روی عرشه را گرفته است و نه میبینند که سکاندارانِ نابحری یک کشتی یدک برای روز مبادا به دنبال میکشند.
تفاوت کنشگری آزادیخواهان امروزین با اصلاح طلبان در این است که در این رویارویی مخاطب آنان هیچ بخشی در حاکمیت نیست. اگر قیام ژینا هنوز نتوانسته وارد فاز انقلابی شود، بدون تردید علل گوناگونی دارد که یکی از آنها که به بحث ما مربوط میشود، این است که بخش قابل توجهی از جامعه هنوز به گفتمان اصلاحات امید دارند و از تحلیل ما در این نوشته به هر دلیلی دور یا روگردان هستند.
وجود اصلاح طلبان در حاشیهی اقتدار ج. ا. و عملکردشان از آغاز حالتی شبیه انتظار جوامع غرب در هر دورهی انتخاباتی شان داشته است. امیدی که هر چهارسال یک بار بر باد میشود و دوباره، بیهوده، جوانه میزند تا سیستم بی تغییر محسوسی تداوم یابد. این امید بازدارنده تا پیش از به کرسی اقتدار نشستن رییسی با قوت قابل ملاحظهای تداوم داشت آن قدر که بخشی از اپوزیسیون چپ هم در دامش گرفتار بود، اما با افتضاح انتخاباتی ۱۴۰۰ و شروع قیام ژینا، امروز شاهد آن هستیم که همین بخش مذکور نیز از فاز اصلاحات برگذشته است.[2]
وجهههای تراژدی و لودگیِ ج. ا.
بخش نخست (تراژدی) و بخش دوم (لودگی) تاریخ ج. ا. از حیث گفتمانی به این ترتیب دستخوش یک تحول غم انگیز دیگر نیز شده است. از مرحلهی دروغگویی گذشته و به مرحلهی طامات بافی پا گذاشته است.
دروغگو کسی است که هنوز در درون خود به حقیقتی درچارچوب نگرشش پایبند است؛ او به دروغگویی روی میآورد تا آن حقیقت، آن آرمان فرضی اش را بر کرسی بنشاند. تمام دروغهایی که خمینی تحت لوای تقیه در پیش از ۲۲ بهمن و بعدتر در نیمهی اول ج. ا. گفت، در راستای همان ایدئولوژی او بود و آن پنداشتی که به حقانیت آن ایدهها داشت. این گفتمان را میتوان با کتاب «نبرد من» مقایسه کرد. دروغهای هیتلر نیز همه منبعث از یک ایدئولوژی بود که برای او حقیقت محض بود. نفس نوشتن کتاب، چه کتاب «ولایت فقیه»، و چه «نبرد من»، حاکی از پایبندی به برخی اصول ایدئولوژیک ولو مرتجعانه و ضدانسانی است.
همگامی نئولیبرالیسم جهانی و ج.ا.
با چرخش تاریخی لیبرالیسم به سوی نئولیبرالیسم در دههی نود میلادی در غرب و روی کار آمدن تاچر و ریگان، سیستم سرمایه داری با گفتمان ایدئولوژیک خود فاصله گرفت. احتمال آنکه ریگان، جرج بوش یا ترامپ یا پوتین بتوانند قلم به دست گیرند و کتابی –حتا تحت عنوان «نبرد من»- بنویسند برای ما حالتی آبسورد دارد. زیرا تاریخ، با توجه به سخن مارکس در آغاز این نوشته، از مرحلهی تراژدی برگذشته و وارد مرحلهای تازه شده که شکلی از لودگی (farce) به خود گرفته است. این روند با برخی تفاوتهای جزئی همان اتفاقی است که امروز برای ج. ا. نیز افتاده است. احتمال اینکه خامنهای یا یکی از سرداران رده بالای سپاه دست به قلم شوند و به تحریر آرای خویش در کتابی روی بیاورند، همان قدر مسخره مینماید.
بیهوده نیست که دوران جدید را دوران پساحقیقت نامگذاری کردهاند. به آن تنها میتوان این را افزود که دوران پساحقیقت از نظر اخلاقی نمایانگر این است که ما درضمن در دوران پساشرم نیز به سر میبریم.
گرایش اقتدار به خشونت فاشیستی، نمایشی است پورنوگرافیک از سوی صحنه گردانهایی که میتوانند انواع شرارتها را بی کوچکترین ضابطهای انجام دهند. به این معنا سیاستی است که میتواند قتل یک کودک را توجیه کند، و توانایی سلب حقوق اجتماعی مادر آن کودک را دارد، سیاستی است که برای درهم شکستن نارضایتیِ سیاسی مردم دست به سلاح جنگی میبرد، قتل عام میکند و در برابر ناپدید شدن افراد، شکنجه شدنشان و تجاوز به آنان در زندان هایش اعلام بیخبری میکند— چنین اقتداری رگ شرمش به تمامی از هم دریده است.
البته حقیقت امر امروز هم برای حاکمیتهای نئولیبرال غرب و ج.ا. کاملا مشخص است، و هم برای مردمی که تحت سلطهی آناناند. به عبارت دیگر، نقطهای تاریک در این بین وجود ندارد که بتوان با گفت و گو به روشن کردن آن همت گماشت، و امیدی به متنبه کردن خاطی داشت. مبارزهی ما از مرحلهی ایدئولوژیک دیری است برگذشته است. ما به تمامی وارد یک مرحلهی مبارزاتی طبقاتی شده ایم: منافع جامعه در برابر منافع سیستم و تمام وابستگان طبقاتی اش.
پرسشی که اکنون در برابر ماست، این است که: اگر لودگی پس از دوران تراژدی میآید، پس از مرحلهی لودگی ما وارد کدام مرحله خواهیم شد؟ چگونه میتوان از این نظم هژمونیکی که تناقضات خود را انکار میکند، سحرزدایی کرد؟ چگونه میتوان نظامیان و سیاستمدارانی را که فاقد حس شرم اند، مفتضح کرد، و با طامات بافیها و اراجیف پردازی هایشان درافتاد؟ - آسان است گفتن این که گام نخست رویارویی، همبستگی همهی نیروهای انقلابی و تشکلهای جدید درون و برون مرزی در راستای این همبستگی است، اما مهم عملی کردن این هدف است.
راست افراطی سلطنت طلب در کمینگاه
بااین همه تنها تهدید انسانی در ایران، رژیم موجود نیست، زیرا در همین حالی که در آرزوی همبستگیهای نو هستیم، احتمال جایگزینی یک لودگی با یک لودگی دیگر، به ویژه در کشوری که همیشه جریان راست افراطی بر آن حاکم بوده است، وجود دارد. برای پی بردن به این موضوع، کافی است گفتمان جریان راست سلطنت طلب را از نظر بگذرانیم. این جریان به جای تدوین اصولی که تئوری و پراتیک دموکراسیهای مدرن بر آن استوار است- اصولی مانند به رسمیت شناختن تفاوتها، و تضمین حقوق مساوی همهی خلقهای ایران- درست برخلاف این اصول، یعنی اهمیت دادن به انضباط جمعی، اصرار هدفمند بر وحدت ملی و تمامیت ارضی، یا ارجاع به گذشتهای اساطیری، و پافشاری بر پرچمی آرمدار، و سرانجام انطباق کامل با خواستههای رهبر و کارگزاران اصلی اش را خط مشی خود قرار میدهد. سرانجام کار را به جایی میرساند که همه یادشان برود برای چه انقلاب کرده بودند، زیرا در گرد و خاکی که اینان به هوا میکنند، ارزشهای غیرمادی و غیر ملموس جای ارزشهای انقلابی را میگیرد، و این روند همواره با بازگشت دیدگاههای ارتجاعی و نهادهای تازه نفسِ سرکوب همراه است. اصرار روی وحدت ملی و تمامیت ارضی با گفتمانی حماسی و به دور از باری خردورزانه تنها یک علت دارد: سرکوب دادخواهی مرزنشینان کشور. جریانهای راست افراطی ید طولایی در باژگونه نشان دادن علل نارضایتیهای مردمان دارند. به راحتی میتوانند فریاد مساوات طلبانهی خلقهای مرزنشین مان را با طاماتبافیِ تجزیهطلبی سرکوب کنند و دست به قتل عامی بزرگ زنند، بدون آنکه آب از آب تکان بخورد − چنانکه قبلا هم کردهاند، و در آینده نیز امکان رخ دادنش وجود دارد.
آیندهی ما تماما بستگی به قدمهای بیدار و هشیارانهی ما دارد، و گذشت زمان نشان خواهد داد آیا همان طور که در فرانسه جریان مملو از لودگی ناپلئون سوم در پی تراژدی کودتای ناپلئون بناپارت به اریکهی قدرت رسید، جریان مشحون از لودگی نوسلطنت طلبان ادامه دهندهی تراژدی اقتدار پدر بزرگ خواهد بود یا نه.
این دامنهی مداومت از تراژدی به لودگی یک محور دیگر هم در عرصهی اقتدار جهانی چپ دارد که در نوشتهی بعد به آن خواهیم پرداخت.
ادامه دارد
––––––––––––––––––
پانویسها
[1] “Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte (New York: International Publishers, 1998), 15.”
Farce یک نمایش کمدی میان پردهای بود که در یک نمایش با تم مذهبی بازی میشد، و اساسش بر مسخرگی و لودگی بود.
[2] نگاه کنید به آخرین مقاله فرخ نگهدار در سایت اخبار روز.
نظرها
جوادی
هیچ تبعیضی در تاریخ چه از لحاظ گستردگی و چه از لحاظ شدت همپای تبعیض علیه زنان نبوده است. حتی کارگران که خودشان نیز به شکلی مورد تبعیض هستند، در تبعیض علیه زنان مشارکت داشته و دارند. بنایراین هر تبعیضی در مقایسه با تبعیض علیه زنان باید فرعی و در ذیل ِآن قرار گیرد و نه در عرض آن. تاریخ تبعیض را نمی توان به تاریخ تبعیض علیه زنان کاهش داد یا در آن خلاصه کرد اما بی تردید بخش اصلی تاریخ تبعیض ، تاریخ تبعیض علیه زنان است. البته مارکسیست ها تاریخ را تاریخ تبعیض و مبارزه طبقاتی می دانند . از دید آنها مهمترین تبعیض در مناسبات تولیدی یعنی در مناسبات بین کارفرما و کارگر خودش را نشان می دهد و بر اساس این دیدگاه، مساله ی تبعیض علیه زنان را اساسا یک مساله ی مستقل در نظر نمی گیرند، در حالیکه از دید اکثر فمینیست ها مساله ی تبعیض علیه زنان یکمساله بنیادی و مستقل است و نمی توان آن را ذیل مساله استثمار کارگران مورد بررسی قرار داد. تاکید می کنم که در یک جامعه ی مردسالار و طبقاتی که کارگران که خود تحت ستم اند، در ستم علیه زنان مشارکت دارند. از همین جا می توان گستردگی و بنیادی بودن تبعیض علیه زنان را درک کرد. برای روشن شدن این مساله می توان انواع تبعیض علیه یک کارگر زن را مورد توجه قرار داد. کارگر زن هم به خاطر کارگر بودن مورد ستم است و هم به خاطر زن بودن و این دو نوع ستم دارای ماهیتی متفاوت اند. حتی ممکن است شوهر این کارگر زن نیز یک کارگر باشد ولی به خاطر اعتقاد به نظام مردسالار بر زن خود ستم روا دارد. همین مثال به خوبی گویای آن است که مساله ی ستم علیه زنان از ستم علیه کارگران پایه ای تر است و نمی توان آن را از جنس ستم طبقاتی دانست. به همین خاطر است که بعضی از فمینیست ها آزادی زنان را شرط لازم و کافی برای آزادی جامعه می دانند. آیا می توان تصور کرد در جامعه ای زنان به آزادی رسیده اند ولی مثلا اقلیت های مذهبی یا جنسیتی یا قومیتی تحت ستم هستند؟ با توجه به خاستگاه شعار زن، زندگی،آزادی می توان گفت که جنبش زن ،زندگی،آزادی ، مساله تبعیض علیه زنان را به عنوان پایه ای ترین و گسترده ترین نوع تبعیض مورد شناسایی قرار داده و آزادی جامعه را در گرو آزادی زنان میداند. به روشنی این نظریه ضد محافظه کاری است اما با مارکسیسم هم در تضاد است زیرا مارکسیسم مساله ی ستم علیه کارگران را اصل قرار ی دهد و رهایی جامعه را در گرو رهایی کارگران از راه اشتراکی کردن وسایل تولید می داند. متاسفانه بسیاری از چپ های ایران خصلت رادیکال فمینیستی جنبش زن، زندگی،آزادی را از نوع رادیکال مارکسیستی می دانند و تفاوتی بین معنی شعار زن، زندگی،آزادی و شعار نان،کار،آزادی نمی بینند . نادیده گرفتن این تمایز یا آگاهانه و برای مصادره است و یا از سر ناآگاهی و مبتنی بر این پیش فرض که هر انقلابی لزوما چپ گرا است. با همین پیش فرض نادرست در جریان انقلاب ۵۷ با روحانیون محافظه کار و دموکرات نما علیه حکومت لیبرال اما غیر دموکرات پهلوی هم پیمان شدند و آن را سرنگون کرده و به جای آن حکومتی را سر کار آوردند که خودشان آن را حکومت راست افراطی یا به طور نادقیق، حکومت فاشیستی مذهبی می نامند. حکومت پهلوی هر عیبی داشت، مدعی ارشاد اخلاقی شهروندان نبود و اکثر آزادی های فردی را به رسمیت می شناخت. فرق بین حکومت لیبرال شاه و حکومت محافظه کار روحانیون را کمونیست هایی که جلای وطن کرده اند و همچنان در فضای روشنفکری پیش از انقلاب منجمد شده اند، لمس نکرده اند و بنابراین به اندازه کسانی که از آزادی پوشش محروم هستند، از اهمیت آن آگاهی ندارند. من اعتقاد ندارم که همیشه راست افراطی بر ایران حکومت کرده است. حکومت پهلوی دست کم در مقاطعی راست گرای میانه بوده و نه افراطی. این نگاه یک نگاه سیاه و سفید و ساده لوحانه است. ایدئولوژی های فاشیسم، محافظه کاری، لیبرالیسم و لیبرالیسم اجتماعی همگی راست گرا به شمار می آیند، اما در ادبیات سیاسی جهان تنها فاشیسم یا بعضا محافظه کاری ،راست افراطی به شمار می آیند و نمی توان همه ی راست گراها را با یک چوپ راند. متاسفانه اکثر چپ های ایرانی تمایل دارند که همه راست گراهای ایرانی را راست افراطی بنامند. همانطور که تمایل دارند همه لیبرال ها را با انگ نئو لیبرال و نیز مشروطه خواهان را با انگ راست افراطی سلطنت طلب مورد حمله قرار دهند. من به عنوان یک راست گرای میانه رو درباره چپ ها اینگونه مغرضانه نمی اندیشم و همه را با یک چوپ نمی زنم. من به همان اندازه که گرایش راست افراطی را برای ایران خطرناک می دانم، گرایش چپ افراطی را نیز خطرناک می دانم و تاریخ کمونیزم به روشنی نشان داده که استبداد از نوع چپ گرا به همان اندازه استبداد فاشیستی می تواند خطرناک باشد. به عنوان مثال استبداد استالینیستی و استبداد کمونیستی در کامبوج دست کمی از استبداد فاشیسم و نازیسم نداشتند. با ابداع واژه های کمونیزم بورژوایی به عنوان کمونیزم دروغین و کمونیزم کارگری به عنوان کمونیزم راستین نمی توان استبداد کمونیستی را انکار و کمونیزم را تطهیر کرد. همانطور که نمی توان با طرح اسلام راستین، استبداد تاریخی ناشی از اسلام را نادیده گرفت.
جوادی
یک کارگر مرد ، همسرش را که بنا به فرض کارگر است مورد ستم قرار می دهد. این ستم از چه نوعی است؟ روشن است این ستم ، ستم طبقاتی نیست زیرا در این رابطه ستمگرانه، هم ستمگر و هم ستمدیده از طبقه کارگر هستند. بنابراین ستم مردانه یا مردسالارانه اساسا متفاوت از ستم طبقاتی است و بنابراین راه حل متفاوت می طلبد. به بیان دیگر چون مساله ستم علیه زنان، بنیادی متفاوت از ستم طبقاتی دارد ،راه حل ِآن یک انقلاب سوسیالیستی نیست، بلکه انقلابی فمینیستی است و انقلاب اخیر در وهله نخست یک انقلاب فرهنگی و یا فکری در مناسبات پایه ای زن و مرد است و نه انقلابی در مناسبات تولیدی.