دوراهی انقلاب و فاشیسم
ف. دشتی – جریانی اقتدارگرا، تحریفکننده تاریخ، سادهساز و عوامفریب دارد بر موج نارضایتیها سوار میشود. لومپنیسم، از شاخصهای برجسته این جریان است.
در ایران نهادهای سیاسی- اجتماعیِ مستقل از حاکمیت، از سال ۱۳۶۰ به این سو، به طور فزاینده ضعیف و سپس فسخ و غیرقانونی شدهاند. فقدان مشروعیت از همان بدو تأسیس جمهوری اسلامی نه تنها کارکرد نمایندگی سیاسی و در رأس آن پارلمان را محدود کرده، بلکه مشکلات غیرقابل حل بسیاری در زمینههای اجتماعی- اقتصادی به همراه آورده است. فقدان آزادی، بی عدالتی سیستماتیک و به تبع آن گسترش فقر روزافزون، کشور را پس از چهل و چهار سال تا مرز جنگ داخلی و انقلاب کشانده است. با فقدان نهادهای مستقل سیاسی-اجتماعی، گفتمان سیاسی حاکمیت و مردم از هم گسیخته شده و در دو سطح جداگانه، دو زبان از هم بیگانه شکل گرفته است. ناخشنودی اجتماعی و اقتصادی، بی اعتمادی و نارضایتی سیاسی به اوج خود رسیده است.
ایجاد دو حرکت واکنشی
در برابر این وضعیت بحرانی -به روال همیشگی تاریخ- دو حرکت در جامعه تشکیل شده است: یکی تشکلات مردمی با پیشقراولی دانشجویان، کارگران و اهل قلم و فرهنگ؛ و دیگری گروههای بی شکل، لمپن و با وابستگیهای مالی و اقتصادی به مراجع مرتجع.
هر دو گروه نشانهای از بحران نمایندگی سیاسیاند. وقتی جامعه نمودی از بازتاب مطالبات و آرزوهای خود را در حاکمیت نیابد، و به عبارتی دیگر شکافی عمیق بین جامعه و حاکمیت برقرار باشد، جز مردم دادخواه، شبحی هم از مردم به تدریج شکل میگیرد- که ما در اینجا به آن جریان «لمپنیسم» میگوییم- که وظیفهی خود میداند تا بر مطالبات واحساسات اجتماعی مردم سوار شود و آن را در شکلی ارتجاعی بازنمایی کند.
اینان با گرفتن معنا و قوّت از شکاف بین سیاست رسمی و انتظارات سیاسی مردم، برای بازنمایی رضایتبخشتر از مردم، بین زمینههای مختلف دو چارچوب مرجع (حاکمیت و مردم دادخواه) در این دو قطب مخالف مدام در نوسان هستند، و هدفشان نیرو کندن یا یارگیری از هر دو قطب است: از سویی با «رژیم آخوندی» ابراز مخالفت میکنند، اما از سوی دیگر، با سر دادن شعار «جاوید شاه» رسوبات اصلی یک رژیم ولایی را در خود نگه میدارند.
این گروه از تاریخ به شدت متنفر است، و کوشش میکند اذهان عمومی را از واقعیتهای تاریخی پاک کند، و یک روایت دروغین جای آن بنشاند. و وقتی هم که در مقابل پرس و جوی ناگزیر مطبوعاتی قرار میگیرد، به جای تدقیق و وارسی، میگوید: «گذشته چه خوب و چه بد، دیگر گذشته است، و ما باید به آینده بیاندیشیم.» و در همین حین فریاد هوادارانش از پشت سرش شنیده میشود که هوار تاریخیِ «جاوید شاه» را سر میدهند؛ نعرههایی که نشان میدهد گذشته، برعکس مدعا، هنوز نگذشته است.
هر کدام از این دو قطب، یعنی جامعهی انقلابی و نیروهای ارتجاعی پاسخ متفاوتی برای بحران کنونی دارند که بذر چشماندازهای جایگزین اجتماعی و سیاسی آینده و ساختارهای دولتی ممکن را در نهان دارد. دادخواهان قیام «زن زندگی آزادی» به حاکمیتی مردمی عاری از تبعیض، بر پایهی دو رکن آزادی و عدالت اجتماعی میاندیشند، و آن گروه پروفاشیست، از هم اکنون علل خود را برای اقامهی یک دیکتاتوری ده ساله (واقعا چرا ده سال و نه یازده سال؟ ) ایراد میکنند، و سخنگویی در میانشان که به تازگی از جهان هالیوود منصوب شده است، در معصوم نماییِ حرفهایاش که کاملا معلوم است بارها رو به روی آینه خود را برای آن تدارک دیده است، میگوید که: «اگر کسی دربارهی رژیم پس از ج. ا. حالا سخن بگوید، به خون شهیدان ما خیانت کرده است.» این سخن یادآور گفتمان مخالفت ج. ا. با بی حجابان در دوران پس از جنگ عراق است («بی حجابی خیانت به خون شهدای جنگ است.») حالت تصنعی این شخص در تقلید از معصومیت و مظلومیت، ما را به یاد نگاه نافذ و بیمانند بهمن محصص در تحلیل شخصیتی او میاندازد، آن هم در زمانی که او هنوز پا به عرصهی سیاست نگذاشته بود.
شباهت وضعیت کنونی با آلمان پیش از هیتلر
وضعیت کنونی ایران بی شباهت به دو دههی آغازین قرن بیستم در آلمان نیست. جامعهی بحرانی آلمان در یک وضعیت انقلابی بود، و حتا بلشویکهای تازه به پیروزی رسیده بسیار امیدوار بودند که با به پیروزی رسیدن انقلاب آلمان، چرخ صنعتی کشور نوپای خود را با دستهای آنان به حرکت درآورند. براستی هم این احتمال اصلا کم نبود. اما سقوط جمهوری وایمار در آغاز دههی ۱۹۲۰ افق آینده را تاریک کرد، و همان سال حزب نازی تاسیس شد و سرانجام قدرت سیاسی را قبضه کرد.
هانا آرنت، با ساده سازیِ این جریان بیان میکند که پس از جنگ جهانی اول گروه بیشکل هوادار فاشیسم در عرصهی عمومی گسترش یافتند و همینان بنیان مادی و رسمی نظامهای حکومت توتالیتر بودند. آنها با تبلیغات گسترده در عرصههای زیباییشناختی، فرهنگ عامیانه، و ادبیات سیاسی مناسب خود، و گرته برداریِ باژگونه از گفتمان اصیل اجتماعی راه به سوی حاکمیت فاشیسم را گشودند.
اما برخلاف ادعای آرنت، علت اصلی این اتفاق هولناک تاریخی حضور گستردهی این گروه در عرصهی عمومی نبود؛ آنها فقط آن قدر فرصت طلب بودند که خلاء موجود سیاسی را توانستند سریع پر کنند. براستی دلیل شکست سیاسی وایمر و تسخیر سریع آلمان توسط توتالیتاریسم عمدتا عدم اعتقاد قوی مردم به دموکراسی و کمبود احزاب در میان بورژوازی جمهوریخواه بود. چیزی که امروز هم در شکلی دیگر در قیام ژینا شاهدش هستیم. و نه فقط امروز، که از انقلاب مشروطیت تاکنون همین خلاء عدم اعتقاد قوی به دموکراسی و فقدان احزاب مردمی همواره با حضور قدرتهای راست افراطی پر شده است. اینان با گفتمان مرجح بودنِ «توسعهی اقتصادی»، سعی در نفوذ در قلبها و اذهان مردم میکنند تا با هرگونه آزادی خواهی و عدالت طلبی بستیزند.
شبح فاشیسم
اکنون دوباره شبحی ظاهر شده است که مبارزهی خیالی بین اقتدار و هرج و مرج را دوباره به نمایش میگذارد. آنها به شاخصی تبدیل شدهاند که با یارگیری در بین میانمایگان اهل قلم، سلبریتیهای لوس آنجلس و پاریس نشین، و آکادمسینهای ذخیره درعرصهی سیاست، هنر و فرهنگ پیوند ایجاد میکند، هرچند صحنهگردان اصلی این حرکت نیروهای امنیتی رژیم سابقاند که در ارتباط ارگانیک با سازمانهای سیا و اینتلیجنس سرویساند. این برداشت نشان میدهد تا به طور دیالکتیکی بتوانیم توضیح دهیم که چرا این احتمال وجود دارد که جامعه به سوی یک جنگ داخلی، فاجعه و ویرانی سوق داده شود، چرا که در حاشیه نگه داشته شدگان که صاحبان اصلی این قیام اند، با صراحت اعلام کردهاند که محال است زیر بار این نقشهی شوم بروند.
زیگفرید کراکائر با نوشتن تاریخ سینمای آلمان، جامعهی آن دوره را در گرهای دوگانه بین استبداد و هرج و مرج به تصویر میکشد. از آنجا که محافل حاکم در آلمانِ آن ایام اعتقاد راسخ داشتند که سرنوشت راه دیگری برای برون رفت از این دواحتمال باقی نگذاشته است، لذا تسلیم اقتدارگرایی شدند و دیکتاتوری را پذیرفتند، زیرا در عین حال کورکورانه معتقد بودند که مردم فقط نام دیگر هرج و مرجاند.
باید ببینیم آیا اپوزیسیون جمهوریخواه ما از تاریخ خود و تاریخ جهان چقدر درس گرفته است؛ و آیا دوباره تسلیم سرنوشت میشود یا نه؛ آیا این بار میتواند فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد؟
نظرها
شهین نوروز
همهی اینها درست. چه بکنیم؟!… جز اینکه نیروهای مترقی، دموکرات، چپ و … دست به ائتلافی قوی بزنند که با داخل هم بگونهای مرتبط باشد؟ این نیروهای راست فاشیست از قرار معلوم همه جا نفر دارند. چه میکنند و چقدر اثر دارند، معلوم نیست.
جوادی
تسلیم سرنوشت یا نادانی از تاریخ واژه ی اپوزیسیون جمهوری خواه یکدستی و وحدت جمهوریخواهان را القاء می کند اما در واقعیت آنچه می بینیم اختلاف و تضاد است. احزاب کرد بر مبنا یا محوریت قوم گرایی کرد ، ضمن حفظ موجودیت خود، مرکز همکاری احزاب کرد را تاسیس کردند. پرسش این است چرا سایر احزاب و گروههای سیاسی نتوانسته اند دست به کار مشابهی بزنند ، یا دست کم در این زمینه موفقیتی بدست آورند. تقابل جمهوری _ جمهوری اهمیتی کمتر از تقابل کلاسیک جمهوری_ سلطنت ندارد. نویسنده ی مقاله ی بالا در پایان می گوید: باید ببینیم آیا اپوزیسیون جمهوریخواه ما از تاریخ خود و تاریخ جهان چقدر درس گرفته است؟ آیا دوباره تسلیم سرنوشت می شود یا نه، آیا این بار می تواند فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد؟ به نظر من اکثر جمهوریخواهان ایرانی تا همین لحظه به تاریخ جمهوری، تاریخ جمهوریخواهی در ایران بی اعتنا بوده اند . این حکم در مورد خود نویسنده هم صادق است. کسی که کتاب سرچشمه ها و دکترین فاشیسم اثر جوآنی جنتیله را خوانده باشد، متوجه خواهد شد که فاشیسم در آغاز جمهوریخواه بوده است و حتی جمهوریخواهان طرفدار موسولینی به خاطر پذیرش سلطنت از او رنجیده می شوند. در ضمن فراموش نکنیم که موسولینی در اواخر کار خود با کمک آلمانی ها، نظامی تحت عنوان جمهوری اجتماعی تاسیس کرد. آیا نویسنده مقاله و یا سایر جمهوریخواهان از این بخشهای تاریخ جنگ جهانی دوم آگاهی دارند؟ چرا تمرکز جمهوریخواهان چپ گرا پیوسته بر تقابل جمهوری_ سلطنت است و تقابل جمهوری_ جمهوری را نمی بینند. اگر امثال ف.دشتی که در تئوری بر درس گرفتن از تاریخ تاکید می کنند، در عمل نیز اینکار را می کردند، می بایستی تقابل جمهوری_ جمهوری را در تاریخ جمهوری و نیز در انقلاب ۵۷ می دیدند. جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر، بیانگر چه تقابلی بوده است؟ آیا جمهوریخواهان ایرانی این عبارت معروف آقای خمینی را نشنیده اند؟ اگر شنیده اند چرا هیچ گاه مساله ای را که این راه حل آمرانه در یک بزنگاه تاریخی برایش طرح شد، مورد بررسی قرار نداده اند؟ نا آگاهی از تاریخ موجب می شود که اشتباهات تاریخی را تکرار کنیم و درس آموزی از تاریخ به این معنی است که باید اشتباهات تاریخی را تشخیص داده و برای آنها راه حل های مناسبی طرح کنیم. جمهوریخواهان پیش از انقلاب ۵۷، به اینهمانی سلطنت و استبداد اعتقاد داشتند و بر اساس آن نتیجه می گرفتند که نبود سلطنت نبود استبداد است. آیا تجربه ی جمهوری اسلامی نادرستی تز اینهمانی سلطنت و استبداد را ثابت نکرد؟ اگر می خواستیم از تاریخ درس بگیریم الان می بایستی به این کج فهمی درباره استبداد در انقلاب ۵۷، اعتراف می کردیم و با صدای رسا اعلام می کردیم که سلطنت مطلقه یکی از انواع استبداد است و استبداد در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری هم امکان پذیر است. کدام جمهوریخواه چنین درسی را گرفته است؟ اگر چنین درسی را از تجربه جمهوری اسلامی آموخته اند ، چرا صریحا آن را اعلام نمی کنند؟ به نظرم جمهوریخواهان در سال ۵۷ تسلیم سرنوشت نشده اند، بلکه تسلیم نادانی از تاریخ و کج فهمی خود درباره استبداد شده اند.
جوادی
یکی از ضعف های مهم روشنفکری ایران این است که در سیاست دوگانگی چپ_ راست را می بیند اما معمولا تقابل های به شکل راست میانه_ راست افراطی و چپ میانه _ چپ افراطی و یا بطور کلی تقابل میانه گرایی_ افراط گرایی را نمی بیند و یا برای آن اهمیت در خور قائل نیست. من به عنوان یک راست گرای میانه رو با استناد به تاریخ ، راست افراطی و چپ افراطی را به یک اندازه تمامیت خواه و خطرناک می دانم و خود را موظف به مقابله با هر دو می دانم.
ایرج م
راه آزادی جامعه ایران از مسیر گفتگو و جدل و تحول " درونی جامعه" میگذرد و نه با آویزان شدن به این یا آن قدرت خارجی! برخی خارج نشین به ویرانی اقتصادی و شکست نظامی حکومت دل بسته اند که پس از آن در پشت سر لشگر اوباشان و ورشکستگان سیاسی بیایند و به تخت سلطنت تکیه زنند! اما خوشبختانه جنبش آزادی در ایران آنقدر مایه دارد که به مصاف این هیولا برود.
جوادی
در این سایت در بخش اظهار نظر( کامنت) در زیر مقالات و به عنوان یک روشنفکر حاشیه ای می نویسم و به همین خاطر ممکن است که اکثر مقاله نویس ها که از قضا مدعی جامعه ی افقی( کاملا عاری از تبعیض) هستند ، نظرات امثال مرا شایسته ی پاسخ ندانند. انتقاد من به این روشنفکران ظاهرا افقی گرا یا برابری خواه این است که وقتی شما حتی در جامعه ی کوچک روشنفکران متمایل به تبعیض هستید و از گفتگوی افقی ( بالغ _ بالغ ) استقبال نمی کنید ، چگونه منتقد ساختار تبعیض آمیز ( سلسله مراتبی) در گستره ی اجتماع هستید و درهم شکستن آن را تجویز می کنید؟ آقای دکتر درویش پور در این مورد یک استثناء بودند. ایشان زحمت کشید و به یکی از کامنت های من پاسخ داد و من هم ضمن تشکر ، محترمانه جواب دادم. به همین سادگی. آیا از منزلت ایشان کاسته شد و به منزلت من افزوده شد؟ به این گونه تبادل نظر میشه به عنوان تمرینی برای گفتگوی بالغ_ بالغ نگریست که متاسفانه در جامعه ی پدرسالار ایران و حتی در جامعه روشنفکری قدر و اهمیت آن دانسته نشده و کمیاب است. این هم یکی دیگر از ضعف های اساسی روشنفکری ایران.
جوادی
مقاله ی در جستجوی مجمع الجزایر لیوتار یا : چگونه باید با پارادوکس زندگی کرد و راه دوست داشتن آن را فراگرفت، نوشته ی ویلیام راش را می خواندم که متن کوچکی از آن را به خاطر اهمیت مساله پارادوکس در مباحث روشنفکری مفید دانستم اینجا بیان کنم: همانطور که ساموئل وبر متذکر شده است، پارادوکسی که لیوتار خود را در تور آن گرفتار می یابد ،حاصل پافشاری او بر خودآیینی و استقلال دقیق بازی های زبانی است. این پارادوکس یکی از تجلیات آرزوی متناقض و بیان نشده ی فرد ضد بنیان گرا ( مبنا گرا) است، آرزوی دستیابی به منظری که نگریستن از آن بتوان هویت خاص و منحصر به فرد همه منظرها را تضمین کرد. در نتیجه ی این امر، آن گفتاری که مدعی است هیچ گفتاری واجد مقام و منزلتی خاص نیست( هیچ اندیشه ای ارجحیت ندارد، تاکید از من است) خود واجد منزلتی خاص است. وبر می نویسد: علاقه و توجه به حفظ خلوص و یکتایی هر بازی از طریق تقویت و تحکیم جدایی آن از بازی های دیگر دقیقا همان چیزی را موجب می شود که قرار بود از آن جلوگیری کند: سلطه ی یک بازی بر بازی دیگر، یعنی سلطه وجه یا دیدگاه تجویزی... پارادوکسی که وبر بر آن انگشت می نهد، توسط ارجاع به خود ایجاد می شود. گفتاری که مدعی است چیزی به نام سلسله مراتب گفتارها وجود ندارد، چگونه می تواند توصیفی از حوزه گفتارها به دست دهد بدون طرح این نتیجه ی ضمنی که خودش در قیاس با گفتارهایی که توصیف می کند ( گفتارهای موضوعی تاکید از من است) به سطح بالاتری از قدرت توضیح و تبیین تعلق دارد( فرا گفتار)؟
جوادی
از یکی از نزدیکانم پرسیدم حقایق کشف می شوند یا ساخته ؟ در حالیکه انتظار داشتم او پاسخ معمول کشف شدن را بدهد، او پاسخ داد هر دو. پرسیدم چطور؟ گفت در مورد خودش می تواند حقایق را بسازد ولی در مورد دیگران حقایق کشف شوند. این نظر را می توان اینگونه بیان کرد که برخی از حقایق برساخته اند اما برخی دیگر کشف می شوند. در اینجا هم من طرفدار اراده گرایی معتدل هستم.