«گلوله و پیشانی»، قتل حکومتی مهدی حضرتی به روایت رضا زمانی
رضا زمانی - تیر اول پیش پای مهدی خورده و او متوجه شده اما برنگشته، همانطور روبهروی دستهی گاردیها ایستاده، انگار میخواسته نشان بدهد که ترس برای او مفهومی ندارد… که نمیترسد. زیر لب گفتم: نوجوان هفدهی سالهی نترس. نوجوان هفده ساله با دل شیر.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی مهدی حضرتی را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بخوانید.
قبل از اینکه از اتاق سردبیر بیرون بیایم، عبدلی گفت: فقط حواست باشه دستهگل به آب ندی. برگشتم و پرسیدم: مثلا چه دستهگلی؟ گفت: اولا که یادت نره با هیچ کدوم از بچهها حرف نزن. بعد هم اگه دیدی کسی بات همکاری نمیکنه، مثلا به سوالت جواب نمیده، دیگه پاپیچ نشو. خودت میدونی که این موضوع چقد حساسه. گفتم: نگران نباش.
چند روز پیش و با خبرهای مربوط به جمع شدن مردم در بهشت سکینه بهخاطر چهلم حدیث نجفی، خبر کشته شدن نوجوان هفده ساله در خرمدشت کرج هم منتشر شده بود. در خبرها آمده بود که گلوله به پیشانی مهدی خورده است. با انتشار خبر، برخلاف همیشه دادستان اظهار نظر کرده و گفته بود نیروهای امنیتی که در محل بودند، سلاح گرم نداشتهاند. دادستان کشته شدن مهدی حضرتی را مشکوک خوانده بود.
با انتشار خبرهای مربوط به مراسم هفتم مهدی حضرتی که قرار است در میاندوآب برگزار شود، توی روزنامه بحث شدیدی بین بچهها درگرفت. تعداد زیادی از بچهها، بخصوص بچههای تحریریه معتقد بودند که دادستان راست نمیگوید و تیر از اسلحهی نیروهای امنیتی بیرون آمده اما دو نفر از بچههای فنی، میگفتند که حرف دادستان درست است. بگومگو بالا گرفت. عبدلی از اتاقش بیرون آمد، با خودکارش به میز کوبید و گفت: تمومش کنید. بچهها با دلخوری رفتند دنبال کارشان و تحریریه ساکت شد. عبدلی قبل از اینکه به اتاقش برگردد به من اشاره کرد. رفتم توی اتاق سردبیری. عبدلی گفت: تا جایی که میتونی جلو درگیری لفظی بین بچهها رو بگیر. نذار کار تا جایی بالا بگیره که به همدیگه فحش بدن. مکث کرد و ادامه داد: این روزا میبینی اوضاع چطوره. ساکت شد. چند لحظه در سکوت گذشت و از پشت میزش بلند شد و به سمت من آمد. روبهرویم ایستاد و گفت: بعید نیست حرفی که تو روزنامه گفته میشه به گوش حضرات برسه. خودت میدونی که برای نفله کردن روزنامه منتظر بهونهاند. یه بهونه، فقط یه بهونه کافیه که بریزن و اینجا رو شخم بزنن. دوباره ساکت شد. در اتاق را باز کردم و از لای در به بیرون نگاهی انداختم. در را بستم و به عبدلی نزدیک شدم و آرام گفتم: تیر خورده به پیشونیاش. میدونی یعنی چی؟ یعنی گلوله جنگی بوده. خودت میدونی گلوله جنگی با ساچمه چه فرق داره. دادستان که این حرفو گفته، انگار خط و نشون کشیده که کسی غیر از این حرفی نزنه. عبدلی گفت: خب، میگی چیکار کنیم؟ به چشمهایم نگاه کرد. گفتم: نمیدونم. فقط میدونم که اینطور نیست که دادستان میگه. عبدلی گفت: هنوز خبر خاصی نیومده. شاید تا فردا پسفردا خبر جدیدی بیاد. بلافاصله گفتم: تا الان پنج شیش روز گذشته و خبری نیومده. حالا منتظری مثلا چه خبری بیاد؟ عبدلی گفت: مثلا خبر بیاد که قاتل رو گرفتن. مثلا معلوم شده که تیر از کجا شلیک شده… نمیدونم، هر خبری.
عبدلی نشست پشت میزش. معلوم بود کلافه است. معلوم بود نمیداند چه کاری از دست او ساخته است. گفتم: بذار برم یه چرخی بزنم. برم ببینم چی میتونم بفهمم. عبدلی سرش را بالا آورد و به چشمهایم نگاه کرد. گفت: که چی بشه؟ جواب دادم: ضرر که نمیکنیم. فوقش اطلاعاتی که جمع شده رو نگه میداریم تا وقتی که بشه یه گزارش درباره ماجرا نوشت. منتظر به عبدلی نگاه میکردم. عبدلی بالاخره نفسی کشید و گفت: فقط حواست باشه دستهگل به آب ندی و تاکید کرد که با هیچ کدوم از بچهها حرف نزن.
در تمام مدتی که در ترافیک وحشتناک گیر کرده بودم تا نزدیک میدان آزادی، به رادیو گوش میکردم. رادیو مثل روزهای دیگر بود. انگار نهانگار نزدیک دو ماه است که مملکت روی هواست. اعتراض تا دورترین شهرها هم کشیده شده و هر روز مردم عصبانیتر از روزهای قبل میشوند. انگار مسئولان رادیو توی کره ماه زندگی میکنند. کاش سکوت میکردند و حرفی نمیزدند. برنامه پشت برنامه میسازند که اعتراضات مردم را به ناکجاآباد وصل کنند. چند ماه قبل که با عکاس روزنامه برای مصاحبه رفته بودیم پیش معاون خبر تلویزیون، تا زمانی که مصاحبه شروع نشده بود، حرفهایی میزند که شنیدنش برایم عجیب بود اما وقتی ضبط را روشن کردم و سوالها را یکی یکی پرسیدم، صد و هشتاد درجه تغییر وضعیت داد و به یکی از همین مدیران ذوب در ولایت تبدیل شد. توی راه برگشت، عکاس روزنامه پوزخندی زد و گفت: دو رویی تا کجا؟ من فقط لبخند زدم. عکاس تازه به روزنامه آمده بود و هنوز او را نمیشناختم. ماجرا را که به عبدلی گفتم: گفت کار خوبی کردی که جواب ندادی. یعنی خود عبدلی هم هنوز او را نمیشناسد.
نرسیده به وردآورد، ماشین را بردم توی پارکینگ حاشیه اتوبان. از روزی که اینترنت را کلهپا کردهاند، برای وصل شدن فیلترشکن صبر ایوب لازم است. یعنی به شانس مربوط است. گاهی وصل میشود و گاهی هم نمیشود. دو سه بار با گوشی کلنجار رفتم. وصل نشد که نشد. میخواستم ببینم رادیوهای خارج کشور خبر جدیدی دارند یا نه. با خودم فکر کردم کاش این ایرانیهایی که خارج کشور زندگی میکنند، به ما که داخل زندگی میکنیم کمک میکردند تا راحتتر به فیلترشکنها وصل شویم. وقتی به خرمدشت رسیدم فهمیدم تازه اول ماجراست. چطور باید میفهمیدم که کجا اتفاق افتاده؟ بیهدف توی خیابانهای خرمدشت چرخیدم. بالاخره دل به دریا زدم و جلو دکه مطبوعاتی توقف کردم. پیرمردی توی دکه نشسته بود و سیگار میکشید. بستهای سیگار گرفتم و پرسیدم: پدرجان، میدونی که مهدی حضرتی کجا تیر خورد؟ پیرمرد لبهایش را به هم فشار داد و نگاهش مات شد. با صدای گرفته گفت: همین طفل معصومی که تیر زدن تو سرش؟ گفتم: آره… مهدی حضرتی.
آرام و با حوصله از روی صندلیاش بلند شد، در دکه را باز کرد و بیرون آمد. خودش را با روزنامهها و مجلههایی که جلو دکه چیده بود مشغول نشان داد و زیر لب نجوا کرد: برا چی میپرسی؟ گفتم: من خبرنگارم. دارم دربارهی تیر خوردنش تحقیق میکنم. پیرمرد به چشمهایم نگاه کرد. اشک توی چشمهایش حلقه بسته بود. پرسید: میتونی بنویسی؟ به روزنامهها و مجلهها اشاره کرد: ببین حتی یکی از اینا حتی یه خط درباره این بچهها ننوشته. حالا تو میتونی بنویسی؟ ماندم که چه جوابی بدهم. سکوت کردم و منتظر ایستادم. پیرمرد گفت: همسایهی ما بود. بچهی آروم و سر به زیری بود. به هر سختی که بود گفتم: خون این بچهها پایمال نمیشه.
پیرمرد بدون اینکه چیزی بگوید از من دور شد. مقابل یکی از مغازهها ایستاد و به کسی که توی مغازه بود گفت: الان برمیگردم. بعد به طرف من آمد و پرسید: وسیله داری؟ به ماشین اشاره کردم. پیرمرد نشست توی ماشین.
حرکت کردم. توی راه ساکت بود. خرمدشت فقط یک خیابان اصلی دارد و سی چهل خیابان فرعی. توی خیابان اصلی میرفتم. پیرمرد با دستش به سمت راست اشاره کرد. پیچیدم به راست. صد متر جلوتر رسیدم به سه راهی کوچک. پیرمرد گفت: همینجا بود. کنار جدول توقف کردم. گفتم دقیقا کجا بود. پیرمرد انگار صدایم را نشنید. به جوانی اشاره کرد که روی موتورش نشسته بود و به موبایل توی دستش نگاه میکرد. پیرمرد گفت: اون پسر جوون، مربی فوتبالشون بوده. در ماشین را باز کرد و نیمتنهاش را از ماشین بیرون برد و با صدای پرطنین گفت: مهران… مهران. پسر جوان سرش را بالا آورد و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد با دست اشاره کرد که بیا. پسر جوان به اطراف نگاه کرد و آمد سمت ما. گفت: سلام عمو رجب. اینجا چیکار میکنی؟ پیرمرد گفت: علیک سلام. بشین تو ماشین. مهران به من نگاه کرد. در ماشین را باز کرد و نشست. گفت: خیر باشه. چی شده؟
عمورجب گفت: این آقا، خبرنگار روزنامه است. درباره مهدی تحقیق میکنه. نگاه مهران، مهربان شد و گفت: ارادت داریم. عمورجب به من نگاه کرد: البته هنوز اسمشو به من نگفته اما معلومه بچهی خوبیه. بلافاصله گفتم: از کجا میدونی، عمورجب؟ شاید از اون نبریدههای نامرد باشم. عمورجب جواب داد: من عمری از خدا گرفتم که حالا دیگه میتونم بفهمم کی آدم روراستیه، کی آدم جَلَب و نامردیه. گفتم: مخلص شما، محمد؛ محمد تیموری. پیرمرد به سمت مهران برگشت و گفت: خدا بزرگه. شاید این آقا محمد وسیلهای باشه که خون این بچه هدر نره.
عمورجب در ماشین را باز کرد و گفت: من دیگه میرم دنبال کارم. گفتم: صبر کن میرسونمت. گفت: نه باباجان، دو قدم راه بیشتر نیست. خداحافظ.
برگشتم به سمت مهران و گفتم: آقامهران، مهدی کجا تیر خورد؟ گفت: بیا تا نشونت بدم. از ماشین پیاده شدیم. مهران نقطهای روی آسفالت را نشان داد و گفت: یه تیر اینجا خورد و کمونه کرد. آسفالت به اندازهی یک تخم مرغ سوراخ شده بود. پرسیدم: از کجا میدونی که کمونه کرد؟ گفت: بهخاطر اینکه دو تیر بیشتر نزدن. اولی خورد اینجا، کمونه کرد و خورد به اون درخت. درختم سوراخ شده. دومی… پرسیدم: تیر اول که اینجا خورد، مهدی کجا بود؟ مهران برگشت و به چشمهایم نگاه کرد. جواب داد: سه چهار متر اونورتر. تا نزدیک درخت رفتیم و جای گلوله را روی درخت نشان داد. پرسیدم: تیر دوم چی؟ بغض صدای مهران را خشدار کرده بود. با لحن تلخی جواب داد: زدن تو سرش. نامردا انگار با تیر اول قلقگیری کردن و تیر دومی رو زدن تو سرش. گفتم: عجیبه که وقتی تیر اول خورده نزدیک پای مهدی، از جاش تکون نخورده، فرار نکرده. لبخند تلخی روی لبهای مهران نشست. گفت: مهران، با اینکه هفده سال بیشتر نداشت اما دلش خیلی بزرگ بود. اصلا نمیترسید. باید وقتی فوتبال بازی میکرد میدیدی… جوری بازی میکرد که آدم حیرت میکرد. نترس… نترس…
چند لحظهای به سکوت گذشت. مهران گفت: به نظرم اگه مهدی، بعد از اینکه تیر نزدیکش خورد، میاومد عقب، همه فرار میکردن. انگار تکون نخوردن مهدی به ما جرات داد. پرسیدم: تو کجا بودی؟ برگشت و به کوچهای اشاره کرد: جمعیت سر اون کوچه ایستاده بود. مهدی داشت میرفت به طرف گاردیا که اونجا صف کشیده بودن. پرسیدم: بعدش چی شد؟ با لحنی غمزده گفت: تیر اول که خورد پیش پای مهدی، خیلیا به سمت ته کوچه فرار کردن. تیر دوم که خورد تو سر مهدی، چند نفری که مونده بودیم و نگاه میکردیم هم رفتیم ته کوچه. من و یکی از بچهها، محسن، دو سه کوچه دور زدیم و وقتی برگشتیم، کسی نبود. گاردیا رفته بودن. تا وقتی برگردیم که ببینیم چی شده، نه من میتونستم حرف بزنم نه محسن. تو دلم خداخدا میکردم که مهدی چیزیش نشده باشه. اون موقع نمیدونستیم تیر به سرش خورده. آسفالت خونی بود. محسن گفت خدا کنه چیزیش نشده باشه. گفت بریم موتورو ورداریم و بریم ببینیم کجا بردنش. اما خرمدشت بیمارستان نداره. خلاصه نمیدونستیم چیکار کنیم.
هر دو سکوت کردیم. بالاخره پرسیدم: به نظر تو کی مهدی رو زد؟ به ساختمان دو طبقهای اشاره کرد که مشرف به محل تیر خوردن مهدی بود. گفت: من شک ندارم که از اونجا. گفتم: پس مطمئن نیستی. مهران گفت: غیر از اون ساختمون، جای دیگهای نیست. اینجا همه، همدیگه رو میشناسن. مهدی رو هم همه میشناختن. اونقدر باوجود بود که همهی خرمدشت دوستش داشتن. آروم، سربهزیر.
با دست به ساختمانهای اطراف اشاره کرد و گفت: همهی این ساختمونا مسکونیاند… غیر از همون یکی. گفتم: چیه اون ساختمون؟ اداره است؟ مهران گفت: رو تابلوش نوشته اندیشکده. پرسیدم: همین؟ اندیشکده؟ اندیشکدهی چی؟ گفت: چیز دیگهای ننوشته. فقط نوشته اندیشکده.
داشتم تجسم میکردم، لحظهای که مردم شعار میدادند و دستهی گارد روبهروی جمعیت صف کشیده بود. سعی میکردم در بین تجسم شعارهای مردم، صدای شلیک گلوله را بشنوم… نمیتوانستم. فقط شعارهای مردم در سرم انعکاس داشت. مهران افکارم را از هم گسست و گفت: با چند نفر از بچهها میخواستیم بریم میاندوآب… برای مراسم هفتمش. گفتم: میاندوآب؟ مهران گفت: آره. فردا مراسم میگیرن. بعد انگار بخواهد مرا از چیزی مطمئن کند، ادامه داد: البته ما هم اینجا بیکار ننشستیم. مهدی برای من مثل داداش کوچیکه بود. خیلی دوستش داشتم. پرسیدم: یعنی چی که بیکار ننشستیم؟ گفت: بریم تا نشونت بدم.
سوار شدیم. خیابان باریکی که محل کشته شدن مهدی بود، به کمربندی خرمدشت میرسید. مهران گفت: این جادهی قزلحصاره. نگاه کن. تمام دیوارهای حاشیهی راه، با رنگ مشکی شعار نوشته بودند. تقریبا زیر همهی شعارها اسم مهدی را با علامت هشتک نوشته بودند. به آخر خرمدشت رسیدیم، دوباره برگشتم توی خیابان اصلی. روی دیوارهای خیابان اصلی هم شعار نوشته بودند. پرسیدم: چند نفری این همه شعار نویسی کردید؟ مهران گفت: به اندازهی یه تیم فوتبال به نفرات ذخیره. نزدیک کلانتری خرمدشت، شعارها را محو کرده بودند اما هنوز هم میشد هشتک مهدی را دید.
مهران را نزدیک موتورش پیاده کردم. قبل از پیاده شدن، دستم را گرفت و گفت: اگه میتونی بنویس که چطور وسط خیابون زدن تو سرش… با دو تیر. تیر اول برا قلقگیری، دومی…
دیگر چیزی نگفت. با هر سختی که بود جواب دادم: امیدوارم بتونم بنویسم که اینجا چه اتفاقی افتاده. پیاده شد و رفت به سمت موتورش. بوق زدم و راه افتادم.
در تمام طول راه مدام به لحظهای فکر میکردم که تیر اول پیش پای مهدی خورده و او متوجه شده اما برنگشته، همانطور روبهروی دستهی گاردیها ایستاده، انگار میخواسته نشان بدهد که ترس برای او مفهومی ندارد… که نمیترسد. زیر لب گفتم: نوجوان هفدهی سالهی نترس. نوجوان هفده ساله با دل شیر.
به روزنامه که رسیدم، بیشتر بچهها رفته بودند. رفتم توی اتاق سردبیر. عبدلی سرش را بلند کرد. چشمهایش از اشک خیس شده بود. موبایل توی دستش میلرزید. پرسیدم چی شده؟ گفت: بیا ببین.
کسی از زاویهی چهل و پنج درجه، از همان سه راهی تصویر گرفته بود، که من یک ساعت پیش آنجا بودم. جمعیت سر کوچه جمع شده بود و گاردیها نبش خیابان ایستاده بودند. دقیقا همانجایی که عمورجب به مهران اشاره کرد. جمعیت مثل موج، هی میآمد وسط خیابان و باز برمیگشت توی کوچه. نوجوان لاغراندامی از جمعیت جدا شد و با قدمهای آرام و مصمم رفت به سمت گاردیها. ناگهان قارچ کوچکی نزدیک پایش بلند شد. صدای مهران توی سرم پیچید… قلقگیری. مهدی اصلا تکان نخورد. چند لحظه بعد… بیاختیار گفتم: آخ. شانههای عبدلی میلرزید. ابایی نداشت که با صدای بلند گریه کند. با صدایی که به سختی بیرون میآمد گفت: راست زدن تو سرش.
دهانم تلخ شده بود. توی سرم صدای به هم خوردن دیگهای مسی پیچیده بود. عبدلی گفت: یکی دیگه هم هست. فیلم دوم از نزدیکتر گرفته شده بود. مهدی، به پشت روی زمین افتاده بود و خون روی آسفالت جمع شده بود. دستهی گاردیها دور پیکر مهدی جمع شده بودند. دو نفر از گاردیها با دو نفر که لباس شخصی پوشیده بودند توی پیادهرو بگومگو میکردند. صدایشان شنیده نمیشد اما معلوم بود که با هم درگیر شدهاند. یکی از گاردیها، یکی از آن دو نفر را به سمت کوچه هل میدهد. مرد لباسشخصی به دیوار کوچه تکیه میدهد و نگاه میکند. وانتی نزدیک میشود، فیلم برای لحظهای قطع میشود و وقتی دوباره تصویربرداری میشود، پیکر مهدی را پشت وانت گذاشتهاند و روی نوجوان نترس را با بنر زردرنگ میپوشانند.
بعد از دیدن فیلمها عبدلی گفت: چی میشه نوشت که کاملتر از این تصاویر باشه؟ گفتم: فیلم جای خودش، گزارش هم جای خودش. من مینویسم. میخوام دربارهی این نوجوون هفده ساله بنویسم که بدون ترس به سمت دستهی گاردیها میرفته. میخوام بنویسم تا معلوم بشه کی ترسیده بوده؟ مهدی حضرتی، نوجوون هفده ساله، یا اون کسی که از دور دو تیر میزنه، یکی برای قلقگیری و یکی هم توی پیشونی؟
نظرها
نظری وجود ندارد.