مسیر جانخراشِ «گذار»- نقاشیهای «گذار»، اثر فائضه زندیه
حمید فرازنده - احتمالا برای اولین بار فائضه زندیه در میان هنرمندان ایرانی قلممو را در دست گرفته تا جهان مردانه را جلوی دیدگان ما همان طور که هست، عریان و بیمحابا به نمایش بگذارد.
یکی از مهمترین کارهایی که هنرمندان میکنند، عصیان در برابر عادات ماست. دوستداران هنرهای تجسمی همیشه عادت کرده بودند که قلممو در دست مردان باشد، و زن به عنوان مدل روبه روی نقاش بایستد، بنشیند، با لباس یا برهنه بر بستری یا زمین دراز بکشد، و زن و بدنش -جهانش- از دید مردانه تصویر شود. دست بالای مردنگاری معمولا این بوده که نقاش یا مجسمهسازی همجنسِ مردان آنان را به تصویر بکشد یا پیکرهای از ایشان بسازد. جالب این است که در این صورت، یا این گونه هنرمندان واقعا همجنسخواه بودهاند، ویا خود را در مظان شکِ همجنسخواه بودن قرار میدادهاند.
ما اکنون احتمالا برای اولین بار در میان هنرمندان ایرانی به نقاش زنی برمیخوریم که قلممو را در دست گرفته تا جهان مردانه را جلوی دیدگان ما همان طور که هست، عریان و بیمحابا به نمایش بگذارد، بیآنکه عمدتا در صدد ایجاد قطبیتی از سرِ واکنش نشان دادن باشد.
انگیزهی هنرمند
مجموعهی «گذار» اثر فائضه زندیه متشکل از کارهایی با تکنیک چاپ از روی لوحهای مسی و در ضمن نقاشی رنگ و روغن روی بوم است.
زندیه خود میگوید:
آنچه که مرا برانگیخت که روی این مجموعه شروع به کار کنم، این بود که تصادفا در خیابان شاهد صحنهای از زد و خورد بین مردان شدم.
نقاش اضافه میکند:
بعد از تا حدودی جلو رفتن تازه متوجه شدم کارها همه صحنههایی از گوشه و کنار جهان مردانه شدهاند، اما هدف من ایجاد قطبیت، و یا انگیزهای فمینیستی نبوده است.
احتمالا از همین روست که نام این مجموعه را «گذار» گذاشته است. گذار، تداعیکنندهی رفتن است؛ یک سفر؛ مسیری جدید. و هدف از هر سفری، یکی هم شناختن جاها و آدمهای ناآشناست.
جنسیت یکی از ابزارهای اصلی است در وجود انسان تا بتواند به مدد آن تصویری از خود در دیگری بسازد. این تا حدی شبیه یک بازی است: سوژه و ابژه از هم جدا میشوند تا ابژه بینهایت مطلوب شود، زیرا در ابژه جنبههای خاصی از سوژه پنهان است که سوژه به دنبال آنهاست - نوعی مخفیکاری در مقیاس عظیم. با این همه، این یک بازی نیست: انسان برای رسیدن به شناخت و تبدیل شدن به یک «من» مجبور است خودش را بشکند، اما در این «گذارِ» خودشکنانه مشتاق تصاویری است که خویشتنش را به خودش بازگردانند. زنان در این بازی معمولا موفق میشوند، اما برای مردان این روندی بسیار پرمخاطره است و پیامدهای غمانگیزی دارد: از سویی کسانی آنقدر شیفته دیگری میشوند که خود را گم میکنند و از سوی دیگر، کسانی آنقدر از دیگری میترسند که برای دورنگه داشتنِ آن دیگری مجبور میشوند حصاری دور خود بکشند.
اگر بپذیریم که چیزی به نام فرد اریژینال (اصیل) وجود ندارد، و هر فرد مجموعهای از روابط اجتماعی و شرایط اجتماعی را درونی خود کرده است، بنابراین میتوان گفت: تقابلگذاری «فرد» و «جامعه»، یا تقابلگذاری «مرد» و «زن» مسیری گمراهکننده است. کسی که خود را اریژینال گمان میکند، یک لحظه به این بیاندیشد که آیا اگر در جغرافیایی دیگر نشو و نمو کرده بود، از بنیان شبیه چیز دیگری میشد یا نه. پس روانْ «انعکاس» جامعه نیست: بلکه خودِ جامعه است در عینیترین و بیواسطهترین شکل پدیداریاش. فرد خواه ناخواه یک التقاط ناهمگن است از انسانهای جامعهاش. هم خودآگاه و هم ناخودآگاهِ او لایههای جمعی هستند. حتا احساس فردیت کردن، لاجرم یک اکتساب اجتماعی است. از اینجا میتوان نتیجه گرفت که مؤلفههای هویتیِ زنان و مردان هر جامعه تالیِ سیستم سیاسی-اقتصادی آن جامعه است. بحث بر سر هویتهای گمِ فردی و اجتماعی است.
کوشش برای نفوذ به جهان مردانه
وقتی به کارهای فائضه زندیه نگاه میکنم، غمگنانه به این چیزها میاندیشم. در وهلهی اول آنچه در این کارها برای من جالب است، همین نکته است که این کارها از زیر دست یک زن بیرون آمدهاند. یک نقاش مرد هم شاید میتوانست روی این موضوعها کار کند، چنانکه کردهاند: آن کارها بیشتر شبیه یک اعتراف است، و یا باز هم کوششی است «مردانه» در به دست آوردن نوعی افتخار یا برگزیدگی در حسّ تافتهی جدا بافته بودگی؛ اما وقتی نقاشِ این موقعیت هستیشناسانهی تراژیک یک زن است، مسئله از ریشه شکل عوض میکند. پرسشهای چندی برای بیننده مطرح میشود: آیا نقاش به عنوان یک زنِ عاصی دربرابر فرهنگ کهنه و مردسالار ایران، در صدد انتقامگیری از سلطهی مردسالار بوده است؟ و یا آیا چقدر توانسته در دنیای مردانه نفوذ کند؟ در یک قدم جلوتر، این پرسش مطرح میشود که آیا هدف نقاش فقط شناخت این دنیای عجیب بوده، و یا نه: جز کنجکاوی، در پی نقبزدنهایی برای ارتباطگیری با آن هم بوده است؟ سرانجام این تابلوها این حسّ پرسشگرانه را نیز برمیانگیزانند که آیا او در لحظاتی نتوانسته احساسات مادرانه یا خواهرانهاش را مهار کند؟
با نگاه به کارهای زندیه به نظر میرسد همهی اینها بسته به هر تابلو کم و بیش مد نظرش بودهاند، یا از خاطرش گذشتهاند. از حیث روانشناسی فرویدی، چیز مشترکی در اعماق روح نقاش با برخی از جنبههای این دنیا باید وجود داشته باشد. تنهایی به احتمال زیاد یکی از این وجوه مشترک است، هرچند ریشههایش در دو جنس کاملا متفاوت از یکدیگر باشد، چرا که تنهاییِ مردانه همیشه همخانهی شکست است؛ زندانیست تاریک به سختی صخرهها و وسعت دریا. صخرهها، خاک، … وجوه تغییرناپذیر طبیعت، که ما را به یاد سفت و سخت بودن دنیای انعطافناپذیر مردانه میاندازد. و جالب این است که دریا در این تابلوها بیش از آنکه جنبهای رهاییبخشانه داشته باشد، به حصاری میماند، و همیشه فرورفتگیِ خلیجواری از آن را در دل خشکی میبینیم که در پس زمینهاش، زیر آسمانی کوتاه و غمگرفته، دوباره خاکِ و صخرهی سخت به چشم میآید.
مردان و طبیعت
مردان، به خصوص مردان شهری، بر خلاف زنان -که خودِ طبیعت اند- از طبیعت بیگانهاند. در دل طبیعت که قرارگیرند، خود را تحقیر شده حس میکنند. در برابر دریا، کوه و صخرههای غول پیکر، احساس کوتولگی میکنند. در برابر آن حالت ازلی-ابدیِ طبیعت، بر روی زمین سفت و سخت، خود را شبیه مورچههای کوچک و زودگذر تصور میکنند. تنها.
یک زن میتواند ساعتها روبه روی دریا بنشیند و به آن نگاه کند، ویا برای مدت مدیدی به تنهایی در پارک یا جنگل قدم بزند. یک مرد، مرد شهری، در هر کدام از این شرایط به سرعت احساس تنهایی میکند؛ آرزوی داشتن یک همراه میکند. یک دوست؛ کسی که بار این اندوه را با او به اشتراک گذارد. این بنیان واقعی تمام دوستیهای مردانه است. بودنِ همراهی که تماشای فرورفتن خورشید در افق دریا را به رغم این زمین سخت و آن صخرههای سترگ و بیرحم با او به اشتراک گذارد. البته این همه بیفایده است. خورشید به زودی غروب خواهد کرد، و برندهی نهایی طبیعت است. تصویری از زن در تابلوی زیر نیست، اما حضور زنانه در تمام اجزای این طبیعتِ به تصویر کشیده، حس میشود. مسئلهی بنیادینِ مرد، همین بیگانگی ذاتیاش با طبیعت، با زن است. دوستیهای مردانه، به خصوص محکمترینشان، همه از این حس کمبود ناشی میشوند.
رابطهی هستی شناسانهی مرد با دیگران -از نوع تماس نزدیک- به دو منظور گسترش مییابد: یا میخواهد آنان را داشته باشد، صاحبشان شود، و یا میخواهد همانند آنان گردد: مردان به ظاهرِ زنان نگاه میکنند تا صاحب آنان شوند. و از سوی دیگر، به مردان دیگر مینگرند تا همانند آنان «باشند»، یعنی با آنان همذاتپنداری کنند. اما میتوان گفت که گاهی به طور ناخودآگاه این روابط معکوس میشوند: گاهی اوقات، مرد میخواهد "زن" باشد و یک مرد داشته باشد.
رنج مرد بودن
تابلوهای زندیه تاکید میکنند که حال و روز مرد اصلا خوب نیست: صحنههای تمام نشدنیِ زد و خورد، خشم مهارنشدنی، استیصال و دست آخر تنهایی. آدم به یاد جملهای تحریککننده از رنه ژیرار میافتد که: «بنیان کلیهی روابط مردان با یکدیگر، رفتارهای متقابلِ خشونتآمیز است.»
در یکی از این تابلوها، مرد جوانی روی پهلو به زمین افتاده و از شدت درد پاهایش را در دلش جمع کرده است. نکتهی اصلی در این تابلو زاویهی چشم نقاش است: انگار از فاصلهی دوری به آنجا دویده و بالای سر او رسیده باشد. حتا اگر ندانیم نقاش، یک زن است، همین زاویهی دید کافی است تا متوجه آن چشم زنانه شویم. سخن از حسّ مادرانه یا چیزی شبیه آن نمیکنم؛ چیزی بسیار عمیقتر و هستیشناسانهتر در این دیدِ زاویهدار وجود دارد: نگاه نقاش انگار دارد میپرسد: چرا خدایت تو را چنین بیرحمانه ترک کرده است؟
فشار برای مردبودن بیش از حد زیاد است و مرد نمیتواند از پسِ بارهای «مرد» بودن بربیاید، چون باید مدام ثابت کند که مرد است. در غیر این صورت شک بقیه را برمیانگیزد. این یک تحقیر شکننده برای مردان است. برای آنان، خوش تیپ بودن، اما به معنای جاذبهی جنسی داشتن، مهم است؛ اما فقط این نیست: امنیت اقتصادی(اتومبیل، خانه وزندگی، و …. )، کاریزما و … تمام این چیزها مؤلفههای اقتدار مردانه را تشکیل میدهند. یک جستجوی مداوم برای قدرت وجود دارد، زیرا مردانگی هژمونیک با حسّ برتری بر دیگری در جامعه ایجاد میشود. از یک طرف سیستم است که این فیگورمردانه را میآفریند، اما برای اینکه مرد، مرد شود، باید سیستم ادامه پیدا کند. مرد در این سیستم مرتب سکندری میخورد. خشونت علیه زنان آشکارترین گواهِ در بن بست بودنِ مرد است: ترسی که در درون او به خشونت تبدیل میشود، کف دستش عرق میکند.
تخم رجولیت هژمونیک در سنین نوجوانی شروع به نشو و نمو میکند. این سنی است که در آن یک دختر کمابیش به حد قابل توجهی از بلوغ روحی رسیده، خودش را پیدا کرده و میداند که پس از این، از زندگی چه میخواهد، و با قدم های استوار به سوی آن میرود. برای یک پسر این همه هنوز در هالهای از مه است. او در مورد هویت اجتماعی خود سرشار از تردید و بیاطمینانی است. وقتی به تنهایی در کوچه قدم میزند، زبان بدنش شکنندگیاش را لو میدهد: سرگردان است، حرکت دست و پاهایش انگار به اختیار خودش نیست. یک پسر در این سن وقتی در کوچه تنهاست خطری متوجه عابران دیگر نیست. اما دختران، به خصوص، خوب میدانند: کافی است دو، سه یا چهار پسر در کوچه با هم راه بروند؛ گذشتن از کنارشان بیدلهره ممکن نیست.
هژمونی رجولیت
دستههای لات محلهها، اوج این حالت را تشکیل میدهند، زیرا هویت فردی و اجتماعی مشخص و عینیای را ارائه میکنند. بارویی که پشت سر این نوجوانان است، نشانگر خاستگاه طبقاتیشان است. هر کدام از اعضای این دسته ها، تنها در پیوند با دستهی خود احساس امنیت اجتماعی میکند، و در این صورت است که هر کدام از اعضا دوباره اختیار دست و پاهایش را به دست میآورد.
وقتی حسّ همذاتپنداری با یک گروه قوی باشد، فرد به طور عمده خود را به عنوان عضوی از آن گروه میبیند - خویشتن خویشش از هویت گروه اشباع میشود. این ممکن است توضیح دهد که چرا اعضای یک باند به رفتارهای گروهی خشونتآمیز و حتا غیرمنطقی رو میآورند. معمولا عضوی از یک گروه بر شخصیت بقیه تأثیر میگذارد، و بعد همه با او همذاتپنداری میکنند. در این گروه چهار نفره به نظر میرسد آنکه در منتها الیه سمت راست است، سردسته باشد؛ و دو نفری که در سمت راست او هستند، هنوز آنقدر تازه وارد اَند که نمیتوانند آن طور که باید به دست و پای خود حکم کنند. نفر چهارم که جلو زده و قلندرانه پیش میرود، عضو فعال یا میلیتانِ دسته است.
به تدریج این دستهها برای اعضایشان جای خالیِ خانواده را پر میکنند. دوستی، برادری، و همپیمانی و صداقت در معناهای تنگ میانشان پدید میآید. در معنای تنگ، زیرا جداشدن از گروه، ممکن است به بهای جانی برای هرکدامشان تمام شود.
فراموش نکنیم که فاشیسم در ایتالیا از دل همین دستههای محله-قُرق-کن بیرون آمد.
در کنار این دستههای لات بومی، از همین طبقهی اجتماعی، جوانان و نوجوانان دیگری هم هستند که نه به طور ارادی، بلکه به زور تقدیر مجبور به مهاجرت به مکان جدید شدهاند. در تابلویی سه تا از آنان را میبینیم که در واگن قطاری که از شهر به بانلیو(حومه) میرود، در شامگاهِ یک روزِ پرکار-مثل هر روز- کنار یکدیگر تکیده و از حال رفتهاند. نگاه به حال و روز این بچههای ده پانزده ساله، که احتمالا در کارگاهی با دستمزدی بخور نمیر، و بدون بیمهی کار، به کار یدی اشتغال دارند، تصویر کاملی از موقعیتِ جهنمیِ امروزِ جهان به ما نشان میدهد.
ابژهی اصلیِ سرکوب نظام مردسالار
اما بخش بزرگتر کارهای این مجموعه اختصاص دارد به صحنههای دعواها و کتککاریهای مردان با یکدیگر. در هم تنیدگی عضلههای شانه و بازو و رانها، چهرههای خشمگینی که حتا دیگر چهره هم نیستند، وما اگر چند دقیقه به هر کدام از تابلوها نگاه کنیم، فحشهای رکیک مردانه را هم که بین خود رد و بدل میکنند، به راحتی میتوانیم بشنویم. زندیه با برجستهتر کردن زد و خوردهای مردانه ما را به اندیشیدن روی بزرگترین آسیب فردی و اجتماعیمان دعوت می کند.
جملهای نامتعارف میخواهم بنویسم که در خوانش اول ممکن است واکنشِ بهخصوص زنان و یا برخی فمینیستها را به دنبال داشته باشد: مردانگی/رجولیت بیش از هر چیز مرد را سرکوب میکند. زن به مثابهی یک جنس «مخالف» هرچند عملا و ظاهرا چشمگیرترین ابژهی سرکوب نظام مردسالار است، اما مبارزات اجتماعیای که از اوایل قرن پیش شروع شده و خوشبختانه شدت گرفته است، در برابر هژمونی مردانه سنگهای کیلومتری فتح کرده و همچنان به مسیر پر رنج اما پر امید خود ادامه میدهد. اما مسئلهی در محاق مانده –مسئلهی اصلی- سرکوب شدن مرد ازسوی مردانگی است. اینجا تفاوت ریشهایای که بین سرکوب شدن زن توسط مرد با سرکوب شدن مرد توسط مردانگی وجود دارد، در این است که در حالت دومی یک هویّت نه به دست یک هویّت دیگر که یک ضمیر توسط یک هویّت سرکوب میشود.
مردانگی همیشه با سرکوب ضمیر حاصل میشود. راهی که به سوی مردشدن میرود، در مرحلهی اول از جدایش کودک پسر از مادر، و در مرحلهی دوم ازجدایشش از ضمیر حاصل میشود. این هویّت از یک سو صدای دختران را خفه میکند، و از سوی دیگر خنجر بر قلب مردان فرومیکند. جدایش جنسیتها برای دختران کم هزینهتر اتفاق میافتد: همنواست با حالت طبیعی زنانگی و به دور از خشونت. اما برای پسران با گذشتن از یک رشته آیینهای مملو از خشونت، سختی، و پراضطراب همراه است. رسیدن به مردانگی واقعی پس از یک رشته امتحانهای سخت به صورت یک جایزه به پسران اعطا میشود.
از همان کودکی جدایش یک کودکِ پسرازمادرش با شدت بیشتری اتفاق میافتد؛ این نخستین مرحلهی جدایی او از ضمیرش است. نقش پدر در این انفکاک انکارناپذیراست. سیمای جدّی پدر الگوی جدید پسرمیشود و رفته رفته پسر با ورودش در بین همسالان همجنسش در کوچه ومدرسه برای اینکه موضوع خنده و مزاح نشود، ضمیرش را فدا میکند. آنچه اینجا اتفاق میافتد، در واقع چیزی نیست جز سرکوب شدن ضمیر انسان تحت لوای هویّت مردانگی. اما این یک نوع نزاع است که هیچوقت تمام نمیشود. از این رو میتوان گفت که مردان از همان آغاز زندگی راه خود را با شکست آغاز میکنند.
بزرگترین محکوم اقتدار مردانه مردان هستند. یک مرد در کلیهی مراحل زندگیاش در معرض خطر از دست دادن مردانگیاش است. از نگرانیاش در از کار افتادنِ اقتدار جنسیاش گرفته تا باخت تیم فوتبال محبوبش، از اقتدارش در خانه گرفته تا کاریزمای شغلیاش، از رانندگی اش در ترافیک گرفته تا حضورش درجمع دوستانش یا در زمین فوتبال… در هرلحظه او دارد امتحان پس میدهد. به چه کسانی؟ واقعیت این است که تهدید همیشه از سوی مردان دیگر متوجه اوست.
مردان گرگ مرداناند. به عبارت دیگر مرد شدن یک روند اجتماعی است. زنانگی به خودی خود هست،
اما مردانگی تفویض شدنی است. به همین خاطر هر لحظه در معرض خطر پسگرفته شدن است. چیزی که در این میان نباید از یاد برد این است که پراتیک فرهنگیِ سیستم مبتنی بر استثمار با رودر رو قراردادن جنسیتها، تفاوتهای اجتماعی و فرهنگی زنان و مردان را برجسته میکند. حال آنکه هر کدام از این دوجنسیتِ ناکامل تنها وقتی دوشادوش یکدیگر بایستند وجودی کامل میشوند. به همین خاطر نظریههایی که مرد و زن را به مثابهی دومقولهی از هم مجزا در نظر میگیرند و بر تفاوتهایشان انگشت میگذارند، در واقع خود را به ندیدن جنبهها و سرنوشت مشترک دوجنسیت میزنند.
فراموش نکنیم که در هر مرد، زنی سرکوبشده و در هر زن، مردی اختهشده نهفته است. به بیان دیگر، با کم شدن از انسان بودن مرد و زن میشویم.
گذار جانخراش
حال اگر یک بار دیگر به این تابلوی زندیه نگاه کنیم، شاید معنای دیگری از آن بیرون بکشیم:
این مرد جوان احتمالا یکی از همانهاست که تا چند ساعت پیش داشت با همجنسانش درکوچه کتککاری میکرد.اکنون همه پراکنده شده و رفتهاند. هر کدام به خلوت خود پا پس نهاده است. او به اینجا آمده، چون سرگردان است، حالت کسی را دارد که در تاریکی دنبال چیزی میگردد. میداند که چیزی هست که آن را سالها پیش -اما چه وقت و کجا؟- وانهاده است. هوا دارد هر لحظه تاریکتر میشود؛ صخرهها سیاهتر، زمین ناامنتر، و دریا پرهمهمهتر. اما همین برای او بهتر است. همین بهتر که کسی او را در این حالت نبیند. مرد نباید تنهایی خود را به کسی نشان دهد. از سوی دیگر، فاصلهای تا رسیدن به ضمیر گمشدهاش ندارد. از روی آبی که دریا با فرو رفتن در دل زمین ساخته و خلیج کوچکی به وجود آورده است، برقی کمجلوه بازمیتابد. نقاش و ما نمیدانیم آیا او میتواند آن بازتابِ کمنور را ببیند یا نه، اما هم او و هم ما در دل آرزو میکنیم که ایکاش سرش را بلند کند و آن را ببیند: این بازتاب، همان ضمیر گمشدهاش است. مسیر جانخراش «گذار».
نظرها
نظری وجود ندارد.