قدرت بیقدرتان - همیشه یک آتشِ زیرخاکستر؟
داستان «خیزاب» نوشتهی حسن حسام
بهمن پرتو - داستان «خیزاب» نوشته حسن حسام، بر اساس چالش مداوم طبقاتی و نبرد بین بالادست و فرودست شکل میگیرد. یک سند اجتماعی از آنچه که به انقلاب ۵۷ منجر شد.
۱. داستانِ خیزاب، بیش و کم، داستان و روایتِ یک انقلاب که آغازی است بر پایانِ رویاهای توهمگونهی شاه و دربار او: گیرکردن در گِل و لای انقلابِ سفید که محمدرضا شاه آن را «انقلاب شاه و مردم» میخواند و بر نقطهی اتصال و پیوند پدر/فرزندی دست میگذاشت اما در پایان خودِ این انقلاب، به یکی از پایههای انقلاب دیگری تبدیل شد که حدود پانزده سال بعد از آن، در سال ۱۳۵۷ رخ داد با این تفاوت که این انقلاب خودِ شاه و دربارش را نیز با خود به ورطهی سقوط کشاند.
سلسهبرنامههایی که محمدرضا شاه از آنها در ابتدای دههی چهل شمسی نام میبرد، به «انقلاب سفید» مشهور بود که عمدهی تمرکز این برنامهها، تحولات یا اصطلاحاً اصلاحات ارضی بود. تحول ارضی در ایران برخلاف رشد و نضج فئودالیسم در اروپا پدیدهای درونزا نبود و تماماً از بالا صورت گرفت و برخی به گواه نحوهی اجرای این برنامهها، معتقدند که محمدرضا پهلوی از اجرای این برنامه بیشتر قصدی سیاسی داشت تا اقتصادی؛ اینکه رعیتها و کشاورزان روستایی را از زیر سیطره اربابان آزاد و به هواداران خود در مقابل زمینداران بزرگ بدل کند. اما آنچه در عمل و به خصوص در اواخر برنامه دهساله اجرای این اصلاحات اتفاق افتاد، مهاجرت وسیع کشاورزان ناراضی روستایی به حاشیه شهرهای بزرگ به ویژه تهران بود. از آن پس تا امروز «تهیدستان شهری» یکی از بازیگران اصلی سیاست ایران محسوب میشوند.
داستان خیزاب که در سال ۱۳۵۲ نوشته شده است و به همراه داستانهای دیگر در کتاب «کارنامهی احیاء» منتشر شد، راویتِ در گِلماندن طرحی است که شاید وقتی شاه دربارهی آن در کتاب «پاسخ به تاریخ» اینگونه مینوشت:«من یک هدف بیشتر ندارم و هرگز آن را پنهان نکردم و آن سازندگی ایرانی مترقی و توانا بود که مردمش هم از مواهب و مزایای تمدن مادی برخوردار باشند و هم از اعتلای معنوی و اخلاقی و فرهنگی» جالب و ایراندوستانه و خیرخواهانه به نظر میرسید اما در نهایت به فقر روستاییان، مهاجرت هزاران نفر به شهرها و به کاهش تولیدات کشاورزی منجر شد. داستانِ خیزاب، روایتِ خیزش علیه خیزابِ انقلاب سفید است. روایت کارگران و کارمندانی است که برای ارتقای درجه و مقام مدیرانشان در زیر چرخ تحقیرها و بیعدالتیها له میشوند اما روزی خشمشان که همچون خاکستری زیر آتش است، شعله میگیرد و درنهایت، بخشی از انقلابی شدند که ظاهراً برای برقراری عدالت و آزادی بود. هرچند که کارگران همچنان همان خشم را حمل میکنند و همان بیعدالتیها و ستمها استوار است. اما داستانِ خیزاب نمونهای از ادبیات ضد قدرت است. در این نوشتار از ترکیبِ واحدِ «ضدقدرت» تعمداً استفاده میشود و قدرت را منحصر به یک قدرت سیاسی و دیکتاتوری نمیداند. بلکه این داستانِ ضدیتی دارد با هر شکلی از قدرت و در هر ساحت و زمینهای از آن. همچنین خیزاب این رابطه یعنی ادبیات و قدرت را به خوبی بازنمایی میکند و از سازوکارهای بستر رئال خود در نقد قدرت استفاده میکند. حسن حسام برخلاف آنچه که میگویند: دیدگاههای اهل ادبیات باید کمتر از اهل سیاست، مشخص و قاطع باشد و اهل ادبیات باید، اگر این تعبیر جایز باشد، کمتر بیمدارا باشند. برای فرد سیاستپرداز هر تصویر پیشاپیش واپسگراست زیرا سیاستپرداز مجموعهی جنبش را در تمامیت تحولش در نظر میگیرد، در این داستان و داستانهای دیگر خود، بیمدارا به نقدِ قدرت حاکمه میپردازد. او از دیدگاهی عینی، همانگونه که وقایع رخ میدهد را روایت میکند و فعلیت مردمان را به داستان درمیآورد و نه برعکس. به همین دلیل است که شخصیتهای داستانهای حسن حسام میتوانند در هر داستان و رمان دیگری نیز حضور یابند که صرفاً حتی تا اندازه کمی اجتماعی باشد.
۲. داستان خیزاب، که در ادامه ذکر خواهد شد که چرا یک داستان اقلیمی است، روایتی است از روز افتتاحیه تأسیسات نوبنیاد اداره کل سازمان آب و برق استان گیلان و قرار است در طی این روز، شخصیتها و مقامات دولتی از مجموعههایی که تازه ساخته شدهاند، بازدید کنند. اما یک کامیون همه چیز را خراب کرده است. «یوسف کمک مکانیک و محسن آقا با تراکتور اعزام شده بودند، تا کامیون لیلاند شش تنی را که در جادهی سلیماندراب به گِل نشسته بوده بیرون بکشند. رئیس اداره خدمات، بازرس ویژه، مسئول حمل و نقل و مجری طرح کارگاههای اداره، هرکدام با یک لند رور در محل حاضر بودند». کامیون که گویی همچون نماد همان طرحهای اصلاحی و تغییراتِ از بالا بود، قرار بود خود مانع بزرگتری را بردارد اما تبدیل شد به یک مانع غیرقابل رفع:
تشویش به جان همه افتاده بود. کامیون، حامل شنی بود که میبایست در محوطه کارگاه و تاسیسات نوبنیاد سازمان آب و برق استان ریخته شود. و حالا لیلاند توی این لجن مثل گاومیش خوابیده بود و هر کاری میکردند بیرون بیاورند، موفق نمیشدند.
افتتاح امکانات رفاهی جدید همزمان بود با تولد محمدرضا پهلوی و برای مدیرکل این اداره، مهندس بهنژاد که در این داستان نمایندهی انقلاب سفید نیز محسوب میشود، مهم بود که در این روز همه چیز بدون نقص پیش برود. مهندس بهنژاد و دیگر مقامات معتقد بودند که این امکانات «به کرم اعلیحضرت آریامهر ممکن گشته بود و میبایست همه در مقابلاش شاکر باشند». اما همه چیز طبق برنامه آنها پیش نرفت چرا که باران پاییز آن افتتاحیه را تحت شعاع خود قرار داده بود. شاید به دلیل وجود همین عناصر است که داستان خیزاب را میتوان یکی از نمایندههای داستاننویسی مکتب شمال نیز به حساب آورد. داستانی که علاوهبر واقعگرایی انتقادی که شخصیتها، اوضاع و احوال حاکم بر اجتماع را رد میکند و برای تغییر آن تلاش میکند. حسن حسام در این داستان و برخی دیگر از داستانهای خود (به زعم من با اینکه اغلب داستانهای حسام در مناطق شمالی اتفاق میافتند ولی همهشان داستانِ اقلیمی نیستند) برای نشاندن تیپها و شخصیتهای داستان خود تعمداً و به شکلی استعاری از عنصاری چون باران استفاده میکند که آن را همچون یک عاملی برای انتقاد در نظر داشته باشد. عاملی که میتواند در خدمت یک جنبش قرار گیرد و علیه ساختار حاکم استفاده شود:
آبان ماه بود و باران پاییز از چند شب پیش یکریز میبارید و محوطه را به لجنزار تبدیل کرده بود. به طوری که بدون چکمه نمیشد پا توی محوطه گذاشت. مدیرکل فکر کرده بود حالا با این کثافت، جناب آقای استاندار محترم چطور میتوانست آرام و باوقار و درحالی که به تقلید از اعلیحضرت یک دست توی جیب کتش و دست دیگر را به رانشان بچسابند و شانه راست کرده در معیت مقامات استان قدم بزند و نماسازی زیبای تأسیسات را که او با هزار دوندگی و جانکندن موفق شده بود بودجهاش را تأمین کند، سیر تماشا نماید و در مقابل توضیحات او با تبختر سری تکان بدهد و احسنتی بگوید و گزارش به بالا بفرستد؛ شاید زد و شانس آورد و دستش رسید به پایتخت برای کرسی وزارتی یا معاون وزارتی... اما جناب مدیرکل وقتی چشمش به این لجنزار افتاده بود، حالش بهم خورده بود و آن روی سگش بالا آمده بود و رفته بود توی فکر...
اما کدام فکر؟ چه فکری میتواند اساساً وجود داشت باشد جز فشار دوباره به کارگران و دیگر کارکنان رده پایین اداره؟ آن هم برای اینکه مدیرکل در جلوی مقامات بالادست خود کم نیاورد؟ برای این کار از یوسف کمک خواسته بودند؛ کمک که شاید بتوان بهعنوان یک دستور از آن نام برد. درخواستی که در همچنین ساختاری، همراه با تحقیر و ظلم نیز است و هرکسی در حد خود به دیگری ظلم میکند، زیرا حاکم ظالم، زیردستان ظالمتر خلق میکند:
رئیس ادارهی خدمات تمام فحشها و تهدیدهایی را که شنیده بود، به مدیر کارگاه حواله کرده بود و همینطور این فحشها و تهدیدها، سلسهمراتب از این دهن به آن دهن چرخیده بود تا رسیده بود به یوسف، کمک مکانیک اداره که میبایست هرطور شده کامیون را از گِل بیرون بکشد.
یوسف که موقعیت را ورانداز کرده بود، پیشنهاد داده بود که جرثقیل آورده شود و کار تراکتور نیست. اما رئیس ادارهی خدمات همچنان از یک موضع بالاتر، داد زد که: «حالا جرثقیل از کجا گیر بیاوریم بابا! برو یه کاریش بکن یوسف».
شاید بتوان نقطهی عطف داستان خیزاب را در همین نقطه دانست؛ جایی که رئیس اداره خدمات (بهعنوان نمایندهی نظام سیاسی) از یک سو فشار اعمال میکند و از سوی دیگر یوسف که قشر ضعیف جامعه را نمایندگی میکند از پذیرش دستور سر باز میزند. حسن حسام که خود به لحاظ فکری از چنین قشری دفاع میکند و در دیگر آثار خود نیز، فاصلهی طبقه حاکم و طبقهی کارگر و فرودست را روایت میکند، بهخوبی خیزاب را به یک «موقعیت» که نمایانگر محلد نزاع این دو طبقه است بدل میکند. تبدیل میکند. روی دیگر توصیفات حسام در این داستان، فقر و سختی زندگی کارگری، دشمنی آشتیناپذیر کارگر با طبقه مالک و تشویق او به اعتراض و قیام ضد نظام سرمایهداری بود. چرا که رئالیسم انتقادی حسامِ به قصد ترغیب کارگران برای مقابله با مناسبات ضدانسانی قدرت حاکم خلق شده است:
یوسف بعد از دوازده سال روزی هیجده تومان میگرفت که با کسر ده درصدی برای بیمه و مالیات میشد شانزده تومان و هشت قران. پنج سال بود که زخم معده داشت. هر بار که از اداره معرفی شده بود به بیمه، یک بسته گرد سفید یا شربت مائولکس به او داده بودند و روانهاش کرده بودند به امان خدا. هر بار هم به دکتر التماس کرده بود که بنویسید یک عکس از معدهاش بگیرند، دکتر جواب داده بود: لازم نیست .
نویسنده با آوردن چنین صحنهای از یک کارگر درحال آماده کردن یک جنگ لفظی میان این «فاصله» است. وجود طبقات در هر داستانی میتواند روایت شود، آن هم به گونههای مختلف اما حسام بر فاصلهی بیناطبقاتی در تمامی ساحات دست میگذارد. طبقهای که قدرت را نمایندگی میکند و طبقهای که ضد قدرت است و این فاصله در داستانهای او گویی پر ناشدنی است.
یوسف در ابتدا انتقاد خود را زیر لب و «با خودش» میگوید. اما در ادامه، نه تنها صدای خود را بلندتر و واضحتر، بلکه لحن خود را نیز تندتر و خشمگینانهتر به سوی رئیس اداره خدمات میکند. او پیش خود میگوید: «ناکس .... داره فرمان بیدسته میده». با صدای آهسته گفت:«... نمیخواهد چهار قدم راه برود...»، «یوسف که تا این ساعت زیر باران، توی لجن مانده بود؛ دیگر نای نفسکشیدن نداشت و تمام تنش کرخت شده بود و میلریزد. از همان جا داد زد: قربان نمیشود. این سگمذهب پاره میشود. تراکتور نمیتواند بکشد. باید جرثقیل آورد قربان». اما رئیس ادارهی خدمات هر بار در جواب او، نهیب میزند و تحقیر دیگری سمت یوسف روانه میکند. «قرمساق با من یکی به دو میکنی؟ سه ساعته داری لاس میزنی، بدون اینکه .... حالا چانه هم میزنی؟ شماها را باید بهتان رحم کرد؟ اینها همش بخاطر ترفیع گرفتن خودت است آخر قرمساق». یوسف که دیگر به تنگ آمده بود، صدایش را بلند کرد: «قرمساق جد و آبادت است... تو سرتان بخورد این ترفیع...» و با دسته بیل دوید به طرف رئیس ادارهی خدمات.
ترفیع تقریباً آخرین چیزی بود که یوسف در این وضعیت به آن فکر میکرد. ترفیع از چه چیزی و برای چه جایگاهی؟ اویی که همواره بیقدرت خواهد ماند حتی اگر بعد از انقلاب سفید، انقلاب بزرگتری در پیش باشد.
نظرها
رضا
دستمریزاد.
محسن
یکی از واقعی ترین داستان هایی که خواندم کارنامه ی احیا بوده است. ممنون که این کار را بررسی کردید، تا الان نقد مهم نخوانده بودم درباره ش خسته نباشید