«رنگین کمان» - قتل حکومتی کیان پیرفلک به روایت حسن حسام
ایرانیان همزمان با زادروز کیان با تجمع در دهها شهر جهان یاد و خاطره او را گرامی داشتند. روایت قتل او بر لحظهای متمرکز است که خانواده کیان پیرفلک از ترس ربوده شدن پیکر او توسط نیروهای امنیتی، تصمیم گرفتند در شب حادثه از انتقال آن به سردخانه خودداری کنند.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی کیان پیرفلک را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بشنوید و بخوانید.
به یاد رنگین کمانهایِ به خون خفته سراسر ایران و مادران داغدارشان و کیان پیر فلک و مادر شیرزنش
خوابیده بود. مث همیشه آرام و سبک خوابیده بود! لبخند محو و شیرینی هم رو لب داشت مث همیشه! خون اما هنوز ریزه ریزه میزد بیرون وُ با آب یخ قاطی میشد. هرکاریش میکردم، بند نمیاومد که نمیاومد!
یه گهواره کوچیک براش درست کردم عین وقتی که هنوز از شیر نگرفته بودمش. فرزی یه پتوی تاشده گذاشتم رو تختهی قفسه اول تو کمدِ جالباسی عین تشک. یه عالمه یخ از در و همسایه گرفتم و دور تا دور شو با یخ پر کردم بعد یه پلاستیک بزرگ آوردم پهن کردم رو پتو و بعد خوابوندمش تو گهواره. بالش خودشم گذاشتم زیر سرش و دور تا دورشو ملافه گرفتم و پرکردم از یخ. مخصوصن یخها روچیدم دور سرگ ِرد و قشنگش تا صورت نازنیناش، دهنم لال بد نشه و بعد لحاف خودشوگذاشتم روش و حسابی پوشوندمش.
تا میتونستم از در و همسایه یخ استیدوُم تا نذارم تنش بو بیفته تا همی جُور مثل دستهی گل سالم بمونه! لیلا خانوم همسایه دست چپیمون با تعجب پرسیده بود: «آخه ای همه یخ سی چِنِته زن!» (۲) گفتم: «یخچالُم سُوخته، یه عالم خوراکی مِنِسه ترسُم خراوآبون (۳)
در و همسایه همینو گفتم. گفتم که: «قول دادنه صبوبیان درستِس بِکنن» (۴)
گریه؟! اصلا! شده بودم یه تکه سنگ! باس بچهمو نجات میدادم. آخه میترسیدم بدزدنش میدونی؟ این روزا هی جنازه میدزدن! پاسداراروُ میگما! به زور میرن تو بیمارستونا، تو غسالخونهها تو خونههای مردم، جنازه دزدی یا حمله میکنن به خونههای عزادارا، جلوی چشای ورقلنبیده پدر و مادر، با زور تیر و تفنگ و تهدید جنازه رو ورمیدارن میبرن تا یه جای پرت و پلا، شبونه چالش کنن! مگه جنازه اون دختر خوشگله نیکارو ندیدی چیکارش کردن!
اما مگه من میذارم!؟ شارگمو بزنن، قیمه قیمم کُونن، نمیذارم بچهمو ازم بگیرن واسه همین نذاشتم کیان جونم به چنگشون بیفته. خب، دزدیدمش مث قرقی! بچه خومو دزدیدمش!
رگبار که بستن، باباش غرق خون شد و سرش افتاد رو فرمون ماشین. کیان منم خونین وُ مالین پرت شد کف ماشین و درجا تموم کرد! یه لحظه به خودم نهیب زدم: تکون بخور زن! نه داد زدم نه فریاد! تا لباس شخصیها و پاسدارا و بسیجیها و بقیه سر برسن، تو همان شلوغی، مثل فشنگ بچه به بغل، فرزی از ماشین پریدم بیرون وُ بیاعتنا به هوار و ایست و اخطار، پا گذاشتم به فرار وُ اصلان پشت سرمو نیگا نکردم که نکردم. از این کوچه به اون کوچه، از این پسکوچه به اون پسکوچه بچه به بغل، خونین وُ مالین و نفس زنون مثل فشنگ دویدم دویدم تا خودمو رسوندم به خونه.
شانسی که آوردم هیچ آشنایی منو ندید اگرم دیده باشن، من کسی رو ندیدم یعنی هیچ چیزو نمیدیدم. پسرکم که الهی قربونش برم سنگین هم بود اما باکیم نبود! تو بغلم محکم میفشردمش و میدویدم نفس نفسزنون میدویدم تا لنگه درو وا کردم و پشت سرم چفت درو انداختم.
فرزی بردمش تو پستوی پشت اتاق خواب. به هر جان کندنی که بود درازش کردم تو طبقه اول جالباسی. اول یه پتو تا کردم گذاشتم زیرش بعد یک پلاستیک بزرگ از تو انباری آوردم پهن کردم رو پتو و بعد بالش خودشو گذاشتم زیر سرش و لحافچه کوچولوشو کشیدم روش.. بعدش در به در دویدم پشت در خونهی همسایهها تا یخ جمع کنم. یه عالمه یخ جمع شد. همه رو آوردم با حوصله چیدم دور تَنِ نازنیناش تو پلاستیک و بعد پلاستیکو هم آوردم. میدونی؟ به هر جون کندنی که بود، بچهمو قایم کردم مث ماه! آرزوی دزدیدنشو گذاشتم رو دل آدمکُشای بچهدزد!
جونم برات بگه که کارم دراومده بود! دم بدم میرفتم تو اتاق خواب، درکمودو وامیکردم و به کیا سرمی زدم و بعدش یواش در گنجهی جالباسی رو میبستم و میآمدم تو ایوون و گوش میخوابوندم به صداهای بیرون تا ببینم سر و صدایی هست یانه؟ سر و صدا که بود؛ گاهی صدای رگبار، گاهی صدای تک تیر، فریادای محو... دوسه بار هم سرکوچهمون سر و صدا و قیل وُ قال بلند شد. صدای ایست وُ بگیر بگیر بلند شد! از وحشت دست و پام میلرزید. داشتم قالب تهی میکردم: «نکنه بیان به زورم که شده درو بشکنن و بیان تو و دل ورودهی خونه رو بهم بریزن و کیان منو پیدا کنن و با خودشون ببرن؟» خاک تو سرم چیکار باس بکنم؟ زور من که به این سگ پدرای درنده نمیرسه!
آخه میدونی این کار همیشگیشونه! اینو همه میدونن. تو همه جا همین کارو میکنن. در خونههارو اگر باز نشه، به زور میشکنن و میریزن تو خونه و همه چیز و بهم میزنن حتی تشکهای مردمو جِر میدن همه چیزو زیر و زبر میکنن و دل و روده همه چیزو میریزن بیرون. هیچی ازاین بیشرفای قاتل بعید نیس! و همین ترس داشت جونومو میگرفت! داشتم زهرهترک میشدم! دوباره پاورچین پاورچین برمیگشتم تو اتاق خواب، دزدکی در کمدو باز میکردم تا مطمئن شم بچه سرجاشه یانه؟!
وابیده بود! دسته گلم عینهو یه فرشته خوابیده بود و تکون نمیخورد! هربار سرشو بغل میکردم وُبا صدای خَفه؛ تاکسی نشنُفه: «پس کی بیدار میشی عزیز مادر؟ کی بیدار میشی جون ِدلم؟ آخه گشنهت نیس عمر و نفسم؟ تشنهت نیس عزیز جون؟ یعنی هیچی نمیخواهی پسر گلم، پسر باهوشم؟ هیچی نمیخوای مامان برات بیاره؟ اخه یه چیزی بگو دورت بگردم، قربون آن مهربونیت برم یه چیزی بگو! ترو به اون خدای رنگین کمونت یه چیزی بگو عزیز مادر! دلم ترکید آخه کیا! پاشو، پاشو بریم قایقت هنوز تو تشت آبه. بریم ببینم خدای رنگین کمونت راش انداخته یانه؟، بریم بینیم قایقه کار میکنه یا نه؟ پاشو پاشو پسرم، پاشو کیان جون.....
تکان نمیخورد! خوابیده بود، خواب ِخواب! خواب ِ سنگین اما با همون لبخند مهربون همیشگیش! باور میکنی؟ با همون چشای بستهشم منو نیگا میکرد! یعنی چیزی ازم خواس که روش نمیشد بِهم بگه؟ پرسیدم «چیزی میخوای جون دلم؟ چیزی میخوای؟» نه! شیرین زبون ِ من لاکلام چیزی نمیگفت لاکلام!
ساکت و آرام و مطیع خوابیده بود با همون لبخند ِ همیشگی، همون لبخندِ محوِ مهربان، رو لباش ماسیده بود با صورت روشن و باز مث پنجه آفتاب! «شیرین زبون مامان پاشو، پاشو!»
پسرم پاشو بریم دنبال بابا، بابات تیر خورده آخه! تو که گفته بودی: «بابا پلیسا با ما کاری ندارن برگردیم بابا جون!» اما اونا با ما کار داشتن کیا جون! خودت دیدی که جون دلم! دیدی که! ما رو بستند به رگبار....
خفه خفه صداش میکردم یاواش یاواش تکونش میدادم اما انگار نه انگار! جوابی نمیاومد
یخا نم نمک آب میشدند و قاطی خونای دَ لَمه بسته شده بودن!
یهو وحشت برم داشت: «خدا لباسای بچهم خیس شده! بچهم سرما نخوره؟! نکنه بچاد؟ رفتم یه تیکه اسفنج آوردم و با یه تاس. قطرهای آبو با دقت جمع کردم آب که نبود، خونابه بود! میرفتم به ایوون، برمی گشتم
میرفتم روایون، برمی گشتم تو اتاق خواب و درِکمدو چنان یواشکی باز میکردم که بچه بیدار نشه و دوباره یاواش درکمودو میبستم برمیگشتم تو ایوون و گوش میخوابوندم به سر و صدای بیرون.
میرفتم و برمیگشتم میرفتم و برمیگشتم، عینهو یه دیوونه یه جنزده! سرسام گرفته بودم اما بگی یه قطره اشک؟ اصلا! چشام شده بود انگاری دو تیکه سنگ! و اصلن نمیخواستم از تک و تا بیفتم....
شب که حسابی پایین اومد، تو دل تاریکی شب، دمدمای سحر تو هیاهویی که دورتر و دورتر میشد، رفتم و با احتیاط تموم، لنگه در بیرونو باز کردم، چپ و راستمو پاییدم.
دیاری پیدا نبود! پاورچین پاورچین خودمو رسوندم پشت در خانه همسایه پیرِمون که بهش میگفتیم خاله رخسار. تنها زندگی میکرد شوهرش پارسال رفته بود زیر تریلی و تموم کرده بود و تنها پسرش هم رفته بود به کنگان، دنبال کار.
آرام در خونهش رو با تلنگر زدم. زدم زدم زدم تا در باز شد
خاله رخساره دسُم به دومنت کمک! دورت بگردُم خاله جون کمکم کُون. کمک خاله جونم جنازه کُرُمه ز دستسون به در بردم، نِهِشتُوم بدزدنس، خوم دزدیدُمِس، کیامه خوم دزدیدمس آوردمس به خونه قایمس کردم. نیخواسم دستسون بیفته ببرن عزیزمه غریب چالش کُنِن (۵)
چالش کنن؟! چی؟ خاک ِ عالم تو سرم! مگه بچهم مرده؟! مرده؟!
یه باره دنیا روسرم خراب شد، هوار کشیدم، زار زدم، ترکیدم:
کیانُمو میگم، کُرِ عاقلمومیگم جونِ دلُمو، رنگین کمونُمو؟! خاله رخساره کمک، مردمونه خُورکُن، همَنه خُورکُن، واییی (۶)... و رفتم
پاریس ۳۰ آبان ۱۴۰۱
برگردان از گویش بختیاری (ایذه):
۱ـ سردته مامان جون؟
۲ـ آخه این همه یخو میخوای چیکار زن!
۳ـ یخچالم سوخته، یه عالمه خوراکی توشه
۴ـ قول دادن فردابیان درسش کنن
۵ـ خاله خساره جون دستم به دومنت کمک! دورت بگردم خاله جون کمکم کن. کمک خاله جونم جنازه بچه مو از دستشون در بردم، نذاتشم اونو به دزدن، خودم دزدیدمش! کیامو خودم دزدیدمش آوردم خونه قایمش کردم. نمیخواستم دستشون بیافته ببرن بچه مو غریبونه چالش کنن
۶ـ چالش نکنن!م ـ کیانم، پسرم عاقلم، جون ِ دلم، رنگین کمونم؟! خاله رخساره کمک، مردمو خبر کن، همه رو خبر کن
نظرها
نظری وجود ندارد.