کابوسهای بیداری مسجد سلیمان
دربارهی ادبیات نفتی ایران؛ از ابتدا تا سالهای بعد از انقلاب
هما نصیر - در رمان «فوران» نوشته قباد آذرآیین با محیط مسجد سلیمان به عنوان نخستین شهر نفتی ایران از منظر کارگری آشنا میشویم. به همین سبب هم این اثر از سندیت اجتماعی برخوردار است.
۱.
قباد آذرآیین نویسندهای نامآشنا برای اهل ادبیات معاصر ایران است. نویسندهای که میتوان او را به «مکتب جنوب» نسبت داد و ادامهدهندهی راه نویسندگانی چون احمد محمود و صادق چوبک دانست زیرا اغلب داستانهایش و ـ حتی روایتهای ناداستانیاش ـ زاییده و پرورشیافتهی شرایط جغرافیایی و اقلیمی است، به ویژه جنوب ایران و خاصه مسجد سلیمان؛ شهر اولینها.
از طرفی فقط وجه جغرافیایی نیست که باعث شده است آذرآیین را در ذیل مکتب جنون بگنجانند بلکه تأکیدی که بر رئالیسم در روایتپردازی دارد و همچنین روایتِ وجوه فرهنگی، اجتماعی و محلی جنوب ایران نیز تأثیر بهسزایی در این دستهبندی دارد.
آذرآیین در ۱۰ فروردین ۱۳۲۷ به دنیا آمده است. اولين اثر این نویسنده با نام «باران» در سال ۱۳۴۵ در نشريه ادبی بازار در رشت منتشر شد. اين داستان نقطه عطفی در دنيای نويسندگی آذرآیین بود. آذرآیین در سال ۱۳۵۷، اولين داستان برای نوجوانان، با نام «پسری آن سوی پل» را نوشت. در سال ۱۳۶۰ رمان «راه كه بيفتيم، ترسمان میريزد» را به چاپ سپرد. این نویسنده پس از اين كتاب، چند سالی تنها با نشريات ادبی در ارتباط بود تا اينكه اولين مجموعه داستانش را با نام «حضور» در سال ۱۳۷۹ منتشر كرد. «شراره بلند» دومين مجموعه داستان آذرآيين بود كه در سال ۱۳۸۰ منتشر شد. داستان «ظهر تابستان» از اين مجموعه در جايزه گلشيری برگزيده شد و قرار شده بود که محمدرضا هنرمند با اقتباس از این اثر، یک فیلم سینمایی بسازد که وزارت ارشاد مانع انجام آن شد. ضمناً آذرآیین در طی چند دهه کارِ داستاننویسی آثار دیگری را نیز منتشر کرده از جمله «از باران تا قافلهسالار»، «چه سینما رفتنی داشتی یدو»، «داستان من نوشته شد»، «من... مهتاب صبوری»، «زنده به عشق»، «عقربها را زنده بگیر»، «هجوم آفتاب»، «شب مشوش»، «روزگار شاد و ناشاد محلهی نفتآباد»، «فوران» و «تولههای تلخ». هرچند که تحلیل و نقد هر کدام از رمانها و مجموعهداستانهای آذرآیین برای شناخت بهتر وضعیت اجتماعی و سیاسی و بافت فرهنگی جنوب ایران به ویژه مسجد سلیمان حائز اهمیتاند و ضروری اما تمرکز یادداشت حاضر به دلیل پیوند و پیوستگیاش با پروندهی «ادبیات و نفت» بر رمان «فوران» از این نویسنده است.
۲.
«فوران» در پاییز ۱۳۹۸ توسط انتشارات هیلا منتشر شد. همانطور که در مقدمه نوشته شده، داستانهای آذرآیین عموماً در بستر جغرافیایی جنوب رخ میدهند و اغلبشان نیز دربارهی اقلیم و خاستگاهِ این نویسنده یعنی منطقه مسجدسلیمان و همچنین موضوع استخراج نفت از این منطقه نفتخیز است. «فوران» نیز روایتی است از اولین برخوردارها و مواجهها با استخراج نفت و تأسیس و حضورِ شرکت نفت انگلیس در این منطقه.
شاید وقتی در خرداد ۱۲۸۷ نفت برای اولین بار در مسجد سلیمان کشف شد، تا این میزان تصور نمیشد که نفت بهجای اینکه راهی برای پیشرفت بگشاید، فضا را برای دگرگونیِ منفی و حتی ترک شهر مهیا کند. مردمانی که بیش و کم از حضور نفت به جای بهره، زیان دیدند.
«فوران» نیز با جملهای از کتاب مقدس در همین باب آغاز میشود: «باشد که او از دل زمین نفت بیرون آورد تا شاد گردد». شادیای که خیلی سریعتر از تصور همگان به اندوهی بیپایان بدل شد.«فوران»، روایتِ همین دگردیسی است. البته اگر «شادی» را پیشفرض بگیریم زیرا از داستان چنان برمیآید که در اولین برخوردها نیز استخراج نفت و حضور انگلیسیها مایهی بدبختی را فراهم آورده است.
«فوران» از دو بخش تشکیل شده است که روایت در بخش اول مبتنی بر سرگذشت نسل نخست از خاندان بختیار البرزی است و داستان نیز از زبان او روایت میشود و بخش دوم نیز مبتنی بر سرگذشت نسل بعد از او و مواجهشان در درجهی دوم و سوم با نفت و پیامدهای آن است. بخش اول شامل شصت و هشت «تکه» یا خردهداستان میشود که همگی از زبان شخصیت اصلی رمان یعنی بختیار البرزی بیان میشوند. شخصیتها اغلب یا از خانوادهی او هستند یا همسایگان نزدیک به او. شخصیتهایی که بیش و کم از نفت یا بهتر بگوییم شرکت نفت انگلیس تأثیر پذیرفتهاند و در طی داستان از زاویهی زندگی خودشان به نفت نزدیک میشوند.
بختیار کارگر شرکت نفت انگلیس در مسجد سلیمان است و از ایل و تبار بختیاری. راویِ «فوران» پیش از آنکه به داستانِ بختیار و نزدیکان او ورود کند، مدخل یا مقدمهای در باب استخراج نفت میآورد که دیدگاههای مربوط به کشف نفت را با زبانی ساده و مختصر بیان میکند:
یکی بود، یکی نبود... سالیان سال پیش، در تکهای از یک سرزمین گرم جنوبی، بومیانی میزیستند؛ صاف و صادق و صمیمی... این مردم کوچگر بودند و آن تکهی گرم قشلاق پاییز و زمستانشان بود... یک روز، آدمهای غریبهای پا به سرزمینشان نهادند؛ دیلاق با چشمهایی کبود و موهایی زرد... گفتند از راه دور، خیلی دور، از آن سوی آبها آمدهاند... بومیان، چنانکه رسم مهماننوازی است، تازهواردها را پذیرا شدند و عزیز داشتند... اما تازهواردها مهمان نبودند، آمده بودند که پا سفت کنند و ماندگار شوند. عزیزانی که شما باشید در میان بومیها، آنها که شاخکهای حساستری داشتند، گفتند:"همتباران! ویرتان با این غریبهها باشد. ما دلمان گواهی بد میدهد..." گروهی بهتأیید گفتند: "راست میگویند همتباران، ما نباید به غریبهها اطمینان کنیم..." گروهی اما ساز موافق زدند: "نفوس بد نزنید. این آدمهای آراسته و تر و تمیز حتماً با خودشان برکت برایمان آوردهاند.
پس از این مقدمه، زاویهی دید داستان از راوی به سمت بختیار تغییر میکند و داستان از زبان او روایت میشود. بختیار سه ماه است که در بخش بیماریهای خونی بیمارستان مرکزی شرکت نفت بستری است و «فوران» در واقع شامل خردهقصههایی میشود که بختیار در شب آخر زندگی خود و پیش از مرگ برای سرپرستار بیمارستان خانم احمدی تعریف میکند؛ قصههایی که در یادکرد شخصیتهای نزدیک به او هستند. از زن و بچههای او گرفته تا مادر، برادر، خواهر و همسایههای او. هرچند که موضع بختیار در نسبت با شرکت نفت چندان شفاف نیست اما دیدگاه او فراز و فرودهایی دارد، همچون زندگیاش، و همین فراز و فرودهاست که به دیدگاه او شکل داده. یک فرد محافظهکار که به یک منتقد برل میشود.
بختیار دلیل پیوستناش به کمپانی را اینگونه برای مادرش تعریف میکند:
من چه دارم که دلمو بهش خوش کنم مادر؟ گله و رمه دارم؟ زمین قابل به کشت دارم؟ ئئ فرنگیها عقلشون کار میکنه، بیخود و بیجهت از اون سر دنیا نیومدهن مهمونی که همی فردا ورگردن برن خونههاشون، نه حتماً چیزی سراغ دارن اینجا، زیر این خاکهای داغ. سفرهای پهن شده، منم مینشینم یه گوشهی ئی سفره، دستمو دراز میکنم داخل سفرهشون. یه سالی باشون کار میکنم یه گوشهی ئی سفره دستمو دراز میکنم داخل سفرهشون، یه سالی باشون کار میکنم، اگه دیدم از خان و ارباب بهترن، دل میدم به کارشون و نوکریشون رو میکنم، اگه دیدم نه، آبی ازشون گرم نمیشه، میگم شما رو به خیر و ما رو به سلامت، برمیگردم سر همون رعیتی و نوکریِ خان.
(ص۲۳)
آنچه پیداست مناسباتیست که شرکت نفت انگلیس در ماههای اول استخدام افراد بومی ایجاد کرده و باعث جذب بومیان شده و فاصلهای که به شکل نمادین با مناسبات ارباب – رعیتی موجود، ایجاد کرده است.
۳.
در کنار بختیار البرزی، داستان یکی همسایگان و دوستان نزدیک به او، غریب کهزادی، نیز جزئیات زیادی دربارهی شرکت نفت انگلیس دارد. غریب کهزادی به صورت مشخص تا نیمهی رمان یکی از موافقان اولیه حضور شرکت نفت انگلیس در مسجد سلیمان است. او در واقع یکی از همانهایی است که راوی در مقدمه ذکر کرده بود: عدهای ساز موافق زدند. غریب که مشخصاً سواد سیاسی و اقتصادی ندارد اما دیالوگهایش با اطرافیان بیشتر نمایانگر تِز توسعهی وابسته است. غریب از پشت پردهی چیت گفت:
ناشکری نکن مادر، اگر همی فرنگیا نبودن بچههامون پاک کور و کچل میشدن. پاک تلف میشدن. هزار جور درد و مرضی به جونشون بود. خداییش، کمپانی مثل یه پدر دلسوز، یه مادر مهربون، به ئی بچهها رسیدگی کرده از بابت دوا درمون و دکتر و سوزن.
(ص ۳۳)
این آخری اشارهی غریب به کلینیک و بیمارستانی است که انگلیسیها در مسجد سلیمان ساخته بودند. اما نظریه توسعه وابسته که این متن ادعا میکند غریب به بخشی از آن تعلق فکری دارد، چیست؟
جان فوران در تشریح چارچوب نظری خود در کتاب «مقاومت شکننده»، نظریه فوق را اینگونه توضیح میدهد:
در تعریف نظریهی توسعه وابسته به یک نظام اقتصادی بینالمللی اشاره دارد که در چارچوب آن ملتهای مختلف، مواضعی را در سطوح کیفیتاً متفاوت قدرت و نفوذ اشغال میکنند. در مرکز، کشورهای صنعتی پیشرفته، بازیگران کلیدی تکنولوژی و مالی را کنترل میکنند و با این امتیاز، به صورتهای خاصی، صنعتیشدن مناطق حاشیهای را شکل میدهند.
(مقاومتشکننده، ص ۲۴).
غریب کهزادی البته در بخشهای دیگر این رمان دیالوگهایی براساس همین ایده بیان میکند. برای مثال او خطاب به ماه بانو، مادر بختیار میگوید:
بفرما مادر، حالا هی بگو فرنگیا بدن. به پسر بزرگهت کار دادهن، خونه دادهن، ئی یکی پسرتِ هم سالم مادرزاد کردهن برات، حالا هم به برکت همی فرنگیا داره میره سرکار. حالا هِی بدن فرنگیا رو بگو. هی ناشکری بکن.
(ص۶۹)
۴.
یکی دیگر از شخصیتهایی که در این رمان به آن پرداخته میشود، کوهیار البرزی، برادر بختیار است. کوهیار بعد از مدتی کار در شرکت نفت، کمکم از طریق فردی به نام رمضانی و با گرفتن اعلامیهها و کتابهایی، با گروهها و اندیشههای چپگرایانه آشنا میشود و به آنها میپیوند و همین باعث فاصله گرفتنش از بختیار نیز میشود زیرا بختیار به دلیل مشی محافظهکارانهای که دارد، معتقد است این رویکردها و فعالیتها باعث اخراج و نابودی زندگیِ کوهیار میشود؛ هرچند که کوهیار در تصمیم خود برای مبارزه علیه انگلیسیها مصمم است و در همین راه نیز کشته میشود. کوهیار یکی از کسانی بود که برای اولین بار کارگران شرکت نفت را سازماندهی کرد و شاید مهمتر از آن به آنها آگاهی داد.
سندیکا... این واژهی ناآشنا حالا لقلقهی زبان خیلی از کارگرها شده بود... پچپچههایی شنیده میشد: کاهش ساعات کار، بیمهی درست و درمان، افزایش دستمزد، پایان بخشیدن به صاحبیت صاحبها، پایان حق توحشستانی انگلیسیها... چه حرفهای دهانپرکن پر مخاطرهای! تا همین چند ماه پیش کی جرئت میکرد به صاحبها بگوید بالای چشمتان ابروست؟
(ص ۱۵۸)
همچنین در تکهی چهل و هشت رمان، راوی به اعتراضات کارگران شرکت نفت اشاره میکند:
حالا دیگر همه چیز روشن شده بود. ترسها ریخته بود. اگر تا چند ماه پیش نیمهشبها صدای شلیک تیر از ایستگاه آخر تفتون میآمد، حالا دیگر خبر از اعلام حکومت نظامی بود و درگیریهای نظامیها با کارگران اعتصابی و کشتها و دستگیریها... دانشآموزان هم به جای کتابهای درسیشان، اعلامیه توی کیفهاشان جابهجا میکردند .
در مجموع و بهطور کلی، رمان فوران با فضاسازی و شخصیت پردازی خوبی که دارد، باعث میشود مخاطب و خوانندگان با محیط یک شهر نفتی آشنا شوند. شخصیتهایی را بشناسند که هر کدام از زاویهای به نفت و پیامدهای آن تأثیر پذیرفتهاند.
* عنوان یادداشت حاضر برگرفته از مقالهای به قلمِ سهراب، یکی از شخصیتهای رمان است. سهراب این مقاله را برای روزنامهدیواری مدرسهشان نوشته است و تقریباً شبیه بیانیهای است از حضور و وضعیتِ شرکت نفت انگلیس در مسجد سلیمان.
نظرها
نظری وجود ندارد.