ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

کارگران وطن ندارند؟ 

کیوان مسعودی ــ رویکرد مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست به موضوع ملیت و مبارزه ملی چیست؟

به تازگی جمعی از کارگران عسلویه و جنوب کشور در بیانه‌ای نوشته‌اند‌: «چه در کارخانه و چه در هر بخش دیگر بحث هویت‌های قومی کوچک‌ترین جایگاهی در میان طبقه کارگر ندارد.»

در حاشیه بحث‌هایی که این بیانه ایجاد کرده و می‌تواند ایجاد کند، یادداشت پیش‌رو نگاهی است به جایگاه مسئله ملیت و هویت ملی در دوره‌ای خاص از تحول فکری مارکس که از قضا مبنای کارگرگرایی سیاسی (یا هویت‌گرایی کارگری) در جریان‌های ارتدوکس مارکسیستی است. نگاهی به مارکس سالهای ۱۸۴۳ تا ۱۸۴۸؛ دوره‌ای که او به همراه انگلس ایدئولوژی آلمانی و در ادامه مانیفست حزب کمونیست را می‌نویسد. نگاه مارکس به موضوع ناسیونالیسم و مبارزه کارگری غالبا عطف به این دوره و با این جمله مشهور مانیفست شناخته می‌شود : «کارگران وطن ندارند.»

مارکس«کارگرگرا» و موضوع هویت ملی

در اندیشه مارکس، طبقه کارگر یا به عبارت دقیق‌تر پرولتاریا، نقش سیاسی تکین و منحصر به فردی در فرآیند رهایی دارد؛ نقشی مقایسه‌ناپذیر با عنصر بالقوه ضد-سیستمی دیگر، یعنی ملت. این جایگاه و نقش «سیاسی» به ویژه در نوشته‌های مارکس در سالهای ۱۸۴۳ تا ۱۸۴۸ پررنگ است.

فارغ از پیچیدگی‌های تکنیکی منطق کتاب سرمایه (که می‌توان آن را ترجمه‌ای «اقتصادی-اجتماعی» از تضادهای سیاسی دانست که در سالهای ۱۸۳۰، ۱۸۳۲و  ۱۸۴۸ اروپا را به لرزه درآورد)، ماجرا در اینجا خیلی سرراست است : پرولتاریا به دلیل محرومیت مطلق اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی‌اش می‌تواند حامل رهایی جهان‌شمول، مطلق و یکپارچه تمام انسان‌ها از تمام خودبیگانگی‌ها باشد. در این صورت‌بندی کلاسیک، پرولتاریا از پیش از مالکیت، از خانواده و از ملیت رهاست. به عبارت دیگر، این موجودیت مادی نوظهور بدوا و به شکل بالقوه از دایره نظم سلطه خارج شده است و می‌تواند مبنای شکل‌دهی به نظمی بدیل از روابط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی باشد.

مارکس و انگلس به صراحت در ایدئولوژی آلمانی می‌نویسند : 

در حالی که بورژوازی هر ملت منافع ملی خاصی دارد، صنایع بزرگ طبقه‌ای ایجاد می‌کنند که منافعش در تمام ملت‌ها یکی است و برای آن ملیت از پیش از بین رفته است، طبقه‌ای که واقعا از جهان کهن خلاص شده و همزمان در تقابل با آن قرار می‌گیرد.  

در این فرمول‌بندی، که بارها به اشکال مختلف در آثار مارکس تکرار می‌شود، نسبت روشنی وجود دارد میان نفی ملیت و شکل‌گیری نوعی انترناسیونالیسم کارگری همگام با توسعه صنایع بزرگ در سرتاسر جهان. ماجرا بدین قرار است:‌ بین‌المللی شدن شرایط اقتصادی اجتماعی کارگران همبسته خواهد بود با درونی شدن فقدان ملیت. افق تاریخی‌ای که مارکس در اینجا پیش‌فرض گرفته عبارت از این است که مرزبندی‌ها و تضادهای ملی بین مردم با توسعه سرمایه‌داری، ظهور بازار جهانی، یکنواختی تولید صنعتی و شرایط وجودی‌ای که مستلزم آن است، از بین می‌رود. 

آثار مارکس البته حاوی پاساژ‌های نظری متعددی است که مطلقا نسبتی با این پیش‌فرض، یعنی با همگن‌سازی شرایط و روابط روابط تولید همگام توسعه سرمایه‌داری، ندارند. مارکس خصلت ناموزون توسعه سرمایه‌داری را به رسمیت می‌شناسد و در کتاب سرمایه صراحتا از تقسیم کار جدیدی بین ملت‌ها حرف می‌زنیم که بخشی از جهان را به میدان توسعه کشاورزی بخش دیگر صنعتی جهان تبدیل می‌کند. در دفترهای اتنولوژیک، مارکس حتی این ناموزونی و نابرابری را زمینه بسط فهمی چندخطی از توسعه تاریخی قرار می‌دهد. وانگهی، به زغم مارکس، درنهایت « با از میان رفتن استثمار یک انسان به دست انسان دیگر، استثمار یک ملت به دست ملت دیگر نیز از میان خواهد رفت ». 

خوانش کارگرگرا از مارکس غالبا استوار است بر اولویت بخشی به غایت‌شناسی بر منطق روند حرکت. این اما همه داستان مارکس، کارگران و ملت‌ها نیست.

از محرومیت از وطن تا الغای آن

قبل از هرچیز باید تصریح کرد که در روند منطقی طرح بحث در مانیفست حزب کمونیست، یک حرکت منطقی/تاریخی قابل تشخیص و ردیابی است : از «محرومیت» از ملیت به «الغا» ملیت که خود نوعی درونی شدن همان محرومیت اولیه است. امکان تحقق این حرکت در سطح سیاسی منوط است به تشکیل و تثبیت انترناسیونال کارگری 

مارکس و انگلس به شکلی کنایه‌امیز تصریح می‌کنند :

کمونیست ها متهم شدند که می‌خواهند وطن (Vaterland) و ملیت (Nationalität) را از بین ببرند. کارگران وطن ندارند. ما نمی‌توانیم آنها را از آنچه که ندارند محروم کنیم. 

روشن است که در وهله نخست محرومیت اقتصادی و اجتماعی کارگران از مزایای وطن نه یک تصمیم یا استراتژی سیاسی که یک واقعیت اجتماعی تحمیل شده است. وانگهی، از درون این کلیت نیرویی زاده می‌شود که می‌تواند واقعیت جدیدی را سامان ببخشد که معرف آن دیگر نه محرومیت از ملیت که رنگ باختن و انحلال آن است. مارکس می‌نویسد : « با برافتادن تضاد طبقات درون ملت‌ها، روابط خصومت‌امیز میان ملت‌ها نیز از میان خواهد رفت. »

تا اینجا دو پرده از واقعیت تاریخی تفکیک شده است :‌ واقعیت «محرومیت» از وطن و واقعیت «الغا» تمایزات ملی.

در حد فاصل این دو، اما آنچنان که مارکس و انگلس می‌‌نویسند، استراتژی مبارزاتی کارگران اما خواه ناخواه از مسیرهای متمایز «ملی» می‌گذرد. برای توضیح این امر، آنها میان محتوا و فرم مبارزه تمایز قایل می‌شوند.

مبارزه پرولتاریا اگر چه لحاظ «محتوا»  یک مبارزه ملی نیست، اما رویایی کارگران کشور های مختلف با بورژوازی خود به ناگزیر «فرم» مبارزات ملی به خود می‌گیرد. فاصله‌ای که مارکس و انگلس میان فرم و محتوای مبارزه لحاظ می‌کنند،، نوعی شکاف بنیادی درون در ساختمان نظری‌ای تعبیه می‌کندکه تقلیل‌گرایی رویکرد کارگرگرا بر آن استوار شده است.  مسئله وقتی بغرنج‌تر می‌شود که مارکس و انگلس ضمن تاکید بر بر فرم ملی مبارزات کارگری می‌نویسند :

«از  آنجا که پرولتاریا باید پیش از هر چیز قدرت سیاسی را تسخیر کند، و به مقاله طبقه ملی ارتقا یابد [به مقام طبقه رهبر ملت (در نسخه ۱۸۸۸)]، یعنی خود را همچون یک ملت برسازد، عجالتا هنوز ملی است، هرچند به هیچ‌وجه نه به معنایی که بورژوازی این مفهوم را درک می‌کند.» 

تبدیل شدن طبقه به ملت و جذب و رفع «فرم» به میانجی «محتوا» داستان مبارزه کارگری و تحول تاریخی و منطقی‌ای است که باید رخ دهد تا در نهایت، همچنان که در سرود انترناسیونال آمده، نوع بشر به « انترناسیونال » استحاله یابد. 

بدین ترتیب، بنابر آنچه از مانیفست حزب کمونیست برمی‌آید، در مسیر مبارزه ‌‌:

  • کارگران باید اشکال و سطوح مختلف محرومیت از وطن را به رسمیت بشناسند؛
  • فرم‌های ملی، قومی و منطقه‌ای مبارزه را تقویت کنند تا طبقه کارگر بتواند به طبقه قوم‌ها، طبقه منطقه‌ها و طبقه ملت‌ها (طبقه رهبر قوم‌ها، رهبر منطقه‌ها و رهبر ملت‌ها) بدل شود؛
  • در جهت تشکل‌یابی ترا منطقه‌ای، ترا قومی و تراملی گام بردارند تا بتوانند نظم سیاسی-اجتماعی رها از سلطه و ستم  را برپا سازند. 

و اما نکته آخر :‌ مانیفست حاوی کلیت ایده‌های مارکس در مورد نسبت میان مبارزه ملی و کارگری نیست. و به خصوص در خصوص مسئله ملی، نوعی تحول را در آرا مارکس می‌توان ردیابی کرد. مثلا در حالی که مارکس بیشتر نسبت به مبارزه ملی لهستانی‌ها ابراز بدبینی کرده بود، پس از قیام ۱۸۶۳-۱۸۶می‌نویسد که انقلاب « ملی » لهستان می‌تواند سرآغاز گسترش شعله انقلاب از شرق به غرب باشد. همین تغییر رویکرد را در مورد مبارزات ایرلند می‌تواند مشاهده کرد. در حالی که او بیشتر معتقد بود که راه حل الغا ستم ملی در ایرلند ظهور سوسیالیسم در انگلستان است، بعدتر مارکس مبارزه ملی گرایانه ایرلند‌ها در دهه ۱۸۶۰ را همچون سرچشمه‌ای برای جان‌بخشیدن به مبارزه علیه سرمایه‌داری در انگلستان برمی‌شمارد. در واقع، نگاه «انگلیس محور به رهایی ایرلند» او که مبتنی بر اولویت مبارزه کارگری بر مبارزه علیه ستم ملی است، جای خود را به رویکردی «ایرلند محور به رهایی انگلیس» می‌دهد: رویکردی که در آن مبارزه علیه ستم ملی اولویت استراتژیک پیدا می‌کند.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • جوادی

    مارکس می نویسد : انقلاب ملی لهستان می تواند سرآغاز گسترش شعله انقلاب از شرق به غرب باشد. آیا این پیش بینی درست از آب درآمد؟ تجربه به ما می گوید این پیش بینی مارکس مثل بسیاری از پیش بینی ها یا پیشگویی های او نادرست بوده است.‌ نویسنده مقاله می گوید مارکس پیشتر عقیده داشت که راه حل الغای ستم ملی در ایرلند ظهور سوسیالیزم در انگلستان است. بعدتر مارکس مبارزه ی ملی گرایانه ایرلندی ها در دهه ی ۱۸۶۰ را همچون سرچشمه ای برای جان بخشیدن به مبارزه علیه سرمایه داری در انگلستان بر می شمارد.‌ در واقع نگاه انگایس محور به رهایی ایرلند او که مبتنی بر اولویت مبارزه کارگری بر مبارزه علیه ستم ملی است جای خود را به رویکرد ایرلند محور به رهایی انگلیس می دهد.‌ تاریخ به ما می گوید که هیچ یک از این دو دیدگاه به اجرا در نیامده است. نه سوسیالیزمی در انگلستان ظهور کردکه به الغای ستم ملی در ایرلند منجر شود و نه مبارزه ملی گرایانه ایرلندی ها همچون سرچشمه ای به مبارزه علیه سرمایه داری در انگلستان جان بخشید. با این ملاحظات جای تعجب است که چرا نویسنده مقاله تلاش می کند که رویکرد ایرلند محور به رهایی انگلیس مارکس را به عنوان یک رویکرد استراتژیک به کارگرانی که بحث هویت های قومی را فاقد جایگاه در کارخانه و هر بخش دیگر دانستند، عرضه کند؟ شاید نویسنده مقاله فکر می کند که کارگرانی که موضع انترناسیونالیستی در قبال مساله هویت های قومی انتخاب نموده اند ، بی چون و چرا از نظرات مارکس پیروی می کنند.‌

  • جوادی

    به تازگی جمعی از کارگران عسلویه و جنوب کشور در بیانیه ای نوشتند : چه در کارخانه و چه در هر بخش دیگر ، بحث هویت های قومی کوچک ترین جایگاهی در میان طبقه کارگر ندارد.‌ روشن است این دیدگاه به مذاق کسانی که تلاش کرده و می کنند تا انقلاب زن، زندگی، آزادی را تحریف کرده و مساله ی هویت های قومی را مساله ی کانونی آن تعبیر کرده و مساله ی بنیادی ستم علیه زنان را به حاشیه برانند، خوشایند نیست.‌ از طرفی این دیدگاه نشانگر شکاف ژرف بین این کارگران و احزابی است که مدعی نمایندگی و رهبری طبقه کارگر و حتی رهبری انقلاب زن، زندگی، آزادی اند.‌ در نزد اکثر احزاب چپ گرا بحث هویت های قومی جایگاه مهمی دارد و این احزاب در تقابل با ناسیونالیزم ایرانی با برجسته کردن تبعیض قومی یا به قول خودشان ستم ملی از ایده ی خطرناک ناسیونالیزم قومی طرفداری می کنند. در حالیکه راه حل هر نوع تبعیضی تاکید بر برابری و هویت انسانی و سیاست شهروندی بر مبنای حقوق بشر است .‌ هیج نوع هویتی نباید همپای هویت انسانی تلقی شود زیرا در غیر اینصورت مساله ی تبعیض از اساس حل نخواهد شد.‌

  • جوادی

    تصحیح کامنت قبلی: هیچ نوع هویتی نباید همپای هویت انسانی تلقی شود زیرا در این صورت مساله تبعیض از اساس حل نخواهد شد.

  • جوادی

    آیا گروههای مخالف جمهوری اسلامی در تله هابزی گرفتار هستند؟ این پرسش وقتی که درباره تله هابزی مطالعه می کردم ، به ذهنم خطور کرد.‌ به نظرم بی اعتمادی متقابل بین گروههای مخالف جمهوری اسلامی و ترس از رویارویی و کشمکش در فردای سقوط جمهوری اسلامی( ترس از جنگ قدرت) باعث افزایش تمایل به سیاست حذف پیشگیرانه شده است و این گروهها را را وارد بازی باخت_ باخت نموده است.‌ من توانایی نوشتن مقاله ای در این باره را ندارم ام امیدوارم این پرسش روشنفکران را به تامل وا دارد و به شناخت بیشتر کنشگران سیاسی از عملکرد خود و بهبود آن منجر شود.‌

  • جوادی

    کشته شدگان انقلاب زن، زندگی، آزادی را می توانیم آزادیخواه بنامیم اما نظرات آنها را درباره نوع حکومت نمی دانیم.‌ آنها نه فریاد جاوید شاه سردادند و نه فریاد زنده باد جمهوری. آنها آزادی را فریاد زدند و برای آن جان شان را از دست دادند.‌ آنها بر خلاف نخبگان به کسب قدرت در فردای سقوط جمهوری اسلامی نظر نداشتند ، بنابراین در تله هابزی گرفتار نبودند.‌ امثال نیکا و سارینا برای آزادی از جان خود گذشتند اما نخبگان حاضر نشدند از غرور کاذب و تعصبات خود بگذرند و با تاسیس شورای هماهنگی کثرت گرا از کسانی که جانشان را در کف دست گرفته و به خیابان آمدند، حمایت کنند.‌ این نخبگان هنوز نمی دانند که لازمه همکاری نبود اختلافات نیست. همکاری از آن جهت لازم است که یا تنهایی نمی توان به هدف خاصی رسید یا اینکه رسیدن به آن بسیار دشوار است. عبور از جمهوری اسلامی در توان هیج گروهی به تنهایی نیست، بنابراین راهی غیر از ائتلاف حتی ائتلاف منفی نیست. کار اصلی این ائتلاف صرفا بسیج در صد قابل توجهی از مردم برای یک حرکت انقلابی پیروزمندانه و واگذاری قدرت به رهبران بالقوه ای است که اکنون در بند هستند.

  • جوادی

    گروههای مخالف جمهوری اسلامی باید این نکته ی استراتژیک را بدانند که تا زمانی که جمهوری اسلامی پابرجاست، با حمله به همدیگر نه تنها هیچ بردی به دست نمی آورند، بلکه برعکس با تضعیف همدیگر به ادامه وضع موجود کمک‌‌می کنند.‌ مساله مرگ و زندگی باعث می شود که دشمن های قسم خورده هم دور هم جمع شده و به اقدام مشترک دست بزنند. چنین اتفاقی بارها در تاریخ سیاست هم در سطح ملی یعنی بین گروههای سیاسی و هم بین کشورها رخ داده است.‌ مساله ی کنونی ایران مساله مرگ و زندگی است و انحصارطلبی و عدم همکاری بس است و اقدام فوری و مشترک از طرف نخبگان مخالف وضع موجود ضروری است. اکنون باید اقدام نمود و فردا شاید خیلی دیر باشد.‌

  • جوادی

    یک انقلاب زمانی قابل دفاع است که اوضاع را بهتر کند. همانگونه که یک جراحی زمانی قابل دفاع است که وضعیت بیمار را بهتر کند.‌ بسیاری از روشنفکران طرفدار انقلاب فاجعه بار ۵۷ به ویژه چپ ها با اونکه بدتر شدن اوضاع را از فردای پیروزی انقلاب دیدند اما با استناد به ویژگی های منفی نظام پیشین از انقلاب فاجعه بار ۵۷ دفاع کردند. من چنین دفاعی را دفاع منفی می نامم و همین دفاع منفی را در بقای جمهوری اسلامی موثر می دانم.‌ متاسفانه همین استدلال روشن را بسیاری از این روشنفکران نمی توانند بپذیرند و با دفاع منفی از انقلاب ۵۷ به بقای جمهوری اسلامی کمک می کنند.‌ با گذشت چهار دهه از انقلاب فاجعه بار ۵۷ لازم نیست برای انتقاد از نظام پهلوی از انقلاب ۵۷ دفاع کرد. می توان هم از نظام پهلوی انتقاد کرد و هم از گفتمانهای انقلاب ۵۷. متاسفانه تقریبا تمام روشنفکران در روبرو شدن با این تقابل، از یکی علیه دیگری دفاع می کنند.‌ شاید دکتر بختیار از معدود روشنفکرانی بوده است که هم با پهلوی مخالف بوده و هم با انقلاب ۵۷. آیا موضع گیری او بهتر نبوده است؟

  • جوادی

    دیگر با چه زبانی بگویم که دفاع از سلطنت پهلوی یا انقلاب ۵۷ به بقای جمهوری اسلامی کمک می کند. هر کس که با این نظر مخالف است، بگوید که دفاع از پهلوی یا انقلاب ۵۷ به گذار از وضع موجود کمک می کند.‌ قبلا یادداشتی تحت عنوان چرا نباید از سلطنت پهلوی یا انقلاب ۵۷ دفاع کرد به این مساله استراتژیک پرداختم.‌ حتی اگر این یادداشت، کامنت هم تلقی شود نباید از اهمیت استراتژیک مساله کاسته شود.‌ فعلا توان من در اون اندازه نیست که به تفصیل این مسایل را مورد بررسی قرار دهم.‌

  • جوادی

    مساله ی جمهوری یا سلطنت اهمیتی را که برای روشنفکران و نسلهای پیش از انقلاب ۵۷ دارد برای نسلهای جدید بویژه نسل z ندارد.‌ من در ایران زندگی می کنم و از افکار سیاسی آنها تا حدی آگاهی دارم. اگر نسل z متشکل می بود همانند جمعی از کارگران عسلویه و جنوب کشور که بی اهمیت بودن مساله هویت های قومی را اعلام کردند، بی اهمیت بودن مساله جمهوری یا سلطنت و مسایل مشابه را که دهه ها روشنفکران را مشغول کرده و به جان هم انداخته ، اعلام می کردند.‌ برای نوجوانان و جوانان کشته شده در انقلاب زن، زندگی، آزادی مساله هویت های قومی و مساله جمهوری یا سلطنت چقدر مهم بوده اند؟