دیدگاه
ستیز در میدان حافظه
ف.دشتی ــ موضوع این نوشته بررسی مفهوم میدان حافظه و نشان دادن مختصات سیاست حافظه است. انگیزهی نگارش آن مصاحبههای اخیر پرویز ثابتی، مقام عالیرتبهی ساواک رژیم شاه است.
به دنبال انتشار پی در پی مصاحبههایی با پرویز ثابتی از تلویزیون «من و تو»، اولین نقد جدی به قلم بهزاد کریمی در سایت اخبار روز منتشر شد.
کریمی در نوشتهی خود، «ثابتی در پی چیست؟ »، به درستی دروغپردازیها و تلاشهای این مهرهی تأثیرگذار شبکهی مخوف ساواک در جعل واقعیت را یک به یک افشا میکند، و در پایان میپرسد: ثابتی با کارگردانی و بازی در این نا-مستندِ از پیش طراحی شده در پی چیست؟ - و خود چنین پاسخ میدهد:
ثابتی فقط در تبرئه گذشتهی خویش نمیکوشد، او سیاست روز هم میکند. این شخص در پی تثبیت آن خط از طیف سلطنت است که تنها انتقادش به گذشتهی پادشاهی پهلوی، سستآمدنها در برابر مخالفان بود! اینکه چرا قاطعانه در مقطع زمانی زمستان ۵۶ تا پاییز ۵۷ جنبش انقلابی کم سرکوب شد و بعدش حتی رژیم سیاست کشتار را چندان پی نگرفت و از «شنیدن صدای انقلاب شما» گفت و لذا گذاشت کار به انقلاب کن و فیکون برسد. ثابتی در قالب خاطراتگویی سیاست میورزد و خط میدهد. او نه فقط نماد سلطنت که نمود سلطنت استبدادی است. او با قطع روند احیای مشروطیت در کشور وارد صحنه شد، بر متن عروج استبداد فردی شاه بالید و به آن خدمت کرد و با زوال این دیکتاتوری مرخص شد.
تأثیر ویرانگرانهی صنعت تبلیغ
چیزی که موجب میشود ما این سلسله فیلم سراسر دروغ و تحریف را جدی بگیریم، نظر به نمونههای مشابه در تاریخ نزدیک خود و دیگر کشورهای جهان است، کشورهایی با تجربههای تاریخی و سطوح فرهنگی مشابه. نمونهها نشان میدهند که چنین پروژههایی در بسیاری موارد موفق شدهاند با اتکا به ضعفهای حافظهی جمعی تصویری جدید و جعلی از تاریخ ارایه کنند، آن قدر که دیگر کسی واقعا نتواند به یاد بیاورد آنچه از سر گذشت، چه بود.
این حملهها حتا اگر نتوانند زمینه را برای مشروعیت بخشیدن به تداوم مظالم گذشته در آینده فراهم کنند، درست مثل پدیدهی دیده شدن عکس خمینی در ماه، هم به رژیم فعلی و هم به استعمارگران نشان میدهند که سطح شعور عمومی در همین سطح است که میتواند این خزعبلات را باور کند، البته اگر مورخان و روشنفکران ما در برابر این پروژهی ویرانگرانه سکوت پیشه کنند.
مثال شیلی در این زمینه حاوی درسهای حیرتآوری است.
در پنجاهمین سالگرد کودتای پینوشه علیه دولت سوسیالیست سالوادر آلنده، کسانی که در شیلی معتقد بودند «رژیم پینوشه بد بود، خیلی شکنجه کردند، اما کودتا علیه خطر کمونیسم موجه بود»، به ۴۰ درصد نزدیک شدند. این نسبت بیش از دو برابر در مقایسه با چهلمین سالگرد کودتا در ده سال پیشتر بود. میبینیم که نه تنها تاریخهای رسمی، بلکه صنعت تبلیغ نیز میتواند راه رقیق شدن و بی اهمیت جلوه دادن رخدادهای تاریخی را هموار کند.
نوشتهی بهزاد کریمی از این نظر در حکم ضدحملهی ارزشمند و خطیری است.
پیشتر هم شاهد تلاشهای خائنانهی چندی در جهت مشروعیت بخشیدن به کودتای ۲۸ مرداد شده بودیم، و اکنون با انتشار سلسله فیلمهای ثابتی مطمئن میشویم که این یک پروژه گسترده با نیات شرورانه است.
میدان حافظه
موضوع این نوشته بررسی مفهوم میدان حافظه، ربط و پیوندش با ایدئولوژی و سیاست حافظه است. بهکارگیری واژهی میدان فقط به لحاظ گسترهای که حافظه در آن فعالیت میکند، نیست. درضمن با توجه به جنبهی استفاده از این کلمه در حیطهی ورزش اشاره دارد به رزمایشی که گروهها و جبهههای گوناگون در این میدان برای ربودن گوی رقابت از خود نشان میدهند.
سیاست حافظه، سازماندهی حافظهی جمعی توسط عوامل سیاسی است. ابزاری سیاسی به کار گرفته میشود تا به مدد آن وقایع تاریخی دستهبندی شوند و بخشی از آنها به خاطر سپرده و ثبت شوند و بخشی دیگر کنار گذاشته شوند. سیاست حافظه ممکن است نحوهی نگارش و انتقال تاریخ را تعیین کند.
مشکل اساسی از این واقعیت ناشی میشود که تاریخ و حافظه یکدیگر را نمیپوشانند. در تاریخنگاری همواره، یا به طور عمدی و یا به خاطر نبودِ دسترسی به اسناد و فکتها بخشی از حقیقتِ رخداد خارج از میدان دید قرار میگیرد، و همین زمینه را برای سوء استفادههای بعدی فراهم میکند. این است که غالبا دیده میشود از یک رویداد تاریخی تفسیرهای گوناگون و معمولا متضاد با یکدیگر آورده میشود. سیاست حافظه با نفوذ سیاسی خود، بازنمایی متفاوتی از موضوعات تاریخی ارایه میدهد که معمولاً جزو جداییناپذیر سیاستهای حاکمیتهای توتالیتر است که از تبلیغات و ابزارهای دیگر برای تحمیل نسخهی خاصی از تاریخ استفاده میکنند و هدفشان حذف دیدگاههای رقیب در مورد گذشته است. برای دستیابی به این هدف، رژیمهای حافظه به ابزارهای مختلفی مانند ارایهی یک روایت به ظاهر منسجم، و پوشاندن واقعیتهای تاریخی که با تفسیرخود در تضاداند، متوسل میشوند.
جز حاکمیتهای توتالیتر، گروهها و احزاب صاحب ایدئولوژیهای ملیگرا و عمدتا راستگرا با اتکا به اهرمهای فرهنگی، فرهنگ عامه و هنجارهای اجتماعی با برسازی سیاست هویت تمام وقایع تاریخی را در جهتی هدفمند مطابق با ایدههای خود تفسیر و تحریف میکنند.
نمونههای برجستهی سیاست هویت در تاریخ نزدیک جهان، روایت سراسر مجعول حاکمیت معاصر ترکیه از نسلکشی ارمنیان در ۱۹۱۵، روایت حزب نازی آلمان از نژاد برتر و دشمن جلوه دادن نژاد سامی، و روایت صهیونیستی حاکمیت اسرائیل از «سرزمین موعود» است.
به همین خاطر است که حافظهی تاریخی همواره یک میدان ستیزهجویی است؛ مبارزهای است بین تمام نیروهایی که سعی در فراموشی یا قلب وقایع تاریخی میکنند و تمام آن کسانی که به دنبال حقیقتاند. از طرف دیگر، مثلا در مورد جامعهی شیلی میتوان حدس زد که برخی دلزدگیها از خشونتهای سیاسی، و در مورد ایران ستوه جانکاه جامعه از سیاستهای هرروزهی رژیم ج.ا. به برخی خستگیها و جانبهلب رسیدنها منجر شده است تا آن حد که بخشهایی از هر دو جامعه به انکار گذشته روی آوردهاند. بااین همه، این انکارگرایی خود حاوی خشونتی مضاعف در حق تمام قربانیان تاریخ این خطههاست.
البته خلاص شدن از سایهی مهیب گذشته چیزی نیست که بتوان با آن مخالفت کرد، زیرا کسی نمیتواند با خاطرهی آن به زندگی خود ادامه دهد. مسئله این است که آن گذشته، از نظر تاریخی همچنان تداوم یافته و براستی نگذشته و به اتمام نرسیده است: ستمشاهی امروزهمچنان زنده است و تنها تغییر ظاهر داده است.
با میدانگرفتن انکارگراییِ تاریخی، این پرسش مطرح میشود که آیا ایران کشور فراموشی است؛ پرسشی که بیشک نیاز به بررسیهای گسترده و جدی دارد. اما در فرصت و حوصلهی این نوشته با توجه به روانشناسی اجتماعی و آموزههای فروید میتوان گفت: راست این است که کسی چیزی را فراموش نمیکند، و همه لااقل از ستمها و جنایات تاریخ نزدیک خود خبر دارند، منتها عامل دیگری دخیل است که افراد کوشش میکنند آن یادها را به پسِ ذهن خود برانند و از آن سخن نگویند. آن عامل یک ایدئولوژی است؛ یک باور دستهجمعی و آیینی که آنان را معذور از مطرح کردن دوبارهی آن مظالم میکند.
ستیز ایدئولوژی در میدان حافظه
هر ایدئولوژی بیش از آنکه مبتنی بر سیستمهای فکری باشد، یک نظام زبانی است، و در درون خود از یک ثبات صوری برخوردار است که راه را بر درکها و برداشتهای متفاوت از خود میبندد. در واقع درکهای دیگر را در بهترین حالت به صورت اشتباهات سمانتیک ارزیابی میکند.
وقتی کسی خود را به صورت ایدئولوژیک پرورش میدهد، تعارضات خود را با جهان خارج تنها در قالب رتوریک و سخنوری بازتاب میدهد و در همین جاست که به روایتپردازی خیالی از وقایع تاریخی میپردازد. در آخرین نمونهی این داستانپردازی با فیلمی به کارگردانی و بازیگریِ پرویز ثابتی که تاکنون پنج قسمتش در آمده، روبهروییم که هر اپیزودش به دقت طراحی و اجرا شده است.
از آنجا که این ایدئولوژی بر سخنپردازی استوار است و فاقد سازوکارهای اندیشِشی در تحلیل وقایع تاریخی است، لذا لفظِ «من» خیلی سریع جای خود را به «ما» میدهد تا بتواند به قطبیت و جداسازی اقشار مردم از یکدیگر در جامعه دامن بزند. به دنبال این فرایند، با تکرار این گفتمان و به علت بنبستهای سیاسی-اجتماعی موجود که ریشه در طبقهی حاکم دارد (و اقتدارطبقهی حاکم از آن بارور میشود)، بخشی از جامعه از سر ناگزیری همراه این ایدئولوژی میشود تا در «ما» صاحب هویت شود، و چنین است که به تدریج پردهای روی حافظهی خود میکشند.
سخن از ایدئولوژیای است که به دور از نگرشی خردورزانه شامل خیالبافیهایی است که این بخش از جامعه در پاسخ به مشکلات واقعی خود برمیسازند. این خیالبافیها برای جمع کردن هوادار برای روز مبادا حائز اهمیت است، زیرا یک حرکت سیاسی پوپولیست همواره مستلزم تهییج تودههاست. در همین مرحله است که سرمایهگذاری برای تصاحبِ بلندگوهای قوی الزامی میشود. تلویزیون و کانالهای گوناگون اینترنتی همه در خدمت پدید آوردن حافظهای جعلی به کار گرفته میشوند و آن را گسترش میدهند. این البته شیوهای جدید در تاریخ نیست و از دیرباز تمام اقتدارها به آن دست یازیدهاند. به قرینهی اصطلاح آدورنوییِ «صنعت فرهنگ» به آن «صنعت حافظهساز» بگوییم. مثال بارزش تمام بیهودهگوییهای دولت اسرائیل است مبتنی برادعای حقطلبانهای که بر خاک فلسطین دارد. این گونه حافظهسازیها غالبا در بستر داستانی اساطیری یا دینی بیان میشوند تا جنبهای قدسیآمیز از روایت خود پدید آورند. صهیونیسم یا جریان سلطنتطلبی بدون این روایتها نمیتوانند سر پا بمانند، چون محملی برای سخنوریِ خردگریز پیدا نمیکنند. این روند در نهایت به هویتسازیهای جعلی و اساطیری میانجامد، اما تنها در این مرحله باقی نمیماند؛ همیشه باید آن روایات را تکرار کرد تا از قوتش چیزی کاسته نشود و تبدیل به دژی محکم شود که با توسل به آن بتوان تمام کژرویها، جنایات و رفتارهای غیراخلاقیِ صاحبان اصلی ایدئولوژی در گذشته یا زمان حال را توجیه کرد. نمونهاش سخنوریهای خردستیزی است که امروز دولت نتانیاهو میکند؛ یا تلاش تراژیکمیکی که ثابتی از خود نشان میدهد.
فراموشی یا آفازی؟
در واقع بیش از آنکه فراموشی در میان باشد، وضعیتی حاکم است که در آن، منتسبان جامعه در فقدان کلمات، مفاهیم و نبودِ ایدههایی برای سخن گفتن از گذشته بهسرمیبرند. یک جور ناتوانی اکتسابی در خلاء فرهنگ. اگر بتوان اصطلاحی از علم پزشکی را برای توضیح این پدیده به عاریت گرفت، میتوان تمام این وضعیت را در واژهی آفازی[aphasia] به معنای عدم قدرت تکلم خلاصه کرد. این شاید بتواند به ما کمک کند که بفهمیم وقتی میدان حافظه تحت فشار کامل ایدئولوژی غالب قرارمیگیرد، ما با یک آفازی سازمانیافته روبهرو ایم.
در این ایدئولوژی حتا وقتی فرد مثلا با فیلم مستندی مانند «خانه سیاه است»، روبهرو شود، با وجودیکه تمام آن ایام فاجعهبار را به یاد میآورد، مصلحت را در آن میبیند که از تماشای کامل آن چشم بپوشد تا حافظهاش را نگران نکند. حافظهی ما همیشه شتابزده و پا در گریز است.
این ایدئولوژی ما را وادار به رقابتی مخفیانه با نسلهای گذشته و پدران و مادران خود میکند: ادعا این است که: رنج ما از نظر کمّی و کیفی قابل مقایسه با رنجی که آنان کشیدند، نیست. این منطق ربط و پیوند مستقیمی با خصیصهی حسابگرانه یا شمارشی شدن همهی اجزای زندگی در دورانِ سرمایهزدهی معاصر دارد. دقیقا مثل حالت چندشانگیز خبرگزاریهای غالب جهان که امروز در جنگ غزه حساسیت نشان میدهند هر کدام به نحو دقیقتری شمارهی کشتهشدگان را گزارش کنند، غافل از اینکه جنبهای غیراخلاقی در شماره کردن قربانیان نسلکشی اسرائیل یا هر رنج بشری دیگر وجود دارد. رنج، رنج است و از حد تحمل انسانی که گذشت موجب تلاطمهای کوچک و بزرگ اجتماعی میشود. مسلما نسلهای پیشین ما خوشی زیر دلشان نزده بود که علیه رژیم شاه شوریدند. پیش از هر چیز ما وظیفه داریم آن رنج را به رسمیت بشناسیم.
میدان حافظهی اجتماعی فقط تحت تأثیر سیاست حافظه نیست؛ عادات عمومی و اخلاق اجتماعی نیز نقش تعیینکننده دارند. شتاب حسابنشده برای گذار از وضعیت فعلی به منظور ادامهی بقا، و هر لحظه مترصد بازیِ بعدیِ قدرتهای جهانی بودن، مکانیسمی است که موتور فراموشی را به کار میگیرد: هیچکس وقت ندارد به رنجهای دردناک گذشته فکر کند.
این است که میدان حافظه پیچیدهتر از آن است که در تقابل « فراموشی/ بهیادآوری» قابل فهم باشد.
پیچیدگیهای حافظه و وظیفهی آزادیخواهان
در میدان حافظه چیز دیگری هم هست به نام حافظهی تکهتکهشده که این بار نه در آفازی که در زبانپریشی [دیسفازی] خود را نشان میدهد: اختلال در توانایی سخن گفتن و تواناییِ نامیدن؛ ناتوانی در پیدا کردن ربط و پیوندهای رویدادها.
از هر سو که بنگریم، مبارزه در میدان حافظه ماهیتی سیاسی دارد. به عبارت دیگر، حافظه تنها یک تصویر خام از گذشته نیست و باید در بخش آگاهی ذهن تبدیل به ادراک شود. از همین روی، رویارویی با گذشته تنها با دستیازیدن به وجدان ماحصلی ندارد. بدون دست یافتن به درک سیاسی، هر حافظهای در معرض صنعت تبلیغ و فریبکاریهایی از جنس یاوهگوییهای پرویز ثابتی است.
اما این را هم نباید ناگفته گذاشت که نمیتوان از فرد فرد جامعه انتظار داشت که حافظهی تاریخی خود را به سطح ادراک ذهن برسانند. در واقع چنین چیزی غیرممکن است. وظیفهی روشنفکر البته مبارزه با یاوهگوییهاست، اما همانطور که والتر بنیامین نشان داده است تنها در صورت رستگار شدن جامعه است که سیاست حافظه امکان احیا مییابد، و حافظه و آزادی این امکان را مییابند که یکدیگر را تقویت کنند.
رنج گذشته تنها زمانی از بین خواهد رفت که علل اتفاقاتِ آن زمان از بین رفته باشد. اما تنها به این دلیل که آن علل همچنان وجود دارند، طلسم فریبندهی گذشته تا به امروز ناگسستنی باقی مانده است. اگر فراهم آوردن امکان رویارویی با گذشته یکی از مفاد حقوق بشر باشد، شاید یک نوشتهی تحلیلی، یک فیلم، یک داستان یا یک نقاشی توان این را نداشته باشند که با مد نظر نهادن این حق بشری، همگان را به درک آگاهانه از گذشته برسانند، اما قادر خواهند بود با افشای سیاست انکارگرایی، اثرات درمانی بر آفازی داشته باشند و روحهای خسته را تکان دهند.
نظرها
moe
اکثر سخنانش درست است فساد حاکم در خاندان پهلوى و مماشات شاه با افراد فاسد دربارى و وزيرانى که براى يک انتصاب بايد به شاه گزارش مى دادند و ناديده گرفتن توصيه هاى مقامات امنينتى در باره نفوذ آخوند هاى شياد عدم اجازه دستگيرى آنها و خواب خرگوشى روشنفکران جامعه و زياده خواهى دانشجويان عافيت طلب چپ گرا که هم نان و هم خر و هم خرما را طلب مى کردند در جائى که استالين قبله عالم شان ملت رو روانه اردوگاههاى کار اجبارى مى کرد سخن دراز است و اين حکايت تلخ مثنوى هفتاد من کاغذ است.
شهروند
دوست گرامی moe به قدرت رسیدن خمینی نه نتیجه اعتراضهای دانشجوئی که نتیجه بی کفایتی رژیمی بود که همه قدرت در دست یک نفر متمرکز شده بود و درست در زمانی که احتیاج به گشایش امکان برای شرکت مردم در سرنوشت کشور بود کشور را تک جزبی اعلام کرد و گفت هر کس ناراضی است میتواند برود. این وظیفه معترضان نیست که از دولت حمایت کنند. وظیفه دولت است که دست به اصلاحات بزند برای چنین کاری احتیاج به دموکراسی بود که شاه به ویژه پس از کودتای 28 مرداد تمامی ازادی های سیاسی را از مردم گرفت.
جوادی
بخشی از مردم و روشنفکران طرفدار احیای سلطنت هستند و در مقابل بخشی از مردم و روشنفکران طرفدار تاسیس یکی از انواع جمهوری هستند و حتی بخشی از مردم طرفدار جمهوری اسلامی هستند. این حقیقت ساده و روشن یک کثرت گرای سیاسی را رنج نمی دهد اما اکثر نسلهای پیشین مثل ثابتی و ف. دشتی را که قادر به درک ماهیت متکثر مفهوم مردم نیستند ، رنج می دهد. همانطور که اسرائیل ستیزی و امریکا ستیزی عنصر اساسی هویت جمهوری اسلامی را تشکیل می دهد و اینو اگه از دستش بگیری ، چیز مهمی برای عرضه ندارد، به نظر می رسد،سلطنت ستیزی هویت چپ ایرانی را تشکیل می دهد یعنی چپ ایرانی خودش را پیوسته در تقابل و دشمنی با سلطنت تعریف می کند و نه در تفاوت و غیریت با آن . باید به خاطر داشت که هر تفاوتی لزوما به تقابل راه نمی برد. مهمترین و بیهوده ترین مساله ای که اپوزیسیون جمهوری اسلامی تا به امروز درگیر آن بوده دوگانه ی جمهوری یا سلطنت است و تا زمانی که از این موضوع آگاهی نیابد و برای آن چاره ای پیدا نکند، به تداوم وضع موجود کمک خواهد کرد. بارها گفتم و باز هم می گویم که استبداد یعنی تمرکز قدرت و بر اساس این تعریف، مساله ی استبداد مساله ی جمهوری یا سلطنت نیست زیرا تاریخ بارها نشان داده که استبداد در هر دو شکل امکان پذیر است. هم آقای ثابتی و هم امثال ف. دشتی این حقیقت روشن تاریخی را نادیده می گیرند، بنابراین علی رغم اینکه به دو اردوگاه متخاصم تعلق دارند ولی هر دو این گرایش دارند تا بخش هایی از تاریخ را انکار کنند. به روشنفکران ایرانی توصیه می کنم که کتاب مفهوم تاریخ نوشته ی عبدالله عروی را بخوانند زیرا فکر می کنم که اکثر روشنفکران ایرانی حتی نمی دانند تاریخ چیست، همانطور که نمی دانند جمهوری چیست و..
شهروند
جوادی گرامی در نظری که داده ای بر خلاف نوشته های قبلی ات دچار مغلطه شده ای.تکثری که نام برده ای وجود دارد ولی پذیرش تکثر به معنی موافقت با هر دیدگاهی نیست. در جامعه ای که فاقد سنت دموکراتیک و پذیرش مخالفن فکری است احترام دوجانبه به دیدگاه های یک دیگر هم وجود ندارد. سلطنت طلبانی که از آنها نام می برید امروز نقاب از چهره بر گرفته اند و علنا خواهان برقراری سلطنت غیر مشروط هستند. برای من که خواهان دموکراسی به معنی حکومت مردم،برای مردم و به دست مردم هستم هرگونه حکومت فردی به معنی بر قراری استبداد است. چه در شکل جمهوری و چه در شکل سلطنت.در این مورد مساله پایبندی در اصول است که تعیین کننده است. اصل حاکمیت مردم است.
-
شروین- نوشته را دوبار خواندم به امید اینکه بفهمم چرا نویسنده نوشته: « اما این را هم نباید ناگفته گذاشت که نمیتوان از فرد فرد جامعه انتظار داشت که حافظهی تاریخی خود را به سطح ادراک ذهن برسانند. در واقع چنین چیزی غیرممکن است.» وقتی افاضات خواننده گرامی جوادی را خواندم متوجه دوراندیشی ف. دشتی شدم. سر بزنید به همه فضاهای مجازی چپ: فقط همین افراد یادداشت میگذارند.
جوادی
سر بزنید به همه فضاهای مجازی چپ، فقط همین افراد یادداشت می گذارند. آیا منظور از فضای های مجازی چپ ها این است که غیر چپ ها در آن سایت ها حق اظهار نظر ندارند؟ تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود. کسی که عبارت فضاهای مجازی چپ ها را به کار می برد، یه روزی می تواند بگوید این مملکت، مملکت چپ ها است، درست مثل یک حزب اللهی که اخیرا مدعی شد که این مملکت مال حزب اللهی هاست. در ضمن من فقط در همین سایت نظراتم را بیان می کنم و البته در همین سایت ، نظراتم هم مورد بی اعتنایی و هم مورد تحریف قرار می گیرند و به همین خاطر تصمیم گرفتم این سایت را ترک کنم. به عنوان مثالی از تحریف یا بدفهمی نظرات من، مخاطبی مرا متهم به مغالطه کرده و می گوید که تکثر وجود دارد و پذیرش تکثر به معنای موافقت با هر دیدگاهی نیست. در پاسخ به این مخاطب می توان گفت که کثرت گرایی به معنی دیدن کثرت و علاوه بر آن به رسمیت شناختن آن است و نه صرف دیدن کثرت. منظور از به رسمیت شناختن کثرت یعنی ارزشمند دانستن نفس کثرت و نه موافقت با هر دیدگاهی. مگر می شود با هر دیدگاهی موافقت نمود؟ .مشکل اینجاست که عده ای کثرت را نمی بینند و یا اگر می بینند آن را به رسمیت نمی شناسند یعنی خواهان نابودی تکثر و استقرار تک صدایی هستند. یک کثرت گرا در عین حال می تواند از یک تئوری سیاسی و اجتماعی دفاع کند و از تئوری های دیگر انتقاد کند . اما بین انتقاد و تلاش برای حذف نظرات دیگر و تحمیل یکنظریه به همگان تفاوت وجود دارد.
جوادی
استبداد یعنی تمرکز قدرت. در هر جامعه سیاسی سه قدرت وجود دارد یعنی قدرت یا قدرت قانونگذاری است یا قدرت اجرایی و یا قدرت قضایی. اگر این سه قدرت در دست یک فرد یا گروه متمرکز شوند، این به معنی استبداد است ، در اینصورت فرقی ندارد که حکومت خودش را جمهوری بنامد یا سلطنت. در انقلاب ۵۷، استبداد را با سلطنت یکی می دانستند و بنابراین گمان می کردند که با نفی سلطنت خود به خود به دموکراسی می رسیم. اما همه شاهد هستیم که چنین چیزی رخ نداد و اقتدارگرایی تازه ای تحت عنوان جمهوری اسلامی شکل گرفت. چرا چنین چیزی رخ داد؟ اینکه بگوییم جمهوری اسلامی، جمهوری راستین نیست ، نه تنها دردی را دوا نمی کند، بلکه همچنان بر برداشت نادرست از مفهوم استبداد یعنی اینهمانی استبداد و سلطنت استوار است و اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری را که بارها رخ داده است ، نادیده می گیرد. باید بپذیریم که ایده ی اینهمانی استبداد و سلطنت در سال ۵۷ به تاسیس اقتدار گرایی تحت عنوان جمهوری انجامید و اگر همچنان بر چنین ایده ای تاکید کنیم ، باز هم به اقتدار گرایی در قالب جمهوری خواهیم رسید و نه دموکراسی. آیا وقت آن نرسیده است که برداشت نادرست از استبداد را کنار نهیم و آن را یک مساله ی مربوط به نهاد قدرت تلقی کنیم؟ اگر استبداد را تمرکز قدرت تعریف کنیم در اینصورت راه حل اش را در توزیع قدرت که مهمترین اش تفکیک قواست پیدا خواهیم کرد و نه در تغییر شکل حکومت. بر اساس این تعریف ، تقابل جمهوری یا سلطنت تا حد زیادی رنگ خواهد باخت. اینکه آقای دکتر نیکفر می گوید صندلی مرکزی قدرت باید خالی بماند، جز به معنی تفکیک قوا و محدودیت دوره زمامداری چه می تواند باشد؟ اگر غیر از این است، سخت مشتاقم بدونم که معنایش چیست.
جوادی
اینهمان فرض کردن استبداد و سلطنت دو واقعیت را که بارها مشاهده شده اند ، نادیده می گیرد، بنابراین نمی تواند برداشت درستی باشد. واقعیت اول دموکراسی در شکل سلطنت مشروطه است و واقعیت دوم ، اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری پسوند دار یا بی پسوند است. مهم ترین علت شکست انقلاب ۵۷ در تاسیس دموکراسی را می توان همین برداشت ناقص از مفهوم استبداد دانست که متاسفانه جمهوریخواهی ایرانی از آغاز تا امروز گرفتار آن است و یکی از عوامل ناکامی آن شده است. من به عنوان یک جمهوریخواه وظیفه خود می دانم که این مساله را به سایر جمهوریخواهان اعلام کنم و برای آن راه حلی پیشنهاد کنم. راه حل این مساله، تعریفی از مفهوم استبداد است که هم نهادگرایانه باشد و هم جامع باشد به این معنی که شامل تمام موارد باشد. فکر می کنم تعریف استبداد به عنوان تمرکز قدرت از این دو ویژگی برخوردار باشد. جمهوریخواهی ایرانی با پذیرش این تعریف می تواند به جای اینکه بر حسب عادت تنها با اقتدارگرایی در شکل سلطنت مقابله کند ، اقتدارگرایی در شکل جمهوری را نیز نفی خواهد کرد .
جوادی
تا زمانی که فهم درستی از مساله ی استبداد نداشته باشیم، در تاسیس دموکراسی موفق نخواهیم بود. به احتمال زیاد آقای دکتر نیکفر با تعریف استبداد به عنوان تمرکز قدرت مخالفتی ندارند. اگر با چنین تعریفی موافق هستند، خواهش می کنم در اشاعه ی آن بکوشند.
جوادی
در انقلاب ۵۷ چه فهمی از مساله ی استبداد رایج بوده است؟ اگر در انقلاب ۵۷ فهم درستی از مساله ی استبداد وجود می داشت آیا کار به تاسیس اقتدارگرایی در قالب جمهوری و تحت عنوان جمهوری اسلامی می کشید؟ آیا انقلابیون به خاطر فهم نادرست از مساله ی استبداد سزاوار انتقاد نیستند؟ چه درسی از این تجربه ی فاجعه بار می توانیم بگیریم؟ مهمترین درسی که از این تجربه می شود گرفت این است که اقتدارگرایی را انواعی است و اقتدارگرایی در قالب جمهوری یا تحت عنوان جمهوری امکان پذیر است و حتی میتواند از اقتدارگرایی در شکل سلطنت وحشتناک تر باشد.
جوادی
بیش از چهار دهه است که جمهوریخواهان مخالف جمهوری اسلامی، ادعا می کنند که جمهوری اسلامی، جمهوری راستین نیست اما نه می گویند منظور از جمهوری راستین چیست و نه مثالی از آن ارائه می دهند و تا زمانی که این دو موضوع را روشن نکنند، ادعای شان قانع کننده نخواهد بود و همینطور در بین مردم نفوذ چندانی نخواهد داشت. آیا بهتر نیست که به جای جمله ی مبهم و کم تاثیر جمهوری اسلامی ، جمهوری راستین نیست، بگوییم جمهوری اسلامی اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری است؟
جوادی
تا زمانی که فهم درستی از یک مساله نداشته باشیم در حل آن موفق نخواهیم شد. این اصل ساده درباره ی مساله ی استبداد نیز صدق می کند. بر اساس این اصل می توان گفت که یک انقلاب زمانی می تواند مساله ی استبداد را حل کند که دست کم بخش قابل توجهی از انقلابیون فهم درستی از مساله ی استبداد داشته باشند، در غیر اینصورت انقلاب به بازتولید استبداد منجر می شود. بر اساس این تحلیل ساده می توان گفت که انقلاب ۵۷ به بازتولید استبداد منجر شد زیرا انقلابیون فهم نادرستی از مساله ی استبداد داشتند و استبداد را مساوی سلطنت و از ابن رو دموکراسی را مترادف جمهوری می دانستند و گمان می کردند با الغای سلطنت، خود به خود دموکراسی حاصل خواهد شد. متاسفانه هنوز هم اکثر جمهوریخوهان درباره استبداد اینگونه فکر می کنند و به جای اینکه نظام کنونی را اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری بنامند ، ترجیح می دهند بگویند که جمهوری اسلامی جمهوری راستین نیست و یا اینکه بگویند سلطنت ولایی است. همانطور که قبلا هم گفتم اینهمان دانستن استبداد و سلطنت دو واقعیت را نادیده می گیرد: واقعیت اول ، دموکراسی در شکل سلطنت مشروطه است و واقعیت دوم اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری است. آیا جمهوریخواهانی که همان فهم سال ۵۷ را درباره مساله ی استبداد حفظ کرده اند می توانند برپاکنندگان دموکراسی در ایران باشند ؟ آقای دکتر نیکفر با اونکه اعتراف می کند که تازه بعد از تجربه حکومت ولایی متوجه شدیم استبداد را انواعی است ولی بارها از جمهوری اسلامی به عنوان سلطنت ولابی و یا شکلی از نظام سلطانی یاد کرده است که به نظر می آید این دو جمله ناسازگار باشند زیرا وقتی از جمهوری اسلامی به عنوان سلطنت دینی یا ولایی نام می بریم در واقع تصدیق می کنیم که استبداد یک نوع و همان سلطنت است ولی اشکال گوناگون دارد.
جوادی
هیچ گروه سیاسی یا شخص با نفوذی نمی تواند بدون حمایت اکثر روشنفکران به قدرت دست پیدا کند.حمایت موثر اکثریت مردم بعد از حمایت اکثریت روشنفکران حاصل می شود و نه برعکس. رضا پهلوی حتی اکثر مردم هوادارش هم باشند بدون حمایت اکثر روشنفکران نمی تواند گامی به جلو بردارد. مصاحبه پرویز ثابتی و اقدامات مشابه جز هیاهوی زودگذر رسانه ای کوچکترین تاثیری در برهم زدن توازن قوا نخواهد داشت و حتی به نظرم باعث تعمیق شکاف بین جمهوریخواهان و مشروطه خواهان خواهد شد و به نفع وضع موجود عمل خواهد کرد.
جوادی
کامنت شماره ی ۱۲ می تواند چکیده یک مقاله ی نانوشته باشد. لزومی ندارد ندارد نوشتن مقاله بر نوشتن چکیده مقدم باشد. می توان نخست چکیده را نوشت و سپس آن را بسط داد و به مقاله رسید. اگر روزی آن اندازه معلومات کسب کنم که بتوانم یک مقاله خوب بنویسم، از چکیده شروع می کنم.
جوادی
ایرانیان تا به امروز نتوانسته اند مساله ی استبداد را برطرف کنند زیرا فهم درستی از آن نداشته و ندارند.
جوادی
چهل و چهار سال است که از تاسیس اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری می گذرد ولی هنوز جمهوریخواه ایرانی نمی تواند تصدیق کندکه اقتدارگرایی منحصر به سلطنت نیست و اقتدار گرایی در شکل جمهوری هم امکان پذیر است. آیا چنین جمهوریخواهانی می توانند برپاکنندگان دموکراسی در ایران باشند؟ آیا این مساله هم تقصیر شاه بوده است؟
جوادی
روشنفکران نسل سوم با اصلاح برخی از نظرات خود و پذیرش غیریت یا تفاوت به جای نفی آن، می توانند به تغییر وضع موجود کمک کنند وگرنه اگر بخواهند همچنان مواضع تنگ نظرانه گذشته را حفظ کنند و بر حذف و انکار مخالفان خود اصرار بورزند، ناآگاهانه به تداوم وضع موجود کمک می کنند.
جوادی
من احتمالا نخستین جمهوریخواه ایرانی هستم که اقتدار گرایی در شکل جمهوری را ممکن و خطرناک تر از اقتدار گرایی در شکل سلطنت می داند. من به جای اینکه بگویم جمهوری اسلامی، جمهوری راستین نیست، ترجیح می دهم بگویم اقتدارگرایی تحت عنوان جمهوری است. آقای دکتر نیکفر در مقاله ای می گوید که آینده ایران بسته به این است که جمهوری شهروندی دست بالا را بگیرد یا اقتدار گرایی. با اونکه بلافاصله تاکید می کند که این اقتدار گرایی ، اقتدار گرایی در شکل سلطنت نیست و شانس احیای سلطنت را بسیار کم برآورد می کند، اما مصلحت نمی داند که از عبارت اقتدارگرایی در شکل سلطنت استفاده کند، همانطور که مصلحت نمی داند پاسخ دهد که از منظر تفکیک قوا ، جمهوری شهروندی چگونه نظامی است و مصلحت را در ابهام و عدم شفافیت می بیند.
جوادی
تصحیح می کنم: مصلحت نمی داندکه از عبارت اقتدارگرایی در شکل جمهوری استفاده کند.
جوادی
آقای دکتر نیکفر عزیز، بارها از شما خواستم که صدای من باشید و اجازه ندهید که نظراتم گرفتار گرداب سکوت شوند. من برای برکشیدن خود یا فرار از انزوا در این سایت ننوشتم، بلکه برای کمک به تغییر وضع موجود این کار را انجام دادم. اما نه تنها نظراتم مورد بی اعتنایی قرار گرفتند، بلکه پرسشهایی که طرح کردم نیز مورد توجه قرار نگرفتند.اگر نظراتم مورد اعتنا قرار می گرفتند، به احتمال زیاد فضای روشنفکری ایران و به تبع آن فضای سیاسی تغییر می کرد، ولی متاسفانه چنین نشد. روشنفکران نسل سوم با خود انتقادی و رها کردن دوگانه سلطنت پهلوی _ انقلاب ۵۷ می توانند به تغییر وضع موجود کمک کنند. آیا آزمایش کردن این تز ضرر دارد؟
جوادی
در برخورد با دوگانه ها ( تقابل های دوتایی) برخلاف تصور عموم سه الگو وجود دارد که عبارتند از: الگوی یا این یا آن، الگوی نه این نه آن و الگوی هم این هم آن. اکثر مردم بر اساس الگوی یا این یا آن در برابر دوگانه ها موضع می گیرند و از تصور دو الگوی دیگر ناتوان هستند. اما رایج ترین الگو در برخورد با دوگانه ها لزوما بهترین الگو نیست. به عنوان مثال اکثر مردم ایران با دوگانه ی سلطنت پهلوی_ انقلاب ۵۷ درگیر بوده و درباره آن بر اساس الگو یا منطق این یا آن موضع می گیرند. طرفداران جمهوری اسلامی نیز این چنین موضع می گیرند. آیا موضع گیری بر اساس الگوی یا این یا آن به ادامه وضع موجود کمک نمی کند؟ دوگانه ی سلطنت پهلوی_ انقلاب ۵۷ مخالفان جمهوری اسلامی را دو شقه کرده است. آیا همین موضوع تفرقه برای اثبات اینکه دوگانه ی ذکر شده به ادامه ی وضع موجود کمک می کند ، کافی نیست؟ روشنفکران نسل سوم علاقه دارند تا لب گور با این دوگانه ها خودشان را سرگرم کنند و مدعی مبارزه با جمهوری اسلامی هم شوند، درحالیکه غافل از این هستند که با این سرگرمی ها به بقای جمهوری اسلامی کمک می کنند. راه چاره این است که نباید از سلطنت پهلوی یا انقلاب ۵۷ دفاع کرد و در عوض برای تغییر وضع موجود لازم است هر دو را منصفانه مورد نقد قرار داد.
جوادی
درکتابی خوانده ام ، زمانی که نمی توانیم شرایط بیرونی را تغییر دهیم، تنها راه پیشروی تغییر خود است. آیا این اندیشه بیانگر مشکل ما و گره گشای آن نیست؟
جوادی
آقای ف. دشتی به سوگندنامه ی بقراط متوسل می شود و می گوید همانطور که بیماران حق انتخاب پزشک را دارند ، پزشک هم حق انتخاب بیماران را دارد و بر این اساس نتیجه می گیرد که نویسندگان حق انتخاب مخاطبان را دارند. من سوگندنامه بقراط را نخوندم و نمی توان درباره ی یک جمله خارج از متن اش داوری کنم. اما حتی اگر بقراط چنین نظری داده باشد، اشتباه کرده است و اینکه پزشکان حق داشته باشند بیماران را انتخاب کنند می تواند نتایج وحشتناکی پدید آورد.مثلا این حق ممکن است حتی منجر به مرگ برخی از بیماران که نیاز به خدمات اورژانسی دارند منجر شود و قانون این حق را دست کم در ایران به رسمیت نشناخته است. از طرفی اگر بپذیریم که در هر رابطه ای فقط یک طرف حق انتخاب ندارد و انتخاب باید دو طرفه باشد، پس در زمینه ی مهاجرت و پناهندگی نیز باید پذیرفت که کشورهای میزبان حق انتخاب مهاجران و پناهندگان و حتی اخراج را دارند. بنابراین اگر روزی جوامع لیبرال قانونی وضع کنند و ورود مسلمانان یا چپ گراها را ممنوع اعلام کنند ، پس باید به آنها حق داد. در پایان لازم می دانم یادآوری کنم که برای جستجوی حقیقت علاقه چندانی به آثار نویسندگان ایرانی حتی نویسندگان لیبرال ندارم چه برسد به چپ ها. خواندن برخی از مقالات این سایت و اظهار نظر راجع به آنها صرفا به خاطر کمک به تغییر وضع موجود است و گرنه نه تنها لذتی برایم ندارد ، بلکه وقت و انرژی زیادی را از دست می دهم.