دیدگاه
کدام افق چپ؟ ما در کجای جهان ایستادهایم؟
ف. دشتی − چپ در ایران صد سال است منتظر انقلاب است، انقلابی که هرگز نیامد. خواه ناخواه شکاف بزرگی بین انتظار و واقعیت باز شده است. ریشهی این توهّم در تئوری اشتباهی است که توسط مارکسیسم حزبی تبلیغ و ترویج داده شده است.
نزول محبوبیت چپ
جامعهی ایرانی در دهههای چهل و پنجاه خورشیدی از نیروی قوی اپوزیسیونی در جناح چپ برخوردار بود که پس از آن دیگر هیچوقت به آن دست نیافت. با اقتدار هرروز تراکمیابندهترِ رژیم جمهوری اسلامی و گسترش سیستم پلیسی و امنیتی از یک طرف و با خطاها و شکستهای سازمانها و گروههای چپ در طول چهار پنج دههی اخیر از طرف دیگر، محبوبیت چپ در جامعهی ایرانی مرتب رو به کم و کمتر شدن گذاشته است. اول از همه باید این واقعیت را پذیرفت و بعد پرسید چرا چنین شد؟
این اولین بار نیست در تاریخ جهان که انقلابی که نیامده و معلوم هم نیست دیگر بیاید، منجر به فرارهای عظیم از چپ به راست میشود. درست در چنین فضای نومیدیافزایی بود که فاشیسم در ایتالیا قوت گرفت. موسولینی عضو حزب سوسیالیست ایتالیا و سردبیر روزنامه avanti (به پیش! ) بود و از آنجا با سازماندهی گروههای fascia به سردبیری روزنامه Il Popolo d'Italia (مردم ایتالیا) رسید، و سرانجام «حزب ملی فاشیست» را بنیانگذاری کرد. سپس هیتلر با تأسیس «حزب ناسیونالسوسیالیست کارگران آلمان»، فرمول مشابهی را یافت تا آرمانهای برابریطلبانه و آزادیخواهانهی کارگری را به ناسیونالیسم افراطی تغییر مسیر دهد. در طول تمام این اتفاقات چپهای اروپا یا به دشنام گفتن به یکدیگر مشغول بودند یا برای پنهان نگهداشتنِ هاج و واجیشان با پوزخند به این «تلاش مذبوحانه» که «از نظر ماتریالیسم تاریخی محکوم به شکست بود» مینگریستند. به این ترتیب بود که پوپولیسم راست مثل همیشه گوی سبقت را از چپ ربود و اقشار مستأصل مردم در آن شرایط وحشتناک اقتصادی پشت سر «پیشوا» و «دوچه» صف بستند.
تئوریِ ایدئولوژیپرور
آن زمان، در خوابماندگیِ چپ ریشه در عظمت تئوری مارکسیستی داشت، چیزی که نمیتوان گفت امروز دیگر وجود ندارد. باور به عظمت این تئوری هرگونه احساس شکست تاریخی را میشوید، و به بیان دیگر به پدید آمدن غرور و تکبر میانجامد و در جناح چپنشستگان را از واقعیت صلب اجتماعی دور میکند، حال آنکه از روز اول بنا بود تئوری از واقعیت عینی اجتماعی برخیزد.
بد اقبالی بزرگ چپهای ایران یکی هم این بود که در برابر یا در آنسوی این جریان نخبهگرا، نظریهپرداز و روشنفکر، فقط یک برهوت جلوی چشم ما بود متشکل از تمام عناصری که تی اس الیوت در «سرزمین هرز»ش از آنان نام برده است: در یک سوی این برهوت قلعهی مذهبیون بود، در یک سوی دیگر، کاخ سلطنتطلبان؛ و در سویی دیگر، واحهی ادیبان فرهنگباور.
از سوی دیگر، این غرور ابدی، به حق بودنِ خود را در برخی موضعگیریها و نگرشهای مشخص سیاسی به نمایش میگذارد. در قلب و مرکز این سردرگمی معمولی چپ سنتی ناتوانی در هضم دموکراسی، کثرتگرایی و حق رای همگانی نهفته است. چپی که از فرهنگ انقلابی میآید، نمیتواند به معنای واقعی انقلابی باشد، چون به صورت پراتیک در یک عمل انقلابی شرکت نمیکند، اما اگر انقلابی بودن را ادامه دهد، گریزی ندارد جز پیوستن به براندازان. راهکار لنین این بود که: از کوچکترین بحرانهای اجتماعی برای شروع یک قیام تازه استفاده کن: «حکمرانان نخواهند توانست حکمرانی کنند، حکمبران هم دیگر زیر بار نمیروند.» هدف این بود: بگذارید سنگرها ساخته شوند؛ درست مثل ۱۷۸۹، ۱۸۳۰، ۱۸۴۸، ۱۸۷۰. از سال ۱۸۳۰ تا امروز یا مانند کموناردها یا مانند رزا لوکزامبورگ -هرچند حالا همه میدانیم که تصمیم لوکزامبورگ برای قیام خطای تاکتیکی بزرگی بود- هربار به خیابان بریزیم و اگر لازم بود شهید انقلاب شویم. در قیام ۹۶ نشد، ۹۸ را امتحان خواهیم کرد، آن هم نشد قیام ژینا و قیامهای دیگرِ در راه را.
برای یک انقلاب هرگز نیاز به مشارکت کل جامعه نیست. به تاریخ انقلابهای جهان نگاه کنیم: تمام این انقلابها را یک گروه اقلیت به انجام رسانده است. انقلاب فرانسه و اکتبر را واقعا یک گروه اقلیت سازماندهی کردند و تا پایان هم اقلیت باقی ماندند، منتها برای تبلیغات ایدئولوژیک خود مرتب گفتند که اکثریت قاطع جامعه از آنان حمایت میکنند. در واقع، اگر آنها به اندازهای که میگفتند از یک حمایت تودهای برخوردار بودند، دیگر نیازی به خشونت و سلاح نداشتند. «دیکتاتوری پرولتاریا» به خاطر دوراندیشی مارکس، نه به صورت جزء به جزء، بلکه به شکلی کلی مطرح شده بود، و عمرش چندان وفا نکرد که تحلیل بیشتری از آن ارایه کند، اما این انگلس بود که پس از مارکس آن را بر کمون پاریس انطباق داد و به صورت یک اصل درآورد؛ اصلی که در نهان نشان از وقوف به در اقلیت بودن انقلابیون داشت. بلشویکها از طرف طبقهی کارگر و مردم روسیه قیام مسلحانه ترتیب دادند، دولت موقت را سرنگون کردند و قدرت را در مسکو و پتروگراد به دست گرفتند، و بعد دیکتاتوری پرولتاریا را مرحله به مرحله به صورت «موفقیتآمیز» به کار بستند.
از نظر لنینیسم-استالینیسم، اگر قدرت به هر صورتی به دست حزب کمونیست بیافتد، اسم آن انقلاب است، چنانکه در کشورهای بلوک اروپای شرقی، اما اگر با استفاده از همین روش فاشیستها به قدرت برسند، اسمش میشود کودتا.
سرانجام اینکه: وعدهی پایان دیکتاتوری پرولتاریا نه در اتحاد شوروی و نه در چین هیچگاه محقق نشد، چون حزب کمونیست از حیث سلسله مراتب بالاتر از جامعه جای گرفت.
انقلاب اکتبر و انقلابهای مشابه
بلشویکها توانستند از طریق قیامهای مسلحانه در دو شهر بزرگ روسیه در اکتبر ۱۹۱۷ قدرت را به دست گیرند و سپس از طریق یک جنگ داخلی چند ساله این قدرت را حفظ و تثبیت کند. و البته این پیروزی به عنوان قویترین دلیل ممکن برای نظریهی مارکسیستی به طور کلی و نظریهی لنینیستی به طور خاص مورد ستایش قرار گرفت. آیا این خبر از فروپاشی اجتنابناپذیر سرمایهداری و ضرورت انقلاب طبقهی کارگر داشت، یا نه، تنها نشان داد که حزبی که به این فرجام اعتقاد دارد و حول این باور سازماندهی شده است، میتواند با استفاده از یک فرصت استثناییِ تاریخی، با دست زدن به خشونت انقلاب کند - به عبارت دیگر، آیا انقلاب اکتبر پتانسیل تبدیل ایدئولوژی به نیروی مادی را نشان میدهد؟
اشتباه بزرگ مارکسیستها این بود که پیروزی در این فرصت تاریخی را به صورت یک قانون علمی درآوردند. سه چهار انقلاب بعدی در آسیا و قاره امریکا این باور را تقویت کرد: چین، ویتنام، کوبا. وقتی صحبت از انقلاب سوسیالیستی به میان میآید، فقط این چهار مورد را میتوان تنها انقلابهایی دانست که با قدرت مردم خودشان به دست آمدهاند. در اروپای شرقی احزاب کمونیست در لهستان، آلمان شرقی، چکسلواکی، مجارستان، بلغارستان، رومانی، یوگسلاوی و آلبانی پس از شکست قدرت مرکزی توسط ارتش شوروی توانستند به قدرت برسند. در آسیا کره شمالی، لائوس و کامبوج گاهی مشتقات انقلاب چین و گاهی مشتقات انقلاب ویتنام بودند. از سوی دیگر، در آن چهار انقلاب اصلی، آنچه ملموس بود، خیزش عمومی طبقهی کارگر نبود، بلکه ظرفیت یک ایدئولوژی مارکسیست یا در مثال کوبا یک ایدئولوژی شبهمارکسیست برای به حرکت در آوردن یک حزب بسیار فشرده، بسیار محکم، و بسیار مصمم بود.
سرمایهداری و امپریالیسم بر خلاف تبلیغات سوسیالیستها به سمت فروپاشی کامل پیش نرفت و طبقهی کارگر و سوسیالیسم در سراسر جهان به پیروزی نرسیدند. از آن بلوک سوسیالیست امروز چهار کشور باقی مانده است: چین، ویتنام، لائوس، کوبا. اینجا وارد این بحث نمیشویم که مگر چقدر همین کشورها سوسیالیست باقی ماندهاند. این همه است. از سوی دیگر، مناطق بسیار وسیعی از دنیا دگرگونیهایی را تجربه نکردند که بتوان آن را انقلاب طبقهی کارگر یا انقلاب سوسیالیستی نامید. جنگهای آزادیبخش ملی یا کودتاهای ضد امپریالیستی (ضد غربی) در دهههای ۱۹۵۰، ۶۰ و ۷۰ نیز اغلب راه را به سوی دیکتاتوری باز کرد، و نه هرگز به سوی سوسیالیسم. خطر سوسیالیستهای واقعی مثل دکتر سالوادور آلنده (آیِنده) یا پاتریس لومومبا را امریکا و انگلیس/بلژیک زود تشخیص دادند و آنان را به قتل رساندند.
انتظار انقلاب
عقدهی بزرگ یا ملانکولی برای چپهای کشورهایی نظیر ایران این است که از طلیعهی انقلاب اکتبر دلشان با انقلابیون آنجا تپیده است: چکامههای فرخی و بهار، لاهوتی و عارف، ویا آشناتر برای همه: «مرغ آمینِ» نیما سند تاریخیِ این همدلی است، و به هر تقدیر تا به امروز چپ ما صاحب تاریخی صد ساله از مبارزه و عدالتخواهی بوده، بیآنکه عملا کوچکترین دستاوردی از آن همه رنج و خون دل خوردن داشته باشد.
چپ در ایران صد سال است منتظر انقلاب است، انقلابی که هرگز نیامد. خواه ناخواه شکاف بزرگی بین انتظار و واقعیت باز شده است. ریشهی این توهّم در تئوری اشتباهی است که توسط مارکسیسم حزبی تبلیغ و ترویج داده شده است. هیچ حرکت اندیشی در تاریخ چنین روایتی در فرم یک ساختار فکری ایجاد نکرده است. در پایینترین لایه، ماتریالیسم دیالکتیکی هر حرکتی در جهان هستی را به وحدت و مبارزهی اضداد نسبت میدهد. در سطحی بالاتر، طبقهی دوم، ماتریالیسم تاریخی این مفهوم از تضاد را برگرفته و آن را به طور کلی در توسعهی جامعهی انسانی به کار میبرد. تشکیل جوامع را نتیجهی وحدت اضداد میداند: تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولیدی، و زیربنای اقتصادی و روبنا. باور دارد که این تضادها در مبارزه بین طبقات ستمگر و ستمدیده تجسم یافته است. استدلال میکند که تاریخ به این معنا از طریق انقلابها پیش میرود - از یک سیستم و مرحلهی اصلی (شیوه تولید یا نوع جامعه) به دیگری، که از طریق آن طبقهی جدیدی طبقهی مسلط قدیمی را سرنگون میکند. دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی دست به دست میدهند و مفهوم «نفیِ نفی» در فلسفهی هگل را در این نگرش به کار میبرند. میگویند ابتدا کمونیسم بدوی (یعنی جامعهی بیطبقه) وجود داشت. سپس جامعهی طبقاتی آمد (یعنی نفی یا انکار مرحله اول). در آینده، سوسیالیسم و کمونیسم مدرن (یعنی نفیِ نفی) راهپیمایی تاریخی بشریت را با بیطبقهای بسیار توسعهیافتهتر و کاملتر گرامی خواهد داشت.
و سپس در ادامهی این آموزه، بلوکهای سازندهی فکری در طبقهی سوم میآیند و با نقد اقتصاد سیاسی، ایدئولوژی سرمایهداری را اخته میکنند. چنین است که سرمایهداری قطعا گورکنان خود را خواهد ساخت. تضاد اساسی این نظام اقتصادی بین ویژگی اجتماعی روزافزون عمیق تولید و ویژگی خصوصی (محدود به اقلیت کوچک) مالکیت است. اصل کلیدی نظریهی کار، ارزش اضافی است. انباشت سرمایهداری با ارزش اضافی کارگران تضمین میشود. این بدان معناست که طبقهی کارگر (که به طور فزایندهای اکثریت جامعه را تشکیل میدهد) نمیتواند بخش قابل توجهی از ثروتی را که تولید میکند بازخرید کند. بنابراین، سرمایهداری به طور دورهای توسط بحرانهای تولید بیش از حد متزلزل میشود. رشد پویا اغلب به افسردگی و رکود تبدیل میشود. این یک حرکت چرخهای است. اما در عین حال، روندهای پرتلاطم شدیدی با خود میآورد. ترکیب ارگانیک سرمایه به تدریج در حال افزایش است، بنابراین (در صورت مساوی بودن همه چیز) نرخ سود تمایل به کاهش در همهی بخشها دارد. در نتیجهی ترکیب جنبشهای چرخهای و سکولار، شیوهی تولید سرمایهداری دیگر قادر به گسترش و توسعهی بیشتر نخواهد بود. بنبست و راهگرفتگی چهره نشان خواهد داد، و به افسردگی و فروپاشی عمومی منجر خواهد شد. در این میان طبقهی کارگرِ آگاه، از این بحران عمومی به عنوان یک فرصت استفاده خواهد کرد. قیام خواهد کرد. قدرت سیاسی و ابزار اصلی تولید را به دست خواهد گرفت و سرانجام سوسیالیسم را تأسیس خواهد کرد.
این فقط یک چیز نیک نیست، یا یک انتخاب اخلاقی، بلکه برای بنیانگذاران مارکسیسم و پیروان بعدی آن (به ویژه لنینیستها، استالینیستها، مائوئیستها و غیره) یک ضرورت علمی هم هست. هدف تمام این ساختمان نظریِ باشکوه متقاعد کردن حامیان خود (عمدتا پرولتاریای غربی، که جلد اول کاپیتال در سال ۱۸۶۷ آنها را هدف قرار داده بود) به قطعیتِ علمی پیروزی نهایی سوسیالیسم است.
حال آنکه تنها اگر به نمونهی انقلاب اکتبر توجه کنیم، دقیقا معلوم نیست در هر کجای جهان انقلاب چگونه رخ خواهد داد. انقلاب یک رویداد سیاسی است. این امر مستلزم گنجاندن عوامل غیراقتصادی در تحلیل است. اگر ارتش تزاری درگیر جنگی پرهزینه و شکستبار در خلال جنگ جهانی اول نبود، فقط با تئوری اقتصاد نمیشد احتمال وقوع انقلاب را در روسیه حتا تصورکرد. از طرف دیگر، سطح توسعهی سرمایهداری هم همه چیز را تعیین نمیکند. درست مانند سطح سیاسی، سطح ایدئولوژی نیز بسیار مهم است. قدرت و ضعف دولت مستقر نیز بسیار مهم است. ظلم و سرکوب وحشیانه هم خیلی مهم است. در سرکوب وحشیانهی یک رژیم آدمخوار کجا میتوان به یک تشکل انقلابی دست پیدا کرد؟ چطور میتوان این همه پیچیدگی را ندید؟ بیخود نبود که از پایان قرن نوزدهم نظریه توجه خود را از اروپای غربی به اروپای مرکزی و شرقی، از بریتانیا و فرانسه به آلمان و روسیه معطوف کرد. در واقع، شاید به همین دلیل است که مارکس کاپیتال را ناتمام گذاشت.
ترمیم و نوآوریهای تئوریک
در نیمهی اول قرن بیستم، گرامشی سهم مهمی در تعمیق درک مارکسیستی از سیاست داشت. در دههی ۱۹۶۰، آلتوسر و شاگردانش، به جای تعیین خطی «تضاد عمده»، «تعین چندگانه» را ایجاد کردند که از همپوشانی یک سری از تضادها شکل گرفت. بنابراین در گونههای غربی سوسیالیسم مارکسیستی روبناها، ایدئولوژی و سیاست «خودفرمانی نسبی» گسترش یافت. رویکرد سفت و سختِ جبرگرایانه، تقلیلگرایانه و دترمینیسم «انقلاب محتوم» و البته خارج از سیستم رو به نرمی نهاد.
از طرف دیگر تمام این رفرمهای تئوریک درست در زمانی اتفاق میافتاد که بلوک سوسیالیسم در جهان هر روز با سرعت بیشتری ضعیف میشد.
به طور خلاصه، وقتی به ۱۵۰-۱۷۰ سال گذشته نگاه میکنیم، جز شکستهای بزرگ دستآورد ملموس دیگری در عرصهی پراتیک دیده نمیشود. اما... هنوز جالب است که قدرت تئوری ما را به این باور میرساند که اینطور نیست. وقتی میپرسیدید چگونه میتوان ارتجاعگرایی را تعریف کرد؟ پاسخ این بود: با حضور در جبههی امپریالیسم. چگونه میتوان به آسانی ترقیخواهی را تعریف کرد؟ با مخالفت با امپریالیسم. اگر بپرسید چرا در غرب انقلاب نمیشود؟ پاسخ این است: به دلیل «اشرافیت کارگری» (یا «اشرافیت اتحادیهها») که توسط سودهای فوقالعاده ارائه شده توسط امپریالیسم حاصل شده است. چرا در برخی از عقبماندهترین و فقیرترین کشورها ممکن است انقلاب رخ دهد؟ زیرا در عصر ما، انقلاب دیگر به سطح توسعهی خود هیچ کشوری بستگی ندارد. این یک رویداد انترناسیونال است. در سرتاسر جهان، جبههی امپریالیسم و جبههی ضد امپریالیسم در مقابل هم قرار دارند. در این شرایط، انقلاب در شکل گسست زنجیرهی امپریالیستی از ضعیفترین حلقه عملی میشود. چگونه است که میانگین نرخ سود کاهش نمییابد و سرمایهداری به توسعهی خود ادامه میدهد؟ البته باز هم از رهگذر استثمار امپریالیستی، استعماری یا نواستعماری. دیکتاتوری پرولتاریا تا کی ادامه خواهد داشت؟ تا زمانی که محاصره، تحریم اقتصادی و تهدید امپریالیستی وجود دارد. جامعهی رفاه کی حاصل میشود؟ تنها زمانی که کل جهان از امپریالیسم رها شده و در نظام سوسیالیستی گنجانده شود.
اینکه چه مقدار از این پاسخها تبیین واقعی و چه مقدار از آنها بهانهای برای شکست انقلاب یا اقتصاد سوسیالیستی بوده است، بدون شک بسیار قابل بحث است. از نظر موضوع این نوشته، بررسی کامل میراث نظری قرن نوزدهم مهم است. نظریهی مارکسیستی در حال ایجاد یک جامعهی پسا حقیقت بود. بین حقیقت و اعضا یا هواداران حزب ایدئولوژی جای میگرفت، حقیقت را فیلتر میکرد، و از یک سو توهمی از یک دنیای ایدئال به وجود میآورد حال آنکه بهراستی در آن هیچ چیز تغییر نکرده بود، و از سوی دیگر، احساس صد در صد محق بودن و اعتقاد به پیروزی نهایی را تقویت میکرد.
قدرت فوقالعاده نظریهی مارکسیستی، ناشی از یکپارچگی و غنای فکری آن، برای نسلها ایمان و غرور را تغذیه کرده است. مانند غار افلاطونی، برای کسانی که در آنجا زندگی میکنند، دنیایی جداگانه ایجاد کرده که در درون خود به میزان بسیار زیادی سازگار است - آنقدر سازگار است که کسی را به فکر بیرون نمیاندازد.
ما چپهای ایران
ما چپهای باقی مانده از دههی چهل و پنجاهِ خودمان در این محیط بسیار خاص چشمانمان را به دنیا باز کردیم. اگر در یک کفهی ترازو احتمال «شهادت» بود، در کفهی دیگر امتیاز برخورداری از تئوری وجود داشت: غرور افتخارآفرینی که بدون شک همراه بود با نوعی بدهیِ وجدان. نیروی الزامآور نظریه اجازهی خروج از محلهی چپها را به ما نمیداد. بعدتر نیز یاد گرفتیم که شکستهای تاریخی را با بزرگداشت خاطرات خونین جبران کنیم، و با پذیرش وبه زبان آوردن قهرمانانهی مظلومیت خود، اسیر همان غرور ریشهای باقی بمانیم: ما حقیقت داریم. ما یک راز بزرگ داریم. ما حقیقت امر (همه چیز) را میدانیم.
بد اقبالی بزرگ چپهای ایران یکی هم این بود که در برابر یا در آنسوی این جریان نخبهگرا، نظریهپرداز و روشنفکر، فقط یک برهوت جلوی چشم ما بود متشکل از تمام عناصری که تی اس الیوت در «سرزمین هرز»ش از آنان نام برده است: در یک سوی این برهوت قلعهی مذهبیون بود، در یک سوی دیگر، کاخ سلطنتطلبان؛ و در سویی دیگر، واحهی ادیبان فرهنگباور.
همهی این چشمانداز گواه آن بود که چپ ایرانی در جای نادرستی نایستاده است، بلکه مسئلهی اصلی خرافات تئوریک است که مرام چپ را درست به ذهنیت یک مذهبی شبیه کرده است. هنوز تردیدی ندارم که بخش اعظم چپهای همنسل من بحث سر ماتریالیسم تاریخی یا ماتریالیسم دیالکتیک را درست همانگونه که یک مذهبی بحث بر سر اعتقادات جزمی خود را رد میکند، نمیپذیرند. اما ما واقعا راهی جز این نداریم که بین خود این بحثها را مطرح کنیم چه بسا بتوانیم طلاق مارکسیسم را از نوع آسیایی آن بگیریم و آن را به موطن اصلیاش در اروپای قارهای برگردانیم. نگاهی به آن «برهوت» نشان میدهد که هیچ افقی جز این برای چپ وجود ندارد. این پرسش امروز برای چپ مطرح است که آیا میتواند در جنبشی مشارکت کند که هدفش رسیدن به اقتدار است. باید این را بپرسیم، زیرا از زمان نگارش «اخلاق صغیر» تاکنون چپ عمدتا به صورت یک موضع اخلاقی مطرح است تا موضعی کنشگرا. شاید این واقعیت به مذاق برخی تلخ بیاید اما به نظر من همچنان تکیهگاه مهمی برای درنیفتادن به مسیر یک حیات سراسر فریب است.
بسته به عمیقتر کردن این نشتر به جان خود چه بسا در سطوح مختلف جامعه به آرامی، کم کم یک لایهی روشن و فروتن، اما ژرفتر از پیش، در سمت چپ بینمان گسترش یابد.
نظرها
قباد
این مقاله تکرار هزار باره تحلیل های سطحی است که همه جا پخشند. امروزه پیشرفت های علمی، صنعتی و نهادهای بروز شده مارکسیسم را به موزه اجناس عطیقه فرستاده. کسی دیگر به نعل اسب درست کردن در یک کارگاه کوچک فکر نمی کند. دست های پینه بسته و چهره های دودزده افتخار نیست بلکه باعث شرم بشر امروز است.
ایمان
آقای دشتی گرامی، برنامه شما برای نجات چپ از دیدگاهی عمیقاً اروپامحور میآید و بزرگترین نقد بر مارکسیسم از جایگاه «ما» غیراروپاییها را نادیده میگذارد. مینویسید: «ما واقعا راهی جز این نداریم که بین خود این بحثها را مطرح کنیم چه بسا بتوانیم طلاق مارکسیسم را از نوع آسیایی آن بگیریم و آن را به موطن اصلیاش در اروپای قارهای برگردانیم. نگاهی به آن «برهوت» نشان میدهد که هیچ افقی جز این برای چپ وجود ندارد.» یکی از بزرگترین خطاهای مارکسیسم و به ویژه مارکسیسم اروپایی، نادیده گرفتن استعمار بود و همین انتخاب در ارزش زندگی سفیدهای اروپایی متمدن و بی ارزشی زندگی بقیه اساس شکست پروژه انترناسیونالیسم شد. در آن «قاره» مورد نظر شما، چپ از همیشه شکست خورده تر است. حتی فیلسوفان چپ زنده هم می نویسند امید به تغییر در جاهایی مثل غرب آسیا و شمال آفریقا و آمریکای لاتین بسته اند (ن ک به بدیو، ژیژک، نگری، هارت، مایک دیویس، ...)
Khavanndeh
با درود و عرض ادب, برای دست گرمی فقط اشاره شود که در ایران طی صد و ده سال پیش, شاید شاهد سه انقلاب و نیم بوده ایم: انقلاب مشروطیت, جنبش ملی شدن صنعت نفت (یک نیمه انقلاب به روایت عباس امانت), انقلاب ضد سلطنتی در حقیقت دو انقلاب بود (محمد قائد, محمدرضا نیکفر). از آوتیس سلطانزاده, تا امیرپرویز پویان, تا نظریه پردازان انقلابی چپ, جنبش چپ همواره از ادبیات و نقدی برتر برخوردار بوده است, گر چه نفوذ پوپولیسم هم کم نبوده است. نگرانی های پایانی مقال بابت "مارکسیسم - لنینیسم" تا حدود زیادی نامربوط است. نگاهی به محصولات نظری چپ در سایت ها و کانال های متفاوت, نمودار تفاوت و برتری نظری امروز چپ و کمونیسم ایرانی را نشان می دهد. شاید توجه نویسنده ی محترم بیشتر معطوف به جوانان پنجاه سال اش است, تا نسل امروز کنشگران چپ و کمونیست. نمونه های موفق چپ و کمونیسم در ایران, مانند جنبش های انقلابی کردستان, نشان داده اند که ما میتوانیم هم اخلاقی باشیم و هم کنشگرا و مداخله گر. مداخله گری مثبت و موافق.
جوادی
با اونکه نویسنده تاکید می کند که این متن تنها برای مخاطبان چپ گرا نوشته شده است، اما با دقت این متن انتقادی را خوندم و آن را موافق با این گفته شاعر می دانم که می گوید: عیب کسان منگر و احسان خویش، دیده فرو بر به گریبان خویش. آیینه آن روز که گیری به دست، خودشکن آن روز مشو خودپرست. شاید نویسنده را خوش نیاید که یک لیبرال درباره نوشته اش اظهار نظر کند ولی می توانم بگویم نویسنده در نوشتن این متن تا حد زیادی بر شواهد تکیه داشته است و برای حفظ برخی باورهای تئوریک ، شواهد را طوری تفسیر نکرده است که با آن باورها سازگار شوند، به بیان ساده تر در قبال تضاد باورها و شواهد، جانب شواهد را گرفته و بر تغییر باورها تاکید کرده است و این کار از نظر منطقی درست و شایسته ستایش است .
ف. دشتی
برای آقای ایمان- با تشکر از شما. نوشته ادعای شروع انقلاب از اروپا را ندارد. بحث ما اینجا بیشتر بر سر تئوری است، و خود شما نیز شواهد خودتان را از تئوریسینهای غربی میآورید. از شما چندان دور نیستم.
محمدرضا کیانفر
. ناصر مستشار کارشناس سیاسی نوشت: شاپور بختیار با سرپیچی از معاملات حساب شده انقلاب را در ۲۲ بهمن به قیام مسلحانه تبدیل نمود. آقای مستشار، کاملاً در اشتباهید بختیار دقیقاً طبق دستور آمریکا رفتار کرد بلکه هیئتهای مؤتلفه به فرمان شوروی از 20 بهمن دست به اسلحه بردند. افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن، مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن. مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش، ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن. سرور گرامی، تنها راه نجات میهن اتحاد ماست که همصدا جمهوری اسلامی را تشویق به انجام دو فوریت نماییم: 1- قطع دشمنی با آمریکا برای دفع تهدیدات خارجی. 2- به رسمیت شناختن حق آزادی بیان مصوب قانون اساسی جهت حل مشکلات داخلی. با تشکر از توجه شما.
ایراندوست
ساختارهای تغییر سلطه و حاکم و محکوم در وضعیت کنونی جهان دستخوش تحول و پیچیدگی شده. این طبقه متوسط یا به تعبیر چپ سنتی، خرده بورژوازی شهری است که با ورود و تاثیر گذاری در پیچ و مهرههای کلیدی در سپهر اقتصادی، فرهنگی ، اجتماعی و لاجرم سیاسی، توان تغییر در جامعه را دارد و از آنجاییکه این قشر بشدت اپورتونیست، مشتبه ، منفعتجو، ظاهربین و خودفریب است ، پی در پی جامعه را به شکست میکشاند. طبقه کارگر، قربانی و دنباله رو امیال و گرایشات طبقه متوسط است و پیروز این بازی زشت سیاسی، سرمایه داری انگلی در ایران ، ارتجاع مسلط مذهبی حاکم و استعمار خارجی است. حتا با سقوط جمهوری اسلامی، سعود و نیک بختی در جامعه ایرانی بدلیل استبداد تاریخی ، نداشتن عمل و تفکر هدفمند در کار گروهی ، تربیت سالم در خانواده و اجتماع ،نقد و انتقاد بعنوان مشکل گشایی حول یک محور مشخص تحول خواه و.... بسیار مشکل بدست می آید!
Khavanandeh
واقعا جالب است که مقالی به نام چپ ایرانی نبشته شده است, اما یکبار نیز نه اسمی است از ژینا, نه از "زن زندگی آزادی", نه از چهارده ماه اخیر. جوانان (مذکر) پنجاه سال پیش, سخت درگیر نظریه پردازی های رادیکال, اما غافل از سقز.
جوادی
در کتاب چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند اثر ریمون بودون ، بخش جالبی تحت عنوان تیپ های روشنفکری و بهره کشی ار بازار عقاید وجود دارد. در این مبحث ادعا می شود روشنفکران ایمان و اعتقاد (یعنی آنهایی که خود را وقف کرده اند در پشتیبانی از یک بند و بساط فکری که اسم و رسمی هم دارد) علی رغم اخلاص و حسن نیت ، تایید گرا هستند که معنایش این است که کارشان این است که فقط آن داده هایی را به حساب می آورند که عقیده شان را سفت می کند و نمی خواهند درس هایی را که واقعیت می خواهد به آنها حالی کند قبول کنند مگر وقتی که با پیشانی به دیوار آن خوردند. به نظرم مفهوم تاییدگرا مفهوم مناسبی برای توصیف اکثر روشنفکران ایرانی به ویژه روشنفکران نسل سوم هست. همانطور که قبلا گفتم آقای ف. دشتی در نوشتن یادداشتی تحت عنوان کدام افق چپ؟ ما در کجای جهان ایستاده ایم تا حد زیادی بر شواهد( داده ها) تکیه داشته است و برای حفظ باورهای تئوریک به تفسیر سوگیرانه شواهد متوسل نشده است.بنابراین می توان ایشان را روشنفکری غیر تایید گرا به شمار آورد.
جوادی
می گویند انقلاب ۵۷ تقصیر شاه بوده است. روشنفکری می تواند چنین جمله ای را بیان کند که از منظر نتایج به انقلاب نگاه کرده و نتایج منفی اش او را سرخورده کرده و نقش خودش به عنوان روشنفکر را منکر شده و تقصیر را متوجه شاه می کند. نکته ای که چنین روشنفکرانی نادیده می گیرند این است که وقتی انقلاب ۵۷ را در سطح تقصیر شاه تقلیل می دهند ، چرا از آن دفاع می کنند؟ از تقصیر ( رویدادی منفی) نمی توان دفاع کرد اما می توان نقش خود در وقوع تقصیر را توجیه کرد. اما روشنفکرانی که در انقلاب ۵۷ نقش داشته اند به خاطر نتایج فاجعه بارش نه تنها نقش خود را در وقوع آن منکر می شوند ، بلکه از رویداد انقلاب و ضرورت آن با استناد به شرایط نظام پیشین دفاع می کنند و علاوه بر آن ادعا می کنند که انقلاب تقصیر شاه بوده است. یعنی بدون آنکه متوجه شوند همزمان به انقلاب به عنوان رویدادی مثبت و منفی نگاه می کنند. می توان دفاع از یک انقلاب را با استناد به شرایط منفی نظام پیشین را دفاع منفی یا سلبی از انقلاب نامید و دفاع از انقلاب را با استناد به نتایج آن ، دفاع مثبت از انقلاب نامید. روشنفکرانی که دستی در انقلاب ۵۷ داشته اند به جای اینکه مسولیت خود را در ابجاد و تداوم وضع موجود بپذیرند با دفاع منفی از انقلاب ۵۷ و انداختن تقصیر به گردن شاه از قبول مسولیت فرار می کنند و تازمانیکه چنین کنند نمی توانند نقش مثبتی در جامعه و در گذار از وضع موجود ایفا کنند. این نکته ی بسیار مهمی است که تلاش کردم تا آقای دکتر نیکفر را به درستی آن قانع کنم ولی متاسفانه موفق نشدم. امیدوارم که آقای ف. دشتی در این مورد با من هم عقیده باشند.
جوادی
از تقصیر ( رویدادی منفی) نمی توان دفاع کرد اما نقش خود در وقوع تقصیر را می توان توجیه کرد. فکر نمی کنم برای قبول درستی این جمله نیاز به روده درازی باشد. بر این اساس نمی توان گفت که انقلاب ۵۷ تقصیر شاه بوده است و همزمان از وقوع و عظمت آن دفاع کرد. طرفداران جمهوری اسلامی از انقلاب ۵۷ و شکوهمندی آن دفاع می کنند اما نمی گویند انقلاب تقصیر شاه بوده است یا اینکه شاه رهبر سلبی انقلاب بوده است. بنابراین در این مورد ، طرفداران جمهوری اسلامی دچار تناقض نمی شوند اما مخالفان جمهوری اسلامی که همچنان خود را مدافعان ۵۷ می دانند از طرفی با ملاحظه نتایج انقلاب ۵۷ می گویند که انقلاب تقصیر شاه بوده و از طرفی دیگر از وقوع تقصیر دفاع می کنند. دفاع منفی از انقلاب ۵۷ شاید به ضرر سلطنت طلبی باشد اما بدون تردید به نفع وضع موجود است و این نکته ای است که مدافعان ۵۷ که مخالف وضع موجود اند متوجه آن نیستند یا شاید متوجه هستند و بازی باخت_ باخت به نفع وضع موجود را ترجیح داده اند.
جوادی
هزاران کامنت و دهها یادداشت در این سایت نوشتم و دهها مساله را که به زعم من مورد توجه روشنفکران نبوده اند، هر چند به صورت مختصر مورد بررسی قرار دادم با این هدف که فضای روشنفکری را تغییر دهم. روشن است که این هدف بدون همراهی برخی از روشنفکران قابل تحقق نیست. هنوز کور سویی امید در من هست.
جوادی
برخی معترضان در جنبش زن، زندگی، آزادی در کف خیابان شعار می دادند اگر با هم یکی نشیم، یکی یکی کشته میشیم. روشنفکر پرمدعی ایران که هنوز نتوانسته خودش را از فضای روشنفکری پیش از انقلاب ۵۷، رها کندو فاقد طرز فکر استراتژیک هست، این شعار استراتژیک را نادیده می گیرد و حتی علیه آن موضع می گیرد و صریحا یا تلویحی با همبستگی مخالفت می کند. حالا شواهد حق را به کدام دیدگاه می دهد؟ آیا حق با معترضان طرفدار همبستگی بوده است یا روشنفکران متعصب مخالف همبستگی ؟ آقای دکتر نیکفر این نظر را که روشنفکران در ایجاد و تداوم وضع موجود نقش دارند رد می کند اما می گوید که آینده ی سیاسی ایران بسته به این است که ایده ی جمهوری شهروندی دست بالا را بگیرد یا اقتدارگرایی. ایده جمهوری شهروندی ساخته و پرداخته چه کسی است؟ جواب این است: ساخته و پرداخته ی یک روشنفکر . ملاحظه می شود روشنفکری که نقش روشنفکران را در ایجاد و تداوم وضع موجود رد می کند ، آینده سیاسی ایران را وابسته به دست بالا گرفتن ایده ای می داند که از طرف خودش به عنوان روشنفکر مطرح شده است. می توان نتیجه گرفت که از دید ایشان ، روشنفکران در ایجاد وضع کنونی ایران نقش ندارند اما در ساختن آینده سیاسی ایران می توانند نقش اساسی داشته باشند. آیا تناقضی در اینجا وجود ندارد؟ ایشان در جای دیگر می گوید: اصل بیماری اقتدارگرایی است، تمایل به دستی قوی است که به وحشت موجود پایان دهد حتی به صورتی وحشتناک. پرسش من از ایشان این است که آیا چنین تمایلی در انقلاب ۵۷ وجود داشته یا نه؟ اگه وجود داشته پس چرا به آن اشاره نمی شود؟ پرسش مهم تر این است که منظور از اقتدارگرایی چیست؟ تعریف اقتدارگرایی به عنوان تمرکز قدرت یک تعریف راست گرایانه نیست. بر خلاف تصور اکثر چپ گرایان ، اقتدارگرایی پدیده ای راست گرایانه نیست و همه ما در قرن بیستم و ببست و یک شاهد اشکال گوناگون اقتدارگرایی چپ گرا بودیم. لیبرال ها در پاسخ به انتقادات چپ ها از لیبرالیسم ، هرگز نمی گویند که مثلا جمهوری امریکا نظام لیبرال راستین نیست. اما هم اسلام گرایان و هم مارکسیست ها در برابر واقعیت ناکارامدی و اقتدارگرایی نظام های اسلامی و کمونیستی ، ادعا می کنند که اینها نماینده اسلام راستین یا کمونیزم راستین نیستند. اما توسل به واژه راستین برای حفظ اعتقادات تئوریک فایده دارد ولی عقل سلیم را قانع نمی کند.
جوادی
من هیچ دشمنی با روشنفکران ندارم. من بارها بر نقش و قدرت روشنفکران در جامعه تاکید کردم. هدفم از بیان این گزاره که روشنفکران در ایجاد و تداوم وضع موجود نقش دارند، سرزنش آنها نیست، بلکه یادآوری قدرت آنها و این نکته است که روشنفکران در ضمن می توانند وضع موجود را دگرگون کنند. روشنفکران مصون از خطا نیستند و بنابراین همیشه باید مثل یک سیاستمدار دموکرات منش ، آمادگی این را داشته باشند که در صورت خطا کردن ، عذرخواهی کنند و اعتبار خود را نزد مردم حفظ کنند. متاسفانه اکثر روشنفکران و سیاستمداران ایرانی فاقد توانایی برای قبول اشتباهات و عذر خواهی هستند و همین مساله باعث کاهش اعتبار آنها نزد اکثریت مردم می شود. روشنفکران نسل سوم هنوزم این فرصت را دارند که شکاف بین خودشان و اکثریت مردم دا ترمیم کنند و اعتبار ازدست رفته را بازیابند. اگر موفق به انجام این کار شوند آنگاه می توانند در گذار از وضع موجود نقش اساسی ایفا کنند.
جوادی
ارمغان روشنفکران نسل سوم اعم از سلطنت طلب و جمهوریخواه برای نسل های بعدی، تباهی و بدبختی بوده است. این روشنفکران در مرحله پیری عمرشان دو راه بیشتر ندارند یکی آسان و دومی دشوار. راه آسان این است که همچنان از عملکرد و تعصبات خود دفاع کنند و یا اینکه تصمیم گرفته اند اشتباهات خود را بپذیرند و عملکرد و عقاید خود را مورد نقد قرار دهند و این راهی دشوار است. فقط با انتخاب راه اخیر می توانند نسلهای جدید را جذب کرده و به آنها در گذار از وضع موجود کمک کنند.
جوادی
آیا چهل و چهار سال مشغولیت با تقابل دوتایی سلطنت پهلوی_ انقلاب ۵۷ بس نیست؟ منظور از مشغولیت در اینجا موضع گیری بر اساس منطق یا این یا آن است. جمهوری اسلامی از دل دوگانه ی پهلوی _ انقلاب ۵۷ پدید آمد. آیا جدل بر سر این دوگانه به بقای جمهوری اسلامی کمک نمی کند؟ این پرسش ایدئولوگ ها را خوش نمی آید اما یک پرسش استراتژیک است و این را نمی توان منکر شد. نظر من این است عبور از وضع موجود به احتمال زیاد مستلزم عبور از دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ است به این معنی که ما ناچار نیستیم در قبال این دوگانه بر اساس منطق یا این یا آن موضع بگیریم و می توانیم بر اساس منطق نه این نه آن هم موضع بگیریم و این موضع گیری گرچه نامتعارف است اما همین نامتعارف بودن می تواند امتیاز باشد.
جوادی
دفاع از انقلاب فاجعه بار ۵۷ چه فایده ای دارد؟ آیا چپ هایی که هنوزم از انقلاب ۵۷ دفاع می کنند هیچ وقت به هزینه_ فایده ی این کار فکر کرده اند؟ طبیعی است که طرفداران جمهوری اسلامی از انقلاب ۵۷ که آن را انقلاب اسلامی می نامند دفاع کنند زیرا این عمل را به نفع وضع موجود و خودشان می دانند. اما چپ هایی که مخالف جمهوری اسلامی هستند به دو سبب می توانند از انقلاب ۵۷ دفاع کنند. سبب اول این است که نمی خواهند اشتباهات نظری و استراتژیک خود را در روی کار آمدن جمهوری اسلامی، بپذیرند و سبب دوم این است که فکر می کنند با دفاع از انقلاب ضد سلطنتی ۵۷، می توانند شانس احیای سلطنت را کم کنند. اما چیزی را که به حساب نمی آورند هزینه ی دفاع از انقلاب ۵۷ است و آن کمک به بقای وضع موجود است. به همین خاطر بارها تاکید کردم که مخالفان جمهوری اسلامی مشغول بازی باخت_ باخت به نفع جمهوری اسلامی هستند. برای برون رفت از این وضعیت باخت_ باخت باید از دیدگاه استراتژیک به دوگانه ی سلطنت پهلوی_ انقلاب ۵۷ نگاه کرد و قبول کرد که بازی جمهوری یا سلطنت بر خلاف ظاهرش تا زمانی که جمهوری اسلامی پابرجاست و ایران در حال نابودی است یک بازی برد _ باخت نیست و بنابراین به جای تقابل باید در فکر همکاری بین نیروهای معتدل و واقع گرا از دو طیف راست و چپ بود. اصرار بر مواضع رادیکال هنر نیست زیرا تجربه بارها نشان داده که مواضع رادیکال در مواجهه با واقعیت سخت ، نرم می شوند. منظور از واقعیت سخت در اینجا، الزامات دنیای واقعی سیاست است . به عنوان مثال قرارداد بین آلمان نازی و شوروی در آستانه جنگ جهانی دوم و سپس فروپاشی این قراداد و همکاری لیبرال ها و کمونیست ها علیه نازیسم و فاشیسم. هر دو قرارداد با اصول ایدئولوژیک در تضاد بوده اما از نظر استراتژیک قابل فهم بوده اند. چپ ها با اسلام گرایان علیه حکومت لیبرال شاه متحد شده اند، فکر نمی کنم اتحاد چپ ها با راست های میانه رو علیه راست افراطی مانند اتحاد اولی نامعقول باشد.
جوادی
یکی از اشتباهات بزرگ و استراتژیک مخالفان جمهوری اسلامی از همان آغاز روی کار آمدنش این بوده که پیش بینی می کردند که جمهوری اسلامی سریع سقوط می کند و حتی برخی مخالفان در فکر تشکیل کابینه بودند. اما بر خلاف این پیش بینی ها که خطای محاسبه بود، جمهوری اسلامی چهل و چهار سال دوام آورد . متاسفانه هنوز هم رگه هایی از اون توهم اولیه درباره قریب الوقوع بودن سقوط جمهوری اسلامی وجود دارد که همین توهم خود به بقای جمهوری اسلامی کمک می کند زیرا قدرت حریف را دست کم می گیرد و بنابراین قادر به بسیج امکانات و اقدام مناسب در رویارویی با حریف نیست. مخالفان جمهوری اسلامی به جای تمرکز بر مساله ی دشوار عبور از جمهوری اسلامی، برای فردای سفوط آن نقشه می کشند و بر سر اینکه چه گروهی بعد از جمهوری اسلامی شایسته کسب قدرت است ، جدل می کنند. دلیل شان هم احتمالا این است که در انقلاب ۵۷ به این مساله که بعد از سقوط پهلوی چه خواهد شد اصلا فکر نکردند و اینبار نمی خواهند سرشان کلاه رود. از دیدگاه استراتژیک هم فکر نکردن به فردای سقوط یک رژیم اشتباه است و هم تمرکز کردن درباره آن و دست کم گرفتن مساله ی سرنگونی. . در اینکه جمهوری اسلامی مخالف دموکراسی و حقوق بشر است شکی نیست اما آیا مخالفان جمهوری اسلامی به اصول دموکراسی و حقوق بشر پایبند هستند؟ من به جای کلمه ی اعتقاد از کلمه ی پایبند استفاده کردم زیرا تمام مخالفان جمهوری اسلامی مدعی دموکراسی و حقوق بشر اند ولی پایبند به آن نیستند یعنی در عمل طوری دیگر رفتار می کنند. ما در موقعیت اپوزیسیون، تحمل انتقاد و صدای مخالف را نداریم، چه مانعی هست که به قدرت برسیم دست به سرکوب و حذف مخالفان نزنیم؟ من اعتقاد ندارم که مخالفان جمهوری اسلامی همگی به دموکراسی و حقوق بشر اعتقاد داشته باشند. ایران در حال نابودی است اما مخالفان وضع موجود هر کدام ساز خود را می زنند و ضرورت گفتگو و همکاری را حتی در شرایط اضطراری درک نمی کنند. آیا اینها می توانند برپاکنندگان دموکراسی در فردای ایران باشند؟ گفتگو و همکاری هیچ پیش شرطی جز احترام متقابل نمی خواهد. یک گروه می گوید من با تجزیه طلب گفتگو نمی کنم، دیگری می گوید که با شنیدن نام سلطنت دچار آلرژی می شود پس گفتگو با سلطنت طلبان منتفی است و .. واقعیت این است که جامعه ایران مثل اکثر جوامع متکثر است اما اکثر ایرانیان و به ویژه مخالفان جمهوری اسلامی در پذیرش کثرت مشکل دارند و خواهان همگونی و یکسان سازی هستند. هم تجزیه طلبان و فدرالیست ها باید طرفداران یکپارچگی را به رسمیت بشناسد و هم طرفداران یکپارچگی باید تجزیه طلبان و فدرالیست ها را به رسمیت بشناسند. همین حکم درباره جمهوریخواهان و سلطنت طلبان صادق است. منظور از به رسمیت شناختن کثرت ،موافقت با دیدگاههای گوناگون نیست. به رسمیت شتاختن مخالفان یعنی حق حیات قائل شدن برای مخالفان و این یعنی عدم تلاش برای حذف آنها.همه ی نظرات باید شنیده شود و این اکثریت مردم هستند که در یک فرآیند دموکراتیک از بین آنها، یکی را بر دیگری ترجیح می دهند.
جوادی
ابوالحسن بنی صدر یکی از روشنفکرانی بود که در روی کار آمدن جمهوری اسلامی نقش ایفا کرد و به مقام ریاست جمهوری نیز دست یافت. ایشان چندین دهه فرصت داشت که با دبد انتقادی به عملکرد خود و نفشی که در تاسیس اقتدارگرایی جدید داشت بنگرد اما اینکار را نکرد و تا آخر عمر از انقلاب اسلامی دفاع کرد. آیا او توانست بر نسلهای جدید تاثیر بگذارد یا حتی مخاطبان سابقش را حفظ کند؟ پاسخ منفی است. بنی صدر در غربت مرد و در آنجا دفن شد و مرگ او مردم را متاثر نکرد، زیرا او مدتها بدون اینکه خود بفهمد مخاطبان و طرفدارانش را از دست داده بود. او مانند بسیاری از روشنفکران نسل سوم نتوانست درک کند که هر روزی که از عمر جمهوری اسلامی می گذرد ، عده بیشتری بدبخت شده و بنابراین نسبت به انقلاب ۵۷ دید منفی پیدا می کنند. در وضعیت فعلی با اطمینان می توان گفت که اکثریت مردم دیدی منفی درباره جمهوری اسلامی و انقلاب ۵۷ دارند. بنابراین هر کس که بخواهد همچنان از انقلاب ۵۷ دفاع کند ، مورد بی اعتنایی و حتی نفرت اکثریت قرار خواهد گرفت. یکی از عوامل نزول محبوبیت چپ ها دفاع آنها از انقلاب ۵۷ است. انتقاد از نظام پهلوی مستلزم دفاع از انقلاب ۵۷ نیست. به بیان دیگر می توان هم از نظام پهلوی انتقاد کرد و هم از انقلاب ۵۷. به نظرم چنین تزی می تواند در عبور از وضع موجود کارساز باشد.اگر من پیشنهار میدادم که نباید از انقلاب ۵۷ دفاع کرد ، می توانستند مرا به دفاع از سلطنت متهم کنند اما تز من این است که می توان از مواضع دموکراتیک و حقوق بشری هم از نظام پهلوی انتقاد کرد و هم از انقلاب ۵۷ و نتایج فاجعه بارش.
جوادی
آلن بدیو می گوید که تجربه شکست کمونیزم در قرن بیستم، پایان سیاست رهایی بخش نیست. شکست، تاریخ اثبات یک فرضیه است. جمله ی اول بر خلاف عقل نیست و می توان آن را پذیرفت اما جمله ی دوم مبهم است و بنابراین درک معنی آن البته با این فرض که معنایی داشته باشد ، نیازمند تفسیر است. اما در باره شکست کمونیزم درست است که از آن نمی توان پایان سیاست رهایی بخش را نتیجه گرفت اما می توان نتیجه گرفت که سیاست کمونیستی سیاست رهایی بخش نیست و همین نتیجه گیری درباره سیاست اسلامی ( اسلام سیاسی) هم صادق است. اگر از تجربه ناکارامدی و اقتدارگرایی جمهوری اسلامی و شکست کمونیزم نتوانیم به این نتیجه برسیم که سیاست اسلامی و سیاست کمونیستی سیاست رهایی بخش نیستند ، پس باید دوباره این فرضیه را که این مکاتب رهایی بخش اند به قیمت قربانی کردن جان هزاران نفر و فلاکت زندگی میلیونها نفر آزمایش کنیم.
جوادی
جمهوری اسلامی جمهوری راستین نیست نه تنها مبهم است ، بلکه فاقد نیرو و اثر برای کمک به تغییر وضع موجود است. حقیقت این است که جمهوری اسلامی نمونه ی بارزی از اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا دست کم اقتدارگرایی تحت عنوان جمهوری است. اکثر جمهوری خواهان ایرانی اقتدارگرایی را منحصر به اقتدلرگرایی در شکل سلطنت می دانند و برای واژه ی جمهوری قداست قائل هستند و آن را اغلب به عنوان یک نظام سیاسی کامل به کار می برند. در حالیکه تاریخ پیوسته فسادپذیری و ناکامل بودن هر نوع نظام سیاسی را نشان داده است اما اکثر جمهوریخواهان ایرانی بی اعتنا به تاریخ جمهوری ، خیال می کنند جمهوری کامل قابل تحقق است. برای من دردناک است وقتی می بینم یک روشنفکر و پژوهشگرفلسفه حتی در جاییکه منظورش از اقتدارگرایی، اقتدارگرایی در شکل جمهوری است از بیان این عبارت خودداری می کند. جمهوریخواهان ایرانی به خاطر شکست فاجعه بار انقلاب ۵۷، از آن به عنوان انقلاب ضد سلطنتی یاد می کنند در حالیکه انقلاب ضد سلطنتی معادل انقلاب جمهوریخواهانه است. آیا کسی تردید دارد که انقلاب ۵۷ مدعی تاسیس یک نظام مقدس جمهوری بوده است؟ تقدیس جمهوری شکلی از تقدیس قدرت است و این بر خلاف آموزه مشهور فسادپذیری قدرت است. تقدیس قدرت بدون شک به اقتدارگرایی منجر می شود و فرقی نمی کند اقتدارگرایی از چه عنوانی برای خود استفاده کند. در قرن بیستم شاهد بودیم که نظام هایی که خود را جمهوری دموکراتیک یا جمهوری خلق یا عناوین مشابه می نامیدند اقتدارگراتر از نظام های مطلقه سلطنتی بودند.
جوادی
فقط مذهبی ها نیستند که با این ادعا که قدرت از آن خدا و نمایندگان اوست، به تقدیس قدرت می پردازند، بلکه سکولاریست هایی که هم به آموزه ی فساد پذیری قدرت اعتقاد ندارند و به جای آن به دیکتاتوری صالح اعتقاد دارند نیز قدرت را امری مقدس یعنی منزه می دانند. تاکید می کنم که مارکسیت ها نیز به دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان دیکتاتوری صالح می نگرند. یک تئوری تجویزی نظام سیاسی که مساله ی بنیادی سوء استفاده از قدرت را نادیده بکیرد ، بی تردید اگر به اجرا در آید به اقتدارگرایی منجر خواهد شد.
جوادی
آقای ف دشتی عزیز، بارها مقالات و یادداشت های شما را در این سایت خواندم و درباره آنها نظرم را بیان کردم. آخرین یادداشت شما تحت عنوان کدام افق چپ؟ ما در کجای جهان ایستاده ایم با دیدی انتقادی و با تکیه بر شواهد به نگارش در آمده است و در خور ستایش است. شما برای تحول در چپ ایرانی تلاش می کنید و مقاله نوشتن یک راه است اما کافی نیست. به نظرم شما می توانید روشنفکران را به گفتگو نیز تشویق کنید. یکی از مهمترین معضلات جامعه ی روشنفکری ایران، نبود گفتگو از موضع افقی میان روشنفکران است. بسیاری از روشنفکران ایران دچار انزوا و در حاشیه هستند. روشنفکران باید یادبگیرند مخالفان خود را به رسمیت بشناسند. انسجام بدون به رسنیت شناختن و گفتگو حاصل نمی شود. آیا برای عبور از وضع موجود به انسحام حداقلی نیاز نیست؟
جوادی
در آستانه ی سالگرد انقلاب فاجعه بار ۵۷ هستیم، پیشنهاد من به سایت زمانه این است که از عده ای از روشنفکرانی که در انقلاب فاجعه بار ۵۷ شرکت داشته اند و یا از آن طرفداری کرده اند، بپرسد چرا همچنان از انقلاب فاجعه بار ۵۷ دفاع می کنند؟ امیدوارم سایت زمانه با پیشنهادات مخاطبان همان برخوردی را نداشته باشد که صندوق پیشنهادات و انتقادات در رژیم های توتالیتر مثل ایران ، دارند. دراین پیشنهاد سه بار از کلمه انقلاب ۵۷ استفاده کردم و هر سه بار بر فاجعه بار بودن آن تاکید کردم، چرا؟ زیرا اعتقاد دارم که هیچ انقلابی فی نفسه ارزشمند نیست به بیان دیکر انقلاب هدف نهایی نیست و اگر در تحقق وعده هایش تا حدی موفق عمل کند و اوضاع را بهتر کند می توان گفت یک انقلاب مثبت بوده و اگر اوضاع را بدتر کند می توان گفت یک انقلاب فاجعه بار بوده است. برای بسیاری از مدافعان انقلاب ۵۷ هنوز هم سخت است که از انقلاب ۵۷ دل بکنند و آن را از منظر نتایج مورد ارزیابی قرار دهند. کوچکترین انتقادی از این انقلاب، آنان را بر می انگیزاند که به مفهوم حق انقلاب متوسل شوند و با استناد به شرایط منفی نظام پیشین ، از وقوع انقلاب دفاع کنند و همزمان با ملاحظه نتایج انقلاب، تقصیر را گردن شاه یا بیگانگان بیاندازند. غافل از اینکه چنین دفاعی به ادامه وضع فلاکت بار کنونی کمک می کند و غیر مستقیم به ضرر خودشان هست. من به شدت با این نظر که انقلاب فاجعه بار ۵۷، توطئه قدرت های بزرگ بوده و به قول برخی سلطنت طلبان فتنه بوده است ، مخالفم. روشن است که قدرتهای بزرگ سیاست خاص خودشان را در قبال انقلاب ۵۷ داشته اند و حتی تلاش کرده باشند بر روند آن تاثیر بگذارند اما چنین قضیه ای، نقش اصلی بازیگران داخلی را منتفی نمی کند. شکست یک انقلاب در تحقق وعده هایش در وهله نخست به گفتمانهای آن انقلاب مربوط است و نه عوامل خارجی. قبول همین قضیه برای کسانی که هنوز به گفتمانهای انقلاب فاجعه بار ۵۷ یعنی اسلام سیاسی، مارکسیسم و چپ اسلامی ایمان دارند، دشوار است.
جوادی
دوگانه ی سلطنت پهلوی_ انقلاب ۵۷ ، مخالفان جمهوری اسلامی را دو پاره کرده و توان و انرژی آنها بیشتر صرف مقابله و خنثی کردن کنش های همدیگر شده تا صرف مقابله با جمهوری اسلامی. مخالفان جمهوری اسلامی چون فاقد طرز فکر استراتژیک هستند و اغلب از دیدگاه ایدئولوژیک و حزبی به دنیای سیاست نگاه می کنند ، هنوز دو زاری شان نیافتاد که معمولا در دو جبهه نمی توان جنگید و انتظار پیروزی داشت. مخالفان جمهوری اسلامی تا زمانی که در تله هابزی گرفتارند، جمهوری اسلامی به حیات خود ادامه خواهد داد. این نظر یک نظر استراتژیک است و نه ایدئولوژیک و حزبی.
جوادی
بخشی از مصاحبه ی بیژن فرنودی با صادق زیبا کلام را در شبکه ی یور تایم دیدم. پاسخ های ایشان پر از دروغ و تناقض عمل و سخن بود. به عنوان مثال می گوید که ما در ۵۷ به دنبال آزادی بودیم ، دنبال این بودیم که بتوانیم از شخص اول مملکت انتقاد کنیم. البته ایشان اشاره نمی کند منظورش از آزادی در آن دوره چه بوده است.ایشان فراموش کرد که دنبال امام هم بود که حتی آزادی پوشش را بر نمی تافت ، چه برسه به آزادی سیاسی را. ایشان میگه دنبال این بود که بتوانه از شخص اول مملکت انتقاد کنه، خوب وقتی برای این منظور انقلاب کردند و امام شان شخص اول مملکت شد، آیا اصولا می شد از مقام امام امت انتقاد کرد؟ چطور افرادی مثل ایشان که از همان دوره تا کنون پر از تکبر روشنفکرانه هستند، تشخیص نداد که اقتداری که در مفهوم امامت نهفته است به خاطر عصمت از اقتداری که در مفهوم سلطنت است بیشتر است ؟. ما باور نمی کنیم که ایشان و اکثر انقلابیون آن دوره بر خلاف ادعای شان، به دنبال آزادی بوده باشند زیرا انسانی که اقتدارگرایی امامت و دشمنی روحانیت با آزادی را تشخیص ندهد، مفهوم آزادی و دموکراسی را هم خوب نمی فهمد.
جوادی
فون میزس می گوید اگر در میان اکثریت حکومت شوندگان این باور جا بیفتد که تغییر نحوه ی حکومت ضروری و ممکن است و باید نظام و اشخاص جدیدی را جایگزین نظام و اشخاص حاکم کرد ، عمر دولت قدیم نیز به سر آمده است. .. اجباری که دولت به کار می گیرد تا گردنکشان را مطیع کند، تنها زمانی می تواند با موفقیت همراه باشد که اکثریت را به طور همبسته پیش روی خود نداشته باشد. بر اساس این فرضیه ی استراتژیک می توان گفت که جمهوری اسلامی تا کنون در سرکوب معترضان موفق بوده چونکه اکثریت را به طور همبسته پیش روی خود نداشته است. شعار اگه با هم یکی نشیم( همبسته نشیم) یکی یکی کشته می شیم نیز تا حدی بیانگر همین موضوع است. با اونکه این شعار از سوی معترضان شجاع در جنبش زن، زندگی، آزادی در کف خیابان سر داده شد اما مورد توجه روشنفکران متکبر به ویژه روشنفکران چپ گرا واقع نشد. آیا شعور سیاسی معترضان جوان در کف خیابان مانند شجاعت شان از شعور سیاسی این دسته از روشنفکران بیشتر نیست؟
جوادی
آقای خاتمی می گوید: براندازی نه ممکن و نه مطلوب است، تنها راه انتخابات آزاد است. ایشان به جای واژه انقلاب از واژه ی براندازی استفاده می کند. بعید می دانم چنین کاری سهوی باشد. روحانیون در ایران نه تنها در زمینه ی قدرت و ثروت انحصار طلب هستند ، حتی استفاده از برخی واژه ها مثل انقلاب را نیز حق ویژه یا انحصاری خود می دانند. ظاهرا ایشان خود را به نفهمی زده است وقتی دم از انتخابات آزاد می زند. از انقلاب ۵۷ تا کنون مردم را با ایده ی انتخابات آزاد فریب داده اند و بعد از چهل و چهار سال هنوزم امثال ایشان فکر می کنند که اکثریت مردم هنوز صغیرند و در انتخابات فرمایشی شرکت می کنند. اکثریت مردم امروز مثل سال ۵۷ صغیر نیستند که رای دهند به ولی نیاز دارند. اکثریت مردم بر خلاف نظر دروغ ایشان، بعد از دیر هنگام متوجه شدند که ایده ی انتخابات آزاد در یک حکومت تمامیت خواه که حتی با آزادی پوشش مخالف است، فریبی بیش نیست.
جوادی
از مشروطه خواهان می پرسم سلطنت پهلوی مشروطه بود یا اقتدارگرا؟.می توان پذیرفت که حکومت پهلوی ترقی خواه بود و بسیاری از آزادی های فردی را به رسمیت می شناخت اما این خصلت مثبت گناه اقتدارگرایی را نمی شوید . از لحاظ تاریخی وظیفه ی مشروطه خواهان این است که از سلطنت مشروطه دفاع کنند اما از منظر استراتژیکی و ضرورت همکاری وظیفه ی آنها این است که از نظام مشروطه دفاع کنند و خود را از قید تعصب به فرم رها کنند. دفاع از اقتدارگرایی پهلوی نه تنها بر خلاف آموزه ی مشروطه خواهی است ،چونکه باعث تداوم دوگانه سلطنت پهلوی و انقلاب ۵۷ و به تبع باعث تداوم شکاف در بین کنش گران و مردم می شود، به ادامه وضع موجود کمک می کند. جمهوریخواهان نیز باید بپذیرند که انقلاب ۵۷ صرفا انقلابی علیه سلطنت بود و حتی بیشتر از نظام پیشین، تمایل به اقتدارگرایی و انتفام جوبی داشت. جمهوریخواهان باید مثل مشروطه خواهان همزمان اقتدارگرایی پهلوی و انقلاب ۵۷ را محکوم کنند. دفاع از یکی و حمله به دیگری یک بازی باخت_ باخت است. تعجب می کنم ار اینکه هنوز مخالفان جمهوری اسلامی نمی فهمند کشور در حال نابودی است و باید بحث درباره ی دوگانه هایی مثل سلطنت پهلوی_ انقلاب ۵۷ را از حوزه مبارزه سیاسی و کنشگری خارج نمود و به کتابهای تاریخ سپرد. دفاع از مشروطیت مستلزم دفاع از پهلوی نیست و دفاع از نظام جمهوری مستلزم دفاع از انقلاب ۵۷ نیست. پس بهتر است خودمان را از سلطه ی این دوگانه خارج کنیم. این کار از لحاظ استراتژی فوق العاده اهمیت دارد زیرا باعث ترمیم شکاف بین روشنفکران و به تبع بین مردم و روشنفکران خواهد شد.
جوادی
در پیوست کتاب لیبرالیسم اثر لودویگ فون میزس، به تمایز بین سلطنت مشروطه و سلطنت پارلمانی اشاره شد که بر خلاف تصور من بوده است. فکر می کنم در ادبیات سیاسی ایران بین سلطنت مشروطه و سلطنت پارلمانی تمایزی وجود ندارد. فون میزس می گوید: امروزه در آلمان اغلب منظور از لیبرالیسم را جریانی می فهمند که ایده آل سیاسی اش سلطنت مشروطه است و منظور از دموکراسی را نیز جریانی می فهمند که ایده آل سیاسی اش مشروطه پارلمانی یا جمهوری است. این برداشت از جهت تاریخی نیز کاملا غیر قابل دفاع است. لیبرالیسم نه در پی سلطنت مشروطه ، بلکه دنبال سلطنت پارلمانی بوده است. شکست لیبرالیسم از جهت مساله ی حکمرانی اتفاقا در این نهفته بود که لیبرالیسم در امپراطوری آلمان و در اتریش تنها توانست سلطنت مشروطه را به کرسی نشاند و پیروزی لیبرالیسم ستیزی نیز در این نهفته بود که پارلمان آلمان چنان ضعیف بود که می شد آن را _به تعبیری غیرمودبانه اما درست_ وراج خانه نامید و رهبر یک حزب محافظه کار درست می گفت، وقتی ادعا می کرد یک ستوان و دوازده مرد برای برچیدن این پارلمان کفایت می کند. فکر می کنم این نظریه درباره ی شکست لیبرالیسم و ضعف پارلمان در ایران نیز درست باشد. در پاورقی کتاب یاد شده آمده است که در نوع مشروطه، دولت از سوی شهریار تعیین می شد و پارلمان فقط بر کار آن نظارت می کرد. اما در نوع پارلمانی، کلا دولت از درون مجلس و با رای اعتماد اکثریت نمایندگان ایجاد می شد. دولت های آلمان در دوران امپراطوری ( ۱۹۷۱_ ۱۹۱۸) عملا هیچ گاه پارلمانی نبوده اند، مگر در واپسین روزهای عمر امپراطوری وقتی کشور در آستانه ی شکست بود، احزاب پارلمان گرا موفق شدند حاکمیت را به پذیرش نظام پارلمانی وادار کنند اما فقط چند هفته ی بعد با بروز انقلاب نوامبر ۱۹۱۸، کل نظام سلطنتی برچیده شد و نظام جمهوری موسوم به وایمار در آلمان شکل گرفت. فکر می کنم در ایران نیز هیچ گاه سلطنت پارلمانی به وجود نیامد ولی در مقاطعی هر چند کوتاه سلطنت مشروطه برقرار بوده است. اگر تمایز بین سلطنت مشروطه و سلطنت پارلمانی را بپذیریم که به نظرم هم از لحاظ تاریخی و هم مفهومی درست است زیرا حکومت مشروطه در اصل به معنی حکومت قانون اساسی است و نه به معنی حکومت پارلمانی. بنابراین مشروطه خواهان باید به روشنی مشخص کنند که خواهان کدام یک از این دو نوع سلطنت هستند.