«شب طولانی تیزدندان»: لذت آگاهی همراه با رنج معرفت
نگاهی به رمان «شب طولانی تیزدندان» نوشته شهروز جویانی
رضیه انصاری - «شب طولانی تیزدندان» نوشته شهروز جویانی قصه انسانهایی است که آرمان اجتماعی و سیاسی خود را عملاً مسخشده و بیحاصل مییابند. راوی گمان میکند راه گریز از تنهایی دستیابی به آگاهی و معرفت است. این نتیجه ممکن است به سالهای دهه ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ قابل تعمیم باشد.
«شب طولانی تیزدندان» حکایت آرمانهای از دست رفته و آرزوهایی است که مبارزه در راه رسیدن به آنها بیحاصل می مانَد. این رمان، داستان پسری حدودا ۲۵ساله از اهالی سانتیاگو را به روایت خودش نقل می کند که روزی از روزهای پس از انقلاب (در کتاب از حکومت قبلی به پاترنالیستها یاد میشود)، تلفنی از طرف پدر یک دوست به نهار دعوت میشود: سرهنگ اشمیت (از زمینداران آلمانیتبار شیلی)، پدر فردریکو و ایزابلا، که همچون دیگر ارتشیان و درجهدارانِ نظام پیشین جان خود را در خطر میبیند، ظاهراً خواسته یا پیشنهادی دارد. آنها طبق قرار به رستورانی میروند اما پیش از آن که سرهنگ حرف اصلیاش را به راوی داستان بزند، در دستشویی هتل دچار شوک میشود. راوی او را اول به بیمارستان و بعد به منزلش میرساند و متوجه میشود که خانهی سرهنگ دیگر آن خانهی همیشگی سابق نیست و اوضاع زندگی و کار او تغییر کرده. سرهنگ اشمیت در آنجا به راوی پیشنهاد میدهد که با او زندگی کند. این خواسته از آن جهت مطرح میشود که زن سرهنگ به آمریکا رفته و او از فردریکو و ایزابلا هم خبر چندانی ندارد و میل ندارد به تنهایی زندگی کند. دلیل دیگر این پیشنهاد آن است که سرهنگ ممنوعالخروج شده و با ماندن، جانش به مخاطره میافتد و با حضور راوی که از خانوادهای معمولی و غیرنظامی و غیرسرمایهداری است، امنیت بیشتری احساس میکند.
در خلال این اتفاقات، راوی روزهای آشناییاش با خانواده سرهنگ را به یاد می آورد و دوستی با فردریکو در مدرسه و بازی فوتبال، شرکت در مهمانی داییاش و نزدیک شدن به ایزابلا و تبادل اندیشههایشان، سپس بالاگرفتن درگیریهای خیابانی احزاب و گروههای مختلف در روزهای پس از انقلاب و مبارزات و بگیروببندهایی را دوره میکند که عملاً او و ایزابلا را بیش از پیش به هم نزدیک و در عین حال دور کرده است. اوضاع جامعه همچنان متشنج است و «گارد سِویل» مرتباً در خیابانها و میادین گشت میزند و به دستگیری و مجازات مخالفان میپردازد.
رابطهی راوی و ایزابلا همچنان در تعلیق و ابهام پیش میرود تا اینکه دختر یک روز از راز آشنایی و ازدواج مادر و پدرش نزد راوی پرده برمیدارد و هر دوی آنها را در واقع بازندهی این وصال مینامد. به مرور زمان، ایزابلا که از سوی راوی حسی را نسبت به خود دریافت نمیکند، از او فاصله میگیرد و با یک دانشجوی دانشکده افسری وارد رابطه میشود. این در حالی است که حالا فردریکو و مادرش از آمریکا با راوی تماس میگیرند و برای مدیریت خانهشان به او وکالت تام میدهند و کمی بعد سرهنگ که پس از بازداشت و سه سکته قلبی در زندان، هوش و حواسش دچار اختلال شده با زنی به آن خانه نقل مکان میکند. درگیریها، دستگیریها و اعدامها ادامه دارند و راوی سه سال از ایزابلا بیخبر میماند.
وابستگان دولت پیشین و نظامیان و زمینداران، یا پیشتر به آمریکا مهاجرت کرده و پس از مدتی سرمایه را انتقال دادهاند، و یا اموالشان از سوی حاکمان نظام جدید به مصادره درآمده. برخی از آنان نیز به همکاری با نیروهای حکومت جدید تن در دادهاند و غیر از این یا دستگیر و زندانی شدهاند و یا اعدام. مخالفان باقیمانده و مردم غیرنظامی نیز در گروهها و اندیشههای مختلف به مبارزه از نوع خود ادامه میدهند و ماهها به همین منوال میگذرد و اتفاقی نمیافتد. راوی در نزاعهای خیابانی و بیمارستان بار دیگر ایزابلا را میبیند که گویی دیگر او را به جا نمیآورد و قصهی رمان با تصاویری از حمله مردم به پادگانها، پیروزی نظامیان و فاشیستها در خیابان، شکست آرمانها و آرزوهای مردم شیلی به پایانی تلخ میرسد.
شهروز جویانی (از قول مترجم ساختگی) در مقدمهی کتاب نوشته است:
شب طولانی تیزدندان» تراژدی آنانی است که شمار بسیارشان جانبازند و صادق و پیشرو، اما با آرمانهایی پنهان در پشت پردههای ابهام. زیرا خواستهاند با ابزاری ناشناس جامعه خود را معنا کنند و با همان ابزار که کاربردش برایشان ناشناخته است، برای جامعه آرمان بسازند. و تاریخ در زمانی اندک و با بهایی سنگین، نادرستی این معناکردنها و آرمانتراشیدن ها را آشکار می کند.
(ص۷)
نگاهی به ساختار روایی و عناصر
رمان «شب طولانی تیزدندان» در قالب یک داستان عاشقانه و تاریخی، به موضوع احوال جامعه پس از وقوع یک انقلاب در پایتخت شیلی میپردازد. در متن داستان به سال دقیق ماجرا اشارهای نمیشود، اما از زیرنویسها و مواردی همچون رونق گرفتن مس، که روزِتی (وزیر دارایی حکومت کارلوس ایبانزدل کامپو در دوره دوم ریاست جمهوریاش در ۱۹۲۸ تا ۱۹۵۲) مأموریت داشت قرارداد فروش مس با آمریکا را امضا کند، یا اشاره به مقاله «Das Kapital» اثر ایساک دویچه مربوط به اواخر دهه ۶۰ میلادی، یا نام بردن از ماه ژوئیه، به احتمال قوی به کودتای نظامی پینوشه (سپتامبر ۱۹۷۳) و برکناری آلنده از ریاستجمهوری اشاره میشود.
رمان در زمان حال و از زبان راوی اولشخص آغاز میشود:
با این که ساعت یازده شب است، اما خیابان «مییر دامو» در تاریکی مطلق غرق شده. چند قدمیام را نمیبینم. فقط به دلیل اینکه خیابان را خوب میشناسم میتوانم قدمبهقدم جلو بروم..... سرهنگ اشمیت برایم از پدرش گفته که .... ».
(ص۹)
راوی، جوانی حدوداً ۲۵ ساله، از اقشار متوسط رو به پایین جامعه، اهل مطالعه و علاقمند به اقتصاد و جامعهشناسی است که حس اضطرابش در ظلمات شب و احتمال حمله سگها، او را به روزی پرتاب میکند که با سرهنگ در رستوران قرار میگذارد و از خلال حرفهای سرهنگ به ماهها و سالهایی دورتر بر میگردد. با چنین انگیزهای، راوی قصهی آدمهای مربوط را روایت میکند و به رویدادهای سیاسی و اجتماعی نقب میزند. تکنیک استفاده از رفتوبرگشتهای عینی و ذهنی موفق عمل میکند و راوی که هرگز در طول داستان نامی از او برده نمیشود، ضمن نقل آن چه بر او میگذرد، به پسر سرهنگ و سپس دخترش ایزابلا و دوستانی مشترک میپردازد؛ دوستانی که مواجههی مادیتر، ملموستر و متوقعانهتری با زندگی و جهان اطراف خود از جمله انقلاب دارند و اهدافشان گرچه واقعیتر مینماید، به سوءاستفاده از موقعیت و بیاخلاقی و آرمانگریزی تعبیر میشود.
طرح گفتمان یا درگیری بنیانهای فکری احزاب و گروههای مختلف، نمایش اضطراب و دلنگرانی مردم در جامعهای بحرانزده، کشمکش میان دگراندیشان و سیاست حاکم و توصیف شرایط دشوار روز، همچنین پرداختن به خواستهها و میزان و نحوه تلاش گروهها در بیان عقاید خود به شیوه صادقانه یا تا حدی آمیخته با سیاست، درونمایههای این رمان را تشکیل میدهد.
پیام رمان شاید در همین شخصیتپردازی کاراکترهای داستان و موقعیتها باشد؛ شخصیتهایی از جمله روسِتی (استاد اقتصادی که بعدها با نظامیان در مصادره کردنها و حسابوکتابها همکاری میکند)، روتو (دوستی از طبقات پایینتر که نهگفتن به پیشنهادها را ناسپاسی میداند و در جایی راوی از او به یهودای قیام یاد میکند)، مادر ایزابلا (زنی به ظاهر محترم که پیشتر رقاص کافه بوده و برای زندگی با سرهنگ به هیئتی دیگر درآمده)، دایی راوی (مالک چند کارخانه آمریکایی که با خانوادهی خواهرش ارتباطی ندارد و بعدها با مادر ایزابلا رابطه برقرار میکند) و حتی خود سرهنگ اشمیت (زمیندار آلمانیتبار و سرهنگ ممنوعالخروجی که چارهای جز ماندن و تقیه ندارد و برای ردگمکردن به راوی آویزان میشود تا به خانه و همسری جدید میرسد)؛ همگی این افراد در کنار دو شخصیت اصلی داستان یعنی راوی (با آرمانها و اندیشههای یکهتاز و صادقانه و والا) و ایزابلا (بالیده در رفاه، سرخورده از آرمان نسل گذشته و گمشده در هویت خود) به تیرگی سرنوشت این جامعه و گرفتار آمدن ابدی در خیابانی تاریک اشاره می کنند.
راوی با آنکه دل در گرو عشق ایزابلا دارد، به خاطر شخصیت مغرورش زیاد به او نزدیک نمیشود. تفاوت اندیشهها نیز باهمبودنشان را تحت تأثیر قرار میدهد و آنها اکثر اوقات را به بحث و جدل میگذرانند. عدم ابراز عشق از سوی راوی و در واقع تصور موقعیتشناس نبودن و بیدستوپاییاش از سوی ایزابلا، رابطه را در موقعیت تردید و تعلیق نگهمی دارد و هیچکدام کامی از عشق شاد نمیکنند. ایزابلا در صحنهای از رمان میگوید:
من همیشه تو رو تحسین می کردم حتی موقعی که داشتم با تو جدل میکردم... من همیشه عاشق صداقت تو بودم و آرزو می کردم کمی از کلهشقیهایت دست برداری و کمی در اصولی که بهشون معتقدی تخفیف بدی. اونوقت برای من میشی همسری ایدهآل...»
(ص۹۸)
راوی در پاسخ میگوید:
متوجه شدم ایزابلا بعد از قطع امید از پدر و مادرش و از آن دانشجوی سال آخر دانشکده افسری، به من و به انقلاب مثل یک ستون نگاه می کند تا به آن تکیه کند و این البته تعبیری سادهلوحانه بود.
(ص۱۰۶)
در پایانبندی داستان، راوی که میتوانست در کنار ایزابلا خوشبخت شود، به خاطر پایبندی به اخلاقیات و آرمان و صداقتش میجنگد و به مطلوبی نمیرسد و همچنان در خیابان تاریک راه میرود و احساس میکند سگها از روبرو به سمتش میآیند و نگران است مبادا با فرارش سگها را به دنبال خود بکشاند؛ تمثیلی از تنهایی، آگاهی و سرخوردگی، رنج و احساس بلاتکلیفی.
طرح گفتمان یا درگیری بنیانهای فکری احزاب و گروههای مختلف، نمایش اضطراب و دلنگرانی مردم در جامعهای بحرانزده، کشمکش میان دگراندیشان و سیاست حاکم و توصیف شرایط دشوار روز، همچنین پرداختن به خواستهها و میزان و نحوه تلاش گروهها در بیان عقاید خود به شیوه صادقانه یا تا حدی آمیخته با سیاست، درونمایههای این رمان را تشکیل میدهد.
رمزگان نمادین
از متن رمان، میتوان به رمزگانی نمادین نیز تعبیر کرد. نظر به ساختن اسم یک نویسندهی آمریکای لاتینی و دو مترجم و ناشر انگلیسی و همچنین وجود مقدمهای از مترجم انگلیسی و موخرهای از مترجم فارسی، میتوان کل این دادههای فراداستانی را -در کنار متریال داستان-، همچون یک متن و یک قصهی پرداختهی ذهن شهروز جویانی در نظر گرفت و همراه با ارجاعات بیرونمتنی و دادههای درونمتنی، در یک لایهی معنایی به این نتیجه رسید که داستان رمان، شباهت زیادی به رویدادهای ایران و تهران پس از انقلاب ۵۷ و درگیری احزاب و تشکلهای سیاسی، دستگیریها و اعدامهای دهه ۱۳۶۰ دارد.
به عنوان مثال خیابان مییر دامو (Mayor Domo) بیشباهت به نام خیابان میرداماد نیست و یا گارد سویل (برگرفته از شعری از نرودا)، ماشینهای گشت کمیته را به ذهنها متبادر میکند. اشاره به سرود مقاومتی «مردم متحد» ویکتور خارا که در زمان پینوشه ممنوع شد و در فارسی با همان آهنگ اما با شعر «برپاخیز ازجاکن بنای کاخ دشمن» در روزهای انقلاب متداول شد، بگیروببندهای خیابانی، حمله به خانههای تیمی و دستگیری دختران و پسران جوانی که با دستگاه استنسیل و ماشین تایپ اعلامیه و نشریه تکثیر میکردند یا حمله مردم به پادگانها نیز از همین دست است.
همینطور اشاره به پدر روحانی، با عینک و ریش سفید و کمی فربه در صحنههای پایانی رمان، بیشباهت به آیتالله طالقانی نیست. «در دیداری با دن کیشوت آشنا» یعنی در موخرهی کتاب که به قلم شهروز جویانی و به ظاهر توسط مترجم فارسی نوشته شده، نگارنده نام کتابی از آیتالله سیدمحمود طالقانی با عنوان «درک عامه» را نیز به میان میآورد که احتمال تشابه شخصیت داستانی و شخصیت حقیقی را تقویت میکند.
جویانی در موخرهی ذکرشده طی چند بخش، رویکردهایی در مواجهه با انقلابات و کودتاها در آمریکا و آمریکای لاتین را مورد بررسی قرار میدهد و با اشاره به بخشهایی از رمان حاضر، آن را تفسیر و تبیین میکند؛ او توجه خواننده را به دوست پدر راوی و دوست خود راوی جلب میکند و این شخصیت را از قول نویسنده آمریکای لاتینی رمان، به سالوادورآلنده، دوست پابلو نرودا شبیه میداند.
صحنه تمثیلی دیگری در رمان، لحظه حمله سگها به راوی و ایزابلا در اواخر داستان و پیش از ناپدیدشدن ایزابلاست. در یکی از نزاعهای خیابانی، وقتی سگهای ولگرد راوی و ایزابلا را تعقیب می کنند، راوی به ایزابلا هشدار میدهد که نترسد، خود را نبازد و عادی رفتار کند. اما ایزابلا که سخت ترسیده، ناگهان روی زمین مینشیند و به گریه میافتد. راوی برای جلب توجه سگها، به سمتی دیگر میدود و آنها را به دنبال خود میکشاند تا ایزابلا را رها کنند. راوی و سگها در جنگی تنبهتن، یکدیگر را خونین و مغلوب میکنند، اما راوی از دور ایزابلا را میبیند که هنوز همانجا گریان و چمباتمهزده نشسته و غرق در خود است. به او نهیب میزند فرار کند و ایزابلا که تازه متوجه شرایط شده، بلند میشود و دواندوان پا به فرار میگذارد و سه سال از نظر راوی ناپدید میشود. در صحنههای پایانی هم ایزابلایی که در خواب و بیداری و کابوس به چشم راوی میآید، دیگر او را نمیشناسد و این تصویر نمادین، حقیقت همه آرمانها و هویتهای گمشدهای است که جنگ و مبارزه و فرار و بازگشت قهرمانشان مغشوش است و عشق و نفرتش منطقی ندارد.
نتیجهگیری
با همه آنچه گفته شد، بدون قصد رمزگشایی از این نظام نشانهای و معنایی، یا حتی با تلاشی ناموفق در رمزگشایی قطعی از نشانهها (که مولف احتمال قطعیتش را باز گذاشته)، رمان همچنان جذاب و خواندنی است و احتمال اینهمانیاش با داستان وقایع انقلاب ایران، لطف خواندنش را نزد خواننده ایرانی/فارسیزبان بیشتر میکند؛ خوانندهای که چون کتاب فقط به زبان فارسی تالیف شده و ترجمه و مترجمی ندارد، تنها مخاطب کتاب فرض میشود. «شب طولانی تیزدندان» به هر روی قصه انسانهایی است که آرمان اجتماعی و سیاسی خود را عملا مسخشده و بیحاصل مییابند.
در موخره کتاب، نگارنده با روبهرو کردن دنکیشوت مرتجع (که سرهنگ اشمیت را وامدار او میپندارد) و دنکیشوت مترقی (یعنی خود راوی رمان)، مصلحان مذهبی قرن ۱۵ میلادی را در مقابل خردگرایان قرن ۱۸ قرار میدهد و چنین نتیجه میگیرد که خواننده کتاب، خود را نه فقط در همذاتپنداری با قهرمان راوی، بلکه در همه شخصیتهای رمان باز میيابد و لذت آگاهی را با رنج معرفت توام میداند که راه گریز از تنهایی است؛ نتیجهای که میتواند قابل تعمیم به سالهای دهه ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ نیز باشد.
از همین نویسنده
نظرها
نظری وجود ندارد.