دیدگاه
فلسطین در (بی)نظمی جهانی
نوشته مائوریلیو پیرونه
جنگ اسرائیل-فلسطین در حال تغییر نقشه خاورمیانه است. در جهان چندقطبی که با بیثباتی شدید سیاسی و اقتصادی مشخص میشود، یک لرزشی محلی میتواند مجموعهای از موازنهها را در مقیاس جهانی برهم بزند. در این یادداشت، مائوریلیو پیرونه، استاد علوم سیاسی دانشگاه بولونیای ایتالیا مسئله فلسطین را در زمینه گستردهتر منطقهای بررسی میکند و پیوند آن را با فرآیند کلیتر قطبیسازی جهانی نشان میدهد.
۲۲ سپتامبر، نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل از چرخشی در مسیر صلح خاورمیانه بر اساس منافع مشترک بین اعراب و اسرائیل خبر داد.
او ابتدا نقشهای از اسرائیل در سال ۱۹۴۸ را در معرض دید گذاشت که حاکی از انزوای این کشور در منطقه بود و در ادامه نقشهی دیگری را نشان داد از یک خاورمیانهی جدید. در نقشه دوم اسامی کشورهایی را میشد دید که با اسرائیل قرارداد صلح امضا کردهاند: مصر، سودان، امارات، عربستان سعودی، بحرین، اردن. روی نقشه خط قرمز پررنگی وجود داشت: بازنمای پروژهی کریدور لجستیکی از اروپا تا خلیج فارس. این پروژه به لطف «تجارت و سرمایهگذاری» قرار است این کشورها را متحد و شکوفا کند.
فلسطین اما روی این نقشه ناپدید شده بود: خطوط آبی که مرزهای غزه و کرانهی غربی با اسرائیل را مشخص میکند وجود نداشتند. و این یک اشتباه سهوی نبود. نتانیاهو بر این ایدهی نادرست تأکید کرد که «اگر ما قبلاً توافقنامهی صلح با فلسطینیها را منعقد نکرده بودیم، هیچ کشور عربی دیگری روابط خود را با اسرائیل عادی نمیکرد». چشمانداز اسرائیلِ بزرگ که شامل تمام سرزمینهای اشغالی است به صراحت توسط برخی از اعضای دولت حاکم حمایت میشود و در گذشته در سیاستهای توسعهی استعماری پس از جنگ ۱۹۶۷ نقش اساسی ایفا کرده است.
حدود دو هفته پس از سخنرانی در سازمان ملل در ۹ اکتبر، نتانیاهو البته متوجه شد که خاورمیانه تغییر خواهد کرد اما به شکلی کاملا متفاوت. حمله حماس در ۷ اکتبر، ارتش اسرائیل را غافلگیر کرد و ناگهان ساختمان سیاستهای نتانیاهو را مبنی بر به حاشیه راندن آرمان فلسطین و از سوی دیگر عادیسازی اسرائیل در جهان عرب فرو ریخت.
استراتژی سالهای اخیر اسرائیل در قبال مسئلهی فلسطین را میتوان در سه بخش خلاصه کرد: بهحاشیه راندن مناقشه، تکهتکه کردن کرانهی غربی، انزوا و محاصرهی غزه.
اسرائیل پس از سالها تلاش برای شکاف انداختن در جبههی سیاسی فلسطین و شناسایی جنبشهای اسلامگرا برای استفاده از آنها در جهت تضعیف ساف (سازمان آزادیبخش فلسطین)، بر کنترل و مدیریت درگیریهای سطح پایین بهویژه در کرانهی غربی متمرکز شد. اسرائیل این تمرکز را با استفادهی گسترده از فناوریهای نظارت دیجیتال و سرکوب ابتکارات مقاومت - تقریبا پنج هزار زندانی سیاسی فلسطینی در زندانهای اسرائیل هستند - را پیوند زد به آنچه میتوان استراتژی کوچککردن درگیری و اقتصاد سیاسیِ سرمایهداریِ صلح در یک زمینهی استعماری نامید. در این چارچوب، پروژههای سرمایهگذاری بینالمللی در فلسطین و برنامههای جذب نیروی کار در اسرائیل در بخشهایی مانند ساختوساز یا کشاورزی مورد توجه قرار گرفت. بهعبارت دیگر، تصور بر این بود که بهبود شرایط زندگی برخی از فلسطینیها، طرح سیاسی حق تعیین سرنوشت را خنثی میکند: اقتصادِ وابستگی در زمینهای استعماری.
در کرانهی غربی تمرکز بر هماهنگی بین نیروهای نظامی اسرائیل – ارتش در لباس پلیس، نظامیسازی نظم عمومی - و نیروهای پلیس تشکیلات خودگردان فلسطین بود. تشکیلات خودگردان در سالهای اخیر بهطور فزایندهای یک نهاد حاکمیتی فاسد و نه یک نهاد مجری قانون علیه رژیم اشغالگر شناخته شده و از این بابت مورد نقد و حمله بوده است. کرانهی غربی که به عقیدهی بسیاری نظامی آپارتاید دارد، از پستهای بازرسی، جادههای جداگانه و رژیمهای آمد و شد متفاوت تشکیل شده که بر مدیریت لجستیکی اشغال متمرکزند. حضور شهرکنشینان بهطور چشمگیری افزایش یافته است. ۷۰۰ هزار اسرائیلی در شهرکهای غیرقانونی کرانهی غربی و بیتالمقدسِ شرقی زندگی میکنند.
این تکهتکه شدن قلمرو اکنون راه حل دو دولت را غیر عملی کرده، به خصوص که دولت نتانیاهو ورای الحاق عملی (دو فاکتوی) سرزمینها، به سمت قانونی کردن (دو ژور ) برخی از مستعمرات حرکت کرده است
در این طرح اما غزه باید محدود میشد. از آنجا که اسرائیل قادر نبود استراتژی کرانهی غربی را در سرزمینی به مساحت ۳۶۵ کیلومترمربع با بیش از ۲ میلیون نفر پیاده کند در نتیجه غزه به یک زندان روباز تبدیل شد.
این مدیریت «داخلی» سرزمینهای اشغالی به فرآیند کلیتر بازتعریف روابط کشورهای خاورمیانه مربوط میشود. همانطور که قبلا ذکر شد، عادیسازی نقش اسرائیل در منطقه نه با شروع از مسالهی فلسطین، بلکه با پریدن از بالای سر آن دنبال شد.
در سالهای اخیر، اقتصاد اسرائیل در برخی از بخشهای استراتژیک مانند فناوری پیشرفته، به یک کشور نوپا، رشد یافته و متخصص بدل شده است. آری کرامپف نویسندهی اسرائیلی و مدرس ارشد روابط بین الملل در کتابِ «مسیر اسرائیل به سوی نولیبرالیسم» چرخش اسرائیل را از یک اقتصاد جنگی به یک اقتصاد جهانی لیبرال در اواسط دهه ۱۹۸۰ شرح داده است. به گفتهی او هدف شیمون پرز، رهبر آنزمان اسرائیل یک فرآیند ادغام منطقهای به سبک اتحادیهی اروپا بود.
در عینحال، اقتصاد کشورهای عربی رشد کرده و بهطور فزایندهای در تلاش اند تا خود را از وابستگی به استخراج مواد خام رها کنند. چشمانداز ۲۰۳۰ عربستان سعودی بر گردشگری، صنعت سرگرمی و ورزش نه تنها بهعنوان ستونهای اصلی رشد اقتصادی، بلکه بهعنوان محرکهایی برای مشروعیت سیاسی و نمادین در مقیاس جهانی تمرکز دارد. روند ادغام اقتصادهای منطقهای همچنین مستلزم عملیات بزرگ زیرساختی و بازتعریف چارچوب روابط دیپلماتیک است.
در اجلاس گروه ۲۰ که امسال در دهلی برگزار شد، پروژه کریدور خاورمیانه برای اتصال هند به اروپا از طریق خاورمیانه مطرح شد؛ پروژه ای که توسط ایالات متحده آمریکا حمایت میشود. این حمایت هم با هدف مقابله با طرح «کمربند و جاده»ی چین و هم مقابله با گسترش روابط دوجانبهی هند و روسیه صورت میگیرد. تحقق این فرایند ادغام البته مستلزم بهرسمیت شناختن متقابل اسرائیل و کشورهای عربی است. حمایت ایالات متحده از این مسیر در سال ۲۰۲۰ با پیمان ابراهیم بین اسرائیل و امارات متحده عربی و متعاقباً با بحرین، مراکش و سودان آغاز شد. اما بازی بازیگران دیگر نیز در خاورمیانه ادامه دارد. برای مثال چین در حال نزدیکساختن ایران و عربستان سعودی است و در سرمایهگذاری در بازسازی سوریه نیز فعال است.
نقطهی مشترک برنامهی «داخلی» اسرائیل و برنامهی منطقهای آن این پیشفرض است که فلسطینیها سوژهای پسماندهاند که قادر به تعیین سرنوشت واقعیشان نیستند، درنتیجه حتی اگر بیش از این منزوی شوند آنچه را که به آنها اعطا شود منفعلانه خواهند پذیرفت. برای نتانیاهو «فلسطینیها تنها ۲ درصد از جهان عرب را تشکیل میدهند» و برای بتسالل اسموتریچ، وزیر دارایی اسرائیل، «مردم فلسطین وجود خارجی ندارد؛ به همین سادگی»
در جریان اعتراضها علیه اصلاحات قضایی مورد نظر دولت کنونی اسرائیل، صحبتهای زیادی در مورد دموکراسی به میان آمد اما هرگز صحبتی در مورد مسئلهی فلسطین نشد. گویی فلسطین موضوعی خارج از محیط دموکراتیک و جامعهی اسرائیل است و حداکثر بُعدی امنیتی دارد.
حتی برای دولتهای عربی نیز فلسطین بیشتر یک ابزار مذاکره بوده تا یک هدف واقعی. در قراردادها و توافقهای مختلف، وعدههای مبهم در مورد حقوق فلسطینیها در تناظر با هیچ تعهد انضمامی و مشخصی قرار نمیگیرند.
عملیات حماس و در ادامه محاصرهی غزه توسط ارتش اسرائیل و گشودن جبههی دوم به سمت شمال با حزبالله بر آنچه تاکنون ذکر شد تأثیری غیرقابل انکار خواهد داشت.
کشورهای عربی خود را در تنگنای انتخاب میان منافع اقتصادی و همبستگی مردمی با فلسطین میبینند. به نظر میرسد توافق بین اسرائیل و عربستان در حال حاضر متوقف شده و همین امر در مورد کریدور اقتصادی هند- خاورمیانه- اروپا (IMEC) نیز صدق میکند.
این خطر واقعا وجود دارد که درگیری به لبنان و سوریه و سپس ایران گسترش یابد. ایالات متحده گفته توانایی پشتیبانی از یک جبههی دوم علاوه بر جبهه اوکراین را دارد.
بار دیگر یک درگیری محلی در زمینهی رقابت جهانیِ رو به رشد، شکل گرفته و به نوبهی خود بر موازنهی بینالمللی تأثیر میگذارد و سرشت گریز از مرکز جهانِ چند قطبی را تسریع میبخشد.
ایالات متحده و اتحادیهی اروپا بیدرنگ حمایت بیقید و شرطشان از اسرائیل را اعلام کردند. ارتباطات نقش تعیینکننده و فزایندهای در ساختن تضاد ایفا میکند. حذف تاریخ و مطلق شدن زمان حال، حذف کامل یکی از طرفهای میدانی که با حماس اینهمان و انسانزدایی شده، به ساختن گفتمانی مفید در جهت مشروعیت بخشیدن به انتقامجویی اسرائیل کمک کرده است.
در اینجا میتوان برخی پیوندها با لفاظیهای مورد استفاده در جنگ اوکراین را شناسایی کرد: روایتی مانوی که در یک سو غربِ متمدن و دموکراتیک (این بار سفیدپوستان و یهودی- مسیحی) و در سوی دیگر شرقِ وحشی و خودکامه (عرب و مسلمان) را قرار میدهد. گفتمانی که ریشه در دههی ۲۰۰۰ و جنگ علیه تروریسم و برخورد تمدنها دارد. نتانیاهو به صراحت حملهی حماس را با حملهی القاعده به برج های دوقلو مقایسه کرد. دشمن به شر مطلق تبدیل شد و این ابزاری روایی برای راندن دشمن بیرون از نظام تضمینهای دموکراتیک بهدست داد، بدون اینکه اسرائیل مجبور شود برتری اخلاقی و ادعایی خود را کنار بگذارد. این روایتسازی برای ساختن برتریطلبی در مبارزه با شر کارکرد دارد. اما برخلاف دههی ۲۰۰۰ این بار نه فضایی برای روایت متفاوت در کار است و نه امکان بروز خشم جامعه مدنی علیه جنگ. تظاهرات ممنوع میشود همانطور که هر نوع انتقاد همکاری با دشمن و مضر برای غرب شناخته میشود.
بدیهی است این لفاظی هیچ چیزی را توضیح نمیدهد. اختلافهای درونی جهان عرب و وابستگی متقابل بخشی از این جهان به غرب را نادیده میگیرد. تفاوتهای نژادی، جنسیتی و طبقاتی موجود در جوامع را نیز پنهان کرده و ابزاری هویتی میسازد که سطح تعارض را از درگیری اجتماعی به جنگ فرهنگی تغییر میدهد.
این دستگاه روایی قبل از هر چیز مکانیسم خودآگاهی اروپا و ایالات متحده است تا در پرتو بحران هژمونیشان در جهان، خود را بازیابی کنند. شاید دقیقا در سال ۲۰۰۱ بود که فرسایش نظم جهانی مبتنی بر اجماع واشنگتن و البته فرسایش نهادهای بینالمللی مانند سازمان ملل آغاز شد. در این دستگاه روایی، روایت شرق- غرب جای روایت شمال - جنوب را میگیرد و کشورهای توسعه یافته و کشورهای در حال توسعه در نسبت با مدل نئولیبرال شناسایی میشوند. این یک مکانیسم هویتی قدرتمند است که با بازیابی برتری خود در سطح ارزشی سعی میکند از این سرگردانی فراتر رود، اما دیگر نه جهانشمول است و نه برای صدور، بلکه در موضعی دفاعی است.
این گفتمانِ نامفهوم برای کسانی است که سالها شاهد جنگهایی بودهاند که مجوز آنها تحت لوای دموکراسی و با مصونیت کامل کسانیکه مرتکب وحشت شدند، صادر شدهاند.
بهعلاوه بهراحتی میتوان این گفتمان را با نوعی تمایزگذاری بین غرب استعماری و جهان چندقطبی آزاد از نظر معنایی واژگون کرد. چندقطبی اغلب معادل مجموعه هویتهایی گرفته میشود که باید اختراع و از آنها دفاع شود؛ کلاه روایی مفید برای توجیه سیاستهای تجاوزکارانه به کشورهای ثالث یا محدود کردن آزادیها در کشور خود.
در این دینامیسم، ایالات متحده و اروپا به طور کامل نقش میانجیگری را کنار گذاشتهاند و در نهایت به نفع ظهور رهبرانی دیگر در سطح بینالمللی عمل میکنند. همانطور که گوترش، دبیر کل سازمان ملل متحد اذعان کرده اکنون نهادهایی مانند سازمان ملل فاقد معنا هستند. جنگ بهطور فزایندهای به ابزاری برای حل و فصل درگیریها تبدیل شده و از حاشیه به متن موازنهی جهانی حرکت کرده است.
فلسطين و اسرائيل، ارمنستان و آذربايجان، اوكراين و روسيه، قطعات متمايز اما به هم پيوستهای از يك پازل در مقیاس سيارهای اند. برای مثال جنگ در اوکراین تسلط روسیه به قفقاز را تضعیف کرد و این به آذربایجان اجازه داد تا به قرهباغ کوهستانی حمله کند.
جهان چند قطبی لزوما جهانی متعادل نیست. امروز اندیشیدن به صلح، به معنی استناد به صلحطلبی یا پاسیفیسم توخالی و کلی نیست، بلکه بهمعنی طرح مشکل سیاسی نظم نوین جهانی است که در عین حال خود چارچوب و موضوع ستیزهاست. به نظر میرسد راه حل این مشکل به طور فزایندهای به رقابت استراتژیک دولتها و ابداع سنتهای دفاعی سپرده شده است. در این سناریو بازیگران فرادولتی - آنچه زمانی جنبش نامیده میشد - و همچنین وعدههای رشد و شکوفایی که نولیبرالیسم بر اساس آن در سطح جهانی توسعه یافت، ناپدید میشوند و از همه مهمتر ظاهراً بدیلی برای برخورد بین نیروهای هویتگرا چه فاشیست و چه بنیادگرا وجود ندارد.
رویای مارکس که ما از نظر سیاسی و با معانی مختلف در سوسیالیسم واقعاً موجود شناختیم از خطاهای تاریخی مصون نبود، اما افقی جایگزین و پیشنهاد همبستگی انترناسیونالیستی فرودستان را میداد که شامل برابری همگان بود و جایی برای مکانیسم هویتی باقی نمیگذاشت. این ایدئولوژیِ یک ملت نبود، بلکه ایدئولوژیِ مردم ستمدیده بود. در خماری نولیبرال در پایان قرن گذشته ، پایان سوسیالیسم جشن گرفته شد بدون توجه به اینکه بازار آزاد هیچ نظمی را تضمین نمیکند. امروز حالا باید دوباره از نو بیندیشیم که ساخت برابری و همبستگی چه معنایی دارد.
منبع: دیناموپرس
نظرها
نظری وجود ندارد.