ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

لیبرالیسم در برابر دموکراسی

اندیشیدن به رهایی پس از تجربه‌های لیبرالیسم و سوسیالیسم دولتی (۱)

ف. دشتی – نگاهی به کتاب «پس از لیبرالیسم» اثر ایمانوئل والراِشتاین جامعه‌شناس و نظریه‌پرداز تئوری سیسستم‌های جهانی.

مشاجره بین سوسیالیسم -یا در مفهوم گسترد‌ه‌تر چپ- و لیبرالیسم داستانی قدیمی است که به آغاز عصر مدرن بازمی‌گردد. اما نو کردن این بحث در هر جغرافیا و دوران دیگر خالی از فایده نیست. چراکه در طی هر مشاجره که بین این دو صورت گرفته است، هر دو با دست پر به خانه برگشته‌اند. ضمنا تفاوت این بحث امروز با دویست سال پیش در این است که حوزه‌ی پوششی این دو نگرش، لااقل در حیطه‌ی تئوری، امروز وسیع‌تر شده است. امروز تا می‌گوییم چپ یا لیبرالیسم بلافاصله این پرسش مطرح می‌شود که کدام چپ، کدام لیبرالیسم.[۳]

فصل مشترک نگرش چپ و لیبرالیسم در آغاز مدرنیته این بود که هر دو علیه محافظه‌کاری پدید آمدند.

ایمانوئل والراِشتاین بحثش را با تبیین جزء به جزء این سه ایدئولوژی- محافظه‌کاری، لیبرالیسم و سوسیالیسم- آغاز می‌کند. این سه ایدئولوژی سه نگرش متفاوت نسبت به «عادی‌سازی» تغییر در دوران مدرن عنوان کردند: محافظه‌کاری، تا آنجا که از عهد‌ه‌اش برمی‌آید، در مقابل تغییر از خود مقاومت نشان می‌دهد. لیبرالیسم طرفدار هدایت این تغییر به شیوه‌ای «عقلانی» است، و در نهایت، سوسیالیسم طرفدار تسریع تغییرات است. با این همه، بسیار قابل بحث است که آیا واقعا تفاوت‌های اساسی بین این سه ایدئولوژی در عمل وجود داشته است یا نه. 

Immanuel Wallerstein: After Liberalism. The New Press, New York, 1995
Immanuel Wallerstein: After Liberalism. The New Press, New York, 1995

محافظه‌کاران هیچ تفاوت اساسی بین لیبرالیسم و سوسیالیسم نمی‌دیدند. سوسیالیست‌ها می‌گفتند لیبرالیسم و محافظه‌کاری یک چیز هستند، و لیبرال‌ها هم استدلال می‌کردند که هیچ تفاوت جدی بین محافظه‌کاری و سوسیالیسم (به‌ویژه از نظر اقتدارگرایی) وجود ندارد. این همسویی سه‌گانه، با محوریت لیبرالیسم، «ژانرهای» جدیدی را نیز با اتحادهای مختلف ایجاد کرد. به عنوان مثال، در نتیجه‌ی اتحاد لیبرال-سوسیالیست، شکلی از لیبرالیسمِ سوسیالیستی، و در نتیجه‌ی اتحاد لیبرال-محافظه کار، نوعی لیبرالیسمِ محافظه‌کارانه پدید آمد. حتا می‌توان گفت که رژیم‌های سوسیالیست و محافظه‌کار تحت پوشش مخالفت شدید با لیبرالیسم، از طریق بالا بردن تولید صنعتی، که اصل تغییر‌ناپذیر لیبرال‌هاست، به پیشرفت دست یافتند. در این صورت می‌توان نتیجه گرفت که محافظه‌کاری سوسیالیستی یا سوسیالیسم محافظه‌کار تا حدی به صورت نوعی از لیبرالیسم کار کرده است.

به عبارت دیگر لیبرالیسم فصل مشترک آن دو ایدئولوژی دیگر هم هست که خود ریشه در انقلاب کبیر فرانسه دارد.

 به قرن بیستم که رسیدیم، از سال ۱۹۱۴، در کشورهای صنعتی دو نوع فعالیت سیاسی پدید آمد: در یک طرف «محافظه‌کاران لیبرال» بودند و در طرف دیگر«سوسیالیست‌های لیبرال». در این فرآیند، احزاب کاملا لیبرال شروع به ناپدید شدن کردند. پشت نقاب تضاد ایدئولوژیک، اجماع ایدئولوژیک وجود داشت.

والراِشتاین معتقد است که از سال ۱۸۴۸ تا ۱۲۰ سال بعد یعنی تا ۱۹۶۸تحت پوشش سه ایدئولوژی متناقض با یکدیگر، در واقع فقط یک ایدئولوژی وجود داشت، ایدئولوژی لیبرالیسم.

جنبش سوسیالیستی در کشورهای صنعتی، از جمله مبارزترین نمونه‌های آن مانند حزب سوسیال دموکرات آلمان، تبدیل شدند به صداهای پیشرو پارلمان برای تحقق اصلاحات لیبرالی. سوسیالیست‌ها، از طریق احزاب و اتحادیه‌های خود، از فشار مردمی برای دستیابی به آنچه لیبرال‌ها می‌خواستند، یعنی سربه‌راه کردن طبقات کارگر استفاده کردند. اگر فابیان‌ها را کنار بگذاریم، نه تنها برنشتاین، بلکه کائوتسکی، ژورس و گوئسده نیز به چیزی تبدیل شدند که می‌توانیم آن را «سوسیالیست لیبرال» بنامیم.

در واقع، لنینیسم، پس از استقرار، در مسیری موازی با ویلسونیسم، نسخه‌ی رسمی لیبرالیسم را دنبال می‌کرد، زیرا خود را از برنامه‌ی سرنگونی انقلابی دولت به دست طبقه‌ی کارگرِ سازمان‌یافته تبدیل کرد به برنامه‌ای برای توسعه‌ی ملی. عوامل بسیار مهم در دور شدن لنینیسم از رادیکالیسم: یکی قصدش برای رسیدن به وضعیت صنعتی شدن بود و یکی پذیرفته شدن در یک کشور واحد و جستجوی قدرت و توسعه‌ی ملی در نظام دولتی.

والراِشتاین معتقد است که از سال ۱۸۴۸ تا ۱۲۰ سال بعد یعنی تا ۱۹۶۸تحت پوشش سه ایدئولوژی متناقض محافظه‌کاری، لیبرالیسم و سوسیالیسم، در واقع فقط یک ایدئولوژی وجود داشت: ایدئولوژی لیبرالیسم.

در نگرش این سه ایدئولوژی نسبت به دولت شباهت‌ها بیشتر از تضاد وجود داشت. هر سه ایدئولوژی، در ابتدا و در گفتمان، مخالف دولت و به نفع جامعه به نظر می‌رسید. با این حال، مجریان هر سه ایدئولوژی، به ویژه پس از ۱۸۴۸، از نگرش تئوریک ضد دولتی به تقویت و تحکیم ساختارهای دولتی به طرق مختلف روی آوردند. سوسیالیست‌ها (در میان سوسیالیست‌ها، «آنارشیسمِ» ضد اقتدار همیشه چشم‌انداز اقلیت کوچکی باقی مانده است) سعی کردند در کوتاه مدت میدان سیطره‌ی دولت را افزایش دهند. هم سوسیال‌دموکرات‌های انترناسیونال دوم و هم کمونیست‌های انترناسیونال سوم نگرش مشترکی نسبت به دولت داشتند: ابتدا به دست گرفتن قدرت دولتی. سپس، استفاده از قدرت دولتی برای دگرگونی جامعه. در عمل، همه می‌دانند که ایدئولوژی سوسیالیستیِ راست‌کیش به تحکیم ساختارهای دولتی منجرشد. مانیفست کمونیست در این زمینه کاملا واضح است:

پرولتاریا از برتری سیاسی خود استفاده خواهد کرد تا بتدریج تمام سرمایه را از دست بورژوازی بگیرد، و تمام وسایل تولید را در دست دولت متمرکز کند. به این ترتیب، پرولتاریا که به عنوان طبقه حاکم سازماندهی شده است، کل قدرت تولیدی را در سریع‌ترین زمان ممکن افزایش می‌دهد.

این ادعا که محافظه‌کاران نیز با اصلاحات دولتی مخالف بودند، درست نبود. محافظه‌کاران نیز به دولت برای مبارزه با فروپاشی کنونی جامعه، برای بازگرداندن جامعه به وضعیت قبلی خود نیاز داشتند. لیبرال‌ها نیز دولت را ابزار اولیه‌ی همه‌ی اصلاحات با هدف رهایی فرد از موانع اجتماعی گذشته می‌دانستند.

به گفته‌ی سوسیالیست‌ها، دولت اراده‌ی عمومی را اجرا کرد. برای لیبرال‌ها، دولت شرایطی را ایجاد می‌کند که به حقوق فردی اجازه شکوفایی می‌دهد... نتیجه‌اش اما در نهایت تقویت دولت در برابر جامعه بود.‌

ایمانوئل والراِشتاین (۱۹۳۰-۲۰۱۹)
ایمانوئل والراِشتاین (۱۹۳۰-۲۰۱۹)

والراِشتاین تأکید می‌کند که: هیچ تفاوت اساسی بین این سه ایدئولوژی در پذیرش دولت-ملت و ناسیونالیسم وجود نداشت. هر سه الحاق‌گرا و ملی‌گرا بودند.

چیزی که در این میان سخنی از آن نبود دموکراسی بود. این را هنگام خواندن نظرات والراِشتاین باید در نظر داشته باشیم که منظور او از دموکراسی، احتمالا نوع پارلمانی‌اش نیست؛ او در بحث از دموکراسی، همیشه طوری سخن می‌گوید که نظر ما متوجه دموکراسی رادیکال یا مستقیم می‌شود.

در کشورهای زیر سلطه‌ی امپریالیسم یا استبداد مانند ایران برخی آزادی‌خواهان گمان می‌برند لیبرالیسم همان دموکراسی است. این اشتباه در اصطلاح لیبرالیسم مستتر است. لیبرته به معنای آزادی و آزادی‌خواهی است. منتها لیبرالیسم یک اصطلاح اقتصادی-سیاسی است و در وهله‌ی نخست، به آزاد شدن بازار از نظارت دولت چشم دارد. آزادی برای آن در محدوده‌ی آزادی فردی معنا می‌یابد: من آزاد باشم در تصمیم‌گیری و عمل. همین. لیبرال به قلمروِ دیگری، به چگونگی روابط فرد با دیگران اهمیت نمی‌دهد. اما در دموکراسی فرد تنها در ارتباطش با دیگران ارزش پیدا می‌کند. و این ارتباط چون همه‌ی جامعه را دربرمی‌گیرد، به ایجاد نیروهای تازه و حالت‌های مختلف رسانشی منجر می‌شود. این ما را به حیطه‌ی اخلاق نزدیک می‌کند. زیرا اخلاق تنها و تنها در پروسه‌ی ارتباط‌های انسانی معنا پیدا می‌کند. اخلاق چیزی نیست جز کُدهایی که در برقراری ارتباط با دیگری به آن متوسل می‌شویم. در لیبرالیسم چون مبنا بر فرد گذاشته شده است، و نه بر ارتباط‌های انسانی، مسئله‌ای به نام "دیگری" مطرح نمی‌شود. بهترین نمونه‌اش اسطوره‌ی «رؤیای امریکایی» است که ترجمه‌اش به زبان همه‌کس‌فهم، بقاپ و بزن به چاک است.

در لیبرالیسم کلاسیک نمی‌توان اخلاق را پایه‌گذاری کرد و از این رو نمی‌توان یک قرارداد اجتماعی برقرار کرد. فقرا در حیطه‌ی علایق شما وارد نمی‌شوند، چون طبق تعریفِ لیبرالیسم آنان یا چون احمق بوده‌اند، فقیر شده‌اند یا چون تنبل بوده‌اند.

لیبرالیسم یک اصطلاح اقتصادی-سیاسی است و در وهله‌ی نخست، به آزاد شدن بازار از نظارت دولت چشم دارد. آزادی برای آن در محدوده‌ی آزادی فردی معنا می‌یابد: من آزاد باشم در تصمیم‌گیری و عمل. همین. لیبرال به قلمروِ دیگری، به چگونگی روابط فرد با دیگران اهمیت نمی‌دهد. اما در دموکراسی فرد تنها در ارتباطش با دیگران ارزش پیدا می‌کند.

ما در بخش دوم این نوشته به نوع متأخری از لیبرالیسم با تفسیر و تبیین جودیت اشکلار می‌پردازیم که با لیبرالیسم کلاسیک متفاوت است، اما در تعارض دموکراسی با لیبرالیسم کلاسیک فعلا همین قدر بگوییم که وقتی به عنوان یک دموکرات به فقرا نگاه کنید، آنان جزو مسئولیت‌های شما هستند، با آنان پیوند دارید. اگر ندارید یعنی از آن پیوندْ خواسته و دانسته اجتناب کرده‌اید. این فقط محدود به آدمیان هم نیست. دموکرات در برابر طبیعت، و حقوق حیوانات نیز حس مسئولیت می‌کند. اما این هم نیست که یک نفر خود را دموکرات بنامد و ما هم او را همین طور بپذیریم. این یک روش زندگی است که باید در هر مرحله و در کلیه‌ی رفتارها خود را نشان دهد. 

لیبرالیسم کلاسیک به طور اجتناب ناپذیر ما را به سوی بیگانگی و ازخودبیگانگی می‌برد و دموکراسی پارادایمی است که ما را به سوی قبول حس مسئولیت. یکی فرد را سوژه می‌بیند و دیگری ارتباط‌ها را. 

والراِشتاین در کتاب خود شرح می‌دهد که چرا لیبرالیسم و دموکراسی در تقابل با یکدیگرند. به گفته‌ی او لیبرالیسم در مقابل دموکراسی اختراع شد. معضلی که لیبرالیسم را به وجود آورد این بود که چگونه طبقات «خطرناک» را ابتدا در مرکز و سپس در کل سیستم جهانی تحت کنترل نگه داریم. راه حل لیبرالی این بود که به این طبقات دست‌رسی محدود به قدرت سیاسی و نیز دست‌رسی به اشتراک محدود ارزش اضافی اقتصادی داده شود، مشروط بر اینکه این امتیازها در سطوحی باقی بمانند که روند بی‌وقفه‌ی انباشت سرمایه و سیستم دولتی حامی آن را تهدید نکنند. از سوی دیگر، دموکراسی اساسا ضد استبداد بود؛ خواستار اظهار نظرِ برابر در روند سیاسی در کلیه‌ی سطوح و اشتراک برابر در مواهب اقتصادی و اجتماعی بود.

بزرگترین سد برای این خواسته، لیبرالیسم بود که نوید بهبود اجتناب‌ناپذیر و دائمی از طریق اصلاحات عقلانی را می‌داد. در مواجهه با مطالبه‌ی فوری دموکراسی برای آزادی، پیشنهادی که لیبرالیسم ارائه کرد، یک امید معوّق بود.

مطالبه‌ی دموکراسی، نه تنها علیه دولت‌های استبدادی، بلکه علیه دولت لیبرال نیز مطرح می‌شود، زیرا دولت لیبرال به‌عنوان یک مفهوم نه برای توسعه‌ی دموکراسی‌سازی، بلکه در واقع برای جلوگیری از آن ابداع شده است.

این را می‌توانیم بر نظرات والراِشتاین بیفزاییم که در واقع از همین روی، لیبرال‌ها بعدتر دموکراسی را به زور خواستند به بدنه‌ی خود پیوند بزنند، و حزب‌های لیبرال-دموکراسی را برپا کردند. هدف رام کردن دموکراسی با مهمیز لیبرالیسم بود.

 والراِشتاین بر این باور است که این نه کمونیسم، که لیبرالیسم بود که در سال ۱۹۸۹ فروپاشید. انقلاب جهانی ۱۹۶۸ زودتر اجماع بین این سه ایدئولوژی را از بین برد و در بیست سال بعد لیبرالیسم اعتبار خود را از دست داد. چرا که این پلیسِ اقتدارهای لیبرال بود که جنبش انقلابی جوانان اروپا را در دهه‌ی شصت میلادی به شدت سرکوب کرد. برآیند این سرکوب به قدرت رسیدن فرانسوا میتران در فرانسه بود؛ تنها کسی که می‌توانست از انفجار اجتماعی ممانعت به عمل بیاورد. و موفق هم شد.

 از ۱۷۸۹ تا ۱۹۸۹، ملاط ایدئولوژیک اقتصاد جهانی سرمایه داری، لیبرالیسم بود. تاریخ‌ها بسیار دقیق هستند. انقلاب فرانسه سرفصل ورود لیبرالیسم به صحنه‌ی سیاست جهانی را به عنوان یک گزینه‌ی مهم ایدئولوژیک نشان می‌دهد، و فروپاشی کمونیسم در سال ۱۹۸۹، تاریخ بی‌اعتباری لیبرالیسم است. ۱۹۸۹ ادامه‌ی سال ۱۹۶۸ است و سال ۱۹۸۹ نه نشان‌دهنده‌ی پیروزی لیبرالیسم و در نتیجه ماندگاری سرمایه‌داری، بلکه برعکس، نشان‌گر فروپاشی لیبرالیسم و شکست بزرگ سیاسی برای کسانی بود که می‌خواستند جهان را با اقتصاد جهانی سرمایه‌داری مبتنی بر لیبرالیسم اداره کنند.

رابطه‌ی بین لیبرالیسم و کمونیسم از نظر «توسعه ملی»

لیبرالیسم اقدامات زیر را برای دلجویی از طبقات «خطرناک» معرفی کرد:

 مقداری مشارکت در قدرت سیاسی و مقداری سهم از ارزش اضافی.

 با این حال، این امتیازات نباید به سطوحی می‌‌رسید که انباشت سرمایه را تهدید کند. با این همه، نه حق رای دادن و نه دولت رفاه (یا حتا هر دو) برای رام کردن طبقات خطرناک کافی نبود، مگر اینکه یک متغیر سومِ بسیار مهم هم اضافه می‌کردند و آن چیزی نبود جز ایجاد هویت ملی.

 والراِشتاین می‌گوید: مشکل هویت ملی نه تنها در کشورهای اروپایی بلکه در کشورهای پیرامونی نیز مسئله‌ی مهمی بود. بنابراین برنامه‌ی مماشات لیبرالیسم از طریق مسئله‌ی ملی به کشورهای اطراف منتقل شد. اصل خودمختاری چیزی جز انتقال اصل آزادی فردی به سطح نظام بین‌دولتی نبود. امکان توسعه‌یابی دیگر به یک باور جهانی تبدیل شده بود که بین محافظه‌کاران، لیبرال‌ها و مارکسیست‌ها به طور یکسان مشترک بود. ویلسونیسم نمایانگر برنامه‌ی ملی لیبرالیسم بود. اما در این زمینه رقیبی دیگر نیز وجود داشت: لنینیسم. البته تفاوت‌های واقعی بین این دو وجود داشت. اما تشابهات عمیق را نباید نادیده گرفت. هر دو دکترین از فرآیندی که بعدا «استعمارزدایی» نام گرفت، حمایت کردند.

ویلسون اصل خودمختاری ملی را پیشنهاد کرد و روسای جمهور روزولت، ترومن و کندی توسعه‌ی اقتصادی کشورهای توسعه نیافته، معادل ساختاری جهانی حق رأی همگانی و دولت رفاه در سطح ملی را پیشنهاد کردند.

در موضوع استعمارزدایی، ویلسونی‌ها طرفدار مسیری بودند که «مسیر قانون اساسی» نامیده می‌شد، یعنی انتقال تدریجی و منظم قدرت که از طریق مذاکره بین یک قدرت امپراتوری و «نمایندگان محترم» مردم مورد نظر حاصل می‌شد. از سوی دیگر، لنینیسم برخاسته از یک سنت «انقلابی» بود و مسیری سرکش‌تر را دنبال کرد که به «استقلال ملی» منتهی می‌شد: استقلال اعطا نمی‌شود، گرفته می‌شود. این درک در مائوئیسم متأخر عینیت یافت. ناسیونالیسم انقلابی در اساس با عقاید ویلسونی ناسازگار نبود. با این حال، بر سر اینکه چه کسی جنبش ملی را رهبری کند، اختلاف نظر وجود داشت. ویلسونی‌ها نخبگان و بورژوازی کشور را برای رهبری جنبش ملی مناسب می‌دیدند. از سوی دیگر، لنینیست‌ها رهبری را در حزب/جنبشی می‌دیدند که بر اساس مدل حزب بلشویک سازماندهی شود. فرض بر این بود که حزب/جنبش با به قدرت رسیدن به حزب/دولت تبدیل شود. با این همه، در اینجا نیز در تفاوت‌ها نباید اغراق کرد. آنچه اغلب بورژوازی و خرده بورژوازی انقلابی نامیده می‌شود در واقع همان مردم بودند. و بسیج در حزب/جنبش تقریبا به همان اندازه فرمول جنبش‌های «ویلسون» بود که فرمول جنبش‌های «لنینیستی». در چارچوب سیاست‌های پس از استقلال، تا زمانی که مبارزه برای تعیین سرنوشت ادامه داشت، نه ویلسونی‌ها و نه لنینیست‌ها نگران این موضوع نبودند.

ادغام سیاسیِ کشورهای پیرامونی در نظام جهانی موضوعی کلیدی است که هر دو ایدئولوژی به سمت آن سوق داده می‌شوند. سازوکار چنین ادغامی، هم برای ویلسونیسم و هم برای لنینیسم «توسعه‌ی ملی» است و اختلاف اساسی بین آنها فقط به مسیر مورد نظر مربوط می‌شود.

با این حال، وقتی ساختار این دولت‌ها را به دقت بررسی کنیم، مشاهده می‌شود که برنامه‌های ویلسونیسم و لنینیسم تفاوت چندانی در طرح ساختاری ایجاد نکرده است.

از نظر ساختارهای سیاسی موجود، اکثر دولت‌ها اغلب دولت‌های تک حزبی (دفاکتو یا قانونی) یا دیکتاتوری نظامی بودند. حتا زمانی که دولت‌ها به طور رسمی یک سیستم چند حزبی داشتند، در واقع همیشه یک حزب تمایل داشت که بر نهادها تسلط داشته باشد و در برابر تغییر رژیم از طریق یک کودتای نظامی نفوذ ناپذیر باشد. 

در زمینه‌ی اقتصادی هم اوضاع فرقی نداشت. میزان مجاز شرکت‌های خصوصیِ بومی متفاوت بود، اما تقریبا در همه کشورهای جهان سوم، مقدار زیادی از شرکت‌های دولتی وجود داشت، و عملا در هیچ دولتی، مالکیت دولتی تنها شکل مالکیت نبود. از نظر سرمایه‌گذاری خارجی تفاوت زیادی وجود نداشت. در حالی که تأکید نسبتا بیشتری بر سرمایه‌گذاری خارجی در میان کسانی که بیشتر طرفدار غرب بودند، وجود داشت، در جبهه‌ی غرب‌ستیزان سرمایه‌ی خارجی تا حدی محدود شد یا در میان بومیانی که به نظر «رادیکال‌تر» بودند، با احتیاط مواجه شد. در نتیجه، می‌توان گفت که برنامه‌ی ویلسون برای «جهان سوم» توسط لنین به هیئت مارکسیستی اقتباس شد.

یکی از پیامدهای برنامه‌ی لنینیسم برای تقسیم جهان به مناطق نفوذ بر اساس برنامه‌ی تعیین سرنوشت ملت‌ها این بود که اتحاد جماهیر شوروی نقش یک قدرت نیمه امپریالیستی را بازی کرد.

زیرا در حالی که اتحاد جماهیر شوروی به دنبال تضمین نظم و ثبات در منطقه‌ی خود بود، در واقع تحت شرایطی کار کرد که توانایی ایالات متحده را برای حفظ هژمونی خود در سراسر جهان بهبود بخشید. دشواری در مبارزه‌ی ایدئولوژیک، که در نهایت چندان معنی نداشت، یک دستاورد سیاسی بزرگ برای ایالات متحده امریکا بود. بعدا خواهیم دید که اتحاد جماهیر شوروی به عنوان یک سپر ایدئولوژیک برای ایالات متحده در جهان سوم عمل کرد. 

به نظر می‌رسید که ایالات متحده بین سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۰ در سراسر جهان پیروز شده باشد. ایالات متحده سخنگوی جهانی لیبرالیسم، قدرت هژمونیک بود. تنها رقیب نظری آن، اتحاد جماهیر شوروی، برنامه‌ای تاکتیکی را دنبال کرد که اساسا از نظر حقوق مردم تفاوتی با لیبرالیسم نداشت. در واقع از این طریق به امریکا کمک می‌کرد تا طبقات خطرناک نظام جهانی را رام کند... جنبش‌های استقلال طلب ملی در سراسر جهان سوم به قدرت رسیده بودند یا در حال به قدرت رسیدن بودند. و آنها ظاهرا در جاهای دیگر نیز به قدرت رسیده بودند، نه تنها از طریق رژیم‌های کمونیستی در بلوک شوروی، بلکه از طریق نقش قوی احزاب سوسیال دموکرات در اروپای غربی و کشورهای مشترک المنافع سفید.

با این حال، «حاکمیت سیاسی دولت‌های مستقل» حتا برای آن کشورها که از نظر نظامی کاملا قدرتمند بودند، تا حد زیادی یک خیال‌بافی بود. به خصوص مفهوم «استقلال اقتصادی» کاملا شگفت‌انگیز بود. از سوی دیگر، فروپاشی مارکسیسم - لنینیسم در سال ۱۹۸۹ این آخرین باور را که اصلاحات تحت رهبری دولت می‌تواند به توسعه‌ی اقتصادی قابل توجهی در حوزه‌های پیرامونی و نیمه‌پیرامونی اقتصاد جهانی سرمایه‌داری دست یابد، از بین برد. به همین دلیل روشن بود که فروپاشی به اصطلاح کمونیسم در واقع فروپاشی لیبرالیسم به عنوان یک ایدئولوژی بود.

به همین ترتیب، در مناطق پیرامونی و نیمه‌پیرامونی، حتا «پیشروترین» و جنگ‌طلب‌ترین این رژیم‌ها به وضوح نتوانسته‌اند به درجه‌ی قابل توجهی از توسعه‌ی ملی دست یابند. از سوی دیگر، این جنبش‌ها که هر کدام سابقه‌ی درخشانی از مبارزات استقلال ملی داشتند، یکی پس از دیگری مشروعیت مردمی خود را از دست دادند. اوج این روند فروپاشی کمونیسم‌ها بود. نتیجه‌ی خالص بیست و پنج سال مبارزه‌ی اقتصادی، ناامیدی جهانی از وعده‌ی توسعه‌گرایی بود. فروپاشی شروع شد: ابتدا در جنبش‌های آزادی‌بخش ملی، سپس در فروپاشی رژیم‌های کمونیستی در اروپای شرقی (که منجر به فروپاشی رژیم‌های کمونیستی در اروپای شرقی در سال ۱۹۸۹ شد)، در احزاب کمونیستی و در نهایت در احزاب سوسیال دموکرات. لیبرال‌ها این فروپاشی‌ها را به منزله‌ی پیروزی‌های خود جشن گرفتند. حال آنکه، این وضعیت پایان تاریخی خود آنها بود.

انقلاب جهانی ۱۹۶۸

 والراِشتاین به «انقلاب جهانی» ۱۹۶۸ اهمیت زیادی می‌دهد، که به نظر او به هژمونی لیبرالیسم که بیش از صد سال ادامه داشت پایان داد. برای او، سال ۱۹۶۸ نشان‌دهنده‌ی آغاز واژگونی هژمونی فرهنگی‌ای بود که نیروهای حاکم بر جهان از سال ۱۸۴۸ به میزان زیاد در حال ایجاد و تقویت آن بودند. انقلاب ۱۹۶۸ نظام جهانی را در هم نشکست، اما از لیبرالیسم به مثابه‌ی ایدئولوژی تعیین کننده‌ی نظام جهانی خلع‌ ید کرد و کل اجماع ایدئولوژیک ایجاد شده توسط ایالات متحده را تضعیف کرد. لیبرالیسمی که تا آن روز سپر کمونیسم روسی دانسته می‌شد، جایگاهش را از دست داد.

اما مضامین انقلاب جهانی ۱۹۶۸ عبارت بودند از: الف) مخالفت با هژمونی ایالات متحده و با ائتلاف ایالات متحده و شوروی. ب) ناامیدی از سه نوع اصلی «چپ قدیم»: احزاب سوسیال دمکرات و احزاب کمونیست در غرب، و جنبش‌های استقلال‌طلب ملی در «جهان سوم». انقلابیون ۱۹۶۸ «چپ سنتی» را از نظر ضدیت با نظام ناکافی و ناکارآمد می‌دیدند. آنچه انقلابیون ۱۹۶۸ به جنبش‌های سیاسی «چپ سنتی» گفتند این بود که فعالیت‌های سازمانی آن‌ها به اهداف رسمی که در طول تاریخ خود را وقف آن کرده بودند - مهم‌تر از همه، قدرت دولتی - دست یافته، اما این اقتدار قطعا جامعه را به درجه‌ی بالاتری از برابری انسانی نرسانده است. 

نشانه‌ی واقعیتی که ۱۹۶۸ به ارمغان آورد چه بود؟ تاریخ نظام جهانی مدرن، تاریخ پیروزی ایدئولوژی لیبرال برای بیش از یک قرن بوده است، و جنبش‌های ضد سیستم چپ قدیم به چیزی تبدیل شده‌اند که والراِشتاین آن را لیبرال-سوسیالیست می‌نامد. انقلابیون ۱۹۶۸ اولین چالش جدی فکری را در برابر مدل سه سبک ایدئولوژی - محافظه کار، لیبرال و سوسیالیستی - با اعتراض بر اینکه لیبرالیسم تنها چیزی است که از دل این سه دکترین موعظه می‌شود، به نمایش گذاشتند. اهمیت سال ۱۹۶۸ در این است که اجماع پیرامون ویلسون-لنینیسم را با این پرسش که آیا ایدئولوژی توسعه‌ای واقعا به چیزی با اهمیت پایدار دست یافته است، از بین برد. به گفته‌ی والراِشتاین، انقلاب جهانی ۱۹۶۸ بیست سال به طول انجامید و با فروپاشی کمونیسم در سال ۱۹۸۹ به اوج خود رسید. در صحنه‌ی تاریخ جهان، سال‌های ۱۹۶۸ و ۱۹۸۹ اجزای یک رویداد بزرگ واحد بودند..

از منظر والراِشتاین، سؤالاتی که سال ۱۹۶۸ برای راهبردهای انقلابی «چپ سنتی» مطرح کرد، باعث ایجاد دیدگاه‌های جدیدی در مورد نکات زیر شد:

  1.  استراتژی دو مرحله‌ای -ابتدا قدرت دولتی را به دست بگیرید، سپس جامعه را متحول کنید- چنین تغییر کرد: از مقام صدق مسلم به مقام گزاره‌ی مشکوک.
  2.  فرض سازمانی مبنی بر اینکه اگر فعالیت سیاسی در هر دولت از طریق یک حزب متحد هدایت شود، مؤثر خواهد بود، دیگر به طور گسترده پذیرفته نشد.
  3.  این تصور که تنها تضاد اساسی در درون سرمایه‌داری، تضاد بین سرمایه و نیروی کار بود –و اینکه تضادهای مبتنی بر جنسیت، نژاد، قومیت، جنسیت و غیره همگی ثانویه هستند– دیگر به طور گسترده مورد احترام نبود.
  4.  این ایده که دموکراسی یک مفهوم بورژوایی است که مانع فعالیت انقلابی می‌شود، جای خود را به این ایده داد که دموکراسی یک ایده‌ی عمیقا ضد سرمایه‌داری و انقلابی است.
  5.  این ایده که افزایش تولید یک پیش نیاز اساسی برای ساخت سوسیالیستی است با نگرانی در مورد پیامدهای تولید صنعتی برای محیط زیست، کیفیت زندگی و متعاقب آن کالایی شدن همه چیز جایگزین شده بود. (به این موضوع بسیار مهم در بخش دوم نوشته می‌پردازیم.)
  6.  اعتقاد به علم به عنوان سنگ بنای آرمان‌شهرسازی جای خود را به میل به اندیشیدن به رابطه‌ی پیچیده‌تر بین جبر و اراده، نظم و هرج‌ومرج، و شک و تردید نسبت به علم کلاسیک داده بود. پیشرفت دیگر بحث‌برانگیز نبود.

والراِشتاین مائوئیسم را در دهه ۱۹۷۰ نشانه‌ای از افول انقلاب ۱۹۶۸ می‌داند. به عنوان یک رویداد سیاسی، انقلاب جهانی ۱۹۶۸ شعله‌ور شد و به سرعت خاموش شد. تا سال ۱۹۷۰، فقط اخگرها باقی مانده بود - عمدتا به شکل فرقه‌های مائوئیست. اما این اخگرها در اواخر دهه ۱۹۷۰ به پاورقی‌های تاریخی مبهم تبدیل شده بودند. انقلاب ۱۹۶۸ اجماع لیبرال را با موفقیت‌ها و شکست‌هایش متزلزل کرد. انقلابیون ۱۹۶۸ اعتراضی را از چپ علیه این اجماع و بالاتر از همه، علیه تبدیل تاریخی سوسیالیسم، حتا سوسیالیسم لنینیستی به سوسیالیسم لیبرال به راه انداختند. این اعتراض به شکل تجدید حیات مضامین مختلف آنارشیستی، اما شاید بالاتر از همه، مضامین مائوئیستی به خود گرفت.

به گفته‌ی والراِشتاین، جنبش‌های ضدسیستم جدیدی که از انقلاب ۱۹۶۸ پدید آمدند، در حمله به ساختارهای زیربنایی «چپ سنتی» کاملا موفق بودند، اما آنها در جستجوی استراتژی جایگزین درجا زدند. به عنوان مثال، در مورد مسئله‌ی قدرت دولتی، آنها نتوانستند پاسخ‌هایی ارائه دهند که اساسا با پاسخ‌های «چپ سنتی» متفاوت باشد. تا سال ۱۹۶۸، کسانی که از اجماع لیبرال سرخورده بودند، علیه ایدئولوژی سوسیالیستی لیبرال به سوی آنارشیسم و/یا مائوئیسم روی آوردند. در سال ۱۹۸۹، پس از فروپاشی رژیم‌های کمونیستی، آنهایی که از اجماع لیبرال سرخورده شده بودند، به نام بازار آزاد، علیه رژیم‌های سبک شوروی، به نمایندگان نمادین ایدئولوژی سوسیالیستی لیبرال روی آوردند. از نظر والراِشتاین، در هر دو مورد، جایگزین‌های پیشنهادی نباید جدی گرفته می‌شد. بدیل ۱۹۶۸ به سرعت بی‌معنی شد و جایگزین ۱۹۸۹ نیز در همین روند بود.

بحران و گزینه‌ها

والراِشتاین بر این باور است که یکی از مهمترین ارکان بحران عمیقی که از دهه ۱۹۹۰ تجربه کرده‌ایم، فروپاشی جدی در حوزه‌ی نیروی کار ارزان جهان است.

برای چهار قرن، کارگران مزدبگیر شهری بارها و بارها توانسته‌ بودند از قدرت چانه‌زنی خود برای افزایش مقدار ارزش اضافی که می‌توانند در ازای کار خود حفظ کنند، استفاده کنند. با این حال، سرمایه‌داران توانستند با گسترش مکرر مجموعه‌ی نیروی کار، تأثیر منفی آن بر نرخ سود را خنثی کنند و بدین وسیله گروه‌هایی را وارد بازار کار دستمزدی کنند که در ابتدا آماده‌ی پذیرش دستمزدهای بسیار نازل بودند. گسترش نهایی جغرافیایی جهانی اقتصاد جهانیِ سرمایه‌داری در اواخر قرن نوزدهم، شتابی را در شهرنشینی نیروی کار جهان تحمیل کرده بود، فرآیندی که به خوبی پیشرفت کرده بود و می‌توانست در آینده‌ی نزدیک به طور قابل ملاحظه‌ای در جنبشی انقلابی بالغ شود.

یکی دیگر از مشکلات ساختاری به همان اندازه مهم، از دست دادن درآمد اقشار میانی در درون نظام سرمایه‌داری است. اقشار میانی، تحصیل‌کرده، عادت کرده به آسایش و هراسان از افت طبقاتی، منفعلانه تن به کاهش جایگاه و درآمد خود نمی‌دهند. آنها قبلا در جریان انقلاب جهانی ۱۹۶۸ دندان‌های خود را نشان داده بودند. برای آرام کردن آنها، امتیازات اقتصادی از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۵ داده شد. این پوسیدگی در ارتفاعات بالاتر نبود که آشفتگی را ایجاد کرد، بلکه این واقعیت بود که درصد بسیار زیادی از کسانی که در طبقات متوسط در دوره ۱۹۴۵-۱۹۷۰ سود برده بودند، پس از ۱۹۷۰ به سرازیری سقوط درغلتیدند. این گروه که از نظر اجتماعی و اقتصادی بالا می‌آیند و سپس سقوط می‌کنند (در حالی که دیگران در جای خود می‌مانند)، از نظر سیاسی یک نیروی بی‌ثبات کننده و جدی است که رنجش و سرخوردگی عمیقی دارد و برای تضمین امنیت شخصی خود به انواع جنبش‌های ضددولتی، و اخلاق‌گرا روی می‌آورد، و خشم خود را ابراز می‌کند.‌ 

سومین مشکل ساختاری، بحران اکولوژیکی است که یک مشکل جدی اقتصادی برای نظام جهانی ایجاد می‌کند. امروز می‌بینیم که باید برای پاکسازی سرمایه‌گذاری هنگفتی انجام دهیم و برای جلوگیری از عود مشکل باید مصرف را کاهش دهیم. اما چنین فعالیت‌هایی نرخ سود جهانی را کاهش می‌دهند، همانطور که شرکت‌ها با صدای بلند اعلام کرده‌اند.

 چهارمین عنصر مهم که والراِشتاین بیش از بیست سال پیش، پیش‌بینی کرده بود و امروز ما شاهدش هستیم، بحران مهاجرت جمعیت از جنوب به شمال است. علیرغم افزایش موانع، مهاجرت غیرقانونی در سراسر شمال افزایش خواهد یافت، و همچنین جنبش‌های لومپنی نیز افزایش خواهند یافت. توازن جمعیت داخلی کشورهای شمالی به شدت تغییر خواهد کرد، و همچنین می‌توان انتظار درگیری‌های اجتماعی خشونت آمیز را داشت.

او می‌گوید در سال ۲۰۲۵، جمعیت جنوب در شمال ممکن است به سطح سی تا پنجاه درصد کل جمعیت برسد. و ممکن است با تلاش‌هایی برای محروم کردن جنوبی‌های ساکن در شمال از حقوق سیاسی روبرو شویم. این بدان معناست که در شمال، پس از دو قرن انتگراسیون یا الحاقِ اجتماعی طبقات کارگر، دوباره به وضعیت اوایل قرن نوزدهم -محرومیت بخش عمده‌ای از اقشار پایین حرفه‌ای- باز خواهیم گشت.

والراِشتاین تشخیص می‌دهد که در نتیجه‌ی بحران پروسه‌ی توسعه‌، حرکتی علیه دولت‌ها و به نفع برخی گروه‌ها وجود دارد. اگر دولت‌ها (و سیستم بین‌دولتی) شروع به از دست دادن کارایی خود کنند، مردم برای حمایت به کجا مراجعه می‌کنند؟ پاسخ از قبل واضح است: «گروه‌ها». گروه‌ها می‌توانند برچسب‌های متنوعی داشته باشند - گروه‌های قومی/مذهبی/زبانی، جنسیتی یا گروه‌های گرایش جنسی، «اقلیت‌ها» با ویژگی‌های مختلف. بنابراین، این گروه‌ها نه تنها محصول تشدید ترس و ناامیدی، بلکه ناشی از افزایش آگاهی برابری‌خواهانه هستند، و بنابراین یک نقطه‌ی جذب‌کننده‌ی بسیار قوی به شمار می‌روند.

از سوی دیگر، ناامیدی ایجاد شده توسط دولت و دولت‌گرایی، گرایش «بازارگرایی» را -هر چند به صورت موقت- افزایش داد. محبوبیت «بازار» پاسخی است به سرخوردگی از «دولت» به‌عنوان سوژه‌ی نظارتی... اما برای اکثر مردم، چرخش به سمت «بازار» به هیچ وجه نشان‌دهنده‌ی تغییر در هدف نیست. در دهه‌ی گذشته، مردم افریقا (و جاهای دیگر) دقیقا به همان دلیلی که قبلا به «دولت» روی آورده بودند، به «بازار» روی آورده‌اند. چیزی که آنها امیدوارند به آن برسند، جام طلا در انتهای تونل است… نه دولت و نه بازار نمی‌توانند مطالبات برابری‌طلبانه را در یک اقتصاد جهانی سرمایه‌داری که انباشت بی‌وقفه‌ی سرمایه اصل راهنمای آنهاست، و همیشه مستلزم قطبیتِ درآمد بیشتر و ایجاد شرایط آن است، تقویت کنند. اکثریت قریب به اتفاق کشورهای غیرمرکزی که در دهه ۱۹۸۰ به شعارهای بازار چسبیده بودند، کاملا ناموفق بودند.

در نتیجه‌ی این یافته‌ها، والراِشتاین پیشنهادهایی برای استراتژی جایگزین جدید برای استراتژی «انقلاب» ارائه می‌کند، که به اعتقاد او اکنون «مرده» است و به استراتژی چپ سنتی تعلق دارد:

اولین مورد این است که آن را به یک تاکتیک سنتی تبدیل کنیم. در همه جا، در هر محل کار، ما باید برای مطالبات بیشتر فشار بیاوریم — یعنی سهم بیشتر از ارزش اضافی برای طبقه‌ی کارگر بخواهیم؛ همزمان، ما باید در هر شرکت برای انتقال کامل هزینه‌ها به داخل سیستم فشار بیاوریم. انتقال هزینه‌ها به درون سیستم و فشار مستمر در سطح محلی برای موارد بیشتر می‌تواند الگوهای انباشت سرمایه را عمیقا متزلزل کند. ثانیا، دموکراسی بیشتر، یعنی مشارکت مردمی بیشتر و مکانیسم‌های تصمیم‌گیری بیشتر، در همه‌ی سطوح، در همه‌ی ساختارهای سیاسی، در همه جا...؛ سوم، چپ جهانی باید بن‌بست ایجاد شده از قطبیت جزئی‌گرایی-کلی‌گرایی را بپذیرد. جهانی‌گرایی ناپلئونی-امپریالیستیِ اصلاح شده توسط چپ قدیم، اکنون منسوخ شده است. اما تجلیل بی‌پایان جزئی‌گرایی‌هایی که کوچکتر و کوچکتر می‌شوند، فایده‌ای ندارد. ما باید به دنبال راهی برای ساختن جهانی‌گرایی جدید باشیم که نه بر اساس تکینه‌های اتمی اسطوره‌ای، بلکه بر پایه‌ای از تکثرهای در پیوند با هم استوار باشد. چهارم، ما باید به قدرت دولتی به عنوان یک تاکتیک فکر کنیم. اما بدون سرمایه‌گذاری روی آن و یا تقویت آن؛ صرفا برای استفاده از آن در صورت امکان و برای نیازهای فوری. مهمتر از همه، ما باید از خون رساندن به سیستم در هر سطحی اجتناب کنیم. نباید از نابودی سیاسی سیستم هراسی به دل راه داد.

اگرچه والراِشتاین از ایدئولوژی «چپ سنتی» انتقاد می‌کند، و انتقادات قابل توجهی را متوجه مارکسیسم می‌کند، اما به وضوح با این ایده که مارکسیسم کاملا مرده است، مخالف است و نگرشی را اتخاذ می‌کند که آنچه را «مرده» از آنچه «نمرده» تشخیص دهیم.

علاوه بر این پیشنهادات، نویسنده پیشنهاد سازمانی زیر را نیز برای دوره‌ی جدید ارائه می‌دهد:

آنچه نیروهای ضد سیستم باید روی آن تمرکز کنند، گسترش گروه‌های اجتماعی واقعی از انواع و اقسام در سطوح جامعه و گروه‌بندی یکپارچه‌ی آنها (و باز گروه‌بندی مداوم) در سطوح بالاتر است. اشتباه اساسی جنبش‌های ضد نظام در دوره‌ی قبل این بود که معتقد بودند هر چه ساختار یکپارچه‌تر باشد، مؤثرتر خواهد بود. بدون شک با توجه به استراتژی‌ای که تسخیر قدرت دولتی را در اولویت قرار می‌داد، این سیاست منطقی و به ظاهر سودمند بود. این همان چیزی است که ایدئولوژی سوسیالیستی را به ایدئولوژی سوسیالیستی لیبرال تبدیل می‌کند. «مرکززداییِ دموکراتیک» درست برعکس آن چیزی است که مورد نیاز است. اساس همبستگی گروه‌های واقعی مختلف در سطوح بالاتر (دولت، مذهب، جهان) باید ظریف‌تر انعطاف‌پذیرتر و ارگانیک‌تر باشد.

مارکسیسم "مرده" و مارکسیسم "نمرده"

اگرچه والراِشتاین از ایدئولوژی «چپ سنتی» انتقاد می‌کند، و انتقادات قابل توجهی را متوجه مارکسیسم می‌کند، اما به وضوح با این ایده که مارکسیسم کاملا مرده است، مخالف است و نگرشی را اتخاذ می‌کند که آنچه را «مرده» از آنچه «نمرده» تشخیص دهیم.

 در مارکسیسم، بر این اساس، آنچه مرده است آن نظریه‌ای است که در کنار تئوری مدرنیته و نظریه‌ی مدرنیته‌ی لیبرال، توسعه یافته و حتا تا حد زیادی از آنها الهام گرفته است. چیزی که هنوز نمرده است، مارکسیسم به عنوان نقد مدرنیته و تجلی تاریخی آن یعنی نقد اقتصاد جهانی سرمایه‌داری است. آنچه مرده است، مارکسیسم-لنینیسم به عنوان یک استراتژی رفرمیستی است. چیزی که هنوز نمرده است، انگیزه‌ی ضد سیستمی است که نیروهای واقعی اجتماعی را الهام می‌بخشد.

پس از این، والراِشتاین به طور جداگانه جنبه‌های تخریب‌شده و هنوز سالم برجامانده‌ی نظریه‌ی مارکسیستی را بیان می‌کند. آنچه مرده است، عبارت است از: ۱. تصرف هر چه سریعتر قدرت دولتی به عنوان گامی ضروری برای دستیابی به هدف نهایی بشریت، یعنی جامعه‌ی کمونیستی. ۲. ضرورت تأسیس یک حزب سازمان یافته و جهانی برای به دست آوردن و حفظ قدرت دولتی توسط نیروهای به اصطلاح مترقی و/یا طبقه‌ی کارگر. ۳. این گمان که برای حرکت از سرمایه‌داری به کمونیسم، باید از مرحله‌ای به نام دیکتاتوری پرولتاریا گذشت. ۴. این پندار که دولت سوسیالیستی یک مرحله‌ی ضروری در مسیر جهانی و صحیح پیشرفت به سوی اتوپیای کمونیستی را تشکیل می‌دهد. ۵. این برنهاده که «ساختار سوسیالیسم»، یعنی مرحله‌ی توسعه‌ی ملی، باید تکمیل شود تا از مرحله سوسیالیسم که در آن حزب در قدرت است، به مرحله‌ی کمونیسم منتقل شود. 

جنبه‌های مارکسیسم که هنوز زنده و پابرجاست و مبارزات آینده‌ی بشری را هدایت می‌کند عبارت‌اند از: 

  1. تئوری مبارزه‌ی طبقاتی؛
  2. نظریه‌ی قطبیت بین فقیر و غنی در سراسر جهان؛
  3. تعیین اینکه ایده‌ها از بنیانِ مادّیِ اجتماعی تولید می‌شوند؛
  4. نظریه‌ی بیگانگی.

والراِشتاین در خاتمه در باره‌ی اینکه تحت شرایط کنونی جهانی چه می‌توان کرد، چنین می‌نویسد: 

«…. ما محکوم به عمل کردن هستیم. بنابراین، ابتدا باید در مورد آنچه نظام جهانی مدرن ما برآورده نکرده است، در مورد آنچه که درصد زیادی از جمعیت جهان را خشمگین کرده است، … روشن باشیم. برای من کاملا واضح به نظر می‌رسد که مسئله‌ی اصلی، نابرابری‌های بزرگ سیستم است که به معنای نبودِ دموکراسی است…این نابرابری‌ها در دوران مدرن از دوران پیشامدرن بدتر به نظر می‌رسند، زیرا نه فقط یک گروه بسیار کوچک را از بقیه، بلکه به اندازه‌ی یک پنجم یا یک هفتم جمعیت جهان را از بقیه جدا کردند. این دو واقعیت - افزایش کل ثروت مادی و این واقعیت که تنها تعداد انگشت شماری از مردم می‌توانند خوب زندگی کنند- خشم کسانی را که کنار گذاشته شده‌اند، تشدید کرده است.»

او سپس از کارهایی که هنوز از دست ما برمی‌آید، سخن می‌گوید:

«یکی: خنثی کردن فعال مفروضات اروپا محوری است که حداقل دو قرن است که در فرهنگ جهانی نفوذ کرده است. اروپایی‌ها کمک‌های فرهنگی زیادی به امر مشترک انسانی ما کرده‌اند. اما این که در طول بیش از ده هزار سال تمدنی بسیار بزرگ‌تر از تمدن‌های دیگر ساخته‌اند، آنچنان درست نیست که بتوانیم فرض کنیم در هزاره‌ی آینده، جایگاه‌های خرد جمعی کمتری پدید خواهد آمد. جایگزینی فعال سوگیری اروپامحور کنونی با حسی هوشمندانه‌تر و متوازن تر از تاریخ و ارزیابی فرهنگی آن مستلزم مبارزه‌ی سیاسی و فرهنگی حاد و مداوم است. نیازمند است نه به تعصبات جدید، بلکه به کار فکری سخت، به صورت جمعی و فردی.

علاوه بر این، ما باید مفهوم حقوق بشر را در نظر بگیریم و سخت تلاش کنیم تا آن را به طور یکسان در مورد «ما» و «آنها»، شهروندان و غیرخودی‌ها اعمال کنیم. حق جوامع برای حفاظت از میراث فرهنگی خود هرگز حق حفاظت از امتیازات آنها نیست. یکی از میدان‌های اصلی نبرد، حقوق مهاجران خواهد بود. اگر در واقع، همانطور که من برای بیست و پنج تا پنجاه سال آینده پیش بینی می‌کنم، اقلیت بسیار زیادی از ساکنان آمریکای شمالی، اروپا، و بله، ژاپن، در واقع مهاجران اخیر یا فرزندان چنین مهاجرانی خواهند بود…، پس همه‌ی ما باید تلاش کنیم تا اطمینان حاصل کنیم که چنین مهاجرانی در منطقه‌ای که به آن مهاجرت کرده‌اند، واقعا به حقوق اقتصادی، اجتماعی، و بله، سیاسی دسترسی دارند.

این نبردها نبردهای سیاسی خواهند بود، اما نه لزوما نبردهایی در سطح دولت. در واقع، دقیقا به دلیل روند مشروعیت‌زدایی از دولت‌ها، بسیاری از این نبردها (شاید بیشتر آنها) در سطوح محلی بیشتر، در میان خود ما و گروه‌هایی از ما که در حال سازماندهی مجدد خود هستیم، ادامه خواهد داشت. و از آنجا که این نبردها بین گروه‌های متعدد محلی و پیچیده خواهد بود، لذا استراتژی پیچیده و انعطاف‌پذیر اتحادها ضروری خواهد بود، اما تنها در صورتی قابل اجرا خواهد بود که اهداف برابری‌طلبانه را مدّ ذهن خود نگه داریم.

در نهایت، این مبارزه یک مبارزه‌ی فکری خواهد بود، در مفهوم‌سازی مجدد قوانین علمی ما، در جستجوی روش‌شناسی‌های جامع‌تر و پیچیده‌تر، در تلاش برای خلاص شدن از شر مغالطه‌آمیز در مورد بی‌طرفی ارزش‌های اندیشه‌ی علمی. عقلانیت اگر چیزی باشد، خود یک قضاوت ارزشی است، و هیچ چیز عقلانی نیست یا نمی‌تواند باشد مگر در گسترده‌ترین و فراگیرترین زمینه‌ی سازمان اجتماعی انسانی.»[۴]

در بخش دوم به نقد برخی از نظریات والراِشتاین، و مسائل حاد امروز پرداخته خواهد شد.

−−−−−−−−−−−−−−−−−−−

پانویس‌ها

[۱]  Immanuel Wallerstein: After Liberalism. The New Press, New York, 1995.

[۲] انگلیسی‌زبانان او را «والراِستین» صدا می‌زنند، اما خودش خوانشِ «والراِشتاین» را ترجیح می‌دهد.

[۳] لیبرالیسم به عنوان یک اصطلاح و یک واقعیت در اوایل قرن نوزدهم ظهور کرد و شکل مخالف محافظه‌کاری را به خود گرفت. به زبان آن دوره، لیبرال‌ها حزب جنبش و محافظه‌کاران حزب محافظت از نظم موجود بودند. اصطلا لیبرالیسم به همان اندازه که می‌توان تصور کرد کاربردهای متفاوتی دارد. امروزه برای برخی، به ویژه در ایالات متحده، لیبرال به معنای چپ (یا حداقل نیودیل دموکرات) است. در بریتانیا، حزب لیبرال مدعی است که در مرکز جایی بین حزب محافظه‌کار و حزب کارگر را اشغال کرده است. در بیشتر اروپای قاره‌ای، احزاب لیبرال از نظر اقتصادی محافظه‌کار هستند. اما ایدئولوژی مذهبی ندارند. به عقیده‌ی برخی، لیبرالیسم مخالف با دخالت دولت در اقتصاد است. اما از اواخر قرن نوزدهم به بعد، تعداد زیادی از «لیبرال‌ها» خود را اصلاح‌طلب اعلام کردند که از دولت رفاه حمایت می‌کردند. برای دیگران، لیبرالیسم منعکس‌کننده‌ی نگرانی برای آزادی‌های فردی و در نتیجه تمایل به محدود کردن محدودیت قدرت دولتی از این حقوق است. عاملی که بر سردرگمی افزوده است، ظهور اصطلاح نئولیبرالیسم در اواخر قرن بیستم است. نئولیبرالیسم به معنای یک ایدئولوژی محافظه‌کارانه است که بر اهمیت تجارت آزاد تأکید دارد. لیبرالیسم مانند محافظه‌کاری و سوسیالیسم قرن بیستم اساسا مرکزگرا است. توسعه‌ی پیوسته اما نسبتا آهسته‌ی سیستم اجتماعی، گسترش آموزش به عنوان بنیان شهروندی، شایسته‌سالاری و تربیت کارشناسان واجد شرایط را در سیاست‌گذاری عمومی ترویج می‌کند.

[۴] : After Liberalism. pp.269-271.

از همین نویسنده

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.