انقلاب ایران، با نظر به زمینهی درونی آن
داوری دربارهی انقلاب۱۳۵۷ (بخش ۱)
محمدرضا نیکفر – اصولاً ما رسیدن به درک از مفهوم حق را مدیون آن روندی هستیم که به انقلاب ۱۳۵۷ شکل داد. روا نیست به انقلاب بتازیم، در همان حال از مفهوم حق بهره بریم.
افسونزدایی و افسونزدگی
انقلاب ۱۳۵۷ در سالهای نخست آن بسیار گرامی داشته میشد. آن را، "شکوهمند" میخواندند. واژهی انقلاب چنان جاذبهای داشت که اگر با افسوس گفته میشد "انقلاب مُرد"، فوراً افزوده میشد "زنده باد انقلاب!".
کسانی که طرفدار انقلاب بودند اما بلافاصله زیر ضرب رژیم تازه قرار گرفتند، حساب انقلاب و رژیم را از هم جدا میکردند و از خود انقلاب جز به نیکی یاد نمیکردند. بررسیهای سیاسی فعالان و گروههای سیاسی ایرانی مخالف رژیم خمینی عمدتاً بر روی خود رژیم متمرکز بود. از انقلاب که یاد میکردند، تأکید را بر این میگذاشتند که حکومت پس از انقلاب به آرمانهای انقلاب خیانت کرد.
به تدریج در میان طیف مخالفان انقلابی رژیم حاکم افسونزدایی از انقلاب آغاز شد. این کار نه با تحلیل، بلکه با فاصلهگیری عاطفی و عملی انجام شد. شور انقلابی از اواخر دههی ۱۳۶۰ فروکش کرد. موضع انقلابی هم اگر حفظ شد، دیگر کمتر با فراخوان به انقلاب همراه بود. در مورد انقلاب ۱۳۵۷ به تدریج سکوت حاکم شد. در خارج، مراسم سالگرد انقلاب دیگر برگزار نشد و نشریات سازمانی چپ به مناسبت ۲۲ بهمن دیگر مقالات پرشور دربارهی انقلاب منتشر نکردند. عدهای به خطِ اصلاح پیوستند، و آنان که انقلابی باقی مانده بودند، عمدتاً انقلاب را به براندازی تقلیل دادند.
در مورد انقلاب ۱۳۵۷ کار فکری اندکی شده است. به انگلیسی و زبانهای دیگر متنهای قابل توجه بیشتری میبیینیم تا به فارسی. خود مقولهی انقلاب هم که به ویژه برای گروههای چپ مفهومی محوری بوده است، در تعلیق به سر میبرد. هم مورد احترام است، هم عملاً بیکاربرد شده است، دست کم در پوشش تئوریهایی که گرد آن شکل گرفته بودند. انقلاب به عنوان یک مفهوم جذاب باقی مانده، در حالی که نیروی افسونگر خود را از دست داده است. بر روی علتهای این فترت بحثی جدی صورت نگرفته است.
در خارج از حاکمیت و در میان مخالفان، عدهای برای افسونزدایی از انقلاب ۱۳۵۷ عنوانی را که رژیم اسلامی با آن این انقلاب را از دنیوی به دینی تبدیل میکند، به کار میبرند: "انقلاب اسلامی". اما سه کار میبایست انجام میشد تا انقلاب ۱۳۵۷ به انقلاب اسلامی تبدیل شود:
- لگدکوب کردن خواستهای آزادی و برابری و منحصر کردن شعارهای انقلاب به شعارهای دینی،
- تحریف تاریخ انقلاب و حذف نام و نقش نیروهای غیر مذهبی مخالف استبداد سلطنتی،
- سرکوب این نیروها بلافاصله پس از پیروزی انقلاب.
به این ترتیب میتوان گفت که کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ پایان روند تبدیل انقلاب به "انقلاب اسلامی" بود.
انقلاب ۱۳۵۷ چنان شکوه و عظمتی داشت که چشم شاه را هم گرفت. ۱۵ آبان ۱۳۵۷ به ملت پیام داد که «صدای انقلاب شما را شنیدم». اکنون سلطنتطلبان این پیام را تحمیل شده به شاه از سوی اطرافیان «شهبانو فرح» میدانند و میخواهند آن را از کارنامهی او حذف کنند. شاه در پیام ۱۵ آبان، انقلاب را به پا خاستن مردم «علیه ظلم و فساد» خواند، اما در تبعید آن را همچون شورش ناسپاسان توصیف کرد. بیشتر کارگزاران دستگاه سلطنت در خارج به ایران و انقلاب کاری نداشتند و پی زندگی خود رفتند. کسان اندکی از میان آنان بلافاصله پس از خروج تلاشهایی برای براندازی کردند، از جمله از عربستان و عراق و آمریکا پول و امکانات گرفتند، اما موفقیتی نداشتند. بعداً قدرتهای پشتیبان آنان، دست از حمایتشان کشیدند، چون دیدند مشتی فاسدند که از کمکها برای پر کردن کیسهی خود استفاده میکنند.
بیشتر کسانی از کارگزاران سلطنت که در پروژهی "تاریخ شفاهی هاروارد" از خاطراتشان گفتهاند، عیب و نقص دستگاه شاهی را میپذیرند، و حتا کسانی از میان آنان به فلج شدن و فروپاشی آن دستگاه از درون اشاره میکنند. اما با وجود این، در میان کادرهای رژیم گذشته بحثی جدی در مورد انقلاب و علتهای سرنگون شدن سلطنت درنگرفت. کار کسانی چون داریوش همایون در این زمینه ادامه نیافت. کار تبلیغی و رسانهای سلطنتطلبان به بیان خاطرههای نوستالژیک و دشنام به حاکمان جدید و شکایت از دست روزگار محدود شد. خود رضا پهلوی پس از سوگند پادشاهی به تعطیلات رفت و تا ۱۳۸۸ به ندرت نشانهای از خود بروز میداد. در ۱۳۸۸ به عنوان نقشی بر حواشی جنبش سبز ظاهر شد. فعالیت اصلی سلطنتطلبان اما با ورود دونالد ترامپ به کاخ سفید آغاز شد. آنان دو چیز از ترامپیسم یاد گرفتند: ۱. دوره دورهی پساحقیقت است و لازم نیست در سیاست به واقعیت وفادار بود. ۲. پیروزی در گرو قطبیسازی است. اگر در گذشته پذیرفته میشد که در زمان محمدرضاشاه "اشتباهاتی" صورت گرفته، اکنون دیگر زیر همه چیز زدند. دوران پیش از انقلاب تصویری افسانهای یافت، نه فقط نیروهای سیاسی مخالف شاه، بلکه کل "نسل ۵۷" مورد حمله و آماج دشنام قرار گرفتند. انقلاب، فتنه نام گرفت و رژیم پس از انقلاب چونان نیروی اشغالگری معرفی شد که گویا از بیرون به کشور حمله کرده است.
در "تاریخ شفاهی هاروارد" مدام از قول کارگزاران رژیم سابق میشنویم که اشکال اصلی در خود شاه بود که نمیتوانست نظری جز نظر خود و نکتهای انتقادی دربارهی وضع امور را بشنود؛ اطرافیانش را چاپلوسان فاسدی تشکیل میدادند که مدام از او و از وضعیت تعریف و تمجید میکردند. همان داستان دربار اینک به شکلی فکاهی تکرار میشود. از زیر شوک بلاواسطهی انقلاب ضد سلطنتی خارج شدهاند، و دوباره به افسانهسرایی دربارهی وضعیت پیش از انقلاب رو آوردهاند. اگر همان خط پیام ۱۵ آبان ۱۳۵۷ شاه را پی گرفته بودند، در مورد علتهای انقلاب اندیشیده بودند، اکنون وضع بهتری داشتند. یک بار دیگر ثابت شد که سلطنت و عقلانیت با هم جور درنمیآیند.
پایههای داوری
برای پیشبُردِ تلاشی حقیقتجویانه در داوری دربارهی انقلاب ایران، لازم است در درجهی نخست اصل روششناختی آشناییزدایی را به کار بندیم: چنان پدیده را بررسی کن، که انگار برای تو غریبه است. منظور این است که به عنوان ایرانی در بررسی انقلاب ایران، از همان اصولی پیروی کنیم که در مورد انقلابهای دیگر، مثلاً انقلاب کبیر فرانسه یا انقلاب اکتبر روسیه، به کار میبندیم. اگر با این رویکرد موافق نباشیم، باید دلیل آوریم چرا انقلاب ایران پدیدهای یگانه است و بررسی آن تابع روشهای معمول نیست. چنین استدلالی موفق نخواهد بود حتا اگر بر ویژه بودن این انقلاب تأکیدهای درستی کند، چون با همان شدت میتوان بر ویژگی دیگر نمونههای انقلابها تأکید کرد.
- انقلابها ریشههای اجتماعی دارند،
- انقلابها واکنشی به شیوهی حکمرانی هستند،
- در انقلابها طیفی از نیروهای سیاسی شرکت میکنند،
- انقلابهای پیروز به درهم شکستن دستگاه اقتدار حاکم راه میبرند. نحوهی شکنندگی این دستگاه برملاکنندهی وجوه مهمی از ضعفهای درونی آن است.
- نیروهای انقلابی و مردم شرکتکننده در انقلاب، یکدیگر، کشور و جهان را آن گونه نمیبینند که پیش از اعتلای انقلاب و پس از روشن شدن نتیجهی آن میبینند.
- از شروع روند انقلاب و حتا مرحلهی پیروزی آن نمیتوان به نتیجهی آن پی برد.
این گزارهها که میتوان بر فهرست آنها افزود یا نحوهی تقریرشان را جرح و تعدیل کرد، بنیادهای بررسی هر انقلابی هستند، از جمله انقلاب ایران. دربارهی این انقلاب باید پرسید:
- ریشههای اجتماعیاش چه بودند؟
- شیوهی حکمرانی شاه چگونه بود که مردم علیه آن به پا خاستند؟
- چه نیروهای سیاسیای در انقلاب شرکت کردند؟
- رژیم شاه چگونه و به چه علتی از درون فروپاشید؟
- طبقههای اجتماعی و رستهها و نیروهای مختلف چه تصوری از خود و جهان در سر داشتند؟ معجون ایدئولوژیکی که نگرش و فرهنگ انقلابی را شکل و جهت میداد، از چه عنصرها و سازههایی تشکیل شده بود؟
- روند انقلاب در ابتدا چه چشماندازی دربرابر خود داشت؟ پیامد آن آیا از ابتدا آشکار بود؟ روند انقلاب چه مراحلی را طی کرد تا خط خمینی به قدرت رسید و قدرت خود را تثبیت کرد؟
راه معمول تن زدن از طرح این پرسشها رازآلود کردن انقلاب و انکار آن است که انقلاب ریشههای اجتماعی و سیاسی و دورانی داشته است. در این راستاست که انقلاب ۵۷ را فتنه، اِشغال و توطئه میخوانند و نسل پیشبرندهی آن را جنزده و گرفتار طلسم شر میدانند. ذهن تاریکاندیش افسونزده چنین گرایشی دارد. از نظر آلودگی به پندار اسطورهای این نحوهی قضاوت شبهدینی با دینی خواندن آن در قالب "انقلاب اسلامی" تفاوتی ندارد. هر دو دید انقلاب را به یک منشإ رازآلود برمیگردانند، یکی به شر شیطانی، دیگری به خیر الاهی.
ممکن است گفته شود تداوم "زندگی نرمال" در زمان شاه سرانجام حق مشارکت را هم به دنبال میآورد، در نتیجه نمیبایست زیادهخواه بود و به مخالفت با رژیم پرداخت. نخست اینکه "زندگی نرمال" در آن دوره نصیب همگان نمیشد. بحران اقتصادی از اوایل دههی ۱۳۵۰ به تدریج آشکار شد و زندگی نرمال موجود را هم آشفته کرد. دیگر اینکه گسترش "زندگی نرمال"، در معنای برخی آزادیهای اجتماعی و امکان برای مصرف در صورت داشتن، روی به سوی دموکراتیزاسیون نداشت.
بُرونافکنی
بینش اسطورهایِ تخطئهکنندهی انقلاب ۱۳۵۷ تا جایی پیش میرود که از انقلاب یک دیگریِ مطلق میسازد، و آن را از درونی که این بینش میخواهد تبرئهاش کند، بیرون میافکند. این بینشِ اسیرِ دوگانهبیینیِ اهورایی-اهریمنی، انقلاب را به اهریمن نسبت میدهد.
پیوسته به این تصور، برساختن دوگانهی ایرانِ آریاییِ اهورایی و آیینِ اهریمنیِ از بیرون هجوم آوردهی اسلام است. مثل دیگر موردهای بُرونافکنی (projection)، در اینجا نیز پای سلب مسئولیت از خود و گروهی خودی در میان است که به آنها هویتی در اصل منزه نسبت داده میشود. این یک سیاست هویت است که روی دیگر سکهی سیاست هویت اسلاممحور است: آریایی در برابر اسلامی.
ایرانِ دارای ذات پایدار آریایی همان قدر یک پندار جدید است که گمانِ تمدنسازی گرد اسلام ناب. بنیادگرایی آریایی تنها با تحریف تاریخ میتواند اسلام را بیرونی کند، همان گونه که بنیادگرایی اسلامی با تقلیل ایران به اسلام و تصفیهی تاریخ آن خود را موجه میسازد.
اسلام پدیدهای بیرونی نسبت به ایران نیست. پژوهشهای تاریخی، اسطورهی اشغال تمدنی ایران با سپاه عرب مسلمان را پس میزنند. این افسانهی جدید محصول ناسیونالیسم است، و هیچ پشتوانهی جدیای در سندهای تاریخی، به طور مشخص گنجینهی ادبیات فارسی و عربی ندارد که از نمونههای برجستهی جهانی صداهای متکثر در پیش از عصر جدید است. خود بنیادگرایی اسلامی هم ناشی از یک وَراریخت ناسیونالیستی الاهیات سیاسی اسلام است. امتگرایی یکی از متاستازهای ملتگراییِ بدخیم شده است.
نبرد اساطیر
از شاخصهای اصلی ایدئولوژی حکومت پیش از انقلاب، یک سیاست هویت بود که سازههای آن کیش آریایی و فخر به شکوه باستانی ایران شاهنشاهی بود. این سیاست هویت در یک بافتار محافظهکار در تلاش برای همسازی با هویت شیعی بود. به خود که غرّه شد، دیگر به دین به عنوان یک پایهی تخت سلطنت ننگریست. از دین یاری میطلبید تا با کمونیسم مقابله کند. تنها ایفای این نقش، برای حوزهی دینی کافی نبود.
چسبِ سیاستِ هویتِ برساخته نتوانست شکاف میان مردم و حکومت را بپوشاند. مدرنیزاسیون، آمرانه بود و فاقد اراده و برنامه برای بالا بردن توان جذب در ساختارهای جدید به منظور جبران پیامدهای فروپاشی ساختارهای کهن. این سیاست به بحران هویت راه برد. جریان "بازگشت به خویش"، که در درون محافل جکومتی هم نفوذ داشت، سرانجام شکل صریح اسلامگرایی به خود گرفت.
اکنون دوباره آن ایدئولوژیِ شکستخورده سربرآورده و به شکلی افراطیتر سیاست هویت آریایی و شاهنشاهی را تبلیغ میکند. اسطورههای شاهنشاهی از اسطورههای اسلامی شکست خوردند و از صحنهی جلویی کیش دولت رانده شدند. اما دوباره سربرآوردهاند و در تلاش برای قدرتگیری دوباره هستند.
صحنهی سیاست در ایران را میتوان به خیمهشببازی تشبیه کرد. عروسکها را میتوان اساطیری دانست که کسانی از پشت صحنه آنها را به جان هم میاندازند. با این گونه نگاه، اساطیر وسایلی بیروح و بیاراده به نظر میآیند. اما قضیه را میتوان به گونهای دیگر هم دید و درستتر آنکه این گونه ببینیم: اساطیر جان و توان حرکت دارند، ذهنها را مُسخّر میکنند؛ بازیشان تابع کشش نخهایی نیست که معرکهگیران به دست و پای آنها بستهاند. گردانندگان اینان را میگردانند و اینان گردانندگان را. عرصهی سیاست همچنان گشوده به روی اساطیر است، و این آفت سیاست در ایران است.
چگونه میتوان این آفت را دفع کرد؟ چارهی اسطوره، فکر است، فکر انتقادی. فکر اجتماعی و سیاسی روشن و سنجشگر، معطوف به ساختارها، طبقهها و گروهها و منافع آنها است، و مفهوم حق را محور قرار میدهد. طلسم پندار اسطورهای را میشکنیم اگر به جای هویتهای کلان، افسانهپردازی دربارهی آنها و تفکیک و ایجاد تقابل میان خودی و دیگری، به انسانهای واقعی و حقوق آنها، به ساختارها، به تقسیمبندی بالادستان و فرودستان، و به تبعیض و خشونت ساختاری نظر دوزیم و آنها را مبنای قضاوت دربارهی هر دورهی تاریخی قرار دهیم.
لیبرالیسم جبون
اکنون در هر گوشه یک بساط خیمهشببازی برپاست. نقالان با افسانهپردازیهایشان به عوامفریبی مشغولاند. یک کانون مهم عامیگری در میان طبقهی متوسطی است که تحصیلکرده است.
طبقهی متوسط جدید در انقلاب شرکت فعال داشت و از زمینهچینان آن بود. این طبقه "زندگی نرمال" داشت، اما بهحق، حقِ مشارکت سیاسی میخواست. پس از انقلاب حق مشارکت را به دست نیاورد، "زندگی نرمال" را هم از دست داد. اکنون بخشی از آن، سرخورده از وضعیت، نیروی گرایشی قوی شده که تنها به "زندگی نرمال" میاندیشد و آرمان مشارکت را فروگذاشته است. اگر فرونگذشته بود، دچار نوستالژی دوران پهلوی نمیشد.
لیبرالیسم متمرکز بر نرمالیزاسیون، گونهای جبون از لیبرالیسم است. تأکید بر حق مشارکت، شاخص لیبرال شجاع است. چنین لیبرالی جدیت فکر خود را در نگاه انتقادی به وضعیت در دورهی شاه هم نشان میدهد.
ممکن است گفته شود تداوم "زندگی نرمال" در زمان شاه سرانجام حق مشارکت را هم به دنبال میآورد، در نتیجه نمیبایست زیادهخواه بود و به مخالفت با رژیم پرداخت. نخست اینکه "زندگی نرمال" در آن دوره نصیب همگان نمیشد. بحران اقتصادی از اوایل دههی ۱۳۵۰ به تدریج آشکار شد و زندگی نرمال موجود را هم آشفته کرد. دیگر اینکه گسترش "زندگی نرمال"، در معنای برخی آزادیهای اجتماعی و امکان برای مصرف در صورت داشتن، روی به سوی دموکراتیزاسیون نداشت. اتفاقا شاه سیستم را بستهتر کرد، چیزی که از علایم آن تشکیل حزب واحد رستاخیز، و تشدید سانسور و بگیر و ببند بود. "فضای باز سیاسی" در دورهی مشرف به انقلاب، از تحمیلهای دولت آمریکا به شاه بود. دولت کارتر این جمعبندی را مبنای سیاستگذاری خود قرار داده بود که دیکتاتوریها دیگر ضامن ثبات و مقابله با کمونیسم نیستند و باید نرم شوند. و آن هنگام شاه در سطح جهانی یکی از نمادهای منفور استبداد بود. "فضای باز سیاسی" جای حق واقعی برای مشارکت را نمیگرفت و نمود دموکراتیک شدن نبود. این گمان که رژیم شاه میتوانست خود به خود دموکراتیک شود، بیپایه است. اینکه او در روزهای انقلاب فرمان به خشونت بی حد و حصر نداد، به دلرحمی و مردمدار بودن او برنمیگردد؛ او هر چه قدرتمندتر میشد، مستبدتر و بیرحمتر میگردید. اما در اصل فردی کممایه و ترسو بود و به محضِ احساس خطر و ناامنی فرار را بر قرار ترجیح میداد. گوش شاه در روزهای انقلاب به حرف سفیران انگلیس و آمریکا بود و ضربان قلب مضطربش که میگفت هر چه زودتر از مهلکه بگریز. از جبونی و گریزپایی او باید خوشحال باشیم، اما لازم نیست به این خاطر از او تشکر کنیم.
تنفر، از زمان پیروزی انقلاب در جان جامعهی ایرانی رخنه کرده است. با پیروزی انقلاب ما به مرحلهی "جنگ داخلی" میرسیم. وضعیت را زیر چنین عنوانی نبردهایم، زیرا درگیریها با اینکه به صورت موضعی به حالت جنگ رسیدند، اما در سطح عمومی چنین شکلی به خود نگرفتند. "جنگ داخلیِ" به نسبت سرپوشیده، میان جبههی انقلاب و طرفداران رژیم شاه نبود. درگیری در خود جبههی نامتنجانس انقلاب بود. ذهنیت این جبهه آمیزهای بود از آرزوها و امیدهای متنافر. درهم آمیخته بودند چیزهایی که در اصل نمیتوانستند درآمیخته شوند.
سنت و تجدد
آنچه قضاوت دربارهی سلسلهی پهلوی را مشکل میکند، گره خوردن نام این سلسله با موضوع تجدد در ایران است. گفتمانی رواج یافته که در آن مفهومهایی چون "پهلوی"، "نوسازی"، "صنعت"، "کشف حجاب"، "آموزش جدید" و "پزشکی جدید" را در یک ردیف، و مفهومهای "آخوند"، "انقلاب"، "حجاب"، "بیسوادی"، "تعصب"، "عقبماندگی" و همانندهای آنها را در ردیف دیگر میگذارد. این سادهسازی که مبتنی بر تحریف تاریخ و به افراط کشیدن جلوهی بیرونی رخدادهاست، این روزها خریدار دارد و در یک جهان واژگون، جای دوگانهی "مؤمن−کافر" را برای عوامفریبی گرفته است. در مورد آن این نکتهها قابل ذکرند:
- تحریفکنندگی این سادهسازی به نگاه رعیتوار به سلطان برمیگردد، به این گمان که شاه بود که مملکتی را که مِلکش بود نوسازی کرد.
- روند تجدد از دوران پهلوی، یعنی از اواخر دوران قاجار آغاز شده بود. معماران آن تعداد به نسبت پرشماری از روشنفکر و صاحبمنصب و فعال سیاسی بودند. شاهان پهلوی از فکر آنان بهره گرفتند، در عین حال بسیاری از آنان را سرکوب کردند.
- پیشبرندهی تجدد آمرانهی پهلویها نه یک فکر باز، بلکه اقتضای قدرت، منافع طبقاتی فرادستان و نقش در سیستم جهانی بوده است.
- الگوی نوسازیای که محمدرضاشاه پیش گرفت، بر اساس رشد موزون در سرتاسر کشور، رفع تبعیض و چارهاندیشی برای انتگراسیون اجتماعی و سیاسی و فرهنگی نبود. خود انقلاب نشانهی روشن شکست این الگو است.
دوگانهسازی ذکر شده، خود نشان میدهد که بحث انقلاب تنها به موضوع مبارزه علیه یک رژیم مستبد وابسته محدود نمیشود و پای مسئلهی تقابل سنتی−مدرن را هم پیش میکشد. این موضوعی مهم است، اما میتواند به صورتی نامردمی هم طرح شود، یعنی با آن این فکر پیش برده شود که چون سنت محکوم به شکست و زوال است و حقانیت وجودی خود را از دست داده، فرصتی که انقلاب به مردم سنتگرا عطا کرده نابحق بوده است.
یک نکتهی راهنما در بحث سنت و تجدد این است که چیزی به اسم سنت به طور کلی و در تقابل هستیشناختی با امر نو وجود ندارد. سنت در عصر ما به اعتبار تجدد مطرح است، و کمتر پدیدهی سنتیای بتوان یافت که خود متأثر از تجدد نباشد.
انقلاب مفهومی جدید است. الاهیات سیاسیای که به مفهوم انقلاب تجهیز شود، برآمده از وراریخت (transformation) سنت است. همزمان با دگردیسی در اسلام سیاسی، پیامدهای فروریزی ساختارهای سنتی آشکار میشود. تودههای بیرون آمده از دل این ساختارها با نگرانی به سرنوشت خود مینگرند. جهتگیری در جهان جدید برای آنها مشکل است. بخش بزرگی از آنها جذب ساختارهای جدید نمیشوند و در حاشیه میمانند. جذاب شدن الاهیات سیاسی برای آنها و تن دادنشان به رهبری بنیادگرایان را نمیتوان و نباید تنها با سادهلوحی و «ابتذال شر» توضیح داد. عاملهایی عینی و ذهنیتی که نه حاصل انتخاب بلکه خود متعین شده است، انسانها را این سو و آن سو بردهاند. آزادفکری حقیقی از درک این موقعیت حاصل میشود، نه با قضاوتهایی بیاعتنا به موقعیت. از موضع "زندگی نرمال" نمیتوان موقعیت نا−نرمال را فهمید. این خطر وجود دارد که نرمالیسم به تحقیر انسانهای اسیر زندگی نا-نرمال و متنفر شدن از آنان برسد.
تنفر، از زمان پیروزی انقلاب در جان جامعهی ایرانی رخنه کرده است. با پیروزی انقلاب ما به مرحلهی "جنگ داخلی" میرسیم. وضعیت را زیر چنین عنوانی نبردهایم، زیرا درگیریها با اینکه به صورت موضعی به حالت جنگ رسیدند، اما در سطح عمومی چنین شکلی به خود نگرفتند. "جنگ داخلیِ" به نسبت سرپوشیده، میان جبههی انقلاب و طرفداران رژیم شاه نبود. درگیری در خود جبههی نامتنجانس انقلاب بود. ذهنیت این جبهه آمیزهای بود از آرزوها و امیدهای متنافر. درهم آمیخته بودند چیزهایی که در اصل نمیتوانستند درآمیخته شوند. این وضعیت را رژیم شاه ایجاد کرده بود. نوسازی کرده بود، ساختارهای سنتی را به هم ریخته بود، اما در مورد جذب نیروهای خانهخراب و سرگردان در جهتیابی در دنیای جدید نیندیشیده بود. از سوی دیگر نیروهای متجدد را هم نتوانسته بود جذب کند. شاه هیچ گونه نتوانست در میان کسانی نیز که از "زندگی نرمال" برخوردار شده بودند، پایگاهی مستحکم بیابد. دانشگاه نمونهی روشنی است: به جای هوادار، مخالف میپروراند. کودتای ۲۸ مرداد، شکافی میان شاه و نیروهای تجددخواه ایجاد کرد که هیچگاه پر نشد.
اینکه شاه در روزهای انقلاب فرمان به خشونت بی حد و حصر نداد، به دلرحمی و مردمدار بودن او برنمیگردد. او هر چه قدرتمندتر میشد، مستبدتر و بیرحمتر میگردید. اما در اصل فردی کممایه و ترسو بود و به محضِ احساس خطر و ناامنی فرار را بر قرار ترجیح میداد. گوش شاه در روزهای انقلاب به حرف سفیران انگلیس و آمریکا بود و ضربان قلب مضطربش که میگفت هر چه زودتر از مهلکه بگریز. از جبونی و گریزپایی او باید خوشحال باشیم، اما لازم نیست به این خاطر از او تشکر کنیم.
"جنگ داخلیِ" پیامد انقلاب جای خود را به ستیزهای دیگری داد. موضوعها عوض شدند، جامعه چهرهی دیگری یافت، انسانها جابجا شدند، اما خاطرهی جنگ پابرجا ماند. جنگ طولانی با عراق، به جنگاوران خمینی این امکان را داد که نیرو، تجهیزات، نمادها، شکلهای اجراگری و عادتوارههای خود را رشد دهند و تحکیم کنند. اما در حالی که آنان برای مقابله با گروههای سیاسی مخالف آماده شده بودند، مشکلها از جاهایی دیگر سربرآوردند. از یک سو درگیریهای طبقاتی با نمودهای شورش در محلههای محروم و اعتصابهای کارگری بالا گرفت، از سوی دیگر درگیریهای درونی نظام. در این فاصله آنچه مهم است و برای آینده تعیینکننده است، تداوم دگرگونیهای ساختاری است که از پیش از انقلاب شروع شده است. سرمایهداری فراگیر شده، اما نمود آن نه کارخانه و رابطههای تولیدی سرمایهدارانه، بلکه کالایی شدن رابطههاست. جلوهی بتوارهی پهلوی هم رخدادی است در این روند. این پردهای است گذرا. بتهای دیگری جای آن را خواهند گرفت.
داوری انتقادی ومعیارهای آن
میگویند اما به هر حال رژیم شاه بهتر از رژیم آخوندها بود. فرض تلویحی این گزاره تصور از انقلاب به عنوان گونهای انتخاب است. انتخاب ممکن بود اگر فضایی باز در ایران وجود داشت، میشد چهرهی شاه و چهرهی مدعیان را در رسانههای آزاد ترسیم کرد و آنگاه از ملت خواست انتخاب کنند. اما اگر چنین وضعیتی برقرار بود، دیگر انقلاب نمیشد.
در طول تاریخ ایران بسی شاهان از تخت فرو افتاده و شاهانی خونریزتر بر سر جای آنان نشستهاند − کسی از کسی نظر نپرسیده است. اما در سال ۱۳۵۷ انقلاب در جریان بود و با موردهای دیگر فرق داشت. انقلاب بر پا شد، مردم آزادانه در آن شرکت جستند و انتظار روزگار بهتری را داشتند. نفْسِ انقلاب، آزادی است، اما این به آن معنا نیست که پیامد آن موضوع انتخابی آزاد است.
برای قضاوت دقیق، منصفانه و آموزنده دربارهی انقلاب، این نکتهها اهمیت دارند:
- قضاوت دربارهی انقلاب، قضاوت دربارهی مردم ایران است.
- معیارهای قضاوت باید درونمان (immanent) باشند، یعنی از خود پدیده برگرفته شوند، نه اینکه از بیرون بر آن بار شوند.
- هنجارِ داشتنِ انسجام فکری ایجاب میکند برای قضاوت از ارزشهایی پیروی کنیم که امروز هم مبنای قضاوتمان دربارهی وضعیت باشند: اجتناب از استاندارد دوگانه.
در عمق دیدگاه تخطئهکنندهی انقلاب، این حس تحقیر نسبت به مردم وجود دارد که نادان و ناسپاس بودهاند. برای این دیدگاه نامردمی مهم نیست که مردم چه مشکلهایی داشتند، چرا ناراضی بودند، با چه امید و آرزویی در انقلاب شرکت جستند. شاه گفت که مردم ناسپاس بودند و قدر آنچه را که او به آنان داد، ندانستند. پسرش هم چنین سخنی را تکرار کرده است. تصور مَلِک این است که مالکِ مملکت است، اوست که به مردم نان و آب و امنیت میدهد و از این رو رعیت باید شکرگزار و تابع باشد.
کار راحتی است از بیرون، بیرونِ زمانی و فرهنگی، به انقلاب ایران نگریستن و آن را ارتجاعی خواندن. در مورد هر پدیدهی تاریخیای که با دستکاریهایی در ذهن شکل آرمانی به خود نگرفته باشد، میتوان چنین کرد. یک اِشکال کار این است که از رخداد درس نمیگیریم، به این دلیل ساده که آن را نمیفهمیم.
و نیز کار سادهای است گفتن اینکه هر کس زمانی از رژیم جنایتکار پشتیانی کرده است، خود به جنایت آلوده است. این منزهطلبی در قضاوت در مورد جمعی خاص که توقع اصلی از آنان آگاهی انتقادی و دوراندیشی بوده است، ممکن است موجه باشد، اما در مورد تودههای انبوه موجه نیست و در مورد کسانی که پس از یک دوره همکاری با رژیم از آن رو برگرداندهاند، دست کم بسیار سختگیرانه است. یک رکن رواداری، پذیرش حق اشتباه است. تساهل، نافی دادخواهی نیست. دادخواهی از شرطهای حقخواهی و دموکراسیخواهی است، ضمن اینکه هیچ مباینتی با این تلاش ندارد که همگان روادارانه بکوشیم جهان دیگری را بنیاد گذاریم.
درک ما از زمان انقلاب تا کنون از آزادی و عدالت و کلاً حقوق بشر بسی عمیقتر شده است. اساس قضاوتمان نسبت به وضعیت حقوق بشر در ایران امروز و سختگیریمان در بررسی رابطههای قدرت، نباید تفاوت داشته باشد با مبنای داوریای که دربارهی ایران و قدرت حاکم بر آن در پیش از انقلاب داریم.
دستاورد پایدار انقلاب
به انقلاب ۱۳۵۷ که بتازیم، دچار تناقض میشویم اگر موضع خشمگینانهی خود را با اشاره به پلیدی رژیم برآمده از این انقلاب توضیح دهیم، با نظر به اینکه رژیم اسلامی نقضکنندهی حقوق بنیادی بشر است. پیشتر به لزوم اجتناب از داشتن استاندارد دوگانه در قضاوت اشاره کردیم. اکنون به این نکته میافزاییم که اصولاً ما رسیدن به درک از مفهوم حق را مدیون آن روندی هستیم که به انقلاب ۱۳۵۷ شکل داد. روا نیست به انقلاب بتازیم، در همان حال از مفهوم حق بهره بریم.
آنچه برای آینده تعیینکننده است، تداوم دگرگونیهای ساختاری است که از پیش از انقلاب شروع شده است. سرمایهداری فراگیر شده، اما نمود آن نه کارخانه و رابطههای تولیدی سرمایهدارانه، بلکه کالایی شدن رابطههاست. جلوهی بتوارهی پهلوی هم رخدادی است در این روند. این پردهای است گذرا. بتهای دیگری جای آن را خواهند گرفت.
"قانون" مفهوم مرکزی انقلاب مشروطیت است. قانونمداری این انقلاب ثمر نبخشید، چون به مفهوم حق مجهز نبود، حقوق شهروندان را مبنا نگذاشت و این اجازه را داد که قانون بدون حق مستقر شود و هیچگاه سامان استواری نیابد. انقلاب ۱۳۵۷، حقخواه بود. ایدهی حق از آغاز انقلاب رواج یافت و اکنون جایگاهی در مجموع استوار در گفتمان عمومی دارد. برای اثبات این ادعا از جمله میتوان در میان رسانههای پیش از انقلاب، در جریان انقلاب، پس از آن، و امروز پیجویی مفهوم حق و همخانوادههای آن شد. در ایران آگاهی حقوقی هیچگاه در سطح امروز نبوده است. این ارتقای آگاهی در ادامهی روند آغاز گشته با انقلاب صورت گرفته و در وضعیتی که قدرتی حقکش حاکم بوده است.
پیوسته به این روند، حضور و تداوم حقخواهی مردمی است که پیشتر به حساب نمیآمدند. از ضربههای روحیای که به هم ریختگی طبقاتی و بر اثر آن روند رشد اقتصادی بر روال سابق، موضوع قضاوتهای متناقضی است. ورود مردمی از شهرها و روستاها و منطقههای حاشیهای به عرصههای مختلف اجتماعی، هر چند در ابتدا با پشتیبانی نسبی رژیم تازه برای یارگیری و تثبیت خویش، از دستاوردهای انقلاب است، چیزی که قشرهای مرفه متجدد مرکز در ایران را خوش نمیآید، حتا شاید در میان کسانی که با انقلاب همراه بودند.
حساسیت عمومی نسبت به قشربندیها و امتیازوریهای جدید در ادامهی به هم خوردگی طبقاتی، و گسترش ایدهی حق و فرهنگ حقخواهی، اینها از دستاوردهای پایدار انقلاب هستند و شالودهی دموکراسی آینده را میسازند.
***
در بخش دوم، انقلاب ایران را بر زمینهی دورانی و جهانی آن برمیرسیم و به آن به عنوان آخرین انقلاب بزرگ از مجموعهی جنبشهای رهاییبخش ملی و یک مظهر بارز تراژدی این جنبشها مینگریم:
نظرها
جوادی
این متن چیزی جز دفاعیه سلبی یا منفی از انقلاب فاجعه بار ۵۷ نیست و به طور خلاصه می خواهد بگوید علت انقلاب همیشه اشتباهات نظام پیشین است و نه انتخاب انقلابیون. گویا انقلاب است که انقلابیون را به حرکت در می آورد و نه برعکس.باز هم به روشنی شاهد موضع گیری بر اساس منطق یا این یا آن درباره دو گانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ هستیم. روشنفکران نسل سوم در هیچ چیز مشترکنباشند در تعصب و فقدان طرز فکر استراتژیک اشتراک دارند. تقریبا بر ذهن همه آنها دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ سلطه دارد و تا ابد باید درباره آن جدل کنند. ایرادهای زیادی در این متن وجود دارند که به برخی از آنها اشاره می شود. نویسنده یادداشت با توسل به مفهوم حق انقلاب، ادعا می کند که تاختن به انقلاب ۵۷ تناقض است. تناقض با چی؟ داشتن حق ، دارنده ی حق را از مسولیت هایی که ممکن است در اجرای حق پدید آید ، رها نمی کند. در حقوق مفهوم مهمی به نام سوء استفاده از حق وجود دارد که قانون آن را منع کرده به این معنی که هیچ کس نمی تواند اجرای حق را وسیله ای برای ضرررساندن به دیگران قرار دهد. حق انقلاب مانند هر حقی مسولیت آور است. فیلسوفان از حق انقلاب رهایی بخش دفاع کردند نه هر انقلابی دفاع از انقلاب غیر رهایی بخش نقض غرض است. اگر نفس انقلاب آزادی است پس فرق انقلاب رهایی بخش با انقلاب ارتجاعی در چیست؟ آیا در این صورت عبارت انقلاب ارتجاعی مانند دایره ی مربع مصداق تناقض اسم و صفت نخواهد بود؟ آیا باید برای انقلاب رهایی بخش و انقلاب غیر رهایی بخش یک اندازه ارزش قائل شد؟ اگر انقلاب رهایی بخش سزاوار تمجید است، انقلاب فاجعه بار نیز باید در خور سرزنش باشد. اینکه جراحی یک روش درمان است آن را فی نفسه ارزشمند نمی کند و نمی توان گفت که نفس جراحی درمان است . جراحی می تواند وضعیت بیمار را بدتر کند و اگر جراح قصور کرده باشد، مسئول است و باید پاسخگو باشد. آیا شکایت از جراحان مجاز نیست؟ آیا جراح می تواند با توسل به مفهوم حق جراحی، تقصیر احتمالی خودش را بپوشاند؟. درست است که تعهد پزشک تعهد حفاظت است و نه تعهد نتیجه، اما اگر تخلفی در کارش صورت گیرد مسئول است. انقلابیون سال ۵۷ هیچ گاه به مردم نگفتند که انقلاب ممکن است اوضاع را بدتر کند، برعکس به مردم اطمینان می دادند که انقلاب دنیا و آخرت شان را آباد خواهد کرد. این اطمینان دادن یا ناشی از نادانی بوده یا فریب و در هر دو حالت در خور ملامت است. در جایی دیگر از مقاله ادعا شده است که سلطنت طلبان دو قطبی سازی را از ترامپیسم یادگرفتند. دو قطبی سازی در سیاست معمول است و احتمالا قدمت اش به اندازه ی سیاست است. مگر در انقلاب ۵۷ از دو قطبی سازی استفاده نشده است. آقای دکتر نیکفر ایراد می گیرد که سلطنت طلبان از انقلاب ۵۷ چهره ی اهریمنی ترسیم می کنند. آیا انقلابیون ۵۷ کار مشابه ای را انجام ندادند؟ شعار دیو چو بیرون رود ، فرشته درآید، اگر بیانگر دوقطبی سازی نیست، پس بیانگر چیه؟ در جایی دیگر مقاله آمده است که می گویند اما به هر حال رژیم شاه بهتر از رژیم آخوندها بود. فرض تلویحی این گزاره تصور از انقلاب به عنوان گونه ای از انتخاب است. انتخاب ممکن بود اگر فضای باز در ایران وجود داشت، می شد چهره شاه و چهره مدعیان را در رسانه ها ی آزاد ترسیم کرد و آنگاه از ملت خواست انتخاب کنند . اما اگر چنین وضعیتی بود دیگر انقلاب نمی شد. گویا آقای دکتر نیکفر فراموش کرده است که نازیسم از دل فضای باز در جمهوری وایمار پدید آمد. از دل فضای باز فرضی در آن دوره چه می توانست بیرون بیاید؟ مردمی که در سال ۵۷، تصویر آقای خمینی را کره ما ه می دیدند و در سال ۵۸ رای به صغارت خود دادند ، چه بدیلی را به جای شاه انتخاب می کردند؟. آیا آقای خمینی نمی توانست از راه انتخابات به قدرت برسد؟ مگر هیتلر از راه انتخابات به قدرت نرسید؟ آیا اکثریت مردم در الجزایر به جبهه نجات اسلامی رای ندادند که ارتش مداخله کرد و جلوی به قدرت رسیدن آنها را گرفت؟. همگان دیدیم که روشنفکران با فضای باز سیاسی هدیه داده شده از سوی کارتر چه کردند. از طرفی در سیاست شناخته شده است که فضای باز سیاسی برای یک حکومت استبدادی می تواند خطرناک باشد و به فروپاشی آن بیانجامد. آیا تیم مشاوران کارتر از این موضوع باخبر نبودند؟ شاه حداکثر می توانست یک حکومت لیبرال دموکرات ایجاد کند، آیا مخالفان شاه ، علیه لیبرال دموکراسی انقلاب نمی کردند؟ هم اسلام گرایان و هم چپ ها که دو نیروی اصلی انقلاب ۵۷ بودند با لیبرال دموکراسی دشمنی داشتند و علیه آن موضع انقلابی داشتند. بله اگر فضای باز سیاسی وجود می داشت ، انتخاب ممکن بود ولی حتی در این وضعیت هم انقلاب می توانست به عنوان یک گزینه مطرح باشد. همانطور که انقلاب سفید ، بر خلاف انتظار شاه مخالفان را از خواست انقلاب سرخ منصرف نکرد، فضای باز نیز نمی توانست مانع انقلاب شود.
شهروند
بس نیکوست که در باره انقلاب نظرات متفاوت مطرح شود تا نسل جدیدکه به گفته نویسنده دنباله روی ساده سازی نیرو های راست شده است حد اقل صداهای دیگری هم در دسترسش باشد. در شرایط نبود ازادی بیان و عدم امکان گفتگو و تبادل افکار جنبش چریکی توانست محبوبیت بیابد و این بزرگترین ضربه به جنبش چپ بود که از اندیشیدن محروم شد. هم چنان در خارج از کشور گروه کوچکی هستند که انتقاد از جنبش چریکی را برابر با کفر می دانند هر چند دیگر این دیدگاه خریداری ندارد ولی ضرورت بر خورد جدی به زیانهای جنبش چریکی برای حرکت به جلو کاملا محسوس است.
خواننده
با اجازه ی شما یک نقل قول نسبتا طولانی از علی امینی در اینجا آورده می شود, و اشاره ی امینی به اینکه چگونه خود شخص شاه انقلاب ضد سلطنتی را "صدای مردم" می دانست که "شنید", اما پس از سرنگونی سلطنت, انقلابی که به حیات اجتماعی سلطنت باختگان پایان داد "فتنه" قلمداد می شود. جالب است که شخصیتی مانند علی امینی نیز با نیم قرن تجربه و شرکت مستقیم در مرکزهای قدرت در ایران اسرار دارد که " اصلش را منکر نشوید". "...بعد گوش کردم و واقعاً همان نطق با اینکه البته دیر بود این کلفتی که ما داشتیم در آنجا به من گفت فلانکس من گریه کردم پهلو شاه رفتم گفتم این گریه کرد (از اینها هم خلاصه خیلی زیاد باشند اما خب دیگه حالا یک موقع شد به نظر من حالا کی نمیشد واقعاً من نفهمیدم. چون یک مقداری اصولاً اظهار ضعف کردن در یه همچین موقعی همه را جری میکنه خب البته میشد مطلب را گفت محکم. انقلاب شما را شنیدیم بعد حضرات به یاد انقلاب نبوده جزو فتنه بوده. می.گم آقا خود شاه گفت انقلاب حالا خوب گفت یا بد من کار ندارم. پس وقتی خودش میگه انقلاب شما بگید فتنه؟ بعد با همین سلطنت طلبها بگی آقا جان انقلاب بهمریختگی ـ این زیر اجتماع آمده رو. منقلب شده ـ حالا انقلاب فرانسه نیست. انقلاب نمیدانم کثافتی از آب درآمده اما اصلش را منکر نشوید. این شده." (بخش چهارم مصاحبه در "پروژه ی تاریخ شفاهی....")
خواننده
علی امینی در بخشی از مصاحبه اش اشاره بدین دارد که: "ایرانیها به حرف شما (یا هر کس دیگری) گوش نمیدهند و تظاهر به شنیدن حرف طرف متقابل فقط برای بیان نظر مخالف خویش است". که البته چنین توصیف های گل و گشاد چندان دقیق نیست. اما تجربه ی چند ماه اخیر اینجانب در اتاقهای (اتلاف وقت) کلاب هاوس, و استفاده و پرتاب برچسب "پنجاه و هفتی" به تمامی افرادی که با نظریات ضد "پنجاه و هفتی" ها مخالف اند, از سوی سلطنت باختگان, دقیقا همان قضیه ای بود که امینی بدان اشاره داشت. روایت های پوپولیستی و اصرار بر "همه با هم" بودن جنبه ی غالب جنبش ضد سلطنتی ۵۷ بود, و اتفاقا این ضد "پنجاه و هفتی" های امروز بدترین و نازل ترین نمونه های پوپولیسم "ما همه با هم هستیم" می باشند. بدین معنای ساده که سلطنت باختگان امروز ادامه دهنده ی ارتجاعی ترین و عقب مانده ترین سنتهای انقلاب ۵۷ هستند.
بیننده
جناب جوادی, خود شاه بزرگترین باعث و بانی و مقصر بحران های ۵۵-۵۷ می باشد, و خودش کرد که لعنت بر خودش باد. در نیمه ی اول دهه ی پنجاه در ایران, تقریبا تمامی سازمانهای چریکی آن دوران شکست خورده, تقریبا کاملا از بین رفته بودند و در کل زندانهای کشور مجموع زندانی های چریک (فدائیان, مجاهدین, مائویستها,...) شاید کمتر از صد نفر بود. چیزی که نظم نظام سلطنتی را به هم زد, تورم بیست و چند درصدی (که بزرگترین رقم تورم در تاریخ, تا آن زمان بود) بود. که تمامی اینها را نیز متخصصین در کنفرانس رامسر, ۱۳۵۲ , پیشبینی کرده بودند. اما شخص شاه متخصصین را با لگد بیرون کرده بود. تاسیس اتاق اصناف و بازرسانش, فشار بر بازار, و انزوای بیشتر سلطنت در جامعه نیز کار هیچ کس غیر خود شاه نبود. البته اگر شاه مثل بچه ی آدم به حرف اقتصاد دانان حاضر در رامسر گوش می کرد, کفر میشد و ایران به سوی "تمدن بزرگ" نمی رفت!!! اما شاه بچه ی آدم نبود و "مهر آریایی" کثافت کاری خود را انجام داد. پرسش آخر اینکه چرا سلطنت باختگان توانایی درک و دیدن تضادها در یک پدیده را ندارند؟ انقلاب ضد سلطنتی حاوی جناح های متضاد و متفاوتی بود, همانگونه که اکنون در انقلاب ژینا نیز همه کس قصد رهبری آن را دارند, از اصلاح طلب, تا محور مقاومتی, تا زنان, تا ساواکی های وقیح و گستاخ.
جوادی
بر خلاف تصور عمومی که متاسفانه شامل روشنفکران سلطنت طلب و جمهوریخواه هم می شود ، نیازی نیست ما بیشتر از این بر سر دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ جدل کنیم زیرا چهل و پنج سال اینکار را اتجام دادیم و نه تنها فایده ای دربر نداشت، حتی به ادامه ی وضع موجود یعنی به بقای جمهوری اسلامی کمک کرد و این نکته ی مهمی است که فقط از منظر استراتژیک قابل فهم است و تنگ نظری های ایدئولوژیک و حزبی قادر به دیدن آن نیست. شکی وجود ندارد که ما با دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ مواجه هستیم و ناچار به موضع گیری در قبال آن هستیم. اما نکته ای که روشنفکران نسل سوم به آن توجه نمی کنند این است که لزومی ندارد این موضع گیری به صورت دفاع از یکی و انتقاد از دیگری باشد، یعنی ضرورتی ندارد موضع گیری یک موضع گیری بر اساس متطق معمولی یا این یا آن باشد. ما می توانیم و برای عبور از عبور از وضع موجود باید بر اساس منطق نه این نه آن با این دوگانه مواجه شویم. اگر استبداد را تمرکز قدرت تعریف کنیم، شکی نیست سلطنت پهلوی استبدادی بوده است اما انقلاب ۵۷ هم انفلابی علیه استبداد به معنی تمرکز قدرت نبوده است. بنابراین انقلاب ۵۷ هم مانند نظام پهلوی اقتدارگرا بوده است و این موضوع هم از محتوی انقلاب ۵۷ یعنی از گفتمانهای انقلاب ۵۷ پیدااست و هم از نتیجه ی آن که تاسیس اقتدارگرایی دینی بوده است. بنابراین اگر از مواضع دموکراتیک و حقوق بشری سلطنت پهلوی را نقد می کنیم، همزمان می توانیم از همین مواضع انقلاب ۵۷ و کارنامه ی انقلابیون را نقد کنیم زیرا انقلاب ۵۷ نیز اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و اصول دموکراتیک را در عمل رعایت نکرده است. آقای دکتر نیکفر موضوع انقلاب را با نظر به زمینه ی درونی آن پیش می کشد ، آیا همین روش را نمی توان درباره نتیجه انقلاب یعنی اقتدارگرایی دینی به کار برد؟ اگر انقلاب محصول پیش زمینه است، نتیجه ی انقلاب یعنی اقتدارگرایی نیز محصول گفتمانهای انقلاب است. اگر انقلاب ۵۷ در تحقق وعده هایش تا حدی موفق می شد، آیا این پیروزی به گفتمانها و انقلابیون نسبت داده نمی شد؟ حال که انقلاب ۵۷ در تحقق وعده هایش شکست خورده ، انقلابیون حاضر نیستند مسولیت اش را بپذیرند و شکست را به عوامل بیرونی نسبت می دهند و نه به گفتمانها. چرا پیروزی باید به گفتمانها نسبت داده شود و شکست به عوامل دیگر؟
جوادی
من تز جدیدی را در مواجهه با دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ پیشنهاد دادم که اگر پذیرفته شود باعث آزاد شدن انرژی زیادی خواهد شد که تا کنون صرف جدل بر سر دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ شده است. مساله اصلی ما در امروز مثل دیروز مساله ی استبداد است. تعریف استبداد به عنوان تمرکز قدرت می تواند نقطه عزیمت مشترک مخالفان استبداد باشد، گرچه ممکن است برای حل مساله ی استبداد راه حل های گوناگونی از نظر تئوریک مطرح شوند اما باید قبول کرد که راه حل جادویی و ایده آل وجود ندارد. ما نمی توانیم در حل مساله ی استبداد به تجربیات سایر جوامع بی اعتنا باشیم. وقتی استبداد را تمرکز قدرت تعریف می کنیم ، راه حل مساله را نیز باید از دل این تعریف بیرون بکشیم.
جوادی
سبب شناسی انقلاب ۵۷ گرچه برای جامعه شناسی انقلاب ها یک موضوع مهمی است اما هیچ کمکی به تغییر وضع موجود نمی کند. مثلا دانستن اینکه عاملی به نام ایکس عامل اصلی انقلاب ۵۷ بوده است، جه کمکی می تواند به حل مسایل امروز بکند؟ سبب شناسی انقلاب یک مبحث علمی است ولی آنچه روشنفکران نسل سوم در این مورد انجام می دهند، تقصیر شناسی انقلاب ۵۷ است ونه سبب شناسی. نوعی عقده گشایی است تا کشف حقیفت. بنابراین سبب شناسی انقلاب ۵۷ بوسیله ی روشنفکران نسل سوم به جهت غیر علمی بودن ارزش علمی هم ندارد. ما چهل و پنج سال عقده گشایی کردیم و تا آخر نیز می توانیم اینکار را انجام دهیم بدون اینکه تغییری در وضع موجود ایجاد کنیم. این گوی و این میدان.
بیننده
جناب جوادی, شوربختانه "پاسخ" های شما اثبات ادعاهای علی امینی مبنی بر "گوش نکردن ایرانیان به یکدیگر" می باشد, مضاف بر اینکه بر آن می توان "نخواندن " یکدیگر را نیز اضافه نمود. دوگانه سازهای شما مردود و بدرد نخورند, چون کلیت متن انقلاب Totality of Revolution's Context را در نظر ندارد, و به انقلاب به مثابه پدیده ای متجانس و همگون Homogenous می نگرد, در حالیکه پدیده ی انقلاب و صفوف انقلابیون بنابر تعریف و ماهیت نامتجانس و ناهمگون میباشد Heterogenous. محمد قائد و محمدرضا نیکفر در آثارشان نشان می دهند که چگونه انقلاب ضد سلطنتی متشکل از دو اردوگاه, دو بینش کلی و حرکتی دو بنه بوده. شاید بد نباشد پس از ۴۴ سال تکرار مکررات بیهوده و نادرست برای یک بار هم که شده, این متون را با دقت قرائت نموده, شاید که با غور و تلمذ ماهیت دوگانه ای انقلاب ضد سلطنتی را دریابید و به درک جامعی از بحران های ۵۵-۵۷ برسید. یک نکته ساده و کلیدی که این دوگانه سازی شما نمی تواند بیان کند, پوپولیسم و رجعت به گذشته و "بازگشت به خویش" است که از دفتر فرح پهلوی و فیلسوف دربار آقای نصر, تا تقریبا تمامی "اپوزوسیون" را در بر می گرفت. بحرانهای خود دولت پهلوی و اشتباهات متعدد و مهلکش نیز هیچ جایی در "روایت" شما ندارد. هر اشکالی کار انقلابیون پدر سوخته است, که همه اشون هم مانند همدیگر بوده و هیچ فرقی با هم نداشته اند. همگی "پنجاه و هفتی" هستند! در یادداشت دیگری اشاره به تکرار و استفاده ی دوباره از نوعی پوپولیسم نازل و متعفن از سوی سلطنت باختگان (جوانان ساواکی پنجاه سال پیش) شده است. خدا شفا بده!
شنونده
با درود و عرض ادب, خدمت جناب "شهروند". ادعاهای آن حضرت در نفی جنبش چریکی در ایران بیشتر پرسش برانگیز است, تا پاسخی مناسب در فهم پیچیدگی های آن جنبش عظیم و بی سابقه ی انقلابی. پرسش اولی که به ذهن می رسد این است که خب, اگر فقط "نبود ازادی بیان و عدم امکان گفتگو و تبادل افکار" لازم بود تا گرایشی محبوب شود, پس چرا در همان شرایط جریانات دیگر سیاسی جبهه ملی یا نهضت مقاومت ملی, یا انجمن حجتیه چنین محبوب نشدند و چیرگی اخلاقی و معنوی در جامعه بدست نیاوردند؟ شوربختانه شما با چند کلمه این چیرگی معنوی را" بزرگترین ضربه به جنبش چپ بود که از اندیشیدن محروم شد" معرفی می کنید, در حالیکه ادبیات جنبش چریکهای فدایی همواره بیان دقیق ترین تحلیل های اجتماعی بوده است. مطمئن نیستم که نقد رفیق جانباخته "امیرپرویز پویان" از غرب زدگی آل احمد "خشمگین از امپریالیسم, هراسان از انقلاب" را خوانده باشد یا نه. اما خود آل احمد خوانده بود و بنا بر حکایتهای متعدد نقد این جوان بیست و دو ساله آل احمد را چنان جا به جا کرده بود که پس از نقد پویان, دیگر آن آل احمد سابق نبود. مطالعات جامعه شناختانه و اقتصاد سیاسی نیز در ادبیات فدائیان کم نبود. برای یک ارزیابی اولیه از گستره ی ادبیات و فرهنگ و هنر در جنبش فدائیان شما را رجوع میدهم به مصاحبه آقای معصوم بیگی در این مورد. در مورد انتقاد از جنبش های چریکی هم متاسفانه شما کوچکترین آشنایی با ادبیات انتقادی چریکهای فدایی ندارید و آگاه نیستید که اتفاقا اساسی ترین نقدها و بازبینی ها از جنبش چریکی و تاریخ معاصر ایران از سوی نشریات منتشره ی از خود ایشان بوده است: "نظم نوین", "اندیشه و انقلاب", زمان نو", "کنکاش", "آغاز نو", "نقطه",...بحث ها و مقولاتی که این مجله ها و نشریات ۳۰, ۴۰ سال پیش مطرح کرده بودند, تازه در برخی از رسانه ها مطرح می گردد. ناآگاهی و کلیات نامستند را قرقره کردن زیان آورترین امر در حرکت به جلو است.
خواننده
این بحث شیرین "شر ابتذال" تا حدود بسیار زیادی مستقیما مرتبط است با "حرف مفت", یا به قول مهران صولتی "جامعه شناسی حرف مفت در ایران", البته استاد صولتی طبق معمول فقط پنج سرقلم قضیه و توضیحات بیش از حد مختصری بابت هر کدام ارائه می کند. که به هر رو مقدمه ای است برای شناخت آسیب شناسی "شر ابتذال" و "جامعه شناختی حرف مفت در ایران". حکمهای تک خطی و تحریفات تاریخی چند کلمه ای در کامنتهای این مقاله نمونه ای چندش آور از بازتولید "حرف مفت" در اینجاست.
جوادی
در پاسخ به کاربر گرامی، من دوگانه ای نساختم. خلاصه جرف من این است که جرو بحث بر سر دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ نه تنها بی فایده است، به نفع وضع موجود هم است. از این دوگانه باید عبور کرد و راهش این است که همزمان هم از اقتدارگرایی پهلوی انتقاد کرد و هم از اقتدارگرایی انقلاب ۵۷. چپ ها در روی کار آمدن اسلامیون نقش داشته اند و در تداوم آن نیز نقش دارند. اگر چپ ها خودشان را از سلطه ی دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ آزاد کنند، می توانند به عبور از وضع موجود کمک کنند. پرسش چه باید کرد، باید مهمترین مساله برای مخالفان وضع موجود باشد نه اینکه وقت خود را بیهوده صرف تقصیر شناسی انقلاب ۵۷ کنند. عده ای می گویند تقصیر شاه فلان فلان شده بود، عده ای دیگر می گویند توطئه بیگانگان بود، عده ای دیگر می گویند تقصیر چپ ها بود و.. این تقصیر شناسی هیچ کمکی به نجات مردم ایران از مخمصه تاریخی که در آن گرفتارند، نمی کند. آقای دکتر نیکفر و سایر روشنفکران نسل سوم اگر به خودانتقادی نپردازند و و برای طرز فکر استراتژیک ارزش قائل نشوند ، نمی توانند در عبور از وضع موجود کمکی به نسل های جدید بکنند.
شهروند
دوست گرامی خانم یا آقای شنونده،من در آغاز جوانی بودم که انقلاب شد و اولین گروهی که مرا مجذوب کرد چریکهای فدائی خلق بودند. برای من آنها مظهر فداکاری و صداقت بودندبه همین دلیل در پیشگام فعال بودم. اصول مقدماتی فلسفه را در آنجا خواندم و با آنها به کوه رفتم. برای من چریکها مقدس بودند. در پی انشعاب و مسائلی که پیش آمد فعالیتم را متوقف کردم ولی هم چنان نشریه هر دو جناح را می خواندم. بقیه داستان شبیه داستان بسیاری دیگر از هوادارن جوان است. امروز با گذشت زمان وقتی به گذشته فکر میکنم به این نتیجه می رسم که هواداری من نه یک انتخاب عقلانی که واکنشی عاطفی بوده است. من هیچ شناختی از سوسیالیسم و یا مارکسیسم نداشتم و در آن جو انقلاب زده فقط با خواندن نشریه کار سیاست را دنبال می کردیم. گذر زمان نشان داد که رهبران سازمان نیز فاقد تجربه سیاسی و درک درست از شرایط بودند و هر روز تحلیل های عجیب و غریبی از وضعیت ارائه می کردند. آنها چریک بودند سیاست مدار نبودند. رهبر سیاسی نبودند رهبر نظامی بودند. با تمام احترامی که برای صداقت بنیان گذاران سازمان قائل هستم ولی بر این باورم که این حرکت بزرگترین ضربه را به جنبش کارگری وارد کرده است. این ادعای من است و بر این باورم که حرکت چریکی را باید از دید تاریخی نقد کرد. اگر درست به خاطر داشته باشم کتاب دولت و انقلاب با این جمله آغاز میشود"انقلاب کار توده ها است" و حرکت چریکی یک فعالیت جدا از توده بود.
ناظر بی طرف
من از نظر گرایشات سیاسی هر چیزی که باشم خودم را سلطنت طلب یا طرفدار پهلوی ها نمی دانم. اتفاقا با توجه به کمال همدلی و احترامی که با آقای نیکفر دارم این مقاله ی ایشان را خواندم و مطابق معمول از آن کلی یاد گرفتم. اما درست از جایی که بحث آقای نیکفر به تجدد و ارتباط آن با دوران پهلوی می رسد، ایشان خودشان به همان دامی می افتد که دیگران را از آن برحذر می دارد، یعنی خروج از جاده ی بیطرفی، نگاه عقیدتی در چارچوب یک کانتکست فکری و افتادن به نقش یک نیروی چپی فعال که هنوز بعد از چهل و پنج سال که از انقلاب گذشته همه ی دوره ی پهلوی را فاقد دستاورد می داند یا اگر هم دستاوردی بوده از اعتبار آن هیچ چیزی به طبقه ی حاکم نمی رسد. تمام دستاوردها یا ناشی از فشار مردم یا فشار قدرت های خارجی در عرصه ی بین المللی بوده و خیرخواهی کارگزاران حکومتی و سیستم حاکم در رسیدن به این دستاوردها یا نقش مثبت نداشتند یا به اجبار با آن همراه شده اند بدون اینکه همدلی داشته باشند. اگر اینطور که آقای نیکفر می گویند تجدد دوره ی پهلوی حاصل فعالیت هایی است که از اواخر دوره ی قاجار شروع شده بود چرا این فعالیت ها در تمام دوران قاجار ناموفق ماند و در طی مدت کوتاهی از سلطنت رضا شاه به یکباره تا این حد شتاب گرفت؟ آیا این همزمانیِ بی معنیِ دو واقعه ی بدون ارتباط بود؟ آیا ربطی نداشت که برای اولین بار روشنفکرانی که به دنبال تجدد بودند حالا دولت را هم در پیشبرد پروژه هایشان همراه می دیدند؟ اگر این تجدد عامرانه بنظر آقای نیکفر اینقدر بی ارزش است، نسخه ی بدیل او برای تجدد که خارج از یوتوپیای ذهنی و قابل اجرا در یک بافت اجتماعی مذهبی و سنتی باشد چیست؟ آیا تجددخواهی اگر قرار باشد با سرعت و چارچوب های مورد نظر اکثریت مذهبی هماهنگ یا مقید شود، اسمش تجدد باقی می ماند؟ در جایی ایشان از پهلوی پدر و پسر خرده می گیرند که انگار آنها تجدد را به مردم عطا کرده اند و از ناسپاسی مردم گله می کنند. آیا مراد از ناسپاسی، ناسپاسی رعیت در مقابل شاه است (اینطور که آقای نیکفر عرضه می کند) یا ناسپاسی عامه ی مردم از چیزهایی که داشتند و ارزشی برایش قائل نبودند تا زمانی که حکومت اسلامی بعد از انقلاب همه ی آنها را از آنها گرفت؟ آیا آزادی های اجتماعی و رفاه نسبی اقتصادی طبقه ی متوسط برای افراد این طبقه در دوره ی شاه آنقدر بدیهی و مسلم فرض نشده بود که فکر می کردند باید برای آرمان های گنگ تری مثل استقلال با حکومت جنگید بدون اینکه نگران از دست رفتن همین دستاوردها بود یا حداقل برای بدون آسیب ماندن آنها اندیشه و نگرانی داشت؟ رفتار بسیاری از گروههای غیرمذهبی و انقلابی بعد از انقلاب هم نشان می داد که آنها حاضر بودند برای وفاداری به آرمان های ضد امپریالیستی نه تنها چشم بر روی بسیاری از رفتارهای غیر انسانی و غیردمکراتیک رژیم اسلامی ببندند و با محدود کردن بسیاری از محدودیت های اجتماعی مثل حجاب اجباری کنار بیایند بلکه حتی بدتر از آن می توانند با این رفتارها همراهی هم بکنند. اگر این حس گناه از به مسلخ بردن آزادی های اجتماعی در راه کسب حق مشارکت سیاسی که به جهنم جمهوری اسلامی کشید را نشود به ناسپاسی (یا به تعبیر عامیانه تر ناشکری) تعبیر کرد چه تعبیر بهتری می شود برای آن پیدا کرد؟ یک مشکل دیگر در این مقاله بدیهی انگاشته شدن برخی ادعاها بدون نیاز به ارایه ی سند و دلیلی برای آنهاست. مثلا اینکه یکی از پیشرانه های اصلی انقلاب ۵۷ نیاز طبقه ی متوسط به مشارکت سیاسی بود. اینکه این ادعا را چه کسی یا چطور باید ثابت کند به دیگران واگذار شده، اما برای فهم سایر تحلیل های ارایه شده خواننده باید آنرا به عنوان حقیقت واضح و روشن بپذیرد.
بیننده
جناب جوادی, باعث تاسف است که شما مکررا آن حالتی را که آقای علی امینی توصیف کرده, مبنی بر گوش نکردن ایرانیان به یکدیگر و فقط جواب خود را تکرار کردن, دوباره و سه باره و چند باره ادامه میدهید. عبارتهای نادرست, و تحریفهای فجیع تاریخی کوچکترین اعتباری برای هیچکدام از گفته های شما باقی نمیگذارد. ما در ایران دوران ۱۳۵۷ بیش از صد و خرده ای احزاب, سازمانها, گروه ها و شبکه های چپ داشتیم. که غیر از حزب توده و یک جناح از چریکها (که فقط بخشی از بوروکراسی سازمان بود و نه پایه ها و اعضای فعالش) هیچکس دیگر از جمهوری اسلامی دفاع نکرد. از صد و خرده ای گرایشات سیاسی در کشور, فقط و فقط دو جریان منحوس خیانت کردند, اما حالا شما طبق تبلیغات, تلقینات و تعلیمات ساواک دو گرایش به غایت سترون و منفور را معادل کل جنبش چپ میگیرید و وقیح و گستاخانه تحریف میکنید که "چپ ها در روی کار آمدن اسلامیون نقش داشته اند" اینجا شما باید پاسخ بدهید که آیا کومه له در کردستان, و یا جریانات دیگر که از از روز ازل در مبارزه ی مسلحانه با رژیم بوده اند, چگونه "در روی کار آمدن اسلامیون نقش داشته اند."؟ که خب شما پاسخ ندارید و فراموش میکنید که این اتفاقا خود شاه و ساواک بودند که جریاناتی مانند "انجمن حجتیه", "مکتب اسلام" و امثالهم را به وجود آوردند و تقویت کردند و به جان مردم انداختند. خود سلطنت پهلوی بزرگترین پرورش دهنده ی ارتجاعی ترین اقشار روحانیت شیعه و آخوندهای متحجر در ایران بود. پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد, این شاه و کاشانی بودند که روبوسی کردند. چند سال پس از کودتا این ژنرال باتمانقلیچ بود که همراه با آخوند فلسفی, دوش به دوش, با لب هایی خندان, معبد بهائیان در تهران را کلنگی کردند. غافل از اینکه این کلنگی که میزدند , تیشه به ریشه ی خود سلطنت است و در حقیقت امر این قبر خودشان بود که داشتند میکندند. و دقیقا همینگونه نیز شد. اما چنین جزئییات دقیق تاریخی در تبلیغات و تحریفات ساواک ندارد. و همه کس غیر از ساواکی ها "پنجاه و هفتی" است.
شنونده
جناب شهروند, جناح بندی های درون جنبش فدائیان (چه قبل از انقلاب و چه پس از آن) بسیار پیچیده تر از آن است که شما در این تصویر ساده انگارانه ای خود منعکس می نماید. رجوع کنید به پلمیک های مابین حمید مومنی و مصطفی شعاعیان. موضع شعاعیان اتفاقا بسیار آنارشیستی و ضد اقتدار گرایی است. در نبشته های امریزپرویز پویان نیز اتفاقا تاکید بر مبارزات و اعتصابات کارگری کم نیست. نقد به مبارزات مسلحانه ی جدا از توده های مردم درست و به جای خود, اما خود همین چریکها چه قبل و چه بعد از انقلاب حوزه کارگری داشتند و مبارزات کارگری یکی از دغدغه های اساسی همه ی جناح های سازمان بود. حالا اینکه کم کاری کردند به جای خود. پس از انشعاب نیز مباحث درونی فقط محدود به اقلیت و اکثریت نبود و در درون خود جناحهای اقلیت و اکثریت نیز آرا و افکار انتقادی معترضی مطرح بود. مانند "جناح سوسیالسیتی" درون اقلیت و ....اما شوربختانه شما با هیچکدام از این پلمیکها و اختلافات آشنا نیستید, پس هیچکدام وجود خارجی نداشته است!!! بزرگترین ضربه ها به جنبش های کارگری در ایران از سوی شاه و شیخ زده شد. اما اینک شما با تبلیغات ساواک مانند همصدا شده و انقلابیون را مقصر میدانید قبل از اظهار نظر در مورد یک جنبش, که گسترده ترین سازمان چپ در خاور میانه ی آن زمان بود, باید احاطه و آگاهی حداقلی از کلیت و مجموع ادبیات این گرایش داشت, که محترمانه به نظر میرسد که شما کوچکترین احاطه و آگاهی حداقلی را در یان زمینه ندارید. تمامی آن نشریاتی را اسمشان آمد: "نظم نوین", "اندیشه و انقلاب", زمان نو", "کنکاش", "آغاز نو", "نقطه", بیانگر نظرات رهبری های جناح های مختلف سازمان بود. اما چنین ادبیاتی برای شما وجود خارجی ندارد, چون شما با آنها آشنا نیستید. در پایان مایلم که نظر شما در مورد "جامعه شناسی حرف مفت در ایران" را بدانم. سپاس.
پارتیزان
خطاب به جناب "بی طرف": شما میفرماید که "ناسپاسی عامه ی مردم از چیزهایی که داشتند و ارزشی برایش قائل نبودند", آیا نظام تک حزبی رستاخیز که در آن عضویت برای تمامی شهروندان ایرانی در این حزب فاشیستی دولتی (تشکیلاتی که بر اساس احزاب فاشیست آلمان و ایتالیا ساخته شد بود) و اجباری بود از "چیزهایی" بود که می بایست برای ما ارزشی داشته باشد؟ آیا تورم بالای بیست درصدی سالهای قبل انقلاب هم از همین ارزش برخوردار بود؟ و از همه ی اینها مهمتر آیا خود سلطنت پهلوی بزرگترین پرورش دهنده ی ارتجاعی ترین اقشار روحانیت شیعه در ایران نبود. انسانی که واقعا بیطرف باشد, نمیتواند تمامی این حقایق را از یاد برده و تحریف نماید.
شهروند
دوست گرامی شنونده، شما مساله ای را طرح می کنید که پاسخ به آن در اینجا غیر ممکن است چرا که اصولا بخش نظرات محل تحلیل و نوشتن مقاله نیست. چنانچه از نام آن پیداست محلی است برای اظهار نظر و ترجیحا کوتاه و مختصر. اما ادبیاتی که شما به کار می برید برای من نا خوشا یند است. تحقیر مودبانه در آن به چشم می خورد که به نظر من شایسته یک گفتمان دوستانه(رفیقانه) نیست. من سال ها است که با چنین ادبیاتی خداحافظی کرده ام.اما با هر نوع فرافکنی اصولا مخالفم. این که شاه به جنبش کار گری خیانت کند امر غریبی نیست و نمی توان از او انتظار داشت که حامی سوسیالیسم باشد.احزاب و سازمانهائی که مدعی دفاع از حقوق زحمتکشان هستند باید با اشتباه های خود صادقانه بر خورد کنند نه اینکه آن را به گردن دیگران بیندازند. در اینجا مساله بر سر روش بررسی تاریخ است. جنبشی در ایران با آغاز حمله به سیاهکل آغاز شد با این نگرش که موتور کوچک موتور بزرگ(توده ها) را به حرکت در می آورد و این جنبش بخش عظیمی از جوانان را به خود جذب کرد.من می گویم این حرکت اشتباه بود و شما با نظر من مخالفید و این حق شما است و نظر شما قابل احترام است.اما من نیز نظر خود را دارم و انتظار دارم که به من حق بدهید با نظر شما موافق نباشم. قرار نیست همدیگر را اقناع کنیم بهتر است بپذیریم که میتوانیم با داشتن اختلاف نظر هم چنان دوست باشیم بی آنکه از واژه " حضرت" و یا کنایه به همراهی با ساواک زدن استفاده کنیم. برایتان آرزوی بهروزی و پیروزی دارم.
شنونده
شهروند گرامی هیچ پاسخی ناممکن نیست. میتوان تلگرافی و مختصر مفید هر مطلبی را بیان کرد, اما آن بیان موجز نیز باید آگاه بر یک حداقل احاطه و سواد در قضیه و موضوع باشد, شوربختانه در کلی گویی های نادرست و تحریف شده ی شما حتی آن حداقل نیز مشاهده نمیشود. من واقعا در تعجبم که شما خود را هوادار سابق سازمان معرفی می کنید, که هر هفته نشریه ی "کار" هر دو جناح را هم می خوانده است, اما کماکان ادعا دارید که فدائیان کار کارگری نمی کردند. فکر می کنید این همه گزارشات کارگری که در نشریه چاپ می شد را چگونه تهیه می کردند؟ کپی های دیجیتال نشریه های "کار" اقلیت و اکثریت در آرشیو موجود است, لطفآ باری دیگر قرائت نمایید شاید تجدید خاطره پیش آید. شوربختانه این بی دقتی های شماست که میتواند توهین به ذکاوت تلقی شود. من اتفاقا سیاه روی سفید نوشتم که "نقد به مبارزات مسلحانه ی جدا از توده های مردم درست و به جای خود" اما شما مرا کماکان از مروجین پروژه ی سیاهکل معرفی میکنید. برای بار سوم (و امیدوارم آخرین بار) در تمامی آن نشریاتی که نام برده شد: "نظم نوین", "اندیشه و انقلاب", "زمان نو", "کنکاش", "آغاز نو", "نقطه", "سوسیالیسم و انقلاب",...تمامی انتقادات وارده به جنبش فدائیان و سازمان انجام گرفته و مفصلا و شدید بحث شده است. متاسفانه دوباره شما کوچکترین آشنایی با این ادبیات ندارید, اما کماکان خود را در نقد آنها صاحب نظر می دانید. هم سو شدن نظریات شما با گرایشات ارتجاعی نیز شاید خاستگاه اش از همین محدودیت شدید معرفتی/شناختی برخیزد. شما با فرافکنی مخالفید اما با چند کلمه ی ناقابل کل یک خرده فرهنگ پویا و بی نظیر در تاریخ کشور را تخطئه میکنید. از پاسخهای کوتاه و موجز خود را معذور میدارید, ولی از تحریفهای تک خطی ابایی ندارید. آیا در چنین برخوردی تناقصی مشاهده نمی شود؟
جوادی
حتی یک نفر هم در ایران وجود داشته باشد که بر ضرورت استراتژیک عبور از دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ از راه انتقاد از هر دو تاکید کند، بدون آنکه یک دلیل ساده علیه این تز ارائه شود و یا اینکه حتی معنی آن درک شود، تلاش می شود اون شخص را هم به بازی باخت_ باخت جدل بر سر دوگانه پهلوی _ انقلاب ۵۷ بکشانند. کاربر گرامی که به همه ایراد می گیری و همه را به تکرار حرف مفت متهم می کنی. گیریم شاه لیبرال_ اقتدارگرا به جای میدان دادن به اسلامیست ها به چپ ها میدان می داد، آیا انقلاب نمی شد؟ تنها فرق اش این بود که به جای اسلامیست ها، کمونیست ها قدرت را قبضه می کردند و بقیه ی نیروهای انقلابی را کنار می زدند. خوب الان ما شبیه کدام کشور بودیم؟ شبیه کوبا یا چین یا کره شمالی؟ آیا چپ ها ی ایران می توانستند یک جامعه ی عادلانه و دموکراتیک تاسیی کنند؟ اگر چپ ها در سایر کشورهایی که به قدرت رسیدند نتوانستند جامعه ی آرمانی کمونیستی تاسیس کنند، چرا باید فکر کنیم اگر چپ ها به جای اسلامیون در سال ۵۷ به قدرت می رسیدند، ایران بهشت می شد؟ با نفی نمی شود خود را اثبات کرد. سوسیالیزم و کمونیزم در نظر مدعی اند که بدیل کاملی برای لیبرالیسم و سرمایه داری هستند . این ادعا به نظرم مهمترین ادعای چپ هاست که تا کنون در عمل اثبات نشده است و فقط در حیطه تئوریک از آن دفاع می شود. حقانیت یکمکتب با ابزار نفی محقق نمی شود، حقانیت باید در عمل اثبات شود. لیرالیسم مدعی تاسیس مدینه ی فاضله نیست اما اسلام و کمونیزم چنین ادعایی دارند. اسلام هزار و چهارصد سال فرصت چنین کاری را داشت و کمونیزم تقریبا دویست سال. به این دو مکتب چند بار باید فرصت داد تا اساسی ترین ادعای خود را که تاسیس بهشت است ، اثبات کنند؟ به هر نظریه ی ای که ادعای کامل بودن می کند، باید بدگمان بود. آقای دکتر نیکفر در نظریه ی انقلاب دو بنی از نیروهای چپ به عنوان نیروهای مترقی یاد می کند. سازمان فداییان خلق به عنوان بزرگترین گروه چپ گرای آن دوره با این دلیل که محتوی جمهوری اسلامی مبهم است در همه پرسی سال ۵۸ شرکت نمی کند اما بعدا که محتوی جمهوری اسلامی روشن شد ، برنامه ی خود را کمک به شکوفایی جمهوری اسلامی اعلام می کند. آیا بخش اکثریت این سازمان را می توان مترقی نامید؟ مارکسیست های اسلامی را با چه معیاری می توان مترقی نامید؟ قبول دارم که بخشی از چپ ها ؛ مترقی بودند و از رسوبات اسلامی خود را رها کردند ولی حتی همین چپ ها هم در ایران به قدرت می رسیدند وضع امروز ما شبیه کوبا یا چین یا کره شمالی بود و نه چیز دیگر.
حسین
فکر میکنم در تاریخ شما با عمل سر و کار ندارید بیشتر با عامل سر و کار دارید اصلا عمل تاریخی عمل انسانی است انسان حیوان نیست که هر کاری کرد بعدا در صدد توجیه اون بر بیاد الان مشخص شده اتفاقی که در سال ۵۷ افتاده انقلاب نبوده بلکه چیزی در مایه های بلوای عام یا شورش کوری که برای حکومت قابل مهار نبوده به کار بردن کلمه انقلاب بیش از این و بعد از جنبش های متعدد دهه ۸۰ و ۹۰ و زن زندگی آزادی باطل است
جوادی
گفتم چپ ها در روی کار آمدن اسلامیون نقش داشتند. آیا این جمله با جمله ی فقط چپ ها در روی کارآمدن اسلامیون نقش داشتند، یکی است؟. من به اصل تک عاملی در تبیین پدیده های پیچیده ی اجتماعی و سیاسی اعتقاد ندارم. اینکه چپ ها در روی کار آمدن اسلامیون نقش داشته اند، نافی نقش شاه و گروههای سیاسی دیگر به اضافه ی نقش بیگانگان نیست. من حتی ادعا نکردم چپ ها نقش اصلی داشته اند. من هم مغالطه بلد هستم و می توانم به جای نقد نظرات یک شخص؛ به شخصیت اش حمله کنم و از انگ ها استفاده کنم. من حتی از انگ پنجاه و هفتی ها هم استفاده نمی کنم. انگ زنی نشانگر شخصیت اقتدارگرا و قدرت طلب هست.
شنونده
جناب حسین در تاریخ هم عمل هست هم عامل, و از آنها مهمتر ساختارهای اجتماعی Social Structures و احتمالات و تصادفات Social Contingency می باشند. بدین ترتیب هر کنش تاریخی ترکیبی است از این به هم پیوستن ساختارهای عینی, و احتمالات و تصادمهای درون این ساختها که مسیر تحولات را تعیین میکند. انقلاب ضد سلطنتی ۵۷ در حقیقت امر دو انقلاب, دو اردوگاه و دو بنه بود (رجوع شود به محمد قائد, محمدرضا نیکفر). انقلاب زنانه ی ژینا, اما انقلابی سه گانه میباشد: انقلابی که در آن واحد, انقلابی سیاسی, انقلابی فرهنگی-هنری و انقلابی معرفت شناختانه و Epistemological است. پیچیدگی و بغرنجی انقلابها را با لوث کردن قضیه و اطلاق واژگان های ساواکی مانند بلوا و فتنه و آشوب نمیتوان توضیح داد, مصاف بر اینکه استفاده از چنین برچسبهای سخیف و پلشتی کار سازمانهای امنیتی دولتها (شاه و شیخ) است.
خواننده
جناب جوادی, حمل بر گستاخی نشود, اما به نظر میرسد که شما تبلیغات, تعلیمات و تلقینات ساواک را چنان درونی و از آن خود کرده اید, که جز تکرار مقداری عبارتهای نامنسجم و نخ نما حرف دیگری برای گفتن باقی نمی ماند. با وجود فعالیت پیش از صد و چند حزب, سازمان, گروه و شبکه ی چپ در ایران, شما فقط دو گروه از این مجموعه ای صد و چند نفره را نماینده و معادل تمامی جنبش چپ معرفی میکنید, و افتخار بسیار بابت چنین تحریف کودکانه و ناشیانه ای. حالا اینکه چرا حزب توده و اکثریت (دو درصد از چپ ایران) بیانگر و نماینده ی کلیت چپ ایران (نود و هشت درصد) میشوند, ربطی به واقعیت و تاریخ ندارد. تبلیغات ساواک چنین تعیین کرده است و دروغ چنان درونی شده است, که فقط باید مانند یک بلبل, ده ها بار , صدها بار و هزاران بار تکرار شود. استمرار در چنین دروغ پراکنی فاحشی بیش از هر چیز, تایید آن مشاهده آقای علی امینی است که ایرانیان به یکدیگر گوش نمیکنند, بلکه فقط حرف خود را تکرار میکنند. دو گانه سازی معیوب و ناقص پهلوی-انقلاب مردود است, چون خود سلطنت بزرگترین پرورش دهنده ی ارتجاعیون اسلامی در ایران بود. یک واقعیت دیگری که در "گفتمان" های دروغین ساواک هیچ جایی ندارد. سرمایه داری و مدینه ی عملی که از آن برای خود ساخته اید نیز موردی دیگر از این درونی کردن دروغهای فاحش است. جنگهای جهانی سرمایه داری, بحرانهای عظیم اقتصادی و نابودی روزمره ی محیط زیست و کره ی زمین جایی در روایتهای دروغین, درونی شده ندارد. اما واقعیتهای روزمره امر دیگری است. خود رژیم شاه بدترین پرورش دهنده ی آخوندها در ایران بود. خود سرمایه داری و مذهب بازار آزاد بزرگترین دین و مذهب در جهان هستند. رجوع کنید به "سرمایه داری به مثابه مذهب" از والتر بنجامین. در مورد دست آوردهای جنبش های سوسیالیستی, چپ و کارگری, بد نیست بدانید که امروزه (در قرن بیست و یکم) تمامی آزادی های و حقوق اجتماعی که در جوامع انسانی وجود دارد, به شکرانه ی مبارزات مرگ و زندگی جنبش های سوسیالیستی, چپ و کارگری به وجود آمده است.
جوادی
دوگانه ی اصول گرایی_ اصلاح طلبی دو دهه ذهن بسیاری از مردم و روشنفکران را مشغول کرده بود و بازار انتخابات دو جناحی را حسابی گرم می کرد. بعد از دو دهه آزمون و خطا بلاخره جنبش دانشجویی متوجه شد که باید از قید این دوگانه خودش را رها کند و این رهایی در شعار تاریخی اصلاح طلب، اصول گرا دیگه تمومه ماجرا بازتاب یافت. امیدوارم بخشی از روشنفکران متوجه ی زیان بخش بودن جدل بر سر دوگانه ی پهلوی _ انقلاب ۵۷ شوند و از شر این دوگانه با ابزار نقد منصفانه خلاص شوند. برای برون رفت از وضع موجود باید از گفتمانهای پهلوی و گفتمان های انقلاب ۵۷ که همگی اقتدارگرا بوده اند ، عبور کنیم و بحث راجع به آنها را به دست مورخان بسپاریم. شکست انقلاب ۵۷ در تحقق آزادی و دموکراسی، به هیچ وجه حقانیت پهلوی را اثبات نمی کند. اقتدارگرایی باید محکوم شود چه این اقتدارگرایی متمایل به مدرنیته باشد، چه متمایل به سنت.
بی طرف
خطاب به دوست عزیز پارتیزان، ممنون که وقت گذاشتند و کامنت من را هم خواندید. من تاکید کردم که به عنوان مدافع پهلوی بحث نمی کنم. شما لیست کوتاهی از مواردی را آوردید که بابت آن باید از دوره ی پهلوی و کل کارگزاران آن رژیم متنفر بود. من مطمئنم که به این لیست دهها مورد دیگر را هم می شود اضافه کرد. اما مهم این است که برخورد شما با دستاوردهایی مثل حفظ رشد اقتصادی بالای ده درصد بدون تورم در دهه ی چهل، فراهم کردن زمینه برای احقاق حق انتخاب پوشش به زنان، تصویب قانون حق رای دادن و انتخاب شدن به زنان، گسترش بی سابقه ی تحصیلات (واقعا) رایگان در مدارس، کیفیت بالای تحصیلات دانشگاهی و تربیت هزاران نیروی نخبه ی آماده ی کار در بالاترین رده های تخصصی چه خواهد بود؟ اعتبار همه ی اینها می رود بپای دولت های انگلیس و آمریکا که شاه را به این خدمات مجبور می کردند یا مخالفان شاه که شاه از ترس آنها این پیشرفت ها را بوجود آورده بود؟ یا حاضرید ذره ای از اعتبار این پیشرفت ها و دستاوردها را هم با سردمداران رژیم پهلوی تقسیم کنید؟ این ها آن دسته از امتیازات و دستاوردهایی هستند که بنظرم می آید اطلاق صفت ناسپاس را به کسانی یا گروههایی که آگاهانه (یا ناآگاهانه) از همه ی آنها چشم می پوشند و گروه بزرگ دیگری از هموطنانشان را هم از آنها محروم می کنند عادلانه می کند.
پارتیزان
"خانه از پای بند ویران است, خواجه در بند نقش ایوان است" جناب "بی طرف" گرامی, شانس آوردیم که شما "بی طرف" هستید و اینگونه به هر صورت ممکن از سلطنت دفاع می کنید! حالا اگر "بی طرف" نبودید چه می شد؟! بماند برای فرستی دیگر. این قضیه ای "بی طرف" بودن نیز بسیار مانند "غیر ایدئولوژیک" بودن است, بدین معنا که غیر ایدئولوژیک بودن نیز خود نوعی از ایدئولوژی است. در ظاهر بی خطر, اما...در جوامعی مانند مام وطن گل و بلبل فاشیست زده ای عزیز ما, "بی طرف" بودن اتفاقا خود نوع مستقیمی از "طرف داشتن" است. حمل بر گستاخی نشود, اما "بی طرف" بودن در جهان امروز یعنی طرف بی مسؤلیتی و نوعی لاابالیگری اخلاقی, روحی در پیش داشتن است. در مورد "دست آورد" ها و "پیشرفت" های دهه ی چهل, شما بازه ی زمانی بسیار محدودی را در نظر دارید, اصلاحات ارضی شاهانه قرار بود که نیم قرن پیش از آن انجام بگیرد. اینکه حکومت شاه, دولت کودتا بود که جامعه ی مدنی ایران را که در آن زمان (دهه ی پنجاه میلادی قرن بیستم) بزرگترین, متنوع ترین و سازمان یافته ترین جامعه ی مدنی در منطقه و خاورمیانه از بین برد اشکالی ندارد. اینکه مردمسالاری نوپای ما را از بین برد مشکلی نیست, اینکه ارتجاعی ترین اقشار شیعه را قویتر کردن مسئلهی نیست,...مهم این است که برای چند سالی در یک دهه تولید ناخالص ملی بالا رفت, "خانه از پای بند ویران است, خواجه در بند نقش ایوان است". سخره تر از این ارزش گزاری های "بی طرف", اهانت و گستاخی ی است که به عزت ملت می شود, که چرا راضی و سپاسگزار نبوده اند. که این یک هنجار اخلاقی است که فقط از متحجرترین ذهنیت های دوران ارباب رعیتی به ارث مانده است. نکته آخر اینکه, دوباره حمل بر گستاخی نشود, شما در یک فرافکنی, مخالفان سلطنت را متهم به "نفرت داشتن" کرده و کل یک ارزیابی تاریخی را به مشتی احساسات سطحی و نازل تقلیل میدهید. ارزیابی تاریخی مانند معدل دادن به یک دانشجو یا دانش آموز است. معدل نهایی را هم انباشتی از عوامل تعیین میکند (انجام تکالیف, حضور در کلاس, موفقیت در امتحانها,....) معدل تاریخی دادن هم هیچ ربطی با خوش آمدن یا خوش نیامدن ندارد. ارزیابی تاریخی ربطی به احساسات ندارد, تاریخ تاریخ است. به قول لنین بی رحم ترین اموزگارها است. که چنین امری در مورد محدودیت های تاریخی خود لنین نیز صادق است. به هر رو معدل تاریخی نظام پهلوی در ایران با ارفاق و پارتی بازی هم به زور به ده ۱۰ میرسد. با معیارهای آموزشی تجدید ی است. با معیارهای تاریخی رفوزه شده و ترک تحصیل کرده!
جوادی
اگر من در دادگاه اثبات کنم که مالی متعلق به شخص ایکس نیست، آیا دادگاه دودستی مال را به من تقدیم خواهد کرد؟ آیا نیازی نیست ادعای مالکیت من بر آن مال ثابت شود؟ نشان دادن مشکلات یک نظام سیاسی یا اقتصادی یک چیز است و اثبات بهتر بودن یا کامل بودن نظریه ی بدیل چیز دیگری است. حتی تمام انتقادات سوسیالیست ها و کمونیست ها علیه سرمایه داری درست باشد، هنوز یک مساله مهم باقی می ماند که سوسیالیست ها و کمونیست ها تا به امروز از حل آن عاجز بوده اند و آن مساله ی اثبات بی عیب بودن یا دست کم بهتر بودن سوسیالیزم و کمونیزم است. سوسیالیزم درهر جا که به اجرا درآمد شکست خورد. سوسیالیزم تا کنون فقط با پرداختن به مشکلات سرمایه داری عرض اندام کرده است و نمی تواند خودش را در عمل اثبات کند. دکارت می گوید هیچ چیز را بی ِآنکه درستی آن ثابت شود نباید پذیرفت. می پذیرم که سرمایه داری کارگر را استثمار می کند و حتی لکه ننگی در تاریخ است اما از این مقدمه نمی توان نتیجه گرفت که سوسیالیزم به عنوان بدیل آن بهتر از سرمایه داری است. به عنوان مثال می توان قبول کرد که نظام پهلوی اشکالات زیادی داشته است، جمهوری اسلامی به عنوان یکی از بدیل های آن بعد از انقلاب ۵۷ روی کار آمد و ادعای قوی تری از کمونیزم داشت و وعده می داد که علاوه بر آیاد کردن دنیا، آخرت مردم را هم آباد خواهد کرد. آیا این وعده تحقق یافت؟ آیا بدیل نظام پهلوی در تاسیس مدینه ی فاضله موفق شده است یا دست کم اوضاع را بهتر کرده است؟ بد بودن سرمایه داری، به هیچ وجه رهایی بخش بودن سوسیالیزم را اثبات نمی کند. تجربه های متعدد نشان داده اند که سیاست سوسیالیستی مثل سیاست دینی نه تنها رهایی بخش نبوده بلکه خفقان بیشتری ایجاد کرده است. امثال دکتر نصر و سروش کجا زندگی می کنند؟ چرا چپ های ایران برای زندگی به کشورهای چپ گرا مثل کوبا و چین نمی روند؟ باز هم تاکید می کنم تمام انتقادات چپ ها از لیبرالیسم را می توان پذیرفت اما نقد لیبرالیسم اثبات سوسیالیزم نیست. این به نظرم ضعیف ترین دفاع از لیبرالیسم و قوی ترین انتقاد علیه سوسالیزم است که احتمالا تا کنون به ذهن هیچ لیبرالی خطور نکرده است.
جوادی
نقد لیبرالیسم اثبات سوسیالیزم نیست. این جمله را به همه ی لیبرال های ایران تقدیم می کنم.
هال دریپر
"خلق را ساده انگاری اشان بر باد داد... ای دوصد لعنت براین ساده انگاری باد!" شایان توجه دوستان گرامی که ما هم انواع سوسیالیسم های مختلف و متفاوت و متضاد داریم و هم انواع و اقسام لیبرالیسم ها؛ لیبرالیسم نوع "جان رالز"ی و پرداختن به عدالت توزیعی اتفاقا بسیار مربوط و مهم است (استاد موسی اکرمی, در این سایت, مقالات نفیسی در مورد رالز نبشته است ) شوربختانه بر خلاف جان رالز, اکثریت قریب به اتفاق نویسندگان و متفکرین لیبرال عمدتا مشغول اونانیسم می باشند. همچنین طبق آن حکایت و حقیقت باستانی که هر گردی گردو نمی شود, می توان نتیجه گرفت که هر سوسیالیسمی که ادعای بدیل و آلترناتیو سرمایه داری بودن را دارد نیز باید با معیار, هنجار و محک مردمسالاری, دموکراسی, مشارکت و مشورت سنجیده شود. بدین معنای ساده که اگر مشورت و مشارکتی در میان نیست, دیگر نامی از سوسیالیسم نمی توان آورد. پس ما سوسیالیسم دمکراتیک, سوسیالیسم شورایی, سوسیالیسم مشورتی, مشارکتی را سازماندهی و تبلیغ می کنیم. اما سوسیالیسم استبدادی و تک حزبی را دشمن می پنداریم. نتیجه اخلاقی داستان: سوسیالیسم شورایی و دمکراتیک را سازماندهی و گسترش, تبلیغ و ترویج دهیم, و به قول خواجه ی شیراز: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم! هال دریپر
جوادی
نقد لیبرالیسم اثبات سوسیالیزم نیست ، این ایراد یک ایراد روش شناختی است و وارد بحث محتوی نمی شود. به طور کلی می توان گفت نقد تئوری A , اثبات تئوری مخالف آن نیست. اثبات یکچیز است و نقد چیز دیگر. متاسفانه هم انسانهای معمولی و هم بسیاری از ایدئولوگ ها و نظریه پردازان فکر می کنند نقد نظر مخالف به معنی اثبات نظر خودشان است و این منطقی نیست. به خاطر همین مثال زدم که اگر من در دادگاه اثبات کنم که مالی متعلق به دیگری نیست ، این موضوع مالکیت من بر آن مال را اثبات نمی کند. ممکن است آن مال وقف باشد یا مال شخص سوم باشد. فکر نمی کنم یک سوسیالیستی که برای منطق احترام قائل باشد مشکلی با جمله ی نقد لیبرالیسم ، اثبات سوسیالیزم نیست داشته باشد.
جوادی
سلاح نقد معمول ترین سلاحی است که با آن می توان نظر خود را نزد افکار عمومی به کرسی نشاند و این به خاطر این است که اغلب نقد را با اثبات یکی می گیرند و این یک مغالطه رایج در دنیای روزمره و دنیای سیاست است.
ف.دشتی
مسئله نه رد/پذیرش لیبرالیسم است و نه رد/پذیرش سوسیالیسم. آنچه بیشتر در مشاجرات مشهود است این است که بحث تبدیل شده به نوعی دوئل. آدم را یاد میزگردهای صدا و سیما بعد از انقلاب میاندازد که در آنها سروش و مصباح هدفشان اثبات نظرات خودشان به هر ترفندی بود، و با رندی و هزار دوز و کلک از متانت، جنتلمنی و صفای قلب احسان طبری سوء استفاده میکردند. مسئلهی اصلی را نه در نظام(ها) که در درون خود جستجو کنیم. پیچیدگیها گاهی اجازه نمیدهد سادهترین چیزها را ببینیم. سادهتربن چیز و اونیورسالترین چیز این است: اگر -در مقیاس بزرگ- به نفع قشر کمدرآمد، کارگران و تهیدستان به سیاست نمیاندیشید، یا -در مقیاس این پلاتفرم- بحث سیاسیتان بر سر این موارد نیست، بهتر نیست بروید دنبال یک مسیر دیگر در زندگیتان؟ مثلا دنبال ورزش، تجارت، سفر و هر کار پر فایدهی دیگر که دوست دارید. حیف وقت گرانبهایتان نیست؟ اول مشکلتان را با خودتان حل کنید. وقتی هدف از بحث مجاب کردن طرف روبرو باشد، در بهترین حالت شبیه سروش میشوید. بگذارید بحث را تبدیل به دیالوگ کنیم. به تبادل افکار. نیازی به کوبیدن کسی نیست… نتیجهی معکوس میدهد. میدانم این یک مسيلهی فرهنگی است برای ما ایرانیان، چون برای ما از اول گفتهاند بحث یعنی دوئل. اما بهتر است هر کسی این را در مد نظر داشته باشد که تا کنون دیده نشده است کسی کس دیگر را در بحث مجاب کند. این با جوهر انسانی در تضاد است. تغییر نظر انسان، اگر شدنی باشد، تنها و تنها در طول سالها و با تجربهی شخصی خودش میسر میشود. و نه در این پلاتفرمها. دکتر نیکفر یک مقاله در بارهی انقلاب نوشته. ببینید چقدر از بستر و حتا از کرانههای آن موضوع دور شدهایم. بارها آقای نیکفر از لااقل یکی از بحثکنندگان در اینجا درخواست کرده که نظراتتان را در یک نوشته منظم کنید تا همینجا منتشرش کنیم. پاسخ این بوده که وقتش را نداریم. اما وقتش را دارید که ساعتها اینجا به مجادله بپردازید. منظور دکتر نیکفر از اینکه شما را ترغیب به نوشتن نظراتتان میکنند، در درجهی اول این است که آدم تنها در ضمنِ نوشتن یک مقاله متوجه تناقضات اندیشهی خودش میشود. نوشتن یک مقاله سخت است اما هیچ چیز بهتر از وقتی آدم در آینه با خودش رو در رو قرار بگیرد، به ملایم شدنش، به پخته شدنش، و به تغییر تدریجیاش کمک نمیکند.
جوادی
آیا دو جمله ی سوسیالیزم مدعی رهایی بخشی است و سوسیالیزم رهایی بخش است به یکمعنی هستند؟ جمله ی اول به وضوح درست است زیرا وجود یک ادعا دلیلی جز اظهار آن نمی خواهد. ولی درستی جمله ی دوم را فقط تجربه تعیین می کند و تا کنون هیچ تجربه ای رهایی بخشی سوسیالیزم را اثبات نکرده است. بنابراین تا زمانی که ادعای رهایی بخشی سوسیالیزم در تجربه ثایت نشده، سوسیالیست ها حق ندارند بگویند سوسیالیزم رهایی بخش است. چنین گزاره ای بی تردید جزمی ( ایمانی) است و نخستین اشتباه سوسیالیست ها همین است.
جوادی
با سپاس از آقای دشتی. من تقریبا چهار سال است که در این سایت می نویسم و یادداشت های طولانی هم نوشتم ولی از همان اول بنا را بر بیان مختصر نظرات گذاشتم. فکر نمی کنم هر کس بخواهد درباره هر مقاله ای اظهار نظر کند و ایراد یا تناقضی را در آن نشان دهد، اینکار را حتما باید در قالب مقاله انجام دهد. به عنوان مثال یکی از مقاله نویسان در این سایت پیشنهاد داده بود که به جای واژه رهبر که حساسیت برانگیز است از واژه ی راهبر استفاده شود. آیا برای اینکه به این مقاله نویس حالی شود که راهبر واژه رهبر را تداعی خواهد کرد و این کار از نظر روانشناختی بیهوده است، باید مقاله نوشت؟ آیا یک کامنت دو خطی برای این منظور کفایت نمی کند؟ از طرفی این همه مقاله های سطحی توسط روشنفکران نسل سوم نوشته می شود، آیا فضای روشنفکری ایران تغییر کرده است؟ اولین اظهارنظر به یادداشت اخیر دکتر نیکفر از طرف من بود. آیا از بحث خارج شدم؟ آیا به دنبال دوئل بودم؟ برای من امثال طبری و سروش فرق چندانی ندارند، هیچ کدام ماهیت مساله ی استبداد را که مدعی مبارزه با آن بودند، درک نکردند و هنوز هم بعد از چهل و چهار سال روشنفکر ایرانی که به مقاله نوشتن دلخوش کرده است باز هم مساله ی استبداد را نمی شناسد. نظراتم پراکنده و مختصرند اما واقع گرایانه و عقلانی اند. آیا برای اینکه به روشنفکر نسل سوم حالی کنم که جدل بر سر دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ نه تنها بی فایده است به ادامه وضع موجود هم کمک می کند باید روده درازی کنم و ابتدا بیایم درباره نظام پهلوی مطالبی را تنظیم کنم و بعد درباره کم و کیف انقلاب ۵۷ ، مطالبی را از این ور و اون ور جمع آوری کنم و به اصطلاح یک مقاله درست کنم؟ اگر شما و سایر روشنفکران می دانید که جدل نمی تواند نظر کسی را تغییر دهد، پس چرا این همه بر سر دوگانه ی پهلوی وانقلاب ۵۷ جدل می کنید؟ اولین ایرانی هستم که پی برد، جدل بر سر دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ نه تنها بیهوده است ، بلکه به نفع وضع موجود است. شما چرا درباره این دیدگاه استراتژیک ، اظهار نظر نمی کنید؟ جزم اندیشی چپ و راست نمی شناسد. متاسفانه چپ گرایان ایرانی فکر می کنند که جزم اندیشی همانند استبداد فقط در طیف راست وجود دارد.
هال دریپر
جناب جوادی, فکر می کنید تمامی این آزادی های سیاسی و حقوق اجتماعی که اکنون در جوامع غربی از آن بهره می برند و شما بهره می برید, از کجا آمده است؟ تمامی این قانون های مترقی و هنجارهای انسانی به شکرانه ای مبارزات مرگ و زندگی جنبشهای کارگری, سوسیالیستی , آنارشیستی, فمینیستی,...به وجود آمده است. اما هیستری ضد چپ قادر به درک این حقیقت ساده نیست.
شنونده
جناب دشتی, طبری اگر واقعا "صفای قلب" داشت و یک آقا, یک "جنتلمن", یک انسان بود, هیچگاه زیر پرچم خط امام سینه نمی زد و عواقبش را هم نمی دید! آقای نجف دریابندری, سالها پیش, در سفری که به شهر ما داشت, از خاطراتش برای ما جوانان (جوانان ۳۰ سال پیش) تعریف میکرد. که یکی از آنها هم دیدار نجف خان با طبری, پس از بازگشتش به کشور بود, که نجف خان نظر طبری در مورد نوام چامسکی را می پرسد. اما طبری چامسکی را اصلا نمیشناخته که چه کسی است! چه رسد به اینکه نظری درباره ی چامسکی داشته باشد. از خاطرات بسیاری از اعضا و کادرهای حزب توده نیز ما تصاویری از طبری میبینیم که نمایانگر یک شخصیت کاملا تشریفاتی و خالی از هر گونه محتوی اساسی میباشد. تکیه کلام همیشگی کیانوری در باره طبری این بوده که: بذار این هر چی میخواد بگه, ما کار خودمونو میکنیم. ارکان اصلی قدرت در حزب توده به دست کیانوری و عبدالصمد کامبخش: دو افسر ک.گ.ب. بود و بس. خوانش امروزی آثار طبری نیز ما را با سطحی و نازل بودن آنان, و قدیمی و بدردنخور بودنشان مواجه میکند. نتیجه ی اخلاقی داستان, رهبری ارتجاعی حزب توده, از فرارشان از کشور پس از ۲۸ مرداد, تا بازگشت و "خط امامی" شدنشان تنها چیزی که ندارد "صفای قلب" و انسانیت است. مقیاسه ی شما بین یک بحث تلویزیونی چهار نفره و یادداشتها و کامنتها ذیل یک مقال نیز نادرست و نامربوط است. اگر دقت کنید اشاره و توضیح "زمینه ی درونی" انقلاب ۵۷ب در یاداشتها و کامنتها کم نیست.
مش قاسم
خدمت جناب سرکار, آقای جوادی محترم بالام جان, دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ واقعا حیفه که, همانگونه که خود شما می فرماید "اولین ایرانی هستم که پی برد، جدل بر سر دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ نه تنها بیهوده است" و این دستآورد علمی,سیاسی, تاریخی, جامعه شناختانه, انسان شناخته ی شما نادیده گرفته بشود. ما در غیاث آباد اکنون یک "مرکز مطالعات استراتژیک غیاث آباد و حومه" تاسیس کرده ایم و میتوانیم این دست آورد شما را به جهانیان معرفی نماییم. اراتمند
جوادی
به آقای ف، دشتی رخداد انقلاب ۵۷ مردم ایران و به ویژه روشنفکران را دو پاره کرده است.بخشی طرفدار سلطنت پهلوی اند و از آن دفاع می کنند و از انقلاب ۵۷ انتقاد می کنند و بخشی دیگر از سلطنت پهلوی انتقاد می کنند و از انقلاب ۵۷ دفاع می کنند، این بحث و جدل که چهل و پنج سال ادامه دارد، چه دستاوردی داشته است؟ آیا به تغییر وضع موجود کمک می کند؟ هم نظام پهلوی اقتدارگرا بوده و هم انقلاب ۵۷، بنابراین باید از این جهت هر دو را مورد نقد قرار داد. به نظرم این تحول مهمی در فضای روشنفکری ایران ایجاد خواهد کرد و به دنبال آن فضای سیاسی نیز تغییر خواهد کرد. من چند ماه قبل تصمیم گرفتم که دیگر اظهار نظر نکنم و راجع به یادداشت ِقبلی آقای دکتر نیکفر تحت عنوان جمهور جمهوری حرفی نزدم. ولی یادداشتی از شما تحت عنوان کدام افق چپ؟ ما در کجای جهان ایستاده ایم؟ که البته برای مخاطبان چپ گرا نوشته شده بود، مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد و مرا به تحسین واداشت. فکر کردم شما به جای دکتر نیکفر که ازش ناامید شدم، می توانید برخی از نظرات مرا مورد اعتنا قرار داده و در اشاعه آنها کمک کنید. به نظر می رسد که فکرم اشتباه بوده است.
جوادی
جناب ف، دشتی عزیز، در این سایت هزاران کامنت ودهها شاید صدها یادداشت نوشتم. آیا ممکننیست در میان کامنت های مخاطبان نکته ی جالب و بدیعی وجود داشته باشد که در خور توجه روشنفکران و کنشگران باشد؟ چرا بین مقاله نویسان و مخاطبان نباید گفتگویی وجود داشته باشد؟ شما از گفتگو دم می زنید، پرسشم این است آیا به این حرف عمل هم می کنید؟ تمام نظراتم در بایگانی سایت وجود دارند. بارها از نبود گفتگو بین ایرانیان و به ویژه بین روشنفکران ناله کردم . دکتر نیکفر پیشنهاد دادند که به جای کامنت ، مقاله بنویسم اما من صدها یادداشت کوتاه و مفصل هم نوشتم، آیا به آنها توجهی شد؟ آیا حجم نوشته مهم است یا مستدل بودن ، پیوستگی و روشن بودن موضوع نوشته؟ من قبلا یادداشت کوتاهی تحت عنوان چرا نباید از سلطنت پهلوی یا انقلاب ۵۷ دفاع کرد نوشتم ، آیا این مساله فاقد اهمیت بوده است؟ اگر شما اهل بحث و گفتگو هستید و نه اهل سکوت چرا راجع به این مساله و دهها مساله ی دیگر گفتگو نکردید؟ آیا نوشتن یادداشت و مقاله در این سایت و پاسخ ندادن به نظرات و انتقادات مخاطبان دال بر گفتگو هست؟
ف. دشتی
چیزی که دریابندری گفته، عیب طبری نیست. با اینکه با نشناختن چامسکی چیز خیلی زیادی از دست نداده طبری. مگر عهد کرده بود با کسی که همه را بشناسد؟ یا نکند دربابندری گمان میکرد خودش همه را میشناخته؟ حرف کیانوری در باره طبری جالبتر است. چون طبری در چارچوب حزب جا نمیگرفت. نمیشد هم حزبی باشید هم دوست نزدیک هدایت… احتمالا برای شما جالب باشد که بسیاری از کلمههایی که ما امروز مثل آب و نان ورد زبانمان است، برساختهی طبری است: کلماتی مثل روشنفکر، دستاورد، بسیج، نماد، تاریکاندیش و … ایکاش یاد میگرفتیم قبل از حرف زدن دربارهی هر کسی کَمکی او را بخوانیم، بشناسیم . همه را به یک چوب نرانیم. گفتم این یک شاخصه فرهنگی برای ما شده متاسفانه. یک دهم مثل طبری را اگر ممالک دیگر داشته باشند، دهها یادواره برایش منتشر میکنند.
جوادی
ف. دشتی گرامی ، کامنت انتقادی شما مثل کامنت انتقادی دکتر نیکفر بی تردید در من اثرگذار خواهد بود. اثرش این است که مرا از اینگونه نوشتن در این سایت منصرف خواهد کرد. درست است خواسته ی شما مانند خواسته ی دکتر نیکفر این است که مقاله بنویسم ، فعلا به هر دلیلی که یکی شون ممکن است وقت باشد عرضه ی این کار را ندارم. بارها از این سایت به خاطر اینکه این امکان را ایجاد کرد تا نظراتم را بیان کنم، قدردانی کرده و باز هم می کنم. از شما هم تشکر می کنم که در بخش کامنت، انتقاداتی را مطرح کردید و از موضع افقی با مخاطبان گفتگو کردید.
مش قاسم
خدمت جناب سرکار, آقای جوادی محترم؛ بالام جان, دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ. واقعا حیفه که شما وقت ذی قیمت تان را با افرادی که با دست آوردهای شما آشنا نیستند تلف کنید. همانگونه که این حقیر به عرض آن حضرت رساند, "مرکز تحقیقات استراتژیک غیاث آباد و حومه" آماده و مفتخر است که جهانیان را با آرای شما آشنا نماید. فقط برای اطمینان خاطر شما یادآوری شود که "مرکز تحقیقات استراتژیک غیاث آباد و حومه" از رادیکال ترین و پیشرفته ترین نظریات علوم اجتماعی, تقاطعی (Intersectionality), پسین مدرن (Postmodern), پسا استعماری (Postcolonialism), بهره برده و مسلح به روش های فمینیزم رادیکال و آنارشیسم دو آتشه خشخاشی می باشد. پروژه تحقیقی کنونی ما بررسی نظریات انقلابی خانم "ژولیا کریستاو" است و تاکید ایشان بر اهمیت و ادامه ی ساخت احساساتی شورش انقلابی , ساخت حسی شورشی. بدین دلیل ساده که انقلابها نهایتا منحط می شوند, چون دیگر قادر به پرسش از خویش و حقانیت خود نیستند. اما آن انرژی انقلابی را میتوان در شورش ادامه داد, به سه معنا و در سه ساحت: شورش روحی, معنوی, (Psychic (Revolt , شورش تحلیلی (Analytiv Revolt) و شورش هنری (Artistic Revolt). [مفهوم "ساخت احساسات" (Structures of Feelings) از دست آوردهای نظری زنده یاد "ریموند ویلیامز" ست, از کتاب "انقلاب طولانی" "The Long Revolution"] در خاتمه فقط دست آورد مهم شما را یکبار دیگر یادآوری نموده و اعلام اینکه تحقیقات "مرکز تحقیقات استراتژیک غیاث آباد و حومه" نیز اثبات نموده است که این دوگانه سازیهای انتزاعی و مجرد همه گی کار این اینگیلیسیای بی ناموسه. که ما در دپارتمان مطالعات پسااستعماری مرکز حق این بی ناموس ها را کف دستشان گذاشتیم. نکته آخر این که, هرچند "جوادی" نام مناسب و خوبی است, اما برای تبلیغ و ترویج و تلقین نظریات مشعشعانه ی آن حضرت شاید نام مناسبتری هم باشد؟ نظر شما چیست؟
ف.دشتی
بنا نداشتم وقت شما دوستان را بیش از این بگیرم. اول عذرخواهی کنم بابت این. آقای جوادی، کاربر گرامی، این البته حق شماست که هر کامنتی مناسب دیدید، زیر نوشتهها بگذارید. دیدهام گاهی زیر نوشتههای من نیز نظر خود را مینویسید. این را من همیشه به فال نیک گرفتهام، و از شما سپاسگزارم. اما من دیگر درست نمیدانم پاسخی به کامنت شما بدهم، چون این میشود دوبارهنویسی. من هرچه در بارهی موضوع نوشته میدانستهام، در مقالهام نوشتهام. درست نیست که یک مقاله یدککشِ نگارندهاش باشد. حال ممکن است نوشته استدلالش کم بوده یا اشتباه بوده به نظر شما، دیگر من حق دخالت ندارم. اخلاق نگارش است این. البته که کامنتهای شما در نویسنده تأثیر به جا میگذارند. اما این با دیگر خوانندگان است که اگر مایل بودند وارد بحث شوند.
شنونده
بله جناب دشتی, شما کاملا صحیح می فرماید؛ خاطره ی آن پرسش و پاسخ مابین نجف خان و طبری "عیب" نبود, بلکه یک فاجعه بود. نوعی از فاجعه ای تمام عیار که عمق طولانی و ابعاد گسترده ی تحجر, بیسوادی, فساد و انحطاط فرقه ی استالینیستی کمیته مرکزی حزب توده را برملا می کند. با نشناختن چامسکی, حداقلش این است که طبری نمی دانست که معروفترین و موثرترین سخنگوی جنبش های صلح در غرب (جهان؟) کیست. که چنین بی سوادی مهلک, سخره ی دلقکواری, خود پرسش برانگیز است. آن چه رفیق ضد امپریالیست و ضد جنگی است که در مسکو زندگی کرده, اما (بلا نسبت شما) مانند حماری نیز از جنبش جهانی صلح آگاه نیست؟ یک مقایسه سر انگشتی بین چامسکی و طبری اتفاقا جالب است: چامسکی تمام عمرش مستقل و با اتکا به خود پیش رفته و هیچ بوروکراسی منحطی زندگی اش را تامین نمیکند, و در راه مخالفت با جنگ ویتنام چند بار کم مانده بود جان و مال و کارش را از دست بدهد. اما در نرفت. پای حرفش ایستاد, جنگید و پیروز شد. طبری تمام عمرش گذران زندگی را از طریق یک بوروکراسی منحط وابسته به وزارت امور خارجه شوروی گذارند, هر وقت هم پاش افتاد و زمان ایستادگی و مقاومت بود, دمش را رو کولش گذاشت و فرار کرد. بعدش هم انگار نه انگار برگشت و جلسات "پرسش و پاسخ" داشت و ترویج ادبیات فاخر و خلقی خط امامی: "تودهای هستم و همراه امام، ماندگارم که زمان است به کام" (دو هفته قبل از دستگیری کمیته مرکزی). اینکه طبری طبعی هنری داشت به جای خود, اما خوبترین شعرهایش (با ارفاق و پارتی بازی) در بهترین حالت دست دوم و بدتر اند. البته یکی دو شعرش را من هنوز هم دوست دارم, در پایان. جای شما خالی, این حقیر از دوران دبیرستان مشغول خواندن آثار تاریخی طبری, "میم بید سرخی" (حمید مومنی), پطروشفسکی, و ....بوده ام. یادش به خیر کتابخانه ی متروک و استفاده نشده ای (دبیرستان "رهنما", منیریه) بود که کلی از این کتابها در آنجا بود. شما امروز نگاهی کنید به کتاب "برخی بررسی ها در باره ی جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی در ایران " ببینید خنده تان نمی گیرد, از این "تاریخ نگاری" مبتدی و نازل. حمل بر گستاخی نشود اما, اگر آشنایی ام با طبری و تاریخ حزب توده بیش از شما نباشد, حداقل در سطح شما می باشد. موفق باشید. هنوز کتاب "تاریخ جامعه" را به خاطره از دوران دبیرستان در کتابخانه دارم. --- طبری در این شعر زیبای "آن جاودان" از خواننده خواستار این است که آن لحظه ی بی زوال مقاومت و ایستادگی را در زندگی خویش به وجود آورده و در میدان زندگی و نبرد روزمره "گُرد" گردد. که و چنانکه غیر از این باشد " آن جا، زودتر از مرگ خود، مُردی." طنز تلخ و تاریک زندگانی طبری این بود که او چندین بار "زودتر از مرگ خود" مرده بود. [آن جاودان] در این عمر گُریزنده که گویی جز خیالی نیست, تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور, که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست. در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خودخواهی, برآیی بر فراخ روشن فردای انسانی, در آن آنی که دل، دل رانده از وسواس شیطانی, روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را, بدرد موج دود آلود شک و ناامیدی را. به سیر سال ها باید تدارک دید آن، آن را, چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب، جان را, به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را. تمام هستی انسان گروگان چنان آنی است, که بهر آزمون ارزش ما، طرفه میدانی است, در این میدان اگر پیروز گردی گویمت، گُردی, وگر بشکستی آن جا، زودتر از مرگ خود، مُردی.
جوادی
ف. دشتی گرامی، حسن نیت و شرافت را می توان از لابه لای کلمات هم حس کرد و این در کامنت آخرتان موج می زند. درست نیست که فکر کنید باعث انصراف من از بیان نظرات در این سایت شدید. این تصمیمی است که به خاطر نا امید شدن از تغییر روشنفکران نسل سوم گرفتم و دیر یا زود به اجرا در می اومد. اشتباه من از اول این بود که باید به جای نوشتن کامنت و یادداشت های کوتاه، وقت و انرژی ام را صرف نوشتن مقاله می کردم. شاید از این راه می توانستم اثرگذار باشم. پس از دهه ها زندگی درخفقان برای نخستین بار آزادی بیان را در این سایت تجربه نمودم و از این بابت بی نهایت ممنونم.
الف.ت
مطلب مفید و کامنت ها خواندنی بود ولی برای حقیر این سوال پیش آمد که انقلاب چگونه با خودش حرف میزند آنجا که فرمودند انقلاب ها دچار انحطاط میشوند وقتی که قادر به پرسش درباره حقانیت خود نیستند خود جمله عجیب و سنگین است البته من شنیده ام که انقلاب ها فرزندان خود را میخورند که در این صورت بعید نیست با خود حرف هم بزنند ولی به هر حال یک نفری باید حرف بزند خود انقلاب که لب و دهان ندارد نه برای خوردن نه برای حرف زدن کی قادر به پرسش درباره حقانیت انقلاب است رهبران؟ روزنامه نگاران؟ رسانه ها؟ مردم؟ روشنفکران؟ احتمالا همین گروه اخیر باید باشندکه همیشه بیکارند و میشوند لب و دهن انقلاب
الف.ت
یک مقداری هم فکر میکنم به مرحوم طبری جفا شد اینکه ایشان شاعر یا نویسنده ای میان مایه بود ...نمیدانم بود یا نه ولی یک احتمال رو هم در نظر بگیرید که این میان مایگی به دلیل نقشی بود که حزب توده به طبری داده بود حزبی که نه کاملا کارگری بود و نه روشنفکری حتما تئوریسن آن هم باید در میانه نقش ایفا میکرد هم هوای روشنفکران و هنرمندان را میداشت هم از زحمتکشان و کارگران مینوشت
شنونده
جناب الف.ت. جفا شد, اما این جفا از سوی احسان طبری و یارانش به مردم ایران بود تا هر چیز دیگر. البته جفا که چه عرض شود, بیشتر وطنفروشی و خیانت و از عقب و جلو خنجر زدن به مردم ایران, که بیشتر خنجر زدن از جلو, در ملا عام و روز روشن بود! شما یک دلقک اسهالی مانند طبری را مقایسه کنید با شخصیت اسطوره ایی مانند مرتضی کیوان. هر دو روشنفکر, چپ و توده ای, اما این کجا و آن کجا. تاثیر کیوان بر یک نسل از اهل قلم , از شاملو, اخوان, ابتهاج, کسرایی تا گلشیری,..و در ادبیات مدرن را مقایسه کنید با ترجمه های فارسی آکادمیسین های دست دوم شوروی. جالب است که خیانتهای طبری و دوستان؛ از فرار بزدلانه ای پس از کودتا, تا سینه زنی زیر بیرق امام, برای هیچکدام از شما دوستان اصلا مطرح و حساب نیست. واقعا که. بسیاری از کشاورزان, زحمتکشان و کارگران اتفاقا هم خیلی روشنفکرند, هم هنرمند, از هر انگشتشان یک هنر می ریزد, و به راحتی و روشنی فرق بین یک مشت خائن فطرتی, خلقتی و مردم عادی را نیز تشخیص میدهند, بسیار بسیار سریع تر و بهتر از شما. فقط وقت ندارند پشت کامپیوتر تلف کنند!
جناب خانم مادموازل ژولیا کریستوا
این قضیه ی خیانت کردن انقلابهای سیاسی به شورش, بدین صورت انجام می گیرد که انقلابهای سیاسی دیگر خود را زیر پرسش نمیبرند. توانایی و ظرفیت انتقاد از خود و خود نگری را از دست می دهند. از دید حضرت کریستوا: "شورش، آنطور که من میفهمم – شورش روانی، شورش تحلیلی، شورش هنری – به یک وضعیت دائمی پرسشگری، دگرگونیها، و کاوش بیپایان در بررسی ظاهر قضایا اشارت دارد." جولیا کریستوا مفهوم و تعریف شورش را فراتر از سیاست فی نفسه بسط می دهد. کریستوا شورش را یک حالت پرسشگری و دگرگونی دائمی میداند، تغییری که مشخصه زندگی روانی و در بهترین حالت هنر است. برای او، شورش صرفاً روند طرد و نابودی نیست – بلکه یک فرآیند ضروری تجدید و بازسازی می باشد. برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به: "علیه افسردگی ملی: می ۶۸ در فرانسه و معنای سرپیچی" [تریبون شهروندان زمانه] https://www.tribunezamaneh.com/archives/306639
ناصر تولی
نویسنده هرچند سعی داشته رد پهلوی ستیزی خود را در قالب توجیهات عجیب و غریب شاهد و مثال آوردنهای نامربوط به گونهای گم نماید باز است. عهده برنیامده است. سیاست یکی به نعل و یکی به میخ که امروزه بدان وسط بازی میگوییم هم جواب نداده است. البته ناگفته نماند ادبیات نوشتاری مقاله، ترکیب جملات با توجه به مفاهیم سیاسی بکارگرفته شده عالی است. موفق باشید
خرد گرا
من پیرو کلمات سازنده ام : -پندار نیک از زرتشت. نه آن دوی دیگر که تظاهر تواند بود. - اخلاق. که محمد کذاب مدعی آن شد. - دنیا خانه منست. بساز و به سهم خود قانع باش. از کمونیزم - رقابت در تولید کار و رقابت در،تولید بهترین و ارزان ترین کالاها. از سرمایه داری ننگ و بی شرف امروز. تمام این زیبائیها بوسیله مغرضین گرگ صفت و با حمایت احمقهای ساده دل مصادره شده است. عکسهای این مقاله با زنهای چادری زیاد فتوشاپهای آخوندهای ننگ بشریت است. مدیریت خارجی سرنگونی رژیم ننگ ، مرد میدان میخواهد. که فقط رضا پهلوی با توانائیهایش و انگیزه های بر آمده از گرداب وحشتناکی که پدرش در آن زنده بگور شد میتواند بهترین باشد. برای ایجاد یک دمکراسی حق مدار سراسری کشور و بدون کوچکترین تعهدی برای سلطنت او
قلمکار
توکا نیستانی و کاریکاتور هایش از رضا پهلوی منجر به حمله ی سلطنت باختگان مجنون فاشیست به گور پدر هنرمند شد. چندی قبل از آن اما جوانان گیلکی بر دیوارهای رشت شعار "مرگ بر سلطنت طلبان" مینوشتند. این صحبت ۵۷ و آن دوران نیست, همین پارسال مردم در ایران بر دیوار شعار نبشته اند که "مرگ بر سلطنت طلبان" در رشت, گیلان؛ در رابطه با بازداشت پیمان سکوتی. مردم ایران دست سلطنت باختگان مجنون فاشیست را ۴۴ پیش قلم کردند, امروز هم چنانکه لازم شد, دوباره دست سلطنت باختگان مجنون فاشیست قلم خواهد شد.