نویسندگان افغانستانی در تبعید: وطن، هویت، زبان
رضیه انصاری - علاوه بر زبان و تاریخ مشترک، نویسندگان ایرانی و افغانستانی از تجربه مشترک تبعید و مهاجرت هم برخوردارند. مشکلات و تجربههای مشترک اما پیوندها را مستحکم نکرده است. با عزیزالله نهفته و لیما افشید، دو شاعر و نویسنده افغانستانی گفتوگو کردیم.
پس از به قدرت رسیدن دوباره طالبان در ۱۴۰۰، بسیاری از اهالی افغانستان از جمله چهرههای مطرح ادبی، فرهنگی و هنری ترک دیار گفتند. نسل تازهای از شاعران و نویسندگان نیز که از آغاز دهه ۱۳۸۰ خورشیدی آثار ماندگاری را میآفریدند و با نوشتن دفترهای شعر و داستان و برگزاری نشستهای شعرخوانی، داستانخوانی و جلسات نقد به ویژه در شهرهای کابل، هرات و بلخ، دوره ادبی جدیدی را رقم میزدند، به مرزهای مجاور، اروپا یا آمریکا هجرت کردند و در سرزمینی دیگر به نوشتن ادامه دادند.
درباره شرایط زندگی و معیشت و آفرینش ادبی در مهاجرت با عزیزاله نهفته، شاعر و نویسنده مقیم سوئد و لیما آفشید، شاعر و خبرنگار ساکن ویرجینیا گفتوگو کردیم.
عزیزالله نهفته، (شاعرو نویسنده) در سال ۱۳۵۲ خورشيدی در کابل به دنيا آمد و پس از فراغت از دبیرستان فرانسوی کابل به پاکستان مهاجرت کرد. او که سرودن شعررا از نوجوانی آغاز کرده بود، نخستين مجموعه شعرش را در ۱۳۷۴ در پاکستان به چاپ رساند و به داستاننویسی نیز روی آورد. نهفته سالهای زيادی مسؤلیت مرکز فرهنگی فرانسه-افغانستان در شهر پیشاور را بر عهده داشت. او پس از سقوط طالبان به افغانستان بازگشت و به خبرنگاری پرداخت. نهفته بعد از مدتی به سوئد مهاجرت کرد.
لیما آفشید، زاده ۱۳۷۵ در ولایت کاپیسا در شمالشرقی افغانستان است. در نخستین ماههای تولد همراه خانواده به پاکستان کوچ کرد و پس از سقوط طالبان به افغانستان بازگشت. در کابل به مدرسه رفت و از همان آغاز نوجوانی به سرودن شعر پرداخت. او دوهفته پس از سقوط کابل، کشورش را به مقصد آمریکا ترک کرد.
رضیه انصاری: آقای نهفته در این وضعیت جدید، چه پیوندی با زبان فارسی برقرار کردهاید و آیا از کار آفرینش ادبی خود رضایت دارید؟
عزیزالله نهفته: تبعید، زندگی کردن در برزخ است. شما در مکانی استید که نباید باشید، و دور از مکانی استید، که دوست دارید آنجا باشید. این وضعیت شما را دوپاره میکند. وضعیت دوپاره، وضعیت مضطرب و بیقرار است. شما چیزی دارید که اینک از آن شما نیست. شما آن چیز را در خاطرات خود، جست و جو میکنید. این چیز، وطن، هویت، زبان، روابط و رنج و شادی است که شما در کشورتان تجربه کردهاید. حالا این ها طی گذشت زمان دیگرگون شدهاند. رابطهی شما با آنها متحول گردیده و دیگر شما، کسی که بودید نیستید و متقابلاً چیزهایی را که نام بردم، نیز با تغییر یافتن شما، چهره عوض کردهاند. این مسئله شما را دچار بحران میکند. شما آنچه را تصور میکردید، خوب میشناختید، اینک متوجه میشوید، خوب نمیشناسید. و این عدم بازشناخت یا ناشناسی هستهای دارد که شما شخصاً در مرکز آن قرار دارید. از اینجا، بحران هویت آغاز میشود. بحرانی که هرچند تلاش کنید، مهارش کنید، نافرمانتر میشود. از خود میپرسید: «من کی استم؟» پاسخی ندارید. میروید و سر راستترین جواب بیمعنی را پیدا میکنید و برای خودتان، آرامش کاذب میخرید: « من تبعیدیام!» اما خود میدانید که این واژه، درد شما را درمان نمیکند. تلاش میکنید برای واژهها تعریفی بیابید. واژههای مهاجر و تبعیدی را آنالیز میکنید.
مثلاً مهاجر را کسی میدانید که کشور مبدأ را به قصد زندگی کردن در کشور دومی ترک کرده است. چنین فردی را کسی میدانید که تلاش دارد در کشور دوم، پذیرفته شود، شهروندی دریافت کند، در جامعه ادغام شود. لذا نتیجه میگیرید که ادبیات مهاجرت، ادبیاتی است که به کشور مبدأ عمیقاً رابطه ندارد. چرا که نویسندهی مهاجر، فقط زمانی از کشور مبدأ حرف میزند که فیلش یاد هندوستان میکند. اثرش در بهترین حالت، نوستالژیک است. یادها و یادوارهها. نویسندهی مهاجر وقتی از وطنش حرف نمیزند، دغدغهاش مهاجرت است. زندگی در جامعهی جدید و چالشهایش. مخاطبش نیز، مهاجرین همزبانش است. نویسندهی دیاسپورا نیز نویسندهی مهاجر است. با این تفاوت که تلاش میکند، خوانندههایش فقط همزبانانش نباشند، بلکه به مخاطبان کشور دومش نیز توجه دارد. تلاش میکند به زبان دوم مسلط شود و خودش را با معیارهای ادبی جامعهی میزبان همسو سازد.
تبعید، زندگی کردن در برزخ است. شما در مکانی استید که نباید باشید، و دور از مکانی استید، که دوست دارید آنجا باشید. این وضعیت شما را دوپاره میکند. وضعیت دوپاره، وضعیت مضطرب و بیقرار است. شما چیزی دارید که اینک از آن شما نیست. شما آن چیز را در خاطرات خود، جست و جو میکنید. این چیز، وطن، هویت، زبان، روابط و رنج و شادی است که شما در کشورتان تجربه کردهاید.
تبعیدی را اما روی دیگر سکهی مهاجر میدانید. کسی که از کشورش به زور اخراج شده است. کسی که وطن دوم ندارد. کسی که شب و روز منتظر است با تحولی زمینهای برگشتش فراهم شود. نویسندهی تبعیدی را میبینید که عمیقاً با مسایل کشورش درگیر است. شعرها و داستانهایش نوستالوژیک نیستند و از مالیخولیا در اثرش خبری نیست. به گذشته نچسپیده و زمان حال در نوشتههایش حرف اول را میزند. اگر از گذشته مینویسد، برای درک حال است. و هدفش تغییردادن جامعهای که مخاطب اوست، و یا به چالش کشیدن ناهنجاریهای کشور مبدأ. نویسندهی تبعیدی هرگز دچار بحران هویت نمیشود. او با گذشت هر روز، بیشتر به خودش باور پیدا میکند. هم از خود، شناخت دُرست دارد و هم کشور مبدا را بهتر میشناسد. اندیشههایش تداوم دارند و تبعید گسستی بر تفکراتش وارد نمیکند.
با این وجود نویسندهی تبعیدی نیز، دچار بحران میشود. بحران عدم درک شدن. برخلاف نویسنده مهاجر که فاصلهاش با کشور مبدأ بیشتر میشود، نویسندهی تبعیدی با کشور میزبان سرناسازگاری پیدا میکند. نورمها را نمیپذیرد، با هرچه، سر نافرمانی دارد و تصور میکند که زمان تبعیدش خیلی طول نخواهد کشید. اما جنگها ادامه پیدا میکنند و نویسندهی تبعیدی در کشور میزبان پیر میشود بیآنکه تعلق خاطری با کشور میزبان پیدا کند. اینک او نه اینجایی است و نه آن جایی. نه در کشور مبدأ جایی دارد و نه در کشور میزبان. ریشهاش در وطن اصلیاش خشک شده، درختی است بیریشه در کشور میزبان که هر بادی به سویی میبردش.
این سادهترین شرحی از وضعیت من است. منی که در برزخ تبعید و مهاجرت، نه از این سر دنیا شدهام و نه به کشور خودم میتوانم بروم. این وضعیت را چه میشود نام گذاشت. شاید وضعیت برزخی!
رضیه انصاری: رابطه شما با زبان مادری همچنان برقرار است؟ چه آثاری را اخیراً منتشر کردهاید؟
عزیزالله نهفته - رابطهام با زبان استوار است. هم منحیث معلم زبان مادری، سر و کارم با زبان فارسی است و هم، با روابطی که با جامعهی مهاجر مقیم سوئد دارم، از آبشخور زبان خیلی دور نیستم. در بیشتر از یک دههای که در سوئد زندگی میکنم، موفق شدهام چهار رمان و یک مجموعه شعر به نشر برسانم. اولین اثری که در سوئد به چاپ رساندم، رمان «پی گُم» بود. نشر فردوسی در استهکلم بار اول این رمان را منتشر کرد و بعد از طریق انتشارات تاک در کابل منتشر شد. اثر دومی که در سوئد منتشر کردم، رمان «تنها آمده» است. رمانی که به زندگی جوانان تنها آمدهی افغانستانی در سوئد میپردازد. از این اثر استقبال خوبی شد و انتشارات تاک آن را در کابل منتشر کرد.
سومین اثری که در سوئد به نشر رساندم، «گزارش یک سقوط» نام دارد. این اثر در آستانهی سقوط افغانستان به دست طالبان نوشته شد و شرح سقوط یک روستا است و دلهره و تشویشی که اهالی روستا از آمدن طالبان داشتند، در آن شرح شده است.
رمان «جسدی در بیابان» را سال گذشته نوشتم. این رمان از طرف انتشارات آمو در تهران به نشر رسید. در این اثر به خیانت، تعهد و مسئولیت پرداختهام.
انصاری: شما چطور خانم آفشید؟
لیما آفشید: وضعیت به ظاهر بسیار ایدهآل و رضایتبخشی است، امنیت، آرامش خاطر، کار خوب، سرپناهی برای زندگی و تحقق رویاییترین آزادیها. در بطن این آرامش اما، آشوبی میجوشد و دلایل بیشماری که آدم را در مورد واقعی بودن این آرامش به شک میاندازد. حس میکنم همیشه یک قدم از تجربه واقعی این زندگی ایدهآل عقبم. بیشتر به تماشای دنیایی دوستداشتنی از پشت شیشه میماند؛ حس میکنم حصاری نامرئی دورم کشیده شده، حصاری از اندوه، که خشت اول آن سقوط کابل بود.
و در مورد زبان؛ محیط کاری فعلی من، محیطی فارسیزبان است و کار به عنوان ویراستار متن، برایم در برقراری پیوندی بهتر با زبان فارسی کمک بسیاری کرده است.
زبان کلید موفقیت روابط خوب است. در نبود زبان مشترک، جامعهی فرهنگی ما نتوانسته است با جامعهی فرهنگی و بومی سوئد رابطه خوبی برقرار کند. کمتر اثر از نویسندگان افغانستان به زبان سوئدی ترجمه شده که نشانهی مثبتی نیست. چون نویسندهی سوئدی از من نویسندهی افغانستانی، آگاهی ندارد و اثرم را نخوانده است، از موجودیت من بیاطلاع است. مهاجر، در جامعه سوئد، با هر پسزمینهای که باشد، مهاجر اقتصادی شناخته میشود.
این ارتباط اما در بازسازی پیوندِ قطع شدهام با شعر مفید نبود. پیوندی که نمیدانم در کجای این همه اتفاق غیرمنتظره، گسست. پیشتر از دردهای بزرگ مینوشتم؛ از تاریکی و تلخی، ولی پس از آن تحول بزرگ دیگر نتوانستم بنویسم. شاید اندوه واقعی آدم را لال میکند. هربار دست به نوشتن بردهام، تمامی آن حرفها و واژههایی که لغزان بر نوک انگشتانم جاری میشدند، پا به فرار گذاشتهاند. ذهنم هر روز خشکتر میشود و شعر پشتم را خالی کرده است.
انصاری: در محافل ادبی و کانونهای فرهنگی ویرجینیا و سوئد چه قدر با مخاطب محلی پیوند خورده و پذیرفته شدهاید؟ آیا از سوی همصنفانتان با انحصارطلبی یا رفتار تبعیضآمیز روبرو شدهاید؟
لیما آفشید: در مقایسه با اروپا، هنرمندان و بهویژه نویسندگانی که در آمریکا زندگی میکنند، فرصت آفرینش و دورهمی کمتری داشتهاند. من حس میکنم سبک و سیستم زندگی در اینجا وقت فراغت بسیاری برای آدم نمیگذارد. محافل ادبی و فرهنگی زیادی برگزار نمیشود و همه در گوشههای خلوت خود به تنهایی ادامه میدهند. من نیز در دو سال گذشته، بیشتر درگیر و در تلاش بازیابی خودم بودهام و ارتباط چندانی با گروههای فرهنگی نداشتهام.
عزیزالله نهفته: مهاجرین در سوئد، هستههای کوچک خود را ساختهاند که از طریق انجمنها و محافل ادبی با هم رابطه برقرار میکنند. نویسندههای مطرح و تازهکار، در این انجمنها، دعوت و استقبال میشوند و منحیث حلقههای وصل کننده ی مهاجرین با فرهنگ و زبانشان، مورد احترام قرار میگیرند. هرچند این انجمنها و محافل ادبی، از شهر تا شهری متفاوتاند و با چالشهای متفاوتی روبهرو اند، مراکز مهمی برای برقراری و دید و بازدید میان نویسندگان و مخاطبینشان محسوب میشوند. کشور سوئد از انجمنها حمایت میکند و این مسئله در موفقیت و تداوم برخی از انجمنها و محافل ادبی تأثیرگذار بوده است.
از سوی دیگر نهادهای فرهنگی و کتابخانهها گاه گاه از نویسندگان مهاجر نیز دعوت میکنند و با معرفی آنها به مخاطبان سوئدی، زمینهی گفتوگو را بین نویسنده مهاجر و مردم بومی فراهم میسازند. اما این فعالیتها، برای نویسندگانی که به زبان دیگری مینویسند، کمتر موفقیتآمیز بوده است. زبان کلید موفقیت روابط خوب است. در نبود زبان مشترک، جامعهی فرهنگی ما نتوانسته است با جامعهی فرهنگی و بومی سوئد رابطهی خوبی برقرار کند. کمتر اثر از نویسندگان افغانستان به زبان سوئدی ترجمه شده که نشانهی مثبتی نیست. چون نویسندهی سوئدی از من نویسندهی افغانستانی، آگاهی ندارد و اثرم را نخوانده است، از موجودیت من بیاطلاع است. مهاجر، در جامعه سوئد، با هر پسزمینهای که باشد، مهاجر اقتصادی شناخته میشود و تصور میشود که دلیل آمدنش، استفاده از رفاه اجتماعی این کشور است. بخصوص که این مهاجر از کشور بدبختی مثل افغانستان آمده باشد. از این رو میتوانم ادعا کنم که کمترین رابطهای بین نویسندهای که من باشم و جامعهی ادبی کشوری که در آن زندگی میکنم، برقرار است.
انصاری: به عنوان یک نویسنده مهاجر، وضعیت معیشتتان چگونه است؟ رضایتبخش هست؟
عزیزالله نهفته: نوشتن بیشتر از این که دغدغهی آب و نان برای من باشد، مسئلهی مرگ و زندگی است. چون مینویسم، پس هستم. اما غم نان کمتر فرصتی باقی میگذارد. نوشتن زمان میخواهد و کسی که هشت ساعت در طول روز کار کرده است، فرصت زیادی برای نوشتن در طول روز ندارد. اما، من از کوتاهترین فرصتها نیز استفاده میکنم. میخوانم و مینویسم. برای نوشتن، باید از مسایل زیادی چشم بپوشم. نویسندهای که تماموقت نمینویسد، از زمان تفریحاش، برای نوشتن وقت میدزدد. برای نویسندهای که موفقیت سراغش نیامده، وضعیت اقتصادی شکنجهبار است. اما چاره ندارد. باید بنویسد و به نوشتن در فاصلههای کوتاه ادامه دهد. بدون شک، این مسئله روی اثری که مینویسد، نیز تأثیر میگذارد. شما برای نوشتن اثری دوصد صفحهای، نیاز به ساعتها مطالعه، تحقیق و برنامهریزی کار دارید و این در کنار اشتغال، کاریست دشوار که روی موفقیت شما اثرگذار است.
لیما آفشید: جایی که من زندگی میکنم بین مهاجران معروف است به این که همیشه کاری برای کسب درآمد و پیشبرد زندگی وجود دارد. من با ظرفشویی در رستوانتی آغاز کردم، در یک شرکت تولید سوسیس تکههای بدن حیوانات را برش زدم و مدتی نیز مهماندار یک هوتل بودم. حالا برگشتهام به رشته اصلیام که خبرنگاری است. در تمام این مدت از لحاظ مالی با مشکل جدیای مواجه نشدهام، این از نیمهی پر لیوان. نیمه خالی لیوان اما این است که شعر نه تنها هرگز راهی برای کسب درآمد نبوده که درگیر شدن با کار و روزمرگی نیز آدم را از نوشتن باز میدارد. در واقع من از زمانی که دغدغهی پول درآوردن و نان آوردن دارم، در مقایسه با دوران دانشآموزی و دانشجویی، کمتر هوای نوشتن به سرم زده است
انصاری: این ایام چه میکنید و چه در دست تالیف دارید آقای نهفته؟
عزیزالله نهفته: در این روزها بیشتر کتاب میخوانم. طرح رمانی در ذهنم است که به مطالعه در زمینههای مختلف نیاز دارد. باید خودم را در مسایلی وارد بسازم که دغدغهی شخصیت رمان است. منتظر فرصت هستم که تفکراتم را روی کاغذ بریزم. چنین است که اولین سیاههی رمان شکل میگیرد. بعد باید برنامهریزی کنم و برای نوشتن رمان اقدام نمایم.
انصاری: شما چطور خانم آفشید؟ به هرحال سرودن شعر با برنامهریزی برای نوشتن رمان فرق دارد.
لیما آفشید: این روزها برای تغذیهی ذهنم بیشتر کتاب میخوانم و فیلم میبینم. از آخرین باری که خواستم شعرهایم کتاب شود، مدت زیادی میگذرد. هنوز هم فکر میکنم زود است.
انصاری: آرزویتان چیست این روزها؟
عزیزالله نهفته: در گذشته، هر بار در مورد آرزو حرفی در میان آمده است این دو بیت واقف لاهوری از ذهم خطور کرده است:
همه بردند آرزو در خاک/خاک دیگر چه آرزو دارد، آسمان از برای اهل زمین/ شربت مرگ در سبو دارد. اینک اما برخلاف گذشته دوست دارم این بیت مولوی را زیر زبان زمزمه کنم: یک دست جام باده و یک دست جعد یار/ رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست.
لیما آفشید: پاسخ این پرسش همیشه برای من دشوار بوده است. شاید چون خواستههایم بیشتر حسرتاند، تا آرزو. و بزرگترین حسرت نسل ما «یک زندگی معمولی» بود.
نظرها
نظری وجود ندارد.