نرمالیزاسیون و میانمایگی، دو روی یک سکه
ف. دشتی − این نوشته به بررسی میانمایگی و حالت مفروض «نرمال» در دل یکدیگر میپردازد. هر دو مفهوم دو روی یک سکهاند؛ سکهای که در ضرّابخانههای محافظهکاری و لیبرالیسم، که به ظاهر در رقابت با یکدیگراَند، مضروب و روانهی بازار میشود.
روح زمانه امروز به سانِ حالتی است از کرختی اعصاب که بر جان جوامع بشری مستولی شده است، و تقریبا هیچ جامعهای از آن مبرّا نیست؛ حالتی که ما را دعوت میکند همیشه در حدّ وسط قرار بگیریم، و حتا اگر آزادانه فکر میکنیم، عقایدمان را در کشوی میز خود نگه داریم و اجازه ندهیم در مسیر روند امور با ناهمواری یا دستانداز روبهرو شویم. احتمالا در تاریخ بشر، حدّ متوسط جوامع غربی و حدّ متوسط جوامع شرقی هیچگاه چنین به یکدیگر نزدیک نشده است. حاکمان هر دو طرف میخواهند که نخواهیم کسی نظم اقتصادی-اجتماعی را زیر سوال ببرد؛ میخواهند که همان «زندگی معمولی» را خوشتر پنداریم و بگذرانیم ایام را همانگونه که همگان در همه جا میگذرانند.
متوسطِ هر جامعهای میانگین اکثریت آن جامعه را تشکیل میدهد. آنان هستند که گمان میرود تعیینکنندهی حالت نرمال میشوند. نرمال بر حسب آنچه متوسط است تعریف میشود و با تغییر جای متوسط تعریف نرمال هم تغییر میکند. این نیست که ما اول نرمال را تعریف کنیم و بعد حالت میانمایگی را بشناسیم. هر کدام را نگاه کنیم، آن دیگری را هم احضار کردهایم.
ریشهشناسی
میانمایگی و نرمالیزاسیون با روح محافظهکاری و لیبرالیسم همنوایی پرقوّتی دارد. اما نخست ببینیم حیطهی معنایی هر کدام چیست.
ریشهی «نرمال» در لاتین از normalis میآید که در لغت به معنای «مطابق با گونیا، مطابق با میزان و عیار» است و سپس به معنای «طبق قاعده» میآید. در بیشتر زبانها معانیاش را اینگونه فهرست میکنند: طبق قوانین، عرفی، معمولی، منظم، بدون افراط، مناسب، بهنجار.
فرهنگ لغت در زبانهای غربی سه معنی را ذکر میکند. اول مطابقت با هنجارهای رایج (اجتماعی، علمی، حرفهای). دوم، بر اعتبار دراز مدت آن تأکید میکند، برعرفی بودنش، عادی بودنش. سوم، یک اصطلاح ریاضی است: زاویه راست یا قائمه (گونیا).
در نظریهی اجتماعی، تمایزی هست بین جنبهی توصیفیِ بهنجار بودن و جنبهی ارزشیِ قضاوتیِ نرمال بودن. یکی نرمال، به معنای آنچه در جهان واقع اتفاق میافتد، آنچه رایج و مرسوم است، و یکی نرمالی که با توجه به هنجارهایی که باید وجود داشته باشند (آنچه که مدّ نظر است)، به صورت یک «حق» تعریف میشود.
در تئوری اجتماعی و سیاسی، مفهوم نرمالسازی شیوههایی را توصیف میکند که هدف آنها همپوشانی این موارد است. یک رژیم انضباطی و کیفری چهرهی خشن نرمالسازی است. مکانیسمهای مختلف جامعهسازی، مثلا آموزش، چهرهی معصوم آن است. متفکران نظریهی انتقادی در اروپا منفعت جامعهی اروپایی را در زیر سؤال بردن این مکانیسمهای غیرخشن و «معمولِ» نرمالسازی میبینند.
در واژگان روابط بینالملل نرمالسازی یعنی تنشزدایی و کوشش در راه ایجاد ارتباط دیپلماتیک بین دولتهای متخاصم یا متنافر. گاهی میبینیم اخبار مربوط به «عادیسازی روابط دوجانبه» در دستور کار جهان قرار میگیرد. مثلا ازسرگیری روابط دیپلماتیک بین ایران و عربستان سعودی نمونههای زندهای از فراشد نرمالیزاسیون است.
ویا برای آلمان یا ژاپن پس از جنگ، آزادیِ دوباره دست یافتن به تجهیزات نظامی نوعی نرمالیزاسیون محسوب میشود.
بیسبب نیست که امروز در ایران شعار نرمالیزاسیون تنها از سوی جناح اپوزیسیون راست به گوش میرسد. در پس پشت این ریاکاری میل وافرِ بازگشت به گذشته اما اصرار بر فراموشی وحشت آن دوران نهفته است؛ اصرار بر ضرورتِ درز گرفتنِ آنچه همواره در اقلیم سیاسی ایران غایب بوده است: آزادی و برابری، همان چیزهایی که هیچوقت نرمال به حساب نیامده است. هدف گیج کردن مردمان در بازیهای زبانی است.
این نمونهها را میفهمیم و منطق پشت آن را میپذیریم. اما معضل نرمالیزاسیون تازه شروع میشود:
از مرحلهای که در آن رژیم نازی در آلمان همهی نهادها را «بازنگری» کرد تا دولت را با تحت فرمان گرفتنِ کامل آن تغییر دهد، در سایر زبانهای غربی به عنوان نرمالیزاسیون تعبیر شد. نرمالسازی با اصطلاح آلمانی Gleichschaltung که نازیها به کار میبردند مطابقت داشت. Gleichschaltung میتواند به صورت نرمالسازی ترجمه شود. ترجمهی تحتاللفظی آن قابل توجهتر است : میتوان آن را به صورت «تنظیم » تفسیر کرد، اگر بدانیم که schalten در ریشهی فعل به معنای «وصل شدن به جریان» است و پسوند gleich به معنای «عین، همان» است، پی میبریم که Gleichschaltung به معنای وصل شدن به همان خط، وصل شدن در یک خط است. میبینیم این همسانسازی دورادور چشم در مفهوم میانمایگی نیز دارد.
پس از روی کار آمدن فاشیسم در ایتالیا، مرحلهای که موسولینی آن را «دولت شدن» نامید، به همین نام خوانده شد: نرمالسازیNormalizzazione. در ایتالیایی، درضمن به معنای آبنبات هم هست. با قراردادی که در سال ۱۹۲۹ امضا شد، رژیم برای بهبود روابط خود با واتیکان از همین اصطلاح استفاده کرد: Normalizzazione؛ و بعد جناح رادیکال «مداوم انقلابی» جنبش فاشیستی خط خود را به عنوان «ضدِ عادیسازی» تعریف کرد.
نمونهای هم از دوران جنگ سرد بیاوریم، از رئالسوسیالیسم. اتحاد جماهیر شوروی که در بهار ۱۹۶۸ با مداخلهی نظامی در چکسلواکی، دولت رفرمیست سوسیالیست دوبچک را سرنگون کرد، بلافاصله عملیات بازسازی را که با پروتکل مسکو در ماه اوت به تصویب رسانده بود، به مدیران جدیدی که با پروتکل مسکو منصوب کرده بود تحت عنوان «нормализация»[نرمالیزاتسیا] (نرمالیزاسیون) ابلاغ کرد. در تاریخ کشور چکسلواکی دورهی بین سالهای ۱۹۶۸-۱۹۷۱ به معنای محدود و بین سالهای ۱۹۶۸-۱۹۸۹ به معنای گسترده به عنوان دورهی عادیسازی شناخته میشود. در زبان چک : normalizace این چهرهی عجیب نرمالیزاسیون است که هدفش عادت دادن مردم به امر غیرعادی یا غیرطبیعی است، یعنی عادیسازیِ نابهنجاری که حالت نرمال زندگی را مختل میکند؛ عادیسازیِ تحمیلِ سلطه به مثابهی هنجار.
تحقق نرمالیزاسیون
اما در عمل نرمالیزاسیون چگونه نمود مییابد؟ - با توجه به مثالهای تاریخی فوق، نخست باید میل حسابرسی با گذشتههای وحشتناکی را که کابوسهای آنها باقی ماندهاند، سرکوب کرد. در کامبوج همین اتفاق نیفتاد؟ وقتی کامبوج در دههی ۱۹۹۰ پس از تثبیت رژیم درصدد برآمد با همسایگانش روابطش را عادیسازی کند، کشتار خمرهای سرخ را به بوتهی فراموشی سپرد. عادیسازی مستلزم التیامبخشی از طریق فراموشی بود. اما مخالفان رژیم گفتند که چنین عادیسازیای به معنای از دست دادن حافظهی جمعی و فرستادن وجدان به تعطیلات است.
موجهای مختلف عادیسازی روابط فلسطین و کشورهای عربی با اسرائیل در تاریخ نزدیک و شکنندگی آن عادیسازیها مثال زندهتری است از این واقعیت که نرمالسازیهای سیاسی معمولا از بالا و به صورت فرمایشی و تحمیلی در دستور کار قرار میگیرد و چون ریشه در ارادههای مردمان آن جوامع ندارد، همه شکنندهاند و عمر کوتاهمدتی دارند.
در بسیاری از کشورهای اروپایی، برگزارکنندگان کمپینهای گوناگون علیه فاشیسم، نژادپرستی، بیگانههراسی و راست افراطی، از شعارِ «علیه عادیسازیِ» فاشیسم، نژادپرستی، بیگانههراسی و راست افراطی استفاده میکنند.
یک مثال هم از عرصهی حرفههای اجتماعی: پزشکان و متفکران اخلاق پزشکی که در دههی ۲۰۱۰ با اتانازی و «کمک به مرگ» مخالف بودند، اصول اساسی خود را بر لزوم جلوگیری از «نرمالیزاسیون جنایت» بنا کردند.
بحث در مورد درستی (چه چیزی بد است) بحثی است پایا. اما نکتهی اصلی و بسیار ساده در تمام این موارد از این قرار است: نگرانی وجدان انسانی از نرمالیزاسیونِ شّر.
نرمالیزاسیون نزد ما
همهی اینها را در تاریخ نزدیک جهان به یاد آوردیم که بگوییم بیسبب نیست که امروز در ایران شعار نرمالیزاسیون تنها از سوی جناح اپوزیسیون راست به گوش میرسد. در پس پشت این ریاکاری میل وافرِ بازگشت به گذشته اما اصرار بر فراموشی وحشت آن دوران نهفته است؛ اصرار بر ضرورتِ درز گرفتنِ آنچه همواره در اقلیم سیاسی ایران غایب بوده است: آزادی و برابری، همان چیزهایی که هیچوقت نرمال به حساب نیامده است. هدف گیج کردن مردمان در بازیهای زبانی است. اما شاید فقط رجوع به زبان ما را از گیج شدن در امان بدارد: ما تا در حیطهی توانمان باشد چیزی را که نرمال باشد نمیپسندیم. همه میدانند استنتهای عروق قلبی دو نوعاند: نرمال و دارویی. بیماران بدون استثنا نرمالاش را ترجیح نمیدهند. عقل سلیم میداند بسیاری از نرمالها فاقد ارزشاند. این ملموسترین حالت نرمال است.
بحث نرمالیزاسیون در ایدئولوژی لیبرالیسم
بر لیبرالیسم ذهنیتی نسبیگرا نظارت میکند. ذهنیت نسبیگرا موجد حالتی نسبتا قوی از اطمینان خاطر میشود و یک چارچوب محکم ایدئولوژیک بنا میکند. لیبرالیسم همین نسبیگرایی را موقِنانه به عرصهی اقتصاد و سیاست میآورد. هم تئوری نئوکلاسیک اقتصادیاش و هم برداشت لیبرال دموکراسی فرض میکند که افراد جامعه هرچند با یکدیگر تفاوت دارند، اما در شرایط برابر در حوزهی عمومی با یکدیگر روبهرو میشوند. هم بازار و هم عرصهی سیاست آزادی ورود و خروج به خود را به همه میدهند. پس هرکس در تصمیمگیری آزاد است، و هرکس مسئول تصمیمگیری خود است. راه حلهای سیاسی پیرو منطقی حسابگرانه است از کمیت رأی اعضای جامعه، زیرا مقایسهی کیفی بین اعضای جامعه نه از حیث اقتصادی و نه از حیث سیاسی در این سیستم مشروع نیست. فرض بر این است که همه آزاد و برابر به دنیا میآیند و لااقل بخش عمدهی جامعه در یک حالت نرمال و میانحال با بقیه در شرایط برابر قرار دارد. تمام ایدئولوژی بر اساس این فرض نادرست ساخته میشود؛ نادرست، زیرا انسانها آزاد و برابر به دنیا نمیآیند.
در ذهنیت لیبرال عقلانیت آن چیزی است که در پی منافع شخصی باشد. پس انتظار دارد یک عقلانیت اجتماعی و نهادهایی سازگار با آن به وجود آید. ولی فراموش میکند که اجتماعی بودن مستلزم ایجاد ارتباط با بقیهی اعضای جامعه است، و امکانش بسیار زیاد است که عقلانیتِ طیف وسیعی از همان جامعه از عقلانیت او متفاوت باشد.
زندگی نرمال برای لیبرال در همین چارچوب آزادی عمل شخصی حائز معنا میشود. و فرض میکند همانقدر که من آزادم یا آزاد باید باشم، دیگری هم آزاد است یا آزاد باید باشد، اما کنجکاو نمیشود صحت و سقم چرایی و چگونگی این فرضش را محک بزند. همین قدر انتظار دارد همه آزاد و صاحب اراده باشند. اگر برخلافش را دید، طرف را متهم به تنبلی یا غرض میکند. همیشه از همان نقطه که در آن ایستاده، به روبهرو، به دیگری، نگاه میکند و در نتیجه اغلب اشتباه قضاوت میکند.
جامعه برای لیبرال صحنهی رقابتهاست: آنچه نرمال است، رقابت است در حیطهی اقتصاد، فرهنگ، و سیاست. هدف از رقابت چیست؟ - ترقی. از همین رو برای یک لیبرال بقیه هستند تا پلههای نردبان ترقی او باشند. ارتباط با دیگران در همین سطح است. این همان نظمی است که در اروپای غربی و ایالات متحده در فاصلهی سالهای پس از جنگ دوم تا دههی ۱۹۶۰ میلادی به ظاهر در سکون و آرامش برپا بود، و سرانجام دانشجویان و کارگران در جنبش ۱۹۶۸ در برابرش به پاخاستند. در زیر آن ظاهر آرام و آراسته جهنمی زندانی بود که در ۶۸ سر باز کرد. سینمای دیوید لینچ و دوربینش در تمام فیلمهای آن دورهاش از روی ظاهر آراستهی گل و چمن نقبی میزنند به زیر خاک و آن جهان جهنمیِ سرکوب شده. به آنُرمالِ گسترده و نهفته زیرِ نرمال.
میانهسالاری
در بالا گفتیم نرمال گاهی به معنای رجوع به حالت متعادل است؛ اما در ایران، زندگی، خود به خود، حتا اگر ملایان هم نباشند، به این نوع از وضعیت نرمال نمیرسد اگر منظورمان از نرمال این است که برای تک تک افراد جامعه وضعیتْ نرمال باشد. قطبیتِ مانای فقیر و غنی احتمال هر وضعیت نرمالی را از میان برمیدارد. شعاردهندگان نرمالیزاسیون از یاد میبرند که اگر سیستم لیبرال کارآیی داشت، آن قیام بزرگ در دههی شصت میلادی در اروپا به پا نمیشد و جهان غرب امروز با این همه بحران سیاسی-اقتصادی و اجتماعی درگیر نبود.
اما بیایید فرض کنیم همین رژیم با گذشت زمان و مثلا بعد از مرگ رهبرش به این نتیجهی منطقی برسد که دیگر توانِ بیش از این درافتادن با زنانی را ندارد که خواهان پوشش اختیاریاند. علائم چنین مسیری از هم امروز به طور قوی حس میشود، چنانکه در مراسم ۲۲ بهمن و یا در ایام انتخاباتِ خودشان دست به اجرای همین سیاهبازیهای مضحک خیابانی میزنند. پیام روشن است: عکس قاسم سلیمانی اگر در دستتان باشد، مهم نیست پوششتان اسلامی است یا نه. این خود یک حرکت تعیینکننده برای اقتدار در مسیر «نرمالیزاسیون» روند زندگی است. به نظر میرسد فهمیدهاند اگر میخواهند عمر اقتدارشان را بیشتر کنند، فعلا راهی جز این ندارند. در این صورت امید دارند که بقیهی امور دست نخورده باقی بماند؛ فرآیند غارت و استثمار ادامه پیدا کند و جزر و مدهای اجتماعی خاموش شود. و در نهایت ایران هم شبیه بقیهی کشورها شود: همه با هم و تحت حاکمیت رژیمی میانهسالار. در این صورت پیداست که اپوزیسیون راست مخاطبانش را به میزان زیادی از دست میدهد، چون میدانهای رزمش با رژیم محدودتر و تنگتر میشود.
اقتدار میانهسالار (mediocracy) اقتداری است که در آن نرمال بودن به یک قاعدهی تعیینکننده تبدیل میشود. رفتار میانگین تبدیل به مدل اجتماعی میشود. پرسشگری در بارهی حق تعیین سرنوشت، آزادیهای فردی و اجتماعی، حقوق بشر و از همه مهمتر پرسشگری در بارهی منشاء نیروی کار فراموش میگردد و خودِ کار فقط به وسیلهای برای امرار معاش تقلیل مییابد. دیگر نیازی به دانستن چگونگی روابط تولید نیست.
نویسندهی کانادایی آلن دنو در کتاب «میانهسالاری، سیاست مرکز افراطی»[۱] در تفسیری که از سیطرهی میانهسالاری ارایه میکند، بر این نکته پامیفشارد که اگر امروز شاهد این واقعیت هستیم که جهان توسط میانمایگان اداره میشود، این تنها ظاهر امر است. در پس پشت آن، «سیاست مرکزگراییِ افراطی» نهفته است. به قول دنو، «میانمایگی که ضامن اقتدار شده است» به نگرشی تبدیل میشود که به همهی عرصههای زندگی سرایت میکند؛ «شکلی از شناخت - اما به همراه بیتفاوتی». میانمایه بودن و انطباق با حدّ متوسط تبدیل به یک فتیش ظالمانه و یک ضرورت برای بقا میشود. این وضعیت باعث تعویضپذیری افراد و نیز ایدهها میشود، و در تحلیل آخر به معنای از دست دادن حوزهی عمومی، حوزهی جامعهی مدنی و شهروندی است.
منشاء میانهسالاری
میانهسالاری در شکل رواجش در دورهی اخیر به حاکمیت مارگارت تاجر در دههی هشتاد میلادی بازمیگردد. حکومتی که از آن زمان پایهگذاری شد، شکل نئولیبرالی از شرکت دولتی است که با خصوصیسازیِ خدمات عمومی از طریق مقرراتزدایی و انطباق نهادها با نیازهای شرکتها تشخص مییابد. بنابراین، جای سیاستورزی را نوعی کشورداری میگیرد و بعد نام آن را دموکراسی واقعی میگذارند، هرچند در واقع هدفی جز به ابتذال کشاندن دموکراسی ندارد.
کنش سیاسی در یک رژیم میانهسالار به تجارت خلاصه میشود. هر گونه تلاش برای تفکر بلندمدت مبتنی بر اصول، هرگونه دیدگاه سیاسی که به بحث عمومی گذاشته شود، حذف میشود. در این رژیم همه هستند تا شرکای کوچک و مطیع باشند: برسازندگان نمایی متوسط از جهان در لوای دیدگاه لیبرالیسم.
نباید گمان کرد که اعضای یک جامعهی میانهسالار درضمن آدمهاییاند که در کار خود تخصصی ندارند. این سیستم باعث تشویق بازیگرانی با تخصص متوسط میشود که در برابر هوشهای بالاتر از متوسط قرار گیرند. تهدید اصلی کسانیاند که مناسبات سیستم را زیر سوال میبرند. همیشه هوشهای میانگینی این سیستم میپروراند که «صالحانه» و از روی «دلسوزی» انتقادهای «سازنده»ی خود را ارایه دهند. کسانی مانند یوحال نوح هراری در غرب ویا صادق زیباکلام در ایران. کافی است که آنان مبانی ایدئولوژیک سیستم را زیر سوال نبرند. آنچه باید از آن پرهیز کرد درک انتقادی است؛ نباید کسی فرصت یابد تا مبانی ایدئولوژیک را زیر سوال ببرد. هوش میانگین هوشی است که وسط بازی جر نزند و نپرسد اصول بازی را چه کسانی تدوین کردهاند؛ دروغهای رایج را باور کند و یا وانمود کند باور کرده است و در نهایت به تولید و بازتولید موسسات فساد یاری رساند.
آموزش و پرورش میانهسالار
به خروجی دانشگاهها نگاه کنیم: هدف تربیت ذهنهای مستقل، پرسشگر، و انتقادکننده نیست. سیستم، نیازمند متخصصانی تکنوکرات است که چرخهای سیستم را بگردانند. اما این همهی ماجرا نیست. دانشگاه در همه جای دنیا و نیز در ایران تبدیل به شرکتهای تجاری شده است. در ایران سالانه بین سه تا چهار میلیون «مشتری» تازه وارد این شرکتها میشوند تا صاحبان آنها را هر روز ثروتمندتر از روز قبل کنند. دانشجو کسی نیست جز یک مشتری.
در این جامعه همهی افراد چیزی نیستند جز مشتری: بیماری که به بیمارستان مراجعه میکند، مسافران مترو، حضّار یک کنسرت، بازدیدکنندگان یک نمایشگاه نقاشی، و از این قبیل همه در برابر دستگاه دولتی یا خصوصی تبدیل به مشتری میشوند.
طبق آمار سال ۱۴۰۲ تعداد کل دانشآموزان کشور حدود ۱۷ میلیون نفر بوده است، و از میان اینان حدود ۳ درصد، یعنی حدود ۵۰۰ هزار نفر از هوشی بالاتر از متوسط برخوردار بوده و هستند. عدد قابل توجهی است. جای پرسیدن دارد در هر نسل چه اتفاقی برای این ۵۰۰ هزار نفر میافتد. در این زمینه آمار موثقی در دست نیست، اما میتوان حدس زد که درصد بزرگی از آنان سرانجام در مقطع مشخصی به خارج از ایران مهاجرت میکنند، و بخش عمدهای از آنان که در ایران باقی میمانند، مطابق با سیاستهای رژیم، به جای آنکه از استعداد خود برای نوآوری، اختراع و ارایهی افکار و پروژههای تازه و بکر و امثالهم استفاده کنند، جذب همان راهبردهای میانهسالار میشوند. و این همان چیزی است که هر حاکمیت اقتدارگرا خواهان آن است. و کسانی که در این طیف از سیاستهای رژیم تن بزنند، مانند علی یونسی و امیرحسین مرادی، مجبور میشوند عمر خود را در سیاهچالهای رژیم تلف کنند.
خلاء نظری
در اقتدارهای میانهسالار شکلهای افراطی دینمداری یا ناسیونالیسم میان اتباعش رغبت چندانی ایجاد نمیکند، زیرا به هر حال هر کدام از این ایدئولوژیها از میانه فاصله میگیرند، اما خود میانهسالاری معمولاً نمیتواند برای خود بنیانی اندیشی ونظری دست و پا کند. کسانی مثل محمد خاتمی کوشش کردند برای نرمالیزاسیون و میانهسالاری نظریهپردازی کنند، چند صباحی هم به موفقیتهایی نسبی دست یافتند، اما کوشش آنان تنها به این کار آمد که میانهسالاریِ جزمی را کمی ژرفا بخشند؛ با این همه، میانه، میانمایه باقی ماند.
از طرفی دیگر، جامعه که میانهسالار شد، تفاوت بین اقتدار و اپوزیسیون هم کمرنگ میشود. تفاوتها بیشتر در نمادها جلوه میکند تا در اصول. یکی دوست دارد خامنهای را بر اریکهی قدرت ببیند، دیگری تخت سلطنت را زیبندهی سلطان میبیند. اصلی که هر دو در آن مشترکاند، همان میانمایگی است.
اعضای جامعهی میانهسالار
منتقدان میانهسالاری در ایران معمولا تیغ حملات خود را متوجه سرکردگان این شکل از اقتدار یعنی یا متوجه رژیم موجود و یا سلطنتطلبان میکنند. اما آیا مشکل فقط سرکردگان این دو جناحاند؟ آیا درست است که همواره آنان را موضوع نقد خود قرار دهیم، و یا تنها در نقدهای خود به قید ولایتمداری یا سلطنتطلبی بسنده کنیم؟ چرا که در مرکز تمام این بحرانها نه تنها سیاستپیشگان بلکه خود تودهها نیز قرار دارند. پس چرا در نقدها نامی از آنان نیست؟ چرا پوپولیسم را نقد میکنیم، اما نامی از مخاطبان پوپولیسم نمیآوریم؟ بیپردهتر: چرا از کارگزاران نظام و اپوزیسیون راست انتقاد میکنیم، اما از هواداران آنان نامی نمیبریم، اگر هر جریانی طبق تعریف دو سو دارد: یکی مدعی و دیگری مخاطب که در ارتباط دیالکتیکی با یکدیگر هستند؟
محقّانه نیست اگر تصور کنیم کارگزاران رژیم و سرکردگان اپوزیسیون راست، مخاطبانشان را فریب میدهند، زیرا هر دو به وضوح میگویند چه هستند و چه میخواهند و چه میکنند. در واقع دقیقا از همین روست که هواداران خود را جذب میکنند.
سیاست امروز در تمام جهان شفافتر از دورانهای پیشین است. رهبران راست افراطی و پوپولیست مردم را در هیچ کجای دنیا فریب نمیدهند، آنها آشکارا میگویند که چه هستند. و دقیقا به همین دلیل است که رای میگیرند، یعنی به دلیل ایدههایی که از آنها دفاع میکنند.
نباید از انتقاد از آن بخش مردم هراس داشته باشیم. همانطور که هر فرد را سوژه میدانیم یک جمع هم سوژه است؛ پس انتقادپذیر است. میتوان در راه شکستن این تابو کوشش کرد. اگر هیچ فردی حائز قداست نیست، پس هیچ بخشی از مردم نیز هالهای قدسی بر گِرد سرش نیست.
وقتی میانمایگی در جامعهای رواج یابد، خود تبدیل به حالت نرمال میشود. نداشتن اطلاعات کافی از رویدادهای جهانی، قناعت به سادهاندیشی، نظریهپردازی بر اساس اطلاعات سطحی و نادرست و ترویج این نظرات در سطح جامعه میانمایگی را وضعیت نرمال میکند. اما این نرمالیزاسیونِاندیشی در خود بسته نمیماند و مقصدش جایی جز نیهیلیسم نیست.
سهم ایدئولوژی لیبرالیسم را در این عادیسازی نباید فراموش کنیم. زیرا لیبرالیسم، تحت لوای آزادی، و دقیقا به خاطر غرورِ قهرمانانه و کاذبی که از پندار آزادیخواهیِ مستتر در لفظ لیبرال برمیخیزد، به تبعیضهای ژرف اجتماعی به نام نرمالیزاسیون تداوم و مشروعیت میبخشد.
ایمانوئل والراشتاین در پایان بحثی در بارهی نخوت برخاسته از ذهنیت لیبرالی در کتاب «پایانِ جهانی که میشناختیم»، چنین مینویسد:
یک جوک قدیمی هست از مکالمهی یک ثروتمند با یک روشنفکر. ثروتمند به روشنفکر میگوید: اگر اینقدر باهوشی پس چرا ثروتمند نشدی؟ پاسخ: تو که اینقدر ثروتمندی چرا باهوش نیستی؟ اجازه دهید این جوک را کمی تغییر دهیم. لیبرال به دموکرات میگوید: اگر نمایندهی اکثریت هستید، پس چرا با شایستگی و صلاحیت حکومت نمیکنید؟ پاسخ: اگر شما اینقدر صلاحیت دارید، چرا نمیتوانید اکثریت را با پیشنهادات خود موافق کنید؟ [۲]
اما در دوران ما نمیدانم هنوز چقدر میتوان به این جوک خندید.
چگونه در برابر میانمایگی مقاومت کنیم؟
مقاومت در برابر میانمایگی مستلزم چشمپوشی از قرارگرفتن در نظم پایگانی و مزیتها و موهبتهای مادّی و معنوی آن در هر دو سویهی معادلهی پوپولیسم و مخاطبانش است. مقاومت به معنای پذیرش رنج و تنهایی است. پس چندان سهل و ساده نیست.
سخن آخر این که: مبارزه را همانقدر که در سطح سیاست و اقتصاد باید تقویت کرد و پیش برد، در سطح فرهنگی نیز بازگشت به مراجع اندیشی ضروری مینماید. برای مثال ما همچنان به «فلسفهی حق» و دیالکتیکِ هگل نیازمندیم هرچند شاید او تفسیرِ بهروزی از آنتیگونه ارایه نکرده باشد. با دور نگه داشتن مراجع اندیشی از خود، ما ناگزیر راهیِ سُرخوردن به سوی «میانه» میشویم. ما نیازمند تأمل و تأکید بر ارزش مفاهیمی هستیم که امروز خالی از معنا شدهاند. امر سیاسی زمانی شروع به تکاپو و تحرک خواهد کرد که بتوانیم معنی را درجایی که دیگر معنا ندارد دوباره تزریق کنیم.
–––––––––––––––
منابع
1- Alain Deneault, Mediocracy : the Politics of the Extreme Centre, Published by: Between the Lines, 2018.
2- Immanuel Wallerstein, THE END OF THE WORLD AS WE KNOW IT, Social Science for the Twenty-First Century, University of Minnesota Press Minneapolis London, p.103
نظرها
نه چندان پرمایه
حمل بر گستاخی نشود اما این مقاله, خواننده را به یاد آن اظهارات رفقای "ارتدکس" می اندازد که از دیکتاتوری پرولتاریا کمتر رضایت نمیدهند. در حالیکه شعار مردم مرگ بر دیکتاتور است. از ساحت فلسفی نظری توضیحاتی که در اینجا پیرامون نرمالیزاسیون طرح گشت جالب است, اما هیچ ربطی به زندگی روزمره ی مردم در ایران ندارد. مردم ایران اتفاقا خواستار نرمالیزاسیون, عادی شدن زندگی روزمره, یک حیات متداول و معمولی, و به نوعی به نظر برخی حتی شاید پیشپاافتاده و مبتذل. در امر خصوصی به طور کل ترسیم "نرمال" مقداری پیچیده است. در امر خصوصی در ایران ابعاد این پیچیدگی چندین برابر میشود. نتیجه ی اخلاقی این مقال برای من این است که ما به مردم میگویم نرمال و عادی نباشید که میان مایه از آب در می آیید!
تقی روزبه
در ایران ما با رژیمی به شدت آنرمال و در معنای عمیقا واپساگرای خود که زندگی مردم را چه در عرصه اقتصادی چه سیاسی و چه اجتماعی به گروگان گرفته و به قهقرا برده است مواجه هستیم. که لاجرم باز پس گیری زندگی به خواستی کمابیش فراگیرتبدیل شده و در خیزش یکسال گذشته بازتاب کاملی داشت. در ترانه برای.... شروین که بردبسیاروسیعی داشت حسرت یک زندگی معمولی (که درحکومتی چون رژیم فقهاء ایران یک کنش انقلابی است) پس از طرح یک سریخواست ها و مطالبات روشن و ملموسی چون حق سبک آزادزندگی ـرقصیدن و بوسیدن و خندیدن،... رفع شرمندگی بیپولی، برای هوای آلوده و انقراض پیروز، برای آینده دانش آموزان... علیه بهشت اجباری و تغییر مغزهای پوسیده و برای آزادی.. به عنوان دلالتهای دال حسرت یک زندگی معمولی آمده است. بنابراین با اتلاق نرمالییزاسیون در معنای میانگین گرفتن و خواست خود را فروخوردن و سکون و بیحرکتی تناسبی ندارد. و این می طلبد که بجای فرورفتن در واژهها و لغت نامهها و.. به روح زنده جاری در جنبش ها بیشتر درنگ کنیم تا قالبهای کلامی که ممکن است در آنها جاری شوند و ما را زندانی خودکنند. به قول گوته: دوست من؛ تئوری خاکستری است، اما درخت جاودان زندگی، سبز است. البته شکی نیست که معناها در متن جنبش ها و خود زندگی می توانند تعمیق یابند ونفس تلاش نویسنده مقاله به سهم خود در معنابخشی ارزش خود را دارد.
هانس یورگن کرال
اگر بر اساس توصیه های جناب روزبه و حضرت گوته بخواهیم پیش برویم و درخت سبز زندگی را نقطه ی آغاز و مورد بررسی قرار دهیم, بدیها امر خصوصی جایگاه اساسی و تعیین کننده ای در زندگی روزمره دارد, در رابطه ای تنگاتنگ با امر سیاسی. یک نمونه شاید کمک کند: زمانی که مرتضی پاشایی فوت کرد و استاد ازل یوسف اباذری از ملت انتقاد میکرد که سطحی هستند و غیره, نویسندگانی مانند سیامک مهاجری به درستی انتقاد داشتند که برج عاج نشینی و مخیلهیِ آدورنویی اباذری او را از فهم بسیاری مسائل روزمره ناتوان کرده است. به قول مهاجری: "زمانی که یوسف اباذری با آن لحن کوبنده و پرتنش به تشیعکنندگان و ستایشگران مرتضی پاشایی تاخت و آنان را تحقیر کرد که با برگزیدن امر مبتذل، امر سیاسی را واگذاشتهاند، هرگز در مخیلهیِ آدورنوییاش نمیگنجید که سیاسیترین شکل مواجهه در زمانه ما از قضا از اسب تروای همان امر مبتذل بیرون خواهد آمد که نه تنها سیاستمداران که روشنفکران و دانشگاهیان را نیز در برابر شکل نوینی از سیاستورزی قرار خواهد داد. تا زندگی روزمره را عین سیاست و سیاست را عین زندگی روزمره بفهمند.". اکنون انقلاب ژینا به انضمامی ترین نحو ممکن این در هم تنیدگی ساده و پیچیده ی زندگی روزمره و سیاست را به نمایش گذاشته است. اینکه سیاست ورزی در جنبش "زن زندگی آزادی" پیرامون نقد زندگی روزمره چیست و چه می تواند باشد, خیلی بیشتر نزدیکتر به نبشته ها و پروبلماتیک های هانری لوفور, گای دوبور, آنارشیسم,...می باشد. خصوصا کتابهای: "نقد زندگی روزمره"، (Critique of Everyday Life) از لوفور و "انقلاب زندگی روزمره" The Revolution of) (Everyday Life از رائول وانیگم. که هر دو در اساس ترکیبی های هستند از نقد همبود "از خود بیگانگی" (Alienation) و نقد کالایی شدن Commodification (شیئی گرایی, Fetishism) در زندگی روزمره. مارکسیسم و زندگی روزمره / کانیشکا گونِواردنا / ترجمه آیدین ترکمه / دربارهی هانری لوفور، گی دوبور و برخی دیگر ***
حسین
ظاهرا همه مشکلات از سرمایه داری است و همه مشکل سرمایه داری در فرهنگ آن است انگار از روز نخست همین بوده سرمایه داری یعنی میان مایگی و البته کارگری فرومایگی از ابتدای قرن نوزدهم سپیده دم انقلاب فرانسه بورژوازی به عنوان طبقه سوم از طرف اعیان و اشراف تحقیر میشد و فقط ۵۰ سال بعد در نیمه این قرن یک بار دیگر مارکس بورژوازی رو تحقیر کرد در ایران هم بقایای فیودالیته اسکندری و کیانوری حزب توده را تاسیس کردند تا پرش جانانه ای از روی بورژوازی نوپای ایرانی داشته باشند و ضدیت با میان مایگی و یک زندگی نرمال نهایتا به سرنگونی حکومت پهلوی انجامید از دید روشنفکران دهه ۴۰ و ۵۰ فرهنگ خورده بورژوازی فرهنگ منحط و فاسدی بود نتیجه همین شد که هر که قدر عافیت نداند حتما به مصیبت دچار خواهد شد
داس کاپیتال
سرمایه داری پر از مشکل و مسئله است, اما با وجود تمام محدودیت هایش تولید در جهان را به سطح ۹۷ تریلیون دلار, که اگر اقتصاد غیر رسمی را هم در نظر بگیریم حداقل ۱۰۰ تریلیون دلار, رسانده ست (۱۰۰,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰$). البته پیشفرض بر این است که تحت یک نظام سوسیالیستی جهانی که از محدودیت های سرمایه گذر کرده باشد, تولید جهانی به راحتی از این هم بیشتر می تواند باشد. اما همین صد تریلیون دلار را هم به آسانی نمیتوان کنار گذاشت و به پیچیدگی هایش نپرداخت. سرمایه داری پلاتفرمی, سرمایه داری دیجیتال, سرمایه داری شناختی, سرمایه داری قرن بیست و یکم, جدیدترین و پیچیده ترین مرحله ای سرمایه داری میباشند. اما مشکل شیوه ی تولید سرمایه داری "فرهنگی" نیست و همانگونه که رفیق کارل اثبات می نماید, بحران ساختاری سرمایه داری از شیوه ی انباشت سرمایه, الویت دادن به کسب کلان ترین سود در کوتاه ترین مدت, و بحرانهای ساختاری ناشی از گرايش نزولي نرخ سود (The Falling Rate of Profit) به وجود می آید. سرمایه اتفاقا در حیطه ای فرهنگ پویایی خاص خویش را دارد, با وجود همه ی نقش مضرش در کالایی نمودن فرهنگ و هنر. مارکس بورژوازی را "تحقیر" نمیکند, بلکه حتی میتوان گفت تا حدودی (حداقل در مانیفیست) شیفته و ستایشگر سرمایه و نقش مثبت اش در زدودن نظامهای سنتی است. "مانیفیست حزب کمونیست" را باری دیگر با دقت بخوانید و ببینید آیا نیمی از آن تعریف و تمجید از شیوه ی تولید سرمایه داری نمی باشد. پیچیدگی ها و ظرفیت های (مخرب و سازنده ی) سرمایه را کم بها ندهیم. آنهایی که دست کم گرفتند و کم بها دادند پشیمانند!
مش قاسم
بالام جان دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ این حزب توده از اولش چندان هم آش دهن سوزی نبود, اما شما ببین که این چه کشور خر در چمنی بوده و چه جامعه ای به غایت سنتی و مذهبی, عقب افتاده, محافظه کار و ارتجاعی بود که آش شله قلمکاری مث حزب توده یک شبه میشه آهن ربای روشنفکران جوان و هر چی آدم حسابی در مملکت. از آل احمد, نادرپور, مسکوب, شاملو,...همه میان و اول کار عضوش میشن. پس این جذبه ی حزب توده خیلی بیشتر از عقب ماندگی جامعه ی خر در چمنی خودمان بر میخیزد تا هر چیز دیگر. حالا کیانوری کی بود: یک دانشجوی معماری در آلمان که تا قبل از پیروزی شوروی در استالینگراد فاشیست بود و خواهان پیروزی آلمان و در تز دکترایش از پهلوی اول تمجید و تعریف کرده است. شوروی برای جبهه ی صلح اش به تاسیس یک گروه در ایران احتیاج داشت, که این شد وظیفه ی حزب توده . دقت کنید که هیچکدام از کادرهای باسابقه ی "حزب کمونیست ایران " (نخستین تشکل کمونیستی در ایران, ۲۰ سال قبل از حزب توده) مث "پیشه وری" عضو حزب توده نشدند, چونکه خوب می دانستند قضیه حزب توده یعنی سخنگوی وزارت امور خارجه ی شوروی شدن. نهایتا کیانوری مامور و افسر ک.گ.ب. شد, مانند عبدالصمد کامبخش, که هر دو وسایل تولید پاسپورت شوروی را نیز داشتند. حالا شما هم بیاید و از سرنوشت حزب توده عبرت بگیرد و از کلی گویی و نامربوط گفتن پرهیز کنید. خدا اخر و عاقبت همه را به خیر کنه! اسکندری اتفاقا از معدود آدم حسابی های باسواد حزب توده بود, ترجمه ی اسکندری از داس کاپیتال اکنون برای ما مقداری شاید قدیمی شده باشد, اما به هر حال انسان مستقلی بود و به همین خاطر هم اسکندری را به سود کیانوری برکنار کردند.
حسن
جناب حسین لطفا مغلطه نفرماید و از آب گل آلود ماهی نگیرید. سرنگونی آن "عاری از مهر" پست فطرت بی همه چیز, فقط و فقط بدست خودش بود و بس. جالب است که سلطنت باختگان راجع به همه چیز بلدند اظهار نظر کنند, جز اینکه چگونه خودشان به دست خودشان گور قبر خود را کلنگی کردند, ژنرال باتمانقلیچ و کلنگش در کنار آخوند فلسفی یادتان می آید؟
جواد
دوستانی که از مقاله انتقاد کردهاند، خواستهاند لقمه را از پشت سر به دهان ببرند. نرمالیزاسیون دوستان یعنی بازگشت به وضعیت نرمال. لطفا به جای طفره رفتن فقط پاسخ این سوال را مرحمت کنید تا بفهمیم از کدام زاویه به مسئله عنایت دارید: آخرین باری که ایران در وضعیت نرمال بوده، کِی بوده؟ همین.
عماد
لقمه از پشت خوردن زمانی است که همه ی مردم در ایران ۴۴ سال است که خواهان یک زندگی نورمال, طبیعی و عادی را دارند. اما مشتی "روشنفکر" خارج کشوری بر مبنای مقداری متن های فلسفی اروپایی به مردم ایران هشدار میدهند که عادی زندگی کردن و نرمال بودن "میانمیگی" است. اینکه زندگی در جهنمی مانند سرزمین عزیز گل و بلبل ما هیچگاه "عادی" نبوده نقطه حرکت نیست. اینکه مطالبات و خواستهای مردم عادی چه بوده و چه هست, مبنای حرکت ست. سلطنت باختگان مجنون که یک نظام فاشیستی تک حزبی رستاخیزی و حضور ساواک در تمامی ابعاد کشور برایشان بسیار "طبیعی" و "نرمال" بوده, صلاحیت اظهار در مورد این مقولات را ندارند.
جوادی
ف. دشتی گرامی، گهگاهی از این سایت بازدید می کنم ولی دیگه راجع به مقاله ها و یادداشت ها اظهار نظر و بحث نمی کنم. با شما موافقم که تلقی بحث به عنوان دوئل و نه به عنوان گفتگو و تبادل افکار یکمساله ی فرهنگی است. تصدیق می کنم که خودم هم گهگاهی گرفتار این مساله شده ام. اگر شما واقعا به تبادل افکار اعتقاد دارید از شما درخواست می کنم متنی تحت عنوان همبستگی یا ادامه ی وضع موجود ، را که در بخش اظهار نظر راجع به نوشته ای از دکتر نیکفز تحت عنوان ایده جمهوری شهروندی، بخوانید و اگر دوست داشتید راجع به آن نظرتان را اعلام کنید. خودتان می دانید که ارزش یک نوشته به حجم آن نیست . شما در انتقاد از من گفتید : که بارها آقای نیکفر از لااقل یکی از بحث کنندگان در اینجا درخواست کرد که نظرات تان را در یک نوشته منظم کنید تا همین جا منتشرش کنیم، پاسخ این بوده که وقتش را نداریم اما وقت اش را دارید که ساعت ها اینجا به مجادله بپردازید...ف. دشتی گرامی من دهها بار نظراتم را در نوشته های کوتاه منظم کردم ، اما چرا دیده نشدند و فقط به عنوان یکی از بحث کنندگان یا کامنت نویس دیده شدم برایم قابل فهم نیست.
جوادی
ف. دشتی گرامی در زیر مقاله ی ایده جمهوری شهروندی آقای دکتر نیکفر، دست کم در دو مورد نظراتم را به صورت منظم نوشتم. یکی تحت عنوان چرا نباید از سلطنت پهلوی و انقلاب ۵۷ دفاع کرد و دومی تحت عنوان همبستگی یا ادامه وضع موجود؟. اگر دوست داشتید این دو نوشته را مطالعه نمایید و اگر از دید شما مناسب بود ، لطفا در بخش مقاله و به عنوان یادداشت منتشر کنید .
جوادی
ف. دشتی گرامی دو نامه ی کوتاه برای شما نوشتم ولی پاسخی دریافت نکردم، همین می تواند نشان دهد که شما گرچه از گفتگو و تبادل افکار دم می زنید ولی به آن ممکن است چندان پایبند نباشید. شما از من انتقاد کردید و من بخشی از آن را پذیرفتم. من برای ننوشتن مقاله به چند چیز اشاره کردم ولی شما برای اینکه مرا محکوم کنید تنها به کمبود وقت اشاره کردید. من به کمبود معلومات و سبک مختصر نویسی هم اشاره کردم ولی شما آنها را نادیده گرفتید. دوست گرامی من هر چند متکبر باشم ولی به اندازه روشنفکران نسل سوم متکبر و علاقه مند به جدل نیستم. به عنوان مثال ، تمام روشنفکران نسل سوم اعم از سلطنت طلب و جمهوریخواه به بحث و جدل درباره دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ معتادند. این بحث و جدل جهل و پنج سال ادامه داشته است، آیا حق نداریم بپرسیم چه فایده ای داشته است؟ من یادداشت کوتاهی تحت عنوان چرا نباید از سلطنت پهلوی و انقلاب ۵۷ نوشتم و برای اولین بار این تز را مطرح کردم که بحث و جدل بر سر دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ نه تنها فایده ای ندارد ، بلکه به ادامه وضع موجود کمک هم می کند. چرا تا به حال یک روشنفکر نسل سومی این تز را که ضد جدل درباره دوگانه پهلوی _ انقلاب ۵۷ است، مورد توجه قرار نداده است؟ حالا من بیشتر اهل مجادله هستم یا روشنفکران نسل سوم؟
جوادی
من جریان نرمال روشنفکری در ایران را نه با نوشته های نرمال ، بلکه با طرح پرسش ها و نوشته های غیر نرمال زیر سئوال بردم. روشنفکرانی که نرمالیزاسیون اجتماعی و زندگی معمولی را زیر سئوال می برند، در مواجهه با یک روشنفکر غیر نرمال ، از او می خواهند که مثل بقیه روشنفکران نرمال رفتار کند به این معنی که نوشته های خود را منظم کند تا در همین سایت منتشر شود ، همین و بس. حتی تاکید شده که وقتی مقاله ای نوشته می شود، وظیفه ی مقاله نویس این نیست که به پرسشهای و ابهاماتی که مقاله برانگیخته یا تناقضاتی که در مقاله ،بوسیله خوانندگان کشف می شود پاسخ دهد. به نظرم هر نویسنده ای باید به خواننده ای که از سر حسن نیت مسایلی را طرح کرده پاسخ دهد.حسن نیت را اغلب می توان از ظاهر متن فهمید و گاهی از ژرفای آن. به عنوان مثال در بحث و جدلی که درباره یادداشت اخیر دکتر نیکفر در گرفت، کاربری چندین بار مرا مورد خطاب داد و عدم حسن نیت را به وضوح می توان از محتوی و لحن کلام اش فهمید. اگر احساس می کنید من در طرح پرسشهای غیر نرمال حسن نیت ندارم، به آنها پاسخ ندهید.
جوادی
تو که از محنت دیگران بی غمی ، نشاید که نامت نهند آدمی. من به این اندیشه ی انسان گرایانه اعتقاد دارم . من لیبرال هستم اما طرفدار سرمایه داری لجام گسیخته ( لسه فر) نیستم. مساله ی لیبرالیسم یا سوسیالیزم هنوز برایم به نحو کامل حل تشده است و به تحقیق بیشتری نیاز دارم. اما فعلا به اقتصاد مختلط و نظریه دولت رفاه نظیر آنچه در کشورهای اسکاندیناوی جریان دارد، اعتقاد دارم.سبکی که دوست دارم زندگی کنم سبکی است که اریک فروم در کتاب داشتن یا بودن از آن دفاع می کند. اینچند کلمه را در پاسخ به آن بخشی از کامنت ف. دشتی گرامی نوشتم که ادعا کرده بود اگر به نفع قشر کم درآمد و کارگر و تهیدست در سیاست نمی اندیشید ، بهتر است سراغ کار دیگری بروید. گرچه خود همین نظر را نمی توان بی چون وچرا پذیرفت زیرا بخشی از سیاست می تواند و باید هم اندیشیدن به نفع تهیدستان باشد.
جوادی
کسی که روابط بین الملل نخوانده ولی می تواند ایده بازدارندگی هسته ای چندجانبه را طرح کند که قوی تر از ایده ی بازدارندگی متقابل است، شاید این قابلیت را داشته باشد که جریان روشنفکری ایران را تحت تاثیر قرار دهد.
جوادی
رانسیر کتابی دارد تحت عنوان استاد نادان و به سبک داستانی نوشته شده است. انتخاب سبک داستانی نشان دهنده ی رد توضیح، آموزش و نوشتن است که نابرابری فکری بین نویسنده و خواننده را فرض می کند. عنوان این کتاب رانسیر مانند عنوان کتاب دیگری از او به نام فیلسوف و فقرایش برایم جالب اند و دوست دارم این کتابها را بخوانم. عبارت استاد نادان، عبارت روشنفکر نادان را در ذهن من ایجاد نموده است. روشن است واژه روشنفکر نیز مانند واژه استاد یا معلم ، نابرابری فکری بین روشنفکر و مخاطب را مفروض می گیرد. روشنفکران همیشه از موضع برتر با مردم و حتی سایر روشنفکران رابطه برقرار کرده اند.حتی روشنفکرانی که از برابری دم می زنند، نابرابری فکری را مورد نقد قرار نداده اند. به نظر می رسد که روشنفکر ایرانی تمایل ندارد خود را در موقعیت استاد نادان قرار دهد. او حتی تمایل ندارد با مخاطبانی که از سر کنجکاوی و حقیقت جویی مسایلی را طرح می کنند وارد گفتگو شود.
جوادی
ف. دشتی گرامی به احتمال زیاد ، من تنها کسی بودم که اهمیت مقاله ای از شما را تحت عنوان کدام افق چپ؟ ما در کجای جهان ایستاده ایم؟ ، درک کرد و آن را ستود. از همین مقاله می توان فهمید که شما منتقد جریان نرمال روشنفکری چپ هستید که از نظر شما از چپ اروپایی عقب افتاده است. اما من با کل جریان نرمال روشنفکری اعم از چپ و راست از منظر استراتژیک مخالفم. پرسش چرا نباید از سلطنت پهلوی و انقلاب ۵۷ دفاع کرد، یک مساله ی استراتژیک هست. مرا ببخشید که به خاطر کمبود معلومات و انتخاب سبک مختصر نویسی نتوانستم یادداشت قابل قبولی راجع به این مساله بنویسم. خواهشم از شما و سایر روشنفکران نسل سوم این است که برای طرز فکر استراتژیک اهمیت قائل شوید و نیز به روشنفکران نسل های بعد کمی بیشتر بها دهید، اگر چه اونها به هر دلیلی مثل شما ها از هنر نوشتن بهره ی چندانی ندارند و نمی توانند نظرات شان را در قالب یک نوشته ی نرمال بیان کنند.
جوادی
شکی نیست که انقلاب در یک زمینه یا بستری رخ می دهد و این در مورد هر پدیده ی اجتماعی صدق می کند، ولی آیا با توسل به مفهوم زمینه می توان از رخداد انقلاب دفاع کرد؟ به عنوان مثال جرم نیز در یک زمینه رخ می دهد ولی آیا مجرم می تواند با توسل به مفهوم زمینه از مسولیت کیفری بگریزد؟ اگر نقش زمینه در وقوع پدیده های اجتماعی را دست بالا بگیریم به همان اندازه از نقش عاملیت انسان کاسته ایم. نقش زمینه را نمی توان انکار کرد ولی می توان برای عاملیت انسان نقش بیشتری قائل شد. نمی توان در وقوع انقلاب نقش زمینه را برجسته کرد اما در تاسیس یکنظام سیاسی که مخالف اش هستیم، نقش بنیانگذار را برجسته کرد. اگر با توسل به مفهوم زمینه بتوان از وقوع انقلاب دفاع کرد از همین روش می توان از وقوع کودتا و هر رویداد سیاسی و اجتماعی نیز دفاع کرد و این عقلانی نیست. چون انقلاب هدف نهایی نیست، از وقوع آن تنها وقتی می توان دفاع کرد که به هدف یا اهدافش رسیده باشد. بنابراین از انقلابی که نه تنها در تحقق وعده هایش شکست خورد، بلکه اوضاع را هم بدتر کرده است با توسل به مفهوم زمینه نمی توان دفاع کرد.
جوادی
اگر به جبرگرایی افراطی اعتقاد نداشته باشیم در آنصورت می توان گفت که زمینه یا بستر ،شرط لازم برای وقوع یک پدیده اجتماعی از جمله پدیده ی انقلاب است. بنابراین اقتدارگرایی نظام پهلوی را به مثابه زمینه می توان شرط لازم برای وقوع انقلاب ۵۷ ارزیابی کرد و نه شرط کافی. اگر اقتدارگرایی شرط کافی برای وقوع انقلاب باشد، پس هر جا که اقتدارگرایی وجود دارد ما باید منتظر انقلاب باشیم. چنین چیزی خلاف شواهد تاریخی است. در بسیاری از جوامع قرن ها استبداد حکفرما بوده است اما خبری از انقلاب نبوده است. تاکید بر نقش زمینه در وقوع انقلاب دست کم گرفتن عاملیت انقلابیون و نهایتا نادیده گرفتن مسولیت آنها در قبال نتایج انقلاب است. اکثر انقلابیون ۵۷ همین گونه انقلاب را تبیین کردند تا از مسئولیتی که در قبال نتایج فاجعه بار انقلاب ۵۷ داشته اند بگریزند. آنها تاکید می کنند که انقلاب بدون زمینه رخ نمی داد اما وقتی نوبت به اقتدارگرایی برآمده از انقلاب می رسد، نقش زمینه را نادیده می انگارندو می گویند انقلاب بیراهه رفته یا دزدیده شده است. فرض کنیم انقلاب به بیراهه رفته یا دزدیده شده باشد، آیا همین موضوع فاقد زمینه بوده است؟ چطور انقلاب دارای زمینه است اما نتایج انقلاب که یکی اش اقتدارگرایی است فاقد زمینه اند؟ اقتدارگرایی برآمده از انقلاب ۵۷ ریشه در ماهیت گفتمانهای انقلاب ۵۷ دارد و بر این اساس می توان انقلاب ۵۷ را انقلابی اقتدارگرا ارزیابی کرد. ما می توانیم ادعا کنیم که انقلاب ۵۷ انقلابی علیه اقتدارگرایی در شکل سلطنت بوده است و نه علیه اقتدارگرایی به معنی تمرکز قدرت یا به معنی قدرت مطلقه. در سال ۵۷، تقریبا تمام انقلابیون شناخت نادرستی از مساله ی اقتدارگرایی داشتند و فکر می کردند اقتدارگرایی منحصر به سلطنت است و اقتدار گرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری حتی به مخیله شان هم خطور نمی کرد. آیا انقلاب ۵۷ به خاطر همین جهالت انقلابیون قابل نقد نیست؟ ما نمی توانیم راجع به مساله اقتدارگرایی برخورد دوگانه داشته باشیم. اگر اقتدارگرایی پهلوی را محکوم می کنیم ، همزمان باید اقتدارگرایی انقلاب ۵۷ را هم محکوم کنیم و برعکس. این انتقادی است که همزمان به مدافعان پهلوی و مدافعان انقلاب ۵۷ وارد است زیرا هر گروه فقط یکی از این دو اقتدارگرایی را محکوم می کند و این بر خلاف انصاف و دموکراسی است و مهمتر اینکه یک بازی باخت_ باخت بوده و به تداوم وضع موجود کمک می کند. بارها گفتم و باز هم می گویم برای عبور از وضع موجود باید به جدل بر سر دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ پایان دهیم. دیر شده است ولی جلوی ضرر را هر وقت بگیری سود است.
جوادی
محکومیت همزمان اقتدارگرایی پهلوی و انقلاب ۵۷، یک گام اساسی در جهت تحقق آزادی و دموکراسی در ایران است. فقط تعصب و کینه توزی مانعی در راه محکومیت همزمان اقتدارگرایی پهلوی و اقتدارگرایی انقلاب ۵۷ است، بقیه همه اش دلیل تراشی است که یک رفتار دفاعی ناسالم است.
جوادی
هر انقلابی که مدعی حل مساله استبداد است ، باید تعریفی از مساله استبداد داشته باشد. انقلاب ۵۷ چه برداشتی از مساله ی استبداد داشته است؟ مگر غیر از این بوده است که از منظر انقلاب ۵۷، استبداد مساوی سلطنت بوده است؟ آیا همین خطا برای شکست انقلاب در حل مساله ی استبداد و تاسیس اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری کافی نیست؟ در انقلاب زن، زندگی، آزادی نیز اگر مساله ی استبداد به درستی شناخته نشود، باز هم امکان تاسیس اقتدارگرایی در شکل سوم وجود خواهد داشت.
جوادی
روشنفکران نسل سوم معمولا فاقد طرز فکر استراتژیک هستند ، یعنی از دیدگاه استراتژیک به سیاست نگاه نمی کنند . به احتمال زیاد اکثرشان حتی یک کتاب یا مقاله درباره ی مدیریت استراتژیک نخوانده اند. بنابراین تعجبی ندارد که به مسایل و نظرات استراتژیک بی اعتنا باشند. اما من سخت تلاش کردم تا این وضع را تغییر دهم. پیشبرد جنبش انقلابی و به ثمر رساندن آن مستلزم کاربرد طرز فکر استراتژیک است و این کار از عهده ی تفکر ایدئولوژیک محض بر نمی آید. روشنفکران نسل سوم بعد از چهل و پنج سال هنوز هم تمایل دارند که درباره دوگانه ی پهلوی_ انقلاب ۵۷ بحث و جدل کنند و در باره آن مقاله بنویسند. آیا حق نداریم بپرسیم فایده ی اینکار تا کنون چه یوده است؟ ِآیا حق نداریم بپرسیم که جدل بر سر این دوگانه به ادامه ی وضع موجود کمک می کند؟ آیا علت اصلی تداوم جدل بر سر دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ سیاست حذف_ یعنی سیاست به رسمیت نشناختن مخالفان و تمایل به نابودی یا حاشیه راندن آنها _ نیست؟ این سیاست اختصاص به نظام اقتدارگرای حاکم ندارد ، بلکه نیروهای مخالف وضع موجود نیز اغلب به این سیاست آلوده اند.
جوادی
احتمالا بتوان گفت که افلاطون جمهوری را به مثابه یک نظام سیاسی کامل در نظر می گیرد اما کانت جمهوری را به عنوان نظام تفکیک قوا در نظر می گیرد. تقریبا تمام جمهوریخواهان ایرانی با برداشت افلاطونی از مفهوم جمهوری موافق اند اما فکر می کنم که تقریبا هیچ کدام از آنها با این نظر کانت که در کتاب صلح پایدار مطرح شد آشنایی نداشته باشند. حتی اگر آشنایی هم داشتند ، برداشت افلاطونی را ترجیح می دادند.به احتمال زیاد من تنها جمهوریخواه ایرانی هستم که نظر افلاطون را تحقق ناپذیر دانسته و نظر کانت را معقول می داند.
جوادی
در قبال مخالفان دو نگاه یا سیاست قابل تصور است: نگاه یا سیاست حذف و نگاه یا سیاست به رسمیت شناختن. سیاست حذف با انتقاد مخرب و ترور شخصیت و برای یکنظام اقتدارگرا علاوه بر موارد قبلی با ترور فیزیکی و یا محرومیت از برخی حقوق سیاسی و اجتماعی مشخص می شود و سیاست به رسمیت شناختن با گفتگو و همکاری مشخص می شود. شخص یا گروهی نمی تواند مدعی کثرت گرایی سیاسی شود ولی حاضر نباشد که با مخالفان خود گفتگو و یا همکاری کند. اکثر مخالفان جمهوری اسلامی در قبال مخالفان متمایل به سیاست حذف هستند . گروههای سیاسی مخالف جمهوری اسلامی هنوز نمی دانند که چگونه باید با هم گفتگو و همکاری کنند. به جای گفتگو بر سر قواعد بازی ، اغلب تلاش می کنند تا اصول و عقاید حزبی و ایدئولوژیک خود را به طرف مقابل بقبولانند، در صورتیکه این جور تلاشها از ابتدا محکوم به شکست اند و گفتگو را به بن بست می کشانند . به عنوان مثال چه فایده ای دارد که یک جمهوریخواه و یک سلطنت طلب دور یک میز بنشینند و تلاش کنند تا همدیگر را قانع کنند که نظام سیاسی مورد نظرشان بهترین نظام است و نظام سیاسی طرف مقابل پر از اشکال است ؟ گفتگو برای همکاری با جدل و مناظره تفاوت دارد. اکثر ایرانیان حتی در زندگی روزمره تا اندازه ای تمایل دارند تا گفتگو را تبدیل به مجادله کنند. یک گروه سیاسی باید اصول و عقاید حزبی را به مردم عرضه کند و آنها را جذب کند نه اینکه از گروه سیاسی رقیب انتظار داشته باشد که از اصول و عقاید حزبی خودش دست بکشد و به اصول او ایمان بیاورد. هر گروه سیاسی فقط بخشی از مردم را نمایندگی می کند و تا زمانی که انتخاباتی حقیقی و تحت نظارت سازمان های بین المللی برگزار نشد، هیچ گروهی نمی تواند مدعی نمایندگی اکثریت شود چه برسد به اینکه مدعی نمایندگی تام شود. دموکراسی حکومت اکثریت با رعایت حقوق اقلیت های حزبی است. بر اساس همین تعریف می توان پی برد که نظام های تک حزبی و غیر حزبی نظام های غیر دموکراتیک هستند. به نظرم توافق بر سر همین تعریف از دموکراسی می تواند نقطه آغازی برای همکاری بسیاری از گروههای سیاسی باشد. چنین توافقی ، مثالی از توافق بر سر یک قاعده بازی است. توافق بر سر همه پرسی تعیین نوع حکومت مثال دیگری از توافق بر سر قواعد بازی است.
جوادی
اعتقاد دارم که معمولا هر تغییری در فضای روشنفکری ، فضای سیاسی را تحت تاثیر قرار خواهد داد. روشنفکران نسل سوم فقط با تجدید نظر در برخی از نظرات خود می توانند به تغییر فضای روشنفکری کمک کنند. می دانم این کار دشوار است ولی برای گذار از وضع فلاکت بار کنونی آیا راه دیگری هم وجود دارد؟ اندیشمندی می گوید وقتی نمی توانیم شرایط بیرونی را تغییر دهیم تنها راه پیشروی تغییر نگرش های خود است. یک ذهن باز در مواجهه با شواهد منفی همیشه آماده اصلاح نظرات است.
جوادی
ف. دشتی گرامی من دست کم در بیان نظراتم نخواستم در حد وسط قرار گیرم و به قول شما عقایدم را در کشوی میز نگه دارم تا در روند امور با ناهمورای و دست انداز روبرو نشوم. بیان نظران در این سایت برایم آسان نبوده است. نخستین چالش غلبه بر خودسانسوری بوده است که اغلب مرا رنج داده است. چالش دیگر ترس از زندانی شدن در تک گویی هایم بوده است . هیچ روشنفکری به اندازه من بر اهمیت گفتگو از موضع افقی و همبستگی بین روشنفکران برای گذار از وضع موجود تاکید نکرده است. اقدام مشترک اغلب از اقدام فردی اثرگذارتر است. ف. دشتی گرامی شما قصد دارید جناح چپ جریان روشنفکری ایران را متحول کنید و من تلاش کردم تا کل جریان روشنفکری را از منظر استراتژیک مورد نقد قرار دهم. هدف هر دو تحول در فضای روشنفکری است. درخواست ام از شما این است که در این راه مرا یاری کنید. یاری شما می تواند اشاعه برخی از این نظرات و دفاع از آنها باشد. به عنوان مثال چه اشکالی دارد که امثال شما از این تز حمایت کنید که مجادله بر سر دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ یک بازی باخت_ باخت است و مهمتر اینکه به ادامه وضع موجود کمک نیز می کند. اینکه می گویم روشنفکران نسل سوم در قبال مساله ی اقتدارگرایی سیاست دوگانه دارند، آیا حقیقت ندارد؟ روشنفکران نسل سوم یا اقتدارگرایی پهلوی را محکوم می کنند و اقتدارگرایی انقلاب ۵۷ و نتایج فاجعه بارش را نادیده می گیرند و یا برعکس اقتدارگرایی پهلوی را نادیده می گیرند و اقتدارگرایی انقلاب ۵۷ و نتایج آن را محکوم می کنند. انصاف و واقع بینی حکم می کنند که هر دو شکل اقتدارگرایی محکوم شوند. این کار باعث آزاد شدن انرژی زیادی می شود که چند دهه صرف نزاع درباره دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ شده است. به ضرر جنبش دموکراتیک مردم ایران است که روشنفکران نسل سوم همچنان در فضای روشنفکری دهه پنجاه سیر کنند. باید از این حال و هوابیرون بیایند و شکاف بین خود و نسل های جدید را ترمیم کنند.
جوادی
ف. دشتی گرامی نمی خواهم شما را جایگزین دکتر نیکفر کنم و انتظار غیر واقع بینانه ای که از او داشتم، از شما هم داشته باشم. ابتدا فکر می کردم دکتر نیکفر یک چپ گرای میانه رو است ولی بعدها متوجه شدم که ایشان یک مارکسیست است که از زبان مبهم در بیان نظراتش استفاده می کند. درکاین حقیقت ، مرا با این مساله روبرو ساخت که آیا واقع بینانه است که یک لیبرال از یک مارکسیست انتظار داشته باشد تا نظراتش را مورد توجه قرار داده و اجازه ندهد که دچار گرداب سکوت شوند؟ الان که به گذشته نگاه می کنم ارزیابی ام این است که انتظارم غیر واقع بینانه بوده است و باید مدتها پیش از قید این انتظاربیهوده خودم را رها می کردم. باید از دکتر درویش پور ممنون باشم که حداقل یک بار به متنی که در انتقاد از یک مقاله شون نوشتم ، پاسخ دادند ولی بقیه چپ ها مرا نادیده گرفتند. من در این سایت تقریبا هیچ گاه به تبلیغ لیبرالیسم نپرداختم، و تلاش کردم تا جریان روشنفکری نسل سوم را از منظر استراتژیک مورد نقد قرار دهم، اما به نظر می رسد که شکست خوردم.
جوادی
یکی از معانی زمینه، شرایطی است که پدیده ای در آن رخ می دهد و بخشی از تبیین یک پدیده در واقع توصیف زمینه ی آن است. اصولا هیج پدیده اجتماعی در خلا رخ نمی دهد ، به بیان دیگر هر پدیده ی اجتماعی در یک زمینه ای رخ می دهد. برخی از روشنفکران ایرانی برخورد دوگانه ای در قبال مفهوم زمینه دارند. به عنوان مثال از مفهوم زمینه برای دفاع از انقلاب ۵۷ استفاده می کنند اما در تبیین اقتدارگرایی برآمده از آن ، مفهوم زمینه را نادیده می گیرند. به عنوان مثال دیگر، به قدرت رسیدن دکتر مصدق را دارای زمینه می دانند اما سقوط حکومت اش را بر اساس مفهوم زمینه تبیین نمی کنند، بلکه بر اساس مفهوم توطئه بیگانگان و همدستی مزدوران داخلی تبیین می کنند. به قدرت رسیدن یک دموکرات در امریکا به سادگی می تواند از منظر زمینه تبیین شود اما پدیده ی ترامپیسم گویا فاقد زمینه است و باید بر اساس مفهوم عاملیت و اراده ی انسانهای بد تبیین شود. اگر انقلاب ۵۷ را بتوان از منظر زمینه ی درونی و بیرونی توجیه کرد چرا در موارد مشابه نتوان از این روش استفاده کرد؟ اما روشنفکر ایرانی این انتقاد روش شناختی را نادیده می گیرد و همچنان روش دوگانه اش را به کار می برد.
جوادی
آقای حمید تقوایی رهبر حزب کمونیست کارگری در تبلیغ کارزار صدهزار دلاری کمک ها به حزب متبوع اش، خواهان کمک همه شده و ادعا کرده است که حزب کمونیست کارگری حزب همه ی مردم است. آیا این ادعای نمایندگی تام نیست؟ آیا همین ادعا نطفه ی تمامیت خواهی نیست؟ هر حزبی فقط بخشی از مردم را نمایندگی می کند و بس. کسی که به این اصل آزمون پذیر اعتقاد نداشته باشد بی تردید طرفدار دیکتاتوری و بدتر از آن طرفدار تمامیت خواهی است. چرا بقیه چپ ها این گونه ادعا های تمامیت خواهانه را نادیده می گیرند؟ اگر فرضا همین ادعا از طرف یک سلطنت طلب ابراز شود، فورا مورد تهاجم چپ ها قرار می گیرد.
جوادی
هر حزبی فقط بخشی از مردم را نمایندگی می کند. این اصل ضد تمامیت خواهی می تواند به عنوان یکی از قواعد بازی در نظر گرفته شود و بر سر آن به توافق رسید .
جوادی
در قبال مخالفان متمایل به سیاست حذف هستیم یا سیاست به رسمیت شناختن؟ این پرسش نمونه ای از یک پرسش غیر نرمال است و به احتمال زیاد تا کنون به ذهن هیچ روشنفکر ایرانی خطور نکرده است. ما رژیم های پهلوی و جمهوری اسلامی را به خاطر اقتدارگرایی که یکی از مشخصه هایش سیاست حذف است ، محکوم می کنیم اما کمی تامل نمی کنیم تا بفهمیم که آیا خودمان متمایل به سیاست حذف هستیم یا نه. در این سایت، چپ ها به من اجازه بیان دادند اما با بی اعتنایی و سکوت مرا در حاشیه نگه داشته اند. نگفتم مرا به حاشیه راندند زیرا از قبل هم در حاشیه بودم. آیا این روش شکلی از سیاست حذف در قبال مخالفان نیست؟
جوادی
تفکر استراتژیک یکی از انواع تفکر است که با توانایی فکرکردن در خارج از چارچوب های همیشگی تعریف می شود. افرادی که مهارت تفکر استراتژیک را در خود توسعه می دهند ، فرصت هایی را می بینند که از دید دیگران پنهان مانده است . همچنین این توانایی را دارند که راه حل های جدیدی برای مشکلات ریشه ای و قدیمی ارائه دهند. آنها اجازه نمی دهند که ذهن شان در منطقه امن تفکرات معمول باقی بماند و هر مساله ای را از جنبه های مختلف بررسی می کنند. یکی از ضعف های اساسی جریان روشنفکری در ایران ناآشنایی با تفکر استراتژیک است. اکثر روشنفکران هنوز نفهمیده اند که مساله ی گذار از وضع موجود یکمساله استراتژیکی است و بنابراین پاسخ اش را باید در تفکر استراتژیک جستجو کرد. کاش دست کم یک روشنفکر با نفوذ در این باره با من هم نظر بود و این نظر را ترویج می کرد و باعث تحول در فضای روشنفکری می شد.
جوادی
چرا از دموکراسی محروم هستیم؟ این حرف که حزب الف حزب همه ی مردم است یعنی فقط یک حزب شایستگی و حق حکومت دارد و هیچ حزب دیگری چنین حقی ندارد و این همان تعریف نظام تک حزبی است. شاه در اواخر حکومت اش رسما به سمت تاسیس نظام تک حزبی حرکت کرد و و بعد از سرنگونی شاه ، انقلابیون ۵۷ نیز یک نظام تک حزبی تاسیس کردند. اگر نظام پهلوی به مثابه یک نظام تک حزبی محکوم می شد ، آیا بعد از انقلاب ۵۷ شاهد تاسیس نظام تک حزبی می بودیم؟ معنی استبداد در نظر انقلابیون ۵۷ چه بوده است؟ روشن اسن که استبداد در نظر مخالفان سلطنت در سال ۵۷، معادل سلطنت بوده است و نه به معنی نظام تک حزبی و یا دقیق تر به معنی تمرکز قدرت. متاسفانه هنوزم همین برداشت از اسنبداد بر ذهن مخالفان سلطنت سلطه دارد. همین برداشت غلط از مفهوم استبداد باعث شد تا امکان تاسیس اقتدارگرایی درشکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری نادیده گرفته شود و برای جلوگیری از آن تمهیدی در نظر گرفته نشود. حتی اگر استبداد مساوی نظام تک حزبی نباشد ، اگر استبداد را به معنی تمرکز قدرت در دست یک شخص یا حزب تعریف کنیم، آنگاه نظام تک حزبی شکلی متعارف از نظام استبدادی است و بنابراین ایده ی نظام تک حزبی چه در شکل راست گرایانه و چه در شکل چپ گرایانه باید با صدای بلند محکوم شود. هر شخص یا گروه سیاسی باید به طور شفاف اعتقادش به نظام تک حزبی یا نظام چند حزبی را اعلام کند. عدم صراحت در این زمینه باید تمایل به استبداد تلقی شود. استفاده از زبان مبهم در سیاست را باید محکوم کنیم زیرا چنین کاری فاجعه بار خواهد بود. به عنوانمثال وقتی از مساله ی بسیار مهمی چون استبداد حرف می زنیم و مدعی مخالفت با آن هستیم باید دقیق مشخص کنیم منظورمان از استبداد چیست؟ آیا این کار در سال ۵۷ انجام شد؟ خبرنگاری در پاریس از آقای خمینی به خاطر ابهام در معنی جمهوری اسلامی پرسید این جمهوری اسلامی شما به چه معنی است؟ ایشان در پاسخ گفتن مثل جمهوری فرانسه. آیا این پاسخ درست بوده است؟ به هیچ وجه زیرا خبرنگار می توانست بپرسد که جمهوری اسلامی همانطور که از نامش پیداست حکومت دینی است اما جمهوری فرانسه یک نظام لائیک است و این دو قابل جمع نیستند. چه خوشمان بیاید و چه نیاید، آقای خمینی رهبر انقلاب ۵۷ بوده است و یا دست کم رهبر یکی از جریان های اصلی در انقلاب ۵۷ بوده است و در پاسخ به این پرسش که جمهوری اسلامی به چه معنی است، دچار تناقض گویی می شود، خوب از انقلابی با چنین مشخصات آیا انتظار می رفت که به تاسیس دموکراسی منجر شود؟ تاریخ به ما می آموزد که انقلابی که در آن ایده نظام تک حزبی به مثابه شکلی از استبداد محکوم نمی شود، می تواند به تاسیس نظام تک حزبی منجر شود. ما ایرانیان، امروز هم مثل سال ۵۷ با مساله ی سخت جان استبداد رو برو هستیم و برای اینکه بار دیگر گرفتار استبداد نشویم لازم است دقیق به این پرسش سرنوشت ساز پاسخ دهیم که وقتی از استبداد یا اقتدارگرایی حرف می زنیم منظورمان از لحاظ نهادگرایانه چیست. تاکید می کنم که مساله ی استبداد ازمنظر نهادگرایانه همان مساله ی توزیع قدرت است و بس. برای خلاصی از شر استبداد باید قدرت به نحو متوازن هم بین قوای سه گانه و هم میان حکومت( قوای سه گانه) و نهادهای جامعه مدنی تقسیم شود. ایده ی تفکیک قوا اگر شرط لازم و کافی برای تاسیس دموکراسی هم نباشد، دست کم شرط لازم برای دموکراسی هست. متاسفانه روشنفکران ایرانی تا به امروز اهمیت ایده ی تفکیک قوا را در اسقرار دموکراسی و آزادی خوب درک نکرده اند و به همین خاطر است که همچنان از آزادی و دموکراسی محروم هستیم. در پایان لازم است اشاره کنم که این متن به نحو مختصر و ناپخته به مساله پاسخ داده است و هدف اش تشویق به تامل در این مساله بوده است و نه چیز دیگر.
جوادی
عنوان متن بالا می تواند این باشد : تاملی کوتاه درباره مساله استبداد. امروز نیز مثل گذشته، مهمترین گرفتاری ایرانیان مساله ی استبداد است و تا زمانی که فهم درستی از مساله ی استبداد نداشته باشیم و به دور از حب و بغض درباره آن نیاندیشیم ، همچنان گرفتار آن خواهیم بود. پرسش استبداد چیست؟ به نظر ساده می نماید ولی اگر در یک نظرسنجی این پرسش مطرح شود، حدس من این است که اکثر پاسخ دهندگان ، فهم درستی از مساله استبداد نخواهند داشت. انقلاب ۵۷، انقلابی علیه استبداد به مثابه سلطنت بود نه علیه استبداد به عنوان نظام تک حزبی یا دقیق تر علیه استبداد به معنی تمرکز قدرت. وقتی استبداد به سلطنت تقلیل داده شود، امکان استبداد در شکل های دیگر و یا تحت عناوین دیگر نادیده گرفته می شود. در سال ۵۷ ، امکان استبداد تحت عنوان جمهوری پسوند دار نادیده گرفته شد و همه دیدیم که به چه فاجعه ای انجامید. اکثر روشنفکران درباره مساله ی استبداد گرفتار کلی گویی هستند و آن را بر تعریف ساده استبداد به عنوان تمرکز قدرت، ترجیح می دهند. این تیپ روشنفکران بخشی از مساله هستند و نمی توانند به حل مساله ی سخت جان استبداد کمکی بکنند.
جوادی
تمرکز قدرت باید محکوم شود ، چه در شکل حکومت فردی با اتوکراسی و چه در شکل حکومت تک حزبی. اکثر چپ ها فقط تمرکز قدرت در شکل حکومت فردی را محکوم می کنندولی از حکومت تک حزبی چپ گرا ( حکومت کمونیستی) طرفداری می کنند. بنابراین جای تعجب نیست که بسیاری از چپ ها بویژه کمونیست ها با تعریف استبداد به مثابه تمرکز قدرت در دست یک فرد یا حزب ، مخالفت کنند.
جوادی
امتیاز تعریف استبداد به عنوان تمرکز قدرت در دست یک فرد یا حزب این است که این تعریف نه راست گرایانه است و نه چپ گرایانه. بر اساس این تعریف و با بررسی حکومت های کنونی در جهان و نیز حکومت هایی که در قرن بیستم تاسیس شده و از بین رفته اند، نتیجه می گیریم که استبداد یا اقتدارگرایی در هر دو شکل راست گرایانه و چپ گرایانه وجود داشته است. متاسفانه بسیاری از چپ های ایرانی تصور می کنند که استبداد پدیده ای راست گرا است، به بیان دیگر تصور می کنند که استبداد منحصر به استبداد راست گرا است و قادر به دیدن استبداد در شکل های چپ گرایانه نیستند.
جوادی
انقلاب ۵۷ انقلابی علیه سلطنت یعنی انقلابی جمهوریخواهانه بود.این انقلاب جمهوریخواهانه به هر علتی به تاسیس نظامی استبدادی تحت عنوان جمهوری اسلامی منجر شد. آیا همین تجربه کافی نیست که نتیجه بگیریم که یک انقلاب جمهوریخواهانه ممکن است که به بازتولید استبداد منجر شود و حتی اوضاع را بدتر کند؟. جمهوریخواهان در سال ۵۷ امکان اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری را نادیده گرفتند و این نادیده گرفتن یا بهتر بگوییم این جهالت به فاجعه منجر شد. آیا جمهوریخواهان ایرانی هنوز هم با وجود این تجربه هولناک باید این امکان را نادیده بگیرند؟. علت عصبانیت من از دست جمهوریخواهان ناآگاهی از این امکان یا آگاهی از این امکان و عدم اعتراف به آن است. فکر نمی کنم امثال آقای دکتر نیکفر از امکان اقتدار گرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری ناآگاه باشند اما امثال ایشان شجاعت اعتراف آن را ندارند. من تنها جمهوریخواه ایرانی هستم که جرات پیدا کرده است که عبارت اقتدار گرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری را به کار برد.
جوادی
هیچ شخص با نفوذ یا حزبی به تنهایی نمی تواند درصد قابل توجهی از مردم را برای یک حرکت انقلابی بسیج کند. این یک حقیفت تلخ برای اشخاص با نفوذ ، روشنفکران و احزاب پر مدعی و انحصارطلب ایرانی است. این حقیقت چنان سهمگین و تلخ است که مخالفان جمهوری اسلامی معمولا قادر به درک و اعتراف به آن نیستند. اگر این حقیقت تلخ اما استراتژیک را نقطه عزیمت در نظر بگیریم ، دیدگاه استراتژیک ایجاب می کند که مخالفان وضع موجود راهی جز گفتگو و همکاری ندارند. در این چهل و پنج سال مخالفان جمهوری اسلامی با تمام توان به هم تاختند به جای اینکه توان شان را در جهت همکاری به کار برند. کدام یک از روشنفکران ایرانی را سراغ دارید که دست کم بخشی از مخالفانش را به رسمیت شناخته و برای گفتگو و همکاری با آنها به نحو پیگیر تلاش کرده باشد؟ بله ممکن است کوشش های مقطعی و ضعیفی بوسیله برخی در این راه صورت گرفته باشد اما من روشنفکری را سراغ ندارم که همانطور در انتقاد از مخالفان پیگیر و خستگی ناپذیر عمل کرده در جهت گفتگو و همکاری نیز به نحو پیگیر و با تمام توان تلاش کرده باشد. من تلاش کردم تا این طلسم را بشکنم و اهمیت استراتژیک گفتگو و همکاری را برای تغییر وضع موجود یادآور شوم. آیا گوش شنوایی برای شنیدن هشدار های من وجود دارد؟ چ من بلد نیستم نظراتم را در قالب مقاله بنویسم اما شکی وجود ندارد که اندیشیدن و پرسشگری را بلد هستم. من برای برکشیدن خود اینجا نمی نویسم، بلکه برای کمک به تغییر وضع موجود است که اینجا می نویسم و از برخی روشنفکران خواهش می کنم که این نظرات را مورد توجه قرار دهند. احتمال ضعیفی برای ثمر بخش بودن کوشش هایم وجود دارد ولی دانستن این حقیقت مرا کاملا ناامید و درمانده نکرده است. خواهش دیگری که از روشنفکران نسل سوم دارم این است که دست از حدل بر سر موضوعات تاریخی بردارند و برای تغییر وضع موجود به گفتگو و اقدامات مشترک روی بیاورند. سیاست حذف بی فایده است ، باید به سمت گفتگو و همکاری حرکت کرد.
جوادی
اگر در خارج بودم، سمیناری درباره مساله ی استبداد تشکیل می دادم و از اندیشمندان ایرانی دعوت می کردم تا نظرات شان را دراین باره در معرض آگاهی عموم قرار دهند. سایت زمانه نیز می تواند از مقاله نویسان علاقه مند دعوت کند که در این باره مقاله و یادداشت بنویسند. به نظرم مساله ی استبداد مساله اول یعنی مهمترین مساله ی جامعه ایران است.
جوادی
در حالی که انقلاب سیاسی سده بیستم، انقلاب روسیه ، ناکام مانده و هنوز خیلی زود است که برآمد نهایی انقلاب چین را مورد قضاوت قرار دهیم، انقلاب های پیروزمند قرن ما، حتی اگر صرفا در مراحل آغازین خود باشند، انقلاب های زنان، کودکان و انقلاب های جنسی اند.اصول این انقلاب ها را هم اکنون شعور تعداد بسیاری از افراد پذیرفته و هر روز ایدئولوژی های کهن به گونه ای مضحک تر می شوند. ( منبع: کتاب داشتن و بودن اثر اریک فروم) این کتاب را فروم در سال ۱۹۷۶ منتشر کرده است یعنی سه سال پیش از انقلاب ۱۹۷۹ در ایران. فکر نمی کنم هیچ یک از روشنفکران نسل سوم تا به امروز این نظر فروم را دیده باشند یا درباره آن فکر کرده باشند. فروم با اونکه یک سوسیالیست بود اما آرزومندانه ادعا نکرد که انقلاب های آینده انقلاب های سوسیالیستی هستند. او از انقلاب های پیروزمند زنان و کودکان یاد کرده است. آیا جنبش زن، زندگی، آزادی مثالی بارز از چنین انقلاب هایی نیست؟ متاسفانه اکثر مخالفان جمهوری اسلامی تلاش کردند تا ماهیت فمینیستی این جنبش را نادیده بگیرند و تفسیری حزبی شان را غالب کنند. من حتی قبل از اینکه با نظر فروم درباره انقلاب های پیروزمند قرن ما آشنا شوم ، همواره بر ماهیت فمینیستی جنبش زن، زندگی، آزادی و محوریت زنان در آن تاکید کردم. جمهوری اسلامی یک نظام به شدت مردسالار است و پادزهر آن فمینیسم است. برای عبور از وضع موجود به یک نظریه ی انقلابی نیاز هست و به نظرم فمینیسم مناسب ترین نظریه ی انقلابی برای این کار هست زیرا زنان در ایران امروز بیشتر از هر گروه دیگری تحت ستم هستند و بنابراین بیشتر از هر گروه دیگری قابلیت انقلابی دارند.
جوادی
شعار زن، زندگی، آزادی هم یک شعار رادیکال و مترقی است و هم یک شعار فراحزبی. فرا حزبی بودن این شعار اهمیت استراتژیک دارد به این معنی که می تواند عامل همبستگی باشد . متاسفانه مخالفان وضع موجود به جای تاکید بر ماهیت فرا حزبی این شعار و همبستگس حول آن، تلاش کردند تا شعارهای حزبی و فرقه ای را در کنار این شعار مرکزی ، برجسته کنند و باعث تضعیف نیروی وحدت بخش این شعار شوند. فرقه گرایی و انحصارطلبی از هر نوعی چه چپ و راست ، چه سلطنت طلبانه و چه جمهوری خواهانه، به ضرر پیشرفت یک حرکت انقلابی است. تاکید بر محوریت زنان در جنبش زن، زندگی، آزادی به معنی به حاشیه راندن بقیه گروههای تحت ستم یا انکار آنها نیست، بلکه یک موضوع استراتژیکی و برای پیشبرد جنبش انقلابی است. به جای زنان ، اگر بر محوریت هر گروه یا هر نوع ستم دیگر تاکید شود، جنیش زن، زندگی، آزادی را تضعیف خواهد کرد
جوادی
فروم سه سال قبل از انقلاب ۵۷، می گوید انقلاب های پیروزمند عصر ما حتی اگر در مراحل آغازین خود باشند، انقلاب های زنان ، کودکان و انقلاب های جنسی اند. من این نظر فروم را می پذیرم اما پذیرش این نظر برای اکثر روشنفکران ایرانی دشوار است. منظور فروم از انقللاب پیروزمند انقلابی نیست که صرفا به سرنگونی یک نظام سیاسی منجر شود. اگر غیر از این می بود، فروم از انقلاب روسیه به عنوان انقلاب ناکام یاد نمی کرد. ناکامی در روانشناسی دارای تعریف روشنی است. هرگاه دستیابی به یک هدف یا ارضای یک نیاز به تاخیر بیافتد یا با مانع روبرو شود ، گفته می شود ناکامی روی داده است. بنابراین با ملاحظه تعریف روانشناختی ناکامی می توان گفت یک انقلاب ناکام انقلابی است که در تحقق اهدافش ناموفق باشد. بر این اساس می توان گفت انقلاب ۵۷ نیز مانند انقلاب ۱۹۱۷ روسیه یک انقلاب ناکام بوده است. فروم با اونکه چپ گرا است اما از انقلاب روسیه به عنوان انقلاب ناکام یاد می کند و بر خلاف مدافعان انقلاب ۵۷، از یک انقلاب به شکل منفی دفاع نمی کنند. دفاع منفی از انقلاب ۵۷ فقط به بقای جمهوری اسلامی کمک می کند و هیچ کمکی در جهت گذار نمی کند.
جوادی
اهمیت ایده ی تفکیک قوا در تاسیس دموکراسی و آزادی بدان حد است که کانت جمهوری را نظام تفکیک قوا تعبیر می کند.من بر خلاف اکثر جمهوریخواهان ایرانی، برداشت کانت از مفهوم جمهوری یعنی جمهوری به مثابه نظام تفکیک قوا را بر برداشت آرمانشهرگرایانه از مفهوم جمهوری ( برداشت افلاطونی)یعنی جمهوری به مثاله نظام سیاسی کامل، ترجیح می دهم زیرا برداشت آرمانشهرگرایانه علی رغم جذابیت ، اساسا تحقق ناپذیراست. در انقلاب جمهوریخواهانه۵۷ ، ب رداشت افلاطونی از مفهوم جمهوری غالب بود و دیدیم که به اقتدارگرایی در شکل جدیدی انجامید. این اقتدارگرایی بر خلاف نظر کسانی که همچنان از انقلاب ۵۷ به نحو منفی دفاع می کنند، فاقد زمینه نبوده است. زمینه ی اقتدارگرایی در شکل جمهوری یا تحت عنوان جمهوری را باید در برداشت غلط از مفاهیم استبداد و جمهوری جستجو کرد. مدافعان انقلاب ۵۷ به خاطر نتایج دهشتناک این انقلاب، آن را به نحو سلبی تعبیر می کنند و انقلاب ضد سلطنتی می نامند. آیا ضد سلطنتی به معنی جمهوریخواهی نیست؟. حقیقت تلخ این است که انقلاب جمهوریخواهانه ۵۷ به اقتدارگرایی انجامید. چه درسی از این تجربه گزاف می توان گرفت؟ مهمترین درسی که از این تجربه می توان گرفت این است که اقتدارگرایی منحصر به سلطنت مطلقه نیست و اقتدارگرایی تحت جمهوری خواهی نیز امکان پذیر است و حتی می تواند وحشتناک تر از اقتدارگرایی در شکل سلطنت باشد. آیا با وجود این تجربه مهم همچنان باید بر اینهمانی سلطنت و استبداد تاکید کرد؟. از اینکه جمهوری خواهی ایرانی هنوز قادر به فهم ژرف مساله استبداد نیست، سخت آزرده هستم. ما گرفتار استبداد هستیم زیرا هنوز مساله ی استبداد را درست نشناخته ایم. شناخت دقیق مساله گام نخست اما اساسی در جهت حل آن است. ما در مورد مساله ی سخت جان استبداد هنوز گام اول را بر نداشته ایم. تعجب می کنم جرا پذیرش امکان اقتدارگرایی تحت عنوان جمهوریخواهی تا این اندازه باید برای جمهوریخواه ایرانی دشوار باشد؟ آیا غیر از این است که جمهوریخواه ایرانی هویت خودش را در ضدیت با سلطنت تعریف می کند و به برداشت افلاطونی از مفهوم جمهوری چسبیده است؟
جوادی
درباره تنش نظامی بین ایران و اسرائیل که اکثر روشنفکران ایرانی را مشغول کرده، حرف نمی زنم زیرا فایده ای ندارد.
جوادی
نگاهی به رسانه های فارسی زبان بیاندازیم، مشاهده خواهیم کرد که موضوع تنش بین ایران و اسرائیل در مرکز توجهات قرار گرفته است و بقیه مسایل از جمله مساله ی جنبش زنان و مساله تورم به حاشیه رفته است. وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی اخیرا گفته است که مساله ی ما مساله ی زنان نیست بلکه مساله ی منطقه است. آیا مشغول کردن افکار عمومی به یک بحران در سیاست خارجی به معنی منحرف کردن افکار عمومی از مسایل داخلی نیست؟ آیا این سیاست در جهت تشدید کنترل نیست؟ به احتمال زیاد نه اسرائیل می خواهد تا سر حد نابودی با جمهوری اسلامی درگیر شود و نه جمهوری اسلامی چنین چیزی را می خواهد. اما هر دو تمایل دارند که افکار عمومی را از بحران های سیاست داخلی به ویژه بحران مشروعیت به سمت بحران خارجی منحرف کنند.جمهوری اسلامی به شعار مرگ بر اسرائیل بیشتر نیاز دارد تا به جنگ تمام عیار با اسرائیل.
جوادی
پذیرش بخشی از نظراتم از طرف بخشی از روشنفکران نسل سوم باعث تغییر فضای روشنفکری و به تبع باعث تغییر فضای سیاسی خواهد شد. هیچ شخصی به اندازه من عزم را جزم نکرده بود که فضای روشنفکری ایران را تغییر دهد. بیشتر افکار من افکار غیر نرمال اند اما افکار پریشان نیستند.
جوادی
بیهوده ترین کاری که یکمخالف جمهوری اسلامی می تواند بکند ، دفاع از نظام پهلوی و یا انتقاد از آن است زیرا نه تنها در برون رفت از وضعیت فلاکت بار کنونی تاثیری ندارد ، به تداوم وضع موجود نیز کمک می کند. اما این کار راحت ترین کار و معمول ترین کاری است که مخالفان جمهوری اسلامی در طول چهل و پنج سال انجام داده اند و اسم آن را هم مبارزه یا روشنگری نهاده اند. اینجا دیگه فرقی بین سلطنت طلبان و جمهوریخواهان وجود ندارد، هر دو گروه در این کار احمقانه مشارکت نموده اند. یکی با این نیت که دفاع از پهلوی به احیای پهلوی کمک می کند و دومی با نیت خنثی کردن این تلاش ها دست به اینکار زده اند. اما این دو گروه بازیگر سوم یعنی جمهوری اسلامی را در این بازی نادیده گرفته اند. بازی دفاع یا انتقاد از پهلوی یک بازی باخت_ باخت است و هر بازی باخت_ باخت بین مخالفان یک رژیم، به نفع آن رژیم تمام می شود. این یک نکته ی مهم استراتژیکی است که مخالفان جمهوری اسلامی که اکثر شان مثل خود جمهوری اسلامی انحصارطلب اند،از آن بی خبرند.
جوادی
روشنفکران نسل سوم تلاش می کنند تا مردم ایران را بیدار کنند، اما اکثر مردم به ویژه نسل های جدید بیدارند واونهایی که هنوز بیدار نشده اند ، اکثریت روشنفکران نسل سوم اند که کار معمول شان دفاع یا انتقاد از پهلوی است.
جوادی
ف. دشتی گرامی ، من مخالفان خود را به رسمیت می شناسم و بارها آنها را مورد خطاب قرلر دادم و بر سیاست گفتگو و همکاری تاکید کردم. اما شما چپ ها براتون بسیار سخت و حتی غیر ممکن است که مخالفان خود به ویژه لیبرال ها را به رسمیت بشناسند. این تناقض است که ما به سیاست حذف عمل کنیم و همزمان مدعی مبارزه با اقتدارگرایی شویم. منظور از سیاست حذف، به رسمیت نشناختن مخالفان است . چهل و پنج سال است که استبدادی تمامیت خواه بر ایران حاکم است و مخالفان وضع موجود هنوز نفهمیده اند که گذار از این وضع مستلزم همکاری است. بزرگترین خوش اقبالی جمهوری اسلامی این است که مخالفانش در تله هابزی گرفتارند و ضرورت استراتژیک گفتگو و همکاری را برای گذار از جمهوری اسلامی درک نمی کنند. آیا چهل و پنج سال تجربه ی سیاست حذف کافی نیست که مخالفان جمهوری اسلامی به نادرستی آن پی ببرند ؟ آیا وقت آن نرسیده است که جمهوریخواهان و مشروطه خواهان و سایر مخالفان همدیگر را به رسمیت بشناسند و سمت همکاری حرکت کنند؟ به رسمیت شناختن مخالفان به معنی پرهیز از گفتگوی انتقادی نیست، بلکه حق حیات قائل شدن برای نظرات مخالفان و پرهیز از تخریب و ترور شخصیت آنها است. ما اغلب به جای نقد نظرات و کنش مخالفان خود، به شخصیت آنها حمله می کنیم.
جوادی
از همه روشنفکرانی که مدعی مبارزه با استبداد هستند، خواهش می کنم به زبان ساده مشخص کنند که منظورشان از استبداد چیست. به نظر من یکی از ضعف های بزرگ روشنفکری ایرانی استفاده از زبان مبهم و کلی گویی است. هنوز هیچ روشنفکری این مساله را مورد توجه قرار نداده است که معنی استبداد از منظر انقلابیون ۵۷ چه بوده است؟ به نظرم اقتدارگرایی برآمده از انقلاب ۵۷ ناشی از برداشت غالب از مفهوم استبداد بوده است. امثال زیبا کلام ها هنوز هم ادعا می کنند علیه استبداد انقلاب کرده اند ولی تا الان کسی از امثال ایشان نپرسیده است که منظورشان از استبداد در آن زمان و اکنون چیست. این پرسش را از بقیه روشنفکران نیز می توان پرسید و به بررسی پاسخ ها پرداخت. حدس من این است که اکثر این روشنفکران قادر به تعریفی نهادگرایانه از مفهوم استبداد نخواهند بود و به کلی گویی متوسل خواهند شد. به نظرم مساله ی استبداد ریشه ی مهمترین مسایل جامعه ایران است و بنابراین پرسش استبداد چیست؟ یکی از مهمترین پرسش های سیاسی و فلسفی ایرانیان است که متاسفانه اندیشمندان ایرانی اندازه کافی به این پرسش توجه نکرده و به زبان دقیق به آن پاسخ نداده اند. آینده سیاسی ایران تا حد زیادی به پاسخ غالب به این پرسش بستگی دارد.
جوادی
متن زیر را در تاریخ ۱۹ می ۲۰۲۳ نوشتم و به خاطر صدور حکم اعدام توماج صالحی، بار دیگر آن را باز نشر می دهم. مخاطب این متن روشنفکران هستند و امیدوارم مثل دفعه اول مورد بی اعتنایی قرار نگیرد. ما روشنفکران، مبارزان شجاع جنبش زن، زندگی، آزادی را تنها گذاشتیم و اجازه دادیم جمهوری اسلامی آنطور که دلش می خواهد آنها را سرکوب و اعدام کند. ابراز تاسف و محکوم کردن اعدام ها، ماشین سرکوب و اعدام جمهوری اسلامی را از کار نمی اندازد. راهی غیر از همبستگی برای عبور از وضع موجود نیست. برای همبستگی به چشم پوشی موقت از اختلافات نیاز هست. تاکید بر اختلافات فقط به نفع وضع موجود است. می دانم مرزبندی ها و اختلافات برای روشنفکران متعصب ایرانی چقدر مهم اسا و گویا هویت آنها را تشکیل می دهد. ولی پرسش من این است که آیا همکاری مستلزم نبود اختلافات است؟ همکاری مستلزم وجود اشتراکات است نه نبود اختلافات. آیا مخالفان جمهوری اسلامی نمی توانند به طورموقت از کینه ورزی ها و اختلافات چشم پوشی کنند و یک مرکز هماهنگی تاسیس کنند؟ ما چگونه می توانیم ادعای کثرت گرایی و دموکراسی کنیم ولی حاضر نباشیم تنوع گرایش های سیاسی را به رسمیت بشناسیم و با مخالفان خود گفتگو کنیم؟ بیش از پانصد نفر از جوانان ایران، در جنبش زن،زندگی، آزادی به خاک و خون کشیده شدند و هزاران نفر زندانی و شکنجه شدند، کدام یک از اینها دنبال دموکراسی رادیکال و آرمانهایی از این قبیل بوده اند؟ برای این جوانان شجاع آیا مساله ی جمهوری یا سلطنت مهم بوده است؟ آیا اینها درگیر مساله ی مرکزگرایی یا فدرالیسم بوده اند؟ اکثر اینها خواهان زندگی معمولی بوده اند که جمهوری اسلامی بیش از چهار دهه از آنها دریغ داشته است.
جوادی
مخالفت با پهلوی به معنی دموکرات بودن نیست زیرا مخالف پهلوی می تواند طرفدار استبداد در شکل دیگر باشد. تقریبا تمام مخالفان پهلوی طرفدار شکل دیگری از استبداد بوده اند.این حقیقت تلخی است که در انقلاب ۵۷ نادیده گرفته شد و همین مساله به اقتدارگرایی در شکل جدید منجر شد. برای اونکه بار دیگر گرفتار استبداد نشویم، لازم است استبداد را به نحو جامع تعریف کنیم.