روایت معصومیتهای زخم خورده
نقد و نظری بر «مقامات متن» تازهترین کتاب مرضیه ستوده
نسیم خاکسار- خویشکاریِ مرضیه ستوده در آفریدن فضا و بکارگیری زبانِ مخصوص به خود در داستانهایش از ویژگیهای کارهای اوست. «مقامات متن» رمان اخیر او نیز در همین درگاه ایستاده است.
نظر به داستانهایی که در این سالها از مرضیه ستوده خواندهام، هروقت سراغ کار تازهای از او میروم از پیش میدانم با نوشتهای روبرو خواهم شد که فضا و زبان آن به دقت ساخته شده است. خویشکاریِ مرضیه در آفریدن فضا و بکارگیری زبانِ مخصوص به خود در داستانهایش از ویژگیهای کارهای اوست. رمان اخیر او که نام تامل برانگیزی هم برای آن انتخاب کرده، «مقامات متن»، نیز در همین درگاه ایستاده است.
در بسیاری از کارهای مرضیه عناصری چون تبعیض، مهاجرت، و زن در قالبهای مادر، همسر، معشوق و شاغل خانه سالمندان یا ادارههای مربوط به امور پناهندگان و مهاجران حضوری همیشگی دارند. این زن، با شخصیتی اجتماعی و دلسوز سالمندان که فکر کردن به عوالم آنها و کمک کردن به آنها و شاد کردنشان، جهان او را میسازد، گاه مادری است نگران وضعیت پسرش که تمام هم و غم اش رسیدن به او و وصل شدن به رویاهای اوست، گاه معشوق یا همسری که وجود و نیازهای روح و تناش نادیده گرفته شده.
اینها کلیاتی است که از کارهای داستانی مرضیه ستوده در خاطر دارم.
مقامات متن را که شروع کردم به خواندن، از نو در همین جهان آشنا سفر کردم. نخست از نام این رمان بگویم و بعد از جهانی که در این کار با همان عناصر آشنا ساخته شده است.
مقامات، تا آن جایی که در پی یافتن تعریفی مختصر از آن بودم در کتاب سبک شناسی محمد تقی بهار چنین تعریف شده:
«مقاماتی که ما در صدد آن میباشیم به معنی روایات و افسانههایی است که کسی آنها را گرد آورده و یا عباراتی مسجع و مقفی و آهنگدار برای جمعی فروخواند یا بنویسد و دیگران آن را بر سر انجمنها یا در مجالس خاص بخوانند و از آهنگ کلمات و اسجاع آن که به سجع طیر و تغرید کبوتران و قمریان شبیه است لذت و نشاط یابند.»[۱]
ملک الشعرای بهار در تعریف بیشتر از «مقامه» در پانویسی ذیل همین صفحه آورده است:
مقامات ازین قبیل خواندنها است یا برای قصه خوانی یا برای وعظ در مجتمعات عمومی ادا میشده است و دارای اسجاع لطیف و الحان زیبا و عبارات مقبول و شعریات بوده و مقامه نویسان عرب هم از این معانی استفاده کرده و این نام را بر قصص موضوعه خویش نهادهاند، زیرا آن را در مجالس و محافل میخواندهاند و مردم از آنها لذت میگرفتهاند. [۲]
با تعریفهای آورده شده از مقامات و نظر به قصه در قصه بودن رمانِ «مقامات متن» و شعرهایی که میان متن آمده و در سرآغاز آن، میتوان به ربط و وفاداری این رمان از جنبه ساختاری به این نوع از نوشتهها پیبرد:
مرغان هوایی را بازان خدایی را/ از غیب به دست آرم بیصنعت و بیحیلت. خود از کف دست من مرغان عجب رویند/ می از لب من جوشد در مستی آن حالت.[۳]
شخصیت های اصلی این رمان: بهرام، مهدی و شهاب سنگ، غیر از مسیح، پسر راوی، در ترفندی دلنشین و زبانی راهگشا در همان پاراگراف ابتدای رمان به خواننده معرفی میشوند:
بعد از سالها، هنوز وقتی اینجا کنار بندر، اطراف اقامتگاه پناهندگان قدم میزنم آن روزها با همه دیوانگیهاش، تکانهاش و دلهرههاش با جزئیات دقیق یادم میآید. نسیمی که بوزد یاد بهرام و عشق و عاشقیهاش روی پوستم است و یاد مهدی و شرم زنده ماندنش، بغضی شکسته و اشکی سرازیر. اما حضور تابناک شهاب سنگ، همیشه با من است چه کنار بندر قدم بزنم یا شبها در رختخواب که چشم به سقف دوختهام، به خودم لبخند بزنم ... [۴]
راوی در همان ابتدا در معرفی شخصیت و وجود این «من» یا «خود» که میخواهد حکایت این سالها را برای ما روایت کند مینویسد:
یک دهه بعد از میانسالی، اگر عاقبت به خیر شده باشی یعنی سقفی روی سرت و غم نان نداشته باشی و خلوتی و آرامشی، تازه وقتش است که وجدان سر بلند کند، آن وقت آدم میخواهد هی از خودش فرار کند. به کجا؟\nاگر آدم فقط به خودش آسیب زده و به زندگیش گند زده باشد، با غرق شدن در متون کهن یا غرقه در موسیقی و نشست و خلوتی با رفیقی همپیاله، شاید آسیبها مرهم بگیرد.\nاما اگر به دیگری آسیب زده باشی، ندای وجدان، غریو وجدان چنان است که روح را میدرد .. [۵]
پس ما با یک راوی میانه سال روبروییم که چند سطر بعد روشن میشود از وطن بیرون آمده و به اجبار در کانادا زندگی میکند. وجودی میانه سال و مهاجر که هم به خودش آسیب زده و هم ندای وجدان از آسیب زدن به دیگری روحش را میدرد. بعدها در طی رمان روشن میشود که این وجود آسیب خورده، مسیح، پسر اوست که وقتی راوی به زندگی و کارهای او فکر میکند خودش را مسئول تقدیر یا وضعیتی میداند که او پیدا کرده است.
اوائل جنگ ایران و عراق، وقتی بمبی در نزدیکی خانهی ما روی یک کودکستان افتاد، ما تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم. همسرم در فکر رشد و فعالیت تجاریش بود. اما من میترسیدم. صدای آژیر قرمز و ضدهوایی که میآمد، قالب تهی میکردم. قبل از شروع جنگ و افتادن بمب هم من این حالت فرار را داشتم، فرار از ایران، فرار از دوست و آشنا و فرار از محیط اطرافم. پسرمان مسیح، کودکستان میرفت. الان که یادم میآد انگار از بچهام هم فراری بودم. انگار فقط لازم بود، بچه لباس تنش باشد و شکمش سیر. بعدها هر چه فکر کردم یادم نیامد اصلا باهاش حرف زده باشم، قصه گفته باشم، لالایی خوانده باشم... [۶]
راوی بعد از مهاجرت به کانادا، درس مددکاری اجتماعی را هنوز تمام نکرده، در سازمان بهزیستی تورنتو بخش اسکان (به پناهندگان و مهاجران و تبعید شدهها) استخدام میشود. خانوادههایزیادی مهاجرت کرده بودند و پناهجویان و فراریها از جنگ روز به روز بیشتر میشدند. «و بیشمار جان به در بردگان، بعد از کشتار و پرپر شدن جوانها و نوجوانها در زندانها»[۷] کسانی که به یاری و توجه او نیازمند بودند، «از کوه و کمر میآمدند، آش و لاش و وحشتزده میآمدند. از این کشور به آن کشور، بیزبان و بیپناه، مات و مبهوت میآمدند. هموطنها را میدیدی گیج و پریشان و آواره. خیلیها عزیز از دست داده، خانوادهها با بچههای کوچکِ بهانهگیر.»[۸]
راوی با درگیرشدن با مشکلات و دشواریهای زندگی مهاجران و تبعید شدهها، با اِعمال تبعیضی بر آنها روبرو میشود که جانش را آزار میدهد. با این که به این واقعیت اذعان دارد «نسبت به دیگر کشورها، نژادپرستی در کانادا وجود ندارد،» ولی تبعیض سازمان یافته درون سیستم را میبیند. «تبعیض سازمان یافته در سیستم بود و در موقعیت اجتماعی. به خصوص پناهنده، اسیر در سیستم بود. پناهنده به زندگی وصل نبود به سیستم وصل بود.»[۹]
او در یکی از جلسههایی که با رئیس رؤسای این سازمان داشت به قوانین مسخره و دست و پاگیری که مثل سیم خاردار دور پناهجو چنبر زده بود اعتراض میکند: «شما به پناهنده مثل یک پرونده و شماره نگاه میکنید نه مثل یک انسان، خب این بابا که در این مدت دق میکند از دوری خانوادهاش.»[۱۰]
پذیرش پناهنده تا اقامت دائم، سه چهار سالی طول میکشید و سه چهار سال بعد وقتی پناهجو میتوانست کار کند و مالیات بدهد میتوانست برای آوردن خانوادهاش اقدام کند. او پیشنهاد میکند به جای این که هی پناهنده را بفرستند مشاوره تا قاطی نکند و شرکت اجباری در کلاسهای خودیاری تا خشماش را کنترل کند، بگذارند، «زن و بچهاش بیایند و یا از همان اول به او اجازهی کار دهند تا مهندس صنایع مجبور نشود در پیتزایی کار کند.»[۱۱]
در یکی از همین روزهای جر و بحثاش با مسئولان مربوطه درباره وضعیت پناهندهها، وقتی از عصبانیت به تته پته افتاده بود و مسئولان میخواستند، با خفه کردن او در پوشش محترمانهای ختم جلسه را اعلام کنند یکهو اتفاقی رخ میدهد که وجود او را تکان می دهد. «یکبار که در حالت تته پته بودم، شهاب سنگ مثل شهاب وارد شد و با تسلط و محکم هر چه را که من میخواستم بگویم گفت. و گفت شما و قوانین شما، درک عاطفی از انسان آسیبدیده ندارید. و فضایی ایجاد کرد که آنها نتوانستند ختم جلسه اعلام کنند، مجبور شدند یادداشت بردارند تا در آیندهی نزدیک پاسخگو باشند.»[۱۲]
او و شهاب سنگ، انگار آشنایی دیرینه با هم داشته باشند به سرعت نور جذب فضای یکدیگر میشوند.
«شهاب سنگ یا تانتاکی تایوما، از اقوام نخستین کانادا، سرخپوستی تحصیلکرده و خوشسیما بود.
پیشانی بلند و دو بافهی موهای جوگندمیش به او ابهتی خاص میبخشید. صدا و گفتاری آهنگین داشت و وقتی با کسی حرف میزد و چشم تو چشم میشد، طرف یادش میرفت چی میخواست بگوید.»[۱۳]
آشنایی با شهاب سنگ، جهان دیگری از قربانیان تبعیض و بیعدالتی، افزون بر قربانیان تبعیدی و مهاجر که شاهدش بود، برابرش میگشاید. جهانی که توضیح و خلق آن یکی از رکنهای اصلی واقعیت این رمان میشود:
بخشی از اقامتگاه پناهندگان ایرانی در کنار اقامتگاه بومیان کانادایی بود. نسل ویران شدهی اقوام نخستین در کانادا. بی سر و سامانهای الکلی. مردان جوان و میانسالی که دندانهایشان ریخته و شکسته بود و اندوهِ چهرهشان را نمیشد تابآورد. بازماندهی نسلی که والدینشان در مدارس شبانهروزی کاتولیک انگلوها به دست پدران و خواهران مقدس، شکنجهی سازمان یافته شدند تا دیگر سرخپوست و وحشی نباشند. و کودکانی که زیر بهرهکشی جنسی توسط کشیشهای با جلال و جبروت، از هیبت انسانی خود تهی شدند.[۱۴]
در گفتگوهای بعدی با شهاب سنگ میفهمد همسر شهاب سنگ، «لهالونا یاکاما»، یا درخت تناور، در «وینی پگ»، سرزمین اقوام نخستین و زادگاهشان، اقامتگاه ترک اعتیاد بومیان را اداره میکند و با دو پسر که به فرزندی پذیرفته بودند، زندگی کند. راوی، بعدها همراه شهاب سنگ و مهدی به آن جا سفری میکند و این دیدار وجود او را به سیارهای دیگر پرتاب میکند.
راوی بعد از این دیدار با شهاب سنگ در جلسه و حس و حالی که این دیدار روی او گذاشته بود، از سالن محل کارش شرحی کوتاه میدهد. از پوستر عکسی از کسرائیان بر دیوار میگوید و از همکار هم وطنش که «وجب به وجب عاشق خاک وطن بود» تا جنبه دیگری از شخصیت خود را برای ما یادآوری کند. «انگار بوی آشنا جسم داشت و آن را در آغوش میکشیدم. بوی بغل بابا؟ بوی برادر که از فرنگ میآمد و همه با هم بغلش میکردیم، بوی پسری که در نوجوانی یک بار با او چیک تو چیک رقصیده بودم؟ همینطور تلو میرفتم تا برسم سر کار.»[۱۵]
در این حال و احوال خوش از وطن، تصویرهای دیگری از وطن نیز در وجود او جان میگیرد. خاطره جانگداز کشتار زندانیها در زندان، در وجود پناهندهی جان به بردهای از آن دوره در دور وبرش که او را به جای خواهرش محبوبه میگیرد و شهاب سنگ را عموجان صدا میزند و نمیداند چطور از مسجد سلیمان به آن جا آمده، و بعدتر، حضور مهدی با زخمهایی که از جنگ خورده است و در نهایت رنجهای خودش از ندیدن و بی توجهی به مسیح..
او هر غروب، بعد از کار، با آوار غصهی همینها بر دلش به طرف خانه راه میافتد. «غروب در راه خانه غصهی عالم بر دلم آوار میشد. این جایش را نخوانده بودم که باید کاسهی چه کنم دست بگیرم. مسیح نه با من حرف میزد، نه با من غذا میخورد، هیچی. بعد از طلاق، من را به کل بایکوت کرد. با این که اصلا بابایی هم نبود که بگوییم از دوری پدرش است. چون پدرش از اول، بیشتر وقتها نبود یا مسافرت بود یا جلسه. مسیح خانهمان، اتاقش و زیرزمین را که مثل یک استودیو درست کرده بودیم دوست داشت. در زیرزمین یک ارگ برقی گذاشته بود، با دو سه تایی از دوستهای دبیرستان جمع میشدند آهنگ میساختند. مسیح ترانه میساخت و میخواند، دوستش دامییار ارگ میزد. چند باری با دامییار توی کلاب همولایتیهاش برنامه اجرا کرده بودند. بعدها که در به در شدیم، بارها با بغض یاد خانهمان میکرد چشمهاش دودو میزد، لب پاییناش را گاز میگرفت که گریه نکند بعد آهنگهایی را که تو زیرزمین میزدند و میخواندند با سوت میزد، با صوتی محزون. دلم آتش میگرفت».[۱۶]
با همین دلِ آتش گرفته، روزی در تابستان با بر و بچههای گروه ادبی میرود جنگل و کنار دریا چادر بزنند، کمی هم بگوبخند و کمی زندگی کنند. وقتی تنگ غروب برمیگردد به خانه حسی شوم تناش را به لرزه درمیآورد. مسیح روی میز آشپزخانه یادداشتی گذاشته بود «مامان من رفتم نگران نباش. با دامییار و دوستش با همایم یک ماشین ون بزرگ داره. ما دیشب ششصد دلار بردیم ما کازینو رو شکست میدیم برای اونایی که نمیتونن کار کنن شرکت میزنیم مامان تو هم میتونی نری سر کار بشینی همش کتاب بخونی. نگران نباش».[۱۷]
میدود به طرف اتاق مسیح. اتاق مسیح خالی است. هیچ اثری از خود به جا نگذاشته. مینشیند روی زمین، روی ورقهایی که مسیح رویشان فرمولهایش را با خط ریز مینوشت. بعد یکی یکی ورقها را برمیدارد و روی چشمش میگذارد. در این وضعیت ویران تنها شعرفروغ میتواند بیان کننده حس بیکسی و درماندگی او شود:/ آیا در این دیار کسی هست...../
بعد از سالها، هنوز پشتم میلرزد وقتی به آن زن تنهای تنها رها شده در غربتِ آن روزها فکر میکنم. بیهیچ یار و یاوری همراه با وحشت بیخبری از پسرش، پسریَ که حواسپرت بود و دلهرهی دائم داشت. [۱۸]
هرچه فکرمیکند میبیند نمیتواند سر نخی از مسیح به دست بیاورد که بتواند دنبالش بگردد. دوستش دامییار، چندباری آمده بود خانه شان. «دو سه سالی از مسیح بزرگتر و بچهی خوبی بود. اهل اروپای شرقی، یوگسلاوی شاید. دامییار هم، باباش از یک طرف رفته بود، مامانش از یک طرف دیگر. او هم کلاس یازده دبیرستان را ول کرده بود و در کارخانهی سنگبری کار میکرد اما بعد از مدتی از کارخانه آمد بیرون و فرمول احتمالات مینوشت تا کازینو را شکست دهد.»[۱۹]
در این اوضاع و احوال روحی است که شهاب سنگ به کمکش میآید. در سیر و سلوک با اوست که درمییاید «طفل را حضور مادرانه وصل میکند به هستی. غریزهی مادرانهای که با کینه و بغض و خودخوری، مخدوش نشده باشد. حضوری پاک و بیغش. حضور مادرانه یعنی از همان وقت شیر دادن به نوزاد و بعد دوران کودکی و بازی و قصه و لالایی،»[۲۰]
راوی در بیان احساسات زنی که هست و ما در رمان با هستی او آشنا می شویم بسیار شجاع است. وجود او چون یک زن در بیشتر حالاتاش، به ویژه وقتی از عشق و تمناهای تن و فکرهای برخاسته از این نیازهایش حرف می زند بسیار شجاع است و از این زن، وجود متکثری میسازد که زنهای بسیاری را با احساسهای گوناگون برانگیخته شده از عشق در وجودشان چون حسادت و میل به تنخواهی و حسهای دیگر شامل می شود.
در این وضع روحی ویران از ناپدید شدن مسیح، یک روز که با پناهندهای فلکزده، در اتاق انتظار دکتری نشسته بوده تا نوبتشان شود، جوانی از اتاق دکتر میآید بیرون. جوان، ایرانی است نگاهشان به هم گره میخورد. زمان میایستد. و او صدای قلب خودش را میشنود. مدتی بعد از این دیدار، یک روز، وقتی رفته است به محل کارش تا گزارش کارش را بنویسد. همان جوان را میبیند در سالن غذاخوری که داشت قفسه سوار میکرد. هر دو جا میخورند از دیدن دوباره هم. او خشکاش میزند، میرود جلو و سلام میکند. اسمش مهدی است. «وقت ناهار به همکارم گفتم تعارفاش کنید بیاید ناهار. همکارم گفت آقا مهدی روزهست. این طور که گفت، مهندس مکانیک و همه فن حریف بود. دو سال جبهه بوده، ترکش خمپاره تو تنش بود و برادرش شهید شده بود. همکارم این کار را برایش درست کرده بود که تجربهی کار کانادایی حساب شود. مسیرش به من میخورد قرار شد بعد از کار، من برسانمش. تا نشستیم تو ماشین، من دیگر قلبم در دهانم بود. گفتم آشنایی انگار... مهدی تا نشست تو ماشین، اول جلوی خودش را گرفت اما نتوانست، بیاختیار گفت داداشم داداشم ... و اشکهاش آمد پایین. بعد من گفتم پسرم و اشکم سرازیر شد. همهی راه بیصدا گریه کردیم تا رسیدیم. گفتم پسرم گذاشته رفته، هیچ خبری ازش نیست. گفتم چه و چهها...»[۲۱]
این ساختار قصه در قصه، همراه با بیتها و ترانههایی که در فاصلهی بین حرفها و حس و حالها و خُرده روایتها آمده، گام به گام روایت اصلی را به جلو میبرند تا از راویِ زن در این رمان، مادر، خواهر، دوست، معشوقی بسازد که در همبستر شدن با مهدی که توانایی خوابیدن با زن را ندارد از تناش برای شفای او مایه بگذارد و با این کار معنایی تازه از همخوابگی دو تن بیافریند. و در ارتباط با جهانِ شهاب سنگ و همسرش لهالونا یاکاما یا درخت تناور، گذشتهای را که در ارتباط با پسرش مسیح از دست رفته بود، ببیند و خاطره های کودکیاش را که از مادر بزرگ و مادر و خاله و داییهایش داشت بیاد بیاورد.
راوی رمان مقامات متن بعد از درآمیختن با دردهای مهاجران و تبعید شدهها و آشنایی با رنج تاریخی بومیان کانادایی که با حضور شهاب سنگ به حقیقت گوشهای از زندگی آنها فهم پیدا کرده است و دیدن انسانهای آسیب دیدهای چون مهدی و ممدو یا کاکلی، با زخمهای روحش از ندیده گرفتن کودکی مسیح و حسهای کودکی او کنار میآید.
صحنهی پایان رمان تصویر شادی است از خانواده کوچک او، با حضور نوزاد نیکول و دامی یار، دوست مسیح، و بازگشت مسیح و مشغول بودن مسیح و شهاب سنگ به بازی ورق ،که دارند شادی کوچک و سادهشان را جشن میگیرند.«خانهی ما شلوغ و پر رفت و آمد شده بود، خانم سوهی و راشل و دامییار و شهاب سنگ، در رفت و آمد بودند. مسیح نقل شهاب سنگ را از من شنیده بود که چه طور در مقابل رئیس رئوسا، ما و پناهندگان را حمایت میکرد اما خودش را ندیده بود. مسیح و شهاب سنگ هم به سرعت نور جذب فضای همدیگر شدند. شهاب سنگ برای مسیح، مثل رئیس قبیله بود که از تو فیلمها آمده بود به خانهی ما. رئیس قبیلهای که فرمولنویسی و حساب کتاب احتمالاتش را به چالش میکشید. گوشهی میز ناهارخوری را مثل میز کازینو درست کرده بود و مثل کارمند حرفهای کازینو قیافه میگرفت و به مسیح ورق میداد، گاه دعوایشان میشد، گاه صدای قاه قاه خندهشان را میشنیدم.»[۲۲]
این چند نکته روشن را نیز درباره این کار بیاورم: «مقامات متن» رمانی به مفهوم دقیق رئالیستی است. پایبندی به واقعیت و ثبت دقیق وقایع در جاهایی برای نمونه در شرح مستند جنایاتی که تا چند دهه پیش بر بومیان کانادایی میرفت و در کمتر جایی از آن ها سخن رفته، در رمان زبانی گزارشی و مستند پیدا میکند تا بتواند فاجعه را همان طور که هست و رویداده نشان دهد. راوی در بیان احساسات زنی که هست و ما در رمان با هستی او آشنا می شویم بسیار شجاع است. وجود او چون یک زن در بیشتر حالاتاش، به ویژه وقتی از عشق و تمناهای تن و فکرهای برخاسته از این نیازهایش حرف می زند بسیار شجاع است و از این زن، وجود متکثری میسازد که زنهای بسیاری را با احساسهای گوناگون برانگیخته شده از عشق در وجودشان چون حسادت و میل به تنخواهی و حسهای دیگر شامل میشود. برای نمونه وقتی عاشق بهرام میشود، «شبها قبل از خواب، این واقعیت را که بهرام هنوز از همسرش جدا نشده و آن دخترک که بهرام بابایش است، نمیتوانستم راحت بیندازم پس کلهام. اما روز بعد عصری که در محل کارم منتظرم ایستاده بود، تا های نفساش بهم میخورد و چشمم میافتاد به سبیل خوشترکیباش پشت آن لبخند محزون دکتر ژیواگویی، واقعیتها رنگ میباختند.»[۲۳] و در ارتباط با مهدی میگوید «روزهای اول، وقتی مهدی از وضعیت و شرایط خانوادهاش گفت و اجبار برای وصلت با زن برادر شهیدش، من پر از خشم شدم و بیزاری از مذهب و ناموس خانواده و دنبالههایش. اما رفتهرفته هر چه به مهدی نزدیک میشدم تمام وجودم میخواست او را برای خودم محکم نگه دارم، برای همیشه.»[۲۴]
همین درست دیدنها و نگاه کردنهای روشن به خود و افشای شجاعانه نهفتههای درون روحش، راوی ماجراهای این رمان را به آن سمت میکشاند که در عشقبازی با مهدی به دریافت تازهای از آن برسد. انگار مهدی بخش آسیب دیدهای از وجود مسیح است که نیاز به ناز و نوازش های او داشته. در این رمان معنای تبعید نیز تنها در دردهای دور از وطن تبعیدی و تبعیضهایی که بر سرش آوار شده محدود نمیشود و تلاش و پیوستن تبعیدی ها به جهان را نیز با خود حمل میکند.
از نکتههای قابل توجه دیگر در این رمان تاخیر در بیان معنای نشانههاست. مثل فکر کردن و اشاره به تبعیضهای ناعادلانه در قوانین دولت کانادا در ارتباط با مهاجران و تبعیدیان، که به شهاب سنگ میرسد و تاریخ خونین بومیان، یا از بیماری مسیح پسرش، به دنیای مادرانه و معصومیتهای آسیب دیده در این جهان و از مهدی و دردها و جان مهربانش به شفابخشی وجود زن و از درماندگی و ویرانی ممدو یا کاکلی از آسیب های زندان، به قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ در زندانهای جمهوری اسلامی.
باقی میماند یک دست مریزاد به خانم مرضیه ستوده و تمام.
۶ مارس ۲۰۲۴
اوترخت
پانویس:
[۱] – سبک شناسی. محمد تقی بهار. جلد دوم. انتشارات زوار. تهران. ۱۳۸۱. ص ۳۲۶
[۲] – همان. پانویس. ص ۳۲۶
[۳] – مقامات متن. مرضیه ستوده، ص ۱، نسخه پی د اف.
[۴] – همان. ص ۲
[۵] – همان. ص ۲
[۶] – همان. ص ۲ و ۳
[۷] – همان. ص ۳
[۸] – همان ص ۳
[۹] – همان. ص ۴
[۱۰] – همان. ص ۴
[۱۱] – همان. ص ۴
[۱۲] – همان. ص ۴ و ۵
[۱۳] – همان ص ۵
[۱۴] – همان. ص ۵
[۱۵] – همان. ص ۶
[۱۶] – همان. ص ۷
[۱۷] – همان. ص ۲۱
[۱۸] – همان. ص ۲۲
[۱۹] – همان. ص ۲۲
[۲۰] – همان. ص ۲۴
[۲۱] – همان. ص ۲۷
[۲۲] – ص ۵۸
[۲۳] – همان. ص ۱۷
[۲۴] – همان. ص ۳۲
نظرها
نظری وجود ندارد.