مارکس(ها): جستاری در باب مسیریابی مارکس
پنجم مه سالگرد تولد کارل مارکس، فیلسوف و روزنامهنگار و انقلابی آلمانی است. به همین مناسبت، سامان آزاد با مرور حیات نظری و سیاسی مارکس، از او به عنوان تجسم بدنی جمعی مینویسد که فشرده دوران خویش است؛ باید مارکس متکثری را شناخت که معرف سیمای یک تبعیدی به معنای دقیق کلمه است.
مارکس فیلسوف، مورخ و انقلابی بیگمان یکی از تاثیرگذارترین اندیشمندان مدرن به شمار میرود. اگرچه در طول عمر خود تا حد بسیار با بیاعتنایی محققان روبهرو شد اما اندیشههای اجتماعی و سیاسی که او بسط و گسترش بخشید، پس از مرگش در ۱۸۸۳ بیش از پیش مورد پذیرش گسترده در جنبش سوسیالیستی قرار گرفت.
مارکس در یک خانواده طبقه متوسط در تریر در کنار رودخانه موزل به دنیا آمد. در خانوادهای یهودی رشد یافت و پدرش با تهدید از دست دادن شغل خود در مقام یکی از محترمترین حقوقدانان تریر، حاضر شد به عنوان یک پروتستان غسل تعمید دهد. مارکس در هفده سالگی در دانشکده حقوق دانشگاه بُن نامنویسی کرد. سال بعد پدرش مارکس را به دانشگاه بزرگتر و جدیتر برلین فرستاد که او نیز چهار سال بعدی را در آنجا گذراند و در جریان آن، مارکس به سمت هگل گرایش پیدا کرد و سخت درگیر جنبش هگلیهای جوان شد؛ گروهی که دربردارنده چهرههایی همچون بائر و اشتراوس بود. جنبش هگلیهای جوان نقدی رادیکال از مسیحیت ارائه میداد و به طور ضمنی جنبشی در مخالفت با خودکامگی بود. پس از تعطیلی روزنامه مارکس به دست حکومت پروس، او تصمیم گرفت به فرانسه مهاجرت کند.
همین که مارکس در پایان ۱۸۴۳ به پاریس رسید به سرعت با گروههای سازمانیافته کارگران آلمانی مهاجر و گروههای گوناگون سوسیالیست فرانسوی تماس گرفت. او همچنین به ویراستاری سالنامه آلمانی-فرانسوی پرداخت که عمری کوتاه داشت و غرض از انتشار آن بر پا کردن پلی بین سوسیالیسم نوپای فرانسوی و اندیشههای هگلیهای رادیکال آلمان بود. مارکس طی چند ماه نخست اقامت خود در پاریس به کمونیستی معتقد تبدیل شد و آرای خود را در یک رشته نوشتهها که به «دست نوشتههای اقتصادی، فلسفی» شهرت دارد طرح کرد که تا حدود ۱۹۳۰ همچنان منتشر ناشده باقی ماند. در آنجا او برداشتی اومانیستی از کمونیسم به دست داد که تحت تاثیر فوئرباخ قرار داشت و بر سرشت بیگانه شده کار در جهان سرمایهداری استوار بود و البته در پاریس بود که مارکس برای نخستینبار با انگلس آشنا شد که آغازی بود بر یک رابطه مادامالعمر.
مارکس در پایان سال ۱۸۴۴ از پاریس اخراج شد و همراه با انگلس به بروکسل رفت و سه سال بعدی را در آن جا ماند. و سپس از انگلستان دیدن کرد که در آن هنگام پیشرفتهترین کشور صنعتی به شمار میآمد. هنگامی که مارکس در بروکسل به سر میبرد خود را وقف مطالعه عمیق تاریخ کرد و آن چیزی را بسط و پرورش داد که به برداشت ماتریالیستی از تاریخ شهرت یافت. همزمان با این کار نظری، مارکس درگیر فعالیت سیاسی هم شد و در «فقر فلسفه» ضد آن چه «سوسیالیسم تخیلی» میشمرد به جدل پرداخت و به «اتحادیه کمونیستها» پیوست که سازمانی از کارگران مهاجر آلمانی بود که مرکزش در لندن قرار داشت و مارکس و انگلس بدل به نظریهپردازان مهم آن شدند. در کنفرانس اتحادیه در لندن در پایان ۱۸۴۷ به مارکس و انگلس ماموریت داده شد تا یک مانیفست برای حزب کمونیست بنویسند. در جریان موج انقلابهای ۱۸۴۸ در اروپا است که مانیفست منتشر میشود.
طی نیمه نخست دهه ۱۸۵۰ خانواده مارکس در یک خانه سه اتاقه در محله سوهو در لندن به سر بردند و دستخوش فقر شدید شدند. جای شگفتی نیست که کار سترگ مارکس در زمینه اقتصاد سیاسی پیشرفت آهستهای داشت. در سالهای ۵۸-۱۸۵۷ مارکس دست نوشته سترگی در ۸۰۰ صفحه پدید آورد که پیشنویس کاری شمرده میشد که او طی آن قصد داشت به وارسی سرمایه، مالکیت ارضی، کار مزدی، دولت، تجارت خارجی و بازار جهانی بپردازد. این دست نوشته که به «گروندریسه» مشهور است تا ۱۹۴۱ منتشر نشد. و پس از آن بود که مارکس که درگیر بینالملل اول شده بود بزرگترین اثر اندیشه مدرن غربی یعنی «سرمایه» را آغاز کرد که تحلیلی بود از اقتصاد سیاسی سرمایهداری در حال رشد.
کدام مارکس؟
بدین ترتیب، نوشتن از مارکس همواره نوشتن از مارکس(ها) است. دستهبندی مشهوری است که فعالیت مارکس را بر اساس محل اقامتش به سه دوره تقسیم میکند. دوران آلمان مربوط به شکلگیری اندیشه فلسفی مارکس بود، در فرانسه شاهد تولد مارکس انقلابی بودیم و در نهایت در لندن بود که مارکس «سرمایه» را به رشته تحریر در آورد. پس به تعبیری ما با چند مارکس مواجهایم که هر کدام در وابستگی/ گسستی با آن دیگری قرار دارد. حتی تفسیرهای قرن بیستمی از مارکس نیز به هیچ وجه شکل واحدی پیدا نکردند و هرکدام اردوگاه فکری متفاوتی را رقم زدند. هر جنبش مارکسیستی در قرن بیستم بنا به همین مارکسهای گوناگون به دنبال «خلق» یا «کشف» مارکس خود بود. مارکس انقلابی پاریسی، مارکس روزنامهنگار عضو هگلیهای جوان آلمانی و در نهایت مارکس اقتصاددان لندنی در سوهو و مابین تمام اینها در هر دوره کاری باز هم با مارکسهای زیادی طرفیم، مارکس سالنامه آلمانی- فرانسوی، مارکس بین الملل اول و...
به این تعبیر مارکس اندیشمندی سراسر مدرن است که دائمآ از قرار گرفتن در یک قالب فکری سر باز میزند. ردیابی مارکس بر اساس محل اقامتش شاید بتواند به نوعی نقشهای به دست دهد از تمام ماجراهای فکری-سیاسی قرن نوزده میلادی و همچنین ما را با مارکس(ها) مواجه کند و نه تنها یک مارکس واحد.
بررسی مکانها و نقشه فکری متفکرانی نظیر مارکس تنها بررسی یک فرد اندیشمند نیست بلکه مسیریابی بدنی جمعی است که فشرده شده و ردپای یک دوران را بر خود حک کرده است. فشرده یک قرن، در اینجا قرن اکتشافات و انقلابهای بزرگ سیاسی و صنعتی در تمدن غرب، در نوع این ردیابی مکانمحور وجود دارد؛ ردیابیای که سعی میکند با رویکردی که تبارش به خود مارکس میرسد زندگی او را در بستر زیست سیاسی اقتصادیاش در کشورهای گوناگون بررسی کند. از این بابت، شاید تنها آن دسته نوشتهای نظری درباره مارکس را میتوان جدی کرد که نوعی نوشتن درباره یک «بدن جمعی» باشد که تمامی دوران (در اینجا قرن نوزده) را در دل زیست خود و آثارش جای داده است. درست همانطور که موزس هس، مارکس را توصیف کرده است:
بت من...او عمیقترین مسائل جدی فلسفه را با زیرکی و شوخ طبعی تمام در هم میآمیزد. تصور کنید روسو، ولتر، هولباخ، لسینگ، هاینه و هگل در یک شخص جمع شوند...میشود دکتر مارکس.
(کارل مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی، نوشته جاناتان اشپربر)
به این شکل تصویری که در ذهن نقش میبندد، تصویر مارکس همچون یک تبعیدی ابدی است. تبعیدی اغلب به فردی اشاره دارد که از زادگاه خود به دلایل سیاسی یا فرهنگی طرد شده است و همواره در نسبتی بیرونی به وضعیت ثانوی قرار دارد، چیزی شبیه فیگور «غریبه» در اندیشه گئورگ زیمل که معتقد بود که «غریبه» به علت موقعیت بیرونی خود تنها کسی است که قادر است وضعیت را به مثابه یک کل مورد بررسی قرار دهد. پس تبعیدی و غریبه به علت این جایگاه بیرونی و حذف ساختاری خود از وضعیت قادر است که نقدی برانداز نسبت به آن اتخاذ کند و امکانی برای امتناع از تبدیل شدن به بخشی از سیستم داشته باشد. مارکس خود بهترین نمونه از آن فرد تبعیدی بود و از همین رو اندیشه او نیز یک اندیشه برانداز تبعیدی است. در تحلیل خود مارکس نیز پرولتاریا یا همان سوژه/فاعل انقلاب گویی همواره جایگاه ساختاری یک تبعیدی را اشغال کرده است. همان طبقهای که انحلال تمام طبقات است و میتواند از هر نوع سیاست هویتی(ملیت، نژاد، دین و قوم) کنده شود و خود را به قسمی سیاست حقیقت ناب ژاکوبنی وصل کند. مارکس به مثابه یک بدن جمعی، جایگاهاش به عنوان یک تبعیدی و اندیشه جهانشمول تبعیدیاش همواره منبع الهامی است برای تمام تبعیدیان زمین.
نظرها
اهل کتاب
فقط وقایعی که به وقوع پیوسته و در کتابها آورده شده قبول دارند !
Maryam
در خصوص مراحل متفاوت شکل گیری افکار مارکس بسیار نبشته اند و شاید جدی ترین آنها ادعای آلتوسر باشد که معتقد بود که مارکس متاخر، مارکسی که درگیر تدوین "داس کاپیتال" بود، مارکسی بود که به یک گسست معرفت شناختانه رسیده بود و دیگر آن هومانیست ساده ی دوران جوانی اش نبود. که البته درستی یا نادرستی چنین ادعایی خود مبحثی هفتاد من کاغذ است. اما تکامل و پیچیدگی نظریه ها و افکار مارکس به دوران نگارش "داس کاپیتال" خلاصه نمی شود، و مارکس پویایی و دید باز و غیر دگماتیک اش را تا پایان حیاتش ادامه داد. که این شامل "دفترهای انسان شناختانه" اش می شود، و بررسی کمونهای روستاییِ روسی، و ذکر اینکه نمی توان این احتمال را نادیده گرفت که گذار به سوسیالیزم در روسیه میتواند از طریق کمونهای روستایی باشد، بدون احتیاجی به یک گذار اولی از سرمایه داری. و آن نقل قول معروفش که "هیچ شاه کلیدی در تاریخ موجود نیست". مارکس از آن دسته متفکرانی است که همواره فارغ از هرگونه جزم گرایی و دگماتیسم به دنبال کشف حقایق اجتماعی تاریخی بود و واهمه ای از کشف حقایق نوین و تازه نداشت. طبق نظرسنجی شبکه ی "بی بی سی" کارل مارکس (انقلابی و متفکر قرن نوزدهمی) برجسته ترین شخصیت قرن بیستم می باشد. تمامی چنین مشاهداتی به هیچ وجه بدین معنا نیست که مارکس در نظریاتش، زندگی سیاسی اش یا زندگی خصوصی اش مبرا از هر گونه اشتباه و خطا بوده (اکنون می دانیم داده هایی که برای مطالعات روستاهای روسیه داشته، ناقص ناکامل و نادرست بوده، یا فرزندی از خدمتکار خانه اش داشت، که توسط انگلس بزرگ شد) اما با تمامی این محدودیات انسانی اش، ما کمابیش با شخصیت و تصویری بزرگتر از زندگی روبرو هستیم. نویسنده ای خارق العاده، که خوانش و قرائت دقیق آثارش، حداقل تا زمانی که سرمایه داری موجود است، از ضروریات و واجبات برای هر فرد جدی و مسئول می باشد.