دیدگاه
داریوش آشوری، از زبانِ باز تا زبانباز
زهرا موسوی ــ داریوش آشوری به ما میآموزاند که با واژگونی معانی در متن زبانی میتوان موقعیت فرودستی تاریخی را به چیرگی بدل کرد. نه به معنای فرادستی سلسلهمراتبی و بازتولید وضعیت جاری، بلکه به معنای رام کردن ترسها و گذار از تردیدها.
من اینجا میخواهم از یک تجربهی زیستی و مادی روایت کنم. از نخستین مواجهاتام با آثار داریوش آشوری دربارهی زبانِ باز و زبانِ بسته. بهعنوان یک زن، یک مهاجر، یک ناشهروند و بهعنوان کسی که همیشه در تقلای شرححالاش، یک «زبانبسته» بوده است. راستش، «زبانِ بسته» را که میخواندم، عنوان در خوانش نخست تداعیگر زبانبستگی خودم بود. زبان بسته، باعث شد تا با بازخوانی استعارههایی چون زبانبستگی که در متنی با مسئلهی زن بودن، در متنی دیگری بودن و در متنی حاشیه بودن گره میخورد به نقش جنسیت، زبان و قدرت، تأمل کنم. بهزعم من، زن، مادامی که مطیع و منکوب است، یک زبانبسته است. چون وضعیتاش را در مختصات زبان مطرح نمیتواند و به چالش نمیکشد. در عرصهی بیان پرسش مطرح نمیکند و آنچه امر مقدر است را با جان و دل پذیرفته و درونی میکند. از آنجا که زبانبستگی برای زنان موهبت تلقی میشود، مواجهه و مجادلهای با سیستمی که او را حذف و انکار میکند، ندارد.
همزمان «زبانِ باز» آقای آشوری نیز برای من بانی بازخوانی بخش دیگری از این تجربه بود. عنوان اثر، برای من یادآور استعارهی دیگری دربارهی زنان بود. زن و زبان بازی. زنِ زبانٰباز؛ در متن فرهنگی ما زبانباز کسی است که در نقد یا قبول موقعیتاش در برابر قدرت زبان میگشاید. تجربهی زیستیاش را با یگانه ابزاری که در اختیار دارد و در تنها عرصهای که امکان وجود مییابد، یعنی در ساحت زبان، پروبلاماتیزه (مسئلهدار) میکند. زن زبانباز چیستی چگونگی و چرایی آن چیزی که امر مقدر یا مقدس خواند شده را به چالش و پرسش میکشد و اینجا به نظر من، همین گشودگی در ساحت زبان است که معجزه خلق میکند. ما سوژهای را داریم که با زبان بر وضعیت مسلط میآشوبد، یعنی مشروعیت آن را به پرسش میکشد. بهعبارت دیگر، زن زبانباز در برابر روابط و چیدمان قدرت حاکم میشورد.
مرزنشینی، موقعیت لغزنده و سیالی میآفریند اگر کمی پشتکار داشته باشید و پرسشگری به خرج بدهید، میتوانید انقلابی بیاندیشید. اگر مجهز به زبان مسلط و مجهز به دانش نقد باشید، تمام نظم موجود و مسلط و بنابراین اعتبار آن نظام آگاهی و دانش مسلط را به چالش بکشید. مرکزنشینها انگیزهای برای انقلاب ندارند. آنان در انقیاد هرآنچه از پیش موجود است سکنی خواهد گزید. چون مصلحت و منفعتاش حکم میکند.
من متولد و بزرگشده در ایران و زندگی کرده در افغانستان و پرتاب شده به اینجا هستم. تا ایندم بهنوعی مصداق عینی مفهوم «ناشهروند» به قول هانا آرنت و «حیات برهنه» به قول جورجو آگامبن بودهام. این مفاهیم را از این دو متفکر وام میگیرم تا روشن کنم که چطور پس از آشنایی با مفهوم قدرت در معنای غیرمتعارف آن، زبان برایم نجاتبخش و معجزهآفرین بوده است. برای من نخستین کشتی گرفتنها و کلنجار رفتنها با این تقدیر، در ساحت زبان و به واسطهی دسترسی با تألیفات امثال داریوش آشوری رقم خورده است. من نوعی میتوانم مدعی شوم که به واسطهی این آثار دریافتم که قبل از هرعرصهای میتوانم در ساحت زبان از «ابژه»ی اندیشه به «سوژه»ی اندیشنده بدل شوم. میتوانم به مجادله و مناقشه در آن چه حقیقت و واقعیت خوانده میشود دست بزنم. من پی بردم که در پهنهی زبان و با ورود به میدان مقولهها و مفاهیم میتوان جبرگرایی دربارهی همهی موقعیتهای پیشینی از جمله موقعیت ناشهروندی را بهرسمیت نشناخت. در موقعیتی بنیامتنی بود که دریافتم وقتی در قالب چهارچوبهای هویتی برنمیتابی، رهایی.
وقتی از منظر تأملات آشوری به موقعیت خویش باز نگریستم دریافتم وضعیت موجود آنچنان هم که به من تلقین شده جای بدی نیست. این نقطهی برزخی، دست بر قضا میتواند دلالتی بر امکان رهاییبخشی باشد. چون مرزنشینی، شما را با تجربهی ثبات و مرکزنشینی و بنابراین محافظهکاری بیگانه میکند. وقتی در انضمام پای شما روی هیچ خاک و زمین سختی بند نیست، در انتزاع امکانسنجی میکنید. مرزنشینی، موقعیت لغزنده و سیالی میآفریند اگر کمی پشتکار داشته باشید و پرسشگری به خرج بدهید، میتوانید انقلابی بیاندیشید. اگر مجهز به زبان مسلط و مجهز به دانش نقد باشید، تمام نظم موجود و مسلط و بنابراین اعتبار آن نظام آگاهی و دانش مسلط را به چالش بکشید. این شورشیبودن از نظر دیگران و انقلابی بودن از نظر من از فهم امکانات مرزنشین بودن در ساحت زبان و معنا میآید. مرکزنشینها انگیزهای برای انقلاب ندارند. آنان در انقیاد هرآنچه از پیش موجود است سکنی خواهد گزید. چون مصلحت و منفعتاش حکم میکند.
به تحلیل من، ما مصداق این مدعا را در انقلاب زن، زندگی، آزادی دیدیم. بزنگاهی بود که پیرامون به متن آمد. مرز، خودش را به مرکز تحمیل کرد. سوژهی بومی امکان رهاییبخشی را رقم زد. این زن کرد و بلوچ و عرب و «افغان» و «دگرباش» بود که سوژههای این انقلاب بودند. انگار تمام دالهای خاموش تاریخ، تمام انکارشدهها ونادیده پنداشتهشدههای این جغرافیای تاریخی خود و بالقوگیهای خود را به واسطهی زبانی مشترک بازشناختند و به بیان رساندند. به نظرمن به واسطهی آن دریچهای که متفکرانی چون آشوری سالها پیش (دستکم در حوزهی زبان فارسی) گشود این اتفاق در دامنهای فرای نخبگان فرهنگی و … رقم خورد. این امکان که فرای
خوانشهای شرقشناسانه و غربگرایانهی موجود نزد سیاستگزاران زبان، فرای آن وضعیت سلبی و ایجابی -برای من گویشور زبان فارسی- این مجال میسر شد که به موقعیت خود به مثابهی سوژه از منظری دیگر بیاندیشم. بازاندیشی ورای دوگانهی «تقدیس» و «تکذیب» ظرفیت زبان (فارسی) را برای روزآمدی و بهروزرسانی نیازهای این عصر محک میزند. نگاهی که یادآوری میکند میبایست از زاویهی دیگر به پدیدهها نگریست. تزی که میگوید میتوان با گشودگی در ذهن، امکان پویایی در ساحت زبان را آغازید و تا مرز تغییرعرصهها و تحول الگوهای قدرت پیش رفت.
زبان از این منظر کارکردی دوگانه دارد. همزمان که برسازندهی نظام دانش، نظم موجود و سازوکار مشروعیتبخشی به قدرت حاکم و زندان جبر ذیل آن است، یگانه امکان نقد و نفی آن نیز هست. من وقتی زبانِ باز و مسئلهی فروبستگی زبان را خواندم، درواقع افقی از بالقوگیها و امکانهای بدیل به سویم گشوده شد. باعث شد تا آرای اندیشمندان دیگری را در سطح جهانی بشناسم؛ آشنایی با این ظرفیت بود که وقتی سندرا هاردینگ از «عینیت نیرومند» حرف میزند یا وقتی هانا آرنت از انسان وقف عمل میگوید از چه امکانی حرف میزند.
در تجربهی شخصی من و بهطور مشخص دانشنامهها که امکان کسب دانش دربارهی مقولهها و مفاهیم اجتماعی را از چنگ طبقهی نخبه بیرون کشیدهاند، در مقاطعی بسیار گشاینده و تعیینکننده بودند. دانشنامه تلاشی برای دموکراتیزه کردن دانش روز در میان گروههای اجتماعی فرودستسازیشده است. دسترسی به کسب دانش روز در مراکز آموزش عالی در متن اجتماعی و تاریخی ما همیشه در اختیار گروه و طبقهی بهرهمند از قدرت بوده است. اقلیت حاکم با تسخیر این منابع ظرفیت و موقعیت تاریخی خودشان را در توجیه تولید و بازتولید وضعیت بهکار میبستهاند. روی این ملاحظه تا همین چندی پیش جهش و پالایش فکری برای همگان میسر نبوده و نیست. آخر کی خواباش را هم میدید که دانشنامهای باشد که مثلا «سوسیالیسم» را نه به عنوان مقوله و مفهومی بیگانه که بهمثابهی امکانی قابل تحقق و تفهیم ذیل «جامعهگرایی» معرفی کند. دانشنامهی علوم انسانی برای من امکان، افق وایدههای نو آفرید؛ آنهم بهزبانی که با آن آشنا بودم، هرآنچه ذیل جبر، تقدیر، متافیزیک و .. می فهمیدم را به چالش کشید. یعنی اقتدار جامعهی طبقاتی، سلسلهمراتبی و مناسبات پرخشونت و تبعیض را متزلزل کرد. در تجربهی من انقلاب قبل ازهرجا در عرصهی بیان متحقق شد. از این منظر دانشنامههای آقای آشوری جزو درخشانترین و تاثیرگذارترین کارهایی بوده که در تکثیر مفاهیم و مقولههای مرتبط با زیست مردم در حوزهی علوم سیاسی و علوم اجتماعی انجام شده است.
گسترش دایرهی واژهها، یعنی تحقق وسعت نظر و عمل؛ یعنی اتصال پهنهی رویا به معنا. با وسعت دایرهی واژگان، ترغیب میشویم بنویسم. از زبان ذهن و ضمیر یک سوژه، جدل نخستین را در انتزاع با خودمان شروع میکنیم. مثلا ممکن است فراتراز زبان روزمره رفته و دربارهی بنیان ومبنای پدیدهها در زمانهی خویش جویا شویم. اینکه مثلا خشونت صرف نظر از ماهیت و اشکال و مخاطباش، چرا اتفاق میافتد؟ مثلا چرا «طالب» و «طلبه» در دو سوی این مرزهای تاریخی قدرت را بهنام دین قبضه میکند؟ شخص من به مدد آرای داریوش آشوری به صراحت میتوانم به پرسشهای زمانهام پاسخ بدهم و مثلا مدعی شوم: چون در ساحت ذهنی و زبانی ما گفتوگوکردن را یاد نگرفتهایم و فراچنگ آوردن اقتدار با استدلال را نیاموختهایم. یعنی ضرورت چندانی هم به آن نداشتهایم. وقتی هنوز به زعم اقلیت ایدئولوگ، منبع مشروعیت روابط قدرت ورای ضرورت انسان و امور زمینی از آسمان صادر میشود، هرچه هست مونولوگ است. یعنی روابط و زبان حاکم بر آن هرمی، عمودی و غیردموکراتیک است. در چنین متنی نقش افراد و گروههای انسانی پیش از پیش تعیین، توزیع و تضعیف شده است. در چنین متنی زبان، خود زندان ذهن است و جامعه زندانبان آن.
با اینحال چنانچه داریوش آشوری در قالب دانشنامهها و دیگر آرایاش مطرح میکند، زبان فارسی این بالقوگی را دارد که ما را به دیالوگ با خویش و بیرون از خویش وادارد. زبان خاصه اگر فارغ از رویکردهای تعصبآمیز باشد، ما را از دیگر گونههای حیات و جبرهای آنان مجزا میکند. ورنه اگر تفکیکی میان زحمت و کار قائل نباشیم یا معنای ظلمت و معرفت را بازنشناسیم، چگونه نیازها و ضرورتهای زمانهی خودمان را به واسطهی گفتوگو مطرح و رفع کنیم؟
چنانچه اشاره کردم، شخص من به واسطهی این دانشنامهها دریافتم که تضاد، تنازع نیست مادامی که با تعصب همراه نباشد. دانستم، تفاوت، تهدید نیست مادامی که یک پیشفرض و یک هژمونی را تحمیل نکند. باور به جبرگرایی ذیل جبر جغرافیایی که همهی ما مدام به آن ارجاع میدهیم، نزد ما به اصطلاح، جهان چندمیها چطور و چگونه درونی شده است؟ ما چگونه تابع نگاه خیرهی بیرونی از همان منظر به خودمان نگاه میکنیم؟ چطور مرعوب، مغلوب و منکوب نگرشی میشویم که در نظامهای تولید دانش، قدرت و کنش جهان چنانچه در فلسفهی معاصر فوکو میپرسد و امثال آشوری بومی میکند، قدرت شکل میگیرد. درخشندگی کار داریوش آشوری شاید در این است که خیلی پیش ازاینها به شیشهی توهمات و تعصبات زنگزده و موروثی ما در سنگبنایش یعنی زبان سنگ میزند. از دریچهی آرای وی بود که من نوعی در کانون زیستجهان خویش مستقر شدم. تأملات او در حوزهی زبان ثابت کردند که ورای مرزبندیهای ناسیونالیستی، سیاسی، طبقاتی، جغرافیایی و جنسیتی موجود امکان و افق دیگری نیز ممکن و مهیا است. آشنایی با آرای او رخنهگر و شبههآور بودند. پیش از متفکران دیگر در آرای او دانستم «زبان، خانهی وجود است» و همهچیز در ساحت زبان رقم میخورد و ناگزیر میبایست به زبان به مثابهی همهچیز بنگرم. زبان زخم و ضماد همزمان است.
آشوری به من آموخت که با واژگونی معانی در متن زبانی میتوان موقعیت فرودستی تاریخی را به چیرگی بدل کرد. نه به معنای فرادستی سلسلهمراتبی و بازتولید وضعیت جاری، بل به معنای رامکردن ترسها و گذار از تردیدها. رجوع به دالها و شناخت مدولولها. زبان امکانیست که شما سوژگی را در بلقوگیهای زبانی بهکار ببندید و نخست در سطح ایده تمرین کنید؛ ممکن است در این مسیر موفق هم نشوید اما گذار از انقیاد ذهنی خود یک گام بهپیش است. تسلط به امکانهای زبانی مهم است؛ خاصه اگر به لحاظ ساختاری و تاریخی جزو گروههای فرودستسازیشده، بیزبان شده و به قول داریوش آشوری با زبانی فروبسته باشید. این اندیشیدن به فرای وضعیت سلبی و ایجابی در ساحت ذهن و سپس زبان است که میتواند براندازندهی وضع موجود و انقلابآفرین باشد.
نظرها
نظری وجود ندارد.