مارکس؛ اثبات قاعده از طریق استثنا
به مناسبت ۵ مه، زادروز تولد کارل مارکس
امید بهرنگ در این مقاله در زادروز تولد کارل مارکس به اهمیت تاریخی کتاب هجدهم برومر لوئی بوناپارت میپردازد.
"هجدهم برومر لویی بوناپارت" ادامه کتاب "نبرد طبقاتی در فرانسه" است. مارکس فصل اول این کتاب را حدود سه هفته بعد از کودتای لوئی بوناپارت نگاشت، کودتایی که در ۲ دسامبر ۱۸۵۱ سازمانیافته بود. فصل دوم کتاب در ژانویه ۱۸۵۲ و فصلهای سوم تا پنجم در فوریه همان سال توسط مارکس نگاشته شد. اتمام کتاب تا ماه مارس به درازا کشید و برای نخستین بار در ماه مه سال ۱۸۵۲ در سطح محدود در آلمان منتشر و بعدها در سال ۱۸۶۹ این کتاب در سطح گسترده تجدید چاپ شد. مارکس تا زمان نگارش فصلهای سوم و چهارم، هنوز نظریه اساسیاش درباره بوناپارتیسم را تدوین نکرده بود. بهواقع تزهای اساسی این کتاب بعد از نگارش این فصول فرموله شد. البته به دلیل اهمیت تاریخی کودتای ۲ دسامبر و نقشی که ناپلئون سوم در فرانسه ایفا کرد، مارکس تا سالها پدیدۀ بوناپارت را دنبال و سیاستهایش را نقد و بررسی میکرد و افشاگر مدام وی بود. (۱) کتاب "هجدهم برومر..." بیان مبارزۀ سیاسی نظری مارکس با گرایشهای نادرستی بود که آن زمان در جنبش سوسیالیستی در چگونگی برخورد به لوئی بوناپارت و بهطورکلی دولت نمایان گشته بود. (۲)
نام کتاب از روز کودتای ناپلئون بوناپارت اول (۱۸ برومر برابر با ۹ نوامبر ۱۷۹۹) برگرفته شد. برومر نام ماه نوامبر بر مبنای تقویمی بوده که توسط انقلابیون فرانسه در ۱۷۸۹ رسمی شده بود. مارکس با این نام میخواست قیاسی کند میان کودتای ناپلئون سوم با ناپلئون اول. انتخاب نام برومر بیان طنازی ادبی مارکس نیز بوده، ماهی از سال که تماماً ابری است و همهچیز در آن گنگ و مبهم به نظر میرسد.
کتاب "هجدهم برومر لویی بوناپارت" به سندی کلاسیک در مورد ماهیت دولت در عصر سرمایهداری بدل شده است. مارکس با بررسی دولت در شکل نسبتاً تکاملیافته، ناب و استثناییاش، روابط میان طبقه با نمایندگان سیاسیاش و قدرت دولتی با طبقات - بهویژه روابط دولت با فراکسیونهای اجتماعی گوناگون طبقه حاکم- را به لحاظ تئوریک تبیین میکند.
پس از گذشت بیش از ۱۷۰ سال این کتاب به لحاظ سبک نگارش کماکان اثر ادبی فوقالعادهای محسوب میشود. مارکس در این کتاب از استعارههای تاریخی و ادبی بسیاری سود جست. او سبک و فرمی را اتخاذ کرد تا به مؤثرترین روش محتوی را زندهتر بیان کند. مارکس از منظر میزانسن (چیدمان صحنه) به قدرت سیاسی نظر کرد. شگرد تئاتری با وامگیری از شکسپیر در ارتباطی که میان مردگان و زندگان، اسطورهها و استعارهها بهکاربرده قابلمشاهده است. مارکس با این رجوع میخواست بگوید تاریخ همچون نمایش غریبی جلوهگر میشود: با شخصیتهای بزرگ و رخدادهای بهظاهر عجیب، ناگهانی و غافلگیرکننده و بهظاهر بدون دلیل. درحالیکه بسیاری از این رخدادها درجایی غیر از صحنه نمایش بهآرامی در حال تکوین است و تماشاچی قادر به مشاهده آنها نیست و با رویدادهای غیر مترقبه مواجه میشود و همچون شکسپیر ندا سر مید هد که: "ای موش کور پیر، خوب نقب میزنی! " نمایشنامهای که مارکس تحت عنوان "هجدهم برومر..." نوشت هنوز توسط بازیگران سیاسی که دولت، طبقات و گروههای اجتماعی مختلف را نمایندگی میکنند به اشکال گوناگون در صحنه سیاسی جامعه و جهان اجرا میشود. (۳)
همانگونه که انگلس در مقدمهاش بر این کتاب تأکید کرد. مارکس تلاش داشت در ارتباط با تجربه انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه و رویدادهای متعاقب، علمی را که خود بنیان گذاشته بود را بسنجد. مارکس با تکیه به اصول، مفاهیم و شالودههای علم جدید – به نام ماتریالیسم تاریخی - دریافته بود که همه نبردهای تاریخی درصحنه سیاسی، مذهبی و فلسفی، امری جز بیان کموبیش روشن نبردهای طبقاتی نیستند. طبقاتی که وجود آنها و چگونگی برخوردشان با یکدیگر به وضعیت اقتصادی یعنی شیوه تولید وابسته است.
با نگاه امروز با قطعیت تمام میتوان گفت که موضوع کتاب و بررسیهای مارکس فراتر از آزمایش صرف آن قوانین بوده است. کتاب "هجدهم برومر..." به سندی کلاسیک در مورد ماهیت دولت در عصر بورژوایی بدل شده است. مارکس با بررسی دولت در شکل نسبتاً تکاملیافته، ناب و استثناییاش، روابط میان طبقه با نمایندگان سیاسیاش و قدرت دولتی با طبقات - بهویژه روابط دولت با فراکسیونهای اجتماعی گوناگون طبقه حاکم- را به لحاظ تئوریک تبیین میکند. میتوان گفت مارکس برای فهم ماهیت، مختصات و کارکرد دولت بورژوایی، سراغ بررسی استثناییترین نوع آن رفت. وی سراغ استثنا رفت تا قاعده را ثابت کند.
در ادبیات مارکسیستی بوناپارتیسم بیان آن است که قدرت دولتی از حیث سیاسی بهظاهر از همه طبقات اجتماعی مستقل میگردد و سیادت مطلق خود را بر جامعه اعمال میکند. مارکس نشان داد که اول، این "استقلال" چگونه به دست میآید و دوم علیرغم این ظاهر مستقل چرا کماکان قدرت دولتی نماینده طبقه مسلط بر جامعه – یعنی بورژوازی - است. (۴)
همانگونه که گفته شد تحلیل از کودتای بوناپارت سوم سهل و هموار نبود. در آن دوره، کودتای لوئی بوناپارت سردرگمی و گیجی همگانی زیادی به وجود آورده بود. بسیاری از رهبران جنبش کارگری و "سوسیالیستی" به دفاع از کودتا برخاسته بودند. برای مثال پرودون از کودتا حمایت کرده بود و از ناپلئون خواست برای ایجاد جامعه نوین تلاش کند. (البته بعدها مخالف وی شد.) برخی از سوسیالیستهای حقیقی و سن سیمونیستها (که مارکس در مانیفست نقدشان کرده بود) حتی به همکاری با ناپلئون سوم پرداختند. موزس هس بنیانگذار سوسیالیست حقیقی مدافع بوناپارتیسم شد. عدهای بوناپارت را "سوسیالیست سرشناس" نامیدند. بسیاری از نظریه پردازان آن دوره مانند آگوست کنت (بنیانگذار جامعهشناسی پوزیتویستی) بوناپارتیست شدند.
مارکس نیز در همان روزهای اول کودتا، در نامهای به انگلس اعتراف میکند که از این وقایع تراژیک-کمیکی که اتفاق افتاده سردرگم شده است. حتی در نامهاش خاطرنشان میکند که به نظر اوضاع بهتر شده و ظاهراً کنار آمدن با ناپلئون راحتتر از کنار آمدن با مجلس ملی و ژنرالهایش است. ولی مارکس برای رفع سردرگمی و کشف حقیقت نیاز دید که بهصورت مستقل تحقیق کند. او میخواست دریابد که دقیقاً چه شد و چرا چنین شد؟ و چه نتایجی باید گرفت؟ مارکس با روحیه و سبک سیاق همیشگیاش تلاش جدی سازمان داد و ترکیبی عالی از تعهد طبقاتی با بیطرفی علمی را به نمایش درآورد. ازاینرو اتفاقات و مشاهدات تجربی را با دقت پی گرفت و سرانجام با بازشناسی تضادها و مفهومسازیهای علمی بر چگونگی رهایی از سلطه نظم سرمایهداری پرتو افکند.
علیرغم آنکه کودتای دوم دسامبر ۱۸۵۲ نقطه پایانی بر انقلاب ۱۸۴۸ گذاشت و شکست قطعی و کامل آن را رقمزد اما این شکست تأثیری بر روحیه انقلابی مارکس و اعتماد استراتژیکش به انقلاب نگذاشت. روحیهاش در سراسر این کتاب بازتاب همان شعار انتهایی فصل اول کتاب اول یعنی" نبرد طبقاتی در فرانسه" بود: "انقلاب مرد، زندهباد انقلاب! ". مارکس با تلاشهای تئوریکش نشان داد که چرا روابط و مناسبات اجتماعی سرمایهداری به انقلاب پا میدهد و میتوان دوباره شاهد انقلاب شد، درست زمانی که انتظارش را نداریم. ۲۰ سال بعد برپایی کمون پاریس صحت تحلیلهای مارکس را نشان داد.
ناپلئون سوم که بود؟
ناپلئون سوم آدمی توطئه گر، ماجراجو، و شارلاتان بود و با حضور درصحنه نیاز تاریخی در لحظه مشخص با ماجراجویی توانست قدرت سیاسی را کاملاً در دستان خویش قبضه کند. ناپلئون سوم در سال ۱۸۳۶ قصد کودتا علیه لوئی فیلیپ پادشاه وقت فرانسه را داشت ولی موفق به انجام کودتا نشد و پس از بازداشت فرار کرد و سرانجام بعد از چند تلاش توطئه گرایانه دیگر به سوئیس تبعید شد و به تابعیت آن کشور درآمد. او مدتی بعد رهسپار انگلیس شد و به مأمور مخفی پلیس انگلیس در جنبش چارتیستها بدل شد. او شخصاً (تحت عنوان افراد ذخیره پلیس) در همراهی با دیگر نیروهای سرکوبگر در قلعوقمع تظاهرات چارتیستها در ۱۰ آوریل ۱۸۴۸ شرکت داشت.
ناپلئون سوم پس از انقلاب فوریه ۱۸۴۸ در اواسط همان سال به فرانسه بازگشت و با ورود به صحنه سیاسی و با انجام مانورهای سیاسی توانست خود را مستقل از همه احزاب و طبقات نشان دهد و با استفاده از نام ناپلئون اول توجه دهقانان فرانسوی را به خود جلب کند و در انتخابات ریاست جمهوری رأی آنان را به دست آورد. او با کسب ۷۵ درصد آرا در انتخابات دسامبر ۱۸۴۸ پیروز شد. وی در زمانه خود تنها حکمران کشوری بزرگ (بهجز امریکا) در جهان بود که توانست با تکیه به رأی همگانی (رأی مردان) به قدرت دست یابد. (باید توجه داشت که آن دوره زنان فرانسه از حق رأی برخوردار نبوده و تقریبا صد سال بعد در سال ۱۹۴۴ از این حق برخوردار شدند.) لوئی بوناپارت تا سال ۱۸۵۱ رئیسجمهور بود اما با کودتای دوم دسامبر، کنترل پاریس را در دست گرفت، نهادهای جمهوری را منحل و قانون اساسی را ملغی و یک سال بعد خود را همانند عمویش ناپلئون اول، امپراتور فرانسه اعلام کرد.
درست است که مارکس بهدرستی و با دید تاریخی او را موجودی مسخره میدانست و مدام تحقیرش میکرد. (که البته شجاعت زیادی در آن برهه میطلبید و موجب تضییقات امنیتی علیه مارکس شد.) اما بوناپارت از زاویه تکمیل جامعه و دولت بورژوایی کارهای مهمی انجام داد. در دوره او بود که پاریس از نو بنیان گذاشته شد. دهها هزار خانه مسکونی توسط هوسمان معمار معروف تخریب و نوسازی شد. در دوره وی فرانسه به معنای واقعی صنعتی شد. بوناپارت برای اولین بار در سال ۱۸۶۴ اعتصاب را قانونی کرد و اجازه اعتصاب به برخی سازمانهای کارگری داد و در نظریه بازار آزاد خویش مکانی برای قرارداد جمعی میان کارفرما و کارگر باز کرد. او حتی به نمایندگان کارگران فرانسه اجازه سفر برای شرکت در جلسات انترناسیونال اول را داد و میگویند مخارج سفرشان را هم پرداخت کرده بود.
ناپلئون سوم برای نخستین بار شکلی ابتدایی از دولت رفاه را بنیان نهاد. در کتابچهاش به نام "ایدههای ناپلئونی" متذکر شد که: "حکومت محرک اصلی نیکوکاری در هر نوع اندامواره اجتماعی است." و میگفت "روزگار حکومت طبقاتی به سررسید، روزگار حکومت تودهها آغازشده است."
در دوره بوناپارت اشکال سرمایهداری جمعی گسترش یافت. شرکتهایی با فروش سهام آغاز به کارکردند. اقتصاد دولتی شکل گرفت، بانکهای اعتباری برای سرمایهگذاری وسیع ایجاد شدند. هر زمان که دولت دچار کمبود بودجه میشد. ناپلئون اموال خصوصی - عمومی را مصادره میکرد. مانند مصادره املاک اورلئانها و املاک مؤسسات خیریه... در دوره او قشری از بورژوازی پدید آمد که حاصل ترکیب شیادان دولتی و شیادان اقتصادی بود. در دوران حاکمیت وی فرانسه به یک قدرت استعماری بزرگ و به آزمایشگاهی برای اشکال تکاملیافتهتر اقتصاد و سیاست در عصر مدرن بدل شد. (۵)
این از جملات قصار اوست که: «تاریخ انگلیس با صدای بلند با شاهان چنین سخن میگوید: اگر در پیشاپیش افکار قرن تان حرکت کنید این افکار به دنبال شما خواهند آمد و نگاهتان خواهند داشت. اگر در پشت سرشان حرکت کنید شما را با خودتان خواهند کشید. اگر بر خلاف شان حرکت کنید برتان خواهند انداخت.» خود وی در جریان جنگ فرانسه با پروس در سال ۱۸۷۰ اسیر و امپراتوریاش ملغی شد. همانطور که مارکس پیشبینی کرده بود «مجسمه مسین ناپلئون از فراز ستون واندم» به زیر افتاد. حکومت او آخرین حکومت سلطنتی در تاریخ فرانسه بود و پس از برکناریاش در سال ۱۸۷۰ برای همیشه جمهوری جایگزین نظام پادشاهی در فرانسه شد. ناپلئون دو سال بعد در محل تبعیدگاهش در لندن درگذشت. متعاقب شکست وی در جنگ با پروس بود که کمون پاریس در مارس ۱۸۷۱ اتفاق افتاد.
ژرفبینیهای مارکس
در هنگامه کودتای ناپلئون هیچیک از ناظران یا اندیشمندان سیاسی درنیافتند که رویدادی جدید و متفاوت و با اهمیتی تاریخی - جهانی در دنیای مدرن اتفاق افتاده که نظیرش در گذشته وجود نداشت. مارکس و انگلس یک هفته بعد اهمیت واقعه را دریافتند. در صدر این واقعه ظهور قدرت دولتی قرار داشت که بهظاهر مستقل از طبقات جامعه بود.
مارکس در کتابش در ابتدا، روند قدرتیابی این دولت را نشان میدهد. اینکه چگونه پس از چهار سال مبارزه طبقاتی فشرده، طبقات گوناگون و نیروهای سیاسی منتسب به آنها دچار ضعف شده و از صحنه سیاسی راندهشده بودند. (۶) مارکس یادآور شد که با از پا افتادن طبقات اصلی درگیر در نبرد زمینه برای پدیده بوناپارتیسم فراهم شد. قدرت زمانی به دست بوناپارت افتاد که ناتوانی همه طبقات اجتماعی برای اعمال قدرت عیان شده بود و تمامی بازیگران سیاسی پیشین اعتبارشان را نزد مردم ازدستداده بودند. مارکس با بررسی فکتها نشان داد که چگونه به دلیل شکافهایی که میان طبقات – بهویژه جناحهای مختلف اشرافیت و بورژوازی حاکم – شکل گرفت اوضاع به نفع ناپلئون رقم خورد. مارکس شرایط سیاسی خاص را تحلیل میکند. اینکه چگونه مبارزه طبقاتی درصحنه سیاسی به بنبست رسیده و اقشار و طبقات ناتوان از حل تضادهای خویش شده و درنتیجه توازن قوایی شکل گرفت که دولت – مشخصاً قوه مجریه - را به سمت "استقلال" راند و سرانجام با تفوق قوه مجریه بر قوه مقننه «تمام طبقات با ناتوانی یکسان و بیزبانی یکسان در برابر قنداق تفنگ به زانو درآمدهاند.» (هجدهم برومر – ص ۱۶۱) (۷) ازنظر مارکس هسته اصلی بوناپارتیسم بهرهبرداری از چنین شرایط استثنایی در راستای ایجاد حداکثر استقلال دولت نسبت به طبقات (مشخصا نسبت به جناحهای مختلف طبقه حاکم) است.
تمرکز مارکس در این کتاب بررسی نقش و جایگاه دولت در چگونگی اعمال دیکتاتوری نسبت به پرولتاریا و طبقات فرودست نیست. مارکس این نقش و جایگاه را در کتاب "مبارزه طبقاتی در فرانسه" مورد تحلیل قرار داده بود. نقشی که به قول وی در روزهای سرکوب خونین قیام کارگران در ژوئن ۱۸۴۸ به اثبات رسیده بود. (۸) مارکس در ابتدای کتاب "هجدهم برومر..." دوباره تأکید کرد که: «جمهوری بورژوایی به معنای تسلط استبدادی نامحدود یک طبقه بر طبقات دیگر است.» (هجدهم برومر – ص ۳۷) (البته مارکس بعدها در آثار دیگرش بهجای واژه استبداد از مفهوم دیکتاتوری طبقاتی بورژوازی سود جست.) معضل اصلی که مارکس با آن درگیر بود نقش آتی دولت بوناپارت در برابر تضادهای گوناگون و منافع متقاطع میان طبقات دارا بود. یعنی کسانی که برای در هم شکستن قیام کارگران در ژوئن با یکدیگر متحد شده بودند. او توجه ویژهای به تضادهای میان مالکان ارضی، اشرافیت مالی و بورژوازی صنعتی و تجاری کرد.
البته مارکس و انگلس در آثار قبلی خود تأکید کرده بودند که علیالقاعده دولت، دولت قدرتمندترین طبقه مسلط اقتصادی است، طبقهای که با میانجی نهاد دولت به طبقه مسلط سیاسی بدل میشود. نهادی که خشونت و قهر نهفته در روابط تولیدی - اجتماعی (شیوه تولید استثمارگرانه و روابط اجتماعی ستمگرانه) را به شکل قانون و حقوق درمیآورد و بهطورکلی دستور کار جامعه – و چه باید کردها و چه نباید کردها - را برای عموم مردم تعیین میکند. (۹)
اما نمونه دولت بوناپارت تفاوتهایی را نشان میداد. بهظاهر ناپلئون سوم نماینده دهقانان بود و برای اشرافیت مالی و بورژوازی تره خرد نمیکرد. ناپلئون سوم سعی میکرد خود را مستقل و ورای همه طبقات نشان دهد. مارکس در "هجدهم برومر... " برملا میکند که چرا این دولت در عمل بیشتر از همه به کل طبقه بورژوازی خدمت میکند. او برای تجزیهوتحلیل از گرایش به "استقلال یابی" نهاد دولت - بهویژه دولت بورژوایی – مجبور میشود دو رابطه را تدقیق کند: رابطه میان طبقه با نمایندگان سیاسی و رابطه میان طبقه با دولت.
رابطه پیچیده پیشه با اندیشه
مارکس برای اینکه دریابد لوئی بوناپارت واقعاً نماینده چه طبقهای است. از درک رایج از رابطه میان طبقه با نمایندگان سیاسی آن طبقه گسست. او درک عامیانه از رابطه میان طبقه با نمایندگان سیاسی طبقه را به نقد کشید و مفهومسازی نوینی از این مسئله ارائه داد. مثال مشهور او درزمینۀ رابطه روشنفکر دمکرات با دکاندار از اهمیت زیادی برخوردار است. اینکه چگونه علیرغم تفاوت "زمین تا آسمان" میان این دو، موقعیت اجتماعی آنان بر هم منطبق است.
«نباید تصور کرد که تمام نمایندگان دمکراسی، دکاندار یا مفتون دکانداران هستند. اینان ازنظر معلومات و موقعیت فردی خویش میتوانند زمین تا آسمان با آنان تفاوت داشته باشند. عاملی که آنها را به نمایندگان خردهبورژوا بدل میسازد این است که مغز آنان نمیتواند از حدی که خردهبورژوا در زندگی خود قادر به گذشتن از آن نیست – فراتر رود و بدینجهت درزمینۀ تئوریک به همان مسائل و همان راهحلهایی میرسند که خردهبورژوا بهحکم منافع مادی و موقعیت اجتماعی خود درزمینۀ پراتیک به آن میرسد بهطورکلی رابطه نمایندگان سیاسی و ادبی یک طبقه با خود طبقهای که نمایندگی آن را دارند نیز بر همین منوال است.» (هجدهم برومر – ص ۷۴)
مارکس از ترسیم رابطه یکبهیک، مکانیکی و تقلیل گرایانه میان نمایندگان سیاسی یک طبقه با خود طبقه اجتناب میکند. او تأکید میکند که تعلق طبقاتی نمایندگان سیاسی یک طبقه معین ربطی به موقعیت اقتصادی - اجتماعی فردی شان ندارد. وجه اشتراک روشنفکر دموکرات و دکاندار را باید در افق تنگ و محدودی دید که هر دو دارند و دنیا را فراتر از آن نمیبینند. جهانبینی، افکار و برنامه سیاسی طرحشده توسط روشنفکران دمکرات است که موقعیت اجتماعیشان را با موقعیت دکانداران یکسان میکند. علیرغم تأکیدات مارکس در این کتاب بسیاری از منتقدین به مارکس ایراد میگیرند که وی رابطه مستقیم، یکبهیک میان پیشه و اندیشه برقرار کرده و همه امور را به موقعیت اقتصادی تقلیل داده و پیچیدگیها میان این دو عرصه را نادیده انگاشته است. حالآنکه این امر واقعیت ندارد.
اما این واقعیت دارد که شوربختانه بعدها برداشتی در بین بخشهایی از جنبش بینالمللی کمونیستی رایج شد (و کماکان رایح است) که برای تشخیص اهداف سیاسی و برنامه یک حزب یا گروهبندی سیاسی به منشأ طبقاتی رهبران یا اعضای آن گروه یا میزان کارگران متشکل در آن حزب یا گروه سیاسی توجه کنند. درصورتیکه در همه حال باید بر جهانبینی، تئوری و سیاستهای غالب بر یک حزب یا گروه تمرکز داده شود. این خط ایدئولوژیک - سیاسی حاکم بر یک حزب یا گروه است که تعیین میکند که مدافع چه طبقهای است. اینکه افراد یا احزاب چگونه تضادها و مشکلات جامعه را میبینند و چه راهحلی ارائه میدهند تعیینکننده آن است که با کدام بخش از جامعه سمتگیری دارند و منافع چه قشر و طبقهای را بازتاب میدهند.
مارکس در سراسر کتابش برای تشخیص گروهبندیهای سیاسی موجود در آن برهه از مبارزه طبقاتی در فرانسه – منجمله لوئی بوناپارت – برخورد هر یک را به چهارستون اصلی جامعه بورژوایی مورد ارزیابی قرار میدهد: مالکیت، نظم، مذهب و خانواده. بر این پایه است که لوئی بوناپارت را در آن مقطع تاریخی بهترین گزینه برای گرداندن دولت بورژوایی میداند. چراکه بهتر از هرکسی قادر بود از این چهارستون حفاظت کند.
رابطه پیچیده طبقه با دولت
مارکس برای توضیح رابطه پیچیده طبقه با دولت از مفهوم "مجموع طبقه" سود میجوید. او جدالهای مختلف میان فراکسیونها مختلف (مالکین ارضی، اشراف مالی، صاحبان صنایع بزرگ و بازرگانان کلان) و «دشمنیهای خصوصی، بیم و امیدها، خرافات و پندارها، و حب و بغضها، معتقدات، اصول دین و پرنسیپها به این یا آن خاندان سلطنتی» (در فضای سیاسی آن زمان فرانسه) را به اشکال مختلف مالکیت و هستی اجتماعی ربط میدهد. اینکه چگونه «اشکال مختلف مالکیت و شرایط هستی اجتماعی را روبنای جامعه از انواع احساسها و پندارها و شیوههای ویژه تفکر و جهانبینی پوشانده است. مجموع طبقه تمام این روبنا را بر پایه شرایط مادی خود و مناسبات اجتماعی وابسته به آن ایجاد میکند و به آن شکل میدهد.» بر همین پایه تصریح میکند که «باید میان گفتار و ادعاهای احزاب و سرشت واقعی و منافع واقعی آنان، میان تصورات آنان درباره خویش و آنچه درواقع هستند فرق گذاشت.» (هجدهم برومر– ص ۷۱)
مارکس ضمن تأکید بر «خودخواهی رذیلانهای که همیشه بورژوازی عادی را وامیدارد تا منافع عمومی طبقه خویش را فدای این یا آن انگیزه شخصی کند.» (هجدهم برومر – ص ۱۱۷) بر خصلت منحصربهفرد جمهوری پارلمانی انگشت میگذارد که «شرط لازم تسلط مشترک آنها (منظور فراکسیونهای مختلف بورژوازی) و شکل دولتی منحصربهفردی بود که در پرتو آن منافع طبقاتی مشترک آنها هم بر دعاوی فراکسیونها مختلف بورژوازی و هم بر تمام طبقات دیگر جامعه تسلط دارد.» (هجدهم برومر - ص ۱۳۰)
مارکس در فصلهای آخر کتاب خویش فرایندی را نشان میدهد که چگونه در آن لافوگزافهای خردهبورژواهای دمکرات در مجلس و حماقت پارلمانی بورژوا دمکراتها، به همراه تناقضات ذاتی در قانون اساسی بورژوایی و مهمتر از همه امکانات عینی که بهواسطه رشد بوروکراسی دولتی به وجود آمده، راه قدرتیابی ناپلئون گشوده شد. تا سرانجام "زور بیحرف بر زور حرف" پیروز شود.
قصد این نوشتار بررسی فرایند فوق نیست بلکه برجسته کردن نیاز اساسی جامعه بورژوایی برای تمرکز بخشیدن به دولت است. به این معنا که به قول مارکس «آن تمرکز دولتی که جامعه معاصر به آن نیازمند است فقط بر روی تکهپارههای ماشین دولتی – نظامی – بوروکراتیکی که از کورۀ مبارزه با فئودالیسم خارجشده میتواند پدید گردد." (هجدهم برومر – ص ۱۶۹) و تمام دگرگونیهایی که پس از انقلاب ۱۷۸۹ صورت گرفت «بهجای آنکه این ماشین را در هم شکنند آن را تکمیل کردهاند.» (هجدهم برومر – ص ۱۶۲) این از ضروریات تقسیمکاری بود که در داخل جامعه بورژوایی پدید آمد. یعنی ظهور «گروههای تازهای از منافع و بالنتیجه عرصههای تازهای برای رهبری دولتی به وجود آمد.» (هجدهم برومر - ص ۱۶۲) بهگونهای که با گسترش این تقسیمکار «هر نفع مشترک بیدرنگ از جامعه متنزع میگردید و بهعنوان نفع عالیه همگانی در نقطه مقابل آن قرار داده میشد، از حیطه فعالیت مستقل اعضای جامعه ربوده میشد و به لازمه فعالیت دولتی بدل میگردید.» (هجدهم برومر – ص ۱۶۲) بر این پایه بورژوازی توانست دولت را بهعنوان افزار تسلط طبقاتی خویش شکل دهد. اما «فقط در دوران بوناپارت دوم است که به نظر میرسد دولت کاملاً مستقل شده است.» (هجدهم برومر – ص ۱۶۲) بدینسان است که ماشین دولتی میتواند وضع خود را در قبال جامعه بورژوایی تحکیم بخشد.
بر این پایه از یکسو بوناپارت بهعنوان قوه مجریهای که به نیروی مستقل بدل شده، احساس میکند که رسالت او تأمین "نظم بورژوایی" است و از سوی دیگر بورژوازی فرانسه نیز به این نتیجه میرسد که «اگر نجات جامعه بورژوازی هنوز میسر باشد کار آن فقط از عهده ناپلئون ساخته است. مالکیت را فقط دزدی، مذهب را کفر ابلیس، خانواده را زنازادگی و نظم را بینظمی میتواند نجات دهد.» (هجدهم برومر – ص ۱۷۰)
با نگاه امروز میتوان گفت مارکس تلاش دارد به این پرسش پاسخ دهد که چرا تبعیت بورژوازی از دولت بهعنوان مجری طبقه حاکم مهم است. چرا دولت باید بهمثابه نگهبان کلکتیو طبقه عمل کند. در غیر این صورت سرمایهداران به دلیل رقابت ذاتی میان خود – در اثر عملکرد تضاد آنارشی و ارگانیزاسیون در حیطه تولید- بهعنوان یک طبقه نمیتوانند قدرت خود را حفظ کنند. بورژوازی بدون داشتن دولت نمیتواند بهصورت طبقهای کامل عمل کند. (این امر در مورد همه طبقات منجمله پرولتاریا صادق است. پرولتاریا نیز تنها با کسب قدرت سیاسی است که میتواند به عبارتی بدل به"طبقه کامل" شود و عاملیت تاریخی خویش را در تغییر جامعه و ایجاد جهانی عاری از ستم و استثمار به منصه ظهور رساند.) بورژوازی نیاز به افزاری دارد که ارادهاش را در جامعه نمایندگی کند و بتواند این اراده را در حیات روزمره جامعه و جهتگیریهای کلی جامعه اعمال کند. تنها از طریق دولت است که منافع جمعی بورژوازی حفاظت میشود. تبعیت از قانون ارزش (تعین ارزش هر کالا بر مبنای زمان کار اجتماعا لازم و اصل مبادله برابرها) و تبعیت از دولت طبقاتی خویش جز پرنسیپهای اساسی بورژوازی است. دولت علاوه بر اعمال سلطه بر طبقات فرودست موظف است مانع از آن شود که سرمایهداران همدیگر را تکهپاره کنند. بعدها مارکس در کاپیتال با تحلیل عمیقتر از نقش رقابت، نظام سرمایهداری را "انجمن اخوت دزدان" نامید و زمینه را برای درک بهتر از رابطه دولت با طبقه در عصر بورژوایی فراهم کرد.
از منظر دیگری نیز گرایش به "استقلال" دولت مهم است. دولت وظایف عام دیگری را نیز بر عهده دارد که باید مستقل از این یا آن جناح بورژوازی انجام دهد. بورژوازی برای نظارت بر روح مردم به روحانیت (و همچنین نظام آموزشی) نیاز دارد، برای سرکوب نظامی مردم – هنگام شورشها - به ارتش و برای جلوگیری از اقدامات "خرابکارانه" و "توطئه چینانه" به سیستم امنیتی. انجام این وظایف زمینه بیشتری برای ایفای نقش دولت بهعنوان نهاد "مستقل" از این یا آن جناح بورژوازی فراهم میکند.
بعدها مارکس در سال ۱۸۵۸ در مقالهای به نام «حاکمیت پراتوری ها» (۱۰) که در آن به شالوده طبقاتی و ویژگی قدرت دولتی بوناپارتی در دوره زوال میپردازد این پرسش را طرح میکند که چرا علیرغم اینکه همه انواع حکومتهای طبقاتی در وهله نهایی به نیروی مسلح متکیاند و نیروی مسلح در همه موارد پیشین حامی قدرت اقتصادی اجتماعی طبقات حاکم مختلفی بوده، پس «در رژیم بوناپارت چه چیز تازهای نهفته است؟ اینکه به کمک ارتش حکومت میکند؟ همه اسلاف او از زمان ترومیدور بدین سو همین کار را کردهاند.» و خود چنین پاسخ میدهد «تابهحال، اگر در همه اعصار پیشین آخرین چاره طبقه حاکم که استیلایش با الگوی توسعه خاص جامعه فرانسه سازگار باشد، در مقابله با دشمنان تکیه به ارتش بود، بااینهمه منافع اجتماعی خاص همیشه تفوق داشت. در امپراتوری دوم منافع خود ارتش است که تفوق دارد. ارتش، دیگر مدافع حکومت یک بخش مردم علیه دیگر نیست. ارتش مدافع حکومت خویش در برابر کل مردم فرانسه است که با خاندان خود تجسم مادی یافته است. ارتش به نمایندگی از دولت در تعارض با جامعه است.» (۱۱)
او یکبار دیگر از زاویهای دیگر و البته مهمتر – یعنی نقش قوای مسلح بهعنوان قلب ماشین دولتی - بر صورت "مستقل" دولت اشاره میکند. به یک معنا گرایش به "استقلال" را بخشی از تکمیل ماشین دولتی و کارآمدتر کردن آن توسط بورژوازی میداند. "استقلالی" که میتوان گفت امروزه دیگر گرایشی صرف نبوده و به عملکرد دولتهای مدرن بورژوایی بدل شده و در قرن بیستم به سراسر جهان تعمیم یافته است.
همان رابطه پیچیدهای که بین طبقه با نمایندگان سیاسی طبقه موجود است در سطحی کیفیتا بالاتر و پیچیدهتر میان طبقه با دولت نیز برقرار است. رابطه پیچیده میان نمایندگان سیاسی یک طبقه با طبقه، در مورد گردانندگان دولت بورژوایی نیز صادق است. این درست است که بسیاری مواقع گردانندگان اصلی دولت بورژوائی، خود سرمایهدار هستند یا از قبل امتیازاتی که نصیبشان میشود دیر یا زود از موقعیت بالا و مرفهای برخوردارمی شوند. اما ماهیت طبقاتی دولت بورژوایی توسط منشأ طبقاتی کارکنانش تعیین نمیشود. چراکه دولت بهعنوان محصول مبارزه طبقاتی و ارگان سیادت یک طبقه بر طبقهای دیگر بخشی از ساختار عینی جامعه است و ماهیت آن اساساً با تقسیمکار اجتماعی حاکم بر جامعه تعیین میشود نه با موقعیت اقتصادی – اجتماعی تکتک کارکنان آنکه میتوانند از هر قشر و طبقهای برخاسته باشند. وظیفه دولت و بالطبع کارکنانش در درجه اول تداوم بخشیدن به تقسیمکار اجتماعی حاکم و بازتولید کلیه روابطی است که به این تقسیمکار خدمت میکند. (۱۲) اینکه چه کسانی با چه منشأ طبقاتی در رأس این دولت بنشیند، نقشی در خصلت و کارکرد پایهای دولت بورژوائی ندارد.
استقلال نسبی دولت از طبقه حاکم به عبارت دقیقتر استقلال دولت از اعضای طبقه حاکم یا تکتک سرمایهداران نقش مهمی در فهم سازوکار و پویایی دولت سرمایهداری، نقش احزاب حکومتی و رهبران آنها دارد. ازاینرو مهم نیست که "دولت – مردان" (و امروزه بهطور قسمی "دولت- زنان") از میان چه قشر و طبقهای یا کدام ملیت یا جنسیتی برخاستهاند و در هر مقطع معین چه فاصلهای با اقشار مختلف بورژوازی داشته یا به کدام قشر از آنان نزدیک میشوند یا برخی دیگر را تحتفشار قرار میدهند. محک اصلی این است که همگی این کارکنان علیرغم اختلافهای دائمی میان خود – و علیرغم ابتکارات سیاسی مشخص و تاثیر گذار و گاها تعیین کننده بر روندهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی (و برای حفظ منافع فردی، جناحی و جمعی) کارگزار یک ساختار معین هستند. ممکن است در هر دوره یا مقطع مشخص بر سر اینکه هژمونی دولت به دست کدام قشر یا فراکسیون بورژوازی باشد کشمکش و تنش صورت گیرد و حتی تحت شرایط بحرانی، مدیریت دولت به اقشاری از خردهبورژوازی نیز سپرده شود اما در ماهیت و خصلت اساسی دولت – به عنوان دیکتاتوری طبقاتی بورژوازی - تغییری صورت نمیگیرد. (۱۳)
*****
بوناپارت سوم انسانی رذل و فرومایه بود و درمجموع نقش محدودی در قرن ۱۹ میلادی ایفا کرد اما جمعبندی از عملکرد وی بهعنوان کسی که به قول مارکس برای "حفظ کیسه بورژوازی، تاج از سرش برداشت" (هجدهم برومر - ص ۹۲) برای تئوری مارکسیستی دولت بسیار مهم بود. تئوری که راز بسیاری از وقایع سیاسی امروزی جهان را بر ما آشکار میکند. بدون این تئوری نمیتوان از جنگها، انقلابها، خیزشها، وقایع و رخدادهای جامعه و جهان سر درآورد و مهمتر از همه نمیتوان جهتگیری انقلابی و کمونیستی را تضمین کرد و به مقابله جدی با رفرمیسم پرداخت.
تقریباً بیست سال بعد از "هجدهم برومر لوئی بوناپارت"، مارکس هنگام بررسی وقایع کمون پاریس در کتاب "جنگ داخلی در فرانسه" نشان داد که چگونه میتوان از دولت بورژوایی بهعنوان نهادی که بر بستر و متن روابط اقتصادی - اجتماعی تاریخا معین شکلگرفته و به قدرتی کامل بر فراز جامعه بدل شده، رها شد.
–––––––––––––––––––––––––––––
منابع و توضیحات:
۱ – عمده اطلاعات در مورد ناپلئون سوم، شرایط اقتصادی - سیاسی – اجتماعی آن دوره و تلاشهای مارکس و انگلس برای تدوین کتاب "هجدهم برومر..." متکی بر مطالعه این آثار هستند.
کتاب "نظریه انقلاب مارکس جلد اول – دولت و بوروکراسی" اثر هارل دریپر، ترجمه حسن شمس آوری، نشر مرکز ۱۳۸۲ که اطلاعات مفیدی در مورد کارهای بعدی مارکس و انگلس در مورد پدیده بوناپارت و بهطورکلی دولت بوناپارتی در اختیار خواننده میگذارد
دو کتاب "عصر انقلاب" و "عصر سرمایه" اثر اریک هابسبام با ترجمه علیاکبر مهدیان، ۱۳۷۴، شرکت چاپ خواجه
۲ – لازم به ذکر است که مارکس در این اثر به لحاظ مفهومی تمایز چندان دقیقی میان دولت و حکومت یا رژیم نمیگذارد. و به نظر میرسد مسئله اصلیاش بررسی دولت در معنای کلیترش است. هرچند درجاهایی مارکس از واژه رژیم سود میجوید و بهطور خاص از نقش قوه مجریه و قوه مقننه و ارتباط میان آن دو و درگیریهای شان با یکدیگر سخن میراند. به همین دلیل در این نوشتار به تبعیت از مارکس در همهجا از واژه دولت استفادهشده است. دولت نه به معنای عامیانه و مصطلحش یعنی کابینه بلکه نهادی که اعمال کننده دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه (یا طبقات) دیگر است. به قول مائو ئسه دون باید میان "ساخت دولت" با "سیستم حکومتی" تفاوت قائل شد. ساخت دولت میتواند از اشکال حکومتی مختلف سود جوید. «سیستم قدرت مسئلهای است که به شکل ساخت قدرت سیاسی مربوط میشود، به شکلی که طبقات اجتماعی معین، هنگام برقراری ارگانهای قدرت سیاسی برمیگزینند تا با دشمنان به نبرد پردازند و از خویش دفاع کنند.» (مائو تسه دون، منتخب آثار جلد دوم – درباره دمکراسی نوین، صفحه ۵۲۵)
۳- درزمینۀ ویژگیها ادبی کتاب هجدهم برومر رجوع شود به درس گفتارهای سید جواد طباطبایی تحت عنوان "اندیشههای سیاسی – اجتماعی کارل مارکس" – ۱۳۸۹
۴ – البته از بحث دولت بوناپارتی مارکس، بهعنوان دولتی که مستقل از طبقات است برداشتهای نادرستی نیز صورت گرفته است. برداشتی که بهطورکلی یا خصلت طبقاتی دولت را زیر سؤال برده یا آن را به یک کاست تقلیل داده و یا دولت را عرصهای دانسته که همه طبقات به یکسان میتوانند برای پیشبرد منافع خود از آن سودجویند. جدا کردن تزهای مارکس درباره "دولت بوناپارتی" از بدنه تئوریکی که وی در مورد دولت جلو نهاده، ناصواب بوده و درصحنه سیاست به ناگزیر به محدودنگری و سازشکاری ختم خواهد شد. نیاز به فرصت دیگری است تا به تأثیرات این درک نادرست در جنبش بینالمللی کمونیستی پرداخت. در تاریخ جنبش کمونیستی ایران نیز درک غلط از جایگاه نهاد دولت در دوران رضاخان، مصدق، جمهوری اسلامی و تحلیل طبقاتی نهاد روحانیت و خمینی موجب بروز خطاهای سیاسی زیانبار شد.
۵ – امیل زولا دوران اجتماعی ناپلئون سوم را در رمانی به نام "پول و زندگی" به تصویر کشیده است.
۶ – قابلذکر است که مارکس و انگلس قبلا در مانیفست کمونیست به این نکته اشارهکرده بودند که در شرایطی معین «مبارزه طبقاتی میتواند یا به بازسازی انقلابی جامعه در سطح وسیع منجر شده یا به ویرانی عمومی همه طبقات ستیزنده منتهی شود.»
۷ - کلیه نقلقولها از چاپ چهارم کتاب "هجدهم برومر لوئی بوناپارت" - ترجمه محمد پورهرمزان از انتشارات حزب توده ایران برگرفته شد. این کتاب در اینترنت قابلدسترس است.
۸ – در ارتباط با کتاب "مبارزه طبقاتی در فرانسه" به بخش اول این مجموعه که تحت عنوان «به یاد فردی که ذهنش: ظرفی نبود برای انباشتن بلکه آتشی بود برای افروختن» از همین نگارنده رجوع شود. این مقاله در سایت اخبار روز و همچنین کانال تلگرامی زیر قابلدسترس است.
۹ – لوئی آلتوسر فیلسوف فرانسوی در چارچوب دستگاه مفهومی خویش این نکته را در مقاله "دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا" چنین فرموله کرد. او دولت را ماشینی میداند که «خشونت را به قدرت تغییر میدهد؛ بهطور دقیقتر ماشینی که روابط زور و قهر مبارزۀ طبقاتی را به روابط قضایی تنظیمشده در قانون تغییر میدهد.». این مقاله با ترجمه محمدحاجی نیا در سایت رادیو زمانه قابلدسترس است.
۱۰ – "پراتورها" در روم باستان روسای منتخب دادگاهها بودند که مسئولیت دادگستری را بر عهده داشتند اما در اصطلاح و با توجه به نقش بعدی آنان در امپراتوری روم به معنی حکومتنظامی و استبدادی است.
۱۱ - از مقاله مارکس به نام "حاکمیت پراتوری ها" از نشریه نیویورک تریبون ۱۲ مارس ۱۸۵۸ نقلشده در کتاب "نظریه انقلاب مارکس جلد اول – دولت و بوروکراسی" اثر هارل دریپر، ترجمه حسن شمس آوری، نشر مرکز ۱۳۸۲ صفحه ۴۵۹
۱۲ – برای بحث بیشتر در این زمینه به اثر قدیمی و مهم "اتحاد شوروی سوسیالیست یا سوسیال-امپریالیست؟ " - مناظره ریموند لوتا با آلبریت ژیمانسکی ترجمه منیر امیری، ۱۴۰۰ از انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م) رجوع شود. ۱۳ - برای نخستین بار در تاریخ اندیشه سیاسی "مسئله استقلال کارکنان دولت از فعالیت اقتصادی مشخص" توسط افلاطون فیلسوف یونان باستان طرح شد. افلاطون با تکیهبر نظریه "فیلسوف – پادشاه" ویژگی خاصی برای گردانندگان دولت – یا پاسداران نظم – قائل شد. ازنظر او پاسداران نظم یا افراد فرمانفرما باید باانضباطی آهنین توسط حکومت آموزش طولانی ببینند، یک کار خاص بر عهده گیرند، وظیفه اصلی شان باید ممانعت از تغییر نظم حاکم باشد. از دید افلاطون، آنان برای اینکه به امور دیگر مشغول نشوند باید با برخورداری از حداقل ضروریات زندگی درگیر فعالیتهای اقتصادی نشوند، از ثروتاندوزی اجتناب کنند و دنبال مالکیت خصوصی نباشند و در برابر امیال نفسانی خویشتنداری از خود نشان دهند و با رضایت خاطر برای "خیر همگان" (یعنی منافع طبقه برده دار عصر وی) فداکاری کنند. فلسفه سیاسی افلاطون برای بورژوازی از جذابیت خاصی برخوردار است. زیرا ایده اولیه افلاطون بهنوعی با فرارسیدن عصر سرمایهداری در شکل تکاملیافتهاش عملی شد. در نظام سرمایهداری جدایی نسبی میان طبقه سیاسی با طبقه اقتصادی کامل شد، قشری متخصص به نام کارگزاران سیاسی شکل گرفت که اصلیترین وظیفهشان گرداندن امورات دولت و حفظ آن از گزند مبارزات انقلابی است.
نظرها
Mamad
کتاب "هجدهم برومر لوئی بناپارت" ادبی ترین و گیراترین کتاب مارکس است. هر چند که مارکس همواره در آثارش از ادبیات جهانی بهره برده و استفاده می کند. جلد اول "سرمایه" که توسط خودش تحریر گشته، مملو از اشارات و زیرنوشته هایی است که تصویری از تسلط و احاطه مارکس بر ادبیات جهان را برای خواننده ترسیم میکند. اما "هجدهم برومر..." پدیده ای دیگری است. استاد برجسته ادبیات "تری ایگلتون"، هر چند سال به چند سال، به خوانندگانش قول می دهد که این دیگر آخرین باری است که از "هجدهم برومر..." نقل قول می آورد، اما پس از چند سال قولش را می شکند و دوباره از این متن مارکس استفاده می کند. برای منِ خواننده ی عادی، مهمترین و زیباترین خطوط این متن آنجایی که مارکس می نویسد (نقل به مضمون) "انقلابات قرن ۱۷ چکامه ی خویش را باید از قرن ۱۸ بگیرد، و چکامه های انقلابات قرن ۱۸ باید رو به قرن ۱۹ باشند" یعنی اینکه اگر هدف و مقصود انقلاب و دگرگونی شرایط موجود است، باید رو به جلو و آینده داشت، نه نوستاولژی های دوران گذشته. که منو میرسونه به اصل مطلب، و درجا زدن رفقای عزیز و انقلابی ام در قرن بیستم، انقلاب اکتبر و تمثال داس و چکش و... چند روز پیش در یکی از سایتهایی که روزانه می بینم، بیانه ای اول ماه مه را چاپ کرده بودند با تصویری سوسیال رئالیستی، از انبوهی از کارگران مرد (با یکی دوتا کارگر زن) و پیش زمینه ای از کارخانه های عظیم با دودکشهای عظیمتر، که همگی در حال دود فشانی و آلودگی هوا هستند. بدون اغراق برای چند ثانیه مو به تنم سیخ شد. چگونه می شود که ما اکنون در دوران "جوشش اقلیمی"، مرجع و مدینه ی فاضله مان کماکان دوران استالینیِ مردسالارِ محیط زیست نابود کننده ی صد سال پیش باشد؟! یا این اعتیاد به تمثال و گرافیک داس و چکش، خصوصا برای اول ماه مه! یکی نیست به این رفقای عزیز و انقلابی من بگویید که دوران داس و چکش به سر رسیده است. اکنون در جهان قرن بیست و یکم اکثریت قریب به اتفاق تولیدات کشاورزی (چه در جهان سوم: هندوستان....چه اروپا و آمریکا) صنعتی شده، مکانیزه گشته است و توسط تراکتورهای عظیم کامیپوتریزه انجام میشود. امروزه کلیدی ترین ابزار کشاورزی چیپ های کامپیوتری هستند نه داس. در دوران سرمایه داری الگوریتمی سمبل پتک بسیار پوچ و بی معنا است.
"هجدهم برومر لوئی بناپارت"
"انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامهی خود را از گذشته نمیتواند بگیرد، این چکامه را فقط از آینده میتوان گرفت. این انقلاب تا همهی خرافات گذشته را نروبد و نابود نکند قادر نیست به کار خویش بپردازد. انقلاب های پیشین به یادآوری خاطرههای تاریخی جهان از آن رو نیاز داشتند که محتوای واقعیِ خویش را بر خود بپوشانند. انقلاب قرن نوزدهمی به این گونه یادآوری ها نیازی ندارد و باید بگذارد که مردگان سرگرم دفن مرده های خویش باشند تا خود به محتوای خویش بپردازد. در گذشته، مضمون به پای عبارت نمیرسید اکنون عبارت است که گنجایش مضمون را ندارد"
هجدهم برومر لوئی بناپارت
"... ولی انقلابهای پرولتری ... مدام از خود انتقاد می کنند، پی در پی حرکت خود را متوقف می سازند و به آنچه که انجام یافته به نظر می رسد باز می گردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیم بند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بی رحمانه به باد استهزا می گیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین می کوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آسا علیه آنها قد برافرازد..."