«چاقو» نوشته سلمان رشدی: رویارویی فرد با شیء
ف. اکبری – سلمان رشدی در رمان «چاقو» به ما نشان میدهد که چاقو در مقام قاتل، شیئی است که جای خود نیست و قرار هم نیست چیزی را بازتعریف کند، شیئی کور در دستهای فردی بیمغز. یک سند ادبی از یک ترور نافرجام.
در ساعت ده و چهل و پنج دقیقه صبح روز ۱۲ اوت ۲۰۲۲، در حالی که سلمان رشدی به دعوت انجمنی در آمفیتئاتر چاتاکوا قرار بود دربارهی «اهمیت حفظ امنیت نویسندگان در برابر آسیب» صحبت کند مورد حمله قرار گرفت؛ انگار تدارکِ صحنهی نمایشنامهای از پیش تعریف شده باشد با چیدمان عناصرِ لازم تا نمایشی از عدم امنیت نویسندگان را بیان کند. همچنان که ضارب با چاقو به سمت صحنه میدوید، شاید از ذهن حاضران و از جمله خود رشدی چنین گذشته باشد که مشغول تماشای پرفورمنسی است. او به ضارب پشت نکرد، سعی نکرد از او فرار کند برعکس ایستاد و سعی کرد با دستهایش جلوی ضربات را بگیرد. ضارب/ قاتل بالقوه چندین ضربه به نویسنده وارد کرد. بعدها مشخص شد او تمرین بوکس میکرده است و بوکسور بدی هم بوده است. پزشکان گفتند ناشیگری او در وارد آوردن ضربات باعث شده که اندامهای حیاتی آسیب چندانی نبیند و از این رو نویسنده توانست از این حمله جان سالم به در برد گرچه با درد و رنج فراوان و تلاشهای فراوان پزشکان. بیشترین آسیب به چشم وارد شد که، باز، نمادین بودن صحنه سوءقصد را آشکار؛ جهل و تعصب کمر به نابودی بینایی بسته بود.
ضارب دستگیر و نویسنده به بیمارستان منتقل شد. «هادی مطر» -ضارب- از مدتها پیش مشغول بررسی آن محل برای انجام عملیات تروریستی خود بوده است. پس از بهبود نسبی، نویسنده به روایت این ماجرا نشسته است. روایتی با فقط یک زاویه دید از سمت خودش به عنوان شخصیت اصلی، درد و رنجش پس از حمله و اتاقهای بیمارستانها و شرح جزئیات روند درمان به عنوان صحنه و چند تن از نزدیکانش به عنوان شاهدین این درد و رنج. شخصیتهای کتاب به جز راوی/ نویسنده فراواناند، از پرستاران گرفته تا نزدیکان نویسنده و دوستان و دیگر نویسندگان؛ همه هستند جز حملهکننده. نویسنده در «چاقو» حتی اسمی از ضاربش که از او به عنوان قاتل یاد میکند نمیبرد و به جای آن با آشنازدایی از شیء- چاقو- آن را تبدیل به شخصیتی محوری در تقابل با شخصیت اصلی داستان یعنی خودِ نویسندهاش قرار میدهد.
استحاله ضارب به چاقو در اثر
سلمان رشدی، در چاقو، به مواجههی نویسنده با حملهای میپردازد که زندگی او را تا لبهی مرگ برد و نویسنده از آن جان به در برد. نویسنده در این کتاب فقط در اول داستان از حملهکننده با لغت Ass، به فارسی الاغ، نام میبرد و تا آخر کتاب هم با تأکید نام او را نمینویسد. اسم کسی که خواستار حذف زندگی او بود بدون اینکه بیش از چند صفحهی یکی از کتابهایش را خوانده باشد. از «الاغ»، فقط حرف اولش را به اختصار «الف» مینویسد. این صفت که او به قاتلش میدهد، او را نه معصوم بلکه ابله تعریف میکند؛ فردی پست و فاقد شعور و حس درک زندگی. از این رو که نه فقط درصدد نابودی زندگی نویسنده برآمده بلکه کمر به نابودی زندگی خودش هم بسته است زیرا قرار است باقیمانده عمرش را در زندان سپری کند:
نمیخواهم در این روایت از نام او استفاده کنم. مهاجم من، آدمکش احتمالی من، مرد احمقی که در مورد من تصوراتی داشت و با او رویارویی نزدیک به مرگ داشتم... خودم را گرفتار این فکر میبینم که شاید بتوان او را یک الاغ نامید. با این حال، برای اهداف این متن، من به طور مؤدبانهتر به او به عنوان «الف» اشاره خواهم کرد. آنچه در خلوت خانهام او را صدا میزنم، کار خودم است.
(ص ۱۱)
اسلوب شرح ماجرا در کتاب چنان چیده شده که نیازی حتی به نام مستعار ضارب نیست چون او جای خود را به چاقو داده است؛ شیای سرد، برنده، بدون عقل که میتواند کشنده هم باشد و مثل هر شیء دیگری به نحوهی استفاده از آن بستگی دارد که نان ببرد، یا انسان و حیوان بکشد. نویسنده با اینکار وجه انسانی قاتل را فروکاسته و به او خاصیتی شیءواره داده است تا همچنان که احتمالاً بنا به توصیههای رواندرمانگرش از اندیشیدن به او پرهیز میکند بتواند او و عملکردش را برای خود و خوانندگانش تعریف کند. هادی مطر که متأثر از تعلیمات شیخ یوتیوبی – (که او هم احتمالاً متأثر از فتوای قتل نویسنده توسط روح اله خمینی در حدود سی و سه سال پیش بوده است) - اقدام به قتل سلمان رشدی کرده بود، شخصیتش در حد چاقو فروکاسته میشود یا به عبارت بهتر، استحاله مییابد چون درک رفتار چاقو سادهتر از درک کسی است که قصد کشتن کسی را میکند که نمیشناسدش، چیزی از او نخوانده و فقط ماشینوار به دستور مافوقش که در اینجا شیخی است در یوتیوب عمل میکند. الف در متن، خیلی زود به چاقو استحاله مییابد:
طبق گزارشهای خبری، الف ۲۷ ثانیه با من درگیر بود. در ۲۷ ثانیه اگر ذهنیت مذهبی داشته باشید- میتوانید دعای ربانی را بخوانید. یا فارغ از دین، میتوانستید یکی از سونتهای شکسپیر را با صدای بلند بخوانید، شاید آن که درباره روز تابستان است، یا مورد علاقه خودم، شماره ۱۳۰: «چشمان معشوقه من هیچ شباهتی به خورشید ندارد.» چهارده بیت دو هجایی مخمس، اوکتاو و مسدس: این مدت زمانی است که ما با هم در تنها لحظه نزدیکی که هرگز با هم خواهیم داشت، گذراندیم. نزدیکی غریبهها...\nهیچ چیز شادیبخشی در این اتحاد وجود نداشت. یا شاید برای الف بود. بالاخره او به هدفش رسیده بود. تیغهاش بارها و بارها وارد بدن هدفش میشد و او هر دلیلی داشت که فکر کند موفق شده است و روی صحنه تاریخ ایستاده است، کسی که تهدیدی عتیق را عملی کرده است.»
(ص ۲۸)
رشدی در اینجا از «الف» به عنوان «تیغه»ی چاقو نام میبرد.
فقط در بخشهای پایانی کتاب که نویسنده گفتوگویی تخیلی با او ترتیب میدهد تا بتواند به دلایل این حمله نزدیک شود، هادی مطر از استحالهی چاقو به شکلی انسانی تغییر شکل میدهد. هادی مطر در مصاحبهای با خبرنگار نیویورک پست از نویسنده به عنوان فردی دورو یاد کرده است: میخواستم او را بکشم چون دو رو بود.» (ص۱۰۹) و در ادامه هم میگوید:
حدس بیرحمانهام این بود که این کسی نبود که زندگی و خودش را شناخته باشد. اگر قرار بود گفته مشهور سقراط را به او بگویم، «زندگی اگر به خودشناسی نگذرد ارزش زیستن ندارد،» شک داشتم پاسخ هوشمندانهای دریافت کنم. به این نتیجه رسیدم که نیازی نیست کلیشههایش را بشنوم. بهتر بود خودم او را بسازم.
(ص۱۱۰)
رشدی در گفتوگوی خیالی با او صفت دورو را به خود او برمیگرداند: قاتل دورو است از این رو که مادر و اطرافیانش گفتهاند او فرد سر به زیر و بیآزاری بوده است و نشانهای از خشونت تا پیش از این از خود نشان نداده است و در واقع با رفتارش دیگران را فریب داده است.
سلمان رشدی را به عنوان نویسندهای تخیلگرا که داستانهایش با اسطوره و تاریخ پیوند خورده است میشناسیم اما در چاقو او وجهی دیگر از نویسندگی خود را نشان میدهد. نویسنده در غنای این تجربهی زیستهی پردرد و رنج، نگاه واقعگرا و اجتماعی به واقعهی حمله دارد. او با عقب رفتن در زندگی خودش در روزگار پس از فتوا که تحت نظر پلیس امنیت در انگلستان زندگی میکرده است؛ زندگی زیر سایه ترس و تهدیدِ تروریسم را نشان میدهد.
کتاب به جای اینکه مواجهه مقتول با قاتل در داستانی تخیلی باشد (هیچ مقتولی امکان دیدار با قاتلش را نخواهد یافت)، داستان مواجهه مقتول/مضروب با چاقو است. رشدی در این اثر همچنان که به جزئیات روند درمانش در بخشهای اول کتاب میپردازد، از نقش قربانی فاصله میگیرد تا بتواند ذهنیتی آگاه بر آنچه از سر گذرانده است از خود به خواننده ارائه دهد و همچنان که دلخوری خودش را از اینکه با قاتل محتملش مبارزه نکرده است و به قول خودش ایستاده است تا مثل یک خرگوش او را به دام بیندازد شرح میدهد، سعی میکند دلایل میخکوب شدنش را در مقابل ضارب حدس بزند:
قربانیان خشونت بحرانی در درک خود از واقعیت تجربه میکنند. کودکانی که به مدرسه میروند، جمعیتی در یک کنیسه، خریداران در یک سوپرمارکت، مردی روی صحنه یک آمفی تئاتر، همه به نوعی در یک تصویر پایدار از جهان زندگی میکنند. مدرسه محل آموزش است. کنیسه محل عبادت است. سوپرمارکت محل خرید است. صحنه فضای اجراست. این قابی است که خود را در آن میبینند. خشونت آن تصویر را خرد میکند. مردم ناگهان دیگر قوانین را نمیدانند- چه بگویند، چگونه رفتار کنند، چه انتخابهایی داشته باشند. دیگر شکل چیزها را نمیشناسند. واقعیت از بین میرود و با چیزی غیرقابل درک جایگزین میشود. ترس، وحشت، فلج شدن جای تفکر منطقی را میگیرد. درست فکر کردن غیرممکن میشود زیرا در حضور خشونت مردم دیگر نمیدانند که درست فکر کردن ممکن است چه باشد. آنها-ما از ثبات خارج میشویم، حتی دیوانه میشویم. ذهن ما دیگر نمیداند چگونه کار کند.
(ص ۲۲)
تبدیل امر خصوصی به خاطرهای جمعی
بدین ترتیب نویسنده بعدی عمیقتر به حمله میدهد و مسأله را از موضوعی شخصی که او را درگیر کرده است وارد بعد اجتماعی میکند. در واقع همین که نویسنده بتواند امر خصوصی را تبدیل به امری عمومی کند و علیرغم تنشها و فشارهایی که متحمل میشود بتواند از کینهی شخصی فراتر برود تا ابعاد اجتماعی- روانی موضوع را پیش چشم خواننده بگذارد، میتوان گفت گام موفقی برداشته است.
نویسنده در صفحات اول کتاب، توصیفی از خودش، کنار دریاچه در شب قبل از حمله دارد. مردی که آنجا کنار دریاچه ایستاده بود و به ماه نگاه میکرد خبر نداشت فردا قرار است زندگیاش زیر و رو شود:
اما ما چیزی را میدانیم که او نمیداند. میدانیم که مرد خوشحال کنار دریاچه در خطر مرگ است. خودش هیچ تصوری ندارد و این ترس ما را برای او حتی بیشتر میکند.
(ص ۲۰)
او از این تکنیک ادبی به نام «پیشنمایی» نام میبرد و معروفترین مثالش شروع «صد سال تنهایی» گارسیا مارکز است: «سالها بعد، در حالی که در برابر جوخه آتش ایستاده بود...» وقتی نویسنده به آن شب آخر قبل از حمله میاندیشد «سایه آینده» خاطرهاش را میپوشاند و حالا این اوست که به دو فرد تبدیل شده است: نویسندهای قبل از حمله و بعد از آن که علیرغم موفقیت پزشکان، چاقو زندگی او را در سیطره خود گرفته است از این رو که در تلاش است تا به شکل پیشین خود بازگردد؛ به کسی که خاطرهای از چاقو ندارد و تنها نوشتن از آن است که میتواند خاطرهی هولناک آن را تبدیل به خاطرهای جمعی کند تا کمی از آن خلاصی یابد.
رشدی در این کتاب زندگینامهوار که از پدر و مادر و عموها و اطرافیانش مینویسد، به شرح نگاهش به مذهب هم میپردازد؛ انگار کسی از او خواسته باشد صریح و روشن دیدگاهش را درباره مذهب بیان کند و گرچه جسورانه عدم اعتقادش را به مذهب توضیح میدهد و رابطهای را که با آن دارد اما همینکه خود را ملزم به توضیح دربارهی امری شخصی همچون دیدگاهش به مذهب میبیند، تأثیر هولناک آن چاقو است که حالا در نبرد رویارو از طریق نوشتن با آن مجبور به توضیح خودش میشود.
سلمان رشدی را به عنوان نویسندهای تخیلگرا که داستانهایش با اسطوره و تاریخ پیوند خورده است میشناسیم اما در چاقو او وجهی دیگر از نویسندگی خود را نشان میدهد. نویسنده در غنای این تجربهی زیستهی پردرد و رنج، نگاه واقعگرا و اجتماعی به واقعهی حمله دارد. او با عقب رفتن در زندگی خودش در روزگار پس از فتوا که تحت نظر پلیس امنیت در انگلستان زندگی میکرده است؛ زندگی زیر سایه ترس و تهدیدِ تروریسم را نشان میدهد. او با اشاره به شارلی ابدو و نجیب محفوظ به عنوان نمونههایی از نویسندگانی که هدف حملههای تروریستی بودهاند، توضیح میدهد که حمله به یک نویسنده به معنای حمله به آزادی بیان است و بزرگترین تهدید در جهان امروز از سوی مذهبیون متعصب است که حالا دیگر با ابزار تکنولوژی به بسط اندیشههای خود در سراسر جهان مشغولاند و از بین جوانان یارکشی میکنند. گرچه او به پدیدهی مهاجرت و عدم پذیرش تام و تمام مسلمانان مهاجر در غرب اشاره نمیکند که تبعیض و دور افتادگی از ریشهها چگونه چنین پدیدهی کوری را رقم میزند، سعی میکند نوشته را در جنگی نابرابر بین چاقو و خرد نگه دارد؛ بین خشونت و اندیشه، و بین مذهب و علم.
چاقو استعارهای است از جهانِ کور و کر تعصب دینی که جز دریدن و کشتن آن هم کشتن نویسندگان که ابزارشان جز قلم و کتاب چیزی نیست، کار دیگری بلد نیست. فرد در مواجهه با چاقو، با چنان خشونتی مواجهه میشود که امکان هر حرکتی از او سلب میشود مثل حریفِ یک بازی شطرنج که با لنگه کفش بر مهرهها بکوبد تا بازی را به نفع خود تمام کند. چاقو بر هم زنندهی نظم جهان است همانطور که بر هم زنندهی نظم صحنه است؛ موقعیتی است که انسان در مقابله با آن به هنگام مواجهه ناگهانی برای لحظاتی تعریف جهان و موقعیت خودش را گم میکند. چاقو در مقام قاتل، شیئی است که جای خود نیست و قرار هم نیست چیزی را بازتعریف کند، شیئی کور در دستهای فردی بیمغز.
تا قبل از این حمله، سلمان رشدی در مطبوعات غرب به عنوان نویسندهای پرهیاهو شناخته میشد؛ کسی که میخواهد در سایه فتوا خود را مطرح کند. نویسنده در چاقو به این نگاه منتقدانش هم میپردازد. انگار این حمله دلیل روشنی باشد بر حفاظتهایی که از او با مالیات شهروندان انگلیسی انجام میشده است و حالا که منتقدانش دلهرهی جدی بودن فتوا را به چشم خود میبینند او از خودش فاصله میگیرد تا از این امر شخصی توضیحی بر هراس جهان از تروریسم جهل و تعصب دینی ارائه کند تا نویسندگان را گرد هم آورد.
عشق مفری به رهایی
او زنده ماندن خود را مدیون عشق میداند و درست در همینجاست که سنگینی بار پردرد و رنج جهان به نفع عشق عقب مینشیند و در بخشهایی که به شرح آشنایی و ازدواجش با همسرش پرداخته است، کتاب پرکشش میشود و از حالت زندگینامهای به رمانی واقعگرا نزدیک میشود.
این شاید راه اجتنابناپذیر دنیا باشد وقتی عشقی که متولد میشود عشق اول نیست، عشق جوانی و معصومانه نیست، بلکه پس از تجربه سخت آمده است. دنیا به ما هشدار میدهد: «مراقب باش. دوباره آسیب نبینی.» اما ما ادامه دادیم، مثل قایقهایی در خلافآمد جریان آب. چیزی بسیار قدرتمند وارد زندگی ما شده بود و هر دو آن را میدانستیم.
(ص ۵۸)
به نظر میرسد ترجمه کتاب به شکل ماشینی یا به کمک ماشین انجام شده باشد و گرچه ترجمه به لحاظ ادبی و نثر جای کار دارد اما همین که با این سرعت اندک به دست خواننده فارسی زبانی رسیده است که «فتوا» از آنجا صادر شده است و طبیعتاً بیش از دیگر زبانها علاقهمند است که متن فارسی آن را به سرعت بخواند تا بداند سی و سه سال و نیم پس از فتوا چه بر نویسنده گذشته است، کاری مهم از سوی تیم مترجمان گمنام است.
«چاقو» هر چه که باشد، تاریخ رمان را به قبل و بعد از خود تقسیم میکند و گرچه اولین بار نیست که نویسندهای هدف حملهی متعصبان قرار گرفته اما اولین بار است که در عصر اینترنت و با استفاده از ابزار گردش آزاد اطلاعات و با استفاده از این ابزار نویسندهای هدف حمله قرار گرفته است، از آن جان به در برده است و اثری ادبی از دل آن خلق کرده است.
نظرها
نظری وجود ندارد.