ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

مرور کتاب

درون و فراسوی جنگ‌های فرهنگی

نوشته لوکا موتزاکیودی و میکله مارکیورو

مروری بر کتاب «جنگ‌های فرهنگی و نولیبرالیسم» اثر میمو کانجانو؛ لوکا موتزاکیودی و میکله مارکیورو در این یادداشت می‌نویسند که انتقادهای فرهنگی نظریه‌پردازان ووک اگر با نقد سرمایه‌داری در سطح تولید و بازتولید همراه نشود، اصلاح‌طلبانه باقی خواهد ماند و از این بابت، دیالکتیک بین استثمار و ستم است که باید در مرکز تاملات و مبارزه‌ها قرار گیرد.

دو سال پس از انتشار کتاب «فرهنگِ دستِ راستی و جامعه‌ی توده‌ای، اروپا از ۱۸۷۰- ۱۹۳۹»، میمو کانجانو با کتاب «جنگ‌های فرهنگی و نئولیبرالیسم» بازگشته است. این کتاب محصول خوانش عمیق نظریه‌های فلسفی و سیاسی چهل سال گذشته - به‌ویژه آن نظریه‌پردازی‌هایی است که «ووک» نامیده می‌شود؛ کتاب همچنین حاصل ده سال تجربه‌ی زندگی، تحقیق و تدریس در دانشگاه‌های آمریکا است که به نویسنده این امکان را داده که از منظری ممتاز شکل‌گیری یک هژمونی فرهنگی جدید را در پیشرفته‌ترین کشور سرمایه‌داری دهه‌های اخیر مشاهده کند. این کتاب به دنبال بررسی دلایل شکل‌گیری و گسترش فرهنگ ووک در چهل سال گذشته یعنی دوران پس از شکست بزرگ و تاریخی جنبشِ کارگرمحور قرن بیستم (در کتاب بازه تاریخی بین ۱۸۴۸ تا ۱۹۸۹) است. تمرکز کتاب بر دهه‌های اخیر است که در سطح اقتصادی با سازمان‌دهی مجدد بازار کار و فرایندهای اقتصادیِ نئولیبرالی مشخص می‌شود و در سطح روبنایی وجه مشخصه آن منطق فرهنگی‌ای است که از دهه‌ی ۱۹۶۰ در غرب در حال توسعه بوده یعنی پست‌مدرنیسم به‌عنوان شیوه‌ای از تفکر و قرار گرفتن در دنیایی که فرایندهای تولید از چشم افرادی که به‌طور فزاینده اتمیزه شده‌اند، پنهان ماده است. گردش کالا در پیش زمینه با از دست رفتن درک سیاسی-تاریخی همراه شده است که سرمایه‌داری را به‌عنوان یک پدیده‌ی اجتناب‌ناپذیر و «طبیعی» معرفی می‌کند.

در سطح ساختاری – به زعم کانجانو بر اساس تفاسیر مارکسیستی دهه‌ی ۹۰ (هاروی، ایگلتون، اندرسون ...) - یک گذار از اقتصاد مبتنی بر تولید صنعتی که ویژگی‌اش تولید کالاهای مادی بود، رخ داده است. گذار از روابط اجتماعی سلسله‌مراتبی، اقتدارگرا و براساس ارزش‌های اخلاقیاتی و بهره‌وری بورژوایی به اقتصادی پرنوسان‌تر مبتنی بر امور مالی و خدمات (مانند جابجایی‌های تولید به کشورهای غیر غربی، اقتصاد گیگ، موفقیت پلتفرم‌هایی مانند آمازون یا علی‌بابا و فن‌آوری‌های بزرگ مانند اپل و متا). این امر همراه با افول جنبش‌های انقلابی و تغییر ریل به «مدیریت عادلانه‌ی بازار» توسط سازمان‌های سیاسیِ چپِ قرن بیستم (عمدتا احزاب و اتحادیه‌ها)، نظام سرمایه‌داری را ظاهرا تغییر ناپذیر و غیر قابل اجتناب کرده است (مارک فیشر در کتابی که به نظر ما الهام‌بخش این کتاب از نظر شکل و محتوا است، این فرایند را رئالیسم سرمایه‌دارانه می‌نامد).

فقدان بدیل که در سطح فرهنگی نیز رخنه کرده باعث شده افق سیاسی- انقلابی ناپدید و به جای بازترکیب و سازماندهی مجدد نیروها، عرصه به نفع شرح و تفسیر شکست‌ها، خالی شود. در طول چهل سال گذشته، ما شاهد شکوفایی رشته‌های تحصیلی جدید بوده‌ایم که در محیط دانشگاهی مطالعات (studies) نامیده‌ می‌شوند. این مطالعات، مسلما ظلم‌ها و تضادهایی را که در پس‌زمینه‌ی مبارزات قبلی علیه نژادپرستی، جنسیت‌گرایی، نوع‌گرایی و… وجود داشته آشکار ساخته‌اند، اما در عین حال به‌ندرت قادر به تخیل دورنمای انقلاب در سطح مادی تولید هستند.

از پساساختارگرایی تا مطالعات

کانجانو یادآور می‌شود این فاصله‌گیری سیاسی از قلمروی تولیدی و نیز مواضع انقلابی، از نظر تاریخی با ادغام عناصر اندیشه‌ی پست‌مدرن همزمان بوده است. در نظریه‌های چپی که تحت سلطه‌ی «مطالعات» است دقیقا بازسازی مراحل این فرایند را مشاهده می‌کنیم. از اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ برخی از دپارتمان‌های علوم انسانی آمریکا شروع به تفسیر مجدد فلسفه‌ی پساساختارگراییِ فرانسوی کردند و چارچوبی نظری را توسعه دادند که بر مفاهیمی مانند وافکنی، تفاوت، کثرت و خاص بودگی استوار بودند و منجر به تضعیف هژمونی تفکر دیالکتیکیِ مارکسیستی در دانشگاه‌ها شدند. این چارچوب نظریِ متولد آمریکا از اندیشه‌ی فرانسوی، فرنچ تئوری نامیده می‌شود. اگر در آثار نویسندگان پساساختارگرا مانند ژیل دلوز، این مقوله‌ها در تقابل با عقل ابزاریِ سرمایه‌داریِ در حال توسعه طرح می‌شد (ایده‌ی پیشرفت بی‌پایان و کاربرد کامل و عقلانی همه واقعیت برای اهدافی همچون انباشت و سرمایه‌گذاری مجدد ثروت)، متعاقبا همین مفاهیم به‌عنوان ابزاری برای نقد قدرت در سطح نمادین (مثلا به منظور وافکنی چشم‌انداز مرد سفیدپوست غربی در متون) به خدمت گرفته شده و به ابزار اصلی جنگ‌های فرهنگی توسط روشنفکران و مبارزان تبدیل شده است. در برهه‌ای تاریخی که سطح مادی تغییرناپذیر معرفی می‌شود، مطالعات الهام گرفته از فرنچ تئوری، محوریت تضادها را از قلمروی تولید و بازتولید به سطح نمادین و زبانی تغییر داده‌اند و بدین ترتیب رویکردی فرهنگی بر انتقادات چپ از قدرت سایه افکنده است.

 قدرت می‌تواند هم با احیای منطق نژادپرستانه و استعماری سفیدپوست غربی و اشکال امپریالیسم سیاسی عمل کند و هم با حمایت از فرهنگ‌ (...) قدرت سرمایه‌داری که قادر به بازی با کارت‌های ایدئولوژیک مختلف است می‌تواند از نقد فرهنگی برای مشروعیت بخشیدن به خود از طریق کالایی‌سازی آن استفاده کند.

انتقاد فرهنگی نظریه‌پردازان ووک علیه قدرت، مختصات مارکسیستی هژمونیک دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ مانند استثمار، نیروی کار و تضاد طبقاتی را کنار گذاشته است. این انتقاد مبتنی بر مفاهیمی است که از اندیشه‌ی حیات‌گرا (Vitalism) یا پدیدارشناسی به ارث رسیده است، مانند حاشیه، انعطاف‌پذیری، ظلم و ستم و ضدیت با امر جهانشمول. این مفاهیم معرف تضادی اجتناب‌ناپذیر با قدرت تفسیر می‌شوند. این بدان معناست که قدرت نیرویی تلقی می‌شود که همیشه به یک شکل عمل می‌کند و با سازوکاری استبدادی، رعایای زیردست را به وضعیت فرودست وا می‌دارد و از طریق هنجارهای سرکوبگرانه و دستوری، آن‌ها را از حق تعیین سرنوشت خودشان باز می‌دارد. این شیوه‌ی عملِ برخی از دولت‌های حاکمیتی است که اغلب با نهادهای مذهبی متحد می‌شوند و افراد را مجبور می‌کنند تا با الگوهای اجتماعی مردسالار، شوونیستی و استعماری سازگار شوند، همانطور که در لهستان، روسیه یا در برزیل بولسونارو و ایالات متحده آمریکا در زمان ترامپ اتفاق افتاده است. ووک معتقد است اگر قدرت همیشه و فقط با غل و زنجیر کردن فرودستان به مقوله‌های انتزاعی مانند نژاد و جنسیت عمل می‌کند، آن‌گاه سوژه‌ای را که طبیعتا در ضدیت با قدرت قرار می‌گیرد – سوژه‌ای که فرایندهای سیاسی باید بر آن بنا شود - باید در هویت‌هایی شناسایی کرد که تن به همنوایی نمی‌دهند و به شکلی سیال، کوچ‌گر و همیشه در حاشیه‌ی جامعه حرکت می‌کنند.

 بنابراین از یک سو با تصلب نظریه هویت‌های از پیش تعریف شده روبرو هستیم، یعنی این گرایش غالب می‌شود هرچیز چیز غیر از نوع خاصی از قدرت نیروی متضاد تفسیر (سوژه‌های کوچ‌گر، منعطف، دورگه و...) و فراموش می‌شود که فرودستی یک رابطه یا موقعیت است و نه جوهر یک سوژه‌ی اجتماعی. از سوی دیگر این امر ما را از توجه به این باز می‌دارد که چگونه قدرت سرمایه‌داری می‌تواند در جهت مخالف عمل کرده و اصول و منطق نظریه‌ی ووک را تصاحب کند: انعطاف‌پذیری، رهایی از هنجارها و محدودیت‌ها، کوچ‌گری، چندرگه‌گرایی نیز از ویژگی‌های اصلی کار در سرمایه‌داری متاخر اند. بنابراین مساله درک عللی است که چرا ووک، این جریان مرکب از برخی از پیشرفته‌ترین نظریه‌ها و شیوه‌های مبارزه و تفکر غربی در سال‌های اخیر، در بسیاری از نسخه‌های خود، در مفاهیم، شیوه‌های عمل، تفکر و ارتباط با واقعیت، همدست صاحبان قدرت می‌شود.

از گفتمان ارباب تا گفتمان سرمایه‌دار

اگر تحولات ووک را در رابطه با دگرگونی‌های اخیر سرمایه‌داری در نظر بگیریم، می‌بینیم نه تنها ووک (در مترقی‌ترین موارد) علیه نظام قدرت عمل نمی‌کند، بلکه خود دردنشان یا نشانه‌ای از آن است. به عبارت دیگر محصولی است که نشانه‌های دگرگونی‌های رخ داده در سطح اقتصاد سیاسی را در خود دارد. اگر به جای اینکه قدرت را نیرویی در نظر بگیریم که با ایجاد هنجارها و سرکوب سوژه‌های منقاد به شیوه‌ای سنتی، سلسله‌مراتبی، اقتدارگرا و پدرانه تقویت می‌شود (آنچه لاکان گفتمان ارباب نامیده است)، آن‌را از طریق استثمار، تصاحب منابع و نظر به استخراج ارزش اضافی از نیروی کار در نظر بگیریم به خوبی متوجه می‌شویم سرمایه‌دار می‌تواند هویت‌های ناسازگاری را که ووک مدافع آن‌هاست، در سطح نمادین به رسمیت بشناسد تا زمانی‌که نرخ استثمار بدون تغییر باقی بماند یا افزایش یابد. مثال بارزی که کانجانو می‌زند شرکت آمازون است، این شرکت در حالی‌که تشکیل اتحادیه‌ی سیاهان یا رنگین‌پوست‌ها در آلاباما یا هر نمونه دیگری از صورتی/سبز/رنگین‌کمان‌شویی را سرکوب می‌کند، در سایت خود تبلیغات جنبش «جان سیاهان اهمیت دارد» (Black Lives Matter) را منتشر می‌کند. هنگامی‌که مظاهر ایدئولوژیکِ قدرت نه مستقل از قوانین اقتصادسیاسی بلکه در ارتباط با عملکرد مادی سرمایه‌داری در سطح تولید، بازتولید و مصرف (یعنی ایجاد ثروت قابل سرمایه‌گذاری برای افزایش خود سرمایه) درک شود، خواهیم دید قدرت می‌تواند هم با احیای منطق نژادپرستانه و استعماری سفیدپوست غربی، اشکال امپریالیسم سیاسی و دولت به‌عنوان یک کلیت بیناطبقاتی با تضمین سلطه‌ی بلامنازع بورژوازی (منطق حاکمیتی) عمل کند و هم با حمایت از فرهنگ‌ها. خاص بودن اقلیت‌ها (مانند فمینیسمِ توانمندسازی که با هیلاری کلینتون تجسم یافته است) و تعالی آزادی فردی در سطح مصرف (گفتمان سرمایه‌داری)، بسته به این که کدام استراتژیِ فرهنگی به نفع بازتولید قدرت در سطح اقتصادی و استخراج ارزش اضافی باشد، اتخاذ می‌شود. قدرت سرمایه‌داری که قادر به بازی با کارت‌های ایدئولوژیک مختلف است می‌تواند از نقد فرهنگی برای مشروعیت بخشیدن به خود از طریق کالایی‌سازی آن استفاده کند، مانند زمانی که شرکت‌ها یا دانشگاه‌ها سیاست‌های گسترده‌ای در رابطه با زبان یا رفتار در محیط کار اتخاذ می‌کنند. بنابراین سرمایه‌داری نولیبرال می‌تواند خود را به‌عنوان یک سیستم باز، فراگیر و مترقی به معنای کاهش تدریجی نابرابری‌های فرهنگی و اغلب بیرونی معرفی کند اما تنها تا حدی می‌تواند این کار را انجام دهد که این انتقادها در رابطه با یک فرایند یا پروژه‌ای برای دگرگونی شیوه‌ی تولید نباشند (عملی که هدف آن تغییر روابط تولیدی است یعنی تنها عنصری که نمی‌توان خنثی کرد یا به نفع سرمایه ادغام کرد).

مبارزه‌ی طبقاتی نه مرجع نهایی همه‌ی مبارزه‌های دیگر، بلکه شیوه‌ای تضادآمیز است که در آن هر سوژه‌ی تحت ستم - و هر مبارزه‌ای - به نظام تولید مربوط می‌شود. در تلاقی اشکال مختلف ستم‌های خاص با یک امر جهانی یعنی بازارِ جهانیِ سرمایه‌داری است که همه‌ی افراد تحت ستم و استثمار می‌توانند خود را در شرایطی مشابه شناسایی کرده و اقدامی متحد برای اهدافی مشترک انجام دهند.

به علت همین مشکل در فهم سرمایه‌داری و مبارزه‌ها برای به رسمیت شناختن فرهنگ به‌مثابه پدیده‌های درهم‌تنیده و گذرا - و نه به عنوان دو عنصر طبیعی و ابدی متضاد – عملی شدن این نظریه‌ها [ووکیستی] باعث ایجاد فعالیت‌های انقلابی یعنی سرنگونی نظام قدرت سرمایه‌داری نمی‌شود بلکه فقط اصلاح‌طلبانه یا یاغی- مدعی باقی می‌ماند و به اعتراض یا تقاضا برای بهبودِ شرایط داخلی نظام قدرت محدود خواهد ماند.

طبقه، مبارزه و هویت

در دو فصل آخر کتاب نویسنده سعی می‌کند سرفصل‌های بحث را روشن کند. او روشی را پیشنهاد می‌دهد که امکان کنش واحد یا دست کم یک نظریه را از زاویه‌ی چپ (هدف واقعی و سیاسی کتاب) تصور پذیر شود. نویسنده رابطه‌ی طبقه و اینترسکشنالیتی [میان‌برشی]، طبقه و هویت را در مرکز تحلیل خود قرار می‌دهد. برای سنت مارکسیستی، تعلق طبقاتی یکی از هویت‌های گوناگونی نیست که باید به هویت‌های دیگر مانند نژاد و جنسیت اضافه شود، چه رسد به شیوه‌ای از زندگی که در بسیاری از بازنمایی‌های «چپ- لیبرال» به رفتارهای خام، جنسیت‌‌زده، نژادپرستانه و مصرف‌گرا تقلیل داده می‌شود؛ و همچنین به عاداتی که وجه مشخصه آنها جهل و ابتذال است و کین‌توزی و ضد روشنفکری‌ای را دامن می‌زند که راست پوپولیست و شوونیست بر موج آن سوار می‌شود. 

طبقه یعنی تعلق به یکی از گروه‌های اجتماعی (طبقات) که در رابطه با یکدیگر و با ساختار شیوه‌ تولیدی هستند که در آن مشارکت دارند. و این تعلق هرگز چیزی جوهری و منجمد نیست. کارکرد متفاوت مولد یا غیرمولدی که طبقات ایفا می‌کنند، شیوه‌های خاص کنش و وجود اجتماعی را بر آن‌ها تحمیل می‌کند. بر اساس رابطه‌ای که سوژه‌های اجتماعی با تولید دارند، تعلق طبقاتی نه با آنچه که هستنند، بلکه با آنچه انجام می‌دهند تعیین می‌شود (این یک نکته کلیدی در استدلال کانجانو است)؛ و به این ترتیب عضویت فرد در یک طبقه می‌تواند با تغییر فعالیت تولیدی او تغییر کند. این بدان معنا نیست که همه ستم‌ها به‌طور مکانیکی توسط رابطه‌ی طبقاتی ایجاد می‌شود بلکه صرفا به این معناست که کل جامعه خود را به لطف کار مادی کسانی که مجبور به فروش نیروی کار خود هستند بازتولید می‌کند، زیرا ابزار تولیدی غیر از نیروی کار به عنوان یک کالا ندارد. به این معنا طبقه‌ی کارگر مرکز نظامی است که ما در آن زندگی می‌کنیم، چیزی که از توانایی جامعه‌ی ما برای بازتولید خود حمایت می‌کند و اگر فعالیت تولیدی و بازتولیدی آن ناپدید شود، نظام نمی‌تواند به کار خود ادامه دهد. (کارگران: «اگر ما متوقف شویم، جهان متوقف می‌شود.») نظام سرمایه‌داری این واقعیت را در سطح ایدئولوژیک وارونه جلوه می‌دهد و آگاهی اجتماعی از فرایندهای تولید را پنهان می‌کند و کارگرانی را که از فرایندهای تصمیم‌گیری کنار گذاشته شده‌اند به حاشیه می‌راند.

هویت قربانی که بخشی از فلسفه‌ی ووک آن‌را ضرورتا مقاومتی مبتنی بر رنج و طرد می‌داند، به این موضوع توجه نمی‌کند که چگونه افراد تحت ستم در سطح روبنایی، اغلب در سطح اقتصادی به‌طور مضاعف مورد استثمار قرار می‌گیرند و از مقوله‌های انتزاعی نادرست (مانند نژاد، جنسیت، طبیعت) برای پرداخت کمتر به آن‌ها استفاده می‌شود یا حتی هیچ هزینه‌ای برای فعالیت‌هایشان پرداخت نمی‌شود (کار مهاجران، کار خانگی، استخراج سوخت‌های فسیلی، صنعت دامپروری و ...). این دیالکتیک بین استثمار و ستم است که باید در مرکز تاملات و مبارزات قرار گیرد: ظلم از درون نظامِ تولید سرچشمه می‌گیرد و در عین حال تولید با مناسبات فرهنگی نابرابرِ در لحظات تاریخی و جوامع خاص تطبیق می‌یابد. در این چارچوب سوژه‌ی بالقوه انقلابی نه قربانی، ستم‌دیده‌ترین یا سرکوب شده‌تر از دیگران، بلکه حامل پروژه و چشم‌اندازی از یک جهانشمولی انضمامی آتی است. و این به میانجی کارکرد اجتماعی اوست. سوژه‌ی کارگر (در اینجا ما با یک سوژه‌ی جمعی سروکار داریم نه سوژه‌ی فردی انسان‌شناختی یا سوژه‌ی حقوقی لیبرال) از طریق فعالیت خود با جهان مادی تماس پیدا می‌کند و دانش فنی لازم برای تولید وسایل رفع نیازها و امیال را به دست می‌آورد و بدین‌ترتیب ظرفیت تغییر شیوه‌ی تولید را نیز دارد.

مبارزه در سطح مادی و با هدف از بین بردن سرمایه‌داری، شرط لازمی است تا مبارزات ووک به نفع صاحبان قدرت مصادره نشود: «تنها زمانی‌که شیوه‌ی تولید کنونی سرنگون شود، تنها در آن صورت است که تقاضا برای شیوه‌ای متفاوت از زندگی، از جمله پایان نژادپرستی، مردسالاری و غیره محقق خواهد شد. بدون پاسخ، پرسش معنایی ندارد، بدون پاسخ حتی پرسش هم یک کالا است».

مبارزه‌ی طبقاتی نه مرجع نهایی همه‌ی مبارزات دیگر (که طبق این منطق باید در یک جایگاه فرعی دنبال شوند)، بلکه شیوه‌ای تضادآمیز است که در آن هر سوژه‌ی تحت ستم - و هر مبارزه‌ای - به نظام تولید مربوط می‌شود. در تلاقی اشکال مختلف ستم‌های خاص با یک امر جهانی یعنی بازارِ جهانیِ سرمایه‌داری است که همه‌ی افراد تحت ستم و استثمار می‌توانند خود را در شرایطی مشابه شناسایی کرده و اقدامی متحد برای اهدافی مشترک انجام دهند. رابطه با کار تولیدی و بازتولیدی نه فقط می‌تواند مبنای مطالبه مشترک «یک مهاجر کوئیر که در یک مرکز تماس در نیویورک کار می‌کند و یک معدنچی از شمال انگلیس» باشد، بلکه در این رابطه هر دو می‌توانند خود را به‌عنوان اکثریت معرفی کنند، هم به‌عنوان طبقه‌ی کارگر و هم متعلق به اقلیت‌های تحت ستم.

آنچه که چپ واقعا از دست داده طبقه نیست بلکه گروه اجتماعی مرجع، درون طبقه است. کانجانو در یکی از نتایج جالب کتابش ادعا می‌کند: «سوژه‌ی هژمونیک درون طبقه» با نهادهای سیاسی که تأسیس می‌کند مانند اتحادیه‌های کارگری، انجمن‌ها، احزاب و… می‌تواند یک هوش عملی و استراتژیک را توسعه داده و در نتیجه، برنامه‌ها، اولویت‌ها و نیز انتخاب‌های تاکتیکی‌اش را تعریف کرده و امکان‌پذیر سازد. اگر در غرب آن سوژه‌ی هژمونیک، کارگر صنعتی بود، نئولیبرال شدن اقتصاد موجب کاهش کمی این سوژه و قطعه قطعه شدن ترکیب‌بندی طبقاتی شده و عاملان اجتماعی را از انجام همان کارکرد تاریخی ناتوان کرده است. سوژه‌ی هژمونیک دوران ما مشخص نیست و به نظر نمی‌رسد گذر زمان آن‌را به خودی خود نشان دهد ولی معتقدیم پاسخ این پرسش فقط از طریق تمرین سیاسی به‌دست خواهد آمد. مسلما در اروپا مهم‌ترین بسیج سال‌های اخیر توسط جنبش‌های فمینیستی سازمان‌دهی شده یا از هم‌گرایی مبارزات زیست‌محیطی و کار ناشی شده است (مانند جنبش جلیقه زردها و مناقشات جاری درون اتحادیه‌های کارگری ایتالیا). اینها جنبش‌هایی هستند که با توجه به شرایط تاریخی- اجتماعی موجود در حال حاضر نمی‌توانند یک پروژه‌ی سیاسی- انقلابی را مطرح کرده و به‌طور ملموس در عرض چند سال آن‌ را تحقق بخشند، اما به نظر ما قدم‌هایی در جهت پاسخ به این پرسش هستند. کتاب کانجانو در سطح نظری به دنبال پاسخ به این پرسش است. فکر کردن به خویش به‌عنوان یک طبقه (با عدم یکپارچگی که ویژگی این موقعیت است) به ما این امکان را می‌دهد که خودمان را در شرایط مشترکی که در میان همه‌ی سوژه‌های تحت ستم و استثمار است، تصور کنیم. همچنین اندیشیدن به طبقه به این معنی است که مبارزه در سطح مادی و با هدف از بین بردن سرمایه‌داری، شرط لازمی است تا مبارزات ووک به نفع صاحبان قدرت مصادره نشود:

تنها زمانی‌که شیوه‌ی تولید کنونی سرنگون شود، تنها در آن صورت است که تقاضا برای شیوه‌ای متفاوت از زندگی، از جمله پایان نژادپرستی، مردسالاری و غیره محقق خواهد شد. بدون پاسخ، پرسش معنایی ندارد، بدون پاسخ حتی پرسش هم یک کالا است.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.