«خوشحالم کبری غلامی برگشت. کاش من هم آن زمان حمایتی داشتم»
آنهایی که از خانه اخراج شدند
اخراج کبری غلامی از ایران به بهانه «حجاب» به ما یادآوری میکند که پیش از این افراد دیگری نیز به خاطر ملیت افغانستانیشان و به بهانههایی مشابه از خانه خود اخراج شدهاند. گفتوگوی زهرا موسوی با سمیرا را بخوانید. او هشت سال پیش بهخاطر حجاب اجباری بازداشت و از ایران اخراج شد.
فعالان جامعه مدنی در ایران، ۱۱ مرداد / اول اوت در شبکههای اجتماعی اعلام کردند که کبری غلامی، پژوهشگر اجتماعی اهل افغانستان که در ایران زندگی و تحصیل میکند، پس از دریافت چند پیامک تذکر حجاب، به اداره گذرنامه احضار شده است و بعد، مأموران بدون هیچ توجیه قانونی او را با وجود داشتن مدارک قانونی سکونت در ایران بازداشت و طی چند ساعت رد مرز کردهاند.
کبری پس از اعتراضها و تلاشهایی که برای بازگشت او شد حالا به خانه برگشته است اما اخراج او ما را وادار کرد بپرسیم آیا این یک رویهی مرسوم در جمهوری اسلامی است که زنان ایرانی-افغانستانی را به بهانهی حجاب اخراج کند؟ آیا موارد مشابهی وجود دارد؟
آنچه در ادامه میآید گفتوگوی زهرا موسوی، پژوهشگر ساکن برلین با سمیراست؛ زنی که سالها پیش از ایران اخراج شده و روایتش هرگز منعکس نشده است. سمیرا یک زن هزاره با ملیت افغانستانی است که پس از مواجهه با خشونت گشت ارشاد، در یک رویه تبعیضآمیز در سن ۱۶ سالگی بدون دسترسی به اوراق هویتی به افغانستان اخراج شد.
او میگوید که بعد از اخراجش بارها تلاش کرده است که روایتش را منتشر کند، اما هرگز پاسخی نگرفته است و یاریجویی خانوادهاش از نهادهای رسمی هم برای بازگرداندن او به ایران در آن زمان بینتیجه مانده است. روایت او از لحظه مواجهه با گشت ارشاد در تهران تا بازگشت پرمشقت به ایران ماهها بعد از آن، نشاندهنده لایههای ستم و تبعیضی است که او در تمام این مسیر اجباری به عنوان یک زن هزاره افغانستانی متحمل شده است.
روایت سمیرا از «اخراج از خانه»
مواجهه با گشت ارشاد
آن روز از سر کار بر میگشتم و همراه یکی از دوستانم شاد و سرخوش قدم میزدیم. همان موقع شال من از سرم افتاد ولی سبکیاش باعث شد متوجه نشوم که افتاده است. به فاصله خیلی کوتاهی یک ماشین گشت امنیت اخلاقی جلوی ما ایستاد، من و دوستم اصلا متوجه نشده بودیم که ماشین به خاطر ما ایستاده و به راهمان ادامه دادیم اما به خودمان آمدیم و دیدیم که هیاهویی به پا شده، ماشین پلیس داشت بوق میزد و یک مامور خانم جلوی ما را گرفت و ما بهتزده ایستادیم. مامور دست ما را کشید و بردمان داخل ماشین و تمام مدت با لحن خیلی بدی با ما صحبت میکرد. ما معترض شدیم و من شالم را سرم کردم و توضیح دادم که اصلا متوجه افتادنش نشده بودهام.
برخورد مامورها با ما خیلی بد بود. هر وقت میشد هلمان میدادند یا کتکمان میزدند، سرمان داد میزدند که «شما افغانیاید»، «حق ندارید بیحجاب باشید»، «اینقدر به شما بها دادهاند که شروع کردهاید به حجاب برداشتن» و ... ما را بردند کلانتری و بدون اینکه اجازه بدهند به خانوادههایمان زنگ بزنیم نگهمان داشتند، هر چه خواهش میکردم که اجازه بدهند با آنها تماس بگیرم تا کارت شناساییام را بیاورند و هر چه کارت بانکی و مدارک دیگر را بهشان نشان میدادم هیچ اهمیتی نمیدادند.
بلاتکلیفی در بازداشت و محرومیت از حق تماس
ما تا غروب بلاتکلیف و بدون اجازه تماس در کلانتری بودیم و وقتی نهایتا شروع کردیم به اعتراض کردن، بهمان گفتند که «باید صبر کنید تا دادگاهی شوید»، بعد گفتند که باید برویم زندان و هر چه گریه و اعتراض کردیم تنها واکنش سربازها این بود که بهمان میخندیدند و میگفتند خلاف کردهاید و باید صبر کنید تا حکمتان بیاید. برای ورود به زندان همهی لباسهای ما را در آوردند، اینها تجربههایی است که دوست دارم برای هیچکس تکرار نشود. بدون اطلاع خانواده سه روز آنجا ماندیم تا نهایتا روز دادگاهمان شد.
در راه دادگاه به سرباز همراهمان التماس میکردم که میخواهم به مادرم زنگ بزند. شماره مادرم را به او دادم و گفتم من نمیدانم چه کار کردهام و من را کجا میبرند. آن سرباز به مادرم زنگ زد و مادرم بهقدری سریع و با عجله آمده بود که همان لباس خانه به تنش بود. وقتی این منظرهها یادم میآید احساس میکنم هنوز بعد از این همه سال از اینکه از حقم دفاع نکردم دردی درونم هست. یادم است که اسم قاضی گنجی بود، من و دوستم هر چه التماس میکردیم و میگفتیم که هیچکاری نکردهایم فایدهای نداشت و من را دیپورت کردند: بدون اینکه هیچ پولی همراهم باشد و در حالیکه پریود شده بودم و تمام لباسم خونی شده بود، از مشهد تا مرز سنگ سفید را در اتوبوسی نشستم که همه مسافرانش مردهای پشتون با ظاهر خیلی آشفته بودند. همه این اتفاقها در کمتر از یک هفته افتاد.
بعد بین شش ماه تا یک سال در افغانستان بودم. از همه جا درخواست کمک میکردم، آن زمان ۱۶ سالم بود و نه پولی برای گرفتن وکیل داشتم و نه اصلا کسی روایت من را باور میکرد. با چیزهایی که از والدینم شنیده بودم، راستش هیچوقت فکرش را هم نکرده بودم که یک روز به افغانستان بروم. خانوادهام توصیف کرده بودند که در افغانستان برای زنان شغل و آیندهای نیست و همچنین امنیت هم نیست و مردم هم با هزارهها برخورد خوبی ندارند. من تمام این توصیفها را به چشم دیدم. وقتی وارد هرات شدم همه شروع کردند به طعنه زدن. درباره هزارهها طعنههای خیلی زشتی میانداختند و من تازه آنجا برای اولین بار فهمیدم که هزاره بودن چه دردی دارد. اینکه صورتت را چه در ایران و چه در افغانستان به خاطر فرم چشمها و کشیدگی صورت مسخره کنند.
بیشناسنامه میان ایران و افغانستان
در مرز توانستم با دفتر UNHCR صحبت کنم اما مشکل این بود که هیچ برگهای همراهم نداشتم و شناسنامهام را هم دم دادگاه قیچی کرده بودند. دیگر هیچ سندی نداشتم که نشان بدهد اسمم چیست، از کدام شهر میآیم، یا برای چه دیپورت شدهام. مدت یک شب در دفتر UNHCR خوابیدم و بعد من را به یک خانه امن زنان منتقل کردند که در اصل زندانی بود برای زنانی که مرتکب جرم شده بودند، هیچکس باورش نمیشد که ما هیچکاری نکردهایم و همه فکر میکردند جرم واقعیمان را پنهان میکنیم. نهایتا توانستیم یکی از دوستان برادرم را پیدا کنیم که آمد دنبال من و برگهها را خانواده برای او فرستادند و بعد از چهار روز یا پنج روز به خانه یکی از آشنایان رفتم و بعد هم آواره خانه این همسایه و آن همسایه شدم. حتی مدتی فقط برای اینکه جای خواب داشته باشم به حوزه علمیه رفتم. ما هیچ آشنای نزدیکی در افغانستان نداشتیم، تماس گرفتن با ایران هم اصلا کار سادهای نبود و هزینه اینترنت خیلی زیاد بود. نتیجه تمام شکایتهای من به نهادهای حقوق بشری این میشد که مثلا بهم بسته غذایی خشک بدهند و در حالیکه من میخواستم برگردم ایران پیش خانوادهام.
دوستم بعدا با پاسپورت جعلی برگشت ایران. خانواده او هم خیلی پول داشتند و هم خیلی برایشان مهم بود که کسی نفهمد دخترشان دیپورت شده. اما خانواده من پولی نداشتند و برای همین مدتی را در هرات گذراندم و بعد برای اینکه بروم سفارت افغانستان، راهی کابل شدم و سرآخر با تذکره و پاسپورت و اسم مستعار برگشتم ایران. آنجا به من گفتند که بهتر است اسم و سال تولدم را عوض کنم که بالای سن قانونی باشم و بتوانم سوار هواپیما بشوم. همچنین بهم گفتند زیاد در ایران نمانم و سریع از آنجا هم خارج شوم.
در نبود حمایت و همدلی
وقتی برگشتم به ایران، به جز این ترومای سنگین و خستگی جسمی و روحی، باید با حرف و نقلهای دیگران هم مواجه میشدم. هیچکس باورش نمیشد که من کاری نکردهام، همه فکر میکردند حتما جرم سنگینی مرتکب شدهام که به این سرعت دیپورتم کردهاند. من هم آن زمان خودم را سرزنش میکردم که کاش حجابم را گذاشته بودم و اینقدر زندگیام تغییر نمیکرد و اینقدر تروما نداشتم. در نتیجه ماههایی که تنها در افغانستان زندگی کردم، گاهی وقتی کسی در خیابان از نزدیکم رد میشود احساس ناامنی میکنم. یا بعضی شبها از خواب میپرم و انگار خلائی در زندگیام هست که مدام سعی کردهام فراموشش کنم و در یک صندوقی بگذارمش و درش را قفل کنم و دیگر زندهاش نکنم و دربارهاش حرف نزنم و مرورش نکنم. تداعی این خاطرات تا مدتها بهم بر میگشت و انگار بر اثرش دیگر آن آدمی که بودهای نمیشوی؛ انگار جسمت اینجاست اما روحت جای دیگر است و خیلی آدمها را نمیتوانی ببخشی چون زندگیات را واقعا نابود کردهاند.
برگرداندن کبری غلامی من را خیلی خوشحال کرد. فکر کردم که من هم آن زمان چنین حمایتی را نیاز داشتم و شاید اگر من هم چنین حمایتی داشتم وقایع برایم به این شکل پیش نمیآمد. حالا هم امیدوارم افغانستانیهایی که در ایران زندگی میکنند صدایشان را بلند کنند. بلاهای مختلفی بر سر این آدمها میآید و من امیدوارم که حتی اگر جرمی کردهاند باز هم صدایشان را بلند کنند و معترض بشوند چون شاید پاسخ جرمشان اخراج نباشد؛ شاید فقط به این دلیل اخراج میشوند که افغانستانی و هزارهاند.
نظرها
نظری وجود ندارد.