ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

زندگی در سایه طالبانیسم: نامه‌ای از سرزمین‌خدازده به دوست ایرانی به بهانه موج مهاجرستیزی

حسین آتش در این مطلب خواننده خود را به مقاومت دعوت می‌کند. او که ساکن کابل است می‌نویسد: «علیه بربریت و هر نوع رفتار ناانسانی به اندازه قد و قامت خود مبارزه کنیم. نوشتن، کمک‌کردن، درس‌دادن و هر نوع کنشگری هدف‌مند، نوعی مقاومت است.»

اگر درست خاطرم مانده باشد، دوم دسامبر ۲۰۲۳ بود. عقربه ساعت روی سه شب قرارداشت. خواب از چشمان رخت بربسته بود. دو دلیل بیشتر نداشت: یکی نوازش صورتم با سیلی طالب و دیگرش جلسه نقد و بررسی کتاب «سفر خروج؛ گزارش شخصی از واقعه‌ی سقوط افغانستان و خروج از کابل» اثر علی امیری در اکس (توییتر). ناقد کتاب در آن جلسه، علی کریمی استاد دانشگاه کلگری کانادا بود. کریمی سخنش را چنین شروع کرد:

چینی‌ها نفرینی دارند که ترجمه می‌شود: «الهی در زمان پرهیجان زندگی کنی».

هیچ تغییری اندازۀ لحظه‌های تغییر، هیجان انگیز نیست و کمتر تغییری می‌تواند به اندازۀ پادشاه‌گردشی، دنیای آدم‌ها را زیر و رو کند. (پادشاه‌‌گردشی عبارت عامیانه‌ای است که مردم در افغانستان از قدیم برای تغییر رژیم به کار می‌برند.) در شصت‌مین سال‌روز ترور جان اف کندی تقریباً تمام رسانه‌های آمریکا دربارۀ آن مطالبی نشر کردند و بسیاری‌شان با شاهدان عینی آن لحظۀ مهم تاریخی مصاحبه کردند. پادشاه‌گردشی آمریکایی البته با وجود خشونت‌بار بودن آن نه بر نهاد دولت تاثیر چندانی داشت و نه اخلال دوامداری در زندگی مردم ایجاد کرد. درست ساعاتی پس از مرگ کندی، معاونش به عنوان رییس‌جمهوری ایالات متحده آمریکا قسم یاد کرد و بر کرسی او در کاخ سفید تکیه زد. غیر از تغییر در ریاست دولت چیزی دیگری در آمریکا تغییر نکرد. واقعۀ آن روز اما در ذهن و ضمیر آمریکایی‌ها حک شده است و بی‌وقفه دربارۀ آن کتاب می‌نویسند، فیلم می‌سازند و سریال بیرون می‌دهند. هیجان آن لحظۀ تاریخی، به عبارت دیگر تا هنوز فروکش نکرده است و داستان کهنۀ مرگ کندی به گوش آمریکایی‌ها همچنان نو و نامکرر است.

در افغانستان، مُلکی که مردمانش از قدیم با خشونت سیاسی خو کرده اند، پادشاه‌گردشی چیز نویی نیست. این‌را از جمله می‌شود از تعداد بیرق‌های آن دریافت: اگر ریاضی من درست باشد، افغانستان با بیش از ۲۷ بیرق در ۱۲۰ سال گذشته رکورد بیشترین تغییر بیرق را در دنیا دارد. آخرین باری که بیرقی از دروازۀ ارگ پایین آمد و بیرقی نو جایش را گرفت، ۱۵ اوت ۲۰۲۱ بود. در آن روز علی امیری در غرب کابل بود و با دلهره می‌دید که چه ساده و چه سریع کاخ کلوخی جمهوریت در افغانستان فرو می‌ریزد و همه چیز و همه کس در اطرافش رنگ عوض می‌کنند. او به خوبی می‌دانست که در حال تماشای صحنه‌هایی از تاریخ است.

با صحبت‌های کریمی، یاد کلام نیچه افتادم و سخنانم را با او آغاز می‌کنم. نیچه چنین گفته است:

در حق انسان‌هایی که دوستشان دارم، آرزوی رنجوری، پریشانی، بیماری، بدرفتاری و آزردگی می‌کنم. آرزو می‌کنم که آن‌ها با خودخوارشماری ژرف، عذاب بی‌اعتمادی به خود و بدبختی شکست‌خوردگان ناآشنا نمانند.

 ۱۵ اوت ۲۰۲۱ روز تحقق آرزوی نیچه بود. اگر می‌بود و میدان هوایی کابل و افتادن انسان‌ها را از بال‌های هواپیما تماشا می‌کرد، از چنین آرزوی شاید دست می‌کشید. اگر سوگیری نداشته باشم، خاطراتی که از دانشجویان جمع کردم و صحبت‌هایی که با دوستانم داشتم و وضعیت خودم، مخرج مشترک‌شان احساس‌های بودند که با واژه‌های نیچه می‌توان توصیف کرد: رنجوری، پریشانی، بیماری، بدرفتاری، آزردگی، خودخوارشماری، عذاب بی‌اعتمادی و بخصوص «بدبختی شکست‌خوردگان». می‌دانم سخنم برایتان ملموس نیست. اجازه بدهید با آوردن تکه‌ای از خاطرات دانشجویانم سخنانم را ملموس‌تر کنم. سوالم این بود: در ۱۵ اوت ۲۰۲۱ کجا بودی و چه وضعیت داشتی؟ پاسخ او این بود:

اول یک اتفاق غیرمنتظره بود. ناگهان طالبان آمد. به حدی غافلگیر و حیران شدم که حتی به فکرم نمی‌رسید چه کار کنم. ما داخل صنف بودیم. آشفته به خانه رفتیم. شب تا صبح بیدار بودم. باورم نمی‌شد آن روز، آخرین روزی بوده که هم‌صنف‌ها و استادانم را دیدم. احساس ناامیدی شدید می‌کردم. فکر می‌کردم دیگر تمام شدم، دیگر بی‌سوادم. فکر می‌کردم حیف شدم و هیچ ارزشی ندارم. فکر می‌کردم برگشته‌ام و انسان اولیه شده‌ام. آرزوهایم را دست‌نیافتنی می‌دیدم. ناامید بودم و بی‌‌انگیزه. استرس شدیدی گرفتم. بعد افسرده شدم، سه کیلو وزن کم‌ کردم و ریزش موهایم شدت پیدا کرد. فکر می‌کردم دیگر جایگاه خداده را برای همیشه از دست داده‌ام و دیگر حتی جانم هم درامان نیست. یک بار دیگر به خدا گفتم کاش اصلاً متولد نمی‌شدم! کاش اصلاً درس نمی‌خواندم! چرا شب‌ها تا صبح درس خواندم، وقتی همه‌اش هیچ شد. حتی مردن در عملیات انتحاری را دوست داشتم، اما به گذشته برمی‌گشتم. حالا هم قلبم درد می‌کند. می‌خواهم گریه کنم.

این دختر از درامان نبودن جانش گفت. راستش که جانش در دام مردی افتاده بود که به او وعده خارج‌کردن از افغانستان را داده بود. از او باج‌گیری جنسی می‌کرد. اگر گروه روان‌شناسان به کمک او نمی‌رفت، جانش را به جانان داده بود. البته اینجا لطفاً به معنی «جان» که مراد دختر است، توجه کنید.

 من برخلاف کریمی، این شرایط را «لحظه‌ی بحرانی» می‌نامم. ایمان گنجی در پنل دانش و قدرت، سه معنی را برای بحران برشمرد: بحران یعنی لحظه و نقطه عطف. از نظر پزشکی قدیمی، نقطه‌ای است که مرگ و سلامت شخص معلوم می‌شود. معنی دوم آن از هم‌ریشه‌بودن آن با نقد حاصل می‌شود. همان نقطه است که ضرورت نقد را پیش می‌آورد. معنی سوم آن، از هم‌ریشه‌بودنش با کایریس (Kairos) است که ما یک نوع جمعی بودند جدید را داریم با مردم جدید. ۱۵ اوت ۲۰۲۱ شرایط بحرانی بود که این سه معنی را در دل خود داشت.

دوستان عزیز! در آن روز علی امیری در غرب کابل بود و به تعبیر دکتر کریمی لحظه‌های تاریخی را مشاهده می‌کرد و با دوربین چشم از واقعیت عکس می‌گرفت و با کلمات و واژه‌ها ثبت می‌کرد. اما من آن روز در شرق کابل بودم. من نه مثل علی امیری نویسنده و شهرت را داشتم و نه متوجه لحظه‌های تاریخی و فروریختن کاخ کلوخی جمهوریت افغانستان بودم. بلکه ناباورانه مشاهده می‌کردم که چطور کاخ آرمان‌ها و آرزوهایم که با کارهای شاقه‌ای پدرم در سنگ‌بری در ایران و زحمت‌کشی مادرم در مزرعه و مالداری بلندشده بود، فرو می‌ریخت. در آن لحظه به جای اینکه فکرم و حواسم به «جمهوریت» باشد، به رفیق زندگی و عشقم (نامزدم) متوجه بودم که در غرب کابل موقعیت داشت. نمی‌دانستم کجاست؟ امکان اینکه دیگر او را نبینم و خنده‌های او که روزگاری دارویی بود برای گندزدایی ذهن و روانم، تبدیل‌شد به ضجه‌های که در فضایی قلبم می‌پیچید و صدا می‌زد! عشقم و دنیایم، کجایی؟ وقتی با پای‌پیاده در چوک کابل رسیدم، دختر را دیدم که لباسی کوتاه داشت و تلاش می‌کرد قدم‌هایش تندتر بلند کند، ولی نمی‌شد. بچه‌ها و مردان داشتند اذیت‌اش می‌کردند. احساس مردانه‌ام قد نمی‌دهد که آن لحظه را حس کنم. خواستم آن لحظه را با گوشی ثبت کنم که دوستانم صدا زدند: احمق! چه می‌کنی بیا برویم.

دوستان عزیز! آنچه از من می‌شنوید، از چیزهای مشهور نیست. من همانطوری‌که خودم فردی عادی و معمولی و حاشیه نشین هستم، روایت‌هایم از این قماش اند. قلبم به حاشیه‌ها و «امر پیش‌پا افتاده» می‌رود. چشم به تماشایی آن گرم می‌شود. قلمم که چندان توصیف ندارد، با آن جان می‌گیرد. آنچه روایت می‌کنم، از حاشیه‌هاست، نه از مرکز. یک قشر که در جامعه در شرایط بحرانی، در حاشیه است و روایت‌های رسمی، کمتر به آن می‌پردازد، زنان اند. بخصوص زنان که در حاشیه‌های مرکز یا شهرند. به بیان دیگر، روایت و پاسخ در شرایط بحرانی، رسمی و معمولی است. یعنی سوال این است که کرزی رییس جمهوری قبلی و دکتر عبدالله رییس اجرایی دولت قبلی، زندگی‌شان در سایه طالبانیسم چگونه است؟ کسی به این سوال نمی‌پردازد که: من، فاطمه دانش‌آموز صنف هفتم، خانمی که شغلش را از دست داده زندگی‌اش چه شکلی است؟

 اگر بخواهم مرادم را حاصل کنید، از ویکتور فرانکل و خانم دراکولیچ کمک می گیرم: پرسش ویکتور فرانکل در کتاب «انسان در جستجوی معنی» این است: زندگی روزانه اردوگاه کار اجباری، در ذهن یک انسان متوسط چگونه بازتابی دارد؟ خانم دراکولیچ در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، از زندگی در سایه کشورهای کمونیستی روایت می‌کند. می‌گوید:

آنچه مردم دنیا دیده بودند و شنیده بودند فقط پرشورترین و نمادین‌ترین صحنه‌های این انقلاب‌ها بود. اینها همه حقیقت داشت، اما تمام حقیقت نبود. زندگی بیشترش مسائل جزئی و پیش‌پاافتاده است. این جنبه‌های پیش پا افتاده، مسائل جزئی روزمره، دقیقا همان چیزی بود که من می‌خواستم ببینم: مثلا، غذای مردم چه بود، چطور لباس می‌پوشیدند، چطور حرف می‌زدند، چطور خانه‌هایی داشتند؟ و... این زوایۀ دید، این نگاه از پایین بود که بیش از هر چیزی برایم جالب بود. و جز زنان، که دستشان از قدرت سیاسی از همه کوتاه‌تر بود، چه کسانی را می‌توانستم در آن پایین پیدا کنم؟ زنان بار سنگین ادارۀ امور روزمرۀ زندگی را به دوش می‌کشیدند. آنها با اینکه در رویدادهای منجر به انقلاب مشارکت کامل داشتند، فضایی که دستاورد آن رویدادها بود فعالیت کمتری داشتند و کمتر به چشم می‌آمدند.

بعد از ۱۵ اوت به طرف حاشیه شهر و مردمان حاشیه‌نشین و مسائل پیش‌پاافتاده رفتم. با همان پرسش ویکتور فرانکل و خانم دراکولیچ. دختران را آموزش می‌دهیم که در حاشیه‌ترین و محروم قسمت کابل موقعیت دارند. پدران آنها یا در کارهای شاقه در ایران مشغولند و یا در افغانستان. زمینه آموزش دختران را فراهم کردیم و همراه‌شان کار می‌کنیم که در دوران جمهوریت مکتب‌اش یا مدرسه‌اش انفجار داد که بیش از صد دختر را به خاک و خون کشیدند. تعداد مجروح شدند و تاثیرات روانی آن را تاهنوز ادامه دارند. یکی از دختران روزی آمد و گفت: می‌خواهم با تو صحبت کنم. در پشت دروازه صاحب خانه که در آن دختران درس می‌خوانند، نشستیم و سر صحبت را بازکردیم. دختر آزمایش گراف قلبش را نشان داد و گریه کرد. گفتم: چه شده است؟ گفت: من اگر بمیرم با کدام روی و آبروی پیش هم‌کلاسی‌های خود بروم؟ حیران ماندم. یعنی چه؟ متوجه نمی‌شوم؟ گفت: در انفجار که در مدرسه صورت گرفت، چهار همکلاسی خود را از دست دادم. باهم هدف داشتیم که شفاخانه یا بیمارستان درست کنیم. آخرین بار که یکی از هم‌کلاسی خود در بستر بیماری دیدم، فقط نگاه می‌کرد و اشک از چشمانش می‌رفت. نمی‌دانم آن چشمان پر اشک چه می‌گفت؟ ولی در خوابم می‌آید، می‌گویند: شفاخانه درست کردی؟ مسئولیت دارم که باید درست کنم. من نباید زودی از دنیا بروم. در آن لحظه همسایه صاحب خانه آمد و چشمانش به گریه دختر افتاده بود و به صاحب خانه گفته بود: اینها را از خانه بیرون کنید؟ آن دختر که بود که پیش مرد نامحرم گریه می‌کند؟

وقت از دختران در مورد نیامدنش به درس سوال کردم، یکی از شاگردانم چنین نوشته بود:

این روزها گاهی از دختر بودن، از جنس زن و از حوا بودن خسته می‌شوم. این روزها واقعا دلم آزادی می‌خواهد نه آن آزادی که چادرم را دور کنم بلکه آزادی از افکار پوچ مردم، آزادی که بخاطر لبخندم به نجابتم توهین نشود. این‌روزها از کوچه‌های شهرم ترس دارم و پاهایم اراده رفتن به جاده را ندارد. نمی‌دانم شاید مادرم راست می‌گوید که اگر طالبان دختری را ببرند، زندگی آن دختر تمام می‌شود.

 راستی، خیلی با ذهنم کلنجار رفتم. اما عقل قاصرم قد نداد که اینکه «زندگی آن دختر تمام می‌شود»، چه معنی دارد.

شاید برای‌تان پرسش خلق شده باشد، اصلا چه ربط به ما (ایرانی‌ها) دارد؟ شاید به زبان نگوید و ممکن در فکرتان عبور بکند. وگاهی بگوید: مشکلات ما (ایرانی‌ها) کمتر از شما نیست؟

می‌دانم که تفکر قالبی و برچسب‌ها در مورد همدیگر فراوان داریم و دامن زده می‌شود. هرچند نقاط اشتراک فراوان اند، اما در عمل اشتراک نادیده گرفته شده و بر نقاط افتراق دامن‌زده می‌شود. زبان فارسی قوی‌ترین نقاط اشتراک ماست. کمتر خانه‌ای در افغانستان یافت می‌شود که در کنار قرآن، دیوان حافظ، شاهنامه‌فردوسی و مثنوی‌ معنوی را نداشته باشند. سال‌هاست که این شعر حافظ به یادم مانده است و در این روزها بیشتر تکرار می‌کنم و بیان‌کننده وضعیت ماست: 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 گذشته از این، دین نقطه وصل دیگری است. یکی از کارنامه‌های درخشان پدرم، رفتن به زیارت امام رضا(ع) و کربلا است. آرمان مادر بی‌سواد و ساده‌ام که حتی رشته تحصیلی من را نمی‌داند، نیز رفتن به زیارت کربلا قبل از شتافتن به سوی حق است. وقتی پدرم از فواید نماز، روزه، تلاوت قرآن و... می‌گوید و جمهوری اسلامی را یگانه مدافع اسلام می‌خواند، ناخواسته اعتراض در درون من شکل‌می‌گیرد. اما نمی‌توانم چیزی بگویم. چون پدرم ناراحت می‌شود. چیزی زیادی نمی‌خواهم بگویم. فقط به پدرم می‌خواستم یک حکایت دوست خود را درمیان بگذارم. این دوست روزی با من چنین گفت: «در بین فامیل ما،‌ هرکس ایران رفته است، خاطره خوش نداشته است. اما پدر کلانم که به طرف ایران نرفته بود،‌ از ایران دفاع می‌کرد.» می‌گفت:‌ «اسلام و مسلمانی در جمهوری اسلامی است. چون تمام مراجع تقلید شیعه‌ها  در آنجا زندگی می‌کنند. دعای توسل و کمیل تلاوت می‌شوند. در مقابل کفار ایستاده است.» یکی از آرزوهای پدرکلانم، زیارت کربلا و امام رضا(ع) بود. او روزگاری موفق شد. اما وقتی از ایران برگشت، دیگر آن تعریف و تجمید را نمی‌کرد. از او پرسیدیم، چه شده است؟ گفت:

بعد از اینکه از کربلا برگشتم،‌ روزها در نماز به مسجد می‌رفتم. یک روز،‌ وقت‌تر رفتم و در صف اول نمازگران نشستم. نزدیک اذان بود که یک ایرانی، تاکید می‌کنم یک ایرانی آمد و گفت: افغانی! اینجا چه می‌کنی؟ گفتم:‌ نماز می‌خوانم. گفت: صف تو پشت سر است. به او نگاه کردم و گفتم:‌ اینجا خانه خداست. گفت:‌ خانه خداست و اما در ایران. من از آنجا برآمدم و دیگر هیچ‌وقت به طرف مسجد نرفتم.

من به پدر کلانم گفتم: «تو خیلی خوش باید باشی که نگفته است: افغانی کثافت!»

دوستان عزیز، این طرف قضیه دوستان ایرانی داریم که برای دختران کتاب می‌فرستند، کوچ می‌کنند و به اشکال مختلف حمایت‌شان می‌کنند. در داخل ایران، رفتار متمدنامه می‌کنند. به عنوان یک انسان رفتار می‌کنند. روزی من از خانم ایرانی که همیشه در کنار هستند، سوال کردم: راستی چرا دختران افغانستان را حمایت می‌کنید؟ برایم چنین پاسخ داد:

فعالیت شما من را به یادی فعالیت‌های آموزشی و مبارزه‌ بی‌بی خانم استرآبادی می‌اندازد. محدودیت‌های و چالش‌های که دختران در زمان او داشت، دقیقاً همان را در افغانستان می‌بینیم. محدودیت‌ها و چالش‌هایی که او مواجه بود، دقیقاً شما دارید.

حال سوال این است که: چه کسی از این‌ها روایت می‌کند؟ کسی نمی‌کند. چون در حاشیه است. اگر چند جلد کتاب کهنه اسلامی و وسایل بهداشتی تاریخ گذشته جمهوری اسلامی به دولت افغانستان بدهند، سروصدای رسانه‌ها دنیا را  می‌گیرند. فکر نکنم تاثیر آن بیشتر از ترجمه کتاب‌های انسان در جستجوی معنی، انسان در عصر ظلمت و تسلی بخش‌های فلسفی و ... باشند. باورتان نمی‌شود که از تاثیر فرستادن و هم‌خوانی کتاب‌های المر، مجموعه قرباغه، پرنده قرمز و ... برای‌تان بگویم و لحظه‌های که کودکان پرنده قرمز‌شان رسم کردند و پرواز درآوردند. کسی از حمایت و تلاش‌های مجموعه «با من بخوان» در کنار کودکان ایران و افغانستان روایت نمی‌کند. چون با حاشیه‌های شهر و افراد حاشیه‌نشین کار می‌کنند. اینجاست که معنی دوم و سوم بحران مصداق پیدا می‌کند: ضرورت نقد وضعیت موجود و شکل‌گیری جمع جدید و با مردم جدید که محورش دغدغه جدید باشد. اینجاست که مفهوم «خود و دیگری» دچار بحران است. اینجاست که لازم است که محوریت ملی و نژادی را رویش تأمل کنیم؟  

دوستان عزیز! قبول داریم که ما در سرزمین‌خدازده متولدشدیم. گناه ما نیست. در این سرزمین، نه تنها انسان‌ها و کشورها از ما روی گردانده اند بلکه خداوند نیز طرد کرده است. جو بایدن بعد از خروج امریکا از افغانستان در نوامبر سال ۲۰۲۲ در سخنرانی خود افغانستان را «جای خدازده» توصیف کرده بود. این واقعی‌ترین توصیف وضعیت موجود است. برخی از ملت شریف افغانستان که با افتخار می‌گویند که ۹۹ فیصد مسلمان و با تاریخ پنج‌هزار ساله دارد، این را به خود توهین دانستند و واکنش نشان دادند. از جمله ذبیح‌الله مجاهد، سخنگوی طالبان. مجاهد گفت: «کسانی چنین حرف‌هایی را از سر ناامیدی و حسادت می‌زنند». به گفته او، زندگی روزانه در افغانستان به صورت «عادی» جریان دارد. به تعبیر دیگر، شرایط بحرانی نیست. این یعنی عادی‌سازی و «پیش پا افتادگی شر». این مسئله، در محراق توجه چه کسانی است؟ چه کسی به میلیون‌ها مهاجر و افراد آواره از افغانستان به کشورهای دیگر توجه می‌کنند؟ که از میزان حقارت که مهاجرین متحمل می‌شوند، روایت می‌کنند؟

دوستان عزیز! ما در روزگار سختی زندگی می‌کنیم. ناامیدی و سست‌شدن تارهای امید که ما را به زندگی وصل می‌کنند، مشخصه این روزگار است. ولی برخی خردک نوری در چیزی می‌بینند: در مهاجرت، کارهای‌شاقه، درس و تحصیلات. این حق‌شان است. طوری‌که هاناآرنت می‌گوید: حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، حق داریم توقع دیدن خردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه نوری بیش از آنکه از نظریه‌ها و مفهوم‌ها سر برکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کم‌جانی مایه می‌گیرد که مردان و زنانی در زندگی و کار خود – تقریبا تحت هر شرایطی و طی فرصتی که به آنها برای زیستن روی زمین داده شده – بر می‌افروزند.

چه کسی کمک می‌کند این «خردک نوری» روشن باشد؟ چه کسی در تلاش است که این خردک نور قطع شود. کسی‌که از راه غیرقانونی به ایران می‌آیند، خردک نور امید دارد که بتواند برای خانواده‌اش لقمه نان تهیه کند. کسی‌که درس می‌خواند، خردک نوری امیدش برگشت به کشورش و عبور از این گردنه تاریخ است. ولی برخی هستند که کمک می‌کنند که این خردک نور روشن‌تر شود. این‌ها کیستند؟

پاسخ مارگارت مید قابل توجه است: وقتی از مارگارت مید در مورد نشانه تمدن سوال کرد، گفت: «استخوان ران بهبود یافته در اسکلت انسان از یک جامعه باستانی» نشانه تمدن است. توضیح مید آن است که در طبیعت، یک موجود زخمی در برابر شکارچیان آسیب‌پذیر می‌شود. نمی‌تواند از خطر فرار کند یا شکار کند. زنده ماندن با استخوان ران شکسته برای اکثر حیوانات غیرممکن است. از این‌رو، وجود استخوان ران التیام‍‌یافته در بقایای انسان باستانی چیزی قابل توجه است زیرا نشان می‌دهد که در این جوامع اولیه، افرادی بودند که در «طول بهبودی از مجروحان حمایت و مراقبت» می‌کردند. مید می‌گوید «شفقت و کمک در مواقع دشواری، پایه و اساس تمدن» است.

کارگران در ایران، کسانی‌که درس می‌خوانند، کسانی‌که در کنار دختران افغانستانی ایستاده اند، زنان مبارز افغانستانی و ... همان خردک‌نوری و استخوان ران شکسته هستند. کسانی آمدند و می‌آیند که این خرد نور خاموش نشوند. کسانی آمدند و می‌آیند این استخوان را بهبود بخشد که تا در عصر ظلمت یا بحران طعمه دیگران نشوند.

اینجاست که شما را با این پرسش‌ها رها می‌کنم: آیا در نقطه عطف قرار نداریم؟ وضعیت موجود و نگاه ما به شرایط، مستلزم نقد نیست؟ آیا لازم نیست که جمعی غیر از مشخصه‌ها ملی و دینی، با مردم جدید و دغدغه‌های جدید شکل بگیرد؟ پاسخ من این حرف فرانکل است:

در این ساعات دشوار و مرگبار، دوستی، همسری، یک مرده و یا یک زنده، یا خدا چشم به ما دوخته است و انتظار ندارد نومیدش کنیم. او امید به این بسته است که ببیند ما باسرافراشته رنج می‌بریم، نه با بدبختی و خفت و هنر مردن را آموخته‌ایم.

دوستان عزیز! درخواست می‌کنم خردک نوری را روشن نگهدارید و برای بهبود استخوان‎‌های شکسته قدم‌های بردارید. رفتار متمدنانه‌تان را به نمایش بگذارید. باوردارم که مهاجرستیزی، نشانه تمدن نیست بلکه لکه است در مجسمه تمدن که با زحمات و خون دل درست شده است، پاشیده می‌شود. همانطوریکه زن‌ستیزی، نشانه بربریت است که ما گرفتارش هستیم و علیه آن مبارزه می‌کنیم. بیاید با تشکل جمع جدید، با محوریت جدید، علیه بربریت و هر نوع رفتار ناانسانی به اندازه قد و قامت خود مبارزه کنیم. نوشتن، کمک‌کردن، درس‌دادن و هر نوع کنشگری هدف‌مند، نوعی مقاومت است.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.