شعر زمانه
دو شعر از فرزانه قوامی
«مخوف و مهربان» شعری پرقدرت و تأملبرانگیز از فرزانه قوامی که با زبانی نمادین و تصاویری قوی، به پرسشهایی بنیادین درباره انسان، قدرت، دین و طبیعت میپردازد. در «نوشانوش» شاعر دنیایی چندلایه و پیچیده را مقابل دیدگان ما قرار میدهد.
مخوف و مهربان
حاصل چه بود درختان باغ معلق را
حاصل چه بود دود را افراشته بر بالای شعله
شمع تن به زمان آب مینوشد و
آسیاب میگردد بهر خُرد شدن
گندمها به خوشه چیدیم و
نان به شکم بستیم و
از شکار آهوان بازگشتیم
سنگهای وزین به تیشه خراشیدیم و
خدای خود به معبد نگاه داشتیم
دو حفره بهر چشم
یک حفره بهر دهان
بر پستانهاش دو یاقوت و بر میانش یک الماس
مخوفش آفریدیم و مهربان
و به معجزتش قربان کردیم چهل گاو نر
خون بر پیشانیش جاری
خشم از کتابتش ساری
پنداشتیم وحی مُنزل است مرگ
آنچنان شگفت از ظلمت میآمد و
آنچنان شگفت بر نور میتابید و
آنچنان شگفت از هر کران بانگ میزد:
دیگر مگویید رسنها از چه گسست و یاسمنها از چه پژمرد
ترانه بر سوگ بسرایید و مویه به زنجیر کشید
بر تابش هور دل بندید و هرگز مپرسید
آوای جغد تا کجا شنوده خواهد شد
دیگر ابری آبستن اندوه نخواهد شد
و دریا بر ماهیان تضرع نخواهد کرد
دل نداریم کشتی به ساحل بریم و لنگر بر جگر نهیم
دل نداریم کبوتران پر دهیم و نمانیم نزد یار و پر کشیم سوی باد
دل نداریم پیکر به صخره کوبیم و کف شَویم بر آبی حیات
اقیانوسیم ما
بر پهنه از غوطه میترسیم
در لحظه از شعله برمیخیزیم
همچون آب بر آتش
سوی خاموشی میخزیم
این زن که نیمیش ماهی و نیمیش مُردار
بر جوی خون میغلتد و افسانه میشود
زنجیر بر پای جاشویان مینهد و گردن به یوغ میکوبد
سپاه میآراید بر سیاهی
گُلها میبَرد به اسارت تاریکی
و باغ معلق را میپرسد:
عجیبتر از عجایب ندیدی در گریبانم؟
نفیستر از نفائس ندیدی به چشمانم؟
گاو نر بیاورید و قربان کنید بر آستانم
و بگریید پگاه تا پگاه
من مام ویرانههام
جغدها به فرمانم شب میپیمایند و عمارت به مخروبه میسپارند
خنده بودهام بر لبهای دیوانگان
آنگاه که سنگ بر سر میزدند و در جاری خون میخفتند
جهان به جنون زندهست و آدمی، پروا نداند که چیست
سرهای فکنده از خشم ندیدی بر آستانش؟
فلک را نگونبخت ندیدی به دامانش؟
گلوی زرد خورشید اما
سوزان و سوزان بر آسمان میتابد
فردا به ارمغان میآید و صبح، ناچار از ستیغها فرود میآید
و بر پوست انسان، فلق جاودانه میشود
ای خداوندگار تبهکار
که در معبدی تاریک آرام گرفتهای و به من مینگری
کلامی برآر از حفرهی خوفناک دهانت
بگو از خاک چه میخواهی و در باد چه میگویی؟
مرا در غروب آفرینش رها کن
تا غمها به تاراجم برند و شمعها در چشمانم بسوزند
مرا در طلوع آفرینش صدا کن
تا بادبان سپید بر تن پوشم و دیدار به دریا برم
و ماهیان به تضرع نام مبارکم را به آبها سپارند
ای دهان مخوف
ای دو چشم زمرد
به حفرهی تاریک چشمانم بتاب
تا باغی معلق شَوم
غریق آبهای هیچ
پیکر به صخره کوبم و کف شَوم بر آبی حیات
مرداد ۱۴۰۳
نوشانوش
چشمانت را ببند
به لمس اکتفا کن و به بوسه ارتزاق
چونان پرندگان
از این بام بر آن بام شو
تا روز در قایق طلایی آسمان به تابش آید
و شب در چادر سیاه خود به هقهق!
رخ بسای بر بالین خستگان و بگری
همچنان بگری
با دو چشم بسته در دراز راه حیات
به لمس اکتفا کن
لمس صحاری
لمس سحابی
لمس آن ماهرو که پرده برداشت از رخ
در شبی گرم
دل به قندیلها بست و ناپدید
لمس دندان زهرآگین ماری غضبناک
در پیچاپیچ گردنها و بوسهها
لمس آن غریبه که عجیب میخواستت
در سراشیبی لغزان
به لمس اکتفا کن
تو آن نور منکسری
که ناگاه تابید و بارید و هرگز نمرد
دست اجل همچنان به تقلا مشغول
و آب حیات همچنان به گوارا معروف
آن سوی رودها بانگ العطش میآمد
و آن ماهرو که دل بر آبها سپرده
همچنان به لمس خاک اکتفا و به بوسه ارتزاق
آن سوی کوهها بانگ العطش میآمد
و آن غریبه که هر شب مرا به سینه میفشرد
با پای خونین از راهی دراز بر بالین خستهام خرامید
و به نجوا گفت:
تو آن قوی سبکبالی
که بر آبها مینشست
بال در گرو فرشتگان داشت
و لب بر لبان ماری غضبناک
در نوشانوش بانگ العطش
تو تنگ خواهش زهر بر حلق رنجور من خفتهای
بنگر چگونه به خارزار سینه میفشارمت
بنگر چگونه بر رود خون مینشانمت
تو زیر تابش مهتاب بر فقرات لرزان من مردهای
در پیچاپیچ گردنها و بوسهها
در پیچاپیچ گردنها و بوسهها
دی ۹۹
نظرها
نظری وجود ندارد.