دیدگاه
کاخ کوتهنظر جشنواره فیلم فجر
شاهپور شهبازی - در جشنواره فیلم فجر، بسیاری از سینماگران و سلبریتیها با وجود ادعای عشق به وطن، از مشارکت در گفتمان مردمی «زن، زندگی، آزادی» دوری کردند و به منافع شخصی و معاملات بیمقدار روی آوردند. این جشنواره به جای بازتاب صدای مردم، صحنهای برای ثروت و شهرتطلبی شد، در حالی که شبح انقلاب ژینا همچنان در میان مردم زنده است. شرف، امری ساده اما نادر است، مانند زندگی مهسا، نیکا و سارینا.

جشنواره فیلم فجر

شرف امر ساده اما ندرتی بهتانگیز است؛ مثل زندگی مهسا، نیکا، سارینا و...
معنای شرف اما مانند هر مفهوم دیگر امرتاریخی و متغیر است. در دورانی که انسان ایرانی هزار چهره داشت؛ قهرمان تاریخی چند نسل «مسعود شصتچی» کارمند سادهی سریال «مرد هزار چهره» بود که سهوا و جبرا مانند مار به شکل غیرمحسوس و بیصدا از موقعیتی به موقعیتی دیگر میلغزید، و هر بار در قالب یک هویت جعلی که منافع کوتاهمدتش را تامین میکرد، پوست میانداخت، با این وجود در دفاعیاتش در دادگاه با بغض و پشیمانی اعلام کرد:
من ساده بودم. قسم میخورم که من چیزی برای خودم نمیخواستم. من میخواستم شریف باشم. درستکار باشم. من نمیخواستم دکتر شوم. من نمیخواستم قهرمان شوم. من فقط مسعود شصتچی بودم. یک آدم معمولی. مرا ببخشید که شصتچی بدنیا آمدم. من بیگناه نیستم. من بیدفاع هستم.
(نقل به مضمون)
مسعود شصتچی قهرمانِ وحشتهای یک دوران بود. دورانی که روح قهرمانانش سرشار از ترس، سستی، تذبذب، تزلزل، بزدلی، جبن، ریاکاری، دروغ، منفعتپرستی، تقدیرگرایی، خودفریبی، مسئولیتگریزی و توجیهگری بود که در منظومهای از روابط و مناسبات آلوده و بیمار زیست میکرد؛ بدون اینکه از حس آلودهی بیماری در رنج باشد. قهرمانانی مانند فاوست گوته که روحشان را به شیطان میفروشند و همچون ژوپیتر یونانیها برای کامجویی و رسیدن به هدف به هزار چهره درمیآیند، بدون اینکه از مقام اشرف خدایان خلع شوند. (در همین دوران من کتاب «ماکیاول و صد راه درخشان رذالت» را در مورد «هنرمندان رفوکار»، «روشنفکران روغنمال» و «تودههای رستگار» برای بیان روح این دوران نوشتم.)
در قیام آبان ۹۸ و انقلاب ژینا ۱۴۰۱ اما ایران هرکول به عنوان قهرمان به میدان آمد و مرزهای شرف و شرافتمندی را در مقیاسهای نجومی جابهجا کرد. مسعود شصتچیهای دن کیشوت سلاح چوبیشان را بر زمین گذاشتند و محو شدند.
از این پس نسخهی قهرمانان کنشگر ساده، شریف، جوان، شجاع، جسور، زنانه و عمیق مانند نیکاها جوانه زدند که زیر شدیدترین شکنجههای قرون وسطی و در حملهی جمعی گرازهای وحشی؛ حاضر به پذیرش هویت جعلی نشدند و مانند خدای فنیقیها به جادوی افردویت انقلاب ژینا تبدیل به زیبایی گل شقایق شدند.
در گرماگرم آتشفشان انقلاب ژینا (۱۴۰۱) یکی از منتقدان دلال آن سال جشنوارهی فیلم فجر (محمد تقی فهیم) که حکم داوری جشنواره را مشابه نشان لژیون دونور انگار از دست ناپلئونِ فاتح جنگها گرفته بود، به فردی (اسمش را نگفت) تلفن میزند که در ازای دریافت هشتصد میلیون دستمزد داوری جشنواره فیلم فجر را بپذیرد و آن فرد پاسخ میدهد که «اینها تا چند ماه دیگر رفتنی هستند.» معیارهای شرف به میزانی جابجا شده بود که آدمها از هراس مُهر بیشرافتی توان نه گفتن به دستمزد و پاداشهای میلیونی را پیدا کرده بودند.
بعد از سرکوب انقلاب جوان و شگفتانگیز ژینا و پیروزی هیولای سرکوبگر ج.ا به زور داغ و درفش و آغاز دوران رکود اعتراضات جمعی، نه بلافاصله بلکه به تدریج و نامحسوس ایدئولوژی کسب و کار سینماییها و سلبریتیها وارد دوران «توجیهگری» شد و درصدد رجعت بازآفرینی فضای جشنواره به قبل از انقلاب ژینا شدند. تعدادی از کسانی که در کشاکش پیکار به پرچم انقلاب جوان ژینا سوگند وفاداری خورده بودند، یکی یکی سوگندشان را زیر پا گذاشتند و برای شرکت در ضیافت حقیر جشنواره از یکدیگر سبقت گرفتند.
موضوع کماهمیتی نیازهای اولیهی زیست این دسته از سینماییها و سلبریتیها نیست که این نیاز اقتصادی قابل فهم است، اگرچه به یقین اکثر این افراد مانند هروستراتوس شکمچران اپیکوری از نیاز مالی بینیاز هستند. اتفاقا آن اقلیت مستقل و شریفی که آگاهانه و مختارانه هنوز بر سوگند وفاداریشان پایبند ماندهاند، مانند اکثریت مردم ایران تحت شدیدترین فشارهای مالی و نیازهای زیستی هستند، با این وجود با جسارت اسکندرگونه از آغاز انقلاب ژینا کشتیهایش را آتش زدند که راه بازگشت به گذشته و پذیرش هویتهای جعلی را نپذیرند.
موضوع حتی مضمون و محتوای آثار این طیف از سینماییها و سلبریتیها نیست (که بررسی آنها فرصت دیگری میطلبد) بلکه موضوع مهم این است که این طیف از سینماییها و سلبریتیها تا چه اندازه از محیط اجتماعی که در آن نفس میکشند، تاثیر تعیینکننده در نوع فعالیت و رفتار و موضع گیریهایش پذیرفتهاند؟ موضوع حتی انتظار کنش ناگهانی قهرمانانهی خارج از ظرفیتهای فردی نیست بلکه موضوع این است که جامعه در هر دوران گرایشهای تاریخی متفاوتی را به مثابهی «گفتمان» تبدیل به واقعیت میکند، به گونهای که هر فرد میتوانند آگاهانه خودشان را وقف آن گرایش یا گفتمان کنند. مثلا در در دورانی که گفتمان اصولگرایان و اصلاحطلبان روایت غالب جامعه بود، اکثر سینماییها و سلبریتیها آگاهانه و مختارانه، بهرغم ادعا و اعتقاد به جدائی سیاست و هنر، خودشان را وقف یکی از این گفتمانها میکردند؛ پرسش اکنون این است بعد از شکلگیری گفتمان «زن»، «زندگی»، «آزادی» که آثارش هر روزه در کوچه و خیابان قابل مشاهده است، کدامیک از آنها و تا چه اندازه خودش را وقف این گفتمان کرده یا نکردهاست؟
پرسش ساده است؛ نمیتوان از عشق به وطن و مردم سخن گفت اما در عمل در هیچکجا و هیچزمانی هیچ مشارکت واقعی با هموطنان در تحمل دردهای مشترک نداشت؟ آیا انفعال حداکثری طیف سینماییها و سلبیرتیها به این معنا نیست که رابطهی آنها با گفتمان مردمی که در کوچه و خیابان جاری است، قطع است؟ آیا تمام ادعاهای اغراقآمیز عشق به وطن و هموطن نقاب خودفریبی برای توجیه این جدائی و قطع رابطه نیست؟ آیا دفاع از شعار جدائی سیاست از هنر فقط تا زمانی صادق نیست که منافع فردی آنها به خطر نیفتد؟
در چهلوسومین جشنوارهی فیلم فجر، نه تنها بازتاب صدای گفتمان مردمی بلکه پژواک صدای سینماییها و سلبریتیهای مستقل و معترض که به جرم پیوستن به گفتمان مردمی از هرگونه فعالیت محروم شدهاند، غایب بود. هیچکدام از همکارانشان به دفاع از آنها، سخنی به میان نیاورد. صحنهی غالب جشنواره رزمگاه شکار مصاحبهها، نشستها، تشویقها، ستایشها، قراردادها، ثروتها، شهرتها، فرصتها، جایزهها و معاملهی بیمقدار وجدانها، شرفها، صداقتها، یگانگیها، سوگندها و امیدها بود. صحنه جلوهگاه سرخوشی و بیخیالی سربازان خودخواهی که فقط در خدمت یک پادشاه که خودشان هستند، بود.
انگار نه انگار دو سال پیش غول زیبای انقلاب ژینا از چراغ جادو و افسونشدهی ولایت بیرون آمد، از کوچهها و خیابانها گذشت. شقایقهای پاک و پرشور را به ضیافتِ پرشکوه آزادی فراخواند. عطر گرم رهایی را پخش کرد. جشن شکستن زنجیرها را برپا کرد. در دل تودههای ستمدیده امید به بذر و باران آینده را نشا کرد و رفت و شبح آن هنوز با مردم کوچه و خیابان، پشت درهای بستهی کاخ کوتهنظر جشنواره فیلم فجر، به هزار زبان در سخن است. انگار نه انگار....
شرف امرساده اما ندرتی بهتانگیز است؛ مثل زندگی مهسا، نیکا، سارینا و...
نظرها
نظری وجود ندارد.