ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

ولنتاین ـ عشق در خانۀ ژولیت

احمد خلفانی در این مقاله به بررسی تأثیر داستان رومئو و ژولیت، اثر شکسپیر، بر ذهنیت و تجربه‌های عاطفی انسان‌ها می‌پردازد. با وجود اینکه داستان رومئو و ژولیت ممکن است واقعیت تاریخی نداشته باشد، اما نمادهایی مانند خانه‌ی ژولیت و بالکن معروف آن، به‌عنوان مکان‌های توریستی، حس نوستالژیک و عمیق عشق را در بازدیدکنندگان زنده می‌کنند. این مکان‌ها و داستان‌ها، جایگزینی برای تجربه‌های ناکام یا ناممکن در زندگی واقعی هستند و نشان‌دهنده‌ی قدرت ادبیات در خلق فضاهایی فراتر از واقعیت. مقاله همچنین به این موضوع اشاره می‌کند که عشق در ادبیات، مرزهای واقعیت و خیال را درمی‌نوردد و حس گم‌شدگی و جست‌وجو را در انسان‌ها برمی‌انگیزد.

گاهی چیزی در مرکز توجه ما قرار می‌گیرد که شاید هرگز واقعیت نداشته است، و ما با وجود این دایر‌ه‌وار گردِ آن می‌چرخیم، همچون نقطۀ مرکزی گم‌شد‌ه‌ای که ما را به خود می‌کشد و تکه‌های جداشده‌مان را به ما بازمی‌گرداند.

ورونا (Verona) مثل بسیاری از شهرهای دیگر ایتالیا، مکان‌های دیدنی فراوان دارد. یکی از آن‌ها، خانۀ ژولیت است. رومئو و ژولیت، شخصیت‌های نمایشنامۀ شکسپیر از مشهورترین عشاق جهان‌اند. رومئو از خانوادۀ «مونتاگو»، عاشق نژولیت از خانوادۀ «کاپولت» می‌شود، و از آنجا که دو خانواده با هم دشمنی خونی دارند، کشیشی از فرقۀ فرانسیسکانی‌ها، همچون والنتاین، به‌شکلی غیرقانونی، ژولیت و رومئو را به عقد یک‌دیگر درمی‌آورد، و از آنجا که می‌داند، با وجود این، امکان وصل نیست، به ژولیت پیشنهاد می‌دهد داروی بیهوش‌کننده بخورد تا او را، با این تصور که مرده است، دفن کنند و پس از بیدارشدنش، رومئو او را با خود به تبعید به شهر دیگری ببرد. طرفه این‌که خبر این حیله به رومئو نمی‌رسد و او نیز ژولیت را مرده می‌انگارد، پس خود را در کنار ژولیت می‌کشد. لحظاتی بعد ژولیت از خواب بیهوشی درمی‌آید و با دیدن جسد رومئو، وی نیز خود را با خنجری به قتل می‌رساند.

شکسپیر خود هرگز در ایتالیا نبوده است. او داستان را به این مضمون شنیده بود و برای نوشتن نمایشنامه به‌شکل خاص خود می‌بایست، در ذهن‌اش، به آن شهر دوردست می‌رفت، به شهری که خود پا نگذاشته بود.

آیا این خانه واقعاً محل سکونت ژولیت بوده است؟ تاریخ ساختمان در اساس به قرن سیزدهم برمی‌گردد، تا اوایل قرن بیستم چندین مالک عوض کرده و هربار به‌شکلی دستخوش تعمیرات و تغییراتی شده است. ولی سندی ثابت می‌کند که زمانی این خانه در مالکیت شخصی به نام «کاپلو» (Cappello) بوده است. شباهت این نام به کاپولت (Capulet)، یعنی پدر ژولیت، محققان را به این گمان رسانده است، که این خانه می‌بایست محل سکونت ژولیت بوده باشد. بین سال‌های ۱۹۳۶ و ۱۹۴۰ تعمیرات دیگری صورت می‌گیرد و از جمله بالکن معروف را به آن اضافه می‌کنند، تداعی‌گر بالکنی که از نمایشنامۀ شکسپیر می‌شناسیم، جایی که ژولیت شبانه بر آن می‌ایستد و از بالا، خطاب به رومئو که پنهانی به کوچه‌شان آمده بگوید: “دوستت دارم، دوستت دارم”، و رومئو خود را به آنجا پشت پرده برساند و حتی او را ببوسد.

و حالا روزانه هزاران توریست به ورونا می‌روند، گاهی تنها به‌خاطر ژولیت و دیدن این خانه و آن بالکن معروف که در نظر رومئو «چون مشرق است و ژولیت چون خورشید بر آن جلوه می‌کند.» آن‌ها در کوچه می‌ایستند و به در و دیوار خانه زل می‌زنند، وارد ساختمان می‌شوند، با شوق و ذوق به پنجره‌ها، مبلمان و نقاشی‌های روی دیوارها نگاه می‌کنند، روی بالکن می‌روند و بوسه می‌فرستند و عکس پشت عکس می‌اندازند.

و این عکس‌ها، بوسه‌ها، بالکن، خانۀ ژولیت، داستان رومئو و ژولیت، گویا جایگزینی است برای آنچه باید باشد و نیست. برای حسی که کمابیش در سطح می‌ماند و از تجربۀ عمق باز می‌ماند، تجربۀ نوستالژیکی که عاشق و معشوق و جهان را در ضمیر شخص یکی کند، او را از خود بی‌خود سازد تا خود را همزمان در همان گم‌گشتگی بازیابد. حسی که خوشبختی را نه در رسیدن، که در تجربۀ ذهنی عمیق آن می‌بیند. با رفتن به روی بالکن ژولیت می‌توانیم برای لحظه‌ای، لحظاتی، خود را به هوای آن عشق بسپاریم و ژست آن را در عکسی به ثبت برسانیم.

با کمی دقت می‌بینیم که این حس ذهنی ارتباط مستقیم با تأثیرات ادبی دارد. ما در آثار ادبی نیز، آگاهانه یا ناآگاهانه، دنبال آن چیزی هستیم که از زندگی‌مان حذف شده یا این‌که هرگز نبوده است. آثار ادبی فضاها و مکان‌هایی به وجود می‌آورند در ماورای واقعیت، جایی که ما ناگفته‌ها، تجربه‌نشده‌ها و ناممکن‌ها را در آنجا باز می‌یابیم. نمایشنامۀ «رومئو و ژولیت» از جمله این آثار است. خانۀ ژولیت، از آن مکان‌های ادبی است که تجربۀ ذهنی عشق و عاشقی از تجزیه و تحلیل باز می‌ماند. توریست، برای لحظاتی، همچون زائری، با معبودی که در درون اوست و نه هیچ جای دیگر، یکی می‌شود. حسی کامل، در خود و با خود. و این نیز نشانه‌ای از قدرت ادبیات است. آنچه نیست، آنچه حذف شده است، در جایی دیگر، در زمانی دیگر است. و این نماد، این ساختمان، با آن بالکن قدیمی‌اش، نماد آن جای دیگر و آن زمان دیگر است.

این‌که عشق، هیچ قاعده و قانونی نمی‌شناسد و علاوه‌بر آن، همۀ حدّ و مرزهای خانوادگی و اجتماعی را می‌تواند زیرپا بگذارد (و راز تراژیک‌بودن عشق در نمایشنامۀ شکسپیر هم همین است) به زیباترین شکل در این جمله‌های ژولیت بیان شده است که از آن بالکن معروف، در تاریکی شب، خطاب به رومئو گفته می‌شود: «ای رومئو، چرا تو رومئو هستی؟ وجود پدر خود را انکار کن و نامت را نپذیر!» و «تنها نام تو دشمن من است. تو خودت هستی، اگر که از طایفه‌ی مونتاگو نباشی.»

رومئو آن‌جایی که باید باشد نیست. او از دید دوستانش ناپدید شده و خود را در تاریکی شب به زیر پنجرۀ ژولیت رسانده است. او در جواب ژولیت که راه را چگونه پیدا کرده، می‌گوید که عشق و تنها عشق راهنمای او بوده است. گم‌شدن او از حلقۀ دوستانش، در حقیقت، حل‌شدن در احساسی است که تمام ذرات وجود او را دربر گرفته است. و «بنولیو»، عموزاده و دوست رومئو، خطاب به «مرکوتیو»، دوست دیگرش، می‌گوید: «برویم، جستجوی او در اینجا بی‌فایده است…. او می‌خواهد که کسی پیدایش نکند.»

ما شکل و نتایج بروز عشق را در داستان‌های گوناگون دید‌ه‌ایم. گم‌شدن، پشت‌ پا‌ زدن به آیین و قوانین و سنت‌ها از پیامدهای عشق این‌چنینی است. حتی در داستان تهمینه و رستم نیز می‌بینیم که عشق در گم‌شدن پیدا می‌شود. رستم در جستجوی رخش گم‌شد‌ه‌اش برمی‌آید و به سمنگان می‌رسد، به جایی که در حالت معمول دلیلی برای رفتن به آنجا نبوده است. آشنایی او با تهمینه از همین‌جا صورت می‌گیرد. در آنجا، رستم، در اتاق پادشاه سمنگان است و این تهمینه است که با سرک کشیدن شبانه از پشت پنجره، قاعده و قانون و مقررات را زیرپا می‌گذارد و خرد و منطق را به پای عشق هلاک می‌کند: «کی آنک بر تو چنین گشته‌ام، خرد را ز بهر هوا کشته‌ام.»

وقتی در کنار خانۀ ژولیت، کتابی در دست، داستان دو عاشق را از زوایای مختلف مرور می‌کردم، پی بردم که در محلۀ دیگر شهر، قبری نیز هست که به نام ژولیت ثبت شده است. و البته طبیعی هم بود؛ تنها وقتی زندگی باشد مرگ هم هست. مرگ ژولیت، در حقیقت، می‌تواند سند دیگری باشد تا زندگی او را واقعی بنمایاند و آن را برای‌مان قابل باور سازد. شاید بتوان گفت که در سایۀ مرگ است که زندگی ملموس‌تر می‌شود. و بیراه نیست اگر بگوییم همچون چکش شکسته‌ای که از نظر ‌هایدگر ذات چکش را بهتر نمایان می‌کند. یا مثل آن گل‌های آفتاب‌گردانِ معروف ون‌گوگ که پژمردگی‌شان ما را به ذات گل آفتاب‌گردان نزدیک‌تر می‌کند. برای این‌که ژولیت واقعی و واقعی‌تر باشد، طبیعی است که مرگ گریبان او را نیز بگیرد، و چه چیزی بهتر از این‌که تابوتی نیز باشد که همۀ این‌ها را یک‌جا برای ما مستند کند. 

در زیرزمین آن مقبرۀ کوچک لحظاتی طولانی به تابوت سنگی نگاه کردم. در طول چندین قرن زائران و توریست‌هایی تکه‌هایی از آن را کنده و با خود برد‌ه‌اند. یکی از آنان لرد بایرن، شاعر معروف انگلیسی بوده است که بسیار تحت تأثیر فضای مالیخولیای مقبره قرار گرفته و، با وجود این، تکه‌هایی از آن را کنده و به‌عنوان سوغاتی برای دختر و خواهرزاده‌هایش برده است، دیگری ماری لوئیز، دوشس بزرگ اتریشی، ملکۀ فرانسه، همسر دوم ناپلئون و حاکم منطقۀ دوک‌نشین پارماست که در سال ۱۸۲۲ قطعه‌هایی کوچک از آن را برای گردنبند خود انتخاب کرده است. این تابوت تاریخی را به همین دلایل به زیر زمین قبرستان منتقل کرد‌ه‌اند.

تابوت خالی است. ولی مهم تصوری است که در هر حال شکل می‌گیرد: تصور ژولیت جوان و زیبا که زمانی در این تابوت سنگی خفته است. روی تابلوی کوچکی کنار آن خواندم که: «احتمال بسیار است که رومئو نیز در همین تابوت خفته بوده است.» و این یعنی اوجی تراژیک به آن شکل که در نمایشنامۀ شکسپیر می‌بینیم. اوج درک و دریافت درونی‌ترین حس آدمی. عشقی، که زندگی و مرگ را یکی می‌کند.

داستان رومئو و ژولیت یک تراژدی است. و توریست‌ها گروه گروه از گوشه و کنار جهان برای بازدید آثاری از عاشق و معشوقی می‌آیند که شاید واقعیت نداشته‌اند. تحقیقات حتی نشان می‌دهند که داستان مورد استناد شکسپیر، خود ممکن است از داستانی دیگر، سرچشمه گرفته باشد. منابعی، به‌عنوان مثال، به داستانی از اووید، نویسندۀ رومی پیش از میلاد، اشاره کرد‌ه‌اند. در آنجا می‌خوانیم که دو عاشق و معشوق، تیسبه و پیراموس، قراری شبانه در کنار چشمه‌ای در حاشیۀ شهر گذاشته‌اند. پیش از آمدن پیراموس، ماده شیری به تیسبه حمله می‌کند، چادرِ تیسبه می‌افتد و خود او پا به فرار می‌گذارد. دقایقی بعد که پیراموس به سر چشمه رسیده است، با دیدن چادر تصور می‌کند که تیسبه کشته شده است. پس او نیز خود را با شمشیری می‌کشد.

آنچه در این‌جا مهم است این‌که اعماق تاریک ضمیرمان به صدا بیاید که ژولیت و رومئو، هرچند خیالی، در راه عشق کشته شده و در همین نقطه دفن شد‌ه‌اند. و واقعیت این است که همۀ ما حقیقت عشق را در تاریک‌ترین زوایای وجود خود و در داستان‌ها می‌جوییم و بی‌گمان چیزهایی نیز می‌یابیم، به گونه‌ای که ‌انگار، چیزی را که در واقعیت نیست، مثل جرعه‌ای مستی‌آور از سرابی دوردست و ناممکن سرمی‌کشیم.

از همین نویسنده:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.