فمینیسم و ناسیونالیسم: در میانه نزاع و همبستگی
مناظره ستاره هاشمی و نوشین احمدی خراسانی
آنچه میخوانید مناظرهای است میان دو فعال حوزه زنان؛ نوشین احمدی خراسانی و ستاره هاشمی، دانشجوی دکتری جامعهشناسی، دربارة فمینیسم، ناسیونالیسم و اتنیک.

ژن ژیان ئازادی
ظهور خیزش ژینا و عدم پاسخگویی حاکمیت به بحرانها و مطالبات انباشتشدۀ درون جامعه به شکاف میان حاکمیت و مردم، وسعت بیسابقهای بخشید و آن را به تَرَکی بزرگ تبدیل کرد. اما حاکمیت، آنچنان که بهسادگی تصور میشد، صرفاً در ساختاری مجزا از «جامعه» و «مردم» وجود خارجی نداشت، بلکه بسیاری از تبعیضها و نابرابریها و زخمهایی که در جامعه وجود داشت با همدستیهای «قصدشده یا ناشدۀ» بخشها و گروههایی از مردم در سطح جامعه شکل گرفته بود. از اینرو، با گسترش خواست دگرگونی و «تخیل آیندهای بهتر» پس از خیزش ژینا، این ترکِ بزرگ در سطحی عمودی میان مردم و حاکمیت باقی نماند، بلکه در امتداد آن، تَرَکهای کوچکتری را در سطح افقی و میان گروههای مختلف مردم بهوجود آورد و درنتیجه، چالشهای گوناگونی را میان مردمانی که خواهان تغییرند، تشدید کرد؛ ازجمله شکافهای جنسیتی، شکاف میان اقوام/ملل مختلف، شکاف میان نسلها، شکاف میان داخل و خارج، شکاف میان طبقات مختلف اجتماعی و غیره.
رشد فزایندۀ چنین شكافهایی افزون بر ناهموار کردن مسیر همبستگی میان مردم، همبستگی میان فمینیستها را نیز دچار ابهام میکند. خلق همبستگی همواره موضوعی پیچیده و منازعهآمیز بوده است، بهویژه وقتی بحث تفاوتهای سیاسی، اقتصادی، اتنیکی و غیره مطرح باشد. آیا و چطور میتوان عاملیت جمعی را بهرغم اختلافات و تضادها، پرورش داد؟ در این گفتوگو میکوشیم علاوه بر مطرح کردن چالشهای پیش روی تحقق همبستگی بهطورکلی، با توجه به مسئلهمند شدن بیش از پیش رابطۀ مرکز-پیرامون، درک خود را بهطور خاص از شکاف اتنیکی و ارتباط آن با مسئلۀ زنان با یکدیگر در میان بگذاریم. حفظ تکثر یکی از اصول مهم الگوی فمینیستی همبستگی بوده است که رویکردی خلاف تعبیر یکسانساز از وحدت را پیش میگیرد. از اینروست که به رسمیت شناختن این شکافها و مورد بحث قرار دادنِ تفاوتها ازجمله پرسشهای پیش روی آن بخش از فمینیستهاست كه تغییرات اجتماعی را بهطور جمعی امكانپذیر میدانند.
آنچه میخوانید مناظرهای است میان دو فعال حوزه زنان؛ نوشین احمدی خراسانی و ستاره هاشمی، دانشجوی دکتری جامعهشناسی، دربارة فمینیسم، ناسیونالیسم و اتنیک.
نوشین احمدی خراسانی: به نظر میرسد بسیاری از گروهها و اقشار مردم امروز بهنوعی در این احساس شریكاند كه «یك مشكل اصلی» وجود دارد كه اجازه نمیدهد هیچیك از گروههای گوناگون درون جامعه بتوانند حتی برای دستیابی به خواستههایشان «تلاش كنند»، چه برسد به آنكه امیدی به تحقق خواستههایشان داشته باشند. ازاینرو، آنچه دچار بنبست شده «مسیر یا امكان تلاش برای خواستهها» است و نه لزوماً دست نیافتن به خواستهها. چراكه درواقع «آزادی» چیزی جز «تلاش برای آزادی» نیست. بنابراین وقتی «مسیر دستیابی به خواستهها» بر روی جامعه بسته میشود، جامعه احساس میكند كه دركل، آزادی از او سلب شده است. از دل این موقعیت است كه نیاز به همبستگی احساس میشود تا جامعه بتواند نیروهای خرد و كلانش را روی هم بریزد تا حداقل این مسیر و راهِ دستیابی به خواستهها را بگشاید تا بتوان امیدوار بود هر گروهی این امكان را پیدا میكند كه برای خواستهها و نیازهایش قدم بردارد. وگرنه اگر چنین بنبستی در مسیر دستیابی به خواستهها درون جامعه احساس نمیشد، هر یك از گروههای مردمی میتوانستند در جنبشهای خاص خود مشغول پیگیری خواستههایش شوند؛ همانطور كه در كشورهای دموكراتیك با توجه به باز بودن «مسیر برای دستیابی به خواستهها»، رخ میدهد. چراكه ساختارهای دموكراتیك (ساختارهایی مبتنی بر حقوق شهروندی) درواقع «ایجاد مسیر برای دستیابی خواستهها» هستند و نه «تحقق خود خواستهها». حال با توجه به این ضرورت، یعنی ایجاد همبستگی، است كه چگونگی حلوفصل شكافهای گوناگون درون جامعه، ازجمله شكاف قومیتی، مطرح میشود.
بیشك تنوع قومی، مذهبی و زبانی در هر جامعهای یك فرصت بزرگ برای گذار به دموكراسی است، چراكه یكدستسازی و لاپوشانی تكثرهای موجود درون جامعه، تحت هر عنوانی (چه ملی و چه در پوشش قومی یا مذهبی)، اتفاقاً به رشد و تسلط استبداد كمك میكند. در این میان، انواع تبعیضهایی كه از درون ساختارهای موجود و از دل قانون اساسی نشئت گرفته، طی سالیان سال و با توجه به بنبستهایی كه ایجاد كرده، بهنوعی باعث رودررو قرار دادن بخشهای مختلف جامعه شده است. درواقع تبعیضهای ساختاریافته در قوانین موجود، از یك سو این چالش را در برابر گروههای ستمدیده قرار داده است كه چطور میخواهند روابطشان را با بخشهایی از جامعه كه خودآگاه یا ناخودآگاه «همدستِ این ساختارها و تبعیضها» تلقی میشوند، تبیین كنند و از سوی دیگر، این چالش را در برابر جامعه قرار داده است كه چطور میخواهد این تبعیضها را به رسمیت بشناسد و در «تخیل از آیندهای بهتر» بگنجاند تا درنهایت بتوان به همبستگی دست یافت.
مثلاً این پرسش در برابر جنبش زنان وجود دارد كه چگونه میخواهد رابطۀ زن و مرد را تبیین كند تا بتواند با عموم «مردان» كه بهنوعی از این قوانین تبعیضآمیز جنسیتی «سهم میبرند» و ازاینرو به نوعی «همدست» نظام تبعیض جنسیتی تلقی میشوند، همبستگی و همراهی ایجاد كند. همچنین این چالش وجود دارد كه اقوام و مذاهب و مردمانِ مناطق مركزی، كه چه خودآگاه و چه ناخواسته در قوانین و ساختارهای تبعیضآمیز موجود دست بالا را دارند، تا كجا همدست نظم مستقر تلقی میشوند و چگونه میتوان این همدستیها را به همبستگی و همگامی تبدیل كرد. بنابراین، به نظر میآید كه بخشی از این چالشها ناگزیر است تا در پی آن، جامعه بتواند در «تخیل خود از آیندهای بهتر»، این چالشهای ناشی از تبعیضها را حلوفصل كند. اما بخشی از این چالشها نیز به نحوۀ تبیین تبعیضهای موجود از سوی خود گروههای مورد تبعیض بازمیگردد.
برای نمونه، وقتی زنان توانستند «جامعه» (افكار عمومی) را كموبیش قانع كنند كه «حجاب اجباری» نهتنها تبعیض آشكار علیه زنان است، بلكه این تبعیض به مردان نیز آسیب میرساند، آنگاه توانستند همراهی و همدستی «مردان» با نظم مستقر را برای تداوم این تبعیض، تضعیف كنند. اما باید ببینیم در این چالشی كه شاید بتوان گفت پس از خیزش ژینا به سرانجامی قابل قبول رسیده است، چگونه زنان توانستند این همدستی از سوی جامعه را به نفع خواستۀ برابریطلبانۀ خودشان تغییر دهند. درواقع، باید جستوجو كنیم كه این «رنج مشترك میان زنان» از حجاب اجباری، با چه سازوكاری توانست به «خواست عمومی» تبدیل شود و همدستی بخش هایی از مردم با این ستم را درون جامعه خنثی كند. اگر قرار بود نسل جوانِ زنان ایران تبعیض علیه خود در قالب حجاب اجباری را با «ذات متفاوت زنان و مردان» (آنچنان كه مثلاً رادیكالفمینیستها میگویند) تبیین كنند و «همدستی مردان» را در این مسئله با نگاهی ذاتگرایانه و به شكلی ابدی و ازلی و غیرتاریخی بازنمایی كنند و بهجای نشانه گرفتن خودِ آن تبعیض، یعنی حجاب اجباری، و بازنمایی آن در یك ساختار پدرسالارانه، صرفاً «مردان» را بهخاطر «همدستیشان» مسئول اصلی آن قلمداد كنند، نهتنها همبستگی علیه حجاب اجباری در جامعه امكانپذیر نمیشد، بلكه ممكن بود همدستی مردان با نظم مستقر را تشدید كند و دستیابی به «نقطهای مشترك» بین زنان و مردان را برای زدودن این تبعیض نیز دشوارتر و رنجخیزتر سازد. اما زنان موفق شدند این تبعیض را به نظام سركوبی كه كل زنان و مردان با آن مواجهاند، پیوند بزنند و از این زاویه همبستگی لازم را برای تغییر به سمت «وضعیتی بهتر» سوق دهند.
به همین سیاق، وقتی سخن از تبعیض قومیتی یا اتنیكی به میان میآید، باید ببینیم چه تبیینی از تبعیض قومیتی یا اتنیكی میتواند همبستگیزا و راهگشا و در مقابل، چه تبیینی میتواند واگرایانه باشد، البته اگر نفسِ وجودِ این «همبستگی» را ضروری بدانیم. برای نمونه، زنان یا اقوام و…، بهعنوان گروههای فرودستی كه میدانند بخشی از جامعه از فرودستیشان نفع میبرد (یا بهغلط «تصور میكنند» كه در آن منفعت دارند)، اگر بهجای آنكه «تبعیض علیه خود» را به یك «پروژۀ سیاسی» تبدیل كنند – كه حتی با همان بخش از جامعه كه «همدست این تبعیضها» قلمداد میشوند، قابلیت مذاكره داشته باشد – صرفاً از خود گروهی «قربانی» (قربانی بخشهایی از جامعه) بسازند و مسئله را بهجای سیاست به حوزۀ ایدئولوژیك و احساسی بكشانند، بهسختی میتوان امیدوار بود كه جامعه بتواند از كشمكش «ایدئولوژیك/احساسی» شكلگرفته، بهراحتی عبور كند و به پروژۀ سیاسی مشترك دست یابد. بدیهی است كه اگر بهجای ایجاد همبستگی برای شكل دادن به پروژۀ سیاسی مشترك (كه بتواند «مسیری» بگشاید تا همۀ گروههای تحت تبعیض بتوانند از آن «سكو» برای دستیابی به خواستههایشان بهره ببرند)، مفاهیمی انتزاعی و غیرسیاسی – مانند نوعی از «ناسیونالیسم فاقدِ پروژۀ سیاسی» كه مبتنی بر خون، زبان، قوم و مذهب است – بسازیم، نهتنها در عمل نمیتوانیم این تبعیضها را كاهش دهیم و همدستیها را خنثی كنیم، بلكه ممكن است خطرات و خشونتهای بسیاری ایجاد كنیم كه اتفاقاً دودش به چشم آن بخشِ «فرودستتر» و «كمقدرتتر» خواهد رفت كه تبعیض بر آنها اعمال میشود. بنابراین، صرفِ دفاع از گروههای مورد تبعیض كافی نیست، بلكه نوع دفاع هم مهم است و گاه میتواند پیامدهایی متفاوت و متضاد با آنچه مورد نظرمان است، داشته باشد.
از سوی دیگر، تجربۀ بسیاری از جوامع نشان داده است كه ناسیونالیسمی كه مبتنی بر یك پروژۀ سیاسی مشخص – یعنی «حقوق برابر برای شهروندانی كه در یك سرزمین مشترك» زندگی میكنند (ناسیونالیسم مدنی) – نباشد، بلكه بر خون، قوم، زبان، مذهب، تاریخ و… مبتنی باشد، میتواند به ایدئولوژی خطرناك و خشونتزا فروكاسته شود. زیرا چنین ناسیونالیسمی ناخودآگاه با «تعصب» و «احساسات ایدئولوژیك و كور» درمیآمیزد، چون بهغیراز برانگیختن احساسات حول مقولات انتزاعی، هیچ معیار «زمینی و ملموسی» برای ایجاد گفتوگو و مذاكره ندارد. درنتیجه، گفتوگوی جمعی میان مردم را از نقد و بررسی پروژههای سیاسی گوناگون، به سمت درگیریهای احساسی و غیرعقلانی درمورد خاك و خون و قوم و قبیله سوق میدهد. در این نوع ناسیونالیسم ایدئولوژیك (قومی/ملی)، دیگر بحث این نیست كه این «ملت/قوم» كه از آن میخواهد دفاع كند چه حقوقی باید داشته باشند و چقدر در خودشان تكثر و تنوع وجود دارد و چگونه قرار است این گروههای متكثر و متنوع در كنار هم زندگی كنند. درواقع اصل قضیه، یعنی «نبودِ حقوق شهروندی»، را كه مسبب اصلی بروز مشكل است به نفع «خاك/خون/قوم/مذهب» به حاشیه میراند و تكثر مردم (تنوع منافع، عقاید، جنسیتها، مذاهب، فرهنگها و…) را تحت مقولههای «انتزاعی» و «تكثرستیز»، یعنی قوم/قبیله/مذهب/ملت و…، نادیده میگیرد.
از چنین منظری، آن دسته از نیروهایی كه بهجای تبلیغ این اشكال ایدئولوژیك از ناسیونالیسم، به دنبال راهحل برای زودونِ این تبعیضها و شكل دادن به «پروژهای سیاسی» مثلاً مبتنی بر شكلی از «فدرالیسم» هستند، قابل دفاعاند. چراكه آنان بر خودِ مشكل، مثلاً حاشیهنشینی اقتصادی و عدم تخصیص منابع به بخشهای حاشیهای كشور (كه عمدتاً اقوام غیرفارس در آن مناطق زندگی میكنند)، تمركز دارند. بنابراین، چون خودِ «مشكل» را انضمامی و غیرایدئولوژیك تبیین میكنند، میتوانند به پروژهای سیاسی دست یابند كه طبعاً قابلیت ادغام در پروژۀ سیاسی بزرگتری دارد كه عموم مردم میخواهند برای تغییر به «وضعیت بهتر»، به آن متوسل شوند. بههرحال، نمیتوان فراموش كرد كه بحث فدرالیسم اگر مبتنی بر تفكیك قومیتها باشد، نیازمند «یكدستسازی قومی» و «مهاجرتهای اجباری» است؛ یعنی مسیری غیردموكراتیك و ایبسا خشونتزا. ولی اگر منظور آن باشد كه حكومتِ غیرمتمركز میتواند وضعیت بهتری را برای شهروندان یك كشور رقم بزند، طبعاً میتوان به اشكال متنوعِ این عدم تمركز اندیشید و گفتوگویی جمعی را درمورد آن پیش برد. در تاریخ خودِ ما، تقسیماتی برای عدم تمركز قدرت تحت عنوان «ممالك محروسه» وجود داشته است كه نه بر مبنای قومیت، بلكه مبتنی بر تقسیمات كشوری بوده است. از سوی دیگر، فدرالیسم لزوماً یك شكل ایدئال و بینقص نیست، بلكه در عمل میتواند مشكلات دیگری را به همراه بیاورد؛ مثلاً تجربۀ بسیاری از كشورها نشان میدهد كه وقتی علاوه بر اجرای قانون، قانونگذاری نیز به «مناطق» واگذار میشود، ممكن است از دل آن، «قوانین زنستیزانهتر» بیرون بیاید. نمونهاش حتی در آمریكا هم وجود دارد كه ایالتهای حاشیهایتر و سنتیتر قوانین تبعیضآمیزتری نسبت به قوانین فدرال برای زنان دارد. بنابراین درون چنین پروژههای سیاسیای هم، كه البته قابل گفتوگوی جمعی هستند، باید دید چگونه میخواهد اجرایی شود كه بتواند به نفع گروههای متكثر موجود باشد كه تحت عنوان «قوم» از نظرها پنهان میمانند.
ستاره هاشمی: شما بهدرستی از انسداد مسیر تلاش برای رسیدن به خواستهها صحبت میکنید، ولی سپس آن را به ضرورت همبستگی گره میزنید، بیآنکه خود مفهوم همبستگی را مسئلهمند کنید. وقتی از «بدیهی» بودن ضرورت همبستگی آغاز میکنیم، انگار پیشاپیش کسانی را که به دلایلی در پیوستن به این همبستگی تردید دارند به ایجاد «تفرقه» متهم میکنیم؛ یعنی به لحاظ گفتمانی (نه شخص شما) طرف مقابل را در این موضع قرار میدهیم که اول قسم و آیه بیاورد که پای این همبستگی ایستاده است! استدلال شما را مسلماً با ذهنیت خودم، اینطور خلاصه میکنم: ما نیازمند حل مسئلهای کلی به نام دموکراسی هستیم و حل آن به همۀ گروههای اجتماعی کمک میکند که بتوانند مسائل خاص خودشان را دنبال کنند. اینکه همه از تحقق این دموکراسی نفع میبریم بدیهی است و همین است که امکان همبستگی ما را فراهم میکند. سؤالی که اینجا مطرح میشود این است که اگر این مسیر تا این اندازه روشن بوده است، چرا تابهحال در آن پیش نرفتیم؟ استبدادخواه بودهایم؟ تنها به فکر منافع شخصی یا گروهی خودمان بودهایم؟ فرهنگ تحمل کردنِ هم را نداشتهایم؟ تا جایی که من میفهمم، یکی از مشکلات اصلی همین صورتبندی همبستگی است. ما نیاز داریم که همبستگی را از نو و جور دیگری بخوانیم. احتمالاً همنظریم که زنان دلایل تاریخی خوبی برای بدبینی به انواع و اقسام همبستگیها داشتهاند. خلاصه اینکه پیادهنظام تغییرات اجتماعی بودهاند، بیآنکه از دستاوردها سهمی ببرند. همین امر درمورد مردمان مناطق پیرامونی ایران نیز صدق میکند. صورتبندی شما گویای این است که حفظ تکثر برای شما دارای اهمیت است، اما وقتی مسئولیت ایجاد همبستگی را بر دوش گروههای ستمدیده میگذارید، در جهت خلاف حفظ تکثر حرکت میکنید. به این صورت که گویی آنها هستند که باید مسئلهشان را طوری مطرح کنند که امکان فراگیری داشته باشد. موافقم که ملیگراییِ ذاتگرایانه درها را به روی گوناگونی میبندد، اما سؤالی که چند وقتی است ذهن مرا به خود مشغول کرده این است که اگر مشکل واقعاً ناسیونالیسم است، چرا ملیگرایی ایرانی برای بسیاری از ما به مسئله تبدیل نمیشود؟ آیا ناسیونالیسم ایرانی چون کل بزرگتری به نام ایران را میسازد، با ذاتگرایی مبتنی بر خون و مذهب و زبان و… (اضافه کنم که اگر بخواهیم بحث را تدقیق کنیم، باید حتماً بین این عوامل هم تمایز قائل شویم) نسبتی ندارد و خودبهخود فراگیر است؟ «ناسیونالیسم مدنی»ای که از آن صحبت میکنید با «ناسیونالیسم ایرانی» همساز است یا تناقضهایی دارد؟ اگر تناقضهایی دارد، حتماً لازم است که روشن شود و به آنها حساس باشیم. یادم است یکی از اولین چیزهایی که با خواندن متون انتقادی فمینیستی (راهی که شما شخصاً در هموار کردنش ایفای نقش کردهاید) یاد میگرفتیم این بود که وقتی میگویند «انسان»، حواسمان باشد معمولاً «مرد» را فرض گرفتهاند و برای اینکه حواس بقیه هم باشد، لازم است دستمان را بلند کنیم (به نشانۀ اعتراض و نه اجازه گرفتن!) و خودمان را نشان دهیم. زنان و دیگر فرودستان، چون بهنظرم خیزش ژینا تنها نتیجۀ عاملیت زنان نبود، همین کار را کردند. کسی ننشسته بود که پیشاپیش به امکان همبستگی بیندیشد. چرا در شعار «زن، زندگی، آزادی»، «زن» کافی بود، به این معنی که نیاز نبود «مرد» را به آن بیفزاییم؟ پاسخ من این است که وقتی از «ستمدیده»، «پیرامونی»، «اقلیت» و «منحرف» (کسی که با معیارهای مسلط جور نیست) آغاز میکنیم، امکانهای فراگیری گشوده میشوند. به همین ترتیب، فکر میکنم درمورد ایران هم نه از این مفهوم کلی، بلکه باید از اجزای آن آغاز کرد، اگرنه خواسته یا ناخواسته فرایند «حذف» را آغاز کردهایم. وقتی میگویم نباید مسئولیت همبستگی را روی دوش گروه فرودست بگذاریم، منظورم همین است و نه اینکه مثلاً بگویم «اول» مردان یا ملت مسلطاند که باید از ارتکاب ستمهای تاریخی «عذرخواهی» کنند! البته که در جایگاه کنشگران اجتماعی، ناگزیر مسئولیتهایی هم بر عهده داریم؛ ازجمله و بهخصوص آنکه نقش خود را در همان «همدستیها»یی که از آن سخن میگویید، به رسمیت بشناسیم. ازاینرو مسئولیت فمینیسم مرکز در ایران بازاندیشی در فرودستسازیهایی است که خود در بازتولید آنها مشارکت داشته است، همانطور که جریان چپِ مرکز باید ببیند به لحاظ تاریخی با مردمان پیرامون و زنان و دیگر اقلیتها چگونه تا کرده است و جنبشهایی هم که حول مبارزه با ستم ملی شکل گرفتهاند لازم است که نسبت به امکان بازتولید استثمار طبقاتی و جنسیتی حساس باشند. اما اینجا هم از جنبشها و نه افراد صحبت میکنیم و مسئله «اخلاقی-احساسی» نیست. در این راستا، به کلیتسازیای که پیشتر بر لزوم نقدش تأکید کردم، بازمیگردم. این کلیتسازی ابداً پدیدهای صرفاً ذهنی نیست و در شکل نهاد دولت مدرن بهخوبی خود را نشان میدهد. برای روشن کردنِ ماجرا از ایدۀ مارکسیستیِ کلاسیکی کمک میگیرم. مارکسیستها معتقدند که دولت خود را نمایندۀ منافع «عام» جا میزند، درحالیکه عملاً منافع طبقهای خاص را نمایندگی میکند. فارغ از اینکه جریانهای چپ چقدر و چگونه این منطق را در عمل یا نظر دنبال کردهاند، چیزی که اینجا به کار ما میآید این است که نهاد دولت خود را با ادعای عمومیت داشتن توجیه میکند. برساخت این عمومیت تا حدی بر همان عناصری استوار است که شما در توضیح ناسیونالیسم برشمردید؛ یعنی معمولاً خون یا نژاد مشترک، فرهنگ مشترک (مشخصاً زبان یا مذهب) و تاریخ مشترک. شما توضیح دادید که فدرالیسمی که بر چنین عناصر ذاتگرایانهای استوار باشد نامطلوب است، اما از قلم انداختید که همین برساختِ تخیلی از اشتراکات است که اساس دولت را شکل میدهد. چگونه میتوانیم نقد خود را متوجه ناسیونالیسمِ به قول شما «قومی» کنیم، درحالیکه امر «عام»ی را که این «خاص» خودش را در مقابل آن تعریف کرده است نادیده میگیریم؟ ضمن اینکه باید در نقد ناسیونالیسمِ پیرامون، وزن و قدرت و گسترۀ آن را در قیاس با ناسیونالیسم در ابعاد دولت-ملت به حساب آورد. به هرحال وقتی در جایگاه فرودست به سلسلهمراتب قدرت چشم میدوزیم، ممکن است بخواهیم برای تغییر موقعیت خود از همان الگو پیروی کنیم، حتی ممکن است واقعاً هم پیروی از آن الگو در کوتاهمدت تغییراتی ایجاد کند یا وضع (فقط) معدودی از ما را بهبود بخشد. این تنها درمورد ملل ستمدیده صدق نمیکند، بلکه مثلاً رویکرد فمینیستهای لیبرال را، که خواستار مشارکت سیاسی در قدرت بدون تغییر ساختار آناند، میتوان به مفهومی وسیع در آن گنجاند. ممکن است بخواهیم نمایندهای داشته باشیم یا نظام نمایندگی مشابهی برای خود ایجاد کنیم.
نکتۀ قابل توجه دیگری نیز در صورتبندی شما وجود دارد که بهطور مختصر به آن اشاره میکنم و آن اینکه با حل «مشکل اصلی»، هرکس میتواند دنبال حل مشکلات «خاص» خودش برود. در این شکل پرداخت به موضوع، جامعه همچون جزیرههایی جداافتاده از هم تصور میشود که هریک از این جزایر مسائل خاص خود را دارد. بعد، انگار پای آن مشکل «اصلی» را به میان میآوریم تا این جزیرهها را یکجوری به هم بدوزیم. وقتی میگوییم پیوند جنبشهای گوناگون را باید در دموکراسیخواهی در معنای قانونی آن، مثلاً قانون اساسی دموکراتیک، جستوجو کنیم، نتیجه این میشود که گویی در آن کشورهای دموکراتیک، که باز به فرض شما مسئلۀ دموکراسی در آنجا حلوفصل شده است، دیگر فصل مشترکی بین مسئلۀ زن، کارگر، معلول، مهاجر، کوییر و… وجود ندارد. حتی اگر به سراغ ارتباط نظامهای بهرهکشی و ستم (مردسالاری، دگرجنسخواهی، دولت-ملت و سرمایهداری) هم نرویم، دستکم این است که این ویژگیها میتوانند همزمان در پیکر انسانی واحد متجلی شوند. در «جامعۀ دموکراتیک»، یک «زن کارگر» باید مسائل خود را بهطور جداگانه در دو جنبش «زنان» و «کارگران» دنبال کند؟ این جنبشها بدون پیوند باهم، امکان پوشش دادن مسائل او را خواهند داشت؟ به عبارتدیگر، شکلی که شما به موضوع همبستگی میپردازید میتواند همزاد و همراه فرض عدم پیوند مسائل خاص با یکدیگر باشد، درحالیکه این مسائل خاص ارتباطی تودرتو با یکدیگر دارند. بنابراین، بهجای فرض لزوم همبستگی زیر چتری بیرونی، که مستعد بدل شدن به پروژهای از بالا و مرکزمحور است، باید ارتباط مسائل خاص با یکدیگر را نقطۀ عزیمت تعریف پروژۀ سیاسی خود قرار دهیم.
نوشین احمدی خراسانی: به نظر من، مبانی «همبستگی» میتواند بسته به موقعیت و شرایط مختلف، متفاوت باشد. درواقع اینكه موقعیت و مشكل اصلی هر جامعهای را در آن لحظۀ تاریخی چطور ببینیم، طبعاً میتوانیم «مبناهای متفاوتی» برای همبستگی تبیین كنیم. تأكید من درمورد «مسیرِ» تلاش برای دستیابی به خواستهها، ناظر بر تحلیلم از موقعیتی است كه جامعه در آن قرار دارد و نیز مشكل بزرگی كه بسیاری از گروههای اجتماعی و سیاسی با آن مشكل دستبهگریباناند. بدیهی است كه هر نیروی سیاسی و اجتماعی تعبیر خاصِ خودش را از «مشكل اصلی» دارد. برای نمونه، برخی از نیروها مشكل اصلی «همۀ مردم» را «حاكمیت» میدانند، وقتی چنین تبیینی از مشكل اصلی داشته باشیم، آنوقت نقطۀ مشترك (مبنای همبستگی) را صرفاً بر «حاكمان» میگذاریم. به نظر میرسد چنین همبستگیای حول این «مشكل اصلی»، درنهایت میتواند به «تغییر حاكم» منجر شود، ولی اگر چنین تلقیای از مشكل، مبنای واقعی نداشته باشد، قطعاً «مشكل اصلی» میتواند همچنان سر جایش بماند. این موقعیت طبعاً فرق میكند با موقعیت كسانی كه در یك «نظم مستقر با قوانین دموكراتیك» زندگی میكنند و در آن نظم مستقر، امكان تلاش و سازمانیابی برای گروههای مورد تبعیض وجود دارد. در آن زمان، لابد همبستگیها میتوانند مبانی متفاوتی داشته باشند.
از همین روست كه «جدیدترین تئوریها» در جوامع دموكراتیك برای شكل دادن به همبستگی، از بطن تجربههای مشترك میان «مردمانی» شكل گرفتهاند كه تاریخ مشتركی از تغییرات را باهم پشت سر گذاشتهاند و «نظمی متفاوت» را شكل دادهاند و بهتدریج، تغییراتی را نهادینه كرده و به وضعیت بهتری رسیدهاند. روشن است كه آن شرایط با موقعیتِ جامعۀ ما فرق دارد. به هرحال، تا جایی كه من میفهمم، مبانیای كه شما برای ایجاد همبستگی از آنها استفاده میكنید همان مبانی منبعث از «تئوری درهمتنیدگی» (اینترسكشنالیتی)اند كه برخی گروههای فمینیستی در جوامع دموكراتیك در مرحلۀ كنونی مبارزاتشان، برای دستیابی به «عدالت اجتماعی» در جامعۀ خودشان مطرح كردهاند. بههیچوجه منكر این نیستم كه این تئوریهای جدید میتواند در پژوهشها و شناخت بهتر وضعیت زنان جامعۀ خودمان به ما كمك كند و ما را به چشماندازهای وسیعتری رهنمون كند، ولی لزوماً نمیتواند راهگشای «عمل» امروز ما باشد.
اینكه ما یك نظریه را از بافت تاریخی و مناسبات موجودِ آن جامعه خارج كنیم و بیاوریم، بدون آنكه زمینههای شكلگیری، تاریخِ گفتمانی و تاریخچۀ مبارزاتیای را كه پشت سر آن قرار دارد مطالعه کنیم، نهتنها نمیتواند برای ما مفید باشد، بلكه حتی میتواند گاه در عرصۀ عمل «گمراهكننده» باشد. «نظریۀ درهمتنیدگی» در فمینیسم معاصر، كه شما به آن استناد میكنید، اساساً زمانی در جنبشهای زنان در كشورهای دموكراتیك شكل گرفت كه پیش از آن، جنبش سراسری و عمومی زنان یك قرن تلاش كرده بود تا بتواند جامعه و حكومت را وادارد كه «زن» را بهعنوان یك «انسان» به رسمیت بشناسند و در «قانون»، كه میثاق و قرارداد اجتماعی میان خود مردم و میان مردم با دولت است، تثبیت شود. اینكه امروز «فمینیسم سیاه» توانسته است سر بلند كند دستاوردِ آن جنبش مهم و اثرگذار و محصول آن «فمینیسم اولیه» یا «فمینیسم مقدماتی» (یا حتی شاید بتوان گفت «پیشافمینیسم») بود كه طی بیش از یك قرن مبارزه در حوزههای گوناگون دینی، فكری، اجتماعی، سیاسی و…، سرانجام موفق شد كه زن بهعنوان انسان به رسمیت شناخته شود و زنان درون جامعه بتوانند بهعنوان انسانِ مستقل و نه بهعنوان «موجودی وابسته به مرد» زندگی كنند. وگرنه، بدون طی كردن آن مرحله، اینكه زنان سیاه بتوانند از «تبعیضهای خاصِ» خود سخن بگویند اساساً امكانپذیر نبود و اگر هم ایدهاش وجود داشت، در عمل، راه به جایی نمیبُرد. آن فمینیسم اولیه و مقدماتی هم نه «فمینیسم زنِ سفیدپوست» بود و نه «فمینیسم زنِ لیبرال» و نه هیچ زن دیگری در «موقعیت» طبقاتی، نژادی، مذهبی، و…، بلكه فمینیسمِ «یك زن انتزاعی» بود؛ زنی كه فراتر از تجربههای فردی، گروهی، طبقاتی، قومیتی، مذهبی و… قرار داشت، تا صرفاً بتواند در قانون بهعنوان انسان مستقل، به رسمیت شناخته شود. ازاینرو «حقِ داشتن حقوق بهعنوان انسان و شهروند» به معنای دستیابی زنان و دیگر «اقلیتها» به عدالت نیست، بلكه صرفاً «گشودن راه» است، برای «دستیابی به عدالت». به این معنا، «زن انتزاعی» «نقطۀ صفر انسانِ مستقل بودن» است؛ نقطهای كه تازه میتوان از آن «آغاز كرد».
میخواهم بگویم «نظریۀ درهمتنیدگی» اساساً برای دستیابی به «عدالت اجتماعی» شكل گرفته است و نه دستیابی به «آزادی» و «حق داشتن حقوق» كه پایه و اساس «خودمختاری فردی» شناخته میشود. این دو حوزه متفاوت از یكدیگر است. هر انسانی اگر «خودمختاری فردی» در جامعه نداشته باشد، یعنی «بهعنوان شهروند» از حق و حقوق برخوردار نباشد، طبعاً امكان آن را نمییابد به دنبال عدالت اجتماعی برود. منظورم آن است كه وقتی هنوز شالوده و ستونهای ساختمان را بنا نكردهای، چطور میتوان سقف و دیوارها را چید؟
اینكه ما امروز بخواهیم مبنای همبستگی مثلاً میان زنان را مبتنی بر نظریۀ درهمتنیدگی شكل بدهیم، ممكن است به لحاظ نظری (در عالم اندیشه) امكانپذیر باشد، ولی در میدان عمل به تناقض دچار میشویم. مثال بزنم: اینكه حجاب اجباری تبدیل به «نقطۀ مشترك» و عامل «همبستگی» میان زنان در خیزش ژینا شد برای آن نبود كه حجاب اجباری «در تقاطع میان ستمهای قومیتی، طبقاتی، مذهبی و… قرار دارد» و مثلاً خودِ حجاب اجباری برای «زن بلوچ فقیر كه در سن دوازدهسالگی یك بچه در بغل دارد» و «زن كوردِ سنیمذهب كولبر» و «زن فرودست حاشیۀ شهر تهران كه خرج مایحتاج بچهاش را ندارد»، تقاطع ستمهای مشترك است؛ بلكه از آنجایی كه حجاب اجباری نمادی است كه نشان میدهد «زن» (یعنی همان «زن انتزاعی») در جامعۀ ما «انسان» قلمداد نمیشود، توانست حول آن همبستگی به وجود آید. هرچیز دیگری هم كه قابلیت آن را داشته باشد كه بتواند نمادی شود از اینكه «زن بودن» در جامعۀ ما مساوی با «انسان نبودن» و «نداشتن حقوق انسانی» است به نظرم میتواند بخش بزرگی از زنان را به هم پیوند بزند و همبستگی ایجاد كند. جالب است كه شما میگویید در «زن، زندگی، آزادی»، «زن» نشانهای «از ستمدیده، پیرامونی، اقلیت و منحرف» شد. خب با این تعبیر، دقیقاً میتوان گفت كه منظورتان از «زن» در اینجا همان «زن انتزاعی» است (یعنی «زنی» كه ورای جایگاه اقتصادی، قومیتی و مذهبی خاص تعریف میشود) و همین «زن انتزاعی» توانسته است نقش وحدتبخش داشته باشد و اكثریتِ زنان و «مردان جوانی» را كه دارای همین مشكلاند (مردان جوانی كه تا وقتی «رئیس خانواده» نشدهاند، بهعنوان «انسانی مستقل» شناخته نمیشوند) همبسته كرد. اما اگر این «زن» در «زن، زندگی، آزادی»، «زن انتزاعی» نبود، طبعاً «اكثریت» نمیتوانست با آن همذاتپنداری كند.
حالا مشكلِ این زن انتزاعی چیست كه همه فارغ از جایگاه طبقاتی، قومیتی، مذهبی و…، میتوانند با آن همذاتپنداری كنند؟ اینكه این زن انتزاعی «خودمختاری» ندارد، چون انسان و شهروند تلقی نمیشود و از «حق برخوداری از حقوق» محروم است و چون از او «انسانزدایی» شده است، هر بلایی میتوانند سرش بیاورند. خب اگر این «درهمتنیدگی تبعیضها»ست كه مشكلی باهم نداریم و راهش هم این است كه «زن» و دیگر كسانی كه همان موقعیت «زن انتزاعی» را دارند در قرارداد اجتماعی كه قرار است میان مردم مورد توافق قرار بگیرد، «انسان» و «شهروند» شناخته شوند و از حقِ داشتن حقوق (حقوق فردی یعنی حقوق بهعنوان یك انسان و بشر) برخوردار شوند.
در هر صورت، اگر وقتی به این «موقعیت» و توافق دست یابیم، تازه به «نقطۀ آغاز» میرسیم و امكانهایی به وجود میآید كه هر «گروهی» بتواند بگوید در «جایگاه خاصی» كه قرار دارد، از تبعیضهای ویژهای در رنج است و فرصت یابد به دنبال «عدالت اجتماعی» باشد. درواقع این همان مسیر و «نقطۀ صفر» است كه امكان تلاش برای «عدالت» را، كه زنان و نیز مردان بهواسطۀ جایگاهشان با آن مواجهند، به روی همگان میگشاید. میخواهم بگویم حتی با تعریف شما، هدف خیزش ژینا اتفاقاً دستیابی به «آزادی» بود و نه «عدالت اجتماعی»؛ درحالیكه محور پروژۀ «نظریۀ درهمتنیدگی» بر «عدالت» است و نه «آزادی». مبارزات «آزادیخواهانه» با «مبارزات عدالتطلبانه» دو پروژۀ متفاوتاند. ولی آنچه روشن است اینكه در موقعیت تاریخی و كنونی ایران، نمیتوان این دو پروژه را همزمان پیش برد، مگر خیلی «ایدئالگرا» باشیم. متأسفانه در جامعۀ ما ایدئالگرایی بهنوعی همواره وجود داشته و باعث شده است كه عملاً نتوانیم در مبارزات خود بهدرستی «هدفگذاری» كنیم و پیش برویم.
حال به همین سیاق میخواهم به بحثِ چالشبرانگیز قومیت بازگردم. برخی از افراد در خارج از كشور كه «ستم ملی» علیه مثلاً كوردها را مطرح میكنند، به اعلامیۀ «حقوق بشر» و «حقِ تعیین سرنوشت» در آن استناد میكنند و مدعیاند كه میتوانند از این حق استفاده كنند. اما آنان یك مسئلۀ مهم را فراموش میكنند كه در جامعۀ ما نه در صد سال گذشته و نه امروز، هیچگاه «حقوق بشر» مبنای قرارداد اجتماعی میان مردم نبوده است كه بتوان به این قرارداد اجتماعی استناد كرد. ما در طول صد سال گذشته، هنوز نتوانستهایم «نظم حقوقی و سیاسی» را مستقر كنیم كه «حقوق بشر» مبنای ارتباط میان شهروندان با یكدیگر و با دولتش را شكل بدهد. بنابراین، چالش اصلی جامعۀ ما در موقعیت كنونی این است كه بتوانیم گروهها و نیروهای گوناگون سیاسی و اجتماعی را به این اجماع برسانیم كه مثلاً حول همین حقوق بشر، نظم آینده را شكل دهیم؛ یعنی برای همۀ كسانی كه در این چارچوبِ سرزمینی زندگی میكنند، حقوق شهروندی و حقوق بشر را قائل شوند و مثلاً عدهای بهخاطر «زن بودن» یا «مذهبِ متفاوت داشتن» یا عدهای بهخاطر «جنسیت متفاوت داشتن» و… از حقوق فردیشان محروم نشوند (این همان پروژۀ «آزادیخواهانه» است و به پروژۀ «عدالتطلبانه» ربط چندانی ندارد). هرچند این مسئله ساده به نظر میرسد، اما به نظرم خیلی هم ساده نیست، چراكه با توجه به گفتمانهای موجود، بهنظر میرسد در همین «حقوق بشر» موارد بسیاری وجود دارد كه میتواند برای بخشهایی از جامعه هنوز مناقشهبرانگیز باشد. مثلاً یكی از حقهایی كه در مفاد «حقوق بشر» آمده تأكید بر آن است كه منشأ و اساس قدرتِ حاکمیت باید «ارادۀ مردم» باشد و بهصورت «ادواری و چرخشی» دستبهدست شود و این میتواند برای بخشی از مردم، كه میخواهند ارادهشان را به «یك نفر» تفویض كنند، واقعاً مناقشهبرانگیز باشد. یا عدهای میگویند «پیشرفت اقتصادی» مسئلۀ اصلی ماست، ازاینرو دموكراسی برای مردم ایران ـ كه در خاورمیانه زندگی میكنند ـ میتواند مشكلساز باشد و یا برخی كسان میگویند «جامعۀ مدنی» در كشورهای خاورمیانه باعث بیثباتی میشود و بیثباتی هم جلوی رشد اقتصادی را میگیرد و… منظورم آن است كه این رویكردها و گفتمانها، كه در میان بخشهایی از مردم وجود دارد، میتواند با مفاد «حقوق بشر» در تضاد قرار بگیرد. به نظر میرسد اگر بتوانیم از همین چالشهای ابتدایی جان سالم به در ببریم و «حقوق بشر» را مبنای «نظم آینده» قرار دهیم، میبایست كلاهمان را بالا بیندازیم. برای همین است كه میگویم تا وقتی «حقوق بشر» بهعنوان میثاق میان گروههای سیاسی و اجتماعی مختلف قرار نگرفته است و در «مجموعۀ قوانینِ نظم مستقر» گنجانده و نهادینه نشده است عملاً نمیتوان از این مرحله پرید (میانبُر زد) و مثلاً به «حقِ تعیین سرنوشت» متوسل شد. چون این «حقوق» باید در پروسۀ گفتوگوی جمعی و در روشی مدنی، پشتوانۀ مردمی پیدا كند و به «قرارداد اجتماعی» تبدیل شود و قابلیتِ پیاده شدن در «نظم آینده» را كسب كند.
اما بحث دیگری هم كه وجود دارد آن است كه اساساً «جدایی» از سرزمینی كه حول «دولت – ملت» شكل گرفته است، جدایی یكطرفه نیست و همۀ «مردم» در این روند بهنوعی «حق» دارند نظر خود را بدهند و مشاركت كنند و درنهایت، براساس رابطۀ میان «حق اكثریت و حق اقلیت» راهی مدنی و براساس قوانینِ مورد توافق، برای این پروسه «جدایی»، مصوب شود.
برخی از افراد در خارج از كشور برای مشروعیت بخشیدن به بحثشان درمورد «جدایی»، برای نمونه به اسكاتلند اشاره میكنند، درحالیكه استناد به اسكاتلند، بدون در نظر گرفتن قراردادهای اجتماعی میان مردم و تاریخ مبارزاتشان (بهویژه نحوۀ طی شدن مرحلۀ پُرافتوخیزی كه اسكاتلند به همهپرسی جدایی رسید)، مانند آن است كه برخی از سلطنتطلبها با استناد به سلطنت در انگلستان، میخواهند به خواستۀ خود در ایران مشروعیت بدهند، آن هم بدون توجه به تجربۀ تاریخی و آنچه نهاد سلطنت مشروطه در آنجا طی كرده است و همچنین، نهادهای قدرتمند و دموكراتیكِ تاریخیای که از آن پاسداری میكنند.
در بریتانیا، «حق تعیین سرنوشت» یكی از بندهای قانون اساسیشان است كه به عنوان میثاق بین مردم شناخته میشود، یعنی قبل از آنكه اسكاتلند بخواهد طرح جدایی خود را مطرح کند و به این موقعیت برسد كه برای «جدایی» اقدام کند، ابتدا این «حق» با مبارزات مردمی و تغییراتی كه در جامعهشان صورت گرفته بهعنوان میثاق مردم در قانون اساسی آمده است، سپس بر پایۀ آن، مثلاً اسكاتلند بازهم طی مبارزات مدنی و با برگزاری رفراندومی برای قدرتسپاری، به «پارلمان اسكاتلند» دست یافته است. ازاینروست كه نحوۀ جدایی طی روندی مدنی در بطن قوانین آن مشخص شده است. بدین ترتیب، طبق قوانین آنها، ابتدا پارلمان انگلیس، كه نمایندۀ كل مردم بریتانیاست، درخواست «جدایی» را بررسی میكند و بعد اگر پارلمان تصویب كند، آنگاه مردمی كه برای این جدایی درخواست دادهاند میتوانند رفراندوم برگزار كنند. از همین روست كه اگر گروههایی تصور میكنند میتوانند از طریق مفاد «حقوق بشر» به خواستههای خود برسند، ابتدا باید به دنبال آن باشند كه این توافق و همبستگی میان مردم برای شكل دادن به «مجموعه قوانینی منبعث از اعلامیۀ حقوق بشر» پا بگیرد و سپس امكان «نهادینه شدن» آن بهصورت نظمی با معیارهای منطبق بر آن فراهم شود؛ در این صورت است كه میتوان بر پایۀ این میثاق مشترك، در روندی مدنی به مراحل بعدی گام نهاد، زیرا اگر چنین پروسهای در كشور شكل نگرفته باشد، معلوم نیست كه حتی نظر كل «مردم كورد» برای جدایی واقعاً چیست و آنها «تبعیض قومیتی» را اولویتدارترین خواستهشان برای تغییر میدانند یا فقط عدهای در نبود هیچ نوع سازوكاری برای «نمایندگی» در جامعهشان، آن را بهعنوان «خواست همۀ مردم كورد» مطرح میكنند. چراكه اگر ما با استناد به حقوق بشر، «حق تعیین سرنوشت» میخواهیم، باید بدانیم كه در همان حقوق بشر، بحث شكلگیری «نمایندگی» از طریق انتخابات هم مطرح است و تا وقتی این حقوق در جامعهای نهادینه نشده است، نمیتوان به یك بخشِ آن استناد كرد و بقیۀ بخشها را نادیده گرفت.
اما نكتۀ دیگر این است كه وقتی بحث «قومیت» را در نسبت و رابطه میان «حق اكثریت – حق اقلیت» مطرح میكنیم، این امكان به وجود میآید كه گفتوگو را به سمت بحث منطقی و عقلانی سوق دهیم و از بروز تعصب، احساسات و یكجانبهنگری جلوگیری کنیم. ولی اگر این رابطه و نسبت را حول «قوم فرادست – قوم فرودست» مطرح كنیم، درواقع كل معادله را عوض كردهایم، درنتیجه بحثمان از موضوع «قرارداد اجتماعی» میان مردم به سمت تعصبات قومی و احساسات ناسیونالیستی افراطی كشیده میشود كه ازقضا خود اقلیتهای قومی در آن میتوانند بازندۀ اصلی باشند.
هانا آرنت میگوید وقتی «ملت» محور سیاست شد، بسیار خطرناك میشود، زیرا «ملت» انحصار خشونت را در دست دارد. متأسفانه در جامعۀ ما، بدون اینكه اساساً «نیروی خارجی» در میان باشد، گفتمان ناسیونالیستی به دلیل سیاستهای ایدئولوژیكِ رسمی در یك دهۀ اخیر بسیار رشد كرده تا جایی كه اكنون ناسیونالیسم به «ابزاری برای مواجهه با حاکمیت» تبدیل شده است. این ابزار هرچند بتواند امروز در مقابله با سیاستهای یكجانبهگرا نقش بازی كند، ولی در آینده میتواند دردسرساز و مشكلآفرین شود. از همین روست كه شعلهور کردن این گفتمان ناسیونالیستی افراطی به هر بهانهای – حتی اگر به بهانۀ «دفاع از قومیتها» باشد – میتواند خطرات بسیاری داشته باشد، زیرا با «خون و قوم و زبان و تعصبات قبیلهای» آمیخته شده است و ناخواسته از عقلانیت فاصله میگیرد و به خشونت گرایش پیدا میكند. تجربههای متعدد در قرن بیستم نشان داد كه احساسات ناسیونالیستی چقدر میتواند خطرناك باشد؛ هم برای كل جامعه و هم بهویژه برای اقلیتها و گروههای فرودستتر. در چنین شرایطی است كه «فرودستان» و «اقلیتها»، ازجمله اقلیتهای قومی و مذهبی و…، بهناچار بار زیادی بر گرده دارند، چراكه آسیبپذیرترند و برای همین باید هوشمندانهتر عمل كنند، وگرنه اگر در اكثریت قرار داشته باشی كه به «هوشِ بالا» و «استراتژیهای سنجیده» و «مسئولانه نگاه كردن» نیاز چندانی نداری؛ همینكه در اكثریت هستی میتوانی «احمقانه» رفتار كنی و خواسته و ناخواسته، یكسری چیزها نصیبت شود. ولی وقتی در اقلیت هستی (ازجمله زنان و دیگر اقلیتهای قومی و مذهبی و…)، باید برای آنكه زیر دستوپای این اكثریت له نشوی و به حق و حقوقت دست یابی، سنجیدهتر عمل كنی. از همین زاویه است كه میگویم شیوهای كه برخی از گروههایی كه خود را «نمایندۀ» اقلیتهای قومی معرفی میكنند و باعث هیزم انداختن بر آتش ناسیونالیسم میشوند نهتنها نمیتوانند كمكی به مردمشان بكنند، بلكه ممكن است آنان را به چاه ویلِ مخاطرات و صدمات بیشتری سوق دهند. از همین روست كه شاید یكی از راههای پیشگیری از خطرات احتمالی «ناسیونالیسم افراطی» آن است كه حداقل محتوای آن را از عناصر پیشامدرن تهی كرد و آن را به سمت «ناسیونالیسم مدنی» سوق داد؛ یعنی ناسیونالیسمی كه برای همۀ كسانی که در این چارچوب سرزمینی زندگی میكنند، به حقوق شهروندی و حقوق بشر قائل باشد. از همین روست كه به جای دامن زدن به تعصبات «قومی» در دو طرف، میتوان آن را به سمت «حق اكثریت/حق اقلیت» جهت داد.
اینكه گفته میشود تجربۀ زنان نشان داده كه در بسیاری از تغییرات كلانِ سیاسی، سر آنها كلاه رفته است میتواند ما را به این نتیجه برساند كه ما زنان خود را بهكل از این تغییرات كلانمقیاسِ سیاسی كنار بكشیم (كه فكر نمیكنم وقتی این تغییرات پیش میآید، كنار كشیدن عملاً امكانپذیر باشد) و یا اینکه «هوشیارانهتر» وارد آن شویم و نه لزوماً «طلبكارانهتر». اگر طلبكارانهتر بودن جواب میداد، من مشكلی نداشتم، مسئله این است كه به نظرم جواب نمیدهد.
ستاره هاشمی: فکر میکنم واکاوی دو مورد از تعبیرهای شما، «نقطۀ صفر» و «زن انتزاعی»، بتواند به روشن شدن تفاوت نقطهنظر ما کمک کند. آنطور که شما توصیف میکنید، ما در مقطع فعلی از تاریخمان در «پیش از نقطۀ آغاز» قرار داریم. سپس براساس این توصیف، یک نتیجهگیری هنجاری میکنید: باید جوری برنامۀ عمل را بچینیم که بتوانیم به آن نقطۀ آغاز دست یابیم. همینجا از «آزادی» و «عدالت اجتماعی» یک دوگانه نیز میسازید. رسیدن به «آزادی» تحقق آن نقطۀ صفر است و جستوجوی «عدالت اجتماعی» پس از آن آغاز میشود. اگر فرض کنیم اصلاً میتوان نقطۀ صفری تاریخی را متصور شد، احتمالاً آن نقطۀ صفر سپیدهدم مدرنیته در غرب بوده باشد. من متوجه کارکرد عملیای که استعارۀ نقطۀ صفر برای شما دارد هستم، اما ناگزیریم کمی به عقب برگردیم. با آغاز جهانگشایی و استعمار غرب، بهمرور همۀ مردمان شروع به تعریف و تصور واحد جغرافیایی خود در نسبت با «امر جهانی» کردند، این تنها درمورد ارتباط کشورهای استعمارگر و استعمارشده صدق نمیکرد، بلکه خود جغرافیاهای غربی نیز در نسبت باهم تعریف شدند. هرچه پیشتر میآییم و ارتباطات – اعم از تجاری، فرهنگی، سیاسی و نظامی – وسیعتر میشود، شرایط مادی و ایدئولوژیک در نقاط مختلف جهان بیشتر درهم گره میخورند. مثلاً وقتی در جایی انقلابی رخ میدهد، تخیل این انقلاب به جاهای دیگر سرایت میکند، درحالیکه ممکن است شرایط مساعد کشور اول در کشورهای دیگر وجود نداشته باشد. در این حالت، کشور دوم خواهناخواه دیگر در وضعیت پیشین نیست، چراکه رخداد کشور اول را با گوشش شنیده است. حالا از این بحث انتزاعی به سراغ تجربهای کاملاً شخصی و ملموس بروم؛ چنانکه میدانید، زمانی برگزاری کارگاههای مربوط به ارتقای آگاهی جنسیتی و کاهش خشونت علیه زنان در سازمانهای مردمنهاد و حتی نهادهایی رسمی، همچون مراکز محلی شهرداری، رایج شده بود. بسیاری از این کارگاهها در محلات حاشیهای و مهاجرنشین تهران برگزار میشد. اگر از تسهیلگران این کارگاهها بپرسید، بسیاری از آنها تجربۀ دشواری ارتباط با جامعۀ محلی را داشتهاند. مثلاً ممکن است شرکتکنندهای به دلیل کار کردن در کارگاه خیاطی نتواند صبحها در کارگاه حاضر شود، ممکن است لهجه یا زبان او را نفهمید و در هر بار دیدار، ده بار بخواهید که جملاتش را برای شما تکرار کند، ممکن است فرزند کوچکش را با خود به کارگاه بیاورد و ممکن است سواد خواندن و نوشتن کافی نداشته باشد. حال اگر تسهیلگر این کارگاه در مسیر مطالعۀ «جدیدترین تئوریها» در حوزۀ جنسیت با ایدۀ درهمتنیدگی مواجه شود و این موانع ارتباطی را ناشی از تفاوتهای میان زنان ارزیابی کند، باید در برابر این دریافت خود سد بزند یا آن آگاهی را همچون لباسی نو برای روز عید فعلاً گوشۀ صندوق ذهنش ذخیره کند؟ او دیگر در نقطۀ صفر (یا پیش از آن) نیست و حتی اگر بخواهد هم نمیتواند نقطۀ صفر را طلب کند. آشنایی با دیدگاهی نظری و دل سپردن به آن معمولاً نتیجۀ مجموعهای از مسائل، نیازها و کنشهای جمعی است. به عبارتی «متن ترجمهشده» هم زمینۀ خودش را دارد که وارداتی تلقی کردن آن نسبتهایش را با شرایط کنونی نادیده میانگارد. استدلال شما، بهویژه از جهت درک خطیاش از تاریخ، تا حدی نگاه مارکسیستهایی را به یاد میآورد که زمانی معتقد بودند انقلاب بورژوا-دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی، تقدم دارد و دومی بدون اولی ممکن نیست. ما حتی اگر بخواهیم، نمیتوانیم مسیر فمینیسم غربی را طی کنیم، چون انباشت تجارب تاریخی در ایران و سراسر جهان ما را در نقطهای متفاوت از آن روز آنان نشانده است. مثالی که از تجربهای شخصی زدم مشخصاً از نقطهنظر زنی مرکزنشین و با جایگاه طبقۀ متوسط بود تا نشان دهم فمینیسمی که چنین خاستگاهی دارد چگونه با مسائل عملی و نظری اینچنینی دستبهگریبان است، اگرنه بسیاری از این موقعیتها برای زنی که خود تبعیضهای چندگانه را تجربه میکند، احتمالاً گونۀ دیگری از مواجهه را رقم میزند. حال به سراغ آن زن فرضی در محله برویم که صبحها در کارگاه خیاطی کار میکرد و ببینیم «زن انتزاعی»، که از آن صحبت میکنیم، چه نسبتی با او دارد. مثلاً او ناچار است که دوازده ساعت پشت چرخ بنشیند و وقتی به خانه میآید هم خود را با حجم کار بازتولیدی دوچندان (نسبت به زنی با وضعیت معیشتی بهتر) مواجه میبیند. شما میگویید که اگر این زن مثلاً حق طلاق داشته باشد، وضعیتی بهتر خواهد داشت که من ابداً مخالفتی با آن ندارم. اما سؤالم این است که او همزمان ناچار نیست برای اینکه ساعت کمتری کار کند، مبارزه کند؟ اگر نه، چطور خواهد توانست برای دست یافتن به حقوق این «زن انتزاعی» مبارزه کند؟ دیگران مبارزه میکنند و حاصلش به او «اعطا» میشود؟ بگذارید مسئله را جور دیگری بیان کنم؛ تا چه حد لازم است که او برای اینکه در قالب «زن انتزاعی» جا شود، «کارگر انتزاعی» زندگیاش را به کناری بگذارد؟ و کاش ماجرا به اینجا ختم میشد، تا چه حد لازم است کارگر انتزاعی و زن انتزاعی زندگی خود را کنار بگذارد تا در «بشر انتزاعی» جا شود؟ میتوانم تصور کنم که از نظر شما، حقوق بشر تا چه حد میتواند وضع زن محلۀ ما را بهتر کند، ولی این بهبود وضعیت تنها در صورتی واقعی، همهشمول و پایدار خواهد بود که خود او عامل این تغییر باشد و این عاملیت با موقعیت فعلی زندگی او دستبهگریبان است. ازاینرو، تبدیل کردن او، از هر جهت، به موجودی انتزاعی این عاملیت را به لحاظ جنبشی در معرض خطر قرار خواهد داد. به همین دلیل، تفکیکی که شما بین مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی قائل میشوید برای من بهسختی قابل تصور است. اگر آزادی را نه مجموعۀ توافقاتی که در قالب قانون متجسد میشوند، بلکه فرایندی ببینیم که از نخستین بارقههای مقاومت ما آغاز میشود، آنوقت مبارزه با همۀ عناصر نابرابری اجتماعی، که این مقاومت علیه آنها صورت میگیرد، بخشی از این مبارزه برای آزادیاند. نمیتوان تجربۀ رنجهایی همچون خشونتدیدگی، گرسنگی، تحقیرشدگی و… را، که در وهلۀ اول برای بیان آن نیاز به قواعد دموکراتیک را احساس میکنیم، در پرانتز گذاشت. اگر هم شدنی باشد، به نظر من این کار در حکم نوعی خودکشی است.
بسیاری از این نکات را نه فقط فمینیستهای باورمند به درهمتنیدگی، بلكه اکوفمینیستها، فمینیستهای مارکسیست و فمینیستهای پساساختارگرا و غیره نیز مطرح کردهاند. اما از آنجا که به نظریۀ درهمتنیدگی اشاره کردید، از عینک همین حساسیت نظری به خوانش شما از تاریخ فمینیسم در غرب بازمیگردم که فکر میکنم آن هم نوعی سیر تکاملی را پیشفرض گرفته است. اواسط قرن نوزدهم است که سوجرنر تروث، از زنان مبارز در جنبش الغای بردهداری در آمریکا، در یکی از نشستهای زنان سخنانی گفت که بعدها با عنوان «من زن نیستم؟»، برای فمینیسم سیاه جنبۀ نمادین پیدا کرد. آنجلا دیویس در کتاب خود، زنان، طبقه و نژاد، کوشید تاریخ مبارزات زنان سیاهپوست را، که همزمان با جنبش جریان اصلی فمینیسم در جریان بود، روایت کند. او در این روایت تاریخی نقاطی را مشخص میکند که مشخصاً فمینیسم سفید به تقویت سلسلهمراتب نژادی مدد میرساند؛ مثلاً با بازتولید کلیشۀ «مرد سیاهپوست متجاوز» که خشونت علیه اجتماع سیاهان را توجیه میکرد. شاید زنان سیاهپوست با جایگاه اقتصادی فرودستشان بیش از آن درگیر مبارزات گوناگون بودند که بتوانند تنها بر مسئلۀ زن متمرکز شوند. شما تا حد زیادی تاریخ ایدهها را روایت میکنید که نسبتش با آدمهای واقعی مبهم است. نمیتوانم جنبشی را متصور شوم که اعضایش از خاستگاه اجتماعی خود تماماً جدا شده باشند. حتی اگر نظر شما را مبنی بر اینکه نوعی «فمینیسم مقدماتی» زمینۀ رشد اشکال بعدی فمینیسم را فراهم کرد بپذیریم، این پیشگامی بدون تصدیق اینکه این جریان به ابزارهای قدرتی مجهز بود که ناشی از موقعیت فرادست طبقاتی و نژادیاش بود، توضیحپذیر نیست. به نظر میآید در مورد «زن، زندگی، آزادی» هم همین خوانش جنسیتمحور را تکرار میکنید؛ بدون آنکه مثلاً تبار «پیرامونی» آن را در نظر بگیرید یا آن را در متن اعتراضات دهۀ نود قرار دهید. اگر نام «زن» قدرت ایجاد همبستگی را مییابد، برخاسته از مجموع این نیروهای تاریخی است که به لحاظ تجربی مشخص کردن «تأثیرگذارترین»شان ممکن نیست و اگر هم باشد، راه به جایی نمیبرد. آن «زن انتزاعی» که از آن صحبت میکنید بهخودیخود و یا صرفاً با تساهل و میانهروی، نهتنها بستر این فراگیری نمیشود، بلکه از این شمول تن میزند. اگر بخواهم خیلی با صراحت بگویم، این شکل از مبارزه که از آن صحبت میکنید شبیه نوعی رادیکالفمینیسم بییالودم است. شبیه رادیکالفمینیسم است، چون همهچیز را با تضاد جنسیتی میخواند و خلع سلاح شده است، چون آن را از «طلبکاری»اش و نقدی که به ماهیت مردانۀ دولت دارد، تهی کردهاند.
همانطور که خودتان اشاره کردید، زنان تلاش کردند که خود را در دایرۀ بشریت بگنجانند. کسانی هم بوده و هستند که تلاش میکنند خود را در دایرۀ زنان بگنجانند یا اصلاً نسبت به امکان گنجایش این دایره تردید کنند. «زن»، «انسان» و همۀ مقولات کلی اینچنینی دایرۀ ثابت و مشخصی ندارند که خارج از مبارزات اجتماعی قرار داشته باشد. بعید است که هیچ حقی، بهویژه و اگر منتسب به اقلیتها باشد، بدون مبارزهای در پس آن در قانونی گنجانده شود. اگر مثلاً در قانونی به ضرورت چندزبانه بودن آموزش اشاره شده است، احتمالاً در پس آن مناقشهای زبانی بوده که قانونگذاری در این حوزه را ضرورت بخشیده است. ماجرا این طور پیش نمیرود که ملتی بنا به مصالحی والاتر تصمیم میگیرد همۀ اختلافات را کنار بگذارد و به میثاقی که تضمینکنندۀ حقوق همگان است تن دهد، چراکه ملت روحی ورای چندپارگیهایش ندارد. البته از نظر من قانون با روح فردگرایانهاش و به شکلی که امروز آن را میفهمیم، ظرفیت پایینی برای تحقق هم آزادی و هم عدالت اجتماعی دارد، ولی امیدوارم اینطور برداشت نشود که میخواهم بهکل زیر پای چنین میثاقی را خالی کنم، بلکه نقدم متوجه چراغ قرمزی است که شما در برابر مبارزات اجتماعی میگذارید که تا تحقق چنان میثاقی سبز نمیشود. به بحث آرنت در حوزهای که میگویید تسلطی ندارم، ولی تا جایی که میدانم، این «دولت» و نه «ملت» (یا بهتر بگوییم دولتی که ادعای نمایندگی ملتی را دارد) است که انحصار خشونت مشروع را در دست دارد. و این همان چیزی است که در بخش قبلی صحبتم هم سعی کردم آن را با جلب توجه به سازوکارهای دولت مدرن روشن کنم. این موضوع در بحث ما مهم است، چون در صورتبندی شما، «قوم» در کنار «قبیله» قرار میگیرد که تداعیای پیشامدرن دارد، این در حالی است که تمام مناقشاتی که از آن صحبت میکنیم در زمینی مدرن اتفاق میافتند. نه اینکه دیگر قبیلهای وجود نداشته باشد، اما «نظام قبیله»ای دیرزمانی است که از نظم سیاسی ما رخت بربسته است. مهم است که ببینیم در ذهن مای مرکزنشین، کدام «اقوام» هستند که وقتی به آنها فکر میکنیم، تصویری «قبیلهای» به ذهنمان متبادر میشود؟ چراکه این تصویر مقدمهای است که احتمالاً تصور خشونتی بدوی هم در پی آن میآید و بهکل، نسبت جدید آن جوامع پیرامونی را با مرکز، که قدمت آن به پهلوی اول میرسد، نادیده میانگارد. یک وقتی بوده است که شما با زبان مادریتان بزرگ میشدید و شاید اصلاً در طول زندگیتان به کسی هم برنمیخوردید که به زبانی غیر آن حرف بزند. یک وقت دیگر آموزش همگانی میشود و شما در شهرتان به مدرسهای میروید که سردر آن نوشته است: «فقط به زبان فارسی». نظم قبیلهای شما اگر بعد از این لحظه چیزی هم از آن باقی مانده است، بهکلی استحاله شده و در نسبت با دولت به پدیدۀ جدیدی تبدیل شده است. حالا شما با یک «دیگری» فرادست مواجه شدهاید که اگر سودای بازگشت به «خود» را هم در ذهن بپرورید، در نسبت با اوست که چنین میکنید. در نشستی که اخیراً موسسۀ شک دربارۀ مهاجرت برگزار کرد، یکی از زنان افغانستانی جملۀ درخشانی را نقل کرد: «زندان مرز است و مرز زندان است.» ایجاد مرزهای تازه از این منظر، ایجاد زندانهای تازه است. اما موضعگیری در برابر تولید زندانهای تازه از طریق دفاع از زندانهای پیشین، نقض غرض است. نهاد دولت اساساً بر ایجاد مداوم مرز، یعنی تفکیکهای زبانی، سرزمینی، جمعیتی و غیره، بنا شده است و وقتی از فرادستی و فرودستی ملی صحبت میکنیم، داریم جای یک اجتماع را در چنین ساختار و سلسلهمراتبی نشان میدهیم.
نوشین احمدی خراسانی: به نظرم یكی از چالشهایی كه در این بحثها با آن مواجه بودیم، تناقض میان «ایدهها/تئوریها» با «ساختارهای موجود» در جامعه است. درواقع تئوریها و ایدههایی كه ما آنها را ترجمه میكنیم ماحصلِ كندوكاو و «مسئلهیابی» نظریهپردازانش در ساختارهای جامعۀ خودشان است، ولی ما بهجای آنکه از نظریههای ترجمهشده برای «مسئلهیابی» در درون ساختارهای جامعۀ خودمان كمك بگیریم، با این نظریهها درواقع «مسئلهسازی» میكنیم. درحالیكه «مسئله» را میبایست از درونِ جامعهمان كشف و استخراج كنیم و بر مبنای آن برای تغییرات لازم در زندگی زنان، مبارزات خود را شكل دهیم، نه اینكه به دنبال آن باشیم كه جامعه و حركتهای خود را با جدیدترین نظریههای موجود در غرب منطبق كنیم. واقعیت این است كه ما زنان طبقۀ متوسطِ فرهنگی حاملان و مخاطبان این تئوریها و ایدههایی هستیم كه از جوامع دیگر به ما میرسد و ما در این طبقه، به دلیل سرمایههای نمادین و فرهنگی كه از آن برخورداریم، میتوانیم تاحدودی از چارچوب ساختارهای موجود فراروی كنیم و امكان آن را داریم كه «جزایر كوچكی» با همتایانِ مردِ خود بسازیم و بتوانیم «جدیدترین ایدهها» را فراتر از واقعیتها و ساختارهای موجود، مركز تخیل خود قرار دهیم و نسخههایی برای رهایی زنان در جامعۀ خود تجویز كنیم كه لزوماً با مشكلات جامعۀ زنان ارتباط وثیقی نداشته باشد. درحالیكه زندگی بخش بزرگی از زنان در كلیتش، تحت تأثیر ساختارهای سیاسی، حقوقی و اقتصادی جامعه شكل گرفته كه در آن «زن» از بدن تا لباسش و از زندگی تا شغلش و از فرزند تا جایگاه اقتصادی و اجتماعیاش، به شكلی نهادینه و ساختارمند به «مردانِ خانواده» وابسته شده است. درواقع، زن انسانی مستقل و خودمختار از مردِ خانواده تلقی نمیشود و ساختارهای موجود درون جامعه با این «پیشفرض» طراحی و نهادینه شدهاند. همین امر باعث میشود كه «زن بودن» فراتر از جایگاه اقتصادی، سیاسی، قومیتی، مذهبی و… در هستی زنان نقشی محوری داشته باشد و بهنوعی سرنوشت اكثریت زنان را از بدو تولد رقم بزند. این درحالی است كه در جوامع غربی امروز، دیگر «زن بودن» نقش قاطع و اصلی در سرنوشت اكثریت زنان بازی نمیكند، ازاینرو امروز آنان میتوانند حول «گروههای زنان با موقعیتهای گوناگون» تئوریها و مبارزاتشان را شكل بدهند (گرچه همیشه هم مجبور بودهاند برای حفظ و حراست از حقوق و ساختارهای دموكراتیكشان بجنگند).
میخواهم بگویم ما ایرانیان طی صد سال گذشته، بهویژه بهواسطۀ شكلگیری «پروژۀ مشروطیت» در دورۀ قاجار و وقوع انقلاب مشروطه، توانستهایم ساختارهایی مدرن همچون پارلمان، تفكیك قوا و… را ایجاد كنیم، ولی پروژۀ مشروطه به دلایل بسیار در میانۀ راه رها شد و پروژههای دیگری در دستور كار جامعه قرار گرفت، درنتیجه تداوم نیافت تا رابطۀ ملت و دولت را به شكلی جدی تغییر دهد و ساختارهای حقوقی و سیاسی مبتنی بر «شهروندی» و «حقوق بشر» را نهادینه کند. ازاینرو، رابطۀ «حاكم» و «تودۀ مردم» («توده» گاه بهعنوان رعیت، گاه فرزندانِ پدر ملت و گاه امت و…) به رابطۀ «شهروند و دولت» تحول نیافته است، چه برسد به آنکه «زن» را بهعنوان شهروند و انسانِ مستقل در ساختار سیاسی و حقوقیمان نهادینه سازیم و یا فراتر از «برابری صوری میان شهروندان» و یا «فرصتهای برابر»، بخواهیم مبارزات عدالتطلبانه را شكل بدهیم. بنابراین، وقتی میگویم پروژۀ عدالتطلبانه بهناگزیر از پروژۀ آزادیخواهانه متفاوت است و بیرون از خواست و ارادۀ ما، تقدم و تأخری برای آن وجود دارد به این دلیل است كه بدون این مبارزات آزادیخواهانه و نهادینه ساختن این آزادی در شكل ساختارهای دموكراتیك، اساساً ساكنان این سرزمین «شهروند» تلقی نمیشوند كه بخواهند با ابزارهایی كه این ساختار به ما میدهد، بتوانیم مبارزات عدالتجویانه (رفع تبعیضهای مبتنی بر جایگاه طبقاتی و اجتماعی و…) را سازمان دهیم. تجربۀ انقلاب ۵۷ در كشور خودِ ما و نیز تحولات اغلبِ كشورهای خاورمیانه نشان میدهد كه در نبود آزادی و ساختارهای دموكراتیك، وقتی مردم صرفاً «عدالت» را محور مبارزهشان قرار میدهند و نه «آزادی»، آنوقت نهتنها به عدالت نمیرسند، بلكه عملاً ساختارهای غیردموكراتیك موجودشان را به اشكال دیگر بازتولید میكنند. چراكه وقتی ساختار حقوقی و سیاسی جامعهای بر مبنای «امتیازهای گروهی» ساختارمند شده است (جایگاه افراد در سلسلهمراتب خانوادگی، سلسلهمراتب مذهبی، قومیتی، جنسیتی، ایدئولوژیك و…)، مبارزات عدالتجویانه بهنوعی به سمت «جابهجایی گروههای امتیازورز» سوق پیدا میكند. از سوی دیگر، تجربههای بشری هم بهدفعات نشان داده است كه جوامع انسانی آنقدر پتانسیل و ظرفیت درون خود نداشتهاند كه بتوانند پروژههای آزادیخواهانه و عدالتجویانه را همزمان پیش ببرند و موفق هم شوند. به نظرم، جامعۀ ایران هم استثنا نیست، آن هم در شرایط بیثبات و متزلزل خاورمیانه كه پتانسیلهای موجود برای ایجاد تغییر را در جامعۀ ما هرچه محدودتر میكند!
بیشك این بدان معنا نیست كه همۀ جوامع باید به یك شكل و شیوه برای ایجاد تغییر تلاش كنند و قطعاً هر جامعهای ویژگیهای خاص خود را دارد. مثلاً اگر در غرب در قرون گذشته، «مردِ سفید» پرچمدار و «سوژۀ» مبارزات «آزادیخواهانه» بود و این مبارزات را به سرانجام رساند، ولی امروز با توجه به شرایط خاص ما در ایران و خاورمیانه، این «زن» و «بدن زن» است كه «سوژۀ» تغییرات آزادیخواهانه شده است كه تبلورش را در خیزش ژینا دیدیم. به نظر میرسد این تغییر سوژگی از مرد به زن و از بدن مرد به بدن زن، در كشور ما، كه در تاریخ مبارزات آزادیخواهانۀ جهانی كمنظیر است، به دلایل مختلف و گوناگونی روی داده است: ازجمله تأثیر قصدناشدۀ انقلاب 57 بر عاملیتبخشی به زنان در گسترهای وسیع، همچنین تأثیر گسترش نظام آموزش عالی و ورود گستردۀ زنان به دانشگاهها كه این عوامل در تضاد با ساختارهای زنستیزانه در كشور، باعث بروز و برانگیختن مبارزات زنان شد.
اما یك عامل اساسی دیگر در برآمدن «سوژۀ زن» در مبارزات آزادیخواهانۀ جامعهمان، تأثیر گسترده تحولات جهانی بر ایران است. درواقع، در چند دهۀ گذشته، ما با ظهور «جهانِ جهانیشده»ای در دنیا مواجه بودهایم كه محورش بر تكثر و تفاوت و بازنماییاش در «بدنی زنانه» تبلور یافته است. پرتوهای این «جهانِ جهانیشده با بدنی زنانه»، بهویژه با گسترش شبكههای اجتماعی در یك دهۀ اخیر، در جامعۀ ما نیز گسترش پیدا كرده است. اما ظهور این پدیده در چالشی عمیق با ساختارهای رسمی موجود در جامعۀ ما قرار داشت؛ ساختارهایی كه پایهشان بر تحقیر «بدن زنانه» مبتنی بود و اتفاقاً در یك دهۀ گذشته، تلاش شد این ساختارهای مبتنی بر «تحقیر بدن زن» هرچه پررنگتر و گستردهتر شود. ازاینرو، روندی كه در سیاست های رسمی جامعۀ ما، بهویژه در یك دهۀ گذشته، پیش رفت آشكارا با روندی جهانی در تضاد قرار داشت كه از پی ظهور پدیدۀ جهانِ جهانیشده با بدنی زنانه درحال وقوع بود و بسیاری از ممالك دنیا را تحت تأثیر قرار میداد. این باعث شد كه برآمدن «زن» بهعنوان «سوژۀ مبارزهای آزادیخواهانه» را در جامعۀ ما تسریع و گسترش بخشد.
ولی امروز موجی نیرومند از «واكنش منفی» علیه اثرات ناشی از «جهانِ جهانیشده با بدنی زنانه» در آمریكا و اروپا به راه افتاده كه تاحدودی زمینۀ ظهور پدیدۀ ترامپیسم را مهیا كرده است و ازاینرو، همانطور كه زندگی در جهانِ جهانیشده با بدنی زنانه بر ما و مبارزاتمان تأثیر داشت، متقابلاً این موجِ «واكنش منفی» نیز بر كل جهان و جامعۀ ما و بهویژه بر مبارزات زنان، اثرگذار خواهد بود. چراكه این واكنش منفی حول گفتمانی مبتنی بر «ملیگرایی با بدنی مردانه» شكل گرفته و در تلاش است «بدن مردانه»اش را حول ارزشهایی در ستیز با «تكثر» و «تفاوت» (ارزشهایی كه در بدن زنانه نمود یافته بود) و ملیگراییاش را نیز در تضاد با روندهای جهانی شدن شكل دهد. بنابراین، به نظر میرسد دیری نخواهد پایید كه احتمالاً شاهد اثرات این موج جدید در ایران و آثار منفی آن بر مبارزات آزادیخواهانهمان خواهیم بود. همانطور كه در همین یكسالۀ اخیر از پرتو ظهور این موج ترامپیستی در جهان، ما در جامعۀ خودمان شاهد فعال شدن «سوژهای مردانه» هستیم كه حول گفتمان «ناسیونالیسمی غیرمدنی با بدنی مردانه» شكل گرفته است و خود را در تقابل با «مبارزات و ارزشهای آزادیخواهانه با بدن زنانه»، كه در خیزش ژینا تبلور یافت، تعریف میكند و میكوشد این «سوژۀ زنانه» را پس براند. از همین روست كه میگویم اگر توسط نظریههایی همچون «نظریۀ درهمتنیدگی» (كه محور مبارزهاش عدالتطلبانه است، نه آزادیخواهانه)، سوژگی «زن انتزاعی» را در این مبارزات آزادیخواهانه از هم بگسلیم، چهبسا نهتنها «عدالت» را برای هیچ گروه فرودستی از زنان به ارمغان نیاوریم، بلكه ناخواسته به «ناسیونالیسمی غیرمدنی با بدن مردانه» كمك كنیم كه در آن «زن» صرفاً «ابژۀ» تغییراتِ آینده محسوب میشود. از سوی دیگر، هر نوع برافروختنِ آتش در هیزم «ناسیونالیسم»، چه در شكل «ناسیونالیسم قومی» و چه در قالب «ناسیونالیسم غیرمدنی» (با توجه به آنكه تكیۀ هر دوی آنها بر «خاك» و «قوم» است و نه حقوق شهروندی ساكنان این «خاك» و محورشان نه «عشق به وطن و مردمشان» كه «نفرت از دشمنان وطن و مردمشان» است و هر دو فاقد پروژۀ دموكراسیخواهی و رویكردی كثرتگرا هستند)، میتواند به عقب راندنِ «مبارزات آزادیخواهانه با بدن زنانه» كمك كند كه در خیزش ژینا ظهور كرد.
گذشته از این بحث، در آخر بهعنوان جمعبندی میخواهم بر این نكته تأكید كنم كه خوشبختانه هر دوی ما بر سر این امر توافق داریم كه اساساً «مرزها» مسئلۀ «دولتها» است و اگر «ما»، بهعنوان «ملت»، میخواهیم برای مبارزاتمان راهگشایی كنیم، بهجای آنكه مثلاً در «تخیل» خود به دنبال «دولت-ملت»سازیهایی از نوع باستانی و یا دولت – ملتسازی با مرزهای جدید بین «ملتها/قومها» باشیم، میتوانیم به آلترناتیوهایی بیندیشیم كه ملتها را به هم نزدیك میكند. مثلاً میتوانیم در تخیل خود از آیندهای بهتر در همین چارچوب «دولت-ملت»های كنونی، به دنبال شكل دادن به نهادهای مدنی همكاری منطقهای برای مراودات فرهنگی و زبانی و نیز مراودات تجاری، درمانی و… بین مردمی باشیم كه در كشورهای مختلف منطقه زندگی میكنند. ما زبان، مشاهیر، فرهنگ یا ریشههای قومیفرهنگی مشتركی با مردمانی از كشورهای دیگر در همین منطقۀ خودمان داریم، بنابراین میتوانیم به فكر ساختن نهادهای مدنی و مردمی مختلف فرهنگی/منطقهای مشترك باشیم كه بتوانند به تقویت فرهنگها و زبانهای مشترك بپردازند و مراودات انسانی میان ملتها را تسهیل كنند. ساختن چنین نهادهای منطقهای/فرهنگی هم چیز عجیبوغریبی نیست و همین حالا هم حداقل در اروپا وجود دارند، برای همین اگر ما همین امروز هم در جامعهمان ساختارهای حقوقی و سیاسی مبتنی بر حقوق شهروندی داشتیم و شهروندان از حقوق بشر برخوردار بودند، طبعاً ما زنان نیز به سهم خود میتوانستیم به این نهادهای مدنیمنطقهای مبتنی بر اشتراكات زبانی، قومیتی و فرهنگی شكل بدهیم و این مراودات فرهنگی، زبانی و… را بین زنان كشورهای مختلف در منطقۀ خودمان ایجاد كنیم.
ستاره هاشمی: به نظرم اگر لنز را کمی به سمت خودمان بچرخانیم، شاید دریابیم که موقعیت هر دوی ما، در جایگاه کسانی که تجربۀ زیسته و فعالیتشان عمدتاً بر فرودستی جنسیتی مبتنی است، سبب میشود که با ایدۀ درهمتنیدگی همچون یک نظریۀ صرف برخورد کنیم. به این معنی که موقعیت اجتماعیمان به ما این امکان را میدهد که بحث کنیم فرودستیهای چندگانه را باید به حساب آورد یا نه و اگر به حساب بیاوریم، چه میشود و چه نمیشود. بالاخره این امکان وجود دارد که نتیجۀ بحث این بشود که این چندجانبه دیدن جواب نمیدهد. چنین نتیجهای برای من و شما یک تبعاتی دارد و برای زنی که کارگر یا بلوچ یا کُرد و… است، تبعاتی دیگر. اگر او بخواهد حقیقتاً به این نتیجهگیری مقید باشد، باید بخشی از مشکلاتش را کنار بگذارد و بخشی دیگر را برجسته کند، که البته میتواند چنین کند و به لحاظ تاریخی هم این انتخاب سابقه داشته است.
این را از این نظر میگویم که اگر بخواهیم به اصل فمینیستی حفظ تکثر در شکل دادن به همبستگی وفادار باشیم، باید جایگاههای اجتماعی متفاوت و پیامدهای متفاوت را در نظر بگیریم، هرچند که ایدههای ما ضرورتاً اسیر این جایگاهها نیست. علاوه براین، باید اضافه کنم که مسئلۀ ارتباط شکلهای گوناگون ستم و استثمار صرفاً مسئلۀ شامل کردن این یا آن گروه اجتماعی نیست. در عرصۀ مبارزه با مردسالاری، اگر ارتباط آن را با نهاد دولت و سازوبرگ آن یا نظام سرمایهداری نبینیم، بدون شک گمراه میشویم. مثلاً نمیتوانیم تحولات جایگاه زنان در بازار کار را بهدرستی ارزیابی کنیم و همهچیز را به دوگانۀ زن شاغل یا خانهدار تقلیل میدهیم یا زمانی که دولت سیاستهای بخصوصی درزمینۀ کنترل زادآوری پیش میگیرد تا بدنها را برای رسیدن به اهداف جمعیتی مشخصی دستکاری کند، از تحلیل چرایی آن عاجز میشویم و مثلاً به این نتیجه میرسیم که دولتی بد است، چون اصلاً حق زنان را بر بدنشان به رسمیت نمیشناسد و دولتی بهتر است، چون وسایل پیشگیری از بارداری بیشتری فراهم میکند.
با این همه، دغدغههای عملی شما برای من قابل درک است. غرق شدن در پیچیدگیها گاهی به اینجا ختم میشود که پیچیدگیهای بیشتر و بیشتری کشف کنیم و خود این مکاشفه به عمل ما تبدیل شود. علاوه براین، اهداف مقطعی و مشخصاند که ما را به حرکت وامیدارند و ضمن حرکت است که بسیاری از پیچیدگیها خود را نشان میدهند. میتوانیم ساعتها از ارتباط فرودستی جنسیتی با عوامل ساختاری اجتماعی گوناگون سخن بگوییم، بیآنکه آب از آب تکان بخورد. اینها قبول، ولی سؤال من این است که چگونه قرار است راههای جدید را پیدا کنیم، اگر چیزی بهجز واقعیتِ حی و حاضر راهنمای ما نباشد؟ آیا واقعاً راههای رفته را قبول داریم یا فقط برای محافظت خودمان از اتهام آرمانگرایی است که زیر بار آنها میرویم؟ ما نمیتوانیم در خیالات و با خیالات مبارزه کنیم، اما سؤال این است که کجا باید توقف کرد و به طرف مقابل گفت اینجا چیزی که به نام واقعیت مطرح میکنید مانع تغییر است؟ کسی که میگوید کارنامۀ دولت مدرن سرمایهداری از زمان پیدایش خود نشان داده است دستکم، شیوۀ خوبی برای ادارۀ همیشگی همۀ جوامع انسانی نیست انتظار دارد پاسخی بیش از آن بشنود که «چیز بهتری وجود ندارد». به تعبیر چامسکی، بردگان در دوران بردهداری برای این قیام نمیکردند که جزوههایی به دستشان رسیده بود که جامعۀ بعد از بردهداری را تصویر میکرد. البته باید در نظر گرفت که امروز ترسیم چشمانداز آینده مهمتر شده است و آدمها میخواهند بدانند کجا میروند. اما شاید بهجای اینکه گناه شکستها و سرانجامهای تیرهمان را به گردن تخیلورزی بیندازیم، باید مشکل کار را آنجایی ببینیم که برای رسیدن به هدفی مشخص واقعیتهای پیچیدۀ امروز را لاپوشانی میکنیم.
برای لحظهای، نسبت به گزارهای که میگوید تنها با پافشاری بر حقوق بشر «چیزها کمکم بهتر میشود»، تردید کنیم و از خود بپرسیم چرا همان شاخصهای استانداردی هم که برای توسعۀ جوامع انسانی وجود دارند در کشورهای جنوب جهان دائم بالا و پایین میشوند و مثلاً در افغانستان – این مثال را تنها برای آن میزنم که بازگشت طالبان تردیدی در وخامت وضع باقی نمیگذارد – اوضاع کمکم بهتر نشده است. تا اینجا به اینکه بیتوجهی فمینیسم مرکز به مسئلۀ ملی سبب بازتولید رابطۀ مرکز-پیرامون در ایران میشود، اشارههایی کردم. اما باید اضافه کنم که این نگاه محدود ملی عواقب دیگری هم دارد و آن اینکه سبب میشود پیوندهایمان با منطقه و بهطورکلی جنوب جهان را نادیده بگیریم. این تنگنظری ما را از میراث مبارزاتی و فکری دیگر جوامع محروم میکند و از آن مهمتر، اجازۀ طرح پرسشهای بنیادی را نمیدهد که فقط با اتخاذ منظری بینالمللی پیش رو قرار میگیرند. همانطور که پیشتر هم گفتم، جنبش فمینیستی سابقۀ انتقادات جدیای به ماهیت مردانۀ دولت دارد و توصیه به تغییر از مجاری دولت با این میراث جور نیست. این ایدهها از سر شکمسیری نیست؛ یعنی نباید حتماً در اروپا نشسته باشی که این انتقادات به ذهنت خطور کند. برعکس، زیست در منطقهای چون خاورمیانه است که به این نتیجه میرساندمان که چیز اشتباهی در روالی هست که دنیا طبق آن پیش میرود. اساساً این زیست در حاشیه و اقلیتبودگی است که مجال بیشتری برای درک تناقضات نظام مسلط فراهم میکند.
مورد دیگری که به نظرم در نوع نگاه شما مسئلهبرانگیز است این است که برای آگاهی نوعی سلسلهمراتب قائل میشوید. گویی مردم باید اول از فلان چیز آگاه شوند تا بعد بتوانند درکشان را به مرحلۀ بعدی برسانند. مثلاً اول باید قانع شوند که نباید ارادهشان را در سطح حاکمیت بهطور دائمی به یک نفر تفویض کنند و وقتی این نگاه جا افتاد، آنوقت میتوان به آنها گفت که مثلاً مناسبات قدرت اجتماعی دیگری نیز وجود دارد که جور ظریفتری عمل میکند. انگار که نوعی منطق مدرسهای بر درک شما از آگاهی حکمفرماست. مثل این است که بگوییم باغبانی که سالها با گل و گیاه سروکار داشته است چون نمیتواند بهخوبی بخواند و بنویسد، دانشش درمورد طبیعت اعتباری ندارد. میخواهم بگویم آدمها زندگی میکنند و در نتیجۀ زندگی و تعامل با اشیا و انسانهای دیگر، دانش و تجربهای میاندوزند. یک کارگر ممکن است از مشاهدۀ شیوهای که کارخانه کار میکند و مشکلات آن، که بهطور روزمره حس کرده است، شیوۀ بهتر ادارۀ محل کارش را تصور کند و براساس آن، نظم جایگزینی هم برای جامعهاش متصور شود. البته که این فرایند خودبهخودی، فردی و بهسادگی طی نمیشود، اما حتماً هم نیاز نیست «قبل از آن» اصول حقوق بشر بهطور نظری برایمان جا افتاده باشد. درواقع این مسیر میتواند و شاید بهتر است کاملاً برعکس طی شود. آنچه بهعنوان «ترویج» در حوزۀ کنشگری میشناسیم تنها یکی از شکلهای تغییر وضع موجود است و اگر آن را به مهمترین یا اولین یا تنها شرط تغییر تبدیل کنیم، بسیاری از امکانها را از دست میدهیم.
به طور خلاصه و در پایان، به نظر میآید که رویکرد شما اسیر دوگانهای است که یک سویۀ آن پروژۀ «ترویج»، خطاب به مردم و با هدف آگاهسازی، است و یک سویۀ آن معطوف به قانونگذاری و خطاب به دولت. در این بین، جای آن امر اجتماعی-سیاسی مبتنی بر «خودآیینی»، یعنی همانجایی که مردم خود کارها را به دست میگیرند و برایش قاعده وضع میکنند، خالی است؛ آنچه به گمان من باید هم در تعیین مسیر و هم چشمانداز ما، در اولویت قرار گیرد.
- لینک این مطلب در تریبون زمانه
- منبع: سایت نوشین احمدی خراسانی
- منتشر شده در ویژه نامه آنلاین مجله زنان امروز / ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
نظرها
نظری وجود ندارد.